داستان 5) : سایمون و جاسوس ( Simon and the spy )
--- "سایمون سیمپل" در ایستگاه بود . او قصد داشت سوار قطار شود امّا مشاهده کرد که
تعداد زیادی از افراد پلیس در ایستگاه و داخل قطارها به جستجو مشغولند و با جدیّت دنبال
چیز یا کسی می گردند . "سایمون" از مردی پرسید : آقا چرا این همه پلیس در اینجا جمع
شده اند ؟ و مرد با اشاره گفت : این عکس را ببین . "سایمون" به روزنامۀ مرد نگاهی
انداخت و زیر عکس این چنین خواند : آیا این مرد را می شناسید ؟ او یک جاسوس است .
هر کسی او را یافت ، فوراً متوقفش نموده و بلافاصله به پلیس اطلاع دهد .
--- "سایمون" نگاهی به مردمی که در ایستگاه در حال رفت و آمد بودند ، انداخت . او تعداد
زیادی از دانش آموزان را با لباس های متحدالشکل مدرسه و مردانی با کت و شلوار را مشاهده
نمود . همچنین بچّه هایی را دید که به همراه والدینشان در حال عبور بودند امّا نتوانست
جاسوسی را تشخیص بدهد . حالا ساعت 57/10 دقیقه بود و قطار "سایمون" در ساعت 00
/11 حرکت می کرد . "سایمون" به طرف قطار روانه شد . در کنار "سایمون" پیر زنی قرار
گرفت که چتری به همراه داشت . پیر زن در حالیکه کیفی در دست داشت ، با عجله حرکت
می کرد .
--- در یک لحظه کیف پیر زن به پای "سایمون" برخورد کرد و "سایمون" به زمین افتاد و
در کیف دستی اش باز شد و تمام وسایلش بر زمین ریختند . از شدت برخورد آنها ، کیف پیر
زن نیز باز شده بود و برخی وسایلش به همراه یک پاکت نامه روی زمین پخش شدند .
"سایمون" که سعی داشت وسایلش را جمع کند ، اشتباهاً نامه پیر زن را نیز درون کیف
خودش گذاشت امّا متوجه این موضوع نشد . "سایمون" به پیر زن برای جمع کردن وسایلش
کمک کرد سپس کیف خودش را برداشت و به سمت قطار به راه افتاد .
--- "سایمون" وارد قطار شد و بر روی صندلی نشست . دختر جوانی در صندلی کناریش
نشسته بود . "سایمون" سلام کرد و دختر جوان هم جوابش را داد . "سایمون" چشمش به
پیر زن افتاد که در گوشه دیگری از قطار نشسته بود . پیر زن مدام به کیف "سایمون"
نگاه می کرد و می خواست به طریقی نامه اش را بدست آورد . تعدادی پلیس هم در قطار
بودند و این نشان می داد که تاکنون هیچ جاسوسی را نیافته اند . پیر زن نگاهی به پلیس ها
انداخت و به طرف بخش دیگری از قطار حرکت نمود .
--- "سایمون" به دختر جوان گفت : یک رستوران در داخل قطار است .
آیا مایلی تا با هم فنجانی قهوه در آنجا بنوشیم ؟
با موافقت دختر ، "سایمون" کیفش را برداشت و با همدیگر به طرف رستوران رفتند .
پیر زن بین راه منتظر آنها بود امّا "سایمون" توّجهی به او نداشت پس متوّجه پاهای
دراز شدۀ پیر زن نشد .
--- قطار در حرکت بود و با اندک برخورد پاهای پیر زن به "سایمون" ، هر دو نفر بر
روی زمین افتادند . پیر زن از "سایمون" عذر خواهی کرد و "سایمون" کمک کرد تا
پیر زن از جایش بلند شود . کفش های پیر زن توجه "سایمون" را جلب کردند . پس نگاهی
به کفش ها و نگاهی به چهره پیر زن انداخت و با خود اندیشید : پوشیدن چنین کفش هایی
از یک پیر زن بعید است . "سایمون" به کنار پیشخوان رفت و پس از خریدن دو فنجان
قهوه به میز برگشت .
--- مدتی گذشت و قطار در محلی توقف نمود . "سایمون" به همراه دختر جوان پیاده
شدند . آنها می خواستند ، سوار قایق شوند پس به طرف قایق براه افتادند . در اینجا هم
تعدادی پلیس در حال پرسه زدن دیده می شدند . دختر پرسید : پلیس ها دنبال چی می گردند ؟
"سایمون" جواب داد : آنها دنبال یک جاسوس می گردند . دختر گفت : امّا من جاسوسی در
اینجا نمی بینم . آندو به اطرافشان نگاه کردند و جز تعدادی دانش آموز ، خانواده ها و پیر زن
کسی را ندیدند . "سایمون" پاسخ داد : درسته ، من هم جاسوسی در اینجا نمی بینم .
--- روز زیبایی بود . خورشید در آسمان می درخشید و گستره آب به رنگ آبی دیده می شد .
"سایمون" و دختر جوان در نزدیکی ساحل نشستند و منتظر ماندند . قایق در حال نزدیک
شدن بود . "سایمون" پرسید : اسم شما چیه ؟ و دختر جواب داد : "سامانتا" . "سایمون"
گفت : اسم من هم "سایمون" است و نام های ما "سایمون" و "سامانتا" اسامی مشابهی
هستند . آنها کمی با هم قدم زدند ولی پیر زن را که با چترش نزدیک می شد ، ندیدند .
--- ناگهان مردی فریاد زد : مواظب کامیون باشید . "سایمون" و "سامانتا" به آن
طرف نگاه کردند . کامیونی با سرعت بطرف آنها می آمد پس سریعاً از جایشان
بلند شدند و به عقب پریدند . پیر زن هم که یکه خورده بود ، به عقب پرتاب شد .
