رمان مانی ماه
رمان مانی ماه
از سر تا پا میلرزیدم ...راه تنفسم به کل قطع شده بود ..
-حاضرم تا صد سالگی تو این خونه جون بکنم وجلوی اون بزرگ به قول تو شاکسول
خم وراست بشم... ولی برای تو وامسال تو وسیلهءپول در اوردن وتفریح نباشم ..
همین موقع در باز شد وبزرگ با چشمهای گشاد زل زد به ما ..
چشمهای اشکی من ...نگاه عصبانی وخونی دانیال ...چشمهای بهت زدهءبزرگ
...شاید بیست ثانیه هم طول نکشید که دانیال به خودش اومد ونقشه اش رو عوض
کرد
-خجالت نمیکشی دخترهءهرزه ...واقعا که بزرگ ...از شما بعید همیچین دختر عمویِ وقیحی داشته باشید ...
لیوان رو پرت کرد رو زمین وبه سمت وسایلش رفت .وشروع به غر غر کرد ...
فقط میلرزیدم ....دیگه برام مهم نبود که چی داره میگه ...مهم این بود که من رو با یه روسپی یکی میدونست ...
-والله دختر های قدیم یه شر م وحیایی داشتن ..دخترهءنانجیب ...داره میگه یه فکری هم واسهءمن بکن ..
وای وای وای وای ...اصلا نمیشنیدم یا نمیخواستم بشنوم ..دلم میخواست بزرگ حکم کنه ...دلم میخواست بزنه تو دهنش وبگه
بی شرف ....تویی که همین جوری چاک دهنت رو بازکردی وهرچی از دهنت در میاد
بار دختر عموی ِاز گل پاکتر من میکنی ...گمشوو هیکل نجست رو ....از تو خونه
زندگی من ببر بیرون...
بزرگ همچنان ساکت داشت به هرد ونگاه میکرد از نگاهش نمیفهمیدم چی توی ذهنش میگذره ...
اشکی بود که میریختم ...خدایا چرا منو نمیکشی تا راحت بشم ..؟درد بی کسی
وکلفتی کم بود که حالا درد تهمت وبی ابرویی رو باید به دوش بگیرم .
جلوی چشمهام میدیدم که بزرگ داره حرفهای دانیال رو قبول میکنه ...نه نه این
دیگه بیشتر از حد تحملم بود ...با نگاه اشکیم التماس میکردم که ازم حمایت
کنه که جلوی این الدنگ رو بگیره ولی ...
مکث بیش از حد بزرگ فقط یه چیز رو ثابت میکرد... بی اعتمادیش به من ...
دیگه واینستادم تا بیشتر از این له بشم ...دوئیدم توی اطاقم ودر ورو خودم بستم ..
خدایا منو بکش وراحت کن تو که برات کاری نداره... بیا و این جون بی ارزش رو
بگیر ...بسمه هرچی سختی کشیدم ...دیگه خسته شدم ..دیگه نمیکشم ..به خدا کم
اوردم
صدای بگو مگوی بزرگ ودانیال مییومد ولی من چیزی نمیشنیدم ...اصلا تو اون
لحظه میخواستم کر باشم ...کور باشم وبا گوش های خودم این تهمت خانمان سوز
رو نمیشنیدم ...
صدای داد دانیال اومد ...
-برو بچسب به اون فاحشهءهرجایی که به خاطرش توروی من که رفیق چند سالت هستم شاخ وشونه میکشی ...
صدای داد وبعد هم جیغ زن عمو
نمیخواستم بشنوم گوش نده مانی ...گوشهاتو با پنبه پر کن ونشنو ...
صدای دوئیدن میومد ...حالا نوبت من بود ...کوبید به در ...
-مانی درو واکن ببینم چه گندی بالا اوردی ؟وا کن مانی وگرنه میشکنمش ..
-بزرگ جان مادر... نکن ...اخه چی شده ...؟
-مامان یه خواهشی ازت دارم... برو برام بتادین بخر ...میبینی که ...برو مامان من با مانی کار دارم ...
-اخه مادر تو حالت خوب نیست... همین جوری داره خون ازت میره ...
-مامان فقط برو توروخدا برو ...
-قول میدی کاری نکنی ...؟
-مـــامــــــــــــــــان
داد بزرگ باعث شد تو خودم جمع شم ...صدای قدمهای مردد زن عمو و بسته شدن در حیاط
حالا فقط من مونده بودم وبزرگ ...
-مانی درو بازکن ....با زبون خوش میگم این در لعنتی رو باز کن .
چنان با مشت به در کوبید.... که نیم متر از جا پریدم ...
-چه گوهی خوردی مانی؟ که بهت میگه هرزه ...میگه ج----..مانی ...؟
احساس کردم از سرم دود بلند شد ...بزرگ حق نداشت ..حق نداشت منو بیشتر از این خار کنه
مثل شیر غران دروبازکردم ورفتم توسینه اش .....چشمهای اشکیم نمیذاشت درست ببینمش ولی بازهم میتونستم خون ِروُون روی پیشونیش رو ببینم
چیه ؟...چی رو میخوای بدونی ..؟این که اون عوضی داره بهم پیشنهاد هم
خوابگیش رو میده .؟ اینکه میگه در کنار شغل کلفتی یه شغل دوم هم داشته باشم
..؟اینکه اینده ام رو با پول بغل خوابی به دست بیارم ...؟
کار دانیال باعث شده بود تمام پر ده های شرم وحیا دریده بشه ...ومن بدون
اینکه به معنی حرفهایی که میزنم فکر کنم هر چی رو که به دهنم میومد بارش
میکردم
-اصلا توی بی ناموس ....سرت به کدوم اخور بند بود که دختر عموتو با یه اشغال تنها گذاشتی ...؟
کجا بودی وقتی داشت گونه ام رو لمس میکرد.....؟ سرت کجا گرم بود تا به جای
من ....تو تو دهن رفیق نارفیقت بزنی وبا یه اردنگی ازخونه پرتش کنی بیرون
...؟
پیشونیم رو با دست مالیدم وپوزخند زدم
-خدایا من ِاحمق چی دارم میگم؟حتما برات مهم نبوده که نیومدی ...حتما با هم
دست به یکی کردید که قیمت منو تخمین بزنید ...مرده شور تو اون دوست نجست
رو ببرن ..به شما ها هم میگن ادم ...اصلا به تو هم میشه گفت هم خون
...فامیل...؟
نامرد ....من دختر عموت بودم ...رفیق چند سالهءبچگیت ..چه طور تونستی منو
...دوست کودکی هاتو ...دختر عموتو ...از همه مهمتر ...کلفت بی جیره ومواجب
وبی کس وکارت رو دودستی تقدیم رفیق نامردت کنی ...؟ازت متنفرم ..حالم رو
بهم م....
با ضربهءدست بزرگ دهنم پر از خون شد ...چند ثانیه زل زدم به همون چشمهایی
که یه وقتی از نظر من زیباترین ومهربون ترین نگاه رو داشت ...
