رمان ادریس 1

روی تخت دراز کشیده بودم و به قاب عکسی که روی میز کنارمان بود نگاه کردم ، ادریس باوقار تمام کنارم ایستاده بود و به من که در لباس سفید عروس بودم با شکوه لبخند می زد . چه شب مسخره و به یاد ماندنی بود ! همه خوشحال بودند و می خندیدند و من در کنار ادریس راضی بودم و برای دختر های دیگر قیافه می گرفتم ، اما آنها نمی دانستند که این یک ازدواج دروغی است . باران سیل آسا می بارید و به شیشه می کوبید و روی آن راهی پر پیچ باز می کرد و به پایین می رفت .

صدای رعد و برق چنان زیاد بود که فکر می کردم آسمان در حال خراب شدن روی سرم است . یعنی ادریس در این باران شدید کجا رفته بود . دستم را دراز کردم تا قابب عکس را بردارم که آسمان برق مهیبی زد و همه جا را روشن کرد و یک باره همه خانه در تاریکی فرو رفت قاب عکس از دستم افتاد و به هزار تکه تبدیل شد . از ترس ، سرم را در متکا بیشتر فرو بردم و جیغی کشیدم و اردیس را صدا کردم . اما اردیس نبود که به بودنش دل خوش کنم . کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد . بلند شدم و از آشپزخانه شمع هایی که روزی سر سفره عقد برای تزیین گذاشته بودیم را روشن کردم و با شعله لرزان آن به اتاق خواب برگشتم . و شمع را روی سکوی پنجره گذاشتم و کنار قاب عکس شکسته نشستم و با نگاه کردن به شیشه های شکسته آن انگار زمان هم برای شکست و مرا با خود به عمق روز های گذشته برد ، به آن زمان که هر بخت برگشته ای به سراغم می آمد و او را آزار می دادم و با لباس های خیس از چای پا به فرار می گذاشتند . چند روزی بود مادرم در کوشم می خواند که این پسر با بقیه فرق دارد و تا حالا هر کجا خواستگاری رفته دختر ها بله را گفتند اما این پسر آنها را نپسندیده و من بی تفاوت فقط شانه بالا می انداختم و دنبال راهی برای فراری دادن او می گشتم . اما نمی دانستم چرا به خاطر آمدن او دلهره عجیبی داشتم و چیزی در وجودم فریاد می زد این سرنوشتت است و با او اری نداشته باش اما من نمی توانستم از آن همه استقلال و راحتی  به سادگی دست بکشم و با شروع زندگی جدید باری از مسئولیت ها و مشکلات را به دوش بگیرم و کنار اجاق گاز بایستم و برای او غذا درست کنم و مثل یک خدمتکار بله  قربان گوی او شوم و برای هرکاری از او اجازه بگیرم . مادرم می گفت همه اینها یعنی از خودگذشتگی و فداکاری برای عشق ، وقتی عاشق شدی همه این کارها را با دل و جون انجام می دهی . خانه برای پذیرایی از مهمان ها آماده شده بود . مادرم مدام سفارش می کرد که مراقب کارهایم باشم و این فرصت طلایی را از دست ندهم . پدرم که خوشحال بود همانطور که جلوی آینه لباسش را مرتب می کرد رو به مادر گفت دخترم را اذیت نکن ، ما نباید او را مجبور به کاری که دوست نداره کنیم .

نعیم و نریمان برادرهایم زیرکانه می خندیدند و نعیم گفت : نادیا به آن بیچاره رحم کن و با زبان جواب نه به آنها بده و بگذار سالم از این خانه بیرون برود داروخانه ها دیگه پماد سوختگی ندارند .

_ من که کاری به آنها ندارم خودشان هنگام برداشتن چای دستشان می لرزد و خود را می سوزانند .

نریمان دستی به موهایش کشید و گفت : بقیه چی ! آنهایی که از مرحله ی سوختن سالم بیرون می آیند به آنها چی می گویی که با چهره وحشت زده بیرون می روند و فرار می کندد ؟

تو که خودت می دانی من اصلا حرف نمی زنم شما ها تا به حال دیدید که من حرفی بزنم ؟

نریمان باز با شوخی گفت : نه نادیا جان اما من و نعیم هم به خواستگاری رفتیم و می دانیم شما دختر ها جه موجوداتی هستید . راستش را بگو تو در اتاق یا در حیاط به آنها چه می گویی ؟

_ همان حرف هایی مه دختر ها به شما می زنند و فرار می کنید .

من که همان روز اول با پریناز کنار آمدم این نعیم است که سخت پسند است .

نعیم که حالت متفکرانه ای به خود گرفته بود رو به نریمان گفت : به نظر من کسی که همان روز اول سینی چای را روی آدم بریزد معلوم است که اعتماد به نفس ندارد .

_ پس من باید خوشحال باشم که پریناز از این مرحله موفق بیرون آمده .

_ نریمان پریناز الان کجاست ؟

ببین نادیا جان من به او گفتم نیاید چون اون یکی هم می رود و پشت سرش را نگاه نمی کند و باز آبرویم پیش او می رود  البته من شنیدم این یکی با بقیه فرق دارد و دختر ها را نمی پسندد و روی همه را کم کرده و درس خوبی به آنها داده تا برای ما پسر ها ناز نکنند و قیافه نگیرند .

