رمان ناعادلانه قضاوت کردم2

سالها گذشته ولی من تو گذشته ها زندگیمو باختم...ازدواج... تشکیل خانواده .... برام مفهومی نداشت... بقیه فکر میکردنند به خاطر خیانت باران بود که دیگه سمت ازدواج نمی رفتم ولی خودم که می دونم .. یاد باران اجازه نمی داد... میخواستم فراموش کنم ولی یاد اون از قدرت من بیشتر بود...باران گفت دروغه ولی من باور نکردم... اگه دروغ بود کجا رفت .. با رفتنش مطمعن شدم که جایی رو داره که بره به دور از من ، به دور از عزیز، به دور از علی .. جایی رو داره که بره.....کاش نمی رفت.. کاش سکوت نمیکرده .. کاش میگفت کجا بوده..ولی دیگه دیره واسه این فکرا .. باران رفته ، چهار ساله که رفته .... چهارسالنمی دونم تو این سالها چی کار کرده .. نمی دونم تو این سالها با کی بوده .. البته مهم نیست برام.....!!!!مهم نبود..؟.. خودمو قول میزدم همیشه دوست داشتم بدونم کجاست... درسته با من نبود ولی دوست داشتم بدونم با کیه .. خوشبخته.... بودن با یه مرد دیگه ارزششو داشت.. ارزش جدایی از عزیز .. ارزش جدایی از علی که می شندیم تو این سالها چی کشید.... مطمعن ارزش جدایی از من داشت که رفت... نمی دونم باران دل باران هیچ وقت با من نبود یا..... .هوا گرگ و میش شده .... داره کم کم صبح میشه .. آروم از روی تاب می یام پایین .. با دستم گردنمو میگیرم.... میرم سمت ساختمون... تو خاموشی مطلق بود..... نگاهم میره سمت اتاق باران .. سمت ساختمون عزیز ... دیگه کسی اونجا زندگی نمیکنه........ افسوس میرم تو ساختمون .... صدایی نمی یاد ، همه خواب بودن.. خوبه .. اگه الان مامان بیدار بود باز شروع میکرد به نصیحت کردن و پیشنهاد دادن...لباسامو عوض میکنم و دراز میکشم رو تخت... تو خواب و بیداری بودم انگار .. بازم کابوس همیشگی.... بازم کابوس باران...بیخیال خوابیدن میشم و میشینم رو تخت... امروز بد هوای باران رو کردم ... میرم و سمت کتابخونه... هنوز که هنوزه عکس اشو نگه داشتم ، عکس هایی که با هم انداخته بودیم ، همون موقعی که با هم بودیم ، همون موقعی که فکر میکردم عاشقمه...هیچ وقت نفهمیدم چرا اون عکس ها رو پاره نکردم ، چرا ، چرا هنوز داشتم به عکس هاش نگاه میکردم و می سوختم تو دوریش...صورتشو لمس میکنم ... انگاری که اینجاست... تو عکی می خنده ... عاشق لبخندش شدم ... .. باران چی داشت که منو اینجوری شیفته خودش کرد...شیفته کم بود .. باران واسم همه چی بود .. همه چی ...صبح شده بود ... از همین که چشمامو باز میکنم عکس باران می یاد می یاد جلو چشمام...از دیدن عکس ها عصبانی میشم ....لعنتـــــــــی ......یه دوش میگیرم و میرم پایین...

همه سر میز نشستن ... سلام میدم یه صندلی میکشم بیرون و می شینم 

- دیشب دیر اومدی ؟

سرمو بلند میکنم و به مامان نگاه میکنم

- با لیندا مهمونی بودیم

با لبخند سرشو تکون میده ... میدونم الان داره به چی فکر میکنه

سرمو به سمت بابا می چرخونم

- میخواید برید بیمارستان ؟

- آره پسرم ، کاری داری ؟

سرمو تکون میدم

- باشه ، پس با هم میریم بیمارستان تو راه هم صحبت میکنیم ، خوبه ؟

- آره

بعد از صبحونه آماده می شم میرم پایین.. بابا هم آماده ، کیف به دست داره با مامان حرف میزنه .

با لبخند داره به حرف های مامان گوش میده 

- چشم خانم چشم امره دیگه ای..؟

- خودتو مسخره کن 

- ای بابا من که هر چی میگی میگم چشم چه مسخره ای 

میرم جلوتر

- چی شده مامان

- بیا به این بابات یه چیزی بگو

- اذیت میکنه مامان ؟

- خیلی زیاد 

- ای بابا خانم من که چیزی نمی گم 

- هی هر چی من میگم فقط سرشو تکون میده 

همین طوری حرف میزنه و میره سمت پذیرایی و بابا هم دنبالش میره . چه قدر خوشبخت اند همیشه دوست داشتم یه زندگی خوب و خوش مثل بابا و مامان داشته باشم .

با لبخند میره سمت حیاط تو ماشین و منتظر بابا میمونم . 

بابا می یاد تو ماشین و میگه :

- امان از دست این زن ها 

- نیست شما اصلا خوشتون نمی یاد 

- کی بدش می یاد پسر

ماشین و روشن میکنه و از تو باغ درمی یایم بیرون 

- خوب پسرم راجع به چی میخواستی صحبت کنی ؟

- میخواستم دوباره برگردم بیمارستان 

- مطمعنی ؟

نفسمو با صدا بیرون میدم 

- البته 

- اما من مطمعن نیستم که بخوای ایران بمونی 

- میخوام بمونم بابا ، دیگه نمی خوام برگردم . با اونجا پیوندی ندارم که بخوای بمونم اونجا . خسته شدم از تنهایی ، خسته ام بابا ، خسته .

