رمان شاه کلید15
من ـ یعنی محرم شدن با من اینقدر سخته؟!
شهاب ـ نه ولی خب منم آزادیامو میخوام!
من ـ مگه مجبورتون کردن؟!شهاب صاف تو چشمام زل زد و گفت:
ـ اره...به خاطر تو دارم اینکارارو میکنم...مگه خودت مجبورم نکردی؟!از اینکه اینقدر رک و بی پرده حرفشو زد یکم جا خوردم! ولی نه اونقدر که منگول بازی دربیارم! من ـ چرا من ازتون خواستم! ولی فکر میکردم میتونیم باهم کنار بیایم! من فکر نمیکردم که باهم دعوامون بشه! راستش اصلا فکر نمیکردم که باید عقد کنیم! باشه...اونجوری نگام نکن بهت نمیگم شما...اعتراف میکنم، یکم بچگونه فکر کردم! دور اندیشی نکردم به قول خاله!شهاب بی حرف به من خیره شده بود...کم کم داشتم از این خیره نگاه کردنش معذب میشدم...حس میکردم الان از خجالت آب میشم میرم تو زمین!صدامو صاف کردم و یه سرفه مصنوعی کردم شاید شهاب به خودش بیاد...که اینطور هم شد و نگاهشو ازم گرفت و گفت:ـ خب ببخشید به خاطر رفتارم...فقط که موضوع عقد نبود! یه مسئله دیگه هم پیش اومده بود اخلاقم یکم سگی شده بود!یعنی چه مشکلی بوده که باعث شده شهاب اینقدر بهم بریزه؟! از این لفظ حرصیش خنده ام گرفت و بی اراده گفتم:ـ مثه خاله!که یهو لبخندم محو شد و با خجالت لبمو گاز گرفتم تا دیگه زر مفت نزنم!!! شهاب هم خنده اش گرفته بود اما سعی میکرد جلو خنده اشو بگیره...چقدر این بشر خوش خنده اس! خیلی وقته نشستمپیشش اما اصلا دلم نمیخواد پامو ا زاین اتاق بذارم بیرون!شهاب ـ راستی رزیتا...عکس بچگیات خیلی با نمک بود!اخمی کردم و گفتم:ـ خودتو مسخره کن!شهاب ـ رزیتا...(خدا میدونه وقتی اینطوری میگه رزیتا چه حالی میشم) چرا هروقت از بچگیات حرف میزنم زود اخم میکنی و از جواب دادن طفره میری؟!من ـ خب...ام...من خاطره خوشی از اون دوران ندارم....با یادآوریشم عذاب میکشم!شهاب ـ چرا؟!من ـ خودت که میدونی...به خاطر سپهر...باهام بد کرد شهاب!شهاب ـ رزیتا...هنوزم دوسش داری؟!هنوز دوسش دارم؟! نه! من دلم براش میسوزه! همین! حس میکنم ورق برگشته و حالا سپهر عاشق منه! به خاطر همین دلم براش میسوزه! من ـ نه! فقط دلم براش میسوزه...یه جورایی انگار جاهامون عوض شده!شهاب ـ پس چرا میخوای انتقام بگیری؟!من قصدم انتقام نیست! من هدفمو فراموش کردم! کاش میتونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم شهاب! نمیگم عاشقتم، ولی دارم عاشقت میشم! کاش میشد بهت بگم مثه سپهر عوضی نباش! کاش میتونستم بهت بگم....من ـ نمیدونم....چون اینی که میبینی الان رو به روت نشسته فقط برای انتقام اینطوری شده!!!! من خودمو به آب و آتیش زدم تا سپهر رو بسوزونم! اما الان پشیمونم دلم براش میسوزه...
شهاب ـ خب الان کسی رو هم دوست داری؟!
چی بگم؟ دروغ؟ اگه راستشو بگم...ممکنه ازم فاصله بگیره...شهاب فقط پسرخاله امه...
من ـ نه کسیو دوست ندارم....تو چی؟
شهاب ـ منم کسیو دوست ندارم! یعنی تو فاز این چیزا نیستم....
ای شهرزاد دروغگو...خدا بگم چیکارت کنه الکی منو امیدوار میکنی!