پدر از جلوی آینه کنار آمد و گفت : پسر ها خواهرتون رو ازدیت نکنید اگر نادیا و این پسر از هم خوششون بیاید آن وقت او شما را مسخره می کند .

نریمان در حالی که پشت نعیم مخفی می شد زمزمه کرد : پدر می خواهی به ما دلداری بدهی یا به نادیا

پدر نگاه معنی داری به برادرهایم انداخت و خواست حرفی بزند که صدای زنگ در بلند شد و نریمان و نعیم شروع به هیاهو کردند و با هیجان به اطراف دویدند .

_ چه خبره نعیم ، نریمان برای من خواستکار آمده شماها چرا مضطرب شدید ؟

_ نعیم حق با نادیاست چه خبر است ؟

 _ پس نریمان تو برو در را باز کن .

_ نه خودت برو من نمی توانم .

_ نعیم ما که خواستگاری نرفتیم الان خواستگار آمده .

در حالی که سمت در می رفتم گفتم : خودم در را باز می کنم .

پدر با گام های بلند به سمت در رفت و گفت : نه نادیا تو برو آماده شو من در را باز می کنم دل خوش کردم که پسر بزرگ کردم و بعد از من مواظب تو و مادرت ان

با خونسردی به اتاقم رفتم و شروع به سیاه کردن دندان هایم کردم تا در فرصتی مناسب با یک لبخند کار او را تمام کنم .

مهمان ها با سر و صدای زیادی وارد خانه شدند . کمی لای در اتاقم را باز کردم و از آنجا به پسر سخت گیر نگاه کردم چندانمعذب و خجالتی به نظر نمی رسید و گوشه لبش لبخندی مرموز داشت . صورتش سفید و موهای مشکی داشت که آنها را حالت دار درست کرده بود و روی چانه اش فرورفتگی ای خودنمایی می کرد و کت وشلوار طوسی پوشیده بود و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و گاهی با خانمی باردار که از شباهتش معلوم بود خواهر است صحبت می کرد . از مادرم شنیده بودم که او یک بانکدار است و در حال حاضر تنها پسر و برادر دیگرش بر اثر سقوط از کوه مرده و دو خواهر دارد که یکی از آنها در جمع حضور نداشت . چشمم در جمعیت همانور که می چرخید به مردی میانسال که موهایش سفید شده بود و گردن کوتاه و پرچین داشت و با متانت خاصی با پدر صحبت می کرد رسید . کا بین آنها مردی نشسته بود که مرتبا به موهایش دست می کشید و به نعیم و نریمان که مثل مجسمه خشک شده بودند نگاه می کرد .

مادر پسر که هنوز اسمش را هم نمی دانستم با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ، صورتش کاملا معمولی وبد و سادگی و مهربانی در آن موج می زد طوری که به دلم نشست . پدر با صدای کمی بلند در حالی که به نعیم اشاره می کرد گفت : این آقا پسر بزرگم نعیم است و آن پسر دومم نریمان است که کمی ازبرادر بزرگ ترش زرنگ تر بوده و با هم کلاسی دانشگاهش نامزد کرده . نعیم ادبیات خوانده و فارغ التحصیل شده اما نریمان و نامزدش سال دومی هستند و معماری می خوانند .

نعیم و نریمان لبخند زدند و نعیم کمی در جایش جا به جا شد و پایش را روی پای دیگرش انداخت .

مادر پسر که لبخند محوی داشت کمی به اطراف نگاه کررد و پرسید :عروس خانم ما چی ؟ او چقدر تحصیل کرده ؟

مادر کمی جا به جاشد و جواب داد : نادیا جون شیمی می خواند اما به دلایلی انصراف داد و در حال حاضر مدرک خاصی ندارد .  خانم بارداری که کنار مادر نشسته بود پرسید : الان عروس خانم ما کجا هستند ؟ من که دلم آب شد و می خواهم این عروس خانم را که این همه از او تعریف شنیدم را ببینم .

_ الان برای دست بوسی خدمت می رسند .

با این حرف مادرم آتش گرفتم ، من بروم برای دست بوسی ؟

مادر بلند صدایم کرد و با بی قیدی و هیچ نگرانی از اتاق بیرون رفتم و با یک سلام و احوال پرسی کوتاه وارد جمع شدم و کناری نشستم .

این آدم ها چه اهمیتی داشتند که من به خاطر حضورشان نگران و مضطرب باشم .

آن قدر از این آدم ها آمدن و رفتن که عادت کرده بودم . این ها هم می رفتند و پشت سرشان را نگاه نمی کردند . با ورودم مادر از سر تا پایم را نگاه کرد و گفت : این هم دختر ما ، نادیا .

مادر پسر در حالی که با ذوق نگاهم کرد و آب دهانش را قورت می داد خیلی محو لبخندی زد و گفت : واقعا این همه تعریف هایی که شنیده بودم درست است . مهدیس جان نگاه کن چه قدر عروسم زیباست .

