تب داغ گناه


آرمین رهام کردو در حالی که پوزخند میزد، پوزخندی که حس کردم به من نمیزنه انگار بیشتر به خودش بود وبعد نگاهشو به طرفم بلند کرد و گوشه ی لبشو جویید و گفت:
-بدو برو،جلوی مانتوتم ببند یقه ات خیلی پایینِ
....
کنار نگین نشسته بودم هر دو کسل و بی حال بودیم انگار نه انگار که این عروسیه داد شمونه ،مثل دوتا مهمون غریبه که به اجبار اوردنشون روی صندلی نشسته بودیمو مهمونا رو نگاه میکردیم که چه هیاهویی میکنن و چقدر خوشحالند ولی چرا خنده نه به لب من می اومد نه به لب نگین؟...
-نگین من خیلی بدبختم ،من هرگز این روزو نمی بینم
نگین با ترحم نگاهم کردو دستمو گرفت و بهش نگاه کردمو گفتم:
-وبدبخت ترم چون امروز فهمیدم که رو آرمین چقدر حساسم!!!نگین من یه احمقم اون کاری نیست ،بلایی نیست که سرم نیاورده باشه و من دلم فرو میریزه وقتی سر به سرم میذاره و میگه« دخترای فامیلتون دور و برم میپلکن و آمار میدن» نمی دونی چطوری بهم ریختم ،نمیدونی چه دعوایی راه انداختم که چرا رفتی تو باغ که دختری دور از چششم من بیاد سراغت ،نگین از این دل میترسم ،دیشب جر وبحثمون شدو بهم گفت:
-«اصلا نمیخوام پیشم باشی برو تو اتاق خودت »
نگین منو رها کرد میتونستم برگردم راحت بخوابم میتونستم یه شب بگم آخیش امشب خودش ولم کرده با آسودگی کپه مرگمو بذارم ولی من همون جا رو تخت نشستم چون دلم آرمینو میخواست!!!!باورت میشه من خودم اونو به طرفم کشوندم دیشب تا کی مغزم تو هنگ بود که آخه لامصب چه مرگته؟ اون که قاتلته بدترین ها رو سرت آورد دیگه چی میخوای؟
نگین بزن تو سرم داد بکشه فحشم بده شاید یه تکونی بخورم شایدیادم بیفته من یه انسانم نه یه اسکل که تا این حد احمق هست...از خودم حساب نمی برم کافیه که منو با اون شگردش به بزم معاشقه اش بکشونه همه چیز از سرم می افته آرمین آرمین،آرمین،میشه تموم چیزی که تو  سرمه.
نگین با همون ترحم هنوز نگام میکرد آروم گفت:
-چی بگم بهت وقتی خودم بدتر از تو أم؟
سری تکون دادم و گفتم:
-یادمه یه معلم داشتم که میگفت گناه های کبیره فقط روی فاعل تاثیر نداره رو تموم هم نسلاش هم خوناش تاثیر میذاره مثل مال حروم خوردن تا زمانی که اون مال حرومه و خونواده ازش میخوره تقاص از همه گرفته می شه
نگین بابا گناه کبیره کرده و ما هم پا گیرشیم این حال و هوامون هم قسمتی از همون تقاصِ
نگین سرمو نوازشی کردو ...
-نفس
سر بلند کردم دیدم شروینِ گفت:
-بیا برقصیم
-نه حوصله ندارم
دستمو گرفت و کشید تا از جا بلندم کنه وگفت:
-اِ!!عروسیه داداشتا میخوای نرقصی که ملیکا پس فردا فیلموکه دید موهاتو بکنه بگه«تو فیلمم نبودی،تو عروسیم نرقصیدی»
به اطراف نگاه کردم آرمین نبود اگر ببینه شروین ازم میخواد که با هم برقصیم دیوونه میشه ...
خانم شمس- نفَََََس!!!!چرا نشستییییی؟واااااا!!!!بلند شو تو باید جای نگین هم برقصیییییی، زودباش شروین ببرش باید مجلسو گرم کنید
به زور رفتیم وسط دل و دماغ رقص نداشتم ولی مجبوری باید می رقصیدم شروین گفت:
-چه باغ خوشگلیه اون باغ تهیه چیه که نگهبان باغ اون جا نشسته کشیک می کشه؟
-برای مهندس اون باغ مثل یه معبد مقدسه فقط خودش میره اونجا حتی برادرشم حق نداره بره
شروین-برادر؟!!!!من شنیده بودم....
-آره کامیار برادر ناتنیشه یعنی ناتنیی اونطوری هم نه ولی از مادر یکی از پدر جدان همه تازه فهمیدن
شروین-چه جالب چرا رو نکرده بود؟کامیار همون دکتره نه؟
-                                                                                    -آره نمیدونم میدونی که خیلی مرموزه
شروین- شنیدم این جا یه باغی که بهش ارث رسیده خوش به حالش ما چرا کسی رو نداریم بمیره ازین چیزا بهمون به ارث برسه«خندیدو اخم کردمو گفتم:»
-این چه حرفیه؟شما که خودتون کم از این مهندسه ندارید
شروین-شوخی میکنی؟پسره یه پا امپراطوره واسه خودش ...
-هر چی نگاه کن این همه مال ومنال ولی تنهاست چه فایده؟
شروین خندیدوبهم چشم دوختو گفت:
آره ...نفس میخواستم یه چیزی بگم..
-چی؟!!!
-راستش باید همون پارسال بهت میگفتم ولی همیشه تا اومدم بگم یه اتفاقی افتاد که نشد بیام جلو ،حتی قبل از این که اون روز بریم دنبال ملیکاو اون جریان تصادفو دعوای نعیم با منو دیدن ملیکا و بعد هم خواستگاری و عروسی پیش بیاد میخواستم اینو بهت بگم ...ولی گفتم بذار نعیم با ملیکا ازدواج کنه بعد ...انقدر گفتم بعد که دیگه امروز کلافه شدم باید همین امروز بگم بهت همین الان که کسی حواسش نیست مزاحمی دورت نیست ...
-چی شده؟!!!
-نفس من ازت خیلی خوشم میاد از اول هم خوشم میومد همون اولین جلسه ای که تو کلاس ردیف دخترا جا نبودو مجبور شدی بیای تو ردیف پسرا کنار من بشینی از همون روزم این حسو داشتم...
یهو آهنگ عوض شدو تند شدو یه همهمه ای برپا شد ودورمون شلوغ و پر از دختر پسرا شد که اومدن تو پیست تا برقصند که یه دستی دورم پیچید اول فکر کردم شروینه نگاش کردم دیدم سرش به طرف یکی از پسرای فامیلشونه داره حرف میزنه پس کیه؟!!!
-من میکشمت نفس...
یییه وااااای حتما شنید که شروین چی گفته...
-بیا بالا یالا راه بیفت...