پشت ترافیک ایستادیم و هر کدوم تو فکرای خودمونیم 

- نمی دونم این حرف ها الان جایزه یا نه .، ولی باید بگم باید خیلی قبل تر بهت میگفتم ولی اونقدر عصبانی بودی اون روزا که اصلا نمی شد گفت اصلا پذیرای حرف و نصیحت نبودی 

- درسته 

- الان هستی ؟

- نمی دونم 

- بردیا اگه میخوای ایران بمونی باید گذشته رو فراموش کنی ، باید فراموش کنی بارانی تو زندگیت بوده باید فراموش کنی رابطه ای بوده .

- فراموش کردم 

- نه ، فراموش نکردی ، فراموش نکردی که شب تا سحر میمونی تو باغ و میری تو فکر .

با تعجب برمیگردم سمت بابا

- دروغ میگم 

- نه ولی 

- ولی نداریم بردیا فراموش نکردی . مرد باش و قبول کن 

- نمی تونم فراموش کنم ، یادش مثل مته افتاده به جونم و داره ذره ذره روحمو میخوره .

- چرا دنبالش نمیگردی ؟

دستمو مشت میکنم ، بابا فکری رو به زبون آورد که خیلی وقت بود فکرامو مشغول میکرد. فکری که گشتن دنبالش فکر پیدا کردنش ... 

- میخوای دوباره دنبالش بگردیم ؟

سرمو تکون میدم 

- این سر تکون دادن یعنی چی میخوای یا نمی خوای ؟

- هیچی نمی دونم بابا ، هیچی . الان فقط میخوام دوباره برگردم به بیمارستان 

- باشه ، هر جور راحتی . امروز تو هییت مدیره مطرح میکنم 

- ممنون 


دو هفته ای هست که تو بیمارستان مشغولم ، اوضاع فکریم خیلی بهتر شده . دیگه کمتر به باران فکر میکنم مشغله ی بیمارستان اجازه نمیده . ساعت 4 یه عمل دارم و دارم آماده میشم برم بیمارستان .

میرم پایین کسی تو پذیرایی نیست ، میرم سمت آشپزخونه 

- مامان 

- بیا اینجا عزیزم 

میرم تو آشپزخونه مامان و زهرا خانم و عزیز نشستن و دارن چای میخورن .

- بشین آقا برات یه چای بریزم 

- نه زهرا خانم عمل دارم باید برم

- دوری میکنی ها بردیا خان 

- نه عزیز این چه حرفیه 

- پس بشین یه استکان چای با ما بخور

- چشم هر چی شما بگید 

یه صندلی می کشم بیرون و می شینم روش . مامان داره با لبخند نگاهم میکنه با یه لبخند جوابشو میدم .

- داشتید راجع به چی حرف می زدید حالا 

- میخوای نذری درست کنیم 

- ا... چه نذری حالا ؟

- میخوایم آش درست کنیم ، داریم تدارک اونو می بینیم .

- اگه چیزی کم و کسری دارید بگید میگیرم 

- نه پسرم چیزی کم و کسر نیست 

- خوب عزیز ، چای خوردم اجازه مرخصی می فرمایید 

- برو پسرم ، به امان خدا 

بعد از خداحافظی در می یام بیرون و میرم سمت ماشین که تلفن زنگ میخوره . همونجور که سوار ماشین می شم جواب میدم . 

- بله 

- سلام عزیزم 

- سلام لیندا خانم 

خانمشو با تاکید می گم 

- بردیا می یای خونه ی ما

- چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟

- می یای ؟

- الان دارم میرم بیمارستان عمل دارم اگه ضروریه بعد از عمل بیام 

- باشه زود بیا 

- نمی گی چی شده ؟ 

- بیا می فهمی 

ماشین و روشن می کنم و راه می یوفتم و میرم سمت بیمارستان .ماشین و پارک میکنم و پیاده میشم . در میزنم ، زنگ میزنم 

- کیه 

- منم 

- بیا تو بردیا جان 

در باز میشه و میرم داخل حیاط . همیشه از حیاط خاله اینا خوشم می یومد اونم فقط به خاطر گلکاری های داخل حیاط بود 

در ورودی باز میشه و خاله می یاد دم در

- سلام خاله جان 

- سلام عزیزم ، بیا تو 

میریم داخل 

- خوبی ؟ مامانت اینا خوبن ؟

- مرسی جاله جان سلام می رسونن 

- کت و بده به من عزیزم 

- ممنون 

خاله میره سمت پذیرایی و منم دنبالش میرم .

- خاله لیندا زنگ زد بود مثل اینکه کارم داشت .

- چه بگم خاله جان . از دست این دختر دیگه نمی دونم چی کار کنم .

- چیزی شده ؟ 

- خسته شدم از بس سر خواستگاراش ایراد گذاشت و رد کرد .

- خوب شاید اونی که میخواد و پیدا نکرده 

خاله یه نگاه خیره ای به من میکنه و میگه :

- چی می دونم والا .

- اومدی بردیا 

سرمو برمیگردونم سمت صدا ، لیندا از پله ها آویزون شده 

- آره ، همین الان رسیدم 

- بیا بالا پس 

- باشه شما برو منم می یام

لیندا اصلا آرایش نداشت و این یعنی اینکه یه مشکل جدی هست ، شاید یکی دو بار بیشتر قیافشو بدون آرایش ندیدم . بعد از رفتن لیندا به خاله میگم : 

- اوضاعش خوب نیست ؟

- نه اصلا ، یکم باهاش حرف بزن ببین چی میگه 

- باشه خاله ، خودتونو ناراحت نکنید .

از پله ها میرم بالا و در میزنم 

- بیا تو 

در و باز میکنم و داخل می شم . از دیدن اتاقت وحشت میکنم ، همه چی بهم ریخته است .میرم سمت کاناپه که روش پر از وسایل . وسایل و کنار میزنم و میشینم 

- چی شده ؟

این حرف من کافی بود که شروع کنه به گریه کردن . من تو یه فرهنگ دیگه بزرگ شده بود ولی لیندا چی . لیندا ایران زندگی میکرد و الان جلوی من به ظاهر خیلی زننده ای نشسته بود اصلا انگار نه انگار . گریه میکنه ولی برای دلداری دادن بهش حرکتی نمیکنم .