مهدیس مخفیانه دستش را روی شکمش گذاشت و خندید و گفت : بله همینطور است حتما ادریس هم خوشش می آید .

پسر که به پدرش نگاه می کرد تکانی خورد و گفت : بله با من بودی ؟

نه با تو نبودم حواست کجاست ؟

پس اسم او ادریس بود . زیرچشمی انگاهم می کرد و زمانی که نگاهش می کردم دور از چشم بقیه چشم هایش را تنگ می کرد و سرش را به حالت عصبی حرکت سریع و کتاهی می داد . معلوم شد که او من را نمی خواهد و خیالم راحت شد .

پدر ادریس که لبخند گوشه لبش بود با احتیاط گفت : این عروس خانم که برای ما چای نیاورد تا ما هم سر صحبت را با جمله معروف خب بریم سر اصل مطلب شروع کنیم . جداقل بلند شوید بروید با هم صحبت کنید تا اگر هم به توافق نرسیدید ما هم رفع زحمت کنیم . آقای زندی شما اجازه می دهید . پدر برای جواب دادن مکثی کرد و گفت : البته آقای صامت من مخالف نیستم .

به پدر ادریس نگاه کردم و پرسیدم چه حرفی ؟

_ نادیا ؟

_ بله مادر ؟

صورت مادر از عصبانیت سرخ شده و گفت : آقای صامت خواستند شما با هم صحبت کنید پس آقا ادریس را به حیاط ببر .

در حالی که بلند می شدم زمزمه وار گفتم : دیگر حیاط سبزی برای خوردن نمانده که او بخورد .

مادر ادریس که تقریبا شنیده بود چه می گویم پرسید : چه می گویی عروس قشنگم ؟

گفتم آقای صامت بفرمایید حیاط سبز ما رو ببینید .

 ادریس همانطور که ساکت و صبور سرجایش نشسته بود و انگار هیچ صدایی را نمی شنید کمی بعد راحت و بی خیال گفت : همه چیز باید طبق رسوم انجام شود من می خواهم خواهش کنم که ایشان اول برای ما چای بیاورد 

_ادریس !؟

_ مادر چرا تعجب کردید ، ما آمدیم اینجا که خواستگاری کنیم و خواستگاری با چای آوردن عروس شروع می شود و بعد با صحبت تمام میشود . یعنی شما می خواهید اول تمام کنیم بعد شروع کنیم ؟

_ اما نادیا که بلد نیست چای بریزد . نعیم با آرنجش به پهلوی نریمان کوبید و نریمان گفت : ببخشید .

مادر که دست پاچه شده بود گفت : دخترم یک کدبانوی کامل است اما دوست ندارد که ....

مادر ادریس که می خندید به مادر گفت : خاننم زندی ما هم دوست داریم از دست عروس خانم چای بخوریم ، حتی اگر این وصلت جور نشود .

مادر به اجبار لبخندی زد و گفت : حتما خانم صامت .

با دلخوری و نارضایتی بلند شدم و در فنجان های چینی که رنگ چای معلوم نباشد چای ریختم و تک تک جلوی بزرگ تر ها گرفتم و سراغ ادریس رفتم . او هیچ حالتی به صورتش نگرفته بود و تا آمد فنجان را بردارد گوشی همراهش به صدا در آمد و چمان ادریس برقی زد و گفت : لطفا صبر کنید من منتظر یک تماس فوری بودم .

ادریس مشغول صحبت شد و من همانطور منتظر او ایستاده بودم . کمی که گذشت بقیه خسته از طولانی شدن صبت های او دوباره مشغول صحبت شدند و من همانطور کنار ادریس ایستاده بودم ، خواستم فنجان را روی میز بگذرام که دستش را تکان داد و گفت : صبر کنید .

پاهایم از خستگی درد گرفته بود و کسی حواسش به ما نبود و فقط گوشهایشان را تیز کرده بودند و با خداحافظی ادریس ببینند که او چه کار می کند .

ادریس همانطور که صحبت می کرد به اطراف نگاه کرد و از فضایی که ایجاد کره بود لذت می برد . او عمدا با طولانی کردن صحبتش می خواست من را اذیت کند . کمی سینه را صاف کردم و ادریس به طرفم نگاه کرد و خواست اشاره کند صبر کنم که یکی از آن لبخند های وحشتناک که همه دندان های سیاهم معلوم شود به او زدم و کمی چشم هایم را چپ کردم و گفتم : چایت را برمی داری یا آن را روی لباس هایت بریزم ؟

از ترس کمی خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه کرد . به زور خنده ام را کنترل کردم و اردیس سریع تماسش را با یک خداحافظی کوتاه قطع کرد و فنجان را برداشت و من کنار نعیم و نریمان نشستم . نریمان کمی جا به جا شد و زمزمه وار گفت : عجب شیر مردی است نعیم کمی یاد بگیر معلوم نیست که او داماد است یا بزرگ تر داماد خوشم آمد که از حالا پایبند اصول است .

