رمان ز مثل زندگي

رو برگرداند . فرزين بود . كمي از حس تنهايي قلبش فرو ريخت . حتي فروزنده و ترنم هم در ديدش نبودند . نمي دونست اخم كند يا نه .
فرزين كنارش نشست و گفت : اجازه هست ؟
آرام جواب داد :
ـ بفرماييد .
ـ چرا تنهايي عزيزم ...
سرش كمي گيج رفت . عزيزم ؟؟!! برايش عجيب بود و تازگي داشت .
فرزين آبميوه اي به او تعارف كرد و گفت : بيا دهنت رو تر كن .
آهو با ترديد گرفت و كمي آبميوه رو بو كرد كه فرزين قهقهه زد و گفت :
ـ چرا بو مي كني ؟ سم توش نريختم كه .
آهو لبخند مصنوعي اي تحويلش داد و كمي نوشيدني شو مزه مزه كرد .
فرزين بعد كمي اين دست و آن دست كردن گفت :
ـ آهو با هم دوستيم ديگه .
آهو همان طور كه ليوان روي لبش خشك شده بود چشم برگرداند و با تعجب نگاهش كرد .
فرزين خنديد و گفت :
ـ دختر چرا اون طوري نگاه مي كني ؟
آهو ليوان را روي پايش نگه داشت . نمي دونست بايد چي بگه . فرزين برگه اي از جيب بلوزش در آورد و گفت :
ـ آهو جون رفتم برات شماره مو نوشتم .
آهو با تعجب به او نگاه كرد و گفت :
ـ ولي ..من كه قبول نكردم .
فرزين دوباره خنديد بعد لپ او را كشيد و گفت : خب قبول كن ديگه .
يه دفعه تمام تن آهو كوره ي آتش شد . فرزين خيلي خودماني بود . دستش را روي گونه اش گذاشت . فرزين زير چشمي به او نگاه كرد بعد با شيطنت گفت : بفرما خانوم دستم خشك شد ...
ـ اما ...
ـ اما و اگر و فكر كنم نداره ...
آهو حس كرد قلبش آن قدر تند مي كوبد كه از سينه اش بيرون مي زند . دستش را تا نيمه جلو برد خواست عقب گرد كند كه فرزين دست او را گرفت و كاغذ را كف دست او گذاشت .
آهو معذب دستش را دور ليوان گرفت .
فرزين لبخند زد و گفت : چه شرم و حيايي . به خدا الان از اين دخترا كم پيدا ميشن .
آهو لبش را گزيد . طعم رژ را مزه مي كرد .
ـ من شماره تو از فريده ميگيرم باشه ؟
خيلي آرام گفت: باشه .
فرزين با انگشت اشاره گونه ي او را نوازش كرد و گفت :
ـ پس فعلاً خوشگلم ، من برم ببينم بچه ها كم و كسري ندارن ....
سري تكان داد كه موهايش روي شانه هايش تاب خورد . فرزين داشت مي رفت كه گفت :
ـ راستي گلابتون چي شد ؟
سرش را بالا گرفت و به بهانه جواب دادن نگاهش كرد . مي خواست دقيق تر نگاهش كند . جذاب و گيرا نبود اما آهو نمي تونست بگه ازش بدش مياد . همان طور كه به چشمان قهوه اي او چشم دوخته بود گفت :
ـ منم دارم دنبالش مي گردم . ميترستم طوريش شده باشه .
فرزين بهش اطمينان داد و گفت :
ـ نترس گلم ، ديدمش ميگم بياد و منتظرت نزاره .
لبخندي زد و تشكر كرد و فرزين رفت . ده ها و هزاران بار كلمات و جملات فرزين رو مرور كرد "خوشگلم ....عزيزم ....گلم . " چه قدر وقتي اينها رو مي شنيد حس خوبي داشت . لبخندي زد .
گلابتون در دستشويي مقابل آينه ايستاده و مشت هايش را به هم مي فشرد . از فكر اينكه سجاد داشت گونه شو لمس مي كرد يا قصد داشت ببوسدش معده اش پيچ خورد . دقايقي طول نكشيد كه خم شد و معده شو نگه داشت . مدام لحظه هاي نزديك بودن سجاد جلوي چشمانش مرور ميشد و احساس تنفر و چندش به او دست مي داد .