- من تا کی باید صبر کنم ؟

با تعجب نگاهش میکنم

- یعنی چی ؟ 

- تا کی باید منتظر پیشنهاد تو بمونم 

- متوجه نمی شم لیندا .

- متوجه نمی شی . تا کی نمی خوای متوجه شی تا کی باید برات صبر کنم 

- لیندا تو حالت خوب نیست 

بلند می شم و میرم سمت در 

- من دوست دارم یعنی نمی خوای بعد از اینهمه سال بفهمی .

چشمامو میبندم و با دستم فشار میدم. تازه یکم از فکر و خیالم راحت شده بود که حالا لیندا با این حرف هاش دوباره داره شروع میکنه .

برمیگردم و روبروش وایمیستم  لیندا بهتره تمومش کنی 

- چی ؟ تمومش کنم . بعد از اینهمه سال ...نه 

- این همه سال من بهت قولی دادم بود ، امیدوارت کرده بود . نه نکرده بودم . پس الان حرفی نیست 

- بردیا تو نمی تونی با من این کار و بکنی . من تمام این سالها دوست داشتم 

عصبانی می شم از دست دورغ هایی که داره بهم میگه . صدامو می برم بالا

- جدی ، پس تمام این سالها دوستم داشتی ، دوستم داشتی که رنگ وارنگ دوست پسر عوض میکردی .

رنگ از روش می پره ، قیافش ترسناک شده برام . با بهت و ناباوری داره نگاهم میکنه 

- من .. من دروغه .

- جدی .. برام مهم نیست کتمان کنی . من میشناسم تو رو لیندا ، حتی کسایی رو که باهات رابطه های خیلی خیلی عاشقانه داشتن هم می شناسم . 

خیلی خیلی رو جوری گفتم که دوزاریش افتاد منظورم چیه .

- حالا میخوای همه ی کثافت کاری هایی که کردی رو فراموش کنی و خودتو آویزون من بکنی .

- خوب تو هم قبلا رابطه داشتی ؟ فکر میکنی یادم نیست با اون دختر هرزه بودی .

از شنیدن حرفش سرخ می شم . با شتاب میرم سمتش و می چسبونمش به دیوار 

- آره قبلا خیلی رابطه داشتم ، حتی قبل باران ، حتی بعد باران ولی اینو یادت باشه وقتی اومدم ایران تموم شد . باران ... باران زنم بود ، می فهمی زنم بود 

هلش میدم سمت تخت و میرم سمت در ، دارم تو این اتاق خفه می شم .

- من اینهمه کار نکردم که تو الان با من اینجوری حرف بزنی ، من اون کارا و کردم که مال خودم باشی نه مال اون باران عوضی .

دستم رو دستگیره خشک میشه 

- کدوم کارا 

جوابی نمیده 

- کدوم کارا لیندا ؟

- هیچی همین جوری گفتم 

می یاد سمت در تا بره بیرون . هلش میدم تو اتاق و در قفل میکنم 

- می خوام برم بیرون ، چی کارا میکنی 

- کدوم کارا لیندا 

داد میزنم . از خود بیخود شدم . ترسیده 

- هیچی 

میرم نزدیکش ، با هر قدمی که من برمیدارم اون یه قدم میره عقب تر . ترسیده ولی چرا ، چی کارا کرده که الان اینقدر ترسیده . از پشت میخوره به پنجره اتاقش . میرم روبروش وایمستم 

- کدوم کارا لیندا 

- هیچی 

تا به خودم بیام لیندا یه طرف صورتشو گرفته بود و داشت نگاهم میکرد . خاله پشت در اتاق وایستاده بود و در میزد . صدامون میکرد 

- کدوم کارا لیندا 

- حقت بود ، حقش بود هر کاری باهاش کردم 

- کی ؟

- حق تو ، حق اون زن هرزت 

دومین سیلی رو وقتی هرزه از دهنش دراومدم زدم بهش 

- بزن آره بزن ... خوب کردم ، خوشحالم که اون کارا رو کردم ، حالا که نمی شه با من باشی نباید با اونم می بودی 

- چی میگی لیندا

میرم عقب ، خودمو باختم ، لیندا چی می گفت . چی کار کرده بود 

سر خورد زمین .- خوب کردم ، لیاقتتون همین بود . از همون اول که اومدی یه جوری نگاهش میکردی ، تا حالا منو اونجوری نگاه نکرده بودی .

سرشو گذاشته بود رو زانوهاش و حرف میزد 

- مگه چی داشت ، هان ، چی داشت . چی داشت که یه بچه رو به من ترجیح دادی . خوشحالم که اون کارا رو کردم ،

سرشو بلند میکنه و به من که وسط اتاق ایستادم نگاه میکنه 

- پشیمون نیستم از اون کارام اصلا پشیمون نیستم . خوب کردم ،دلم آروم تر میشد ، وقتی هرزه صداش میکردی ، آروم تر شدم وقتی از خونه بیرونش کردی .

- از کجا فهمیدی ؟

- یه شب که اومده بودم پیشتون فهمیدم . وقتی داشتی عاشقانه می بوسیدیش فهمیدم ، وقتی زیر گوشش زمزمه میکردی فهمیدم 

خاله باز در میزنه 

- یکی این در و باز کن ،ببینم چی شده آخه 

میرم سمت در و بازمیکنم ، خاله می یاد تو با دیدن لیندا که نشسته و داره گریه میکنه میره سمتش 

- چی شده عزیز دلم ؟

- چی کار کردی لیندا ؟

خاله سرشو به سمتم برمیگرونه و نگاه تندی میکنه 

- تمومش کن بردیا ، نمی بینی وضعشو .

