سفر نوروزی به کانادا (7)

واقعا نمی دانستم چگونه از صاحبخانه، که من او را تنها از طریق شبنم می شناختم،  ولی الان دوستی جدید به حساب می آمد، تشکر کنم. راحتی رفتار او کار خداحافظی را برایم آسان کرد. دختران او نیز که تا صبح همراه ما بیدار مانده بودند، به ویژه دختر بزرگ، ظاهرا از این خداحافظی خشنود نبودند.    

در آن ساعت صبح، 5:30، تا فرودگاه حدود 15دقیقه بیشتر نبود. با انعام 55 دلار پرداختیم و بعد از برداشتن چمدان هایمان وارد سالن فرودگاه شدیم. قبل از رفتن به فرودگاه، چک این کرده بودم ولی باید کارت های سوار شدن را در فرودگاه پرینت می کردیم. کار تحویل بار شبنم انجام شد و من می توانستم چمدان کوچکم را با خود به داخل هواپیما ببرم. در سالن انتظار سعی کردم با لپ تاپم به اینترنت فرودگاه وصل شوم که متاسفانه نشد ولی شبنم با تبلت خود به اینترنت وصل بود. اختلاف ساعت ترکیه و ونکوور و نیز ونکوور و تورنتو، آنقدر بود که تا زمان رسیدن ما به ونکوور، از روز آخر مجاز برای کنسل کردن بدون شارژ هتل در ترکیه، زمان زیادی باقی نمی ماند. ولی من بعد از چند بار سعی و موفق نبودن، بی توجه به این واقعیت، تصمیم گرفتم کار کنسل کردن هتل را در ونکوور انجام دهم.
بالاخره سوار هواپیما شدیم. ولی حدود ساعت و نیم در داخل هواپیما منتظر پرواز ماندیم. البته اینجا هم مثل ترکیش ایر هیچ توضیحی داده نشد و فقط یک بار کمی بعد از سوار شدن، بابت تاخیر کوتاه مدت پرواز عذرخواهی کردند که این تاخیر کوتاه مدت یه درازا کشید. پرواز در صورت به موقع بودن، حدود 4:45 طول می کشید که اکنون مدت آن از 6 ساعت هم فرا رفته بود. ولی در این پرواز، هیچ پذیرایی و سرویس اضافه ای ارائه نمی شد. این رسم معمول ایر کانادا بود که این پرواز را، مشابه پروازهای کوتاه مدت فرض می کرد و برای صرفه جویی در هزینه ها، کوچکترین سرویس پذیرایی ارائه نمی داد. البته نه این که هیچ سرویسی ارائه ندهد بلکه این سرویس ها در صورت درخواست مسافر و در ازای پرداخت پول میسر بود. و ما به عنوان مسافران چندباره ایر کانادا به این واقعیت اگاه بودیم. ولی کمی بعد از پرواز، شبنم سردش شد و تقاضای یک پتو کرد که مهماندار به او گفت واگذاری پتو در ازای پرداخت مبلغی امکان پذیر است. البته من متوجه نشدم که می خواستند پتو را بفروشند یا فقط در ازای استفاده از آن پول می خواستند. این مورد دیگر برای شبنم و من زیاد خوشایند نبود. من نگذاشتم شبنم پتو بگیرد و از او خواستم از کت من که در کابین وسایل بالای سرمان بود استفاده کند. من تقریبا دو سه شبی بیخوابی داشتم ولی باز هم نتوانستم در هواپیما بخوابم. شبنم نیمی از راه را خوابید. خوشبختانه بالاخره به ونکوور رسیدیم و پرواز بی آب و بی خواب و بی نان ما به انتها رسید.  
شبنم از من خواست که در سالن انتظار چمدان ها، پشت به در مستقبلین بایستم و خود دنبال دوستان که به استقبالمان آمده بودند رفت. دو دوست قدیمی من. هر دو با یک نام (که من اینجا برای تمایز قائل شدن بین آنها از نامهای متفاوت برای آنها استفاده می کنم). یکی از آنها، مهتاب، که چند ماهی از من و دیگری کوچکتر بود دوستی بود از  سال اول راهنمایی، و دیگری، مه سیما، که با من تقریبا همسن بود، از دوران دبیرستان. گرچه با مه سیما بیش از یک سال همکلاس نبودم ولی صمیمی ترین دوست من به شمار می رفت و به قول خودش رفیق گرمابه و گلستان بودیم. گرچه بعد از ازدواجش، روابطمان کمی محدودتر شد ولی تا پیش از آن، به دلیل روابط گسترده و زمان زیادی که با هم می گذراندیم بسیاری از مردم ما را خواهر می دانستند. شبنم و برخی دیگر از دوستان من، از طریق من با این دو دوست آشنا شده بودند و الان گروه دوستانه بزرگتری را تشکیل می دادیم.
