رمان تمنای وصال - قسمت آخـــــــــر
_بااونم آرزوی رفتن به اون دنیا روداشتی؟
_بامسیحا جهنمم براش بهشت میشد!
امیر پلک برهم نهاد و دست به گونه اش کشید:
_منم بهشتو بهت میدم،قول میدم!... باورکن دوستت دارم!
هوای ابری دل تمنا به چشمهایش هجوم برد ،امیر نوید بهشتی را میداد که غصبش کرده بود! سکوتش ادامه دار شد تااو رهایش کرد.روبرگرداند وبه شهر ونماهای کهنش چشم دوخت وماشین درجاده سرنوشتش راه افتاد... هرچه پیش رفت دلش خالی تر شد.. دلتنگ تر شد... بهانه گیر تر شد... چشمهایش رابست،انگار دستی به سوی پرتگاه هولش میداد ولی نه! باپای خودش میرفت!....
نفهمید چقدر گذشت اما توقف ماشین را حس کرد. دست امیر روی بازویش نشست وصدایش آرام آمد:
_پیاده شو... رسیدیم!
حتی نگاه نکرد ببیند کجاست فقط اطاعت امر کرد... پیاده شد ،سرما بیداد میکرد،باران تند شده بود وشلاق وار برتنش ضربه میزد. به دنبال دست هدایتگر او برگشت اما... پاهایش به زمین چسبید ونگاهش مات ماند... با ناباوری سرچرخاند وبه چهره خیس امیر زیر باران زل زد:
_اینجا اومدی چیکار؟
امیر پیش رفت ودستهای یخ زده اورا گرفت:
_نفهمیدم چطور ولی ازموقعی که یادم اومد عاشقت بودم ،خواستمت وبازم نفهمیدم چرا پسم زدی!
اشکهای تمنا طلسم بغضش راشکست وفرو ریخت:
_امیر.. من...
_هیس!... حرفی واسه موندن نیست جز یک جمله و اون جمله هم...
دستهای دخترک رافشرد وپرخواهش زمزمه کرد:
_بخاطر این چند روز حلالم کن!
اشک های تمنا سیل آسا روان بود که امیر بلیط وگذرنامه اش را دردستش گذاشت و گفت:
_وسایلتو صبح تحویل دادم وبهت میرسونن...
رو برگرداند برود که تمنا بازویش راکشید ، امیر آرام برگشت وگفت:
_نتونستم صاحب بهشت باشم ولی میتونم بهت پسش بدم...این چند روزهم خواستم عقده دلمو وا کنم ،خواستم بدونم تو عاشق تری یامن... توعاشقتری یا مردی که همه راهی اومد تا راضیم کنه بگذرم ازعشقشو پسش زدم اما تومال من نبودی،سهم من نبودی...همه دنیا مال تو به قیمت نبودنت بامن! اینم هدیه من به تو! برو تمنا.. برو! عشق وبهشتت باهم مبارک باشه!
_منو ببخش امیر!..
امیر لبخند تلخی زد ودست به صورتش کشید :
_برو عزیزم، تو پاکترین فرشته خدا روی زمینی!
تمنا با قدم هایی کند عقب گرد کرد وبا اشک گفت:
_همیشه مدیونتم امیر... همیشه ممنونتم...
امیر سرخم کرد وتمنا به سمت سالن شروع به دویدن کرد،اشک های مرد جوان آب پشت پای مسافرش شد وزمزمه اش دعای راهش:_بهشت مبارکت باشه همه آرزوی من!
چشم چرخاند درمیان آن باران پرهیاهو... درست دید... خودش بود که شانه فرو افتاده اش را به دیوارک ورودی شیشه ای تکیه داده بود... اشکهایش سرازیر شد ،چند قدم مانده به او ایستاد ونفس بریده گفت:
_مسیحا!
سر مسیحا باحرکتی تند چرخید ،ناباورانه نگاهش کرد ،باتنها قدمی که پیش آمد باقی راه تمنا دوید تا درآغوش تنگ او آرام بگیرد.. چقدر زود عطر بهشت آرزوهایش درمشامش پیچید...سربلند کرد ،قطره ای اشک اوروی صورتش ریخت ،دست پیش برد وگونه اش رالمس کرد:
_مرد مغرور من... بت غرورشو واسه چی شکونده.. ارزشی داره؟
مسیحا دستهای دختر جوان را گرفت وهمان جا روی زانو نشست ،تمنا با اشک وحیرت نگاهش کرد:
_مسیحا!
_قسم خوردم زانو بزنم دربرابر عظمت معجزه دلم .. قسم خوردم باخودت مقابل بزرگی خدا سجده کنم... قسم خوردم بابودنت بشم مرید مکتب الهی.. همون خدایی که تورو بهم دوباره بهم بخشید...
تمنا دستهایش راکشید تابلند شود:
_مسیحا به محض رسیدن بریم تانذرموادا کنم... با یه کسیه گندم واسه کبوترای امام زاده صالح(ع)
مسیحا میان اشک آرام خندید:
_قربون نذرای کوچیکت برم،باشه عزیزم...
دستش رامحکم فشار داد:
_بریم تاپرواز نپریده،عجله دارم واسه رسیدن به همه آرزوهام...
به سمت سالن دویدند... پاهای عشق بازی روزگار را جاگذاشت ،گره دستانشان تصدیق ومهر تایید این عشق افسانه ای بود....
*********
پایان
مطالب مشابه :
رمان تمنای وصال
, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان تمنای وصال, دانلود رمان
رمان تمنای وصال - قسمت آخـــــــــر
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 21
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 24
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 9
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 32
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 25
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 19
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
برچسب :
دانلود رمان تمنای وصال