نمیخواستم ولی یه جوری باید خودمو تخیلیه میکردم ...اب دهنم رو جمع کردم وتف کردم تو صورتش ...با تنفر گفتم ...
-بی غیرت ...
صدام یه پرده بالا تر رفت ..
-بی غیرت ..
بالاتر ..
-بی غیرت ...
ودراخر داد زدم
-بی غیرت ...بی غیرت
درو کوبیدم وقفل کردم ..تو دهنی بزرگ کافی بود تا بهم بفهمونه اون هم پشت
سر دوست نامردشه ...واقعا کی خبر داشت که چه برنامه ای پشت حرفهای دانیال
بوده...واقعا این حرفها مال خود دانیال بود یا خود ...بزرگ ...
خودم رو رو تخت پرت کردم ..خدایا آخه این زندگی کوفتی چی داره که چهار چنگولی من و تو خودش نگه داشته ...؟
چرا خلاصم نمیکنی ؟چرا منو نمیبری پیش مامان وبابام ..خدایا به بزرگی خودت قسم دیگه نمیتونم واقعا دیگه نمیتونم ..
شب تا صبح همون جور مچاله وبی روح زل زدم به تاریکی اطاقم ...چشمهءاشکم خشک شده بود ...
صبح فردا بدون یه لحظه پلک گذاشتن صبحانه رو چیدم چایی رو دم کردم ..صبحانه
رو برای همه مخصوصا بزرگ با اون قیافهء عنقش گذاشتم ..بعد هم جمع کردم ..
از اون همه وسایل خوشمزه وخوش عطر توی سفره حتی یه لقمه هم از گلوم پایئن نرفت
زن عمو مثل روال هرروزه راهی سالن بدن سازی واستخر شنا ومانیکورو پدیکورش
شد ...طوبی هم که بودنش عین نبودش بود عمو هم معلوم الحاله ..اما بزرگ ...
هیچی نگفت ..منم نگفتم ..چرا باید بگم؟ من یه کلفتم ..هم خون بودن وفامیل بودن رو بریز دور ....کارتو کن مانی ....یعنی کلفتیت رو
میز صبحانه رو جمع کردم ...دستکشهام رو دستم کردم وشروع کردم به تمیز کاری
..از درودیوار گرفته تا ظرف وظروف ...فرقی نمیکرد ..تمیز یا کثیف ...نو یا
کهنه ..
همه چی رو برق مینداختم تا شاید زهر حرفهایی که شنیدم برام کمتر بشه ..ولی نمیشد ومن باز هم میسابیدم ..
همه جا روبهم ریختم ..زن عمو با تعجب به خونه تکونی من نگاه میکرد ..تا شب اونقدر سابیدم واز خودم کار کشیدم که جنازه ام به تخت رسید
ولی کابوس دستهای دانیال وبزرگ که روی بدنم میلغزید ورد داغی از خودش باقی میزاشت ...بهم رحم نکرد ...
صبح فردا بیدار شدم ..وروز از نو ...
بی خستگی... بی استراحت ..حتی بدون یه لحظه فکر آسوده ...کار میکردم ..عرق میریختم واز تو میپاشیدم ...
شده بودم مثل بیمارهای روانی ..دلم میخواست اونقدر از خودم کار بکشم تا نابود بشم ..
روز سوم ...روز چهارم ...چشمهام باز نمیشه ...بدنم خرد وخاکشیره ولی باز ..
روز پنجم ...نیمتونم از جام تکون بخورم ..ولی من مثل شب عید به جون همه چی
افتادم ..درو پنجره ..فرش ومبل ...فرقی نداشت مهم این بود که دستهام کار
کنه تا ذهنم فراموش کنه ...ولی نمیشد ...
بزرگ رو میدیدم از کنارش میگذشتم ..لیوان چایی رو توی دستهاش مینشوندم ولی هردو مهر سکوت روی لبهامون بود ...
دیگه نمیخواستم ببینمش ..دیگه نمیخواستم بهش اهمیت بدم ...ولی مشکل من
اینجا بود که اهمیت داشت ...درد این روزهای من درد حرفهای یه اشغال به اسم
دنی نبود ....بلکه درد باور اون حرفها از طرف بزرگ بود ...
روز ششم ..حالم افتضاح بود ..چشمام از زور گریه های شبانه باز نمیشد ..کتفم
بازوهام ..پاهام ..به اندازه چهار تا ادم کاری از خودم کار کشیده بودم
وحالا داشتم صدماتش رو میدیدم ...
تو این هاگیر وواگیر سرماخوردگیم هم شده بود قوز بالا قوز ..
دیگه حتی دستهام نا نداشت که پرده ها رو نصب کنه ...ولی من با همون سردرد
وسر گیجه وچشمهای متورم از پله های نردبون بالا وپائین میرفتم ودونه به
دونه گیره ها رو جا مینداختم ...
روپلهءچهارم بودم یا پنجم ....شاید هم ششم ..احساس میکردم که دنیا داره با
سرعت بیشتری میچرخه ...درست مثل یه چرخ وفلک که رو دور افتاده باشه ...
مثل بچگی هام که بابا دستهاش رو به دور کمرم حلقه میکرد ومنو میچرخوند ...یاد بچگی ها ذهنم رو پر کرد ..دستهام رو باز کردم
===========
یاد بچگی ها ذهنم رو پر کرد ..دستهام رو باز کردم
-بابا یه دور دیگه منو میچرخونی ..؟
-آره بابا جون ...
دستهای بابا روی کمر م داغی میذاشت
لبخندی زدم..... دنیا دوباره چرخید ومن تو دستهای بابا رهاشدم ..
-بابا تندتر.. تند تر بچرخون بابا جون ...
سرم سوخت وتا ته ذهنم درد پیچید ...
-بابا یواش سرم میسوزه ..
-قربون دختر گلم برم ..حالت خوب میشه ..
-بابا مامان کو ..؟
-نیستش رفته جایی ....
-منو میبری ببینمش ..؟
-اره باباجون دستم رو بگیر ..مهدی ...مهدی بیا با مانی بریم پیش مامان ..
مهدی جست وخیز کنان از راه رسید ..مامان ودیدم ....یعنی اول از بوی عطر تنش که توی هوا پخش بود شناختمش ..
-مانی ماه ...
-مامان ..
-چه طوری دختر گلم ..؟
-سرم میسوزه ..
مامام دستش رو رو سرم گذاشت ..درد مثل بخار توی هوا گم شد ..
-خوب شدی ..؟
سر تکون دادم ..
-مانی ماه ..قول بده مواظب خودت باشی تادیگه سرت نسوزه ..
-هستم مامان جونم ....ببین من چقدر گنده شدم ..
-آره ولی هنوز برای ما بچه ای ..قول میدی به حرفام گوش بدی واز خودت مراقبت کنی ..؟
-باشه مامان ..
-مانی ماه من همه جا باهاتم ..هروقت غصه دار شدی بیا پیش من ..
