رمان رویای شیرین من

-صدف،صدف جان،مامانی کجایی؟اینجا چه خبره،صدف کجایی؟
-تولدت مبارک مامان گلم
-تولد من،وای یادم رفته بودم ممنون دخترم
اخم های صدف رفت تو هم و اومد جلو و گفت:واقعأ یادتون رفته بود چطور فراموش کرده بودید؟
-عزیزکم بعد از 45 سال دیگه کی به فکر تولده
-مامان همچین میگید 45 سال آدم فکر میکنه با یک پیر زن طرفه که از سنش خجالت میکشه
-خواب با یک پیرزن طرفی دیگه
-مامان...
-باشه آروم باش هر چی تو بگی عزیزم حالا باید چیکار کنیم؟
-جشن میگیریم و با هم خوش میگذرونیم
-قربونت برم عزیزم هر کاری که تو بخوای میکنیم
-یک سوپرایز دارم چند لحظه صبر کنید
تا صدف بره و به قول خودش سوپرایزش رو بیاره ذهنم به گذشته ها پر کشید.همیشه عاشق یک جشن بزرگ برای تولدم بودم بایک کیک که با شکوفه های بهاری تزیین شده باشه من عاشق بهار بودم ولی با دستهای خودم بهار زندگی ام رو خزون کرده بودم ولی حالا بهار زندگی من صدفه اون همه چیز گذشته و حال و آینده ی منه...
-مامان کجایی؟تولدت مبارک
-وای چه قشنگه از کجا فهمیدی الان یک همچین چیزی دلم میخواد؟
-از اون چشمهای مهربونت
-من فقط 45 سال دارم این شمع عدد 2 این وسط چیکار میکنه؟
-خواب 45 که عدد تولد شماست و عدد 2 مربوط میشه به دو سال قبل،ما روز تولد شما وارد ایران شدیم و الان دقیقأ دو ساله که اینجا زندگی میکنیم
-وایستا وایستا از کی تا حالا ایران اومدن ما برای شما مهم شده که براش جشن میگیری؟
-شما که میدونی من زندگی تو ایران رو خیلی دوست دارم بالاخره اینجا وطن من و شماست
-نه خیر این حرفا رو به من تحویل نده شیطون،سال قبل از این حرفا نمیزدی
-مامانی اذیت نکن دیگه بیا شمع ها رو فوت کن تا ...
-با من مثل بچه ها رفتار نکن ماجرا رو بگو
-مامان من برات تولد گرفتم فقط همین ماجرا چیه؟
-صدف من مادرتم اگه تغییر اون چشمای عسلی رو نشناسم باید به خودم شک کنم عسلم
-تو چشمهای من چی تغییر کرده؟
-خیلی چیزها وقتی مادر... شدی میفهمی
-الان با این شمع های روشن چی کنیم؟
-فوتشون میکنیم مگه این بهترین راه نیست؟
-پس فوت کنید
شمع ها رو فوت کردم و به صدف گفتم:اینم از شمع ها حالا برو دو تا قهوه بیار تا من برات کیک ببرم
-چشم قربان،اطاعت میشه
خدایا خیلی بزرگ شده اونقدر که دارم فکر میکنم یک مدت دیگه باید بره دنبال زندگی خودش
خدایا بهم توان بده تا بتونم رفتنش رو تحمل کنم خودت خوب میدونی 20 سال تمام چه عشقی رو در آغوش داشتم خدایا از غرور خرد شده ی من چیزی باقی نمونده کمکم کن تا...
-اینم قهوه ی مخصوص صدف پس چرا کیک رو نبریدی مامانی؟
-الان میبرم عزیزم بیا بشین
-چشم نگفتی
-چی رو صدفم؟
-تغییر چشمهای من
-یک راز مادرانه،یک راز باقی میمونه پس زیاد کنجکاو نشو باید خودت حس کنی.حالا بگو چی باعث اون برق زیبا تو چشمهای گل من شده؟
-به من کیک نمیدید؟
-حرف تو حرف نیار صدف حالا حرف بزن
-امشب شب شماست پس فقط درباره شما حرف میزنیم
-اشتباهه وقت زیاده درباره ی من حرف بزنیم تو بگو
-اتفاق قابل گفتنی نیست
-مامانی دیگه راز دار صدف نیست؟
-این حرف رو نزنید شما که میدونید چقدر دوستتون دارم چیزی رو از شما نمیتونم پنهان کنم
-پس بگو دخترکم
-اسمش فربده و ...
خدایا چرا گذشته همیشه خودش رو به رخ میکشه حتی وقتی که نمیخوام بهش فکر کنم بیشتر به چشمم میاد
گذشته نمیخواد منو رها کنه
-مامان...فرشته خانم دیگه برات تعریف نمیکنم
-ببخشید دخترم داشتی میگفتی اسمش فربده...فربد
-همین رو گفتم؟
-گفتم که ببخشید حالا یکبار دیگه برای این پیرزن توضیح بده ببینم این آقا کیه
-ترم آخر مهندسی
-همین؟بگو دیگه ناز نکن
-از طریق یکی از همکلاسی هاش بهم پیشنهاد ازدواج داد
-تو چی گفتی؟
-چی باید میگفتم؟
-چی؟
-معلومه دیگه به دوستش گفتم بهش بگه که باید از طریق بزرگترا اقدام کنه
-باهاش صحبت نکردی؟
-در این مورد،خیر
-پس در چه موردی،بله؟
-مامان!!!
-حالا نظر صدف مامان چیه؟
-نظر خاصی ندارم
-مشخصه نظر خاصی نداری حالا اگه زنگ زدن برای خواستگاری بهشون وقت بدم یا مثل قبلی ها ردشون کنم؟
-نمیدونم هر جور خودتون صلاح میدونید
-تو میخوای ازدواج کنی تو باید تصمیم بگیری
-من دقیق نمیدونم نظر شما چیه؟
-من که ندیدمش و درباره اش چیزی نمیدونم باید درباره اش تحقیق کنم البته بعد از اینکه شما جواب مثبت دادید
-بعدأ درباره اش صحبت می کنیم باشه فرشته ی مهربون؟
-قبول قهوه ها رو دیگه نمیشه خورد بدو برو عوضشون کن
-چشم مامانی