کمرمو ول کرد برگشتم دیدم نیست قلبم ،غیب شد؟قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون تنم یخ کرده بود اگر شنیده باشه چی؟آرمین تعصبیه برعکس تصور من .و ظاهرش که اصلا بهش نمیاد اهل این حرفا باشه ...
شروین- نفس خوبی؟چرا یهو بهم ریختی؟!!!!
-شروین میخوام برم تو ویلا ببخشید...
شروین-بذار منم بیام
-نه نه تو بمون برقص، منم الان میام
لبخندی زد گفت:
-خیله خب
راه افتادم به طرف ویلا اطرافو نگاه کردم دیدم داره عصبی پشت سرم میاد قلبم هری ریخت ؛نگین کجاست؟مگه الان رو صندلی ننشسته بود؟!!!
پامو گذاشتم تو ویلا صدای جیغ و هوار ِنگین و کامیار میومد ،کسی تو ویلا نبود در جا دوییدم سمت صدا چی شده که نگین اونطوری از ته دل جیغ میزنه؟
سریع دویدم به طرف اتاق نگین اونجا نبود صدا از کجا بود ؟
به طرف طبقه بالا رفتم دیدم از سرویس بالا صداشون میاد کامیار به قدری عصبانی بود که من با دیدن قیافه اش داشتم سکته میکردم ،چنان داد میزد که صد رحمت به آرمین، صورتش عین لبو سرخ شده بود و داد میزد :
-نگین به خدا یه مو از سر بچه ام کم بشه یا بلایی به سرش بیاری میکشمت .نگین به خدا قسم ...
«نگین هم با اینکه حالش مساعد نبود ولی همینطور جواب میداد»:
-کورخوندی آقا ، فکر کردی نفهمیدم ؟ میخوای بچه رو نگه دارم آبروم  ببری که تو و اون داداشت انتقام بگیرید؟ من و سنَنَه ؟، هان ؟منو سَ نَ نه ،میتونید برید بابام رو حامله کنید من این بچه رو میندازم .
کامیار –تو غلط میکنی .
نگین – تو غلط کردی که حالا من باید جور تو رو بکشم
کامیار – جرات داری برو سقطش کن ببین من چه بلایی  سر تو و اون دکترِ بیارم ، ببین اصلاً پات میرسه به دکتر یا نه .
نگین با حرص و عصبانیت گفت : دکتر نمیخواد که .....
رفت بالای پله های سکویی که وان اونجا نصب بود که از بالای پله ها بپره که کامیار عین دیوونه ها داد زد :
- نگین سرمو میکوبم به دیوارها نکن لامصب بیا پایین،بیا پایین نگینِ سلیطه نکن ، اینطوری نکن من و داری دیوونه میکنی ها .
وای من از دعوا میترسیدم کامیار هم که دیوونه شده بود و نگین هم بدتر از اون زده بود به سیم آخر ، کامیار با تمام وجود داد میزد که نگین رو از خر شیطون پیاده کنه تا میومد قدم برداره نگین میگفت :
-برو عقب میپرما ، کامیار کافیه از این بلندی بپرم اونوقت بچه بی بچه برو عقب ، کامیار با کف دستش کوبوند تو آینه ی کنارش و اینه خورد شد ، دستش زخمی شده بود و خون میامد من داشتم از ترس سکته میکردم هول افتادم و رفتم جلو گفتم :
-نگین ، نگین جون،آبجی الهی قربونت برم، بیا پایین تو رو خدا
نگین جیغ زد:
 – دهنتو ببند احمق ، چرا تو اینقدر کودنی فکرشو کردی من با این طوله سگ چیکار کنم ؟ (به شکمش اشاره کرد)
 کامیار عربده زد:
-چرا نمیفهمی ؟ میگم باهات ازدواج میکنم
نگین – کی ؟ وقتی شدم انگشت نما ، همه من و به چشم یه زن ناسالم دیدن ؟ وقتی خوب آبروم رفت ؟ اون موقع میخوام صد سال سیاه نیایی بالا سرم ،برو خودتو سیاه کن ....
کامیارکه سعی میکرد صداشو کنتل کنه با همون صدایی که از عصبانیت می لرزید ولی تنو آورده بود پاییین گفت:
- بیا پایین ، میبرم عقدت میکنم بیا پایین ،داری منو سکته میدی الان قلبم از عصبانیت می ایسته بیا پایین نگین ِپتیاره ...
نگین – فکر کردی با وعده وعیدهای تو خامت میشم ؟ نه من این دوره ها رو پیش تو پاس کردم .
کامیار عصبی با صدای اروم گفت :
-   اونو بیار پایین نفس ،من دارم قاطی میکنم ها «از دستش همینطور خون میچکید وتنشم از خشم می لرزید رگ گردنش هر کدوم اندازه ی نیم انت باد کرده بود واقعا داشت سکته میکرد...»
آرمین هم به کامیار اضافه شد و گفت :
-بیا پایین ، مگه بچه توِ که واسه مرگ و زندگیش تصمیم میگیری ؟
نگین – تو لطفاً ساکت شو ، این (اشاره به کامیار) تو دهن تو رو نگاه میکنه وگرنه کامیار اهل نامردی نبود تو میریزی اونم جمع میکنه
آرمین– نه اگه تو دهن منو نگاه میکرد که تو الان جرات نداشتی شیر بشی بری بالای بلندی که این بدبخت، این پایین پرپر بزنه .
-تو رو خدا دعوا نکنید ، نگین بیا پایین کار دستمون نده
آرمین تا اومد طرف نگین، نگین جیغ زد :
- کامیار بگو ...
آرمین دست نگین رو گرفت آوردش پایین ، نگین چنان جیغی میزد و خودشو میکشوند و این وسط هم صدای کامیار و آرمین هم قاطی شده بود که وای چه واقعه ای شده بود ....
یهو نگین زیر دلش رو گرفت و ناله وار گفت :
-آی ... آی کام .... آی کامیار .....
کامیار – وای .... وای ولش کن آرمین .... به خونریزی افتاد ...
نگین با گریه گفت : وای درد دارم کامیار ....
من که عین مسخ شده ها چشم به نگین دوخته بودم ، کامیار نگین رو تو بغلش گرفت وگفت:
-هی میگم بیا پایین نگاه چیکار کردی ای خدا،جااان الان می برمت بیمارستا آرمین بدو«کامیار نگینو رو دستاش بلند کرد و آرمین هم دنبالشون دویید منم دنبالشون راه افتادم همین که داشتیم سوار ماشین میشدیم مامان رسید و گفت :»
- اِوا ! نگین .... نگین چی شده ؟!!! آقای دکتر نگینم چی شده ؟ !!!!خاک به سرم مادرت بمیره چت شد؟!!!
نگین فقط گریه میکرد ، منم لال شده بودم و کامیار هم از هولش نمیدونست چیکار کنه ، مامان با همون کت و دامن و شالی که سرش بود مثل من سوار ماشین شد و و گفت :
- مامان جون چی شده ؟ این خون چیه ؟ !!!! خاک به سرم کنن خونِ چیه؟!!