-مگه قراره کجا بری ؟
-بری نه بریم ...من وباباتو مهدی داریم میریم سفر ..تو هم پیش بزرگ بمون ..
-ولی بزرگ دیگه منو دوست نداره من میخوام باهاتون بیام ..
-نمیشه عروسک من ..ماباید بریم بزرگ هم قول داده مراقبت باشه ..باشه عزیزم ..؟
-مامان منم با خودت ببر ..من تنها میمونم ..دلم میخواد با تو ومهدی وبابا بیام ..
چشمهاش غمگین شد ..
-تو باید بمونی مانی ..یادت نره مانی ماه ..به حرف بزرگ گوش بده باشه ..؟
پاکوبیدم ...
-نمیخوام بزرگ همیشه با من قهره ...منو اذیت میکنه ..
-اشتی میکنه خودش اشتی میکنه نگران نباش ..
-مامان نرو ..مامان ..مامـــــــــــان ...
چشمهام رو باز کردم ..اشکهای جمع شده پشت پلکم...... چشمهام رو مثل یه دریاچه خیس کرد واز کناره های چشمم سرازیر شد ..
چشم گردوندم ..سرم درد میکرد ..چشمهام میسوخت ونور زیاد اذیتم میکرد ..
چشمهام دوباره بسته شد ..دوست داشتم بقیهءخوابم رو ببینم ولی انگار اون رویا تموم شده بود ...
یه نفر نبضم رو گرفت ..فشارسنج رو درو بازوم بست...فشار دور بازوم زیاد شد وبعد کم ...کم ...کم...تر ...
قرچ صدای باز شدن فشار سنج...
-خانوم پرستار حالش چطوره ؟
-بهتره ...
-پس کی بهوش میاد ..؟
-نگران نباشید گفتم که همه چیش نرماله ..تا یه ساعت یا دوساعت دیگه بیدار میشه ..الان به خاطر مسکن ها خوابیده ...
درد توی سرم پیچید ..
-آی سرم ..
-بیدارشد ..
-گفتم که ..
چشمهام رو باز کردم ..بازم نور ..دوباره بستم ..برای بار سوم بازکردم ..یه نفر کنار تخت وایساده بود ...مطمئنم بزرگِ...
رومو برمیگردونم ..نور از پشت پرده های متحرک چشم رو میزد ..
-مانی جان خوبی .؟
دستش رو روی دستم گذاشت... ولی دستم رو با ضعف کنار کشیدم ...
-سرت دیگه درد نمیکنه ..؟بهتر شدی ؟....
میدونی چقدر نگران شدیم ..خدا تورو دوباره به ما داد ..مامان تا یه ساعت پیش هم اینجا بود ..رفت یه دوش بگیره بیاد ..
چشمهام به نور خورشید عادت کرده بود ومیتونستم قاب بی روح پنجره رو ببینم ..
-مانی چی شد که افتادی؟هان ؟
در باز شد ویه پرستار دیگه خشک ومعمولی سلام کردو یه امپول توی سرمم تزریق کرد ..ورفت ..حالا بزرگ هم خفه خون گرفته بود ..
نه من حرف میزدم نه اون ..صدای گنجشک های میومد ..چشمام دوباره داشت رو هم
میرفت ....چشمهام وبستم ولی خوابم نبرد ..انگار دوست داشتم چشمهام هیچی رو
نبینه ..صدای دراومد ..
-چه زود اومدی مامان ..؟میموندی یکم استراحت میکردی ...
-نه دیگه دلم اینجابود به هوش اومد ؟
-اره ولی دوباره خوابید ...
-خوب خداروشکر تو دیگه برو بزرگ جان ..
-نه منم هستم ..محمد علی دم مغازه است ...فعلا با من کاری نداره ...
-حرفی نزد که اون روز چرا افتاده ...؟
-نه اصلا حرفی نزد ..
-خدا خیلی بهمون رحم کرد ..اگه بلایی سرش میومد من جواب فامیل رو چی میدادم؟ ..وای از فکرش هم موهای تنم سیخ میشه ...
مادر جون وقتی شنید اونقدر عصبانی شد که نگو ...میگفت
-همین رو میخواستی که دختره راهی بیمارستان بشه تا یکم دلت به رحم بیاد ..
خدا منو ببخشه ..اونقدر بهش سخت گرفتم که کار به اینجا کشید ..
ولی خدا خودش میدونه کارهای یه هفتهءاخر دست من نبود ..خودش افتاده بود به
جون درودیوارخونه ...خدا شاهده من هیچی بهش نگفتم ..خودش مدام میشست وتمیز
میکرد ..
هی چی بگم والله از روی مادرش شرمنده ام ..به خدا نمیدونی وقتی با اون سرو صورت خونی توی دستهات دیدمش گفتم تموم کرده ...
زن عمو اروم شروع به گریه کرد ...
گفتم به خاطر اذیت وازار من مرده ...گفتم به خاطر سخت گیری های من ..به
خاطر اینکه همهءکارهای خونه روگردنش انداخته بودم ...تموم کرده
تا وقتی برسیم به بیمارستان با خودم میگفتم ...اگه بمیره چی ...؟اگه حلالم
نکنه ...اگه خدا به خاطر اینکه یه بچه یتیم رو اذیت کردم ازم تقاص بگیره چی
...؟
وای نمیدونی بزرگ اونقدر ناامیدبودم که دلم میخواست من به جای مانی رو این تخت میخوابیدم ...
-مامان بسه دیگه شکر خدا الان حالش خوبه ..به جای این حرفها سعی کن باهاش کنار بیای ...
درد دوباره توی سرم پیچید .....نالهءبی اراده ای کردم ..دستی موهای روی پیشونیم رو کنار زد ...
===========
-مانی جان دخترم ..بیداری ..؟
فکر کردم اشتباه میشنوم ..
-زن عمو واین لحن ..مانی جـــــان ...؟دختـــــــــــرم ...؟
چشمهام رو به زور باز کردم ..دستم نبود انگار یه وزنه بهشون اویزون کرده بودن وناخواسته دوباره بسته میشد ..
زن عمو لبخندی نثارم کرد ...
-بهتری ..؟
اهسته سر تکون دادم ..درد نمیذاشت بیشتر حرکت کنم ..
-خوب خداروشکر ..
-اب میخوام زن عمو ...
-بزار برم از دکترت بپرسم چیزی بدم بخوری یا نه ؟
زن عمو رفت
-مانی ....طوبی نگرانت بود .
کم کم داشتم هنگ میکردم ...دنیا چرا این مدلی شده ...؟
مگه من چم شده ؟نکنه مُردم واین ها توی رویای من داره اتفاق مییوفته؟زن عمو
بهم میگه دخترم... بزرگ مهربون شده ..طوبی نگرانم شده ...وای خدا این جا
چه خبره ...؟
-مانی خوابیدی ؟
چشمام باز شد ..ای بر پدرت بزرگ ..بزار دودقیقه کپهءمرگم رو بزارم... حالا هی پارازیت بنداز تو این یه چسه خواب راحتم ...