شانه های نعیم از خنده لرزید و گفت : نریمان نریمان باید او را با خودم به خواستگاری ببرم تا حال این دختران از خودراضی را جا بیاورد و انتقام ما را بگیرد .

ادریس چایش را کمی مزه کرد و سرش را به نشانه ی ناراضیتی تکان داد همه در سکوت چایشان را می خوردند که پدر ادریس به ساعتش نگاه کرد و به او اشاره ای کرد که از چشمم دور نماند . رو به پدر گفتم : پدر فکر می کنم آقای صامت دیرشان شده .

پدر شروع به سرفه نمود و متعجب نگاهم کرد .

نریمان در حالی که لب هایش حرکت نمی کرد و به سختی صدایش را می شنیدم گفت : چی می گویی نادیا اینها که اینجا مهمان هستند .

بی خود کردند این پسره به درد من نمی خورد .

نعیم زمزمه وار گفت : نادیا راست می گوید نریمان اگر قرار است با هم ازدواج کنند بهتر است که بروند .

ادریس بلند شد و گفت : برویم

مادرش با نگرانی گفت : کجا پسرم ؟

_ برویم با هم صحبت کنیم .

از تعجب پاهایم به زمین چسبید و خواهرش چای در دهانش را بیرون پاشید . با قاطعیت گفتم : من با شما حرفی ندارم .

_ ادریس تو واقعا می خواهی با او صحبت کنی ؟

_ مهدیس جان اگر ایرادی دارد این کار را نمی کنم . بلند شویم برویم خانه من اینجا کارم تمام شده . پدرش خنده ی بلندی کرد و پرسید : پس تو بلاخره این دختر ار پسندیدی ؟

بستگی داره که ب شرایط من کنار بیاد .

در جواب ادریس گفتم : شما خیلی به خودتون امیدوار هستید .

_ مگر شما از خودتون نا امید هستید ؟

صحبت کردن ما با هم هیچ نتیجه ای ندارد پس ....

_ نادیا مودب باش .

_ اما مادر ....

پدر ادریس متفکر به مادر نگاه کرد و گفت : صبر کنید خانم زندی . بعد نگاهش را به صورتم دوخت و ادامه داد : دخترم شما از از پسر من خوشت نیامده

آقای صامت ، پسر شما آدم لایقی هستند اما من فکر می کنم که هنوز خیلی زود باشد ....

ادریس میان حرفم پرید و خیلی محکم و با اراده گفت : برای من هم خیلی زود است که بخواهم از خودگذشتی بکنم و با شما ازدواج کنم .

همه هم صدا گفتند : بله ؟

ادریس ساکت ایستاد و بی تفاوت اطراف را نگاه کرد . با حرص بلند شدم . ادریس گفت : چیه می خواهی به اتاقت بروی و گریه کنی ؟

پدر سینه ای صاف کرد و گفت : آقا شما دارید به دختر من توهین می کنید . نعیم که در همه حال پیشتیبان من بود گفت : بله خواهر من ارزشش بیشتر از این حرف هاست .

کمی به خودم مسلط شدم و گفتم . صبر کنید آقای صامت . بفرمایید

ادریس جلوی چشمان حیرت زده ی همه دنبالم راهی شد و در حیاط ایستادیم و او ساکت به اطراف نگاه کرد .

حیاط چندان بزرگ نبود و با گل های سرخی که پدر در باغچه کاشته بود کمی نما پیدا کرده بود و کنار دیوار آجری آن دوچرخه های دوران بچگی نریمان و نعیم را گذاشته بودیم صندلی که همیشه هنگام مطالعه روی آن می نشستم توجه ادریس را جلب کرد و همانطور که صاف و با وقار راه می رفت اشاره کرد که روی آن بنشینم اما من با بی توجهی ام به او فهماندم که نمی شینم و ادریس روی صندلی زهوار در رفته نشست . خورشید در برابر چشمانم پشت دیوار های کوتاه حیاط به غروب سرخ فرو می رفت و ما همچنان ساکت به اطراف نگاه می کردیم که بلاخره ادریس خسته شد و گفت : خب : ساکت نگاهش کردم و او دستی در موهایش کشید و باز ساکت به غروب چشم دوخت سکوت ما انقدر طولانی شد که حضور او را فراموش کردم و سرگرم نگاه کردن به گل های سرخ شدم .

چرا تا حالا ازدواج نکردی ؟

با شنیدن صدای ادریس ترسیدم و جیغ کوتاهی کشیدم و تکانی خوردم و گفتم : به خودم مربوط است .

_ خانم خواهش می کنم جدی باشید . این خیلی مهم است .

من با شما شوخی ندارم آقا مطمئن باشید .

_ بله کاملا معلوم است که شما خانم بد اخلاقی هستید و اهل شوخی و خنده نیستید .

نه من فقط موقعیتم را درک می کنم .

من هم موقعیتم را می شناسم و برای همین می خواهم به شما یک پیشنهاد بدهم و هر دوی ما از این وضعیت خلاص شویم . من همیشه در مراسم قبلی سخنرانی می کردم که دختر ها را از ازدواج با خودم منصرف کنم . و حالا شما را می بینم که با دندان های سیاه کرده قصد فراری دادن من را دارید .