«لباس نگین خونی شده بود و مامانبا وحشت برای چندمین بار گفت:
- این خون چیه ؟
 آرمین عصبانی شد و گفت :
- خانم پناهی میشه یه لحظه ساکت باشید ؟
 مامان – بچه ام خونریزی کرده ، اونوقت ساکت باشم ؟ کامیار –آرمین گاز بده .
آرمین عین دیوونه ها رانندگی میکرد تا سریعتر برسیم بیمارستان
کامیار دو مرتبه نگین رو روی دستاش بلند کردو  برد داخل بیمارستان و گفت :
-دکتر اورژانس ...
داد زد : مسئول این اورژانس بی صاحب کیه ؟ یه برانکارد بیارید...زود باشید
یه برانکارد آوردند و کامیار رو به پرستاری که اومده بود تا از ماجرا مطلع بشه وگزارش بده، شروع کرد به اطلاعات دادن ، همین که رسید به اینجا که پنج هفته است که بارداره ....
مامان یکه خورده و گفت :
-چیه ؟؟؟؟؟؟ اون چی گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من با تردید به آرمین نگاه کردم و مامان به من تکیه داد وانگار از درون فروریخت با صدای لرزون گفت :
-نگین حامله است ؟!!!!!!!
من فقط به آرمین نگاه کردم و مامان یهوبرگشتو به من نگاه کردو   داد زد :
-حامله است ؟ بچه کیه ؟ نفس با توام ....
-بچه منه .....
مامان برگشت و کامیار رو که دید بدون معطلی زد تو گوش کامیار ، من بازوی مامان رو گرفتم و مامان با حرص گفت :
-بچه توِ ؟ تو کی دختر من و دیدی که حالا از تو حامله است ؟خیال کردی اینجا همون خراب شده ای که توش زندگی میکردی ؟ دیدی بیوه است گفتی چی از این بهتر ...
-مامان ! مامان ! کامیار و نگین ....
مامان برگشت و به من نگاه کرد وچشماشو گرد کرده بود و آتیش ازش می بارید صورتش شده بود رنگ خون دلهره گرفتم مامانم فشار خون داشت ؛با تشر گفت  :
-تو میدونستی ؟ بیشرف ، کامیار و نگین ؟ ...
آرمین– خانم پناهی !
مامان با عصبانیت رو به آرمین گفت :
-آقای مهندس هر چی آتیشِ از تو بلند میشه این (اشاره به کامیار) برادرِ توِ ،این فتنه رو تو روشن کردی ، دختر مجردِ من حامله است .... تقصیر تو این برادر نانجیبته ...«رو کرد به کامیار رو شروع کرد کامیار رو زدن منو آرمین جلوی دستای مامانو گرفتیم ،کامیار همین طور سرش به زیر بودو هیچ عکس العملی نشون نمیداد...گفتم:»
-وای مامان تو رو خدا آروم باش الان سکته میکنی ،خاک برسرم مامان جون تو ...
مامان – بذار سکته کنم بمیرم بی آبروییی نبینم « مامان وارفته روی  صندلی سالن بیمارستان نشستو از ته دل چنان گریه میکرد و جیغ میزد که نه من نه پرستارها ... حریفش نبودیم »
مامان-با چه رویی تو صورت مردم نگاه کنم ، دخترم حامله است ، ای خدا این چه مصیبتی بود که گرفتار شدم ، آبروم رفت .مُردَم اینقدر حواسم پیش شماها بود ، آخر اینه جوابم؟ بیارینم بیمارستان و بگید دخترم پنج هفته است که حامله است ؟!
مامان زد تو سرش و گفت :
-وای وای خدایا من و بکش ، این آبروریزی رو چطور جمع کنم ...
-مامان به خدا کامیار و نگین محرمند به خدا ....
مامان شوکه با اون حالش به دهن من چشم دوخت ونگاه از دهنم بر نمیداشت لبمو گزیدم نباید میگفتم؟خب محرمن که بهتره !به آرمین نگاه کردم با یه مَن اخم دست به جیب در حالی که کتش به پشت دستش رفته بود به من نگاه میکرد .
همین طور چشم دوخته بود به دهن من که دیدم رفته رفته رنگ مامان، قرمزو قرمز تر شدو چشماش به طرف بالا رفت و از حال رفت وای سنگ کوب کردم مامانو در بر گرفتم و جیغ زدم : -مامان وای مامان جونم چی شد؟ آرمین، آرمین... آرمینو کامیار که اونور تر داشتن باهم حرف میزدن با صدای جیغ من دوییدن این ور وکامیار سریع مامانو ماینه کردو به پرستاری که کنارمون ایستاده بود واولش غر میزد که کامیار بره عقب ولی وقتی همه امون گفتم: -پزشکه،داره ماینه اش میکنه همونطور کنار ایستادوتا کامیار خودش فشار مامانو گرفت ،تشخیصشودادو دستور دوتا آمپولوداد ولی پرستاره گفت: -ما اجازه نداریم دستور عمل کسی جز دکترای خودمونو اجرا کنیم کامیار هم با پرستار همینطور بحث میکردو...پرستار هم هی میگفت :این که یه تشخیص ساده است و مشخص چه دارویی باید به بیمار زد و وگرنه باید صبر میکردم تا دکتر بیادو چون جون مریض در خطره دارم این آمپولو میزنمو خودمم تشخیص این دارو رو دادمو....وای مغز ما رو خورد ،حالا خوبه بهش ثابت شد که کامیار پزشکه... بالاخره با اون همه جر و بحث و اومدن دکتر اوژانس و...مامانو بردن تو یکی از اتاقای بیمارستانم تا استراحت کنه دیگه یه پام تو اتاق نگین بود که هر از گاهی یه عده دکتر و پرستار و رزیدنت...دورش جمع می شدن ...ویه پام تو اتاق مامان بود با حالی مستأصلو داغون روی صندلیه راهروی انتظار بیمارستان نشستم یه طرفم کامیار نشسته بودو یه طرف هم آرمین حتی نمیتونستم تصور کنم یه دقیقه دیگه چه اتفاقی می افته نمیدونستم برای مامانم دعا کنم یا نگین الان همه تو عروسی چه حالی دارن ما چه حالی داریم ! دکتر نگین از اتاق اومد بیرون و منو کامیار سریع از جا بلند شدیم ،کامیار امان نداد من بگم: «دکتر،خواهرم چه طوره؟» یه لیست از اصطلاحات پزشکی اماده کرده بود که همینطوری پست سر هم از دکتره می پرسید سر آخر هم یه تشکر کردو دکتر رفت با تعجب گفتم: -امان میدادی من یه سوال بپرسم آرمین کنارم ایستاده بود یه پوزخندی از خنده زدو گفتم: -چی گفت؟ کامیار-خوبه فقط باید تحت مراقبت های ویژه باشه فعلا استراحت مطلق تجویز کرده -بچه چی؟ آرمین-استراحت مطلق برای نگین ِکه بچه در خطر نباشه دیگه ،یعنی بچه هم زنده است کامیار سری تکون دادو به آرمین نگاه کردمو گفتم: -حیف شدی باید توهم پزشک می شدی آرمین-اون موقعه کی شریک بابات می شده ؟نقشه از کجا شروع می شد؟ -واقعا که!