چقدر اسم فربد رو دوست دارم اسمی که یادآور روزهای شیرینی بود ولی چرا تلخی روزگار،شیرینی زندگی رو از بین میبره
خدایا،صدف من خیلی جوونه و از تلخی های روزگار چیز زیادی نمیدونه خودت مواظبش باش
-مامانی بیام داخل؟
-چرا تو اتاق خودت نخوابیدی؟تو دیگه بزرگ شدی عزیزم
-بیام داخل دیگه مامانی
-مگه من میتونم به صدفم نه بگم بیا داخل عزیزم
-ممنون،من همیشه اینجا راحت تر میخوابم البته جا مهم نیست کنار شما بودن مهمه
-فدای مهربونیت عزیزم من هم کنار تو آرومم یک سوال؟
-بپرسید
-آقا فربد شماره ی خونه رو داره؟
-دوستش گرفت
-پس باید منتظر خواستگار باشم
-شما راضی هستید؟
-چرا باید ناراضی باشم؟
-شما و من کنار هم زندگی میکردیم حالا اگه من ازدواج کنم...
-زندگی خودتو داشته باش اون موقع میبینی من شادتر از حالا میشم من خوشبختی تو رو میخوام عزیزم پس با ازدواج تو تنها نیستم
-مامان،آرزو نمیکنی که کاش بابا زنده بود؟
-آدمها نمیتونن قسمت و تقدیر رو تغییر بدن پس بهتره با زندگی ای که الان داریم کنار بیایم این جوری راحت تر هستیم
-دلتون براش تنگ شده؟
-دلم...آره عزیزم حق با توئه حالا بخواب فردا باید بری دانشگاه،بخواب عزیزم
دروغ گفتن به صدف کار من نیست هر وقت خواستم بهش دروغ بگم احساس کردم اون از همه چیز اطلاع داره لعنت به روزگار که باعث میشه آدم یک چیزهایی رو پنهان کنه و پنهان کاری واقعأ سخته
پس کی صبح میشه خدایا تو که میدونی تاریکی شب لرزه به اندامم می اندازه،تو که میدونی شب برای من یادآور سردی و سیاهی زندگی است خورشید رو زود بفرست توی آسمون شاید زمین و زندگی من رنگی به خودشون بگیرن و ...
توی دو سالی که برگشتم به ایران صدای اذان صبح رو هر روز شنیدم چرا آروم و قرار ندارم؟چرا حس میکنم یک وصله ی ناجور هستم؟حرا احساس دلتنگی میکنم؟اونقدر تو این دو سال تنهایی رو باور کردم که توی 20 سال حضورم توی پاریس و لندن و زوریخ احساس دلتنگی و تنهایی نداشتم
"حی علی الصلوة" خدا همیشه راه خوب رو جلوی پای بنده هاش قرار میده تا به آرامش برسن چقدر خوبه که انسانی خودش رو تنها فرض نکنه و بدونه که همیشه کسی نگرانشه همیشه مواظبشه
-صدف مامانی پاشو عزیزم
-یک کوچولو دیگه بخوابم
-من میرم صبحونه رو آماده کنم زود بیا
-باشه
-صدف خانم زود باش
-اومدم،دیشب خوب نخوابیدی مامان؟
-من خوبم دخترم
-چشماتون قرمز شده قطره رو بیارم؟
-بعد از نماز ریختم بهتر میشه تو بیا صبحونه ات رو بخور
بعد از صبحانه صدف به دانشگاه رفت و من هم برای خرید وسایل مورد نیازم از خونه خارج شدم
بعد از کمی قدم زدن به خونه برگشتم خونه،با اینکه این خونه برای دو نفر خیلی بزرگه ولی تنها جایی هست که توش آرامش دارم وقتی بعد از بیست سال برگشتم و اینجا رو دیدم از رو پا بودن خونه خیلی خوشحال شدم تمام خاطرات کودکی من اینجا شکل گرفته بود و من حاضر نبودم حتی لحظه ای به نابودی این خونه فکر کنم
کاش میتونستم تمام خاطرات این خونه رو برای صدف تعریف کنم ولی حیف که تنهایی از گفتن اون همه غرور و بی وفایی عاجز بودم نمیخواستم تصوری که تو این بیست سال در ذهن صدف جای گرفته از بین بره ولی...
صدای تلفن من رو به زمان حال برگردوند گوشی رو برداشتم
-بله بفرمایید
-سلام منزل صارمی؟
-سلام امرتون؟
-خانم صارمی من عمه ی فربد جان هم دانشگاهی دخترتون هستم
-حال شما خانم؟من دیشب توسط دخترم خبردار شدم البته به هیچ وجه فکر نمیکردم شما امروز زنگ بزنید ببخشید که نشناختم
-حق دارید مزاحم شدم اگه اجازه بدید یک وقتی رو برای آشنایی دو خانواده بگیرم
-خواهش میکنم صاحب اجازه هستید هر زمان که شما حاضر باشید من و دخترم آماده ی پذیرایی از شما هستیم
-شما لطف دارید خانم صارمی اگه موافق باشید دو روز دیگه شب جمعه مزاحمتون میشیم
-مراحمید خانم قدمتون روی چشم
-ممنون خیلی خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم اگه امری نیست فعلأ خداحافظی میکنم
-خدانگهدارتون خانم روز خوش
چرا عمه اش زنگ زد؟چه صدای زیبا و ملیحی داشت و به طرز باور نکردی ای صدای آشنایی داشت اصلأ یادش رفت آدرس بگیره شاید هم آدرس رو دارن که چیزی در این باره نپرسید
دیگه میتونم باور کنم دختر کوچولوی من بزرگ شده اونقدر بزرگ شده که برای خودش یک زندگی جدا داشته باشه
-سلام مامانی کجایی؟
-این وقت ظهر خانم گل من خونه چیکار میکنه؟مگه کلاس نداشتی؟
-جواب سلام واجبه فرشته جون
-سلام به روی ماهت حالا جواب بده
-صبح کلاس داشتم کلاس بعدازظهر هم کنسل شد راستی امروز آدرس خونه رو هم ازم گرفت
-فکر کنم دستور عمه خانم بوده
-عمه خانم کیه؟
-امروز صبح عمه ی فربد زنگ زد و برای آخر هفته وقت آشنایی گرفت ولی یادش رفت آدرس رو بگیره
-آخر هفته؟
-آره من گفتم هر وقت مایل هستن بیان اونم گفت آخر هفته
-عجله دارن؟
-معلومه عجله دارن دختر خوب،خواهان زیاد داره
-هندونه های زیر بغلم خیلی زیاد شد فرشته ی مهربون
-برو دختر،برو لباسات رو عوض کن منم میز رو آماده میکنم
در طی دو روز بعد التهاب خاصی داشتم و دلیل این استرس صدف بود،من عاشق صدف بودم و حالا صدف،مثل اینکه واقعأ همراه خودش رو انتخاب کرده بود و به فربدی که من هنوز ندیده بودمش اطمینان داشت و این از حرکات و کارهاش مشخص بود.
به عشق پاکش غبطه میخوردم اون میتونست عشق بورزه بدون حتی ذره ای تردید.
روز خواستگاری از صبح درباره ی اینکه چی بپوشه و چی بگه سوال میکرد و هی این ور و اون ور خونه میرفت و وسایل رو جا به جا میکرد و کاملأ منو کلافه کرده بود.
-صدف مامانی چند دقیقه بشین و آروم بگیر نمیخواد کاری بکنی خودم همه چیز رو آماده میکنم
-مامان خوب به نظر میرسم؟
-خودت باش عزیزم آدم وقتی میخواد خودش رو با سلیقه ی دیگران مطابق کنه شکست میخوره.همونی باش که هستی اونوقت میبینی کارا خودشون پیش میرن
-استرس دارم
-معلومه ولی باید آروم باشی واگرنه فکر میکنن به خاطر نداشتن خواستگار هل شدی
-شما که میدونید اینجوری نیست
-اونا که نمیدونن شما تا حالا 6_7 تا خواستگار رو ندیده رد کردی
با شیطنت خاص خودش گفت:بهشون میگیم چطوره؟
-دختر کوچولوی من از کی تا حالا اینطوری فکر میکنه؟آروم باش دختر خجالت بکش مگه قراره چه اتفاقی بیوفته،تو دانشگاه هم وقتی میدیدیش اینطوری بودی؟
-نه اصلأ
-پس الان فکر کن یکی از همون دیدار های ساده است
یک تای ابروش رو بالا داد و گفت:اونجا براش چایی نمیبرم
-اذیت نکن صدف باعث شدی منم استرس بگیرم
-باشه قول میدم آروم باشم
-آقرین دختر خوب حالا هم برو اون کت و شلوار سفید و طوسی ات رو بپوش خیلی بیشتر بهت میاد برای منم شوی لباس راه ننداز
-هر چی شما بگی
-قربونش برم منم میرم آماده بشم بدو که الان میان
فکر میکردم با حرفهایی که بهش زدم آروم شده ولی با صدای زنگ در همچین از جا پرید که نزدیک بود سکته کنم دیدن این لحظات برام یک بغض کهنه بود که تو گلوم جا خوش کرده بود که چرا من هیچ وقت حال صدف رو نداشتم و چرا صدف میتونه اینقدر راحت احساسات درونی اش رو به ظاهرش دعوت کنه
-صدف برو آشپزخونه من در رو باز میکنم
-باشه.مامان خوبم؟
-صدف برو
-خوش اومدید بفرمایید داخل
-اینجا هیچ تغییری نکرده،هنوزم همون قدر زیباست
چقدر صداش برام آشنا بود اینجا رو از کجا میشناسه از کجا میدونه تغییری نکرده؟؟؟
-سلام خانم صارمی
-سلام شما باید عمه خانم باشید
-درسته خوشوقتم
-من شما رو قبلأ جایی زیارت نکردم قیافه و صداتون برام خیلی آشناست
-منم دقیقأ همین حس رو دارم مخصوصأ صداتون رو اون روز تلفنی شنیدم خیلی آشنا به نظرم اومد
-بفرمایید داخل شرمنده سر پا نگهتون داشتم
-فربد جان عمه بیا داخل
-سلام خانم صارمی حالتون خوبه؟
-سلام پسرم خوش اومدی
-فربد جان بابا کجاست؟
-زیبایی این خونه برای بابا عجیب و حیرت آوره الان صداشون میکنم
-شما بفرمایید داخل من راهنمایی شون میکنم فربد جان
-بله چشم
از پله ها پایین رفتم چه روزهایی که با غرور از این پله ها عبور میکردم و به دنیا روز خوش میگفتم ولی همون دنیا بود که با تلخی هاش غرور منو خرد کرد و به من فهموند به خودم ننازم
-اونقدر زیبا هست که شما رو اینطوری خیره کنه؟
مرد بدون اینکه برگرده جواب داد:اصلأ تفاوتی نمیبینم اینجا خیلی آشنا باقی مونده
-قبلأ اینجا رو دیده بودید؟
-البته مال خیلی سال پیشه ولی من اینجا رو خیلی دوست دارم
-بفرمایید داخل(برگرد چرا خودت رو نشون نمیدی اصلأ کی هستی که درباره ی مأمن من اینطوری صحبت میکنی؟)
-سلام خانم...