آهو دوباره چشم گرداند تا گلابتون رو پيدا كنه . كم كم دلشوره اش گرفته بود . با ديدن فريده صداش كرد .
ـ فريده ...فريده ...
ـ جانم آهو ؟
ـ بيا اينجا .
ـ چي شده گلابتون كجاست ؟
شانه هاي آهو فرو افتاد و گفت :
ـ پس تو هم نديديش ؟
فريده خنديد و گفت : گم شده ؟
وقتي نگاه خندون فريده رو ديد گفت :
ـ من دارم جدي مي گم . رفته بود برقصه الان نيست .
ـ حتماً اون قدر خوشگله دزديدنش ...
آهو با چشم هاي گرد شده نگاهش كرد كه فريده خنديد موهاي رنگ شده اش را عقب داد بعد دست آهو را گرفت و گفت :
ـ بيا برو از خودت پذيرايي كن تا گلابتون جون پيداش شه .
فريده كنار ميز او را تنها گذاشت . آهو با نگراني و ترس نگاهش را به هر سويي مي گرداند . تا اينكه ديد فرزين داره سمت ميز مياد . كمي هول كرد . فرزين لبخند زنون گفت :
ـ خوبي خانومي ؟!!
ـ مــ.. مرسي .
ـ باز كه تنهايي .
آهو با لحن معصومانه اي گفت : گلابتون گم شده .
فرزين زد زير خنده اون قدر خنديد كه آهو دلخور شد و لب برچيد . فرزين خنده شو فرو خورد چانه اش را گرفت بالا داد و گفت :
ـ نگران نباش ، خودم الان برات پيداش مي كنم .
آهو سري تكان داد . مي خواست او هم همراهش بره ولي مي ترسيد تنهايي دنبالش بره . فرزين نگاهي به او انداخت و گفت :
ـ ميايي با هم بگرديم ؟
آهو سريع گفت : نه ...يعني خونه تون مگه چه قدر بزرگه ؟
فرزين خنديد و گفت : تا دلت بخواد جا هست اين دخترخاله شما يا داره يه گوشه شيطوني مي كنه ...
آهو خوشش نيومد درباره ي گلابتون اون طوري گفت ولي حرفي نزد و منتظر ادامه ي حرفش شد .
ـ يا رفته حياط قدم بزنه .
ـ چرا به ذهن خودم نرسيد پس من برم حياط ...
ـ نه نه تو همين جا باش از خودت پذيرايي كن ، من همه جا رو مي گردم .
فرزين سمت راهرو مي رفت كه يكي از دوستاش صداش زد و گفت :
ـ فرزين كجا ميري ؟
دستي تكون داد و گفت : الان ميام .
اتاق خواب ها رو گشت بعد يكراست سمت دستشويي رفت . دستگيره رو پايين كشيد . در از داخل قفل بود . تقه اي به در زد گلابتون اول جواب نداد ولي وقتي ديد باز به در مي زنه با عصبانيت گفت :
ـ كيه ؟
فرزين خنديد و گفت : منم خوشگله ، اون تو چي كار مي كني ؟
گلابتون مشت هاي ظريفش را به هم فشرد و گفت :
ـ به تو چه ؟
ـ عزيزم بيا بيرون ، داري آرايشت رو تجديد مي كني ....
در به شدت باز شد و گلابتون عصبي در قابش ايستاد و به چشم او عصبي نگاه كرد و گفت :
ـ من عزيز تو نيستم .
فرزين لبخند زد با انگشت اشاره به نوك بيني او ضربه اي زد و گفت :
ـ ميدوني دخترخاله ت رو نگران كردي ؟!! دو ساعته اون تو چي مي كني ؟
ـ به من دست نزن بيشعور ...
فرزين با خنده دو دستش را كمي بالا برد و گفت :
ـ چه عصبي ...باشه باشه بهت دست نمي زنم كوچولو .
ـ راهت رو بگير برو .
دوباره خنديد و گفت :
ـ چشم سر كار .
براش چشم غره رفت كه فرزين با انگشت اشاره كرد كه داره ميره .
ـ من رفتم ها ، زياد آهو رو نگران نذاري ...
بعد رفتن فرزين نيم نگاهي در آينه به خودش انداخت و براي اينكه آهو رو بيشتر از اين منتظر نذاره در رو بست و از راهرو خارج شد . با ديدن جمعيت اخم كرد و با چهره اي جدي سمت آهو رفت .
آهو با ديدن او بال در آورد . دستش را دراز كرد دست هاي او را گرفت و گفت :
ـ گلابتون خوبي ؟ كجا بودي ؟
سري تكان داد و گفت : بريم .
آهو با نگراني گفت : چيزي شده ؟ !!!
ـ نه فقط حوصله ندارم .
ـ چي شد آخه يكدفعه ؟ داشتي مي رقصيدي !
ـ ولش كن الان حوصله ندارم بعداً مي گم .
ـ باشه .
ـ لباس هاتو بردار بپوش بريم .
آهو مطيعانه گفت : باشه .
