چراغونی5
گوشي تلفن را گذاشت ...
اگر به تمام دنيا ميتوانست حرف حالي كند... به اين خواهر مستبدش نمي شد كه نمي شد...
هميشه مرسده حرف حرف خورش بود ... خوب ميدونست كه خيلي سريع خودش رو به اينجا ميرسونه ...
و جنگ اعصاب راه مي اندازد ...
عاشق خواهرش بود ... ولي از اين كه به خاطر يك سال و نه ماه بزرگتر بودن حق خودش ميدونست كه تو زندگيش
دخالت كنه توي گوش مسعود نمي رفت كه نمي رفت ...
البته حق هم داشت ... هر كس ديگه اي هم اين تصميمش رو شنيده بود نظرش همين بود ...
دقيقا قبل از تلفن مرسده با شهروز هم همين بساط رو داشت ... شهروز دیگه مثل مرسده نگفته بود اشتباه ميكني و از اين حرفا ... يك راست گفته بود ديوونه اي؟ عقل درست و حسابي نداري؟
آخرش هم به حالت قهر از اتاق بيرون رفته بود ...
از جا بلند شد ... كنار ديوار روبه روي مدال هايي كه توي اين ده .. پانزده سال گرفته بود ايستاد ...
از دوازده سالگي بود كه ورزش حرفه اي رو شروع كرده بود ...
اگر تشويق هاي علي و حاج محمد نبود شايد هيچ وقت نمي تونست اينجوري روبه روي ديواري بايسته و با لذت به مدال هايي كه دو سوم اون ها طلا و بقيه نقره وبرنز بود نگاه كنه ...
عكس علي كنار مدال ها روی ديوار بود ...
دستشو روي صورت داخل قاب عكس كشيد ...
_ علي داداش ... خيلي زود رفتي ... خيلي زود ...
انقدر توي خاطرات خودش بود كه متوجه گذشت زمان نشد... با باز شدن در اتاق به طرف در برگشت ...
امين اول آروم وارد اتاق شد و بعد با ديدن دايیش به طرفش دويد ... معلوم بود كلي راه رو دويده تا به اتاق داييش برسه ....
مسعود با ديدن امين كه به طرفش ميدويد روي دو پا نشست و دستاشو براي بغل كردن امين عزيزش ... يادگاره علي داداشش باز كرد ...
_ بيا عزيز دل دايي... بازم سلام يادت رفت مرد بزرگ ...
با خودش فكر كرد اين پسر هيچ وقت ياد نميگيره در بزنه ... همون طوري كه مادرش ياد نگرفته ...
امين خودش رو توي بغل مسعود جمع كرد ... سرشو توي شونه مسعود فرو كرد ...
مسعود همون طوري كه امين توي بغلش بود از جا بلند شد ...
اونو به خودش فشار داد ... چقدر اين خواهر زاده را كه هيچ وقت صدايش را نشنيده بود رو دوست داشت ...
امين سال ديگر به مدرسه ميرفت ... ولي هنوز حتي يك مامان هم نگفته بود ...
مسعود صورت امين را محكم و بلند بوسيد ... و او را روي دست راستش نشاند ...
_ پس مامانت كو امين خان؟
امين بادستانش به بيرون اشاره كرد ...
بعد از پياده شدن از ماشين ديگر نايستاده بود تا حرف های مادرش و اون خانومه رو گوش كنه .... براي ديدن دايي مسعودش تا خود همين جا دويده بود ...
_ پس مامانت بيرونه؟
باز هم امين سرش را به معني بله تكون داد ..
_ بريم ببينيم مامانت چرا انقد دير كرده ... ميگم نكنه ميخواد بياد منو بزنه!!...اومد از من دفاع مي كني؟
امين فكر كرد چجوري ميتونه از داييش دفاع كنه!!
ولي باز هم سرشو تكون داد كه يعني موافقه ...
_ پس بزن قدش كه بريم به جنگ مامان مرسدت ...
امين با قدرت دستاشو به دست مسعود زدو هر دو از اتاق بيرون رفتن ...
مطالب مشابه :
رمان آتش دل ۱۸
رمان رمــــان وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز براي من گريه مي كني
هرگز رهايم نكن
رمــــــان موبايل و كيف پولم رو شد ، تنها بهونه من براي زندگي كردن داشت از
ملکه عشق12
رمان اگه گفتى من كيم با صداي برخورد موبايل به زمين من چندساله براي کارم،تو
رمان طالع ماه(14)
رادين براي من و خودش سوپ يه روز موبايل و ازم ميگيره و خوردش ميكنه يه - آخه مگه من كيم
چراغونی5
مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم موبايل دارند
7 چشمانى به رنگ آسمان
شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم ى كمرنگ موبايل
گاد فادر 2
مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم نفعي براي من
رمان جايى كه قلب آنجاست 7
رمان اگه گفتى من كيم را روي ميز گذاشت و براي من وقتي داشت با موبايل اش حرف
برچسب :
رمان من كيم براي موبايل