در جست و جوی آواتار -کتاب اول -قسمت پنجم
قسمت پنجم:پسری به نام مازوروکو
برن در کلبه را باز کرد و نفس عمیقی کشید. رو به درختانی که اطرافش قد علم کرده بودند لبخند زد. با اینکه نور خورشید اذیتش می کرد، به آن خیره شد و از گرمایی که پوستش را مور مور می کرد لذت برد. بالاخره بعد از یک هفته تمام توانسته بود محیط اطرافش را ببیند. بعد از به هوش آمدنش دوباره چند بار بیهوش شده بود، به گفته آستانگ حدودا هشت بار. در دو روز گذشته تنها سرگرمی اش خوابیدن و خیره شدن به سقف کلبه بود. به غیر از خودش، یک میز پوسیده و چند کپه کاه چیز دیگری در اتاق وجود نداشت. حتی کتابخانه کوچک مازو نیز نمی توانست او را سرگرم کند، حالا می فهمید چرا مادرش آنقدر اصرار داشت تا او سواد خواندن و نوشتن را یاد بگیرد.
وقتی بچه ها بر می گشتند، اوضاع کمی بهتر می شد. با اینکه آنها یتیم بودند و از بعضی بزرگتر ها نیز تجربه بیشتری داشتند، اما هنوز بچه بودند و خواهان تفریح. آنها بعضی شب ها بازی می کردند؛ اگر مازو سر حال بود برایشان کتاب می خواند و یا داستانی از خودش می ساخت. گهگاهی هم برای تفریح به جنگل یا کنار ساحل می رفتند.
در چند شب اخیر، بچه ها برای برن از ماجراهایشان تعریف کرده بودند؛ از ققنوس سرخ، گروه ضربتی علیه خادمان سایه، از مبارزه هایشان و از اوقاتی که برای درآوردن پول در بندر یا آهنگری کار می کردند.
برن حس می کرد خانواده ای جدید پیدا کرده است. افرادی که مثل خود او یتیم بودند و او را درک می کردند. هر چند که آستانگ هنوز به او اطمینان نداشت، اما بالاخره شادی به زندگی اش برگشته بود.
***
آستانگ روی سقف کلبه دراز کشیده بود و پسری که آن پایین به دنبال او می گشت، را نظاره می کرد. کارا و او زود تر به خانه برگشته و تصمیم گرفته بودند کمی قایم باشک بازی کنند. برن حالا دقیقا زیر پای او بود، نباید فرصت را از دست می داد. فریادی زد و از بالای بام روی برن پرید.
- سک سک
برن به سختی خود را از زیر هیکل آستانگ بیرون کشید. با صدایی بلند به او ناسزا گفت. می خواست به طرفش حمله ور شود که صدای مازو او را متوقف کرد.
-بچه ها، بچه ها! ببینید چه گیر آورده ام!
قدمی برداشت تا به سمت آنها برود که ناگهان شبحی جلوی پایش فرود آمد. مازو با تعجب به شبح، که حالا معلوم شده بود کارا است، نگاهی انداخت. با دست به بام کلبه اشاره کرد و پرسید: آن بالا چه کار می کردی؟
کارا به جای جواب دادن سوال او، به بسته ای که مازو در دست داشت، اشاره ای کرد و گفت: چی با خودت آورده ای؟
مازو برای چند لحظه ماجرای شبح را فراموش کرد و لبخندی به پهنای صورتش زد. با همان لحن قبلی و آمیخته با شادی اش گفت: الان بندر بودم. یک کشتی باری بزرگ لنگر انداخته بود، بار هایش خیلی زیاد بود. آن قدر که توانستم این ها را به عنوان مزد بگیرم. به بسته اشاره کرد.
کارا نزدیک تر آمد تا ببیند چه چیزی آنقدر مازو را خوشحال کرده است. او حتی به ندرت لبخند می زد. داخل بسته چهار ماهی، حدود ده تکه گوشت نمک زده، مقداری میوه و مهم تر از همه، دو کیسه پول قرار داشت! انگار امروز شانس با آنها یار بود. کارا به بقیه نگاه کرد. چشمانشان از شادی برق می زد. مدت ها بود که غذای درستی نخورده بودند. کارا سکوت را شکست و گفت: عجله کنید. بیایید جشن بگیریم.
***
مازو چهار سیب زمینی را به هوا پرتاب کرد و پس از آن گلوله ای آتش، و چند لحظه بعد همگی خوشحال و شاد، سیب زمینی پخته شان را تحویل گرفتند. مازو آتشی درست کرده بود و بقیه دور آن روی کنده های درختی نشسته بودند.
در حالی که منتظر بودند تا ماهی هایشان در آتش به آرامی کباب شود، آستانگ پرسید: مازو، داستان تعریف نمی کنی؟ کارا ادامه داد: از آن ترسناک هایش را برایمان بگو. مازو مکثی کرد و گفت: فکر خوبی است، امشب یک داستان قدیمی را تعریف می کنم. این یکی را پدرم، وقتی بچه بودم برایم تعریف می کرد. با یاد آوری خاطرات پدرش اخمی کرد.
