رمان دستان پر التماس - 8

 بارانا :
امشب قراره با باربد و پروانه بریم شهر بازی …اخ جون دلم برای شهر بازی لک زده بود …درست مثل بچه ها شده بودم …
بالاخره اومدن رفتم بیرون که دیدم ا اینکه ماشین باکلاس شهروزه باربد کنارش نشسته و پروانه عقب ….
رفتم ودر عقب رو باز کردم و نشستم ….سلام علیک کردم همه جوابمو دادن وشهروزم گفت سلام خانم دکتر …
اینم دست از سر کچلم برنمیداره …کشت منو با خانم دکتر گفتن …
رسیدیم شهربازی …ماشین رو پارک کرد ….
همه پیاده شدیم پروانه که یک جوری بازوی باربد رو گرفته انگار فرار میکرد …
من وشهروزم شونه به شونه هم راه میرفتیم …پروانه میخواست سوار ترن بشه من که میترسیدم و گفتم شما برید شهروزم گفت منم نمیام …
باربد به همرا پروانه رفت روی نیمکت نشستم وبه هیجان بچه ها نگاه کردم زوج های جوان اخ کاش من وامیرم اینجوری بودیم …
شهروز گفت من الان میام ورفت … اس از مریم رسیده بود جکی فرستاده بود دیونه …
مدتی گذشت شهروز اومد برامون شیر موز خریده بود لیوان رو به من داد ….
تشکری کردم که گفت میشه بپرسم چرا تو خودتونید ؟؟؟؟؟؟؟
گفتم من تو خودم نیستم ….گفت اگه نمیخواید بگید نگید اما من از چشماتون میخونم یه غمی دارید …
تو دلم گفتم غم من امیر حافظه …غم من ندیدن امیر حافظه …
وقتی سکوتمو دید گفت بریم یک وسیله ای سوار بشیم اومدیم اینجا فقط افسوس بخوریم ….
گفتم باشه و بلند شدیم شیرموزمونو خوردیم سوار چرخ و فلک شدیم واقعا خوب بود البته کمی استرس داشتم چون خیلی بالا بود …
ضربان قلبم زیاد شد دستم میلرزید قرصامو سریع در کیفمو باز کردم ودنبالش گشتم ….
شهروز گفت چی شده رنگتون پریده قرص رو خوردم چشمامو بسته بودم که شهروز با نگرانی صدام زد بارانا …
دفعه اول بود اسم کوچیکمو گفت ….کمی گذشت گفتم خوبم ….گفت نه باید بگید…گفتم چند ماهه پیوند قلب کردم کمی الان استرس داشتم ….
شهروز متعجب بود وگفت وای چرا نگفتید اگه خدای نکرده حالتون بد میشدچی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم خوبم بالاخره پیاده شدیم شهروز ناراحت بود گفتم لطفا اینجوری نباشید منبیشتر ناراحت میشم
خلاصه رفتیم قسمت تیراندازی …من چند تا تیر زدم که اشتباه خورد شهروز هم تیرانداخت یک خرس پشمالو برد ….
خرس رو داد به من گفتم وای چقدر تیراندازیتون عالی بود ….خندید وگفت ارهفرانسه یک دوره رفتم ….
باربدشونم اومدن بعد رفتیم رستورانش و پیتزا خوردیم ….شهروز گفت از شما کهدکترید بعیده این غذای مضر رو بخورید ؟؟؟؟
گفتم اولا من هنوز دکتر نشدم دوما مگه دکترا دل ندارن وسوما همیشه که نمیخوریمیعنی بابا نمیزاره
شلیک خنده ی شهروز اومد چقدر این بشر میخندید فک نکنم هیچ وقت غمی داشته باشهکلا شاد بود ….
بعدم ما رو رسوند خونه پروانه هم موند خونه مون …..
رفتم دنباله دفتر نازی رو بخونم تا وقتی خوابم ببره
ادامه خاطرات نازنین :
صبح سعی کردم خیلی خوب باشم بعد وسواس زیاد مانتوی سفیدمو پوشیدم …و با تاکسی رفتم مغازه ی اریس …
وقتی رسیدم گفت سلام سفید برفی من خوبی ؟؟؟؟؟گفتم ممنون تو چطوری …
گفت خوبم عزیزم تو رو میبینم بهترم میشم …خب اگه موافق باشی بریم کمی دوربزنیم …
با ماشینش رفتیم یک پاساژ خوب ….منو برد و برام با پول خودش یک مانتو و چندتا شال و چند تا لاک خرید …