اومد تو تیرس نگاهم ..ولی باز نگاهم رو چرخوندم ..اگه الان اینجابودم به
خاطر حرفهای اون بود... به خاطر تهمت هاش به خاطر تودهنی ناحقی که خوردم ..
دوباره اومد جلوتر ویه کَتی کنارم روی تخت نشست ..
-مانی تورو خدابه حرفهام گوش بده الان یه هفته است که دارم هی میریزم تو
خودم ..واقعا خسته شدم ...به خدا شرمنده ام که اون روز عصبانی شدم ..
اصلا نفهمیدم چی شد ...فقط وقتی دیدم منو با اون یکی میدونی اعصابم بهم
ریخت ..اصلا من هنگ کرده بودم ..اخه دانیال رفیق چند ساله ام بود ...
اصلا نمیفهمیدم چی بینتون اتفاق افتاده فقط وقتی اومدم تو اطاق دیدم تو با
چشمهای اشکی ودانیال با صورت قرمز وعصبانی زل زدید به هم ...
فاصله تون اونقدر کم بود که تا ده ثانیه فقط داشتم پیش خودم میگفتم چرا
مانی به دانیال اینقدر نزدیکه ...؟ولی وقتی دانیال شروع به حرف زدن کرد
...دیگه خودم هم نفهمیدم چی شد ...
تو با چشمهای خیست زل زده بودی به من ..حتی ازخودت دفاع هم نکردی ...میدونی
چی میگم ...تو هیچی نمیگفتی ...نگفتی دروغه ..نگفتی حرف مفته ...
فقط با چشمات زل زدی به من ...انگا ر که من از غیب همه چی رو میدونم وباید حکم کنم ..
تو که رفتی با دانیال دعوام شد ..واقعا نمیدونستم بینتون چه اتفاقی افتاده
تو که هیچی نمیگفتی ...دانیال هم که فقط داشت زر مفت میزد ...
خوب من باید چه تصمیمی میگرفتم ؟...فقط میدونستم که هرچی بینتون گذشته باشه
..تو مقصر نیستی ..این رو نه تنها خودم... بلکهءهمهءوجودم تائید میکرد ...
دانیال رو باور نکردم ....من تو رو میشناختم ...نه دانیال رو ...قلب من میدونست که علارغم سکوتت... تو درست میگی نه دانیال ...
زدمش ولی دلم خنک نشد ..خیلی برام درد اوربود که ندونم چه اتفاقی افتاده وبه جون دوست قدیمی ام بیفتم ...
من بهش اعتماد داشتم مانی...دانیال تنها کسی بود که حاضربودم رو اسمش قسم بخورم ووارد حریم زندگیم کنم ...
ولی تو اون لحظهات تمام ذهنیت من بهم ریخته بود ...اخر سر هم نتونستم تما م
عصبانیتم رو رو سر اون رفیق نارفیقم خالی کنم سرتو خالی کردم ..
دوباره دستم رو تو دستهاش گرفت ..دستم رو کشیدم ولی نذاشت ...
-مانی منو ببخش ..من خیلی وقته که پشیمونم ..ولی جرات گفتنش رو نداشتم
...یعنی ازروت خجالت میکشیدم ..مانی غلط کردم ..که توی دهنت زدم ..
با انگشت اشاره اش پشت دستم رو نوازش کرد
-میدونم ازم بدت میاد ...حق داری ...ولی به مولا علی قسم دست خودم نبود ...نمیخواستم دست روت بلند کنم ..نمیخواستم ازارت بدم ..
یعنی هیچ وقت نمیخواستم ولی همیشه اذیتت میکردم سر خواستگاری پیام هم اذیتت
کردم ....دلم مثل سیرو سرکه میجوشید که نکنه به پیام جواب مثبت بدی ..
بهت گفتم بگو نه ..نه به خاطر اینکه تو از اون پائین تری بلکه میخواستم از
پیشم نری ...به بودنت بدجوری عادت کرده بودم ...اینکه هرروز صبح چایی ام رو
از دستهای تو بگیرم ...اینکه همیشه میدونستی من چی دوست دارم.... چه
عادتهایی دارم ...
هنوز نگاهم به سمت پنجره بود ..شروع به بازی با انگشتهام کرد ..
-دلم طاقت نمی اورد تو رو ازدست بدم ..نمیدونی وقتی فهمیدم پیام پا پس کشیده چقدر خوشحال شدم ..
مانی من خیلی وقته که خاطرت رو میخوام ..خیلی وقته که دوستت دارم ..یعنی
همیشه داشتم ..حتی از اون بچگی ها ..از همون موقع هاییکه یه روح تو دو تا
بدن بودیم ..از همون موقعی که هر خرابکاری رو میکردیم با هم بودیم
یادته چه آتیشهایی که نمیسوزوندیم ..؟مانی ببخش ....دیگه نمیکنم ..دیگه
ازارت نمیدم ..به خدا به گوه خوری افتادم ..تو ببخش ..قول میدم خودم غلامیت
رو بکنم ..قول میدم دیگه بهت از گل بالا تر نگم ..
-یعنی با این چهار تا کلام مثلا محبت امیز میخوای منو خرم کنی ...؟فکر
میکنی تمام حرص وجوشی که تو این سه سال خوردم با این حرفهای صد من یه غاز
فراموش میشه ...؟
دستم رو با ضرب کشیدم ...
-تو برای من با یه مرده هیچ فرقی نداری ...بزرگ بچگی هام.... همون موقعی که بهم گفت دیگه سراغش نیام ...مرد ...
-نه مانی گوش بده ..تو جریان رو نمیدونی ..مادر خدابیامرزت منو قسم داد که
ازت جدا بشم ..میگفت من یه عمر از دست مادر تو کشیدم دیگه نمیخوام دخترمم
گیر مادرت بیفته ..
به خدا نمیخواستم .....مادرت ومادرم مجبورم کردن وگرنه من کلی نقشه برای خودمون داشتم ..
میخواستم با گل وشیرینی بیام خواستگاری ..اصلا به خاطر همین درس رو گذاشتم کنار و رفتم تو مغازهءبابا ..
مانی من همیشه دوست داشتم ..حتی یه لحظه هم بی تو نبودم ..اصلا من بودم که به بابا پیشنهاد دادم تو ومهدی بیاین پیش ما ...
نمیدونی مامان چه قیامتی کرد ولی من بیدی نبودم که بااین بادها بلرزم
..گفتم بیاریدشون ومطمئن باشید من کاری میکنم که مانی خودش منو تو سرش خط
بزنه ...
مانی تو روچشمم جاداشتی وداری ..ولی چی کار میکردم؟ ..مامانمو ..مامانت رو
که چشم دیدن هم رو نداشتن چی کار میکردم ..؟مانی یه چیزهایی هست که تو
ازشون خبر ندار....
زن عمو با سروصدا اومد تووبزرگ از کنارم بلند شد ...نگاه زن عمو رنگ باخت ...