توی این اوضاع بازم فکرت تو نقشه اته تو مریضی آرمین آرمین پوزخندی زدو گوشه ی لبشو جوییدو بعد هم گفت: -مونده به حال من برسی تا درک کنی من روصندلی نشستم و آرمین رفت به طرف خروجی؛ کامیار هم که بالاسر نگین رفته بود اگر آرمین دست نگینو نمی گرفت بیاره پایین این طوری نمیشد کَکِشم نمی گزه که مادر و خواهر منو انداخته تو بیمارستان یه لیوان آب مقابلم گرفتو گفت: -بخور،آروم بشی همین طوری شاکی نگاش کردمو گفت: -چیه لابد اینم تقصیر من؟ -پس تقصیر کیه تو دستشو کشیدی آوردی پایین... آرمین- دست کشیدن چه ربطی به خونریزی داره حرف می زنی؟خانم رفته بالای وان دوساعته داره گلوشو پاره میکنه، بپر بالا بپر پایین ،دعوا ،جیغ اعصاب کشی آخرش من آوردمش پایین،من باعث شدم به خونریزی بیفته ؟کمتر سرتق بازی در میاورد خودشو بچه اش سالم می موندن ،انگار هر اتفاقی می افته من باید جواب گوی تو باشم -مامانم چی آخر انداختیش گوشه ی بیمارستان آرمین- به زودی عادت میکنه هنوز نفهمیده شوهرش چیکارست داماد دیگه اش کیه... باحرص گفتم: -آرمین !میخوای رسما مامانمو بکشی؟ آرمین- نترس به مرور دیگه نه فشارش میره بالا ،نه غش میکنه ...مثل تو نگاه آستانه ی تحملتو بردی بالا -من پوستم کلفت شد چون باتو سر کردم آرمین خیلی عادی نگام کردو بعد هم خونسرد گفت: -به زودی زن حسین پناهی هم مثل دختراش ازش میگیرم«نشست کنارمو گفت:» -میدونی چیه نفس این همه سال ،این همه خیانت ولی پدرت هنوزم با مادرت هست این یعنی یه تعلق خاطرِ... با حرص گفتم: -بسه آرمین !خدایا تو سر تو چی میگذره ؟ کامیار اومدو سویچو از آرمین گرفتو گفت: -برم دارو های نگینو بگیرم دارو خونه ی اینجا میگن نداره ... کم کم ساعت به تایم عصر نزدیک میشد،آرمین کنارم خوابش برده بود کامیار هم همین طور عصبی طرف دیگه ام نشسته بودو با استرس پاشو تکون میداد و هر ده دقیقه به اتاق نگین می رفت ما هم فعلا اجازه ورود نداشتیم ! اومدم یه جرعه ای از آب تو لیوانم بخورم که دیدم مامان از تو اتاقش اومد بیرون ،آب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ،آرمین چشماشو باز کردو اصلا اولش مامانو که ندید همین طوری زد پشتم ،دستشو پس زدمو مثل کامیار از جا بلند شدم و بعد هم رفتم طرف مامانو گفتم: -مامان جون.. مامان سرد و جدی گفت: -تو بمون تا خواهرت مرخص بشه وقتی هم مرخص شد اشاره به کامیار که هنوز سر جاش ایستاده بود گفت:» -می ره همون جایی که این بچه رو تو دامنش گذاشتن ،دیگه خونه ی باباش جایی نداره -اما مامان ،نگین... مامان راهشو کشید که بره دنبالش راه افتادمو گفتم: -مامان دکتر که هنوز... آرمین- خانم پناهی من می رسونمتون چشمامو برای آرمین درشت کردم اون هم اصلا محل بهم نذاشت و مامان گفت: -لازم نکرده مامان جلو تر بود ما چند قدم عقب تر از مامان آرنج آرمینو گرفتمو کشیدمو گفتم: -آرمین ،اگر یه تار مو از سر مامانم کم بشه من میدونمو تو اون وقت از نفس چیزی رو میبینی که تو مخیله ی معیوبت عمرا  داشته باشی آرمین-آرنجشو از تو دستم کشید بیرونو گفت: -مگه نشنیدی مامانت گفت«تو بمون»،تو بمون تا من بیام دوییدم دنبال مامانو گفتم: -مامان تو باید بدونی چرا نگین توی این وضعیته،...نگین... مامان ایستادو شاکی گفت: -نگین اولین بارش نیست به خاطر خواسته هاش تن به کارای خلاف عرف و شرع میده ،اون دفعه یه دختر بود ،مجرد بود ،مجبور شدم هر سازی میزنی برقصم ...دیگه تموم شد خربزه خورد پای لرزشم بشینه ،دیگه تموم شد از خونه میندازمش بیرون که بره تو همون قبرستونی که این طوله رو تو دامنش گذاشتن ،بره با هر کی که دلش خواست که به خاطرش تن به این خفت داده -مامان ،تو نمیدونی داری الکی قضاوت میکنی،نگین شاید در مورد ،ازدواج اولش خطا کرده باشه تا به اون مردک برسه ولی خطا ی دوباره محاله تو که نگینو میشناسی اهل این حرفا نیست مامان با عصبانیت گفت: -پس اون که حامله است و افتاده رو تخت کیه؟ با عصبانیت گفتم: -تو نمیدونی جریان چیه ،جای حمایت ،مارو داری بالای چوبه ی دارت میذاری؟ مامان- نفس،من دختر بنام نگین دیگه ندارم،فهمیدی؟دیگه ندارم شوکه به مامان نگاه کردمو مامان گذاشتو رفت آرمین که تا حالا ایستاده بودو نگاهمون میکرد اومد جلو و آروم دوتا به پشتم زدو گفت: -خوب تونستی قانعش کنی با خشم نگاش کردمو گفت: -همینو میخواستی ؟گفتم تو بمون من خودم حرف میزن -که سکته اش بدی خیالت راحت بشه؟ آرمین- من راهشو بلدم تویی که ناشیی راه افتاد دنبال مامانو گفت: -خانم پناهی صبر کنید من میرسونمتون مامان-خودم میرم، بهتره شما کنار برادرتون باشید آرمین-باید باهاتون صحبت کنم میخواستم بدوأم دنبال مامان ولی آرمین نمیدونم چی به مامان گفت که مامان سریع راضی شدو سوار ماشینش شد ساعت یازده بود دلم عین سیر وسرکه میجوشید آرمین مامانمو کجا برده مردم انقدر رفتم تو حیاط برگشتم تو سالن ،سرم به شدت گیج میرفت و درد میکرد ،وارد سالن شدم ولی تا برسم به صندلی ،سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین ،دیوار رو گرفتم،کامیار سریع اومد طرفمو آرنجمو گرفتو گفت: -نفس؟چی شد؟ -سرم گیج رفت -رنگت پریده ،حتما قند خون و فشارت افتاده ،چیزی نخوردی ،همش هم استرس کشیدی،تو بشین برم برات یه چیزی بخرم -کامیار«ایستادو گفتم:» -با نگین چیکار میکنی؟ کامیار- می برمش خونه ی خودم کامیار رفت و من پرآشوب بودم ،آرمین به مامانم چی گفته تاحالا ؟