-         حالا می خواهید برای من هم سخنرانی کنید از ازدواجی که خودم تمایلی به آن ندارم منصرف شوم .

-   نه من می خواهم به شما پیشنهاد ازدواج بدهم اما فقط به ظاهر

-    منظورتان را نمی فهمم

-    شما اگر جواب سوالم را بدهید که چرا تا به حال ازدواج نکردید من هم بقیه ی حرفم را می زنم .

-    ببینید آقا من ازدواج نکردم چون استدلال های خاص خودم را دارم ، چون استقلال و راحتی را در زندگی از دست می دهم و برای خودم مسئولیت تراشی می کنم . من الان راحت از خونه بیرون می روم و کسی نیست که بخواهم به او به خاطر دیر یا زود آمدنم جواب پس بدهم . و ....

-         متوجه شدم خانم من هم همینطور نمی خواهم از این دوران مجردی به زودی دست بکشم و خداحافظی کنم و من مشغله کاریم زیاد است و هیچ دل نگرانی برای داشتن همسر و فرزند ندارم و ازدواج یعنی داشتن همه اینها و زیر با مسئولیت بیشتر خانواده .

-         چه کاری از دست من بر می آد .

-         سینه ای صاف کرد و گفت : من به شما پیشنهاد می کنم که با هم ازدواج کنیم یعنی به طاهر و فقط وانمود می کنیم که با هم زندگی می کنیم .

-         این امکان ندارد .

-         من یک خانه ی بزرگ دارم که برای برادرم بوده و بعد از مرگش لو بدن استفاده مونده آن خانه چند اتاق خواب بزرگ داره که یکی از آنها برای شما می شود و یکی برای من ، شما با خودتان جهیزیه می اوردید و من مخارج ازدواج پرشکوهمان را می دهم . هر چند خانه ی یاسین نیازی به جهیزیه ندارد .

-         آقا ادریس این غیر ممکن است .

-         نه نیست ؛ اگر موافق باشید غیر ممکن نیست و وقتی همه شما را در لباس سفید عروس ببینند و من را در لباس دامادی که با هم سر سفره عقد نشستیم خیالشان راحت میشود و دیگر کاری به ما و زندگی مان ندارند و دنبال سوژه ای دیگر می گردند و شما می توانید همینطور که الان زندگی می کنید ادامه بدهید و من هم ....

-      باید در موردش فکر کنم این چیزی نیست که بتوانم همین لحظه در موردش تصمیم بگیرم .

-     به هر جال من یک هفته به شما فرصت می دهم تا خوب فکر هایتان را بکنید .

-      آقای محترم به نظرم این کار اشتباه است .

-    تصمیم با خودتان است ، اگر قبول نکنید به حال من هیچ فرقی نمی کند .

-      بقی دختر هایی که به خواستگاری شان رفتید چرا قبول نکردند ؟

-         من به آنها چنین پیشنهادی ندادم چون آنها قصد ازدواج داشتند . شما چنین قصدی ندارید و می توانید مستقل زندگی کنید . این میان من بیشتر از شما ضرر مالی می کنم . اما به خاطر  آسایش خودم و رضایت خانواده ام این کار را می کنم و هر وقت که شرایط زندگی سخت شد خیلی محترمانه از هم جدا می شویم . اگرچه من فکر نمی کنم زندگی که هیچ این یک از ما برای دیگری مزاحمتی ندارد باعث جدایی شود . ما قرار نیست سر هیچ مسئله ای با هم به توافق برسیم . پس اختلاف نظری هم پیش نمی آید . من می توانم مخارج زندگی شما را هم تامین کنیم .

-   نه آقا اردیس ، ممنون من خودم مقداری پول پس انداز کردم که می توانم از سود آن استفاده کنم .

-     ادریس تقریبا شانه ای بالا انداخت و گفت : خب هر طوری که راحتید

-     آقا ادریس شما خیلی سطحی به این قضیه فکر می کنید .

-     من هم زیاد به این قضیه فکر نکردم و با دیدن شما این قضیه به  ذهنم خطور کرد  ، به نظرم این کار شدنی است .

-     من نمی توانم تصمیم بگیرم ، شما چنان خونسرد و بی تفاوت هستید که انگار قرار نیست اتفاقی بفته .

-     انسان های موفق هیچ وقت از خطر نمی ترسند و شانس شان را امتحان می کنند .

-      این یک مسابقه یا زندگی واقعی نیست که در آن موفقیت معنی داشته باشد . آقا ادریس شما چطور می توانید ......

-     اما موفقیت در زندگی مهم است این یعنی آن که راحت و آنطوری که دوست داری زندگی کنی .

-     ادریس جان حرف هایتان تمام نشد ؟

-    مهدیس در حالی که درستش را به کمرش زده بود کنار در ایستاده و لبخند می زد .

-     چرا مهدیس جان تمام شد الان می آیم .

-     ادریس از روی صندلی در حال بلند شدن بود که شلوارش به میخ  صندلی گیر کرد و کمی پاره شد .