برای اینکه بحثو عوض کنم، هرچی که تو مهمونی رخ داده بود رو براش تعریف کردم...از نظر شهاب هم یاسمن یکم مشکوک به نظر میرسید! حداقل اگه داشت نقش بازی میکرد که خیلی ناشی بود!!! لعنت بر من که نمیتونم راست رو از دروغ تشخیص بدم! از بس که خنگم!
به ساعت نگاه کردم...اوه!!! ساعت دوازدهه!!! خاک عالم یه ساعت نشستم اینجا دارم با شهاب زر میزنم!!! خیلی غیرمنتظره از رو تخت بلند شدم که شهاب با تعجب گفت:
ـ چی شد؟!
من ـ ساعت دوازدهه دیگه بگیریم بخوابیم! فردا خواب میمونم!
شهاب خنده شرورانه ای کرد و گفت:
ـ لطفا بند کفشتو هم یادت نره صبح ببندی! سر کلاس هم چرت نزن!
با دهن باز نگاهش کردم که گفت:
ـ دهنتم ببند مگس میره توش!
از حرص نمیدونستم دیوارو گاز بگیرم یا زمینو؟!؟!؟ ای تو روحت! همش منو ضایع کن شما!
بدون اینکه بهش شب به خیر بگم رفتم تو اتاقم تا بخوابم...ای ناکس!!! یعنی متوجه شده بود من سر کلاس چرتم میگیره؟! بابا این که دست خاله رو هم از پشت بسته!!!
شهرزاد خوابیده بود....اصلا متوجه اش نشده بودم!!! خواستم برم زیر پتو که دیدم موبایلم ویبره رفت! سریع برش داشتم و با خودم بردم زیر پتو...یه اس ام اس از یه شماره ناشناس...
ـ رزیتا حالا نمیخواد قهر کنی، معذرت میخوام! شب به خیر! راستی شماره امو هم سیو کن!چرا هنگ کردی؟! شهابم!
همینطور زل زده بودم به گوشی! شهاب شماره امو از کجا گیر آورده بود؟! یا از شهرزاد گرفته یا امین...!!! پووووف! چه دقیق هم پیش بینی کرده بود! واقعا هنگ کرده بودم! اینقدر خسته بودم که جوابشو ندادم و خوابیدم...
ـ اردو؟!
نسیم ـ آره اردو! پایه ای؟!
من ـ کجا، کی؟!
نسیم با هیجان دستاشو بهم کوبید و گفت:
ـ مشــــهد!!!
پــــــــــوف مشهد؟! تاحالا مشهد نرفتم!
من ـ چه جور جاییه؟!
نسیم ـ نمیدونم تاحالا نرفتم! بیا بریم خوش میگذره! از طرف مدرسه است! پولشم200 تومن این حدوداس! ولی زیاد مطمئن نیستم بیا بریم بپرسیم!وخیلی سریع دستمو گرفت و دنبال خودش کشید و اجازه ی اعتراض کردنو بهم نداد...!!! میدونست اگه یه دقیقه دیگه هم معطل کنه قبول نمیکنم!!!باهم رفتیم دم میز خانم نامداری و دوتا رضایت نامه ازش گرفتیم...پول سفر 230 تومن بود و قرار بود با قطار بریم...نمیدونستم برم یا نرم؟! تو دوراهی بودم چون تاحالا یه بار بیشتر از طرف مدرسه اردو نرفته بودم...بهم خوش نگذشته بود! با وجود یاسمن اصلا خوش نمیگذشت! ولی شاید ایندفعه با دوستای اصلیم خوش بگذره!پیارسال با یه گروه از دخترای در پیتی رفتیم سفر که کوفتم شد! موبایل برده بودم و یاسی لوم داده بود! اوووف حالا که یادش میوفتم میبینم چقدر مزخرف بود! این همون یاسیه؟! مطمئناً که اینطور نیست! یاسی یه نقشه ای تو اون کله اشه! و شاید این نقشه از سپهر سرچشمه بگیره! حتما سپهر میخواد زیر و بم احساسات و زندگی منو بکشه بیرون! وای خدا نکنه به یاسمن گفته باشه که من با شهاب نامزدم؟! وایی...خدا اگه یاسمن واقعا همون یاسمن چند سال پیش باشه که آبرومو میبره! کاش شهاب به خانم اکبری جریان رو بگه! حداقل بگه دختر خاله پسرخاله ایم!با دستی که رو شونه ام حس کردم دست از فکر کردن برداشتم و به کنارم نگاه کردم...