- همین الان باید تکلیف این موضوع روشن بشه 

لیندا از روی زمین بلند میشه 

- که چی ، اگه روشن بشه میخوای چی کار کنی ، بری دنبالش ، زهی خیال باطل اگه پیداش کنی . کاری که تو باهاش کردی وحشتناک بود . تازه اگه پیداشم کردی ایده نداره ، معلوم نیست چی کاره شده .

حرف هاش مثل قطعه های پازلی میموند که باید کنار هم میزاشتم 

- درست حرف بزن 

- میخوای درست حرف بزنم ؟ میخوای راستشو بگم .من کردم کاره من بود . 

با آخرین توانی که داشتم حرف زدم ، آروم پرسیدم . 

- چی ؟

با خنده تعریف میکنه . می خنده و میگه . لذت می بره از کارایی که کرده ولی من با شندین هر حرفش انگار یه پتک میکوبن تو سرم . می شکنم ، لیندا منو میشکنه یاد کارایی که کردم میوفتم و میشکنم . تعریف کرده که چه جوری با من و باران اون کارو کرده . تعریف کرده که چطوری اون عکس ها رو درست کرده بود . تعریف کرد چطوری نشست و نگاه کرد که من با باران چی کار کردمباران ...یادش می یوفتم . یاد باران ، یاد کارایی که کردم ، یاد حرف ها ، عکس ها ، تهمت ها ، کتک ، فحش ، یاد کاری که باهاش کردم . یاد نگاه معصومش ، یاد گریه هاش ، یاد التماساش .اون روز اونجا بود ، تمام مدت نشسته بود و داشت نگاه میکرد و لذت می برد ، لذت می برد از رفتاری که با باران داشتم . سنگین بودم و لیندا با حرف هاش سنگین ترم کرد اونقدر سنگین که دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم .- چرا ؟- تازه می پرسی چرا . به خاطر اینکه دوست داشتم و تو فقط اون دختره عوضی رو میدیدی . به خاطر اینکه دیدم چطوری عاشقانه نوازشش میکردی ، دیدم چطوری رو پاهات نشونده بودی و موهاشو بو می کردی ، دیدم چطوری دستاشو فرو برد تو موهات و تو دیونه شدی ، دیدم چی طوری دیونه ات کرد اون هرزه .به سمتش خیز برمیدارم که خاله جلومو میگیره- ساکت باش لیندا - چرا مامان ، چرا ساکت شم ، حالا که بعد از این همه سال زبون باز کردم بزار همه چیزو بگم . خسته شدم از بس دنبالت دویدم و تو بهم توجه نکردی . خسته شدم تو این چهار ساله که همش تو راه بود بین اینجا و اونجا . خسته شدم از بس دیدم به خاطر فراموش کردن اون عوضی با دخترای دیگه می خوابیدی و به من یه نیم نگاهم نمیکردی . دیگه نای واسه ایستادن ندارم خاله رو میزنم کنار و می یوفتم رو کاناپه - چی کردی با زندگیم عوضی - هیچی ، به اصطلاح عشقتو ازت گرفتم . تو عاشقش نبودی ولی اون بود که بیخیال تو شد بعد اینکه فهمید کار من بود با تعجب به لیندا نگاه میکنم ، اصلا نمی شناختمش تازه الان داشتم شخصیت پلیدشو می شناختم . با صدای که پشیمونی رو داد میزنه می پرسم :- میدونست ؟- خودم رفتم بهش گفتم . رفتم تا بدونه اونقدری دوسش نداشتی که بهش اعتماد کنی و اون رفت چون تو بهش اعتماد نکردی زیر لب زمزمه می کنم - دوستش داشتم - حیف ، الان معلوم نیست خونه کی هست ، حیف شد . حالا خدا که یه شوهر خوب واسه خودش پیدا کرده باشه که کنار خیابون منتظر یه سقف و جای خواب نباشه دیگه کنترلم دست خودم نبود از رو کاناپه بلند می شم و خاله رو میزنم کنار و می یوفتم به جون لیندا . - پیداش میکنم آشغال و اونوقت تو تاوان سنگینی میدی از تو خونه که می یام بیرون داغونم .سوار ماشین می شم و راه می یوفتم . گاز میدم ، بیشتر تا فراموش کنم چیزهایی رو که شندیم ولی نمیشه . چند ساعتی هست که دارم رانندگی میکنم جاده کم کم داره سرسبز میشه . نمی دونم چرا دارم میرم اونجا ، برم چی بهش بگم ولی باید بدونم . باید بدونه که منه نفهم چه کردم با باران .نصفه شب بود که رسیدم . یکم تو شهر دور زدم . خسته بودم ، کلافه بودم ، داغون بودم ،شکست خورده بودم ، همه ی زندگیو باخته بود ، مثل همیشه .دنبال گوشیم میگردم ، تو داشبورد پیداش میکنم .روشنش میکنم . دنبال شماره علی میگردم و میگیرم . چند ثانیه بعد تماس برقرار میشه.- الوبا صدای خواب آلود علی به خودم می یام به ساعت گوشم نگاه میکنم 3: 40 دقیقه بود ، ولی اهمیتی نداشت .- الو بردیا - علی کجاییهوشیار میشه - بردیا چی شده ؟- کجایی ؟- خونم پسر . مامان اینا خوبن ؟ چی شده ؟- آدرس خونتو بده - کجایی - رشتم - اتفاقی واسه کسی افتاده - نه ، آدرس و بده آدرس و میگیرم و میرم سمت خونه ی علی . یکم طول میکشه تا پیدا کنم . همین که وارد کوچه میشم ، می بینم بیرون دمه در وایستاده .ماشین و پارک میکنم و پیاده میشم و همونجا به ماشین تکیه می دم . علی می یاد پیشم - چی شده بردیا - علی من ... من اشتباه کردم - چه اشتباهی . مامان و اینا ، عزیز همه سالمن ؟سرمو به معنی آره تکون میدم - پس چی شده پسر تو که منو نصفه عمر کردی - علی من ....