-    مهدیس با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و ادریس با خجالت دستش را روی شولارش گذاشت ، به سختی خودم را کنترل می کردم که بنخندم و جلوتر از ادریس وارد پذیرایی شدم . البته با ورود ادریس د دیده شدن پارگی شلوارش همه شروع به خندیدن کردیم و او با خجالت به طرف مبل رفت روی آن نشست .

مادرش قدمی به طرف برداشت . با حیرت پرسید : عروس گلم شما چرا دندان هایت اینقدر خراب است .

به سرعت دهانم را بستم و مادرم گفت : کی نادیا ؟ اوکه سفید ترین دندان ها را دارد . خانم صامت شما اشنباه می کنید .

مادر ادریس با سماجت گفت : خانم زندی ناراحت نشودی نادیا جان انقدر حسن و خوبی دارد که من از خرابی دندان هایش ناراحت نشدم .  اما من خودم همین جالا دیدم که او دندان های سیاه و زشتی دارد .

_ نادیا دندان هایت را به خانم صامت نشان بده .

سرم را به علامت نه به طرفین تکان دادم .

یعنی چی نادیا ؟ دهانت را باز کن تا همه دندان های سفیدت را ببینند .

به ادریس نگاه کردم و قدمی عقب برداشتم . مادر بیشتر پافشار کرد و به اجبار کمی لب هایم را از هم باز کردم و مادر ادریس گفت : لفظا کمی بیشتر باز کن عروس خانم .

خانم صامت مگر شما آمده اید اسب بخرید که به فکر دندان های خواهرم هستید ؟

نریمان چه حرفی است ؟

نعیم جان ما می دانیم که نادیا دندان هایش سالم است پس این کار لزومی ندارد که او در میان همه دهانش را باز کند .

ادریس در حالی که خم شده و دستش را روی پارگی شلوارش گذاشته بود گفت :مادر شما هم زیاد اصرار نکنید .

مادرش با دلخوری گفت : اما من دیدم که اون دندان هایش سیاه است آن هم همه ی دندان هایش .

مهدیس گفت : نادیا جان خواهش می کنم برای تمام کردن این بحث دندان هایت را نشان بده .

ناچار دندان هایم را روی هم گذاشتم و آنها را نشان دادم . ادریس دستش را جلوی دهانش گرفته بود و می خندید . مادرم عقب عقب رفت و با ناباوری روی صندلی نشست . پدر با صدای بلند خندید  و جلوی چشمان متعجب و سکوت همه شروع به دست زدن کرد و گفت : نادیا بیا برو دندان هایت را بشور . خانم صامت ، دخترم خودش دندان هایش را سیاه کرده تا آقا ادریس یا هر خواستگار دیگری که به این اینجا می آید او را نپسندد و او هم با خیال راحت بدون مخالفت ما ازدواج نکند .

به دست شویی رفتم و دندان هایم را با دقت شستم و پیش مهمان ها برگشتم .

ببینم ؟

چی را مادر ؟

مادر با سماجت گفت : نادیا خودت را به گیجی نزن . دندان هایت را می گویم .

دندان هایم را که مثل مروارید می درخشید به مادر نشان دادم همه شروع به خندیدن کردند و شوهر مهدیس که فرد ساکتی بود بلاخره دهان باز کرد و گفت : فکر می کنم این دو نفر زوج های خوشبختی شوند چون هر دو آدم های متفکری هستند که برای فرار از ازدواج خوب نقشه می کشند .

پدر ادریس با خنده گفت : مازیار جان آدم باید فکرش را برای کنار هم بودن به کار بیندازد نه برای جدایی و از هم فاصله گرفتن .

بله پدر جان اما این خانم و ادریس معلوم است که طرز فکر دیگری دارند . وقتی ادریس تا این زمان اینجا مانده یعنی خبر هایی است .

پدرش عاقلانه به پیشانی اش چینی انداخت و گفت : نتیجه چی شد ؟

ادریس گفت : یک هفته وقت می خواهیکم تا فکرهایمان را بکنیم .

مادرش مشکوک پرسید : پس ما می توانیم به این وصلت امیدوار باشیم ؟

با دودلی گفتم : خانم صامت من هیچ نظری ندارم و می خوام مثل پسرتان فکر کنم . مهدیس که شاد و سرحال بود با گونه های رنگ پریده گفت : امیدوارم این فکر هایتان یک نتیجه ی خوب داشته باشد .

نعیم با خنده گفت : ما هم امیدواریم . خسته شدیم از بس که در چنین مراسم هایی شرکت کردیم.

مازیار که آدم شوخی به نظر می رسید گفت : خب آقا نریمان شما هم که متاهل شدید می توانید یک استراحت  جانانه کنید .

_ من نعیم هستم و این برادرم نریمان است . اگر قرار است با هم آشنا شویم باید بیشتر همدیگر را بشناسیم .

من هم مازیار هستم . شوهر خواهر ادریس که قرار است شوهر خواهر شما بشود .

چه نسبت جالبی !

نریمان این حرف را زد و شروع به خندیدن کرد و گفت : خب ادریس هم می شود دایی بچه ی من و شما ها می شوید دایی بچه های دایی بچه های من این هم یک نسبت است .