شبنم ابتدا با مهتاب برگشت. مهتاب با دیدن من شوکه شد و هر دو بسیار خوشحال از این دیدار غیر منتظره، یکدیگر را در آغوش گرفتیم. اشکم درآمد. آخرین باری که او را دیده بود عید سال 90 بود که به دلیل فوت پدرش به ایران آمده بود. او الان چهار سالی بود که به همراه همسر و دو پسرش به به کانادا رفته بود. همسر و فرزندانش در این فاصله به ایران نیامده بودند.
شبنم از فرصت دید و بازدید پرهیجان من و مهتاب استفاده کرد و به دنبال مه سیما رفت. کمی بعد، شبنم با مه سیما نزد ما آمد و این بار نیز همان صحنه تکرار شد و ما هر دو از شدت شوق و خوشحالی گریستیم. البته مه سیما دلیل دیگری نیز برای بروز احساساتش داشت. مه سیما و همسر و دخترش 10 ماهی بود که لند کرده بودند و در ونکوور زندگی می کردند. در این فاصله غیبت 10 ماهه او از ایران، پدر بیمارش که می پنداشت او برای ادامه تحصیل از ایران خارج شده، فوت کرده بود. همان زمان، با مه سیما تلفنی حرف زدم و در مراسم پدرش شرکت کردم. فکر می کنم برایش پیام آور و یادآور خاطرات خوب او بودم. با این حال، شاید ابراز احساسات ما در ونکوور کمی غریب می نمود. مهتاب می گفت: "الان همه فکر می می کنند که تو  از زندان آزاد شده ای".
مهتاب و مه سیما، از شبنم به دلیل این اقدام و به ویِژه سورپرایز بسیار خوب (از نظر آنها) تشکر کردند. بالاخره چمدان شبنم آمد و ما چهار دوست خوشحال و خندان از فرودگاه خارج شدیم. البته قبل از خروج، با چمدانهایمان کلی عکس گرفتیم. هوای ونکوور آفتابی بود. هم آن روز و هم در دوسه روز دیگر که هوای ونکوور آفتابی بود، همه مدام از خوبی آب و هوای این شهر سخن می گفتند و به ما می گفتند خوش شانس بوده ایم که با ورودمان به شهر، بارندگی طولانی و مستمر در آن قطع شده است. هر چه بود، برای ما که از تورنتوی سرد نیمه زمستانی به آن شهر سفر کرده بودیم خوشایند بود. مهتاب ماشین داشت و برای برداشتنش به پارکینگ فرودگاه رفتیم. قبلا در زمان اقامتم در کانادا، یک بار دیگر در یک تابستان به این شهر سفر کرده بودم. در آن زمان، مهتاب تازه به کانادا آمده بود و البته من دوستان دیگری نیز در این شهر داشتم. در آن سفر، از حدود یک هفته ای که در این شهر بودم، آسمان تقریبا 5 روز تمام بارید. البته برخی از مهاجران دوست و آشنا نظرشان این بود که باران های ونکوور لطیف  است و انسان را خیس نمی کند. گرچه من خیس شدم!
من در هواپیما به شبنم گفته بودم که احساس گرسنگی می کنم و به همین دلیل، پیشنهاد مهتاب برای رفتن به یک رستوران  را با کمال میل پذیرفتیم. و البته باز هم به پیشنهاد من، به پیتزا هاتی در ونکوور رفتیم. ناهار آن روز، یکی از بهترین ناهارهای همه دوران اقامتم در کانادا بود. انواع و اقسام شوخی های رایج یک گروه فرهیخته زنانه را به کار گرفتیم و کلی خندیدیم و بعد از ناهار، راهی خانه مهتاب شدیم. مهتاب که معمولا کم حرف می زد، از هر 10 سخنی که بر زبان می آورد، 8 تای آن در وصف ونکوور بود. آنها نظر مرا نسبت به کانادا و مهاجرت می دانستند و همه با هم این موضوع را دستمایه شوخی قرار داده بودیم. اینطور راحت تر بودم، ولی هم من و هم آنها در قالب شوخی حرفهایمان را می زدیم. مه سیما تا حد زیادی در مورد اصول حرفهایم با من موافق بود و می گفت این زیبایی ها و حتی بیشتر آن، زمانی خوشایند است که زندگی معمولی و راه معقولی برای امرار معاش داشته باشی. ولی برخورد و حرف های مهتاب متفاوت بود.