برن به مازو خیره شد. چیزی در مورد گذشته او نمی دانست. دودل مانده بود که بپرسد یا نه؟ عظمش را جزم کرد و بالاخره گفت: مازو، برای پدرت چه اتفاقی افتاد؟ اصلا چرا به کشور خاک آمدی؟ کارا و آستانگ با چشمان گرد شده به برن خیره شدند و با ایما و اشاره به او فهماندند که معذرت بخواهد. آن ها هم زیاد جرعت نمی کردند در مورد گذشته مازو حرف بزنند. برن با دستپاچگی سعی کرد افتضاحش را جبران کند: قصد بدی...منظورم این بود که....آه اصلا لازم نیست جواب بدهی.مازو به آرامی گفت: مشکلی نیست، بالاخره باید می گفتمش. خب...انگار قصه این شب در مورد زندگی من است...
شش سال پیش، حدودا هشت سالم بود. با اینکه بچه بودم اما آتش افزاری را خیلی سریع یاد گرفتم. پدرم آتش افزار ماهری بود و از بچگی به من آموزش می داد...او همه چیز را به من یاد داد، هر دانشی که دارم را او به من یاد داده.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:آن شب، آن شب قرار بود پایان یافتن آموزشات من را جشن بگیریم... همان موقع پادشاه هم به مناسبت تولد پسرش جشنی در شهر برگزار کرده بود. شب زیبایی بود. همه خوشحال بودند و تفریح می کردند. من با چند تا از دوستانم در بازارچه قدم می زدم. پدر و مادر هایمان گوشه ای با هم صحبت می کردند و می خندیدند، تا اینکه... ناگهان صدای جیغی بلند شد.
مازو با یاد آوری خاطراتش به خود لرزید. به طرف صدا رفتیم آن...آن سبز پوش های پست فطرت دوباره حمله کرده بودند. چند روز بود که کاری انجام نداده بودند...
مازو به آتش خیره شد، انگار تمام اتفاقات گذشته درون آن تکرار می شد.
-خادمان سایه بازارچه را به آتش کشیدند و به مردم حمله کردند. فقط صدای جیغ و فریاد بود که در گوش ها می پیچید. اما آن ها هنوز کار اصلی را انجام نداده بودند، گروه بزرگی از آن ها به پدر و مادرم و تعدادی از دوستانشان حمله کردند. نبرد وحشتناکی بود. تعداد آن ها کم بود و غافلگیر شده بودند.
با اینکه در مقابل خادمان سایه هیچ شانسی نداشتند، اما باز هم شجاعانه تا لحضه آخر جنگیدند و تعداد زیادی از آن نامرد ها را همراه خودشان به گور بردند. من...من احمق فقط ایستادم و کشته شدن مادر و پدرم را نگاه کردم؛ اجازه دادم آن ها را مانند جانوران بی ارزش سلاخی کنند.
دستش را به طرف صورتش برد و اشک هایش را پاک کرد تا کسی آن ها را نبیند. بچه ها فهمیدند که او گریه می کند، اما به روی خودشان نیاوردند. برن با کنجکاوی از او پرسید: چرا آن ها به پدر و مادرت حمله کردند؟ این همه مردم، چرا والدین تو؟
مازو زیر لب زمزمه کرد:پدرم از مشاوران پادشاه بود و ... و رئیس و موسس ققنوس سرخ!
بچه ها با تعجب به هم خیره شدند.می دانستند مازو یکی از افراد مهم ققنوس است؛ اما نمی دانستند بنیان گذار این گروه پدرش بوده. پس به خاطر همین مازو از خردسالی روش مبارزه را یاد گرفته بود.
مازو بی توجه به اطرافیانش ادامه داد: بعد از آن اتفاق با چند تا از دوستانم که آن ها هم یتیم شده بودند، پنهانی سوار کشتی شدیم و به اینجا آمدیم. خادمان سایه در به در دنبالمان بودند، می ترسیدند انتقام والدینمان را بگیریم. بعد از رسیدن به امپراطوری خاک به یکی از پایگاه های ققنوس رفتیم، با یتیم های بیشتری آشنا شدم و بالاخره به اینجا اعزام شدم تا این منطقه را از خادمان سایه پاک کنم. بعد از آن با کارا و آستانگ آشنا شدم و بعد هم تو...
کارا به مازو خیره شد که پشتش را به آن ها کرده بود. معلوم بود که می خواهد کمی تنها باشد. بلند گفت: خیلی خب بچه ها جمع کنید برویم. دیر وقت است. منتظر نماند که مازو خودش بگوید. ادامه داد: مازو، هر وقت خواستی بیا.
مازو آرام سرش را تکان داد. کارا به سمت او رفت و دستش را روی شانه مازو گذاشت. آرام گفت: ما پیشت هستیم رفیق. بلند شد و به سمت برن و آستانگ که منتظر او بودند رفت.
مازو تنها شده بود. خودش بود، آتش و قطره های اشکی که با ریختن روی آتش جلز و ولز صدا می کردند.
پایان قسمت پنجم
قسمت بعدی(ششم):خطر
ماجراهای جذاب آواتار ادامه دارد...
مطالب مشابه :
در جست و جوی آواتار -کتاب اول -قسمت سوم
در جست و جوی آواتار -کتاب اول -قسمت سوم کانال آپارات: جمله آخر را در حالی گفت که به داخل
در جست و جوی آواتار -کتاب اول -قسمت پنجم
در جست و جوی آواتار -کتاب اول -قسمت کانال آپارات شجاعانه تا لحضه آخر جنگیدند و تعداد
وبلاگ لاک پشت های نینجا
پخش سریال آواتار به زودی از پرشین
برچسب :
آپارات قسمت آخر آواتار