نعیم متعجب به مازیار نگاه کرد و کمی بعد همه با هم شروع به صحبت کردند و من و ادریس ساکت نگاهشان می کردیم . از چهره ی ادریس خوشم آمده بود . موهای مشکی اش در صورت سفیدش تاب می خوردند و لب های طریفش با لبخند از هم باز شده بود . و با چشمان مشکی و یاقوتی و ابروهای تاج دارش با دقت همه چیز را زیر نظر گرفته بود . از آن قیافه ها بود که می شد به او افتخار کرد .  و از جذبه ی مردانه اش لذت برد .  ادریس ناراحت به شلوار پاره اش نگاه کرد و بعد نگاهش را به نگاهم گره زد قلبم به سرعت شروع به تپیدن کرد و احساس کردم او را مدت هاست که می شناسم و می توانم با او زندگی کنم . یا حداقل شانسم را امتحان کنم . به آرامی بلند شدم و برای ادریس که همچنان خم مانده بودو دستش را روی پارگی شلوارش گذاشته بود نخ و سوزن آوردم و به مهدیس دادم و گفتم : شلوار برادرتان را بدوزید .

مادر ادریس ذوق زده گفت : پس دل های شما هم به هم دوخته شد ؟

نه خانم صاکت آقا ادریس معذب نشسته بودند .

عروس گلم من به این وصلت خیلی امیدوار هستم .

نعیم بی مقدمه شروع به خواندن کرد :

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی                  دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

چیه آقا نعیم دم از تنهایی می زنی ؟ نگران نباش پسرم بعد از داماد کردن ادریس نوبت تو هم می شود .

نعیم در حالی که سرخ شده بود و می خندید ، در جواب پدر ادریس گفت : آقای صامت من از آقا ادریس و نریمان بزرگ ترم پس اول نوبت من است .

باشد پسرم . عجله نکن اگر قرار باشد اول بزرگ تر ها زن بگیرند که من پدرت از همه بزرگ تر هستیم پس ما در نوبت هستیم و باید فکری کنیم . آقای زند نظر شما چیه  ( با این سنش خجالت نمی کشه )

پدر اخمی به ابروهایش برد و مخفیانه گفت : آقای صامت اجازه بدید من نظرم رو دور از چشم کتایون همسرم به شما بگویم تا شب جایی برای خوابیدن داشته باشم .

مهدیس که هم صدا با دیگران می خندید سوزن را غیر عمد در پای ادریس فرو کرد و ناله اش را بلند کرد .

پدر ادریس متعجب نگاهش کرد و گفت : باشد پسرم نوبت به تو هم می رسد ، درست است که ما از تو بزرگ تریم اما الان دست به نقدتر هستی و اول تو را داماد می کنیم پس ناله نکن . ادریس سرش را پایین انداخت و گفت : پس لطفا کسی رو انتخاب کنید که اگر خواست شلوارم را بدوزد آن را به جای پارچه به پایم ندوزد .

مهدیس که کنارش زانو زده بود با سختی بلند شد و گفت : نه ، من حواسم به مازیار بود که ببینم او هم هوس دامادی می کند یا نه ؟

مازیار دستش را به نشان تسلیم بالا آورد و گفت : نه خانم مگر از جانم سیر شدم ، همین شما یک نفر هم از سرم زیادی هستید .

پدر ادریس نگاهی به ساعتش کرد و گفت : این مراسم برای آشنایی بود و امیدوارم که هفته ی دیگر جواب هر دوی این بچه ها مثبت باشد و این مهمانی ها ادامه پیدا کند . با اجازه صاحب خانه ما رفع زحمت می کنیم و منتظر جواب از جانب شما هستیم .

چشمان ادریس برق خاصی زد و از سر تا پایم را با نگاهش کاوید و برای لحظه ای در چشمانم خیره شد انگار می خواست حرفی بزند اما ساکت شد و با پدر و برادر هایم دست داد و با مهربانی خداحافظی کرد و با بدرقه مان رفتند . مثل همیشه که مهمان ها می رفتند روی مبل کرمی مخملی مان نشستم و نفس راحتی کشیدم . نریمان سیبی برداشت و گفت : به نظرم خانواده ی خوبی هستند .

نعیم در جوابش گفت : همه روز اول خیلی خوب هستند . الان خودت با پریناز کلی مشکل دارید در حالی که روز اول حتی تصورش را هم نمی کردی .

من و پریناز فقط کمی تفاوت سلیقه داریم . نعیم جان تو که خبر نداری زندگی صد سال اولش سخته اما وقتی بیشتر همدیگه را شناخیتم صد سال دوم خوب و راحت زندگی می کنیم .

پدر با ملایمت گفت : اما این پسر با بقیه فرق دارد .

نعیم کمی چشمش را تنگ کرد و پرسید : از چه نظر پدر ؟

او چنان مصمم حرف می زد که انگار سال ها تجربه دارد ، مگر ندیدی گفت : من چای می خواهم شاید هم خیلی پرروست . دفعه های قبل پسر هایی که به خواستگاری می آمدند چشم از گل های روی فرش بر نمی داشتند اما ادریس گفت برویم با هم حرف بزنیم . این پسر یا دیوانه است یا پررو و جسور یا خیلی با اراده و متکی به نفسش .