شلوار پیر زن نظر "سایمون" را جلب کرد . "سایمون"اندیشید : معمولاً پیر زن ها
چنین شلواری نمی پوشند . صدای "سامانتا" به گوشش رسید :
"سایمون" بیا تا سوار قایق بشویم . از اینرو آنها سوار قایق شدند .
--- "سایمون" کیفش را باز کرد و بستۀ نهارش را از آن خارج کرد و با این حرکتش ، نامه
پیر زن نیز به بیرون افتاد امّا "سایمون" آنرا ندید . "سایمون" پرسید : "سامانتا" ساندویچ
می خوری ؟ و "سامانتا" جواب داد : بله ، لطفاً . "سامانتا" هم بستۀ نهارش را از کیفش
خارج نمود و به "سایمون" تعارف کرد : شما سیب میل دارید ؟ پیر زن پشت سر آنها قرار
داشت بطوریکه "سایمون" و "سامانتا" او را نمی دیدند . آنها متوجه حرکت دستان پیر زن
نبودند .
--- قایق به سرعت حرکت می کرد و باد هم با شدّت می وزید . موهای "سامانتا" بر روی
صورتش پیچ و تاب می خورد و جلوی چشم هایش را گرفته بود . وزش باد پاکت نامه پیر
زن را از جا پراند و در طول قایق به حرکت درآورد . "سامانتا" گفت : آن پاکت چه بود ؟
آیا بلیط های قایقت در آن قرار داشت ؟ "سایمون" گفت : نه ، چیزی در این مورد نمی دانم .
او سپس بلند شد و دوان دوان بطرف پاکت رفت درحالیکه پیر زن هم با او می دوید . او هم
قصد داشت نامه را بدست آورد .
--- "سایمون" و پیر زن درحالیکه می دویدند در یک لحظه به پاکت رسیدند .
ناگهان سگی با سرعت نزدیک شد و پاکت را به دهان گرفت و دور شد .
"سایمون" داد زد : اون بلیط مال منه . و پیر زن فریاد کشید : اون نامه مال منه .
سگ بدون توّجه به آنها به طرف دیگر قایق می دوید . "سایمون" ادامه داد : سگ
را بگیرید .
و پیر زن فریاد کشید : اونو متوقفش کنید .
--- سگ از اینکه آنها به دنبالش بودند ، بسیار شاد و سرمست بود . او فکر می کرد که
"سایمون" و پیر زن با او بازی می کنند . سگ "سامانتا" را ندید . "سامانتا" در یک
لحظه جستی زد و او را گرفت و گفت : "سایمون" زود باش بیا ، من اونو گرفتم .
"سایمون" و پیر زن به طرف "سامانتا" رفتند . پاکت همچنان در دهان سگ بود .
"سایمون" نگاهی به نامه انداخت و گفت : نه ، این بلیط من نیست . پیر زن نزدیک شد
و گفت : اون نامه مال منه .
--- سگ همانطور که از "سایمون" و "سامانتا" خوشش آمده بود ، از پیر زن خوشش
نیامد پس جستی زد و گوشه ای از کت پیر زن را به دندان گرفت و آنرا محکم کشید .
کت بر روی زمین افتاد و باد کلاه پیر زن را از سرش پرانید و به همراه موهایی که
به آن متصل شده بودند به داخل آب انداخت . "سایمون" و "سامانتا" به پیر زن خیره شدند .
آنها در کنارشان مردی را می دیدند . "سایمون" بلافاصله فریاد زد : پلیس ، پلیس ،
بیایید اینجا ، اون جاسوسه .
--- پلیس ها که خیلی خوشحال شده بودند به "سایمون" و "سامانتا" گفتند :
ما از شماها تشکر می کنیم امّا باید پاکتی را که نام برخی افراد و
آدرس هایشان در آن است را هم بیابیم . آیا شما آنرا ندیده اید ؟
"سایمون" نگاهش را به طرف سگ برگردانید و گفت : نامه در دهان سگ است .
او بود که باعث شد تا ما متوّجه جاسوس بشویم .
مطالب مشابه :
در قطار
" شاهکارهای شعر نو پارسی" - در قطار از این مردم شعر دوست و شعر شناس ؛ سایت های آنان را در این
عکسهایی دیدنی و زیبا از قطار ها ومناظرزیبا
گوناگون - عکسهایی دیدنی و زیبا از قطار ها ومناظرزیبا سایت پی سی پارسی. داغ
داستان 5) : سایمون و جاسوس ( Simon and the spy )
مقالات کشاورزی اندیشه سبز پارسی - داستان 5) : سایمون و جاسوس ( Simon and the spy ) - گام های کوچـک ولی
قطار دوطبقه اتوبوسی در کاشان راه اندازی میشود
لوگو سازان .بنر و تیز تبلیغاتی در سایت . به مشهد، یک رام قطار پارسی در مسیر اصفهان به
لیست قیمتهای جدید بلیط قطار
مرند و جلفا یوردو marand o jolfa - لیست قیمتهای جدید بلیط قطار - مطالب علمی-اقتصادی سیاسی و اجتماعی
سفر به ایتالیا - فلورانس
توی سایت دو نوع قطار معمولی یا Regionale و تندرو ارائه من از هر خارجی پرسیدم پارسی رو چه جور
این قطار به کدام سمت می رود؟
گوناگون - این قطار به کدام سمت می رود؟ - تصاویر گوناگون خبری و مناظر چشم نوازو زیبای طبیعت به
مسابقه نشان دادن باسن به مسافرین قطار
هزار سایت در یک سایت. اخبار هوانوردی و هوافضای پارسی. نشان دادن باسن به مسافرین قطار
برچسب :
سایت قطار پارسی