- بیا بریم تو پسر ، بیا دستمومیگره و میریم سمت خونه .یه ساعتی هست که نشستم روبروی علی و هیچ حرفی نمی زنم ، نمی دونم از کجا شروع کنم . - بردیا نمی خوای چیزی بگی .- نمیدونم چطوری بگم- هر جور راحتی بگو ، فقط یه چیزی بگو- بارانرنگ نگاهش عوض میشه ، گره می شینه به ابروهاش . با صدای گرفته ای میگه - باران چی ؟- راست میگفتی از رو مبل بلند میشه - چی میگی بردیا واضح حرف بزن ، چی رو راست می گفتم ؟شروع میکنم به حرف زدن ، شروع میکنم به گفتن حرف هایی که تو این چند ساعته رو دلم سنگینی میگم ، شروع میکنم و حرف هایی رو میگم که چهار ساله رو دلم مونده بود.گفتم ، جراتشو پیدا کردم و گفتم که لیندا چه معامله ای با من و باران کرد و من چه کردم با باران صورت علی هر لحظه جمع تر می شد و سرخ تر، دستای مشت شدشو ومیدیدم و آماده بودم واسه عکس العملی شدید از علی ، ولی هیچ نکرد .علی شکستمو دید شک یه مرد ، علی بغض تو صدامو دید ، علی حرف هایی که چهار ساله تو دلم انباشه شده بود و شنید و فقط نگاه کرد . نگاه کرد ، کاش یه کاری میکرد کاش داد میزد ، کاش بهم سیلی میزد ولی هیچ نکرد .مثل اون روز باران که هیچ نکرد و نگفت فقط نگاه کرد حالا علی چهار سال بعد باران ، علی اینجا روبروی من نشسته و فقط نگاه میکنه ، کاش که یه چیزی بگه .- بهت گفته بودم چی باید می گفتم ، چیزی نداشتم برای گفتن - باران پاک بود بردیا ، آره پاک بود ولی...- باران معصوم بود بردیا آره معصوم بود ولی ...- اون موقع که دنبالش میگشتم و طرف تو نمی یومدم و الان که رگ گردنم زد بیرون ولی بازم طرفت نمی یاد فقط به خاطر نون و نمکی که خوردیم ، فقط به خاطر اینکه به پدرت مدیونم و گرنه نمی نشستم نگات کنم . اگه می دونستم نمی زاشتم نگاهش کنی چه برسه اینکه...گفتم همون روزا گفتم ، ولی مرد نبودی که انگ هرزگی زدی به زنی که به اصطلاح زنت بود .به علی نگاه میکنم ، - همون موقع که دنبالش میگشتم ، همون موقعی که زنگ زد ، همون موقعی که خاک تهرون الک کردم ولی پیداش نکردم می دونستم ، ایمان داشتم که باران کارایی که شما می گفتید و نکرده منم مثل عزیز ایمان داشتم . اگه قطع نمیکرد اگه پیداش میکردم دنیا رو خودم به پاش می ریختم ،ولی تویی به اصطلاح مرد ، چی کار کردی ؟ علی راست می گفت ولی یه طرفه قضیه رو نمی دید - همش اینا نیست علی - جدی ، پس چیه ی . چیه ی که الان معلوم نیست باران کجاست ؟- مسئله همین جاست . کجا رفت ؟ اون روز بی خبر کجا رفته بود ؟ علی بچه که نیستم باور کنم حرف هاشو . اگه تو ، همین خود تو یه روز یه پاکت بدن دستت ، که عکس های زنت با مردای دیگه باشه و از زنتم خبری نباشه چی کاری می کنی هان ؟- مگه باران هر جا می رفت باید به تو می گفت ، باید از تو اجازه می گرفت . شاید رفته بود پیاده روی ، شاید رفته بود چیزی بگیره ، شاید رفته بود دنبال کارای دانشگاهش از رو مبل بلند میشم . اتاق خیلی خفه است .- چرند نگو علی ، باران تنها جایی نمی رفت خودت خوب می دونی . اگرم اون جاهایی که تو می گی رفته باشه می گفت ولی چرا اون روز لال شده بود اگه ریگی به کفشش نداشت نمی رفت .- هنوز که هنوزه داری حرف خودتو میزنیمیرم نزدیکش- فکر میکنی واسه من راحته ، واسه منی که الان میدونم اون عکس ها کار لیندا بوده و نمی دونم باران کجا رفت ؟ کجا رفت که دیگه خبری ازش نداشت . باران دوستی نداشت ، باران کسی رو بیرون از خونه نمی شناخت پس کجا رفته . تو که برادرش بودی بگو کجا رفت که حتی تو نتونستی پیدا کنی - بازم داری زیاده روی میکنی - شاید - نزار اوضاع بدتر بشه ، هنوز دلم باهات صاف نیست بابت کارای گذشته ولی ... ولی اگه بخوای دنبالش بگردی کمکت میکنم .دنبالش بگردم .. نمی دونم - نمی دونم میخوام دنبالش بگردم یا نه میرم سمت در - یعنی چی ؟- هیچی نمی دونم علی ، هیچی در و باز میکنم و می رم تو حیاط ، هوای گرم میخوره به صورتم . میرم سمت در حیاط - شاید باید تاوان پس بدی ، تاوان کارایی رو که با باران کردی آره باید تاوان پس بدم . باید تو این عذاب دست و پا بزنم .در و باز میکنم و میرم سمت ماشین .چند هفته ای از برخوردم با لیندا و علی میگذره اوضاع تقریبا آروم شده . مامان چند باری با هم راجع به لیندا صحبت کرده ولی حتی حرف زدن در موردش حالمو بهم میزنه دختره ی عوضی .