خدایا توهم به این بزرگی قابل باور نیست من توی 2 سال حضورم در این خونه بارها خاطراتم رو مرور کردم ولی در هیچ کدوم از اونا نتونستم او را تصور کنم او از تمام خاطراتم حذف شده بود محو شده بود و حالا ،اینجا در مقابل من،فرهاد...فرهاد...
خدایا با من اینکار رو نکن من الان باید به فکر صدف باشم خدایا کمکم کن الان وقت مرور خاطرات نیست به خودت بیا فرشته
-فرشته خودتی؟
فرشته...فرشته
جز صدای گنگ فرهاد که منو صدا میکرد چیزی دیگری نمی شنیدم
-مامانی تو رو خدا چشماتو باز کن،جون صدف چشماتو باز کن فرشته جونم
با صدای بغض آلود صدفم به دنیای گنگ اطرافم برگشتم
-آروم باش صدفم حالم خوبه
-فرشته واقعأ خودتی؟گفتم صدا و چهره ات آشناست ولی حتی حدس هم نمیزدم که فرشته باشی
-همبازی کودکی من خیلی تغییر کرده اصلأ نشناختمت فریبا
-ولی حالا که میبینم تو زیاد هم تغییر نکردی 20 سال دوری بأعث شد نشناسمت کجا بودی؟
-زیر همین آسمون فربد پسر فرهاد و فرزانه است عمه خانم؟
-فربد،آره پسر فرهاده
-فرهاد هیچ فرقی نکرده یک آن حس کردم دارم تو خاطرات دست و پا میزدم ولی حالا که تو رو میبینم،فهمیدم واقعیت بوده،عمو فرشاد و زن عمو چطورن؟
-مامان 4 سال پیش فوت شد ولی بابا خدا رو شکر حالش خوبه الان ایران نیست اگه بفهمه تو رو دیدیم از خوشحالی بال درمیاره،میدونی که چقدر دوستت داشت و داره؟
-دلم براش تنگ شده دوست دارم ببینمش
-مامان اینجا چه خبره؟
-برات میگم عزیزم ولی الان به مامان کمک کن تا بلند بشم تا همین الان هم زیاد مهمونای عزیزمون رو منتظر نگه داشتیم
-چشم
حال خودم رو درک نمیکردم دوست نداشتم دوباره فرهاد رو ببینم ولی باید با این مسئله یعنی پیدا کردن اونا کنار می اومدم و به صدف فکر میکردم
-خوش اومد فرهاد خان
-فرشته خوبی؟
-ممنون خوبم میدونستی اصلأ عوض نشدی؟
-اگه نمیدونستم هم تو امروز این مسئله رو به من ثابت کردی خودت هم زیاد تغییر نکردی
-چرا تغییر که داشتم پیر شدم
- 20 سال زمان،تغییر ایجاد میکنه حال عمو و زن عمو چطوره ایران هستند؟
-هر دو 7 سال پیش فوت کردن
-متأسفم
-من به خاطر زن عمو تسلیت میگم البته با 4 سال تأخیر
-ممنون نمیشینی؟
-شرمنده سر پا نگهتون داشتم راحت باشید فکر کنم تنها کسانی که اینجا و از این مسائل سر در نمیارن صدف و فربد باشن خیلی گنگ نگاه میکنید؟
-خانم صادمی...
-خانم فرزام پسرم،فرشته فرزام
-پدر بهتر از من شما رو میشناسه این علامت سوال شده خانم فرزام
-من و پدرت و عمه ات همبازی دوران کودکی بودیم و حالا بعد از 20 سال دیدار دوباره،برای من که غیر منتظره بود
-ترجیح میدادی دیداری نباشه؟
-چرا اینطوری فکر میکنی آقا فرهاد؟
-حدسه دیگه،نظر خودت چیه؟
-نظر خاصی ندارم ولی میدونم از دیدنتون خوشحالم هر چند که غیر منتظره بوده باشه
-فرشته هنوزم با خودت صادق نیستی،حتی بعد از این همه مدت
-افکارت هیچ فرقی نکرده فرهاد خان هنوزم دوست داری نظرت رو به دیگران دیکته کنی
-و تو هم،هنوز...
-راحت باش بعد از 20 سال دوری هر چی تو دلت هست رو بگو
-هنوزم مغروری و ...
-بچه ها بسه این دو تا هنوز چیزی نمیدونن،مجبورید اینطور رفتار کنید؟
-فریبا اون اخلاقش عوض نشده،فقط با من اینطور رفتار میکنه یا با همه این رفتار رو داره؟
-چرا از فریبا میپرسی از خودم بپرس
-صدفم،ما رو تنها بذار.میتونی باغ رو به فربد نشون بدی
-مامان آخه...
-صدف،خواهش میکنم
-چشم هر چی شما بگید
با رفتن صدف و فربد به سمت فرهاد برگشتم و با عصبانیت گفتم
-صدف از گذشته چیزی نمیدونست ولی حالا با حرفهای تو تنها چیزی که میخواد بدونه،گذشته است
-چرا براش تعریف نکردی؟
-به همون دلیلی که فربد هیچ چیز نمیدونه و اینکه روابط من و دخترم به تو مربوط نمیشه
-دخترت...کی ازدواج کردی؟فامیل صارمی برام خیلی آشناست
-پسر دایی مادرم،سیامک
-درسته یادم اومد یکبار دیدمش.حالا کجاست چرا این جا حضور نداره؟
- 19 سال پیش فوت شد
- آه متاسفم،صدف اسم قشنگیه چند سالشه؟
آروم تر شده بودم و با لحن آرومی گفتم
-معلومه که قشنگه 22 سالشه اسم فربد رو فرزانه انتخاب کرد اصلأ فرزانه کجاست ؟
-فرشته،فرزانه...
-اسم فربد مال خودشه من انتخاب کردم!محض اطلاع بگم که من از فرزانه جدا شدم اونم دیگه ایران نیست مقیم کانادا شده
-شما که با عشق ازدواج کردید چرا؟
-فکر کنم بهتره دیگه غیر منتظره همدیگه رو نبینیم اینجوری همه راحت تر هستن
فریبا،فربد رو صدا کن،میریم
-داداش ما اومده بودیم درباره ی یک موضوع دیگه صحبت کنیم
-الأن وقتش نیست فریبا،من بیرون منتظرم،فربد رو صدا کن
-باشه
-فرشته خانم خدانگهدار امیدوارم دیگه مجبور نشی...
-میتونم بقیه جمله ات رو حدس بزنم،زبونت هنوزم... خداحافظ