زیر لب بی اختیار آیة الکرسی خوندم ساعتها میگذشت آرمین بازم نیومد وای داشتم دیوونه میشدم حتما یه بلایی سر مامانم اومده که آرمین تا حالا نیومده،گوشیشم که خاموش کرده بود ،کامیار که حال منو میدید طفلک سعی میکرد آرومم کنه ولی دلداریهاش جواب نمیداد گوشی کامیار رو گرفتمو گفتم: -میخوام یه زنگ به بابا بزنم کامیار سری تکون دادو شماره ی بابا رو گرفتم ولی نمیدونم چراجواب نداد یعنی تا الان نگران زن و دختراش نشده که اونا کجان؟!!! شماره ی نعیمو گرفتم بعد کلی بوق جواب داد: -الو؟!!!!«چقدر سرو صدا میومد هنوز تو مجلس عروسی بود» -نعیم سلام من نفسم نعیم-نفسسسسس!!!این شماره ی کیه ؟شما کجایید؟ -نعیم مامان اومده باغ؟ نعیم-من از صبح قبل اینکه برم دنبال ملیکا مامانو دیدم ،دیگه ندیدمش،تو مجلس هم که نبودید کجایید شما ها؟من نگرانم.. -ییه هنوز نیومده ؟آرمین چطور؟ نعیم شاکی گفت: -کی؟!!! -اَه منظور مهندس دیگه نعیم –نه اونم ندیدم ،شما کجایید؟ تماسو قطع کردم به کامیار گفتم: -شماره ی نعیمو محدود کن هی زنگ نزنه من الان حوصله ی اون یکی رو ندارم که ازم توضیح بخواد کامیار سری تکون دادو گفت: -آرمین هم نرفته بود باغ؟ -نه وای کامیار دلم داره از دهنم در میاد حتما یه اتفاقی برای مامانم افتاده که تا الان نه خبری از مامانمه نه آرمین کامیار –نگران نباش آرمین به همون اندازه که از بابات متنفره نسبت به مادرت ،آرامش داره وگرنه همه چیز این ماجرا بدتر از این اوضاع می شد، آرمین ،بابا یوسفو(پدر آرمین)در ناهید خانم می بینه ،پس خیالت راحت هوای مامانتو داره رفتم به نگین سر زدم خوابیده بود حد اقل خیالم بابات اون راحت بود کم کم صبح شد از استرس زیاد گریه ام گرفته بود تو نماز خونه نشسته بودم های های از اون احساس دل آشوبه گری میکردم بیچاره کامیار هم یه پاش تو اتاق نگین بود یه پاش اطراف من که حال من بد نشه همین طور لیوان آب به دست دم فرش نماز خونه ی زنونه چنپاتمه زده بود کنارمو می گفت: -نفس گریه نکن مامانت خوبه وگرنه آرمین به من زنگ میزد،شاید برده تهران -تهران برده چیکار باید می بردتش باغ اگر نبرده پس حال مامانم بد شده آخر مامانمو به کشتن داد ،ییه نکنه تصادف کردن ای واااایییی کامیاردست رو شونه ام گذاشت گفت: -نفس تو چرا این طوریی ؟چرا الکی به خودت نگرانی تزریق میکنی؟ -مامانمو با اون حال کجا برده ؟کامیار مامانم فشار خون داره اگر عصبی بشه فشارش بره بالا سکته میکنه دیگه مگه نه؟و.اییی.. کامیار با غم نگام کردو گفتم: -خودش که بی کسه منم داره بی کس میکنه می بینیش کینه ی آرمین تمومی نداره ....وای خدا دلم داره از دهنم در میاد ...حال نگین بهتر شده بود و یه کم خیالم بابتش آسوده شد رفتم تو حیاط بس نشستم و چشم به در حیاط بیمارستان دوختم تا آرمین بیاد همین طوری هم زیر لب فقط صلوات می فرستادم چشممم به در بیمارستان سیاه شد تا شش غروب که آرمین سلانه سلانه تشریف فرما شدن و از در بیمارستان اومد تو عین مرغ سرکنده پر پر زنان گفتم: -وای آرمین خدا منو بکشه که تو فقط بلدی منو ذله کنی آرمین-باز رنگو ریش منو دید -ساعت شش غروبه، دیروز پنج بعد از ظهر رفتی الان اومدی ،پدر منو تو درآوردی بی انصاف نه رو زمین بند بودم نه رو هوا ...گوشیتو چرا خاموش کردی ؟من دیوونه شدم از نگرانی.. آرمین-حال مامانت خوش نبود مجبور شدم وسط راه... زدم رو گونه امو جیغ زدم : -وای خاک بر سرم مامانم و چیکار کردی ؟چه بلایی سرش آوردی... آرمین با اخم گفت: -اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چیکار کردی؟با مامانت چیکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود زدم به شونه اشو گفتم: -خدا نکنه زبونتو گاز بگیر آرمین –حالش بد شد رسوندم بیمارستان -وای یا علی چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ ارمین شاکی و عاصی شده گفت: -میذاری زر بزنم یا نه؟گفتم رسوندمش بیمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولی گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بیاد »این طوری شد که دیر شد گوشیم هم شارژش تموم شده خاموش شده -مامانم الان کجاست؟ -تهران -چی گفتی بهش؟ -گفتم بابات خیانت میکنه فقط همین جیغ زدم :همین؟مامان منو فرستاده بیمارستان میگه« فقط همین» آرمینو با مشتای بی جونم میزدمو میگفتم: -تو داداشت چرا انقدر با کارتون پای مامان بیچاره ی منو به بیمارستان می کشونید چی از جونش میخوایید ؟خدا ازتون نگذره «آرمین یه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصی شده با یه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:» -باید بهت بگم که من مثل تو نیستم یه بار تجربه ی نگفتن خیانتو به بابام دارم  اگر روزی که فهمیدم مادرم خیانت میکنه به بابام میگفتم شاید همه چیز با یه طلاق تموم می شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو به مامانت گفتم ،چون مادرت دقیقا نقش پدر منو داره من نمی تونستم از این حقیقت بگذرم با حرص گفتم: -الان؟الان که فهمید نگین حامله است و حالش بد شد؟ آرمین-الان بهترین موقعه بود ،وقتی داشت موضوع نگینو هظم میکرد این موضوع هم هظم میکنه با حرص در حالی که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم: -ایه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادی خیالت راحت شد؟ -مامانت خوبه الکی حرف نزن صریحو سالم -کجا بردیش؟ آرمین- گفت برام آژانس بگیر ،گفتم :خودم می برمتون اتفاقا مامانت از اینکه از زندگی نکبتیش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوری هایی که برای بابای بی لیاقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ی بابات تا لوازمشو جمع کنه... -لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمین بهت گفتم «مامانم جایی نداره که بره ازت خواهش کردم توی این سن و سال آواره ی خونه ی فکو فامیلش نکن...