بی خیال همه چیز شدم . دوست دارم برم دنبالش ، دوست دارم دنبالش بگردم و پیدا کنم ولی از یه طرف از خودم می پرسم کجا بوده .. نمی دونم حس خوبم برنده میشه یا حس بد . عزیز و دردش ، خجالتی که کشیدم وقتی دیدمش ، همه و همه دست به دست هم دادن تا از دست این عذاب وجدان دیوانه بشم . سه هفته ی سختی رو پیش رو گذاشته بودم . می دونستم باران بی گناه بود ، پاک بوده . لحظه به لحظه ی بودنشو به یادم می یارم ، لحظه به لحظه وقتی اون حرف ها رو بهش میزدم و باران فقط نگاه میکرد . باران باز هم شده بود کابوسی ، کابوسی که عذاب منو هر لحظه که می گذشت بیشتر میکرد .سخت بود فکرمو جمع و جور کنم ، ولی من مسئول بود ، تو بیمارستان مسئولیت داشتم . رو به حیاط بیمارستان پشت پنجره ایستادم و دارم قهوه می خورم . بیمارا رو ویزیت کردم و منتظر دکتر پایدارم .چند ساعت پیش زنگ گفت یه مورد اورژانسی داره . در میزنن .- بفرمایید در باز میشه و هیکل درشت دکتر پایدار می یاد تو - سلام دکتر جان - سلام از ماست ، بفرمایید تو می یا تو به مبل اشاره میکنم- بفرمایید - از نفس افتادم - با آسانسور می یومدید - با آسانسور اومدم ولی ماشالله این بیمارستان شما اونقدر بزرگ آدم پیاده می یاد ، باید کلی راه بیاید دکتر پایدار تو بیمارستان دولتی کار میکرد و همیشه به این موضوع افتخار می کرد . به قول دکتر پایدار اکثر آدم ها توانایی تامین مخارج بیمارستان خصوصی رو ندارن که البته منم موافق بودم . اما تازگی ها شنیدم بودم عضلات دست راستش گرفتگی داره و زیاد نمی تونه کار کنه .- شرمنده دیگه - نه پسر جان این چه حرفیه ، اشکال از هیکل منه خودش میگه و شروع میکنه به خندیدن . منم لبخند میزنم دل و دماغی واسه خندیدن ندارم - خب بریم سر اصل کاری - بفرمایید دکتر در خدمتم - همونطور که گفتم یه مورد اورژانسیه ، اورژانسی که میگم یعنی از نظر خودم اورژانسی . بیمار یه جورایی برام مهمه اما متاسفانه بیماری دیر خودتو نشون داده و متاسفانه تر اینکه وضعیت مالی خوبی هم ندارن و خیلی بدتر اینکه بیمارستان قبولش نمی کنه واسه عمل . با چند تا از بچه ها که حرف می زدم گفتن یه سر بیام پیش شما .دوست داشتم تو عملش کنی هزینه اشم خودم تقبل میکنم .به حرف هاش گوش میدم و سرمو تکون میدم . - این حرف ها چیه دکتر - بیبن بردیا جان تو هم جای پسر من ، اگه وضعیت دستم مساعد بود بدون که دریغ نمیکردم، ما قسم خوردیم که به مردم کمک کنم ولی الان دیگه به جیب مریض نگاه میکنن تا به حال و روزش ، ولی حالا که می دونی اوضاع چه جوریه مردم فقط به خاطر پول کار میکنن با توجه به شناختی که از تو و پدرت دارم صلاح دیدم با تو صحبت کنم .- کار خوبی کردید - میدونم دوباره کارتو تو بیمارستان شروع کردی ولی اونقدر از گذشته تجربه و مهارت داری که بهت اعتماد کنم - شما لطف دارید - حالا نظرت چیه - از نظر من مشکلی نداره ولی اگه از شرایطش بیشتر بدونم بهتره - آره پسرم . مریض 25 سالشه . مشکلش تترالوژی فالوت.......دکتر پایدار نیم ساعتی هست که رفته و دارم ، یه نگاهی به پرونده بیمار می ندازم .همونطور که دکتر گفته بود یه بیماری مادرزادی قلبی بود ، که باید چند وقت پیش جراحی می شد ولی تا الان که نتونسته بود . در باز میشه - ببخشید دکتر خانم سلطانی که دیروز عمل داشتن حالشون خوب نیست .پرونده رو میزارم رو میزو دنبال پرستار می دوم بیرون . دور اتاق و شلوغ کردن امان از دست این کارآموزا. میرم تو اتاق- چه خبر اینجا ، همه بیرونمیرم بالای سر بیمار . - خانم محمدی شما بمونید - چشم آقای دکترعلایم و ظربان قلب کنترل میکنم - خوب خانم سلطانی چه مشکلی پیش اومده - قلبم آقای دکتر درست نمی تونم نفس بکشم لبخند میزنم ، آدم ها هر چه قدر سنشون میره بالاتر به سلامتی شون بیشتر اهمیت می دن - خانم سلطانی ، تازه عمل داشتید این چیزا طبیعیه دوباره ضربان کنترل میکنم و به خانم محمدی میگم :- یه آرامبخش براشون نوشتم که اگه تا نیم ساعت دیگه بهتر نشده بودن براشون ترزیق کنید - چشم روزها همین جوری میگذره بدون اینکه کاری که دلم بخواد انجام بدم .دلم میخواست برم دنبالش ولی نمی دونستم از کجا شروع کنم ، از کجا باید شروع کنم به پاک کردن اشتباهات گذشته . روزها میگذشت ولی اوضاعم با خاله اینا هنوز شکر آباد بود وهر روز بیشتر بدتر می شد . لیندا کسی نبود که بخوام انتخابش کنم واسه زندگیم ، لیندا یه زن بود مثل همه زن های دور و برم نمی گم خوب یا بد ولی کسی نبود که من بخوام باهاش باشم ، لیندا بد کرد با زندگی من و من اشتباه بدتری کردم .***لباسمو عوض میکنم و از اتاق درمی یام . به ایستگاه پرستاری سر میزنم- تشریف می برید دکتر- بله ، اگه واسه خانم سلطانی مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیرید- چشم آقای دکتراز بیمارستان درمی یام بیرون . سوار ماشین میشم و باز بدون هیچ انگیزه ای راه می یوفتم . بله - سلام- سلام بابا- کجایی بردیا ؟