مهتاب یک ارشیتکت بسیار موفق و پر سابقه در ایران بود که در یکی از مهندسین مشاور بین المللی  دایران، مدیر بود و به کارش خیلی مسلط بود. سالها پیش با همسرش که او نیز آرشیتکت، ولی نه به پرکاری او بود، ازدواج کرده بود. هر دو از یک دانشگاه بسیار معتبر، در دو زمان متفاوت فارغ التحصیل شده بودند. سرمایه همسر مهتاب بیشتر و کارکردش کمتر از مهتاب بود. هر دو آرام و ساکت بودند و معمولا به زور به حرف می آمدند. پسر اول آنها بسیار باهوش و حتی خاص بود. دومی نیز که زمان آمدن به کانادا حدود 10 سال داشت از کودکان باهوش به شمار می رفت ولی هوش اجتماعی او بیشتر از برادر بزرگترش به چشم می آمد. پیش از آمدن به کانادا، می دانستیم که مهتاب از چند ماه پیش جدا از همسرش زندگی می کند و منتظر مراحل قانونی جدایی رسمی شان هستند. شاید به همین دلیل محل استقرار ما خانه مهتاب بود. ولی پسرها با او زندگی می کردند.
مه سیما فوق لیسانس مدیریت محیط زیست داشت و پستی مدیریتی در یکی از سازمانهای دولتی مرتبط در این زمینه داشت. همسرش مهندس مکانیک دارای رتبه بود و شرایط متوسط و قابل قبولی را از نظر کاری و اقتصادی در ایران دارا بودند. مهتاب و مه سیما هر دو خانه هایشان را در زمان ترک ایران اجاره داده و در ونکوور دو آپارتمان اجاره ای در یک مجتمع نزدیک به یکدیگر داشتند. این همجواری، کار ما را که می خواستیم زمانمان را با هر دو بگذرانیم آسانتر می کرد.
بعد از صرف ناهار راهی خانه شدیم. میزان چای خونمان افت کرده بود و با نوشیدن یکی دو جای داغ، به حالت عادی برگشتیم. گرچه آثار بیخوابی هم در من و هم در شبنم هویدا بود با این تفاوت که شبنم اراده می کرد و می خوابید ولی برای من به این آسانی میسر نبود. مه سیما یکی دو ساعتی با ما ماند و واقعا دلش نمی خواست برود. با حضور او هیجان و گرمای جمعمان بیشتر بود. ولی توسط اهالی خانه احضار شده بود و باید می رفت.
مهتاب قبلا گفته بود که به مناسبت نوروز، آن شب به یک مهمانی دعوت دارد و از ما هم خواسته بود او را در این مهمانی همراهی کنیم. خانواده خاله مهتاب که همسن ما بود نیز حدود 20 سالی بود در کانادا زندگی می کردند. من دوست داشتم برای دیدن خاله او هم که شده در این مهمانی شرکت کنم ولی واقعا خسته بودم و از همان ابتدا گفتم که بعید می دانم بتوانم شرکت کنم. شبنم عاشق مهمانی، رفت بخوابد که با رفع خستگی بتواند برای مهمانی شب آماده شود. من از این فرصت استفاده کردم و گپ مختصری با مهتاب زدم ولی احساس کردم تمایل زیادی به صحبت در مورد زندگیش و جداییش ندارد. او گفت که از صحبت در این مورد خسته است. ولی در موارد دیگر نیز گویی انرژی برای یک مکالمه طولانی نداشت. حالتش براین ناآشنا نبود ولی فکر می کنم از همیشه کم حرف تر شده بود. احساس می کردم تمام وجودش سعی در حفظ یک فاصله با هر آنچه در اطراف اوست دارد. من او را خوب می شناختم. وقتی احساسش خوب نبود کم گویی اش افزون می شد. با درک این وضعیت، سعی