که منت خاله و داییم رو سرش بمونه ذلت خونه ی شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ی مردمه یه عمر مامانم با عزت زندگی کرده ولی انداختیش به ذلت ،حد اقل اونطوری بی خبر راحت  بود ،تو چرا اینطوری میکنی؟ای خدا «همون جا  دم باغچه ی حیاط بیمارستان ،که ایستاده بودیم نشستم در حالی که هنوز جفت مچ دستام تو دستای آرمین بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ایستادو سیگار کشید چندین دقیقه گذشت حدوداً نیم ساعت که من همون طوری زار میزدم و گریه میکردم که خونسرد  گفت: -واسه همین نذاشتم مامانت بره خونه ی فک وفامیلش سر بلند کردمو یکه خورده نگاش کردمو گفتم: -پس کجا بردیش؟!!! -در مورد من چه فکری کردی؟من میخوام باباتو بد بخت کنم ولی در عوض نمیخوام صدمه ای به مامانت وارد بشه -آره معلومه دیروز که دوبار فرستادیش بیمارستان -زبون تشکر بلد نیستی؟ -کجا بردی آرمین، تو کاری نمیکنی که بر خلاف نقشه ات باشه ،این گوشه ای از نقشه اته لبخندی پر رنگ زدو سرمو نوازشی کردو گفت: -کلید یه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه  تا حق و حقوقشو از بابات بگیرم گفتم براش وکیل هم میگیرم ،می بینی عزیزم من هوای مامانتو چقدر دارم با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم: -آرمین!تو فقط هوای کینه ی خودتو داری و بس آرمین از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت: -میدونی کلید کجا رو دادم؟کلید خونه ی مادرمو -تو دیوونه ای آرمین- که وقتی بابات میره دنبالش یادش بیاد که تو چه خونه ای اسب هوس سوار بوده و ببینه پایان مسابقه کجاست...داره بازی کم کم تموم میشه نفس پناهی سرمو مأیوس رو زانوم گذاشتمو گفتم: -خودکشی حلال منه میدونم با صدای خش دار گفت: -تو بی جا میکنی سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم: -راحت شدی؟ آرمین نفسی کشیدو گفت: -آره یه باری از رو شونه ام برداشته شد با حرص نگاش کردمو گفتم: -شماره ی خونه اشو بگیر باهاش حرف بزنم ببینم حالش چطوره -حالش خوبه خدمتکاری که همیشه میاد خونه امو تمیز میکنه هم فرستادم پیشش می بینی نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردی جلوی روم چنپاتمه زد و چونه امو بین انگشتاش گرفتو گفت: -بگو عزیزم که حال کردی فکر نمی کردی من انقدر مهربون باشم ،نه؟ دستشو با حرص پس زدمو گفتم: -دستتو بکش -خیلی بی تربیتی نفس«با حالت مسخره ای گفتم:» -دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم» -پدر صاحب منو در آوردی انتظار تربیتم ازم داری ؟ از لبه ی باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر  گفت: -خیلی بی لیاقتی نفس حیف من که پاسوز تو شدم برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخند پر رنگو شیطونش نگام کردو گفت: -بگو که عاشقمی...«اومد نزدیکمو کمرمو گرفت ومنو از پهلو به خودش نزدیک کردو گفت:» -خجالت نکش بگو،من به مامانت جای امن دادم حتی یه خدمتکار دادم بهش که آب تو دلش تکون نخوره می بینی نفس من چقدر به نفع تو به خاطر تو کار میکنم دستشو با حرص از رو کمرم پایین کشیدمو گفتم: -دستتو بکش جلوی مردم زشته حیا که الحمدالله نداری ،گربه الکی میو میو نمیکنه من اگر تو رو نشناسم که باید سرمو بذارم زمین بمیرم باز کمرمو گرفتو لبشو گزیدو گفت: -نگووو جوونی حیفی.. -بهت میگم... چشمام سیاهی رفتو قبل اینکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران گفت: -نفس!چی شد یهو؟ -چشمام سیاهی میره کامیار داشت تازه از ورودی اوژانس میومد بیرون تا ما رو دید دویید طرفمونو گفت: -چی شد؟ آرمین-چشم هاش سیاهی رفت... کامیار- کجایی تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته این بیمارستانو بالا پایین کردو گریه کرد....هیچی هم که نخورده جز استرس و اضطراب ...همین می شه دیگه آرمین –تو اینجا چیکاره بودی؟پاسبون نگین؟ -آرمین؟!کامیار برام غذا گرفت منم از گلوم پایین نرفت روی نیمکت حیاط نشستیم و آرمین رو به کامیار گفت: -برو یه چیز بخر بیار بدم بخوره حالش جا بیاد کامیار رفتو آرمین رو بهم گفت: -سرتو بذار رو شونه ام اینطوری تعادلت بیشتر حفظ میشه ... سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانیه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش نیاز داشتم ولی معذب بودم : -شونه امو ول کن -دوست دارم بگیرم -تو چرا انقدر خود رایی؟جلوی مردم زشته -بگم برات یه سرم بزنن؟ -نه -نگین کی مرخص میشه؟ -فردا -پس میبرمت ویلا -کی ویلا مونده؟ آرمین –نعیمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه عسل،مهمونا هم تا نیمه شب رفتن ،موند بود بابای تو که هیچ کسو پیدا نکرد تو و نگین  و مادرتم که گوشیتونو جا گذاشته بودید به من زنگ زد ،منم گفتم:«برای منو کامیار یه کاری پیش اومده برگشتیم تهران »بعد تماس بامن ،باباتم رفته تهران -باید برم تهران حتما بابام خیلی نگرانه -تو جایی میری که من بگم -بابام چی؟ -برام مهم نیست -برای من مهمه اون الان نگرانه آرمین با عصبانیت گفت: -ای احمق،بعد  این همه بلا ومصیبت از سر صدقه ی بابات بازم میگی بابام،بابام؟بابات چی؟نگرانه؟ به آرمین نگاه کردم و گفتم: -آرمین گوشت از ناخن جدا نمی شه آرمین- جداش میکنم ،میای ویلا باغ کامیار اومدو کیکو آبمیوه رو داد دست آرمینو گفت: -برم به نگین سر بزنم آرمین- ما میریم ویلا کامیار سری تکون دادو گفت:فردا نگینو می برم خونه ام آرمین هم سری تکون دادو کامیار تا اومد بره گفتم: -کامیار،مراقب نگین هستی؟ کامیار لبخندی کمرنگ و با غمی پنهان زدو سری تکون داد و رفت آرمین در آب میوه رو باز کردو با پوز خند گفت: -خوب شد کامیار به مرادش رسید به آرمین نگاه کردمو گفتم: -تو چرا همه ی عالمو آدمو مسخره میکنی؟به برادرتم رحم نمیکنی؟همه ایراد دارن الا تو؟ تو داری تو این اوضاع منو به اجبار می بری ویلا بعد پوز خند می زنی کامیار رو مسخره می کنی؟ آرمین نگام کردو شیشه ی آبمیوه رو مقابلم گرفتو گفت: -بخور -به بابام باید زنگ بزنم با خشم گفت:چی بگی ؟بگی با بنفشه ای؟ با غم به آرمین نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر میکنه هنوز بیمارستانم؟ آرمین سری تکون داد و گفت: -بخور رنگت پریده جرعه ای از آب میوه خوردمو گفتم: -بیا توهم بخور -نمیخورم تو بخور غش نکنی -این طوری از گلوم پایین نمی ره بهم نگاه کردو بعد هم شیشه رو گرفتو جرعه ای ازش خورد و داد دستمو گفت: -حالا بخور -مرسی که به مامانم جا دادی آرمین تو چشمام خیره شد و سرمو برگردوندم... وقتی رفتیم ویلا باغ میکائیل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو گفتم: -وای آرمین ،الان چه فکری میکنه؟الان میگه دختر مهندس پناهی چرا با آقا برگشته ویلا ؟!!! آرمین بی حوصله نگام کردو گفت: -چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگیم یاد گرفتم ،شرایط بهم یاد داد که هیچ وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه -تو یه دختر نیستی که نظر مردم برات مهم باشه باشیطنت نگام کردو گفت: -توهم دختر نیستی من خودم شاهدم زدم به بازوشو خندیدو گفتم: -خیلی بی حیایی میدونستی؟ -چرا چون حقیقتو میگم؟«شونه هامو در بر یه دستش گرفتو وارد ساختمون ویلا شدیمو آرمین به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ریخته بود عصبی گفت:» نگاه مهمونای وحشیتون ویلاموچیکار کردن رو مبل وارفته نشستم و گفتم: -ببخشید جناب مهندس،مگه اینجا خدمتکار نداره برو یقه ی اونا رو بگیر نه منو آرمین اومد رو برومومحسوس و منظور دار گفت: -به خاطر تو ویلا و باغم و داغون کردم بی حوصله نگاش کردمو گفتم: -منم هزینه اشو دادم یادت که نرفته ؟ لبخند شیطون زدو گفت: -مگه میشه اون شبو فراموش کرد؟«دستشو دراز کردو زیر چونه امو میون انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زیر انگشتاش کشیدم بیرونو گفتم:» -آرمین خسته ام دو روز بیمارستان بودم به لطفت انقدر هول و تکون خوردم دارم پس میوفتم آرمین  -خیله خب عزیزم منم میخوام خستگی جفتمونو تو از تنمون بیرون کنی با حالت گریه گفتم: -آرمین !ترو خدا عذابم نده ...دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت: -نق نزن ،قراره چند روز نبینمت کمرمو در بر گرفتو گفتم: -میگم خسته ام نمیفهمی ؟دارم میمیرم با شیطنت گفت: -من حالتو جا میارم هولش دادم عقبو گفتم:آرمین ولم کن وایییی با خشم و جدیت منو تو بغلش کشوندو گفت: -این همه ماه از رابطه امون میگذره دوزاریت کجه یا مشکل فنی از یو اس پیته؟چطوری میخوای جلومو بگیری که کاری که میخوامو نکنم هان؟چطوری مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پیش رفته انقدر بهم نزدیک بودو تو چشمم نگاه میکردو این حرفو میزد ،چشمم چپ شده بود هولش دادم عقبو گفتم: -توی این موقعیت نفس پناهی نیستم نه؟فقط وقتی کمر همتتو می بندی که بدبختم کنی میشم نفس پناهی ،دختر معشوقه ی مادرت دختر رقیب بابات ... منو باز تو بغلش میون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولی صدای آروم گفت:میخوای عصبیم کنی؟که ازت دست بکشم؟نه عزیزم منو مصمم تر میکنی تا بهت عارض بشم ،خشممو بیشتر کن نفس پناهی چون بعد حکومتم به تو، آرامش ل*ذ*ت بخشی عایدم میشه که برای تو اصلا خوشایند نبوده برعکس من...بیشتر عصبیم کن چون میخوام با تو آروم بشم با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نمیرسید با همون لحن گفت: -آخر زورت اینه؟ با حرص تقلا کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عین لقبم بودم یه جوجه ،پرتم کرد رو کاناپه و خیمه زد رو م تو چشمام با اون چشمای وحشیش نگاه کردو گفت: -فرار کن تا بیشتر ت*ح*ر*ی*ک بشم ،میخوام بدونم یه جوجه جز نوک زدن به یه ببر چی داره که بتونه به من صدمه بزنه ...هیچی هیچی...اینم به داشته هام اضافه کن...مادرت بابغض نگاش کردمو گفتم: -ظالم موهامو از کنار صورتم کنار زد و بی تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولی نمیدونستم منتظر چیه که اونطوری بی تابی میکنه و عکس العمل نشون نمیده ،اشکم فرو ریخت و انگار آرمین از خواب بیدار شد سرشو به گردنم فرو برد وگردنم به آتیش بوسه های گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج وعذاب بود بوسه هاش، زیر گوشم گفت: -ببین ،نفس پناهی دیگه الان زن من نفس نیستی ،الان نفس پناهیی ،گریه که میکنی شارژ میشم«دیگه نمیگم گریه نکن اعصابم خرد میشه»،وقتی بدبختی و بهت جز خودم توجهی نمیکنم از نو جون میگیرم چون الان نفس پناهی زیر دستمه نه نفس زن خودم ...هق هق کن مثل شب مهمونی التماس کن تا پر از تو بشم یادم بیفته که تو زنم نیستی دختر قاتل بابامی ومنم قاتل جون عزیز دوردونه ی حسین پناهی ،من میشم کسی که تو به خاطرش همه چیزو از دست دادی ،تموم زندگیت میشه اونچه که من بخوام چون مجبوری ،چون اگر بخوام میتونم همین الان زندگیتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو بیمارستانم آواره کنم ،میدونی که کامیار تو دهن منو نگاه میکنه چون حتی اونم اختیارش مثل تو تو دستای منه ،نفس پناهی ،میخوای اول زندگی برادرتو از نون خوردن بندازم؟