- بیمارستان ، سر شیفتم- آب دسته بزار زمین بیا خونه - اتفاقی افتاده ؟- زود بیا - باشه الان می یام .تلفن و قطع میکنم و بلافاصله شماره سامان رو می گیرم - الو- سلام پسر کجایی ؟- به به دکتر جان ، تو راه دارم میرم خونه- سامان نمیدونم چی شده بابا گفت آب دسته بزار زمین بیا خونه . تو می تونی چند ساعت جای من باشی ؟- باشه پسر الان میام . کار خاصی هم نداشتم - اوکی ، جبران کنم - جبران شده است دکتر جانده دقیقه بعد شیفت رو تحویل سامان میدم .. با سرعت زیاد میرم سمت خونه . نکنه واسه مامان یا عزیز اتفاقی افتاده باشه .. اگه اینجوری بود به اورژانس زنگ می زدن نه به من که .در و باز میکنم و ماشینو میرم تو باغ . دمه در یه زانیا سفید پارک شده .با عجله ماشین و پارک میکنم و میرم سمت ساختمون .در و باز میکنم که زهرا خانم جلوم سبز میشه .- سلام آقا - سلام زهرا خانم ، بابا کجاست - همه تو پذیرایی نشستن .- همه ؟- یه آقایی اومدن مثل اینکه با شما کار دارند سرمو تکون میدم - مامان اینا خوبن - بله آقا همه سالما خداروشکرمیرم سمت پذیرایی بابا با دیدن بلند میشه که بقیه هم بلند میشم . سلام میدم و همه رو دعوت به نشستن میکنم - پسرم ایشون آقای احتشام زاده هستندمیرم جلو و باهاش دست میدم - خوشبختم - به همچین آقای پژوهنده- بفرمایید خواهش میکنمخودمم میرم پیش بابا و می شینم .عزیز و مامان کنار هم نشستند و دارن با ترس منو نگاه میکنن . همه یه جورایی قیافه هاشون درهمه.- مشکلی پیش اومده بود تماس گرفتید ؟بابا یه نگاه به من و یه نگاه به مردی که فقط فامیلشو میدونستم و اصلا نمی دونستم اینجا چیکار میکنه نگاه میکنهحدود 34-35 ساله به نظر میرسید ، خیلی موقر و اتو کشیده تو یه کت شلوار مشکی برازنده به نظر می یومد . کیف مشکی چرمش ، زمین کنار صندلی گذاشته بود .- آقای احتشام زاده وکیل هستندبا تعجب به بابا نگاه میکنم ، خوب وکیل که وکیل من چی کار کنم . حرفی نمی زنم و منتظر ادامه حرف بابا می مونم - بهتر نیست خودتون توضیح بدید آقای احتشام زاده - البته . من الان که مزاحم شدم به خاطر موکلم هست - موکلتون - بله خانم باران بهرامی با شندین اسمی که میگه ناخودآگاه می ایستم . چی میگفت این مرد غریبه . باران ، باران بهرامی . این اسم آشنا تر از اون بود که به خوام واسه به یاد آوردنش فکر کنم به بابا نگاه میکنم که کنارم ایستاده - بشین بردیا مثل آدم های مسخ شده نگاهش میکنم می شینم . تعجبی که دارمو نمی تونم مخفی کنم . دوباره میشینم رو میبل و پاهام میندازم رو پام .- گوش میدم باران ، پس پیداش شد . چرا وکیل گرفته ؟- موکل من دیگه توانایی نگه داری فرزندشون رو ندارن و از من خواستن ببینم تمایلی دارید ایشون رو به سرپرستی بگیرید ؟- چـــــی ؟به بقیه نگاه میکنم ، ضربه ی بدی بود واسم .باران بچه داشت ، این مرد چی داشت می گفت ، انگار قبل اینکه من بیام به اونا توضیح داده . همه منتظر عکس العمل من ولی من هنوز تو شوک حرف وکیله هستم . بچه .. بچه ی باران - میشه دوباره تکرار کنید چی گفتید .- ببینید آقای پژوهنده . موکل من خانم بهرامی دیگه توانایی اینو ندارن که بچه شون رو سرپرستی کنن ، ایشون به من وکالت دادن که ...- وکالت داده ؟ بچه ؟ آقا من حتی نمی دونم شما راجع به چی صحبت می کنید - موکل من یه سری مدارک دادن که اگه تمایل داشته باشید نشونتون بدم . سرمو تکون میدم . خم میشه و کیفشو از رو زمین برمیداره و یه سری کاغذ در می یاره بیرون .- همونطوری که به پدرتون نشون دادم . این برگه صیغه نامه شما و خانم بهرامی است که برمیگرده به چهار سال و هفت ماه پیش .بلند میشم و برگه رو از دست وکیل می گیرم . نگاهش میکنم . برگه کپی صیغه نامه بین من و باران - خوب دستشو دراز میکنه و یه برگه دیگه به من میده - این برگه هم گواهی تولد فرزند شماست که اگه به تاریخ ها توجه کنید - چه تاریخی؟ راجع به چی صحبت میکنید . من و باران سالهاست که از هم جدا شدیم . حالا با این برگه چی رو میخواید ثابت کنید سرمو برمیگردونم که نگاهم می یوفته به نگاه عزیز . سرشو تکون میده . این یعنی هشدار ، هشدار که این دفعه اشتباه نکن .- بابا میشه تو اتاق کار شما صحبت کنیم ؟- البته - لطفا شما هم باشید میرم سمت آشپزخونه . بدون توجه به بقیه پارچ و از یخچال درمی یارم و یه لیوان آب می خورم . آب سرد چیزی از گرمای بدنم کم نمیکنه .نمی دونم چه حالی دارم ، خوشحالم که باران پیداش شده ، سردرگمم از اینکه حرف یه بچه است .. بچه ی باران من چهار ساله که باران رو ندیدم حالا.