کردم از در و دیوار و آب و هوا حرف بزنم و سکوت را بشکنم. سخت بود. ادامه ندادم. یادم افتاد که باید هتل ترکیه را کنسل کنم. سریعا این کار را کردم و پیام کنسل شدن رزرواسیون هتل را دریافت کردم. در این پیام همچنین گفته شده بود کردیت من 134 یورو، به اندازه یک شب اقامت هتل، شارژشده است و این همه ناشی از این بود که هتل را با 3-4 ساعت تاخیر کنسل کرده بودم. هزینه های این سفر مدام افزایش می یافت. یک بار دیگر بلیط ونکوور به تورنتو را، به امید اینکه بهای آن کاهش یافته باشد، چک کردم ولی متاسفانه کماکان همان 436 دلار بود. باز هم بلیط را نخریدم و با خود گفتم در لحظات آخر، بلیط ارزان می شود.
کم کم احساس سنگینی در چشمانم می کردم و به مهتاب گفتم حالا که احساسش می کنم بهتر است کمی بیخوابیم را جبران کنم. به او گفتم زود بیدار می شوم و او را در خریدی که مد نظرش بود همراهی می کنم. پسرها خانه نبودند. روی کاناپه نشیمن، زیر پتو دراز کشیدم. ظاهرا خیلی سریع خوابم برده بود. آنقدر بدخوابم که وقتی چنین اتفاقی برایم می افتد از خوشحالی خوب خوابیدن، ذوق می کنم. نفهمیدم چگونه گذشت. چشمانم را که باز کردم مهتاب و شبنم را نشسته در کاناپه روبرو دیدم که به من زل زده و می خندیدند. هوا تاریک شده بود. آنها این بار از خوش خوابی من و این که با وجود سعی زیاد آنها، خیلی سخت از خواب بیدار شده بودم می گفتند. ولی هنوز چشمانم  باز نمی شد. از آن رخدادهای نادری که در عمر من کمتر حادث شده است. آنها به اصرار از من می خواستند که در مهمانی همراهیشان کنم. ولی واقعا نمی توانستم و حتی توان حرف زدن و متقاعد کردنشان را نیز نداشتم. به هر زحمت و زور و ضربی که بود از آنها خواستم بروند و مرا با خواب خوشم تنها بگذارند. از این فرصت ها کمتر عایدم می شد. نمی دانم قبل یا بعد از ترک خانه توسط آنها، دوباره خوابم برده بود.
باز هم با سر و صدای مهتاب و شبنم بیدار شدم. زمان از نیمه شب گذشته و آنها از مهمانی باز آمده بودند. این بار می تواستم بنشینم و با آنها گفتگو کنم. از مهمانی گفتند و مهتاب گفت که خاله اش دوست داشته مرا ببیند و من هم همین تمایل را داشتم ولی نشد. دیروقت بود و بالاخره، من و شبنم سهمیه تشک و لحافمان را، که طاهرا مهتاب همان بعدازظهر خریداری کرده بود، دریافت کرده و هریک در گوشه ای از نشیمن خانه خوابیدیم. پسرها به خانه آمده و در اتاقشان خوابیده بودند. 


مطالب مشابه :


گفتگو با رضا علیزاده معاون گردشگری سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری گیلان

بام سبز - گفتگو با رضا علیزاده معاون گردشگری سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری




نتایج مسابقات قرآن ونماز وعترت مقطع متوسطه وراهنمایی ( دختران )91

مهتاب صالحی. دوم مجتمع آموزشی وپرورشی شهید پرده پذیرایی




احداث مجتمع تفریحی موج آبی در گنبدکاووس

آفتاب مهتاب. مجتمع تفریحی، اقامتی و پذیرایی موج تعداد کسانی که در این مجتمع مستقیما




سفر نوروزی به کانادا (10)

مهتاب گفت که ترسیده و نمی آن مجتمع در دست بازسازی بود و علاقه من از ما پذیرایی




رمان طعم چشمان تو

مهتاب_مرسی وپارسا هم تو پذیرایی بودن بعد از کلی کنار یه مجتمع تجاری ایستاد




سفر نوروزی به کانادا (7)

ولی در این پرواز، هیچ پذیرایی و سرویس مهتاب می اجاره ای در یک مجتمع نزدیک به




برچسب :