-میگه باید دوساعت دیگه صبر کنی بعد میتونی با اب کمپوت شروع کنی ..
اروم تشکر کردم وچشمهای خسته ام رو رو هم گذاشتم حجم اطلاعات واریزی به مغزم برای امروز بس بود ..اطلاعات بیشتر فردا صبح ..
کم کم خواب بهم مستولی میشد ..وچشمام گرم یه رویای شیرین دیگه ..
من وبزرگ تو حیاط خونهءعمو اینا میدوئیدیم ..البته نه از دست هم ....بلکه
با هم برای فرار از دست طوبی ...چون تمام موهای عروسکش رو رنگی کرده بودیم
..
نمیدونی اون عروسک ناز نازی چه بلایی سرش اومد ..البته حقش بود ...خیلی مادو تارواذیت میکرد وراپرتمون رو به مامان اینها میداد ...
-بدو مانی ماه ...الان میرسه ...
بزرگ پیچید پشت یکی از شمشادها ودست من رو هم پشت بندش کشید ...جوری مخفی
شدیم که هیچ احد والناسی متوجهءدو تابچهءشرور اون پشت نمیشدن ...
بزرگ دست انداخت دور شونه ام ومن روبه سمت خودش کشید ..پچ پچ کرد
- بیا این ور الان میبینتت ..
خودمو تو اغوشش جمع تر کردم ...شاید بشتر از هشت سال نداشتم ولی تو اون لحظه محبت اغوش بزرگ ...پر ارامشترین احساسی بود که داشتم ..
تا نیم ساعت بدون یه حرکت اضافه موندم واون منو سفت به خودش چسبوند ..فکر
بد نکن ..فقط دستش دور شونه ام بود ...ولی اونقدر محکم وقوی که فکر میکردم
فقط همون بازوهاست که میتونه منو از هر سختی ومصیبتی نجات بده ...
صدای داد وقال طوبی میومد و کم کم خواب بهم مستولی میشد ...
سرم رو روپاهای بزرگ گذاشتم وگفتم ..
-بزرگ... طوبی که رفت من وصدا کن ...
وخوابیدم ...وچه خواب خوبی ...بدون اینکه ذره ای از اینکه روی زمین خوابیدم وزیرم سفته ناراحت باشم ...
چشم که باز کردم تنها چیزی که میدرخشید چشمهای بزرگ توی تاریکی شب بود ...
شب بود ؟واقعا شب بود؟ ومن تمام مدت رو پاهای بزرگ خوابیده بودم وبیچاره بزرگ حرفی نزده بود ...؟
-بیدار شدی ...؟
-چرا زودتر بیدارم نکردی ؟
-دلم نیومد... پاشو طوبی خیلی وقته که رفته الان نگرانمون میشن ...
بلند شدیم وبرگشتیم ...
دیدی؟ به خاطر همین خاطره ها زجر میکشیدم ...به خاطر همین خاطره هابود که
ازار میدیدم ...به خاطر همین محبت های بی ریا بود که حالا چشم دیدن بزرگ رو
نداشتم ...
ای کاش اون موقع ها بیشتر کنارش میموندم ...اگه کسی بهم گفته بود که یه
روزی ممکنه بزرگ رو اینجوری از دست بدم هیچ وقت بهش دل نمیبستم وخودم رو
الودهءمحبتش نمیکردم ..
..........
دستم تا آرنج شکسته بود وسرم ده تا بخیه خورده بود ..
راجع به اون شب توی بیمارستان هم هیچی نمیگم .. خودت رفتی ودیدی که چه شبهای مزخرفی داره ...لامصب اصلا سحر نمیشه ..
بدبختی اینه که تا میاد چشمهات گرم یه ریزه خواب بشه ...یکی از در میاد
فشار ِتو میگیره ...یکی تبت رو چک میکنه ...یکی دارو میزنه تو سرمت ..خلاصه
اینکه فقط میخوای زودتر صبح بشه وترخیص شی ...
بزرگ اومد دنبالمون ..نمیدونم منو تو چه وضعیتی پیدا کرده بودن ولی جز عمو که اصلا اینجا نبود بقیه مثل پروانه دورم میگشتن ...
جل الخالق ..کاش زودتر از اون پله های کذایی پرت میشدم ..حداقل این قدر زجر
کش نمیشدم ...باورت نمیشه نه ؟بهت حق میدم ...والله خودمم هنوز که هنوزه
باورم نمیشه ....
رفتار بزرگ رو که دیگه نگو ..اونقدر در خفا وآشکار به هم محبت میکرد که زن
عمو وطوبی هم مشکوک شده بودن ..ولی من عکس العملم همون عکس العمل دیروزی
بود ..بدون هیچ کلام اضافه ..یا نگاه ...صم بکم .
نه چیزی میگفتم ...نه دوست داشتم چیزی بشنوم ..زن عمو ...شیرین رو که از
زینب زبر وزرنگتر بود آورد تا کارها رو کنه ..خوب بالاخره خونه به اون
بزرگی بی کارگر اموراتش نمیگذشت ...
با کمک طوبی رفتم تو اطاقم ..اصلا روزی که قرار بود پرده ها رو نصب کنم فکر نمیکردم همچین برگشتنی داشته باشم ....
پر از محبت واحترام ...اره چشمهاتو اونجوری گشاد نکن ...من یه چیزی میگم تو یه چیزی میشنفی ....
اونقدر بهم اهمیت میدادن که انگار سه سال گذشته یه کابوس وحشتناک بوده وحالا با باز شدن چشمهام همه اش تموم شده ...
سه هفته طول کشید تا دستم رو باز کنن ..خدارو شکر ناجور نشکسته بود ..
فردای همون روز طبق معمول همیشه صبح کلهءسحر بلند شدم ورفتم سر وقت کارهام ..بخور بخواب کافی بود..
با همون دست تازه خوب شده چایی رو گذاشتم ....میز صبحونه رو هم آروم آروم چیدم ...
حول وحوش هشت صبح بود که شیرین اومد ..
-سلام مانی خانوم ..
-سلام شیرین جان ..
-خانوم شما چرا من کارها رو میکنم .شما تازه دیروز دستتون رو باز کردید
-نه دیگه کم کم باید شروع میکردم ...این چند وقته خیلی استراحت کردم ..فقط یه لطفی میکنی ...؟نون تازه نداریم میشه بری بگیری ؟
-چشم خانوم الان میرم ..
دوباره لک ولک شروع کردم به چیدن وسائل یه صبحونهءتوپ ودرست ودرمون ..داشتم نون هایی رو که شیرین خریده بود برش میدادم که ...
-تو اینجا چی کار میکنی ...؟
-سلام صبح بخیر ...
-سلام صبح تو هم بخیر ...مگه قرار نبود از دستت کار نکشی ؟شیرین ...شیرین ...؟
-هیس بزرگ ..همه رو بیدار میکنی ...
-دارم میگم شیرین کجاست ..؟اون قرار بود کارهای خونه رو انجام بده ..نه تو ..