-مامان چی شد؟
-نمیدونم عزیزم سرم درد میکنه باید استراحت کنم
-شما اونا رو میشناختید؟
-آره میشناختم
-نمیخواید بگید کی بودن؟
-چرا میگم ولی حالا نه،واقعأ به استراحت احتیاج دارم
-قبول من اینجا رو جمع میکنم شما استراحت کنید
چه واژه ی غریبی بود،استراحت.
من که دو ساله خواب شب به چشمم نیومده حالا میخوام استراحت کنم.چرا باید میدیدمش من که همه ی گذشته رو فراموش کرده بودم،نه اگه فراموش کرده بودم اینطور تحت تأثیر اون لحظات حرف نمیزدم.خدایا چرا بعد از 20 سال باید دوباره میدیدمش؟چرا صدف و فربد همدیگه رو میخوان؟ما حتی نتونستم یک ساعت همدیگه رو تحمل کنیم...ولی این ماجرا نباید باعث بشه صدف تصمیمش رو عوض کنه اگه اونا همدیگه رو بخوان باید به هم برسن
-صدف مامانی،بیا اینجا
-حالتون بهتره؟
-آره خوبم عزیزم وقت داری چند روز بریم سفر؟
-سفر؟
-دلم میخواد چند روزی بریم شمال البته اگه تو مایل باشی؟
-آخر هفته که کلاس ندارم اول هفته رو هم بیخیال میشم یک هفته که بیشتر نمیشه؟
-یک هفته زیاده حدودأ سه چهار روز
-قبول کی حرکت کنیم؟
-فردا صبح
-با این عجله
-به خاطر مامان،موافقی؟
-آره مامانی،قبول
-ممنون گلم
تمام شب رو به اتفاقات روزی که گذشت و حرفهایی که من و فرهاد زدیم فکر کردم.با اونکه ما 20 سال بزرگتر شده بودیم ولی هنوز مثل بچه ها رفتار میکردیم و مثل اون موقع ها بیشتر از چند دقیقه مثل آدم نمیتونستیم با هم صحبت کنم و همیشه با هم در جنگ بودیم
چرا بعد از این همه مدت پسر اون باید عاشق صدف بشه اون گفت اسم رو خودش انتخاب کرده و از فرزانه جدا شده،اونا که عاشق همدیگه بودن چرا؟
-باز تمام شب رو بیدار بودید؟
-نه عزیزم
-برعکس لباتون،چشمهاتون حقیقت رو میگن،من رانندگی میکنم شما استراحت کنید
-استراحت نمیخوام فقط میخوام کنار تو باشم
-قربونتون برم من همیشه کنارتون هستم
-صدف تو هم فربد رو دوست داری؟
-مامان اونها حتی خواستگاری هم نکردن این چه سوالیه؟
-جواب بده صدفم اون پسر با نگاهش به آدم ثابت میکرد عاشقه،تو هم دوستش داری؟
-شما که فقط چند دقیقه اون رو دیدید چطور فهمیدید
-حالا،نمیدونم اون چشمهای تیله ای رو از کی به ارث برده چون به فرزانه نرفته آخه چشمهای فرزانه،مشکی بود
-همدیگه رو خوب میشناختید؟
-تقریبأ،شاید هم اینطور فکر میکنیم چون رفتار ما مثل بچه ها بود
-برام تعریف کنید،میخوام بدونم
-الان؟
-آره اینجوری حوصله ام سر نمیره و شما هم گذر زمان رو احساس نمیکنید
گذر زمان،این 20 سال برام یک عمر گذشت،بعضی وقتها اصلأ نمیگذشت،اون موقع ها بود که حرصم در می اومد و به خودم و زمین و زمان ناسزا میگفتم
صدف من با اخلاق و رفتار خاص خودم،نا مرادی روزگار رو احساس کردم.از بچگی عاشق سفر بودم و سفر به شمال برام رویایی بود.دریا رو دوست داشتم،همین طور جنگل رو ولی از همه بیشتر ویلای عمو فرشاد رو دوست داشتم هر وقت احساس بدی داشتم میدونستم کجا آروم میگیرم.از کلید اون ویلا سه تا درست شده بود یکی دست عمو فرشاد یعنی پدر فرهاد و فریبا بود یکی دست عمو محمود پدر فرزانه و فرزاد بود و کلید سوم دست من بود.
روزهایی که شمال نبودیم کلید همیشه زیر بالشم بود.اون کلید برام با ارزش ترین چیزی بود که درست شده بود.اگه دنیا رو به من میدادن بازم حاضر نبودم در قبال اون کلید رو به کسی بدم
اولین بار که وارد ویلا شدم 8 سالم بود
-فرشته،کوچولوی مامان کجایی عزیزم؟
-همین جام الان میام مامان صبر کن دارم نارنج میچینم
-تو که دستت نمیرسه وایستا بیام کمکت
-نه مامانی خودم میتونم الان میارم نشونت میدم
بچه های بی ادب همه ی نارنج های پایین رو کندن اصلأ فکر ندارن
میپریدم بالا تا شاید بتونم نارنج بکنم ولی هر چی سعی کردم نشد دیگه قاطی کرده بودم اصولأ هر چیزی رو که میخواستم تا بدست نمی آوردم دست بردار نبودم.
آخرین بار که داشتم میپریدم یکدفعه گرمای دستی رو دور کمرم احساس کردم بهش توجهی نکردم و تا دستم به نارنج رسید از شاخه جداش کردم خیلی خوشحال بودم وقتی پام به زمین رسید بدون توجه به شخصی که کمکم کرده بود مامان رو مورد خطاب قرار دادم
-مامان کندم ایناهاش ببین چقدر بزرگه ببین چه بوی خوبی داره
-چطوری دستت رسید؟
-یکی منو بغل کرد منم کندم
-کی؟
-نمیدونم آخه ندیدمش
-ازش تشکر نکردی؟
-تشکر برای چی،من نارنج کندم
-اون تو رو بلند کرد مامانی اگه این کارو نمیکرد نمیتونستی نارنج داشته باشی حالا برو ازش تشکر کن مامانی
-باشه ولی بازم من نارنج کندم
-درسته ولی اون هم کمک کرده مگه نه؟
-آره الان میرم شما نارنج رو نگه دار
به سمت درخت رفتم فرهاد اون موقع 12 سالش بود پایین درخت وایستاده بود و دو تا نارنج هم دستش بود رفتم جلو و گفتم:ممنون که کمک کردی نارنج بچینم
-میذاشتی چند سال دیگه می اومدی برای تشکر
-چه فرقی میکنه؟
-فرق نمیکنه؟
-خواب من نارنج کنم تو فقط یکم کمک کردی
-و اگه کمک من نبود تو نمیتونستی نارنج بچینی
-امتحان میکنیم
-چه جوری؟
-من میتونم از درخت بالا برم بعد نارنج بچینم
قهقه ای زد و من از این حالتش بدم اومد دوست نداشتم جلوی کسی این رفتار رو نسبت به خودم ببینم اون حق نداشت منو مسخره کنه وقتی دیدم کارش رو ادامه میده شروع کردم به گرفتن شاخه های پایین برای بالا رفتن از درخت که اومد جلو و بغلم کرد و از حدود نیم متری رو که از درخت بالا رفته بودم،آورد پایین و گذاشت زمین
-باشه فهمیدم این کار رو میکنی نمیخواد ثابت کنی مطمئنم که میتونی.دیوونه اگه از اون بالا بیوفتی پایین چی میشد؟فکرش رو کردی؟
-آره اگه بیوفتم میمیرم اون وقت تو خوشحال میشی و میخندی
-چرا این فکر رو میکنی من نمیخوام تو آسیب ببینی من از آسیب دیدن تو خوشحال نمیشم کوچولو
-بیخود کرده خوشحال بشه
صدای فرزاد بود که جمله ی آخر رو به من گفت،برگشتم به سمتش و گفتم:به تو ربطی نداره من دارم با فرهاد حرف میزنم
-هیچ کس حق نداره تو رو اذیت کنه یعنی من نمیذارم
-من به تو احتیاج ندارم الانم میرم پیش مامانم اصلا هم با شما حرف نمیزنم
-فرشته،فرشته...
صدای فرهاد رو دوست داشتم و خودش هم برام خیلی مهم بود ولی بعضی وقتها حرصم رو در میآورد اون میدونست من خیلی حساسم ولی بازم بعضی حرفها رو میزد و بعضی کارها رو انجام میداد تا اعصابم رو خورد کنه ولی از فرزاد متنفر بودم اون همیشه خودشو برتر میدونست.
خونه هامون توی تهران نزدیک هم بود و من و فریبا و فرزانه هم به یک مدرسه میرفتیم هر روز صبح فرهاد،من و فریبا رو میرسوند مدرسه و بعد ازظهرها هم با هم برمیگشتیم.رابطه ی من و فریبا خیلی خوب بود ولی با فرزانه نمیساختم اون خیلی از من بدش می اومد و احساس اش رو به من انتقال داده بود و تمام اینا رابطه ی سرد من و فرزانه رو ایجاد کرده بود ولی در مقابل رابطه ی فرزانه و فریبا عالی بود.
هر سال بهار و تابستان چند روزی رو در کنار هم شمال بودیم و بقیه سال هم با هم بودیم و آخر هفته ها جمع دوستانه داشتیم
هیچ وقت رو یادم نمیاد که بیشتر از چند روز از هم بی خبر باشیم سالها پی در پی میگذشتند و ما بزرگ شدیم ولی هنوز روابط سابق حکمفرما بود
پدرم و عمو فرشاد یک کارخانه داشتند و عمو محمود تو کار صادرات فرش بود حدودأ 12 ساله بودم که فرهاد برای تحصیل رفت پاریس.
دایی مامان کارهاشو جور کرد تا اونجا درس بخونه روزی رو که میرفت یادم نمیره از دو هفته قبلش مادرم و زن عمو در پی آماده کردن وسایلش بودن و اون از تمام دوستاش و فامیل ها خداحافظی میکرد ما هرروز همدیگه رو میدیدیم با اونکه زمان رفتنش خیلی نزدیک بود ولی من و فریبا رو میرسوند مدرسه و از کارهاش و تلاشش برای یادگیری زبان میگفت
فریبا خیلی جدی و با شوق به حرفاش گوش میداد ولی در عوض من اصلأ به روی خودم نمی آوردم که چیزی میشنوم ولی با تمام وجود حرفاش رو گوش میدام تک تک حرفای اون روزا رو یادمه هر کلمه ی جدیدی که یاد میگرفت به ما میگفت
روز رفتن حدود ساعت یک شب پرواز داشت عمو فرشاد همراه فرهاد رفت تا از جابه جا شدنش مطمئن بشه احساس بدی داشتم نمیخواستم قبول کنم که فرهاد داره میره یک جورایی تا اون روز فکر میکردم رفتن فرهاد در حد حرف هستش و اون هیچ جا نمیره ولی وقتی همگی راهی شدیم به سمت فرودگاه تازه باورم شد که فرهاد داره از ایران میره
وقتی از همه خداحافظی کرد من کنار مامان ایستاده بودم و دست مامان رو محکم گرفته بودم من اشک نمیریختم یعنی هیچ وقت در حضور دیگران گریه نمیکردم ولی به هیچ عنوان راضی به رفتن فرهاد نبودم
از همه که خداحافظی کرد به مامانی رسید با هم روبوسی کردن و مامان یک دنیا نصیحت کرد و در آخر بهش گفت مواظب خودش باشه
نوبت به من رسیده بود دست مامان رو محکم تر گرفتم تا لرزه ای رو که به دستام بود نبینه دستم رو گرفت و کلید رو تو دستم گذاشت و کنار گوشم گفت:کلید ویلاست هر وقت دلتنگ شدی برو اونجا و نارنج بچین ولی از درخت بالا نرو باشه؟
تو چشمهاش نگاه کردم پر از خنده و شیطنت بود میخواست ماجرای چیدن نارنج رو بهم یاد آوری کنه
خیلی سریع با عمو فرشاد رفت و من نتونستم جوابی بدم
راحت رفت و ندونست که قلب منو همراهش داره من دختر 12 ساله ای بودم که برای اولین بار و خیلی زود حس خاصی رو تجربه میکردم دختری که غرورش بیشتر از عشقش بود و خودش هم اینو خوب میدونست
یک هفته ی تمام تب و لرز شدید داشتم تو اون مدت با هیچ کس حرف نزدم و تنها مونس من کلیدی بود که شد نشانی از فرهاد
فرزاد که موقعیتی برای نشون دادن خودش پیدا کرده بود چند روزی برای بردن من به مدرسه اومد وقتی دیدمش بهم برخورد و گفتم:من خودم بلدم برم مدرسه لازم نیست تو من رو همراهی کنی
-حالا که فرهاد نیست بهتره با هم بریم اینجوری تو راحت تری
-اصلأ هم اینطور نیست من خودم با فریبا میرم شما هم برو خواهر خودت رو برسون مدرسه خداحافظ
بعد از اون روز پدرم هر روز منو میرسوند