یاسمن بود که با لبخند نگاهم میکرد....برای یه لحظه قلبم اومد تو شرتم و برگشت سر جاش! یعنی سکته ناقصو زدم از بس که شوکه شده بودم! اونم این جا خوردن منو دید و دستشو از رو شونه ام برداشت و با لحن نگرانی پرسید:ـ رزی حالت خوبه؟! ببخشید اصلا قصد ترسوندنت رو نداشتم!همینطور که یه دستم رو قلبم بود نیمچه لبخندی تحویلش دادم و گفتم:ـ ببخشید من تو فکر بودم ترسیدم! آرمینا و سارا هم که تازه از راه رسیده بودن با تعجب به من و یاسی که با لبخند داشتیم باهم حرف میزدیم نگاه کردن...نسیم هم دیگه نزدیک بود پس بیوفته! کلا این نسیم زیاد پیاز داغ هر قضیه ای رو زیاد میکرد...یاسی متاقبلا به اوناهم لبخند گرمی زد و گفت:ـ مثه اینکه بد موقع مزاحمت شدم دوستات از راه رسیدن!با اینکه بدجور مزاحم بود ولی گفتم:ـ نه اول کارتو بگو بعد برو عزیزم!یاسی لباشو تر کرد و گفت:ـ هیچی کاری نداشتم میخواستم بهت سر بزنم! بعدا باهم صحبت میکنیم!و بوسه ای به گونه ام زد و رفت! همینطور با چشام بدرقه اش میکردم...بی حرکت سرجام وایساده بودم و دوباره نزدیک بود برم تو فکر که سارا بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوند...درحالی که به یاسی اشاره میکرد و یه تای ابروشو بالا داده بود گفت:ـ خبریه؟! ابروهامو درهم کشیدم و گفتم:ـ منظورت چیه؟!سارا ـ از اون شب مهمونی خیلی باهاش گرم گرفتی! به طوری که دوستای اصلیت فراموشت شد!طعنه ی این حرفش به قدری زیاد بود که چشام گرد شد!من ـ سارا! من دیگه حوصله دعوا باهاشو ندارم! ولی نمیدونم چش شده! یکی ندونه فکر میکنه متحول شده! ولی خب من بهش شکاکم!آرمینا هم دستشو گذاشت رو شونه سارا و گفت:ـ بابا شکاک!خواستم جوابشو بدم که پارمیس نفس زنون از پله ها پایین اومد...تو دستاش سه تا برگه بود!به ما که رسید وایساد تا نفسش جا بیاد! بعد با هیجان خاص خودش گفت:ـ مشهد میاین دیگه شما دوتا؟!و به من و نسیم اشاره کرد که با سر جوابشو دادم...رضایت نامه هارو به سارا و آرمینا هم داد و شروع کرد به برنامه ریزی واسه سفر! با خنده گفتم:ـ پارمیس تند نرو! اصلا ببینیم خانواده ها اجازه میدن یا نه؟!پارمیس ـ فکر کن مامان بابای تو نذارن!من ـ اون که اره ولی بقیه چی؟!سارا ـ مامان من که میذاره! بابامم کلا با کله میفرستتم تا یه نفس راحت از دستم بکشه!خندیدم و بقیه هم رضایت خانواده اشونو اعلام کردن! خوشم میاد بچه هامون پایه ان!داشتیم باهم حرف میزدیم که خانم نامداری با خط کش چند بار کوبید رو میز تا یعنی بریم سر کلاسامون! امروزم با شهاب کلاس داشتیم...تا وارد کلاس شد همهمه خوابید و کلاس دوباره ساکت شد...ای جونم جذبه!
شهاب پشت میزش نشست و دفتر کلاسیش رو دستش گرفت و نگاه سرسری بهش انداخت و یه نگاه هم به بچه ها...میخواست درس بپرسه...بچه ها هم که از درس پرسیدن بیزار بودن!!! به خاطر همین کیمیا یه بحث داغ انداخت وسط:
ـ استاد؟!
شهاب با کلافگی نگاهش کرد...میخواستم بهش بگم شهاب اونطوری نگاش نکن اون که نمیدونه تو خوشت نمیاد بهت بگن استاد!
شهاب ـ بله؟!
کیمیا با من و من گفت:
ـ استاد...شما اردو میاین؟!
شهاب به من نگاهی انداخت و گفت:
ـ اردو کجا؟!
کیمیا ـ مشهد!