-شیرین تو مدتی که من مریض بودم این کارها رو میکرد ...حالا حالم بهتره ..خودم از پس کارهام بر میام ...
-چی داری میگی ؟مانی تو مثل اینکه متوجه نیستی دوران کار کردن تو تو این
خونه تموم شده ...نه من ...نه مامان... نه حتی طوبی... هیچ کدوم نمیخوایم
تو دوباره به اون روزها برگردی ..مانی تو دیگه ...
-بزرگ خان اگه سخرانیتون تموم شد ..بفرمائید چایئتون سرد شد ...
-مانـــــــــی ..
بااخم بهش نگاه کردم ..
-ببینم مگه من بهت میگم چی کار کن وچی کار نکن ..؟پس لطفا تو هم همین کار رو انجام بده ...یعنی ...فضولی نکن ...
اخمهاش تو هم رفت ...حقشه پسرهءجلب ..اصلا به تو چه ..
زن عمو وطوبی هم یه چیزی تو همین محتوا تحویلم دادن ..ولی مرغ من یه پا داشت کار خودم رو میکردم ..
تمیز کاری ..بشور ..بساب ..هر چند چون شیرین دست به سینه وحاضر به یراق در کنارم بود کار دیگه ای برام نمیموند ...
-مانی اون ظرف رو بزار زمین تو هنوز دستت خوب نشده ..
-نه زن عمو بهترم ..میتونم کارهامو انجام بدم ..
-اخه دختر تو چرا حرف گوش نمیکنی ..بزرگ ...بزرگ ...کجایی مادر؟
-بعله مامان
-بیا یه چیزی به این مانی بگو به حرف من اصلا گوش نمیده ..
-چی شده ؟
-هیچی بزرگ خان ...
-از قصد بهش میگفتم بزرگ خان ...تا بدونه هیچ چیزی این وسط تغیر نکرده
...ووقتی میدیدم اولش سرخ میشه بعد هم کبود واقعا از دیدن قیافهءرنگ
ووارنگش کلی لذت میبردم ...
-زن عمو گفتم که خوبم ...
-نه خوب نیستی ..رنگ وروتو ببین ..همه اش سه روز نیست که گچ دستت رو باز
کردی ..اونوقت تو خوش خوشان داری ظرف برای من بلند وکوتاه میکنی ...(کنایه
از اینکه ظرفها رو برام جابه جا میکنی )
-آره مانی ...؟
جوابش رو ندادم وبرگشتم سمت زن عمو ..
-زن عمو چرا اینقدر بزرگش میکنی ..؟
-من بزرگش میکنم ..یا تو خیلی بی خیالی ..؟بابا به خدا من نمیتونم جواب
مردم رو بدم ..از وقتی از نردبون افتادی راه وبی راه دارم متلک میشنوم ..
مادرجون هنوز که هنوزه باهام سر سنگینه ...عموت هم که فعلا خبر نداره اصلا
جرات ندارم بهش بگم چی شده ..مانی تروبه جون هرکسی که دوستش داری ..اینقدر
منو حرص نده ..بیا برومثل بچهءادم تو اطاقت ...
سرم رو انداختم پائین
- چشم زن عمو هر چی شما بگید ...
تقریبا بی کار شدم ...میخوردم ومیخوابیدم وسربه سر بزرگ میزاشتم ...هر کاری
میگفت ...من برعکسش رو انجام میدادم درست عین بچه کوچولوها ...
داشتم طبق معمول روزهای گذشته تو اطاقم ول میگشتم که یه تقه به در خورد ...
بازهم یه تقهءدیگه ...همین جور زل زده بودم به در اطاق ...
سابقه نداشت کسی منتظر جواب من باشه ..همه تقه نزده... وسط اطاق شیرجه میرفتن ...
-بله ..بفرمائید ..
-سلام ...
-سلام ...چی شده ...اذن دخول میگیری ...؟یادمه سابق درنزده وسط اطاق بودی ....اهمیتی هم برات نداشت لخت باشم یا بالباس ......؟
اخم هاش تو هم شد ...
-اَه مانی ماه تو هنوز منو نبخشیدی ...؟
-ببخشید مثل اینکه ضربه ای که به سرم خورده خیلی کاری بوده.... اخه یادم نمییاد گفته باشم تمام این سه سال زجر رو بخشیده ام ...
سرشو با کلافگی تکون داد وگفت ...
-ولش کن من برای یه چیز دیگه اومدم ..بفرمائید قابل دار نیست ...
نگاهم به ساک کوچیک دستی که اورد بالا افتاد ...دست به سینه شدم .. ومنتظر... که ببینم چی میناله ...
نیشش یکم بسته شد ...ساک رو گذاشت روی میز...
-یه گوشی موبایل ویه خط همراه اولِ ..شرمنده نمیدونستم چی دوست داری... از طرف خودم برات خرید کردم ...
همون طور دست به سینه ابروهام رو انداختم بالا ...
-من از شما موبایل خواستم...؟
- نه نخواستی... ولی بالاخره لازمت میشه ...
-چرا لازمم میشه؟ من که از این خونه پامو بیرون نمیزارم ...اگر هم تو این
خونه کارم داشته باشی ...میتونی مثل سابق که کلفتت بودم از سر پله ها نعره
بزنی مانـــــــــــــی من هم جواب بدم بله ..
تموم شد ورفت ..فکر نمیکنم این سوسول بازی ها به درد ارتباط من وتو بخوره ...ولی خیلی سورپرایز شدم...مثل اینکه کلا قصد جبران داری ؟
دقیقا دوباره عصبانیش کردم ..خدائیش خیلی خوداری میکرد که یکی تو چونه ام نخوابونه ...
-این درسته که الان بهش احتیاجی نداری ولی تا چند وقته دیگه احتیاج پیدا میکنی ...
-اونوقت چرا ؟
-چون قراره برگردی به دانشگاه ودرست رو ادامه بدی ...فکر کنم اون موقع واقعا لازمش داشته باشی ....
دانشگاه ...آخ جون ادامه تحصیل ...دانشگاه ...داشتم خرکیف میشدم که باز
گفتم بزار بزنم تو حالش ....من که تا اینجا اومدم ...بزار بقیه اش رو هم
ادامه بدم ...
-کی گفته قراره ادامه تحصیل بدم ...؟
-مانی اگه میشه یه لحظه ...فقط برای چند دقیقه.... اون گاردت رو پائین بیار ...بزار دو کلوم درست وحسابی با هم حرف بزنیم ...
درسته که من اشتباه زیاد کردم ...مدام حرصت دادم ....جزوندمت ...ولی به خدا
میخوام جبران کنم ..فقط خواهشا اجازهءاین جبران رو بهم بده ...
هنوزخیره بودم بهش ...تا حرفش رو بزنه...
-ببین من رفتم دانشگاهت ...باهاشون صحبت کردم که این چند وقته به خاطر از
دست دادن خونواده ات نتونستی درس بخونی ...وحالا میخوای برگردی ...کلی
باهاشون بحث کردم ...کلی کار انجام دادم تا بزارن دوباره برگردی ...