تولد 15 سالگی ام بود بارون بهاری و بوی خاک حال عجیبی برام ایجاد کرده بود دوست داشتم برم بیرون ولی هر چی خواستم دلیل جور کنم نشد و مامان اجازه نداد از ساختمون بیرون برم
-نه خیر الان مهمونا میان تازه ممکنه سرما بخوری
-زود برمیگردم
-نه عزیزم نه
-چرا امسال اینجوری جشن گرفتید؟
-همین جوری هر سال خودمون بودیم امسال گفتم تنها نباشیم
-من دوست داشتم با هم جشن بگیریم
-وقتی مهمون داشته باشی بیشتر بهت خوش میگذره اونا که غریبه نیستن مشکل چیه؟
-هیچی اصلأ حوصله ی تولد گرفتن ندارم
-اینقدر بد عنقی نکن دختر چرا مثل بچه ها حرف میزنی؟
-دوست دارم میرم تو اتاقم بابا اومد منو صدا کنید
-چشم حالا هم اخم نکن فرشته کوچولوی من
-چشم هر چی شما بگید مامانی
-قربون فرشته ام برم
وقتی رسیدم به اتاقم گوشی رو برداشتم و به فریبا زنگ زدم هنوزم برام بهترین دوست بود هر چند که دلم میخواست از فرهاد خبر بگیرم ولی هیچ وقت تو این موضوع پیش قدم نمیشدم اگه میگفت من خوشحال میشدم و اگه نمیگفت توی آتیش ندونستن میسوختم ولی به فکر رهایی نبودم
-سلام خانم تولدت مبارک
-سلام ممنون چطوری؟
-چی شدی فرشته؟
-هیچی مگه باید چیزی شده باشه
-من صدات رو میشناسم نازک نارنجی چی خواستی بهت ندادن
-میخواستم برم بیرون مامان گفت هوا سرده بارون میاد مریض میشی
-میدونم بارون خیلی دوست داری ولی زن عمو راست میگه هوا سرده
-حق نده میدونی که اگه درست هم باشه حرصم در میاد
-باشه اصلأ حق با توئه راستی یک سوپرایز برات دارم
-چی؟
-هر وقت دیدمت بهت میگم
-تو که میدونی کنجکاوم
-آره میدونم به خاطر همین یه موضوع برای فکر کردن ایجاد کردم
-کی میای؟
-خیلی زود اگه قطع کنی راه می افتیم
-منتظرم
-باش تا اموراتت بگذره
-فریــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــبا
-شوخی کردم بابا میبینمت
****
-فرشته،بابا اومد بیا پایین
-الان میام
سلام بابایی خوبی؟
-سلام دختر بابا مگه میشه فرشته بابا رو دید و خوب نبود؟
-نه نمیشه،چایی برتون بیارم؟
-دست گلت درد نکنه بابایی
صدای زنگ باعث شد به سمت در برم از این موقعیت استفاده کردم و به حیاط رفتم
عمو محمود و زن عمو به همراه فرزانه و فرزاد پشت در بودن،فرزاد آخرین نفر وارد شد و دسته گلی رو به سمت گرفت
-سلیقه ات بد نیست
-معلومه خوش سلیقه ام خانم تولدت مبارک
-ممنون بفرمایید داخل
عمو در حالی که به ساختمون نزدیک میشد پرسید:فرشاد نیومده فرشته جان؟
-نه هنوز نیومدن ولی چند دقیقه پیش که با فریبا صحبت کردم گفت دارن حرکت میکنن
-باشه عمو بیا تو هوا بیرون سرده سرما میخوری
-چشم شما بفرمایید
هنوز وارد سالن نشده بودیم که زنگ دوباره به صدا اومد و عمو فرشاد و فریبا و زن عمو وارد شدن خیلی سریع به فریبا رسیدم و گفتم:سوپرایزت چیه؟
-بچه بذار برسیم بعد سوال بپرس
-بگو دیگه اذیت نکن فریبا
-باشه بگیرش
-این چیه این دو تا ورق سوپرایزه؟
-آخرین نامه ی فرهاده چند خطش مربوط به توئه به خاطر همین آوردم
-به من مربوط میشه؟
-آره قبل از اینکه اینجا دعوت بشیم فرهاد تو نامه گفته بود از طرفش تولدت رو تبریک بگیم
-خوبه شما که یادت نبود ما کی به دنیا اومده بودیم باید برادرت بهت بگه تولد من کی هستش
-اگه میدونستم باعث میشه تیکه بارم کنی اصلأ نمی آوردمش
-بهش هم برمیخوره بابا رو نیست که سنگ پاست بیا برو تو
-چشم بانو،راستی فرشته ی آسمونی تولدت مبارک
خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم و چیزی بروز ندم ولی واقعأ شاد بودم فرهاد تولد من یادش بود و این برام بی نهایت لذت بخش بود
لحظه ای که نامه رو برای اولین بار خوندم رو هیچ وقت فراموش نکردم حالا که به اون روزا فکر میکنم میبینم اگه میتونستم عقاید و احساساتم رو نشون بدم خیلی...