میرم سمت اتاق کار .بابا و وکیل نشسته اند و دارن صحبت میکنن .یکم دورتر از اونا می شینم و رو به وکیل میگم- گوش میدم - ببینید جناب پژوهنده ، من حدودا دو هفته ای هست که پرونده همسر سابق شما رو دستم گرفتم - همسر سابق ؟صورتش میشه علامت سوال .- ادامه بدید لطفا- ایشون پیش بینی میکردن که شما این برخورد رو داشته باشید - ببنید آقای احتشام زاده شما اومدید تو خونه ی من و میگید که من باید سرپرستی بچه ی یکی دیگه رو قبول کنم و از من توقع دارید برخورد بهتری با شما داشته باشم ..؟خودمم از گفتن بچه ی دیگه حالم بد میشه . داغونم ، باران چی میخوای ؟ حالا که ازدواج کردی و بچه داری اومدی یه سری شر ور تحویل من بدی که چی بشه .- من مدارکی رو نشون دادم دال بر اینکه اون بچه ، بچه ی شماست .- توقع ندارید که باور کنم- اگه این توقع رو نداشتم الان اینجا نبودم پاهامو تکون میدم عصبی شدم ، دارم آتیش میگیرم . دوست داشتم پیداش کنم ، دوست داشتم بابت اون کارایی که کردم عذر خواهی کنم ، دوست داشتم منو ببخشه ، شاید محال بود ، شاید دور از دسترس بود ولی این خواسته ای بود که ته دلم میخواستم . میخواستم جبران کنم ، میخواستم گذشته رو جبران کنم .اما نمی خواستم این جوری بشه . نمی خواستم الان روبروی یه مردی نشسته باشم که راست یا دروغ حرف هایی رو میزد که باورش سخت بود - آقای احتشام زاده ما می تونیم مستقیم با خود خانم بهرامی صحبت کنیم به بابا نگاه میکنم . دیدن باران شده بود آرزو ، بعد از حرف هایی که از لیندا شنیدم ، بی تاب بودم واسه دیدنش ولی هنوز آمادگی اینو نداشتم که برم دنبالش و پیداش کنم .ولی الان دیگه نمی خوام ، باران و میدیم که چی بشه ، نمیدونم قضیه بچه چیه ی ؟ - آقای دکتر موکل بنده هیچ گونه تمایلی برای برخورد با شما ندارند و منو نماینده کردند که کارا رو به نمایندگی خودشون انجام بدم - جدی ، تمایل نداره . یعنی چی ؟ من چطور باید باور کنم حرف هایی که می شنوم - مدارک- کدوم مدارک آقا ، اسمی از من تو اون برگه تولدت نیست ، اسم اون بچه تو شناسنامه ی من نیست ، چطور باید باور کنم - مدارکی که به شما نشون دادم حاکی از هشت ماه بعد از اینکه خانم بهرامی از اینجا رفتن پسرتون به دنیا اومدن - پسر من ؟ از جام بلند میشم و تو اتاق قدم میزنم - موکل من اطمینان دادند - پس می تونیم یه آزمایش انجام بدیم آزمایش ، چرا به ذهن خودم نرسید - اگه اجازه بدید من موضوع رو با خانم بهرامی در میون بزارم - البته . ما منتظر خبر شما می مونیم بابا با وکیل میرن بیرون . از پشت پنجره رفتن وکیل رو تماشا می کنم . چند دقیقه در باز میشه و بابا می یاد داخل - صحبت کنیم ؟سرمو تکون میدم و میرم روبروش می شینم- نظرت چیه ی ؟- راجع به چی - بچه - نظری ندارم ؟ - رابطتون چه قدر نزدیک بود - چطور ؟- خودت چی ، فکر میکنی امکان داره بارادار بوده باشه وقتی رفته ؟نفسم تو سینم حبس میشه ، میرم تو فکر ، اون روز کذایی رو خوب یادمه . روزی که رفت یا بهتر بگم روزی که بیرونش کردم . اون روز من و باران با هم بودیم .یاد اون روز می یوفتم حالم از خودم بهم میخوره . ممکنه که بارادار باشه .- ممکنه .- اگه واسه آزمایش رضایت ندن معلوم میشه که کاسه ای زیر نیم کاسه بوده. خودت چی ، میخوای راست باشه ؟ از جام بلند می شم و میرم سمت در ، قبل اینکه از اتاق بیام بیرون می ایستم و میگم : 


مطالب مشابه :


رمان ناعادلانه قضاوت کردم6

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم9

رمان ناعادلانه قضاوت بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو




دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2) - رمــان




رمان ناعادلانه قضاوت کردم5

رمان ناعادلانه قضاوت گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و




رمان ناعادلانه قضاوت کردم8

رمان ناعادلانه قضاوت کردم8 وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این




رمان ناعادلانه قضاوت کردم7

رمان ناعادلانه قضاوت بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم3 رمان ناعادلانه قضاوت کردم3




رمان ناعادلانه قضاوت کردم4

رمان ناعادلانه قضاوت به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره




رمان ناعادلانه قضاوت کردم1

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم1 - انواع رمان های رمان ناعادلانه




رمان ناعادلانه قضاوت کردم2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم2 امروز بد هوای باران رو کردم




برچسب :