-شما رسما غلط کردی که سر خود پاشدی رفتی دانشگاه من ...
برگشتم وبسته رو به سمتش گرفتم ..وبا بدترین لحنی که بلد بودم گفتم ..
-من قصد ادامهء تحصیل ندارم ..راجع به موبایل هم دستت درد نکنه ...ولی بهش هیچ احتیاجی ندارم ..
-مانی تو که عاشق درس خوندن بودی ..
-آره بودم... هنوز هم هستم ..ولی نمیخوام خرج تحصیلیم رو عمو یا تو بدید...
هر وقت دستم تو جیب خودم رفت ..اونوقت درسم رو هم ادامه میدم ...
-چی میگی تو ..من کلی زحمت کشیدم ..تا تونستم بعد از این همه وقت ترو
برگردونم ..حالا تو اینقدر راحت میگی نه ..مانی چرا با لجبازی های بی خودی
داری آیند ه ات رو خراب میکنی ...؟
-مثل اینکه فراموش کردی آیندهءمن خیلی وقته که خراب شده ..تو هم این هدیه ات رو بزن زیر بغلت وبه سلامت ...
-مانی ؟
-مانی بی مانی گفتم به سلامت
از همین جا بود که اذیت وازار بزرگ یه جور تفریح شد ...ولی هر کاری میکردم ...بزرگ رسما پرچم سفیدش رو بالا میبرد و کوتاه میومد...
واقعا فکر نمیکردم یه روزی به بزرگ بگم تو کار من فضولی نکن واون خیلی راحت قبول کنه وبگه ...
-باشه.... صاحب اختیاری... هرکاری صلاح میدونی انجام بده ...
هر راهی رو میرفتم بزرگ دم نمیزد ..کم مونده بود بهش بگم برو خودتو دار بزن وبزرگ بگه
چشم.. رو چشمم شما امر بفرما ...
از رخت ولباس وخوراک وپوشاک گرفته تا حتی لوازم ارایش برام هدیه میاورد ...هر روز یه تیکه طلا ...
یه وقتهای انگشتر.... یه وقتهایی نیم ست... یه وقتهایی هم گردنبندهای ناز
مامانی ...اونقدر قشنگ که چشم رو خیره میکرد ...ولی من با پرویی تمام همه
رو پس میدادم وبزرگ میبرد وفردا با یه مدل جدید می اومد ...
اصلا رفتارش رو درک نمیکردم ..دروغ نمیگم وقتی خشن بود بیشتر دوستش داشتم ...اَه این قدر بدم مییاد مرد اینقدر بی جنم وزذ باشه ...
مرد باید مرد باشه ...حالا نه مثل قدیم های بزرگ که هی میجزوندم ....نه
...ولی اخه اینقدر لوس دیگه نوبره ....اوغ...حالم از کارهاش بهم میخوره ...
شب بودو خوابم نمیبرد ..یه نگاه از پنجره به قرص ماه کامل کردم ..یاد حرف بزرگ افتادم ...
-شاید گرگ نما باشی بزار ببینم چقدر دیگه وقت دارم ...
واقعا اون شب کجا وحالا کجا ...؟
یه ژاکت پوشیدم وراهی حیاط شدم ..
هوا سرد بود ولی سرماشو دوست داشتم ...رفتم رو تاب نشستم وسرمو تیکه دادم
به زنجیر....غرق نور درخشان ماه واون تیکه های خاکستریش شدم ..
طرف دیگهءتاب سنگینی کرد ...سر چرخوندم ..
-توهم خوابت نمیبره؟
دوباره برگشتم به همون حالت قبلی ...اهمیت ندادن به بزرگ جزو کارهای روتین زندگی ام شده بود ...
-من هم خوابم نمیبره ..دیدم اومدی گفتم بیام یه گپی بزنیم ...
همچنان نگاهم به اون قرص قشنگ نورانی بود ...
-یادته بهت گفتم ممکنه گرگ نما باشی ..؟
-مگه میشه طعنه هات رو یادم بره ...؟
نفسی تازه کرد وگفت ...
-تاکی میخوای منو ندید بگیری ؟تا کی میخوای زجر کشم کنی ؟
-به نظرت تمام کارهایی که تا الان انجام دادم میتونه اندازهءسر سوزن اتیش حرص وبغض من رو خاموش کنه؟
-نه نمیتونه ..حق داری تا سه سال دیگه ازارم بدی ...تازه اونوقت یربه یر
میشیم ...اصلا حق داری تا ابد ازم بدت بیاد ولی مانی ازت خواهش میکنم همه
چی رو بزار برای بعد ...
بابا تا چند روز دیگه میرسه ...دوست دارم با هم خبر علاقمون رو بهش بدیم ..
با ابروهای بالا رفته پرسیدم ...
-علاقمون ..؟متوجهء منظورت نشدم ..تو داری از کدوم علاقه حرف میزنی ؟
-مانی خودتو به کوچهء علی چپ نزن ...تو منو دوست داری من هم تو رو ...خواهش
میکنم این انتقام گیری رو بزار برای وقتی که مشکلاتمون حل شد ...
-ببخشید تو داری به یه زبون دیگه حرف میزنی من حالیم نمیشه چی میگی
...منظورت از این اراجیف چیه ؟کی گفته من تورو دوست دارم تو هم منو ..؟
توهُم زدی ..؟اکس خوردی ..؟شیشه ..کراک ..وای نکنه مشروب خوردی ؟هر چند
قیافه ات به آدمهای مشنگ نمیخوره ..شایدم تب یونجه گرفتی حالیت نیست چی
میگی ..پاشو پاشو بزرگ ..هوا سرده تبت بدتر بالا میره ...
-مانـــــــــــــی
برای اولین بار بعد از برگشتن صداشو بالا برد ...ته دلم قنج رفت ..اخر سر
دادش رو دراوردم ..چقدر حال میده انسانی به اسم بزرگ رو حرص بدی ...حتما
پیش خودت میگه طرف روانیه ...ولی تو نمیدونی که این بزرگ ذلیل نمرده چه
بلاهایی سرمن اورده ...حقشه تا اخر عمر حرصش بدم ...
-کوفت ومانی ..صداتو بیار پائین نکره ...نصف شبی میخوای همه رو زابراه کنی ...؟
-اخه چرا داری اینقدر قد بازی درمیاری؟ ..مانی من وتو یه زمانی بهترین دوستهای هم بودیم ...پشت وپناه وسنگ صبور هم ...
-خودت داری میگی یه زمانی ...اره این جریان تقریبا مال هفت هشت سال پیشه ..چه ربطی به الان داره رو نمیفهمم ...
-ربطش اینه که اون علاقه هنوز هم هست ...
-نیست
-هست
-میگم نیست ..
-من هم میگم هست وخودت هم ته دلت میدونی که بیشتر شده که کمتر نشده ...مامان رو راضی میکنم ...فقط میمونه بابا ..مانی ...