تا میخواستم حساب کنم دعوام میکرد همه ما رو نگاه میکردن چقدر دلم میسوختنمیتونستم دست اریس رو بگیرم …
ادامه خاطرات :
همون چند بارم گناه بزرگی بود …بعدم منو برد کافی شاپ و من سفارش کافه گلاسه دادم و اون قهوه ترک …
کلی از خودش گفت از برنامه هاش از اینکه میخواد بیاد خواستگاریم ….گفتم اریس گفت جانم گفتم اخه نمیشه من مسلمانم تو ارمنی چه طور ما بهم میرسیم …
خندید وگفت تو غصه نخور ..گفتم بابام نمیزاره من میترسم …اریس اخم کرد وگفت تا منو داری نترس دیگه این حرفو نزنی ها ….
بعدم باز سوار ماشین شدیم …نمیدونم کجا میر فت فقط نگاش میکردم که گفت خانوم کوچولوم اینجوری نگاه نکن الان تصادف میکنم میمیرم ها …
بلند داد زدم نه !!!!دیگه این حرفو نزن لبخندی زد وگفت باشه گلم بابا نمردم که بازم اعتراض کردم دیدم شمال شهر اومد جایی بالابالاها ….
گفتم اینجا چیکار میکنی گفت هیچی صبر کن بهت میگم …تو کوچه خلوتی ایستاد و گفت اون خونه رو میبینی …
خونه 3 طبقه با نمایی سنگ سفید فقط سفید قشنگ بود گفتم اره چه طور مگه ؟؟؟؟؟؟؟
گفت اون خونه ماست !!!!!تعجب کردم میدونستم پولداره اما اینقدر رو نه!!!!!
گفتم چه خونه قشنگی خندید و گفت چشمات قشنگ میبینه ….
گفت طبقه اول مامانشون زندگی میکنن طبقه دوم اریستا و همسرش …
خدای من گفتم داداشت ازدواج کرده گفت اره زنشم خیلی مهربونه اسمش ماریا ست
وطبقه سومم مال منه با خانومم بیایم …گفتم ا خانوم داری لبخند زد وگفت هر وقت ازدواج کنیم عزیزم من فقط تو رودارم …
بعدم برگشتیم ادرس خونه رو پرسید و منو رسوند …
دلم نمیومد ولش کنم اما خداحافظی کردم ورفتم خونه ….
شب هم موقع خواب فقط منتظر پیامکش بودم که بالاخره فرستاد با هیجان بازش کردم :
حس ترس از دست دادنت ،همه انهایی که مرا نگاه می کنند می فهمند که من حسود هستم ،وهمه انهایی که تو را نگاه میکنند
آه…….لعنت به انهایی که تو را نگاه میکنند اری من حسودم …دوستت دارم هایم را با گوشت نه بلکه با قلبت حس کن دوستت دارم شبت بخیر خانم گلم از طرف اریس تو…
اخ چقدر قشنگ بود فقط خدا میدونست چقدر میخوامش براش فرستادم :
رفتار عاشقانه زن را باید از دلتنگیش فهمید
از شوق وبی تابیش برای دیدار،از حس کودکانه اش برای اغوش
منم دوست دارم عزیزم نازی تو …
بارانا :
از خواب داشتم میمردم هرچند دوست داشتم بازم بخونم اما خسته بودم پس خوابیدم …..
بارانا:
چند روزیه امتحانام شروع شده و خیلی سخته ….همش در حال درس خوندنم ….
کی بشه تمام بشه راحت بشم بعضی از مشکلات درسیمو از بابا میپرسم …گاهی هم مریم میاد پیشم با هم درس بخونیم ….
داشتیم با مریم درس میخوندیم که مریم گفت وای بارا مامان داره مرصاد رو زور میکنه که ازدواج کنه …
گفتم خب این که خوبه …مریم گفت ولی مرصاد قبول نمیکنه …گفتم باربدم قبول نمی کرد مامانم بیچارش کرد اما قبول نکرد …
تا اینکه خودش یکی رو براش پیدا کرد خب شاید برادرت خودش یکی رو مد نظر داره …
مریم گفت اره راست میگی مگه ازش بپرسم …بقیه درسمونو خوندیم …نهار پروانه و باربد هم بودن مامان قیمه درست کرده بود …
سرنهار بودیم باز باربدشون جیک تو جیک بودن …اخی چه رمانتیک تو یک ظرف غذا میخورن ….
پروانه گفت بارانا جون امتحانات تموم نشده …گفتم نه زن داداش …میدونم چقدر وقتی به پروانه میگم زن داداش چقدر باربد خوشحال میشه ….