گلابتون نگاهش را چرخاند . دنبال آيدين مي گشت . با ديدن او كه هنوز دختري مو بلوند شده ي قد بلند كه پيرهن دكلته ي قرمزي تنش بود و دستش را دور گردن او انداخته از عصبانيت گونه هايش سرخ شد . مشتش را فشرد . يك لحظه آيدين رو برگردوند و با هم چشم تو چشم شدند . وقتي ديد آيدين دستش را از دور كمر دختر برداشت و با قدم هاي بلند سمتش مي آمد سريع سمت آهو دويد مانتو شو برداشت تند تند تن كرد آهو با عجله نگاهش كرد . آيدين كنار صندلي آنها رسيد رو به گلابتون گفت :
ـ داري ميري ؟
گلابتون شالش رو برداشت و جوابي نداد . آيدين شال او را گرفت كشيد و گفت:
ـ با تو ام .
گلابتون براش چشم غره رفت و شال رو كشيد ولي آيدين ولش نكرد . آهو گفت :
ـ آره داريم ميريم .
آيدين نيم نگاهي به آهو انداخت بعد رو به گلابتون برگشت با يك قدم خودش را نزديك تر كرد و گفت :
ـ بازم ميبينمت ؟
گلابتون پوزخندي عصبي زد و با جديت گفت :
ـ شالم رو ول كن چروك شد .
آيدين شال او را رها كرد و بهش زل زد . گلابتون با حرص دو طرف شالش را كشيد تا چروك هايش صاف شود و بدون نگاه كردنش گفت :
ـ بريد دوست دخترتون منتظره .
آيدين برگشت نگاهي به دختر مو بلوند انداخت كه نگاهشون مي كرد بعد برگشت و گفت :
ـ مشكلت اونه ؟
كمي سكوت شد بعد گلابتون شونه اي بالا انداخت و گفت :
ـ من مشكلي ندارم بريد به زندگي تون برسيد .
ـ اون دوست دخترم نيست .
ـ برام مهم نيست .
ـ پس چته ؟
نگاه تند و تيزي به او انداخت و گفت :
ـ شما شعور نداري وقتي يه نفر رو به رقص دعوت مي كني وسط مجلس تنهاش نذاري نه ؟
آيدين از لحن تند او كمي جا خورد بعد صدايش را صاف كرد و گفت :
ـ بهت حق مي دم ، ولي دوستام صدام كردند .
گلابتون كيفش را روي شانه انداخت و گفت :
ـ بريد با دوستاتون خوش باشيد .
به آهو اشاره كرد كه راه بيافتند . چون ترنم پيش فروزنده بود نزدشون نرفت فقط از راه دور به فريده اشاره زد ميره . فريده كه پيش عده اي بود اشاره زد بمونه تا بياد ولي گلابتون رو مچش اشاره كرد يعني ديرم شده و دست آهو را گرفت و با هم سمت در رفتند كه آيدين را آنجا ديدند .
گلابتون ايستاد و جدي گفت : بريد كنار ميخوام رد شم .
ـ هنوز دلخوري ؟
ـ گفتم كه مهم نيست .
ـ بيام برسونمت ، بين راه هم حرف بزنيم ؟
گلابتون با لحن بد و صداي كه كمي بلند بود گفت : لازم نكرده .
آيدين اصرار كردن رو جايز نديد . از كنار قاب در فاصله گرفت و آن دو خارج شدند . تو حياط كتايون و سجاد رو ديدند . گلابتون دست آهو رو فشرد و ايستاد . كتايون گريه مي كرد و مشت هايش را به سينه ي سجاد مي كوبيد .
آهو نگاهي به آن دو و بعد به گلابتون انداخت .
دقايقي طول كشيد تا اينكه كتايون متوجه آن دو شد . گريه اش شدت گرفت و شروع كرد به ناسزا گفتن :
ـ تو يه آشغال ... هستي .
گلابتون عصبي چند گام برداشت و گفت :
ـ دهن كثيفت رو ببند ، بفهم چي مي گي .
كتايون هم جري شد و داد زد :
ـ خفه شو هستي ديگه . هر چي بگم سزاوارته ...
گلابتون يك دفعه خودش را مهار كرد و با خونسردي گفت :
ـ هر چي سرت مياد حقته ، خودت رو به خريت زدي ...
آهو با تعجب آن سه را نگاه كرد و گفت :
ـ بچه ها چرا دعوا مي كنيد ؟ چي شده ؟
كتايون با حرص اشك هاشو زدود و گفت : از دختر خاله ت بپرس . اون يه خائن دوست پسر دزده ...
گلابتون شمرده شمرده گفت: خـ فـ ـه شو ...
ـ خفه خودت شو دختره ي رذل .
ـ رذل تويي كه به يه لاشخور چسبيدي و براش دم تكون مي دي فكر مي كني بقيه هم مثل تو به هر كي رسيدن دم تك مي دن ...
كتايون داشت سمتش براق مي شد كه سجاد بازوهاشو گرفت . گلابتون براي او چشم غره رفت و رو به كتايون گفت :