نریمان با گستاخی کفت : شاید هرسه با هم باشد .

مودب باش .

نریمان در حال بلند شدن گفت : چه زود مدعی او شدی نادیا تو که هنوز بله را نگفتی .

مادر با حالتی که می خواست پدر را مجاب کند گفت : من شنیدم مادرش بار ها و بار ها به خواستگاری رفته ولی مراسم را به هم زده . او اگر این مجلس را هم بهم می ریخت که چیزی از دست نمی داد . اما مادر و خواهرش خیلی از این که او می خواسته با نادیا صحبت کند تعجب کرده بودند .

نعیم با دقت نگاهم کرد و پرسید . نظرت چیه نادیا او را پسندیدی ؟

ادریس لباس نیست که من با نگاه اول آن را بپسندم و انتخاب کنم اما از خانواده اش و صداقت و مهربانی شان خوشم اومد .

اما مادرش زیادی سماجت می کرد تا دندان هایت را ببیند .

مادر با لحنی جدی گفت : حق با نعیم است . نادیا این چه کاری بود که کردی ! من کلی خجالت کشیدم . تو سر همه این خواستگار های بدبخت همین بلا را می آوردی . بدون این که به مادر نگاه کنم ناراحت و خجالت زده به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم و خودم را روی تختم که روکش نرم قرمز داشت انداختم . و به حرف های ادریس فکر کردم . البته احتیاجی به فکر کردن نبود و ادریس همانی بود که من مدت ها دنبالش بودم و با او در رویاهایم قدم می زدم و حرف هایم را برایش می گفتم . اما صدایی در مغزم نهیب می زد که ادریس فقط اسم من را برای خلاصی از آن وضعیت و برای سیاه کردن شناسنامه اش می خواهد نه خود تو را و این کار عاقبت خوبی ندارد و جدایی از ادریس یعنی طلاق و شنیدن کنایه از دیگران و عمری به سختی زندگی کردن . ادریس فکر این مسئله را نکرده وبد که جدایی از هم در آینده چه مشکلاتی درست می کند . چند روزی کارم فقط فکر کردن به ادریس و حرف هایش بود و این سکوت و در خود فرورفتنم مادرم را نگران کرده بود و گاهی حرفی برای نصیحت من می زد و بعد می گفت : انتخاب با خودته من کاری ندارم اما ادریس پسر خوبی است .

مادر اگر بعد از ازدواج فهمیدم که او آن کسی که من می خواستم نیست چه کار کنم ؟ شاید دوستش نداشته باشم .

نه دخترم ما از قدیم شنیده ایم که بعد از ازدواج عشق و تفاهم در زندگی اثر خودش را نشان می دهد .

اگر نشد ما باید از هم جدا شویم .

امیدوار باش که چنین اتفاقی نیفتد اما بستگی به شدت اختلاف تان هم دارد . من هم اویال زندگی به این چیز ها زیاد فکر می کردم و دلهره داشتم و از طرفی هم می ترسیدم از خانواده ام جدا شوم اما وقتی با پدرت زندگی را شروع کردیم مشکلات و اختلاف نظر ها برایم معنی دیگری پیدا کرد . من به خاطر پدرت از خیلی چیز ها گذشتم و از دلخوری ها صرف نظر کردم تا پدرت را پایبند زندگی کنم و او دوستم داشته باشد . .قتی مردی ببیند  که در زندگی اش این همه گذشت و فداکاری است پایبند زندگی می شود و همه تلاشش را برای رفاه زند و فرزندش می کند حتی اگر آن مرد از آن زن خوشش هم نیاید قدر او را می


مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

اینم از رمان ادریس تقدیم به عسل رمان ادریس mina mahdavi nejad ، رمان برای کامپیوتر و موبایل.




رمان ادریس 4

دنیای رمان - رمان ادریس 4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان برای کامپیوتر و موبایل.




رمان ادریس 9

به جمع رمان خوان های رمان برای کامپیوتر و موبایل. که فکر می کردم ادریس برای چیدا کردن




رمان ادریس 5

بزرگترین وبلاگ رمان برای کامپیوتر و موبایل. بودم و منتظر ادریس برای بدن کتش چشم




رمان ادریس 1

بزرگترین وبلاگ رمان رمان برای کامپیوتر و موبایل. به آرامی بلند شدم و برای ادریس که




رمان ادریس 18

رمان برای کامپیوتر و موبایل. بله آقا ادریس برای من هم افتخاری بود اما رمان ادریس mina mahdavi




رمان ادریس 7

به جمع رمان خوان های ایران رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای آرامش من چه




رمان ادریس 3

رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گرفتن امین به طرفم اومد و در رمان ادریس mina




رمان ادریس 2

رمان برای کامپیوتر و موبایل. باشد مادر اگر ادریس برای بردنم آمد با او چیز رمان ادریس mina




رمان ادریس 11

رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گردگیری آن قدر این طرفو آن طرف رمان ادریس mina




برچسب :