<<فرشته خانم،بهار طبیعت با بهار زندگی شما قرین شده و شوق و اشتیاق بهار طبیعت برای این قرابت قابل ستایش است آرزوی زندگی ای شیرین براتون دارم
تولدت مبارک>>
این چند خط زیباترین هدیه ای بود که آن شب گرفتم کسی نفهمید من چرا از خوشحالی رو پا بند نبودم حتی فریبا هم نتونست بفهمه که چرا دوربینم که فیلم 36 تایی داشت فقط 30 تا عکس انداخت
وقتی ورق نامه رو به فریبا پس دادم گفت:نمیخوای نامه رو نگه داری؟
-برای چی نامه خانوادگی شما رو نگه دارم بهتره پیش خودت باشه دفعه بعد که برای آقا فرهاد نامه نوشتی از طرف من ازش تشک کن
-خواب خودت براش بنویس بده میذارم تو پاکت بعد ارسال میکنم
-درباره اش فکر میکنم
-عجب رویی داری دختر نمیخواد خودم از طرف تو تشکر میکنم
چقدر دوست داشتم خودم این کار رو بکنم ولی...
اون شب بعد از خداحافظی به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس خواستم بخوابم که بسته ی کوچکی روی تخت توجه ام رو جلب کرد.خیلی زیبا روبان پیچی شده بود وقتی بازش کردم یک گردنبند با حرف اول اسمم بود و برگه ای با دست خط فرزاد وجودم رو به آتیش کشید اون بازم حرصم رو درآورده بود و این کارش دلیلی نداشت که یکدفعه جرقه ای از ذهنم شکل گرفت و با این فکر عالی وجودم آروم گرفت و به امید آینده ماندم