چند روز دیگه هم گذشت وامتحاناتم تموم شد ….چند روز بین ترم فاصله بود …
روزش برای تمدد اعصابم که موقع امتحانات داغون شده بود باربد رو مجبور کردم بره دنبال پروانه …
خودمم حاضر شدم و منتظر باربد …بالاخره اومد …سوار شدیم و حرکت کردیم …
گفتم بریم کباب بخوریم باربد گفت اول میریم دنبال شهروز …ای خدا گفتم مگه اقا شهروزم میان
پروانه گفت باربد به دایی گفته دایی ام ماشینش دست دوستش بود الانم دانشگاست کلاسش تمام شده …
نمیشه ماتنها بریم …دم دانشگاه منتظر بودیم که دایی جان شرف حضور کرد ….
پروانه خواست بیاد عقب پیش من بشینه….ولی شهروز سریع عقب پیش من نشست و گفت دایی پیاده نشو من کنار خانم دکتر میشینم …
هیچی دیگه منم سعی کردم تا جای که جا داشت از دایی جان فاصله بگیرم …بویعطرش که کاپیتان بلک بود تو بینیم خورد …
باربد گفت خب کجا بریم شهروز گفت اگه خانما موافق باشن دوستم تازه رستورانشوافتتاح کرده بریم اونجا ….
باربدم ادرس رو گرفت رستوران تو منطقه زعفرانیه بود خب استاد دوستاشم مثل خودشمایه دارن ….
نمای رستوران خیلی شیک بود از جلو شبیه کلبه بود همش طرحش با چوب بود ….
داخل شدیم که یک پسر هم سن شهروز اومد و گفت سلام ببین کی اینجاست استاد عزیز…باد امد وبوی عنبر اورد تو کجا اینجا کجا ….
بعدم همدیگه رو بغل کردن …شهروز طرف دوستش چرخید و گفت دوستم احسان و خواهرزادم پروانه جون شوهرش اقا باربد و خواهرشون خانم دکتر بارانا …..
احسان اظهار خوشبختی کرد ….من فکر میکنم تو عمرم هیچ کس اینقدری که شهروز بهناف من دکتر میبست کسی بهم دکتر نمیگفت…
رستورانش دوتا دیزاین متفاوت داشت یکی داخل رستوران و پشت رستوران هم فضایسنتی تخت و پشتی ….
پروانه به باربد گفت داخل بشینیم …شهروز گفت من یک پیشنهاد دارم شما زوججوان داخل بنشینید من و خانم دکتر میریم روی تخت ها ….
بدون اینکه من مهم باشم همه تصویب کردن منم که بوق ….مجبور شدم با شهروز برم ….فضای قشنگی بود…
نشسته بودیم که احسان شخصا منو رو اورد خواست به شهروز بده که گفت احسان اولخانم دکتر …
احسانم طرفم گرفت تشکری کردم همه نوع غذا داشت اما من هوس میگو پفکی کردم گفتمکه شهروز گفت داداش دوپرس میگو پفکی با تمام مخلفات ممنون احسان جان ….
احسانم رفت داشتم به اطراف نگاه میکردم که گفت فضای نوستالژیکی داره اینجا نهخانم دکتر …
گفتم ببخشید میشه خواهش کنم اینقدر دکتر دکتر نگید دیگه داره حالم از رشتم بهممیخوره ….
لبخندی زد وگفت شما واقعا جالبید همه ارزوشونه اونا رو به عناوینشون صدا کنندشما دلتون نمیخواد ….
گفتم خب هرکس نظری داره …گفت چشم بارانا خانم ….
غذا رو اوردن وشروع کردم همیشه عادت داشتم اروم غذا میخوردم ….سنگینی نگاه شهروز رو حس کردم سرمو بالا کردم دیدم خیره شده به من ….
از رو هم نمیرفت بچه پررو منم خیره نگاش کردم بالاخره کم اورد وسرشو تو غذاش کرد …بیشتر از نصفشو نتونستم بخورم …
ولی شهروز خوب خورد عجب اشتهایی !!!!!بعدم گفت دسر چی میخورید ؟؟؟؟؟گفتم ممنون میل ندارم غذا زیاد بود …
گفت شما خیلی کم خوراکید …گفتم نه من همه چیز میخورم امروز دیر صبحانه خوردم ….
سری تکون داد گفت راستش میخواستم بهتون چیزی بگم اما نمیدونم چه طوری بگم ناراحت نشید …
گفتم خیلی راحت بفرمایید ….گفت خب من همینطور که قبلا گفته بودم نامزد داشتم اسمش لاله بود …