ـ به جاي اينكه بشيني براي من شاخ و شونه بكشي برو يكي رو پيدا كن كه باهات مثل يه ابله رفتار نكنه .
بعد با آرامش كيفش را روي شانه جا به جا كرد و گفت :
ـ اگر واقعاً دلت به چنين پسرايي خوشه قلاده گردنش بنداز كه هوس عشقبازي با ناموس ديگري به سرش نزنه ....
به وضوح صداي ساييده شدن دندان هاي سجاد را روي هم مي شنيد . پوزخندي زد و دست آهو رو گرفت و راه افتادند . كتايون در دستان سجاد تقلا مي كرد و به گلابتون ناسزا مي گفت .
از در كه خارج شدند آهو گفت :
ـ واقعاً نمي فهمم چي شده ؟ چرا كتايون اون حرفا رو زد ؟ چرا ؟
گلابتون ايستاد پيشاني اش را با دست نگه داشت و گفت :
ـ سرم درد ميكنه ...
نفس عميقي كشيد و گفت : باشه براي بعد تعريف مي كنم ، الان يه دربست بگيريم بريم خونه .
آهو لبه ي پنجره نشسته و در حالي كه به حياط چشم دوخته و فكرش نا غافل به سوي فرزين و حرف هايش كشيده شده بود . داشت به بي ارادگي اش فكر مي كرد اينكه فرزين رو پس نزده بود . اينكه چرا پسش نزده بود ؟ مي ترسيد كه ديگه كسي نباشه ؟ دوستش نداشته باشه ؟ مگه فرزين دوستش داشت ؟ نه ، خودش كه چيزي نگفته بود . يعني با گرفتن شماره اش آنها با هم دوست بودند ؟
با بي حوصلگي جلوي موهايش را بالا داد يك لحظه فكر كرد هنوز موهايش بد رنگ و نارنجيه ...با تصور موهاي شرابي تيره اش لبخندي زد . به بيرون پنجره خيره شد . ياد فردا افتاد بايد درس مي خوند ...حوصله اش نمي كشيد . دوست داشت همونجا بنشيند و فكر كند .
صداي گوشي اش وادارش كرد بلند شه . شماره ناشناس بود . به جا نياورد . بعد چند بوق ديگه جواب داد :
ـ سلام . بله ؟
صدايي آميخته با شوخي و خنده گفت : سلام .
ابروهاشو به هم نزديك كرد و با چشمان باريك شده به صاحب صدا فكر مي كرد . در ذواياي ذهنش دنبال صاحب صدا بود كه تو گوشي پيچيد :
ـ نشناختي نه ؟؟؟ فرزينم .
لبخند كمرنگي رو لبش نشست . هول شد خواست دوباره سلام بگه كه يادش اومد سلام گفته . حرف ديگري نداشت . سكوت شد .
ـ چي شد هووووم ؟
ـ هيچي ...
صداي فرزين پر انرژي و سر حال به نظر مي رسيد :
ـ خانوم خوشگله بدون خداحافظي رفتي ؟ !!!
لذت از شنيدن تعريف آرام آرام زير پوستش كشيده مي شد . هيچ كس آنجا نبود اما گونه هاي رنگ گرفت .
ـ چه ساكت شدي !!!
ـ گلابتون ...يه كم عجله داشت ، رفتيم ...
فرزين خنديد و گفت : بي خداحافظي نه ؟ !!!
ـ از فريده خداحافظي كرديم .
فرزين با شيطنت گفت :
ـ فريده ، فريده س ، منم منم ...
آهو خنده اش گرفت .
ـ فردا ميام مدرسه دنبالت ...
آهو دستپاچه شد ..
ـ نه ...يعني ...يعني چرا ؟؟!!!
فرزين با تعجب گفت : چه ايرادي داره ؟ هوم ؟؟ بايد قبول كني تنبيه بي خداحافظي رفتنته ...
ـ آخه ...آخه ...
ـ آخه چي خانومي ؟!!
باز همان حس اين بار با شدت بيشتري زير پوستش دويد .
ـ بد ميشه اگه مسئولين مدرسه ...
ـ تو اولين فرعي مي مونم .
آهو با تعجب گفت : مدرسه ما مگه اومدي ؟
ـ آره يكي دو بار فريده رو رسوندم .
ـ آهان ...خب ميايي دنبالم براي چي ؟
ـ بريم بيرون ديگه ...
*** در همان روز در خانه ي رو به رو گلابتون با شرايطي مشابه دست و پنجه نرم مي كرد . آيدين با او تماس گرفته و او سعي داشت خيلي تند برخورد كنه .
ـ شماره مو از كجا آوردي ؟
ـ چه بد اخلاق ، شماره رو از اون دوستت گرفتم كه تو جشن بود .
ـ اون وقت چرا ؟
آيدين لبخندي به لب راند و گفت :
ـ كه زنگ بزنم صداي قشنگت رو بشنوم ، البته اگه تو يه كم مهربون تر باشي ...
ـ ديگه اينجا زنگ نزن ، اصلاً مايل به شنيدن صدات نيستم ، نبايد هم به خودت اجازه مي دادي شمارمو ...