انگار با این حرف دکمه پلی (PLAY) فکای بچه هارو زده باشن، همه شروع کردن با همدیگه حرف زدن و کلاس دوباره شلوغ شده بود که شهاب چند ضربه به میز زد تا بچه ها ساکت بشن...
شهاب ـ فکر نکنم معلما بتونن بیان!
نگار از اون طرف کلاس گفت:
ـ چرا استاد میتونن برن! باید ثبت نام کنن!
با این حرف حالا بچه ها شروع کردن به اصرار و التماس که استاد تورو خدا پاشین بیاین مشهد! خنده ام گرفته بود آرمینا هم ریز ریز میخندید...
آرمینا ـ چقدر تو بی غیرتی!
من ـ خفه شو!
شهاب چند ضربه به میز زد تا دوباره بچه ها ساکت بشن...!!!
شهاب ـ خب کیا میرن مشهد؟!
تقریبا نصف کلاس دستشونو بالا کردن!
شهاب لبخندی زد و گفت:
ـ خوش بگذره!
کیمیا ـ استاد شماهم بیاید خوبه!
شهاب بدون حرف بلند شد و رفت پای تخته تا درسو شروع کنه و بچه ها دیگه حرف نزنن! ***
ـ اه خودتو لوس نکن دیگه شهاب!
شهاب با اخم گفت:
ـ نکنه انتظار داری با یه سری دختر دبیرستانی جوگیر و بی جنبه پاشم بیام مشهد؟!
همینطور که دستامو تو هوا تکون میدادم گفتم:
ـ خب چه عیبی داره؟! تو به اکبری بگو، (و یه چشمک بهش زدم و گفتم) اون مواظبته!
شهاب کوسن بغل دستشو برداشت و خواست بزنه تو سرم که دستامو بالا اوردم و همینطور که جلوشو گرفته بودم گفتم:
ـ اوا نزن! دلت میاد؟! پاندا کونگفو کار به این خوبی مواظبته!!!
شهاب خندید کوسنو گذاشت سر جاش و گفت:
ـ بی تربیت! میخوام ببینم جلو خود اکبری هم همینو میگی یا نه؟!
خندیدم و گفتم:
ـ نه من جلو اون موشم!
شهاب خندید و گفت:
ـ بحث بعدی!ـ خب باشه! ببین یه کاری میکنیم!!! من اول یه قضیه ای رو باهات درمیون میذارم بعد درباره همین بحث اول میرم رو مخت! من میگم که بهتره تو بری به اکبری جریان اینکه ما فامیلیم رو بگی...شهاب حرفم رو قطع کرد و گفت:ـ خسته نباشی واقعا! فکر کردی نمیدونه؟!چشام از حدقه زد بیرون و گفتم:ـ میدونه؟!شهاب ـ اره بهش گفتم! همون روز که یاسی بلا سرت آورد به خانم اکبری گفتم! وگرنه فکر کردی میذاره خیلی راحت بهت نزدیک بشم؟!سرمو تکون دادم و گفتم:ـ خب پس پاشو بیا مشهد!شهاب ـ مگه به همین راحتیه؟!من ـ معلومه! حتی بیشتر از راحت! تو فقط باید ثبت نام کنی!شهاب ـ من خوشم نمیاد اینا هی میخوان بچسبن به من! تو چجور زنی هستی میذاری شوهرت بره میون این همه دختر جوگیر؟!منم مثه خودش به شوخی جبهه گرفتم و گفتم:ـ تو چجور شوهری هستی میذاری زنت تنهایی بره تو یه شهر غریب؟! تک و تنها؟ وجدانت ناراحت نمیشه؟ نمیگی زنتو تو هوا میقاپن؟! (با این جیغ جیغام شهاب نمیتونست جلو خنده اشو بگیره و میخندید) میخندی؟ بایدم بخندی! پسر همسایه رو نگاه کن، نمیذاره زنش تنهایی تا دم کوچه بره! اونوقت تو داری زن جوونتو میفرستی تنها بره مشهد! شونه های شهاب تکون میخورد و میفهمیدم که داره میخنده ولی جلو خودشو میگیره که قهقهه نزنه!شهاب با لحنی که خنده توش موج میزد گفت:ـ خانومم حالا شما خون کثیفتو آلوده نکن واسه بچمون خوب نیست!با این حرفش ، هرچند که شوخی بود گر گرفتم و لب پایینمو گزیدم و گفتم:ـ ای بی حیا! جلو فک و فامیل زشته! خون خودتم آلوده اس!شهاب خواست جوابمو بده که با صدای بابا از پشت سرم ساکت شد:ـ خب شهاب جان رزیتا راست میگه توهم باهاش برو! از طرف مدرسه اس مدیر حواسش بهت هست!