دو هفته از تولدم میگذشت و طی این مدت دو بار فرزاد رود دیدم خیلی سعی کرد تو خلوت نظرم رو درباره ی هدیه اش بپرسه ولی این فرصت رو بهش ندادم
فاصله تولد من و فریبا دو هفته بود و موقعیت برای تلافی جور شد خیلی زیباتر کادو پیچش کردم و به عنوان هدیه برای فریبا بردم.
وقتی فریبا کادو رو باز کرد قیافه ی فرزاد دیدن داشت خیلی بهش برخورده بود و کارهاشو بهونه کرد و مهمونی رو ترک کرد
چند ماه بعد بود که خبر ورود فرهاد به دانشگاه رو از فریبا شنیدم،خیلی خوشحال شدم اون لایق بهترین ها بود و من براش آرزوی موفقیت داشتم
فصل ها در پی هم میگذشتن و من وارد دبیرستان شدم خواستگارای زیادی داشتم که با نظر مخالف من جواب منفی میگرفتن.یکی از خواستگارا فرزاد بود که پدر و مادرم به خاطر اینکه ناراحتی پیش نیاد مسئله درس رو مطرح کردن و از اونا خواستن علنی خواستگاری نکن و این کارشون باعث شد اون خیلی امیدوار بشه چیزی که باعث عذاب من بود
اون احساس مالکیت داشت و فکر میکرد میتونه همیشه و همه جا کنارم باشه و بی اعتنایی های من به جای اینکه اون رو آزرده کنه،مشتاق ترش میکرد
انگار نه انگار که من بهش اهمیت نمیدادم،اون کار خودش رو میکرد.
بعضی وقتها احساس میکردم آدم ها حق ندارن خودشون رو کوچیک کنن هر انسانی عزت نفس داره،غرور داره و نباید خودش باعث نابودیش بشه.من حاضر نبودم غرورم رو نباود کنم تا چیزی بدست بیارم ولی فرزاد با همه فرق داشت برای اون بدست آوردن،مهم بود و به راه رسیدن فکر نمیکرد
کم و بیش از طریق فریبا از احوال فرهاد خبر داشتم اون نمیتونست برای تعطیلات به ایران بیاد
عید نوروز بود و همگی چند روز به فروردین مونده راهی شمال شدیم.با رسیدن به ویلا بوی خاک بینی ام رو نوازش میکرد.یکراست به سراغ درخت خاطراتم رفتم و کنارش ایستادم، لحظه ای رو که فرهاد بهم کمک کرد نارنج بکنم رو مرور کردم پوست خشک شده ی نارنج رو از جعبه جواهرات درآوردم و بو کردم،خاص بود خیلی خاص
فرزاد در پی موقعیتی بود تا بتونه دلیل کارم رو بپرسه و بالاخره یک روز که کنار ساحل قدم میزدم فرصت رو پیدا کرد
-سلام فرشته خانم صبح به خیر
-سلام اینجا چیکار میکنی این موقع صبح بیدار شدن از تو بعیده؟
-حالا که اینجام،ناراحتی؟
-برام فرقی نمیکنه من داشتم برمیگشتم
راه ویلا رو در پیش گرفتم که دستم رو گرفت و منو برگردوند
-چیکار میکنی دیوونه دستم درد گرفت
-ببخشید خانم جور دیگه ای نمیتونستم جلوت رو بگیرم
-بیخود،همچین اجازه ای نداری
-بدخلقی نکن اونی که باید ناراحت باشه منم نه تو
-من کاری نکردم که باعث ناراحتی تو بشه پس به من ربطی نداره
-چرا گردنبند رو دادی فریبا؟
-دلم خواست
-اون هدیه تو بود
-ازش خوشم نیومد
-میتونستی به خودم بگی بعدش میرفتیم با سلیقه خودت هدیه میگرفتیم
-بهتر بگم هدیه تو رو نمیخواستم
-این طرز صحبت کردن اصلأ شایسته بانویی مثل شما نیست
-لازم نیست تو تشخیص بدی من چطور باید صحبت کنم
-فرشته...
-سر من داد نزن پدر و مادرم اینطور با من صحبت نمیکنن تو که جای خود داری
به سمت ویلا حرکت کردم
-صبر کن میخوام باهات صحبت کنم
-من حرفی با تو ندارم بهتره دیگه جلوی راه من سبز نشی فهمیدی؟
-اوه اوه وقتی ازت خواستگاری کردم یک جورایی جواب مثبت از عمو گرفتم این ناز کردن برای چیه،من همه جوره میخوامت عزیزم
-برو گمشو خیلی متوهمی،یکم واقع بین باش من ازت متنفر فرزاد،متنفر
بعد از 4 روز تعطیلات عالی!! برگشتیم و من تا روز تولدم از خونه بیرون نیومدم
تمام اون روز خاص رو در پی دریافت یک یادداشت دیگر بودم مطمئن بودم که فراموشم نمیکنم ولی وقتی سایه ی سیاه شب بر آرزوهام کشیده شد فهمیدم که فراموش شدم انتظار نادیده گرفته شدن رو نداشتم ولی اون این کار رو کرد و مثل تمام این روزها کسی رو که میخواستم کیلومترها ازم دور بود و کسی که ازش متنفر بودم،کنارم
من توقع ام خیلی بالا بود و به خاطر همین موضوع صدمات زیادی رو تحمل کردم ولی گذشت زمان به من نشون داد که اتفاقات همیشه اونطور که ما میخواهیم پیش نمیره این رو فهمیدم که به جای اینکه بخوام آدم ها رو تغییر بدم اول باید خودم رو تغییر بدم و با شرایط کنار بیام زمانی که این موضوع رو درک کردم که خیلی چیزها رو از دست داده بودم حتی خودم و احساسم.
بعد از تولدم کمتر از خانواده عمو فرشاد خبر میگرفتم و بیشتر اوقاتم صرف نقاشی میشد این کار به من آرامش میداد و باعث میشد ذهنم رو از افکار مزاحم خالی کنم.
درسم زیاد خوب نبود و اصلأ حوصله درس خوندن نداشتم و حرف دیگران هم باعث نمیشد من کاری بکنم شاید به خاطر لجبازی با فرهاد بود چون زن عمو همیشه از پیشرفتش و نمره های عالی اش صحبت میکرد و رویاهای که براش داشت رو بیان میکرد
دقیقأ زمانی که رابطه ی من با فریبا به گرمی قبل نبود فرزانه بیشتر اوقاتش رو با اون میگذروند و با هم درس میخوندن.
تابستون اون سال با سعی زیادی که کردم همراه بقیه به سفر نرفتیم و بابا هم از موقعیت استفاده کرد و سفر کاری خودش به لندن رو جلو انداخت و من و مامان رو هم همراه خودش برد و حسن بزرگ این سفر ندیدن فرزاد بود.
من دختر شادی نبودم ولی بعد از تولد 16 سالگی به بعد به زندگی،به آدمها و به همه چیز بدبین شدم.باورم نمیشد یک کار کوچیک از طرف کسی که نسبتی هم با من نداشت این ضربه مهلک رو بهم بزنه
آرزو میکردم هیچ وقت نبینمش نه خودش رو،نه کسانی که یاد اون رو برام زنده میکردن ولی وقتی به اطرافم نگاه میکردم میدم که به خانواده عمو فرشاد مخصوصأ فریبا خیلی علاقه دارم و حتی فراموش کردن فرهاد غیر ممکنه ولی من استاد دروغ گفتن به خودم بودم!!!
روزها برام به مثال یک سال بودن و سالها برام به مانند قرنی میگذشتن و خدا رو شکر میکردم که آدم ها کمتر پیش میاد قرنی را به خود ببیننده واگرنه هیچ توصیفی برای آن نداشتم تا برات بگم.