ـ آخه عزيزم من چه تو از خبر مي گرفتم ؟ بهت كه دسترسي نداشتم ، يه دفعه هم گذاشتي رفتي ...
گلابتون از شنيدن لفظ عزيزم منزجر شد .
ـ ديگه زنگ نزن اينجا ...
و گوشي شو سريع قطع كرد . دستي به پيشاني كشيد . كلافه بود . شايد يه دوش و نوشيدن يه ليوان چاي خوب بود . به سالن كه رفت نازيلا خانم گفت :
ـ گلابتون جون امروز دعوتيم خونه ي داييت ...
گلابتون با تعجب گفت :
ـ خونه ي دايي ؟
ـ آره مادر ، فردا امتحان نداري ؟
آرام پلك زد و گفت : چرا امتحان دارم .
ـ پس بشين بخون كه غروب راه بيافتيم .
سري تكان داد و برگشت به اتاق . لباس هايش را مرتب براي بعد حموم روي تخت مي چيد كه گوشيش ويبره رفت . به صفحه نگاه كرد . دوباره آيدين بود . با اخم برداشت و جواب داد . دوباره لحنش جدي ، مغرور و سرد بود :
ـ مگه نگفتم مزاحم نشو ؟!!!
ـ ببين عروسكم تو اصلاً به من مهلت نمي دي ...
"ميم" اي كه به عروسك چسبونده بود باعث شد احساسات دخترانه گلابتون رو خلع سلاح كنه . لحظه اي سكوت شد بعد در حين اينكه سعي مي كرد لحنش مثل دقايقي قبل باشد گفت :
ـ چه توضيحي داري بگي ؟
آيدين به وضوح متوجه نرم شدن لحن كلام او شد . پيروزمندانه لبخند زد و گفت :
ـ اون دختر از آشناهاي قديميه ...
با تمسخر گفت : همه ي آشنا ها بهت آويزون مي شن و از گردنت تاب مي خورن ؟
آيدين خنديد . به نظرش آمد صداي خنده اش زيباست . به خودش نهيب زد . نبايد به اين مسائل فكر مي كرد . آن هم او ...
ـ خنده ت تموم شد ؟
ـ آره ...آره ..باز كه داري بد اخلاق ميشي ...
ـ به هر حال دوست دخترت هم كه باشه به من مربوط نيست .
ـ آ ..آ ...باز حرف خودت مي زني كه گلم . بابا اگه همه ي دخترهاي جشن رو ول مي كرديم دوست داشتن از گردن من آويزوون شن ، حالا اون يكي رو حساب اينكه آشنايي خانوادگي داريم و اينا به خودش جسارت داده بود ...
گلابتون سريع قبل به ته كشيدن حرف هاي او با تمسخر گفت :
ـ براي همين تو هم دستت رو دور كمرش حلقه زده بودي ...
آيدين باز خنديد و باز گلابتون حسي بيگانه را تجربه كرد كه كوبش قلبش را تند تر مي كرد .
ـ شما خانوم ها چي حساس هستيد . بيا ببينمت از دلت در بيارم ...
گلابتون باز سرد و جدي شد :
ـ يعني چي ؟
ـ هيچي گلم منظوري ندارم ، ميگم بيا با هم حرف بزنيم .
ـ حرفت رو بزن ...
ـ حضوري ، بزار از ديدن روي حوريت هم فيض ببرم ديگه ...
گلابتون در دلش گفت: " بچه پررو "
ـ ok عسلم ؟
ـ زبون نريز ...
آيدين با تك خنده اي گفت : چه خشني ، زبون ريختن براي پسراي بي مايه و بي سلاحه ...من نيازي به اين كارا ندارم ...
ـ خيلي از خود راضي هستي ...
ـ قربون نظرت ...
سكوت كرد كه آيدين گفت : پس مي بينمت ديگه ...
گلابتون داشت فكر مي كرد . حس مرموز درونش بهش مي گفت كه كوتاه بيا .
================================================== ***ـ باز تو مثل شبح ظاهر شدي ؟
گلابتون براش چشم غره رفت و گفت :
ـ داري درس مي خوني ؟
ـ آره تو چرا كتاب هاتو نياوردي با هم بخونيم ؟
گلابتون آرام لبه ي تخت نشست و گفت :
ـ من خونده بودم يه دور مرور كردم تموم شد .
آهو در حالي كه انگشتانش را به لبه هاي كتاب مي كشيد گفت :
ـ خوش به حالت .
ـ چند بار گفتم سر كلاس نخواب ؟
آهو خنديد و گفت : آخه شبش بيدار مونده بودم يه فيلم هيجاني ديدم خيلي باحال بود ...
ـ كارات هميشه بي برنامه س ديگه . فيلم رو بعداً مي ديدي .
ـ ااااااااه دوباره پخش نمي شد كه ...
ـ خب نمي شد كه نمي شد ، الان چي كار مي كني ؟ خونه ي دايي مي خواهيم بريم .
آهو چهره ي ماتم زده اي به خود گرفت و گفت :
ـ يعني نيام ؟