تو فرانسه باهاش اشنا شده بودم ایرانی بود اما مقیم اونجا ….با هم نامزد کردیم هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به تفاوت هامون پی میبردم ….
لاله چون بیشتر عمرشو اونجا زندگی کرده بود شبیه اونا شده بود چه فرهنگی چه عقیدتی ….
تا اینکه اختلاف اصلی محل سکونتمون بود لاله نمیخواست برگرده عقیده داشت ایران جای پیشرفت نداره برعکس من
خلاصه بعد جنگ و دعواهای زیاد بالاخره جداشدیم ….دیگه فکر ازدواج نبودم تا اینکه با خانواده محترم شما اشنا شدم …
بارانا خانم اگه اجازه بدید خواهرمو برای خواستگاری بفرستم ….
مات موندم این الان از من تقاضای ازدواج کرد …گفتم راستش من شکه شدم غیرمتقربه بود …
گفت حق باشماست شما هروقت فکراتون رو کردید خبر بدید ….
البته امیدوارم لایق شما باشم و جوابتون مثبت باشه ….
دیگه گردش بهم خوش نگذشت باربد میخواست خریدم بره که گفتم منو برسونه خونه …
با شهروزم خداحافظی کردم …اومدم خونه فکرم درگیر بود خدایا چیکار کنم …..
یک هفته فقط فکر کردم از یک طرف عشقم به امیر حافظ ….از یک طرف تنفر اون از من …واز یک طرف موقعیت خوب شهروز …
هر چند من عاشق شهروز نبودم …ولی نمیدونستم تصمیم درستی بگیرم …کسی هم نبود مشورت کنم باربد که گیر زندگیش بود ….
بابا هم سرش شلوغ بود و مامان هم که میترسیدم بگم و اجازه بده بیان خواستگاری چون شهروز از همه نظر خوب بود …
خدایا کمکم کن یک راهی جلوی پام بزار ….تصمیم درستی بگیرم ….از خونه زدم بیرون …
نمیدونم پاهام منو اورد اینجا یا دلم …رسیدم به مغازه ی امیر حافظ …چی میشد امیر از من خواستگاری میکرد …
نمیدونستم برم یا نه میترسیدم برم و بازم باهام بد برخورد کنه …ولی اخرین بار تو بهشت زهرا خوب باهام برخورد کرد …
دل رو زدم به دریا و وارد شدم صدای اویز سکوت رو شکست ….کسی نیومد منتظر بودم شاگرد مغازش بیاد اما نیومد ….
جلوتر رفتم حتی پشت میزشم نبود یعنی چی ؟؟؟مغازه رو ول کردن رفتن …داشتم همه جا رو نگاه میکردم …
نه نیست یعنی چی شده ….یک هو یاد دفتر نازنین افتادم که نوشته بود یک اتاق هم تو مغازه هست که اونجا فرانسه کار میکردن ….
پیدا کردم دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم خدای من نه ….
امیر حافظ بود افتاده بود روی زمین ….هول کردم نمیدونستم چیکار کنم ….رفتم صورتش روی زمین بود به شکم افتاده بود ….
نمیدونم کی اشکام راهشو گرفت با دست لرزون موبایلمو برداشتم و شماره گرفتم …از بس هول بودم اول شماره رو یادم رفت …
فک کردم بعد 125 رو گرفتم نه این که اتش نشانیه ….اهان 115 بود زنگ زدم با صدای لرزون ادرس دادم ….
به سختی برش گردوندم خدایا صورتش خاکی شده بود با دستم خاک روی پیشونیشو پاک کردم میترسیدم نبضشو بگیرم …
نبض رو گرفتم اخ خداروشکر میزد ….گریه میکردم و تو دلم دعا میکردم خدایا خوب بشه میرم امام زاده صالح نذر میدم خدایا کمکش کن …
صدای اویز اومد وصدای کسی که میگفت کسی اینجاست سریع پریدم بیرون ….دوتا از کارکنان اورژانس با یونیفرم هاشون ….
گفتن مریض کجاست گفتم اینجاست بیهوش افتاده …وارد شدن شروع کردن به سوالاتی که نمیدونستم سابقه بیهوش شدن …و مریضی خاصی داشتن …