مطالب مشابه :


بهترین کتابهای دنیا

بهترین کتابهای دنیا سایت Amazon لیست 1001 کتابی که باید قبل از مرگ خواند را به پیشنهاد بیش از 20




دانلود رمان افسون عشق با فرمت جاوا

دانلود رمانهای عاشقانه; متنوع; Links . از عشق تا دانلود; تنهایی; بازی های دو روز دنیا; عاشقانه;




رمان دنیا همان یک لحظه بود

رمان دنیا همان ♥♥گلچینی از بهترین رمـــانهـای عاشقـــانه از بهترین رمـــانهـای




قسمت8-دردسرفقط برای یک شاخه گل رز

بهترین و پر طرفدارترین رمانهای عاشقانه بهش خیره شدم اما اون انگار اصلا تواین دنیا نبود




جذاب ترین داستان های کوتاه عاشقانه

جذاب ترین داستان های کوتاه عاشقانه همه دنیا آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا




دانلود رمان دنیا پس از دنیا

دانلود جدیدترین رمانهای زیبا دانلود رمان دنیا پس از دنیا . بهترین سایت رمان عاشقانه




عکس های عاشقانه همراه با متن

*بهترین ها* : مگر چند بار به دنیا آمده برچسب‌ها: عکس های عاشقانه,




رمان رویای شیرین من

♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه این بهترین میکردم و به دنیا روز خوش




برچسب :