ـ ميان ترمه نمي دونم .
ـ يعني تو خوندي تموم شد ؟
ـ آره من قبلاً خونده بودم .
ـ موذي ...
ـ خودتي ...
ـ حداقل تا اينجايي به سوال هام جواب بده ، من كه فصل آخر رو كل خوابيده بودم.
ـ پس اول همون رو بخون كه جواب بدم .
آهو پاشو رو تخت دراز كرد و و كتاب رو روي پاش گذاشت .
ـ يعني نيام خونه ي دايي ؟
گلابتون چشم هاشو درشت كرد و با تاكيد گفت : درست رو بخون ...
اگر خودش تنها بود بين درس كلي فكر و خيال مي كرد ولي گلابتون تا دقيقه آخر در اتاقش موند و تا حواسش پرت مي شد مجبورش مي كرد توجه شو به درس بده . اول مجبورش كرد فصل آخر رو بخونه و سوال هاشو بپرسه . موقع رفتن آهو رفت پايين و به مادرش اطلاع داد كه نمياد و مادرش غر زد كه درس هاشو چرا مثل گلاب زودتر نمي خونه . رفت بالا گلابتون گفت :
ـ من ديگه برم حاضر شم بايد بريم .
آهو خودش را با كتاب روي تخت پرت كرد و گفت : برو ...
گلابتون در حالي كه موهايش را بالا مي بست گفت :
ـ مي خواي تو هم بيا ...
آهو صورتش رو كه در بالش فرو رفته بود بالا گرفت و گفت :
ـ امتحان رو چي كار كنم ؟
ـ نصفه شب بخون ...
آهو اداي گريه در آورد و گفت : نمي شه ... مهموني تا شب طول مي كشه بعد خسته ميشم و نمي تونم پاشم درس بخونم ...
گلابتون دستي به پايين موهايش كشيد و گفت :
ـ خب پس خوب بخون ، از اونجا باهات تماس ميگيرم كاري نداري ؟
ـ نـــــــــــــــــه ، برو ...
گلابتون آرام خنديد و گفت : خودتو نكشي ...
ـ اوووووووووي ...
گلابتون در چهارچوب در ايستاد و گفت : درست رو بخون ها ....
آهو با حرص سرش رو تو بالش فرو كرد و تكون داد . گلابتون خنديد و گفت :
ـ خداحافظ ديوونه .
آهو سرش را بيشتر در بالش فرو كرد .
*** همه رفته بودند و او تنها بود . زياد مفيد درس نخونده بود . به نظرش با بقيه مي رفت خيلي بهتر بود . تنها كه مي شد نمي تونست رو درس تمركز كنه ، مدام افكارش مزاحم ميشد . در ذهن فردا و قرارش با فرزين رو پيش بيني مي كرد . خيلي مي ترسيد . تا به حال با كسي قرار نگذاشته بود . نمي دونست دقيقاً بايد چي كار كند . نگاهش به كتاب باز رو به رويش افتاد . از نخوندن عذاب وجدان گرفت . بايد فكر و خيال رو كنار مي گذاشت و مي خوند ...
ولي حوصله ي درس خوندن هم نداشت . تصميم گرفت بره چيزي بخوره تا انرژي بگيره . كتابش رو برداشت و رفت پايين زير دستي را از ميوه پر كرد و روي مبل نشست . پاهاشو بالا گذاشت و كتاب باز رو روي پاهاش و حين ميوه خوردن كمي درس خوند .
بعد از ميوه خوردن نگاهش به تلويزيون افتاد . وسوسه شد كه روشنش كند . احتمالاً برنامه هاي خوبي داشت ...با دو دست سرش را نگه داشت و بلند بلند گفت :
ـ نه ...نه ...من تلويزيون رو روشن نمي كنم .
مي دونست اگر دقايقي بيشتر در سالن باشه خلاف اين موضوع عمل مي كرد براي همين كتابش را برداشت و سريع پله ها را به سمت بالا دويد . در اتاقش رفت و برق ها رو روشن كرد . كتابش رو براي دقايقي روي تخت پرت كرد و با خودش فكر كرد كه چه خوب كه اتاقش تلويزيون نداره .
دوباره نگاهش به كتابش افتاد . اگر مي رفت خودش رو سرگرم مي كرد عذاب وجدان مي گرفت و در ضمن امتحانش رو هم بد مي داد . بايد سعي مي كرد بخونه . سمت تخت مي رفت كه حس كرد سر و صدايي از پايين به گوشش مي خوره ...
با تعجب ايستاد و چشمانش را باريك و گوش هاشو تيز كرد ...اول حس كرد اشتباه مي شنوه و توهم زده ولي صداي قدم هاي شخصي در طبقه پايين به وضوح شنيده مي شد . كم مونده بود قالب تهي كنه . چشم هاش از وحشت گرد و بدنش سرد شده بود . كسي جز او در خونه نمونده بود ....  