بالاخره روی برانکاردش کردن منم گفتم لطفا منم میام گفتن باشه خدایا مغازه رو چیکار کنم رفتم روی میز رو گشتم بالاخره ریموت کرکره مغازه رو پیدا کردم و کرکرشو زدم وسوار امبولانس شدم ….
خدایا چیکار کنم اگه بلایی سرش بیاد من میمیرم …بالاخره رسیدیم بیمارستان …بردنش اورژانس حالم خوب نبود …
دوساعت گذشت دکترشو دیدم وسوال کردم که گفتن احتمالا غذا مسموم خوردن و بدنشون واکنش نشون داده یک جور حساسیت شدید ….
بعدم گفت چند ساعت دیگه بهوش میاد …خداروشکر …
رفتم بالا سرش چشماش بسته بود و موهای بورش روی پیشونیش ریخته بود ….
نمیدونم چند ساعت بودم بالاخره چشماشو باز کرد تا منو دید اولش متوجه نشد بعد گفت من کجام ؟؟؟؟؟؟
گفتم نگران نباشید شما بیمارستانید یادتون نمیاد تو مغازه بیهوش شده بودید …کمی فک کرد وگفت اهان نمیدونم چی شده از ظهریه حالم خرابه و بعدم متوجه نشدم چی شد…
گفتم شاگرد مغازتون کجا بود اگه من نمیرسیدم خدای نکرده اتفاقی براتون میوفتاد …گفت چه بهتر از این زندگی کوفتی خلاص میشدم …
گفتم اینجوری نگید مطمئنم نازنین جانم راضی به صدمه دیدنتون نیست ….
دکتر اومد بر معاینه بعد معاینه گفت اخه پسر جون چرا شما این بلا رو با معده های بیچارتون در میارید چرا از هر جایی غذا میگیرید اخرشم بشه اینطوری …
بعدم طرف من برگشت و گفت باید بیشتر مواظب شوهرت باشی چرا براش غذا درست نمیکنی که بره از این اشغالا بخوره و مسموم بشه ….
نمیدونستم چی بگم که گفت مشکلی نیست خدا بهت رحم کرده اولش یک چیز ولرم وسبک بخور مثل سوپ …تا چند روز غذا سرخ کردنی نخور و مواظب خرد وخوراکتم باش متوجهی …
امیر گفت بله ممنون بالاخره رفتم حسابداری ومرخصش کردم …اومدم روی تخت نشسته بود میخواست بلند شه که گفتم بزارید کمکتون کنم گفت احتیاجی نیست ….
به سختی بلند شد دستشم روی معدش رفتم جلو و بدون اینکه چیزی بگم بازوشو گرفتم …وگفتم لطفا بزارید کمکتون کنم خواهش میکنم …هیچی نگفت …واز بیمارستان زدیم بیرون
همینجوری که منتظر تاکسی بودیم گفتم میرید پیش مامان نازنین جون …گفت نه میرم خونم مدتیه از اونجا اومدم …
گفتم اجازه میدید تا اونجا همراهیتون کنم ممکنه تو راه حالتون بهم بخوره …نگاهی به من کرد وگفت چرا میخوای بیایی ..چرا برات مهمه …
خدایا چی بگم گفتم چون من مدیون شما هستم اگه شما اجازه نمیدادید ممکن بود من الان اینجا نبودم بزارید کمی بار گناهی که نسبت به نازنین انجام دادم کم بشه …
هیچی نگفت تاکسی ایستاد درعقب رو باز کرد و منتظر شد سوار بشم پس قبول کرده خداروشکر ….
بعدم جلو نشست و ادرس خونشو داد خونش تو ولنجک بود وضعش خوب بود ….تو فکرم با خوردم درگیر بودم ایا کار درستی میکردم …
ماشین ایستاد و امیر کرایه رو حساب کرد پایین شدم داشتم نمای ساختمون رو نگاه میکردم که کلید در اورد و در و باز کرد گفت بفرمایید داخل ….
وارد شدم میدونم کارم دیونگی محض بود خونه مرد غریبه اونم تنها بیام اما نگرانش بودم و فکر چیز دیگه ای نبودم …
سوار اسانسور شدیم تو اسانسور بهش نگاه میکردم معلومه هنوز حالش خوب نشده دستش رو معدش بود …
با نگاهش مچم رو گرفت خجالت کشیدم اسانسور ایستاد و بیرون شدیم درب خونه رسیدیم کلید رو چرخوند و باز کرد بعدم گفت من خوبم اگه نمیاید من درک میکنم …
گفتم نه و وارد شدم خونه زیبایی بود که نشون دهنده سلیقه زن خونه بود نشیمن بزرگی داشت که یک طرفش مبل سلطنتی داشت وطرف دیگه راحتی وکاناپه ….