شهاب لبخندی زد و گفت:ـ آخه عمو (همیشه به بابای من میگه عمو!!! منم به بابای اون میگم عمو!) نمیشه شما که این دبیرستانیارو میشناسید، همشون سر و گوششون میجنبه، همه که مثل رزیتا و آرمینا دختر خوبی نیستن که!از این تعریفش نیشم باز شد و با لبخند نگاهش کردم...رومو برگردوندم تا ببینم بابا چی میگه...ولی با لبخند داشت حرفای شهابو تایید میکرد...برق تحسین رو برای اولین بار تو چشمای بابا اونم رو شوهرم دیدم! شانس که نداریم شده حتی یه بار از این نگاها به من بکنه؟!؟!هه!خاله هم از اتاقش اومد بیرون و رو به شهاب گفت:ـ اوا مادر! شهاب بهونه بنی اسرائیلی نیار پسرم! با رزیتا برو دیگه! مگه یادت نیست پیارسال اقای حیدری هم با بچه ها رفت اردو؟! تازه رفت تویه واگن جدا! تو اگه بری خیالمون از بابت رزیتا راحتمیشه تر میشه!
شهاب کمی فکر کرد و گفت:
ـ حالا ببینم چی میشه!
با این حرفش با لبخند بلند شدم و بوسه ای رو گونه خاله زدم و رفتم تو اتاقم .... این حالا ببینم چی میشه ی شهاب یعنی باشه میام! با خوشحالی رفتم موبه موی این قضیه رو برای شهرزاد تعریف کردم...اگه یکم دیگه ضایع بازی در ارم مطمئنم میفهمه عاشق شهابم!
اون شب اینقدر هیجان داشتم که مخ بابا و شوهر خاله و خاله ام رو خوردم! هی واسه خودم برنامه ریزی میکردم این شهابم هیچی نمیگفت! مثلا میخواست بگه دارم فکر میکنم بیام یا نه! ولی من تنها گیرش بیارم، از زیر زبونش میکشم بیرون که میاد یا نه!
تا قبل عید میرفتیم ، بعدش برمی گشتیم! وقتی هم که برگردیم یه هفته بعدش عیده و مدرسه تق و لقه! به خاطر همینه که همیشه عاشق آخر سالم! و جالبیش اینجاست که شروع سال جدید کنار شهاب هستم و این تنها چیزیه که از ته قلبم خواستارشم!!!
برای اولین بار امشب موقع شام خودم همه ظرفارو شستم و حسابی کمک مامانم کردم! بالاخره باید یه جوری انرژی و شادیم رو تخلیه میکردم! بعد از شستن ظرفا خواستم برم تو اتاق خودم که صدای خوش و بش کردن امین و شهاب باعث شد دم در اتاقشون وایسم...! ادم فضولی نیستم باور کنید فقط کنجکاوم! چیزی جز پچ پچ توجهمو جلب نکرد! به بحث امین و شهابم زیاد علاقه مند نبودم به خاطر
مطالب مشابه :
رمان شطرنج عشق (قسمت اول)
هر چی بخوایی اینجا هست } - رمان شطرنج عشق (قسمت اول) - Virtual World
دانلود رمان شاه شطرنج برای کامپیوتر
همه چیز در باره قصه و داستان - دانلود رمان شاه شطرنج برای کامپیوتر - آموزش و نقد. داستان نویسی
شاه شطرنج
شاه شطرنج. بگذار فکر من شاه شطرنجم برگرفته از رمان اجبار
رمان شطرنج عشق (قسمت هفتادم - قسمت پایانی)
هر چی بخوایی اینجا هست } - رمان شطرنج عشق (قسمت هفتادم - قسمت پایانی) - Virtual World
رمان شاه کلید15
دنیای رمان - رمان شاه کلید15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان شاه شطرنج pegah.
دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
- دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .
رمان ازدواج اجباری
رمان ♥ - رمان ازدواج اجباری - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان شاه شطرنج.
برچسب :
رمان شاه شطرنج