با وحشت وسط اتاق خشكش زده بود . تا اينكه صداي قدم ها قطع شد . لحظه اي فكر كرد شايد فقط تصوارتش بوده با اين حال جرات نكرد بره پايين و براي اينكه دهانش خشك شده بود آب بخوره .
به خودش دلداري داد كه توهم زده و سمت تخت رفت روي آن پريد و كتابش را برداشت . مشغول درس خوندن بود كه صداي ديالوگهاي زن و مردي ژاپني را شنيد . با احتياط بلند شد و تا جلوي در رفت به آرامي بازش كرد ولي جرات نكرد بره بيرون . فقط نگاهي به پله ها انداخت و خوب گوش داد . تلويزيون بود . ترسش به تعجب تبديل شد . اگر تا به حال مطمئن بود دزده الان مي تونست به يقين بگه هيچ دزد ابلهي وقتي دزدي ميره تلويزيون تماشا نمي كنه و حتي سعي مي كنه كاراش رو بي سر و صدا انجام بده .
مونده بود براي اين سر و صدا ها بايد چه تعبيري داشته باشه كه تصميم گرفت بره پايين . هر چند تصميمش زيادي شجاعانه بود ولي نمي تونست بالا بشينه درس بخونه و بدونه يكي پايين داره چرخ مي زنه . با خودش گفت :
ـ يعني واقعاً كيه ؟
هيچ جوابي به ذهنش نرسيد . شالي روي دوشش انداخت بعد راكت بندمينتونش را از كاور در آورد . هر چند سلاح زياد خوبي نبود ولي ترجيح داد دست خالي نره . آرام آرام رفت تا از روي پله ها نگاهي بياندازه . چند پله اول را به آرامي پايين رفت بعد خم شد كه ببينه چه كسي هست . راكت به دست آرام خم شد و رو پله نشست . با ديدن دامون كه روي مبل پشت به پله نشسته و پاهايش را دراز كرده و تلويزيون تماشا مي كرد شاخ در آورد .
تا اومد چيزي بگه و همزمان بلند بشه پاش ليز خورد و با صداي جيغ باقي پله ها رو سقوط كرد . دامون ترسيد از جايش پريد . نگاهي به پله ها انداخت چيزي نبود . از روي مبل بلند شد و با ديدن آهو كه پايين پله ها بود با چشم هاي گرد شده گفت :
ـ آهو تويي ؟
آهو كه بعد افتادن راكت را رها و ساق پايش را گرفته بود با درد گفت :
ـ نه زياد مطمئن نيستم ،شايد مرده باشم و روحم باشه ...
دامون خنديد و كنار او روي زانو نشست و گفت :
ـ افتادي ؟؟؟
آهو كه از درد چشاشو بسته بود ، باز كرد و بلند گفت :
ـ معلومه كه افتادم .
دامون لبخند زد و گفت : حالا چرا مي زني ؟
ـ تقصير توهه .
دامون تعجب زده گفت :
ـ تقصير من ؟
ـ نه پس ، تقصير خودمه ، تو اينجا چي كار مي كني ؟
ـ خودت خونه چي كار مي كني ؟ مگه الان نبايد خونه دايي باشي ؟
ـ تو چي ؟
ـ من كلاس گيتار بودم برگشتم .
آهو سري تكان داد به پاش نگاه كرد و گفت :
ـ من خونه موندم درس يخونم .
ـ يعني گلاب هم هست ؟
آهو لب برچيد و گفت :
ـ نه اون رفت . درسش رو خونده بود .