دم در ایستاده بودم وخونه رو نگاه میکردم امیر وارد اتاقی شد وگفت خوب منو هم که تا اینجا اسکورت کردی میتونی بری …
چقدر بهم برمیخورد راست میگن تا از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد ….
گفتم ببخشید ولی حرف دکتر یادتون رفت …شما سوپ بلدید برای خودتون درست کنید ….
امیر گفت مهم نیست اماده میخرم ….گفتم نه نباید باز غذای بیرون بخورید ….گفت باشه اشپزی برای خودم استخدام میکنم …
گفتم اگه اجازه بدید من براتون سوپ درست میکنم …گفت نه نمیخواد برو که خانوادت نگرانت نشن ….
گفتم نه بهشون گفتم دیر میام …بعدم وارد اشپزخونه شدم معلوم بود مدتیه هیچی توش پخته نشده ….
درب یخچال رو باز کردم و شروع کردم گشتن ….خوب سبزی که داشتن و شروع کردم تو کابینتا دنبال مواد اولیه سوپ
همه چیز داشتن شروع کردم گاز رو روشن کردن ….و قابلمه روش گذاشتن ….
گوشت مرغ هم یک سینه رو ابپز کردم و بعد تو سوپ ریش ریش کردم ..خداروشکر سوپ رو یاد داشتم …
بعد از یک ساعت درست شد …تو ظرفی ریختم خوب دیگه چی اهان تو یخچال پرتغال هم بود
ابمیوه گیری هم روی اپن بود ابشو گرفتم و تو لیوانی ریختم …دلم میزد انگار دارم تو خونه خودم کار میکنم بر شوهرم غذا درست میکنم ….
صداش زدم اقا امیر کجایید ؟؟؟از تو اتاق صداش اومد در زدم ووارد شدم خدایا اتاق خوابشون بود …
یک اتاق بزرگ که یه تخت بزرگ دو نفره مشکی قرمز وسطش بود و امیر روش دراز کشیده بود ….
بالایی تختشونم عکس عروسیشون چقدر تو عکس امیر زیبا افتاده بود ….
امیر گفت ببخش تو زحمت افتادی ..گفتم لطفا این حرفو نزنید شما بیشتر گردنم حق دارید ….
نشست و تکیه داد به تخت سینی ظرف رو روپاش گذاشتم و عقب ایستادم ….
قاشقی برداشت و تو دهنش کرد چشمم بهش بود خوشش بیاد …
گفت خیلی عالیه اصلا به دختری به سن تو نمیخوره اینجوری اشپزی
تشکر کردم که گفت راستی من دارم باهات اینجوری حرف میزنم ناراحت که نمیشی اخه به نظرم خیلی ازمن کوچکتری ….
بعدم خندید و گفت مثل دخترم میمونی اگه کسی ما رو ببینه …ناراحت شدم امیر منو دختری نمیبینه بتونم کنارش باشم اهی کشیدم …

 


مطالب مشابه :


رمان دستان پر التماس - 8

همون چند بارم گناه بزرگی بود برچسب‌ها: رمان, رمان دستان پر التماس, معتادان




رمان التماس پرگناه/مطهره78

رمان محکومه شب پر گناه(قديسه نجس2) موضوعات مرتبط: رمان التماس پرگناه[motahare78 ] تاريخ :




رمان دستان پر التماس - 1

42 - رمان تـب داغ گنـاه 43 - رمان آن نیمه دانلود رمان دستان پر التماس برای گوشی و




شخصیت های رمان التماس پرگناه/مطهره78

شخصیت های رمان التماس پرگناه رمان به كدامين گناه؟fateme adine. رمان محکومه شب پر گناه




رمان تاوان گناه خواهرم 3

رمــــان ♥ - رمان تاوان گناه خواهرم 3 التماس میکنم نذارین سیاوش نگاهی پر از خشم و نفرت




رمان اتفاق عاشقی15

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




رمان "آبرویم را پس بده" 01

دنیای رمان رمان التماس پرگناه رمان محکومه شب پر گناه(قديسه نجس2)




دنیای پر عشق ما

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




رمان به کدامین گناه...؟قسمت هفتم

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




برچسب :