از تاب پائین اومد وجلوی پاهام زانو زد ..
-مانی بهت التماس میکنم ..همه چی رو بریز دور ...حتی اگه دلت خنک میشه بیا
بزن تو گوشم ..فقط تمومش کن ..بیا در کنار هم یه زندگی خوب وخوش رو شروع
کنیم ...من و تو باید پشت هم باشیم تا بتونیم از پس بابا بر بیایم ...
+
دستم رو تو دستهاش گرفت ..
-مانی خواهش میکنم ..من به کمکت احتیاج دارم ..
دستم رو کشیدم وبلند شدم چند قدم برداشتم ..همون طور که پشتم بهش بود گفتم ..
-یادته دو سه ماه پیش چی بهت گفتم ؟..گفتم یه روزی میرسه که جای من وتو عوض میشه ..تو بهم گفتی خیال بافی میکنم ..
حالا اون روز رسیده بزرگ ..حالا میتونم به جای تو پوزخند بزنم واز رو نگاهت رد بشم ...
برگشتم واز همون فاصله تو چشماش خیره شدم ..
-بی خودی تقلا نکن بزرگ ..اگه همهءدنیا ...همهءکائنات ..تک تک ادمهای روی
زمین ...مِن جمله ..عمو وزن عمو راضی به این وصلت باشن من ناراضیم ...خودت
رو خسته نکن ..با کارهایی که تو کردی هیچ محبتی باقی نمونده که بخوام
بارورش کنم ...شب بخیر ...
چند ثانیه سکوت شد ولی چیزی که بزرگ گفت باعث شد قلبم به تب وتاب بیفته ...
-شب تو هم بخیر مانی ..به جای من هم خوابهای طلایی ببینی ...چون تو خیلی وقته که اسایش رو ازمن گرفتی ...
یه لحظه قدمهام وایساد ...قلبم فشرده شد ...یعنی اینقدر براش مهم هستم ...؟
دوباره راه افتادم ...درحالی که یه چیزی ته دلم میگفت ..تمام حرفهای بزرگ رو قبول داری وخودت هم میدونی
بالاخره بعد از تقریبا دو ماه عمو اومد ..سرد ...سخت ...خشن ...مثل همیشه ...دیکتاتور ...بی قلب ..بی احساس ..مثل گذشته ...
حتی سفر دریایی به ونیز هم نتونسته بود یکم از سختی قلبش رو کم کنه ......
بعد از شام بزرگ وعمو رفتن به حیاط ..دلم شور میزد ..ناجور شور میزد ...
نگاه اخر بزرگ خیلی واضح نبود ...نکنه حرفی بزنه...؟ نکنه چیزی بگه ؟...نکنه کاری بکنه که عمو منو از خونه اش پرت کنه بیرون؟ ..
کاش قبول میکردم باهاش باشم ...اونوقت دو نفری با عمو صحبت میکردیم ...
اونقدر دلهره داشتم که از ترسم شب بخیر گفتم وچپیدم تو اطاقم ..
از پنجره سرک کشیدم ..بزرگ با حرکت دستهاش داشت صحبت میکرد با هیجان وبدون
مکث.... ولی عمو دم باغچه... تو اون سرما... با یه سیگار در دست زل زده بود
به پنجرهءاطاق من ...
وای خاک به سر م ...داره میگه ..داره بهش میگه ...
پرده رو انداختم وتو اطاق شروع به قدم رو کردم ...
ای مانی دیوونه ...خوب چی میشد این غرور احمقانه ات رو میذاشتی واسهءبعد ...؟
خودت که میدونی بزرگ رو چقدر دوست داری ...خود احمقت که میدونی چقدر از اینکه بزرگ دوباره شده همون بزرگ قدیمی خوشحالی ...
خودت که میدونی بزرگ هر چقدر هم که آزارت بده ..اونقدر برات محبت خرج کرده
که همیشه بهش بدهکاری وحاضری چشمهات رو رو همشون ببندی ودستت رو تو دستهاش
بزاری ..خوب پس چرا خریت کردی ؟
به غلط کردن افتاده بودم ...کاش به حرفهاش گوش میدادم ..
اخه من چفت شل ...از کجا میدونستم میخواد همین امشب که عمو از سفر اومده باهاش حرف بزنه ..؟
با خودم گفتم یه قوپی ای اومده ..حالا کوتابخواد عملی بشه ...
رسیدم به میز توالت فر فورژه ...یه نگاه تو ائینه اش به خودم انداختم ..انگشتم رو روی گونه وابروهام کشیدم ..
نمیشد بگم زشتم ...ولی خیلی هم حوری پری نبودم ..یه آدم معمولی ِ
معمولی..یعنی عمو از اینکه یه دختر معمولیِ معمولی زن تک پسرش بشه خوشش
میاد ؟
از پائین صدای شب بخیر گفتن عمو وبزرگ اومد ...صدای قدمهای بزرگ رو میشنیدم ..
رفتم پشت در ..صدای قدمها پشت در اطاقم ساکت شد ..من این ور در ..بزرگ اون ور در ...
کاش میتونستم این غرور مزخرف رو بشکنم وازش بپرسم جواب عمو چی بوده ....
کاش میتونستم با تموم وجود اعتراف کنم که اره... تو راست میگفتی... یه علاقهءخیلی کهن تو وجود هر دوی ماهست ..
++
یه علاقه... به وسعت تمام سالهای عمرمون که نمیشه منکرش شد ..نمیشه نهی اش کرد ..
کاش میتونستم ولی ...نتونستم ..وقدم های بزرگ به راه افتاد وبعد هم محو شد ...
با بی حالی توی تختم دراز کشیدم ..خدایا خودمو به تو میسپرم ...خودت به خیر بگذرون ..
چشمهام روی هم افتاد ومن نفهمیدم که این دفعه با دفعه های دیگه فرق میکنه ...این دفعه هیچ خیری در انتظارم نیست .................
مطالب مشابه :
رمان تقلب(14)
(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان امیر کتی رو با بدبختی روی مبل لابی
رمان هم سایه ی من20
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان خسته بودم که دیگه توانی برای تحمل نشیب ها
رمان هم سایه ی من1
رمان,دانلود رمان,رمان ماجرارو برای مامان و کتی بعهده من برای موبایل, دانلود
رمان هم سایه ی من5
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من
رمان بچه مثبت(16)
(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان گریه کنه که من برای جلوگیری از این
رمان گندم2
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان یه دفعه دلم برای کامیار تنگ شد !
رمان هم سایه ی من2
رمان,دانلود رمان,رمان کردم تا بقول کتی مغزم مشعوف شه من برای موبایل, دانلود
رمان بچه مثبت(17)
(17) - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان مخصوص موبایل,رمان برای موهام دیگه
رمان مانی ماه
رمان,دانلود رمان دوباره اومد جلوتر ویه کَتی دانلودرمان دانلود رمان برای موبایل
برچسب :
دانلود رمان کتی برای موبایل