دامون با لبخند ضربه اي به نوك بيني او زد و گفت : اي دختر تنبل .
آهو سرش را بالا گرفت . چند ثانيه چشم تو چشم شدند بعد دامون نگاشو گرفت و به پاي او خيره شد .
ـ بزار ببينم شايد در رفته .
آهو پاشو عقب كشيد ولي از درد آخش بالا رفت .
ـ آااااااااخ ..... مگه تو دكتري ؟
ـ بزار ببينم پاتو ...
ـ اگه شكسته باشه چي ؟
ـ نه نشكسته ، يعني اميدوارم .
آهو گذاشت پاشو لمس كنه . دامون فشاري به ساق پايش آورد و گفت :
ـ هر جا رو فشار مي دم اگه درد داشت بگو .
آهو منتظر بود به ناحيه اي كه حس مي كرد حتماً شكسته يا در رفته برسه وقتي دستش خورد يه جيغ بلند كشيد كه دامون گوش هاشو گرفت و گفت :
ـ اي بابا آژير خطر ....
آهو از جيغ كشيدن دست برداشت و گفت : دست نزن پام شكسته .
دامون خنديد و گفت : نه بابا نشكسته ، ضرب ديده فقط ، چيزي نيست .
آهو كمي اخم كرد و گفت : از كي شما طبابت خوندي ؟
دامون كه زانو اش خسته شده بود كاملاً روي سراميك نشست و گفت :
ـ كمپرس كن خوب ميشه .
ـ مطمئني ؟
ـ آره ، اگر بعد اون درد داشتي ديگه برو دكتر .
ـ اوهوم .
دامون نگاهي به راكت بندمينتون انداخت بعد شال دور گردن او و با شوخي گفت :
ـ تقصير من بود يا داشتي مي رفتي تنيس بازي ؟
بلند خنديد و گفت : اونم تنهايي ؟!!
آهو مشتي به بازوي او زد و گفت : نخير فكر كردم دزد اومده ، تو چرا اومدي تو خونه ي ما ؟
ـ دزد ؟؟؟!! حالا چرا اين قدر ترسيدي ، تو رو كه نمي برد .
آهو دلخور شد . دامون نگاهش كرد و در حالي كه بلند مي شد گفت :
ـ من دسته كليدم رو تو خونه جا گذاشته بودم ، خواستم از پنجره اتاق گلاب برم كه ديدم دختره ديوونه پنجره اتاقشم قفل كرده ، اومدم اين طرف رو يه چك كنم . با خودم گفتم ها چرا خاله اينا در رو قفل نكردند . كلي تعجب كردم ، گفتم نه به خونه ي ما كه چهار قفله شده نه به خونه شما كه درش باز مونده .
آهو كه نشست


مطالب مشابه :


توضیحات و قیمت ها

پیراهن مبل ایران کاور - توضیحات و قیمت ها - ارائه دهنده مدرن ترین پیراهن مبل پارچه ای و ژلاتینی




موارد فنی هنگام خرید مبل

گالری مبل چوبیران - موارد فنی هنگام خرید مبل - به وبلاگ گالری مبل چوبیران خوش آمدید




خرید مبل و همه چیز درباره ان

پایگاه چوب ایران - خرید مبل و همه چیز درباره ان -




موارد فني مبلمان2

15_ از گذاشتن وسايل خيس بر روي صندلي و مبل خود داري كنيد 20_ براي محافظت بيشتر از كاور براي




سيسموني پسرم

مبل بادي قربون كاور شيردهي اين




رمان ز مثل زندگي

شالي روي دوشش انداخت بعد راكت بندمينتونش را از كاور در از روي مبل بلند شد و با ديدن آهو كه




برچسب :