میخوای داراییتون بکشم بالا؟...«سربلند کردو تو چشمام نگاه کردو گفت:»میخوای بی مادرت کنم تا درکم کنی که چی کشیدم وآرامش منو با خودت ازم نگیری ؟آرامشی که بعد اومدن بابای بی همه چیزت ازم دریغ شدو وحالا فقط از تو میتونم بگیرم ...هان؟«سری تکون دادم و اشکام بیشتر فرو ریخت چشمای خشم آلودو وحشیشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد پایین ولی نزدیک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کینه بود پر از نفرت چشمامو بستم نمیخواستم اینطوری چشماشو ببینم ،قلبم بدجور می تپید ...تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش میخوام خدا... -آرومم کن ...آرومم کن تا بشی نفس ِآرمین...یالا نفس چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدی گفت: -فهمیدی چقدر فاصله بین نفس پناهی و نفس ِآرمین هست؟میخوای بازم نفس پناهی باشی؟ تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کینه ی چند ثانیه قبل هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه ای نرم بهش زدو سر بلند کردو گفت: -بهت گفتم با من بازی نکن خودتو سردنشون نده ...بهت گفتم :بابات با روان من کاری کرده که تو تو خطری ...بامن درست رفتار کن ... «هق هق میکردم از روم بلند شدو گفت» -تو برو بالا تامن بیام ، برم به میکاییل بگم شام حاضرکنه و یه گردو خاکی کنم که اینجا رو تمیز نکردن هنوز... با نا امیدی و همون حال رفتم بالا حالم کارش بهم زده بود یه کم رو تخت نشستم گریه کردم تا آروم بشم همیشه کارم با آرمین همینه بعد تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم، چقدر دلم یه دوش آب گرم میخواست رفتم حموم اتاقش که بهشتی بود برای خودش یه دکوراسیون بی نظیر با اون وان بزرگ و جکوزیشو...عالی بود از حموم که در اومدم دیدم هنوز بالا نیومده داشتم از خواب می مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب می سوخت ،به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود ،نگینو مامان حالشون چطوره ؟ وای فردا چی میخواد بشه؟حالا مامان طلاق میخواد؟من باید برم پیش بابا یا مامان یا شاید آرمین هم این وسط ازم بخواد که به مامانم بگم [خونه ی بابام به بابا بگم خونه ی مامانم تا برم پیش اون حتما همینه ،تموم هدفشو به نفع خودش می چینه...]چقدر یه ساعت قبل بد بود حاضر نیستم هیچ وقت منو نفس پناهی ببینه حداقل به قول خوش وقتی نفسِ ِآرمینم باهام مسالمت آمیز رفتار میکنه نفهمیدم چطوری خوابم برد ...نفسای گرمش پشت گردنم میخورد نور آفتاب تو چشمم میخورد برگشتم نگاهش کردم وقتی خوابه چه بی آزارِ قیافه اش ،کاش خودشم بی آزار بود دستمو رو گونه اش گذاشتم ،توبغلش بودم باید داغونم کنه این آغوش پر از کینه پس چرا آرومم؟چرا از این که دیشب بیدارم نکرده ته دلم ازش ممنونم که تهدیداشو عملی نکرده ،با تموم زخمایی که بهم زده ولی چرا  از این که مامانمو پناه داده و داره ازش حمایت میکنه انقدر ازش راضیم؟ دارم از این تضاد احساس دق میکنم ،از اینکه خونواده ام از هم پاشیده غصه دارم ولی ...ته دلم سنگین نیست!!!از این که مادرم دیگه فریب نمیخوره خوشحالم ...حال منو کسی درک نمیکنه حتی خودم -بهت میگم «قراره چند روز نبینمت ،میای بالا میگیری میخوابی که بیدارت نکنم ؟»میخوای حرف تو باشه ؟اگر صدای هق هقت تو گوشم نبود نمیگذشتم ،پس خیال نکن که حرف تو شده و از حرف خودم برگشتم نگاش کردم ،مغرور ورئوف؟چطور ممکنه -با این حوله تو تختم خوابیدی که عذابم بدی؟ چشماشو باز کرد و نگام کردو بدون اینکه چشم ازم برداره کف دستم که رو گونه اش بودو بوسیدوبا لحن دلخور و خشکی گفت: -من همه رو عذاب میدم تو منو ؟«با بغض گفتم:» -ازت دلگیرم سرشو آورد جلو و لبمو بوسیدو گفت:» -من آروم بودم تو عصبیم کردی...«یه کم نگام کرد بغضمو که دید گفت:» -بغض نکن می ری رو اعصابم  «منو تو بغلش بیشتر کشیدو پشتمو نوازشی کردو گفتم:» -منو میبری خونه ی بابام؟ -آره -امروز شرکت نمی ری؟ -بعد از ظهر که رسوندمت میرم
فردا حوالی ساعت پنج شش غروب بود که آرمین منو رسوند به خونه امون اول فکر میکردم خونه امون کسی نیست ولی با کمال تعجب دیدم بابا تو خونه است تا منو دید با یه حال عصبی و داغون گفت: -معلوم کجایید؟!!مادرتو خواهرت کجان؟!!!میدونید توی این دو شب به من چی گذشت؟«یه ورقه دستش بود اونو مقابل من گرفتو گفت:» -این چرندیات چیه مادرت نوشته؟جنی شده ؟ سر به زیر انداختمو آروم سلامی کردم و در رو بستمو بابا گفت: -نفس یه حرفی بزن این ادا بازیا چیه؟مامانت لباساشم برده،مگه چی شده؟چه اتفاقی افتاده که این نامه رو نوشته وبعد هم اسباب و ثاثیه اشو جمع کرده رفته؟مگه دختر چهارده ساله است که بهش بر خورده و گذاشته رفته؟اصلا کجا رفته که فامیل هم ازش خبر ندارند؟ ، ببینم شما هم پیش اون بودید یا شما هم خبر ندارید؟نگین کو؟«با سکوت بابا رو نگاه میکردم سرمو به زیر انداختم، باید راستشو بگم؟بابا عصبانی گفت:» -نفس حرف بزن چرا سرتو انداختی پایین هیچی نمیگی من دارم از نگرانی دیووونه می شم بابا برگه رو به من نشون دادو گفت: -این چیه ؟این یعنی چی؟ سر بلند کردمو بهش نگاه کردمو گفتم: -یعنی مامان ترکت کرده بابا با حرص گفت: -خیلی بی جا کرده مگه بچه است که قهر کرده اصلا سر چه به تیریش قبای خانم بر خورده و با اجازه ی کی گذاشته رفته؟ به قیافه ی عصبی بابا نگاه کردم یعنی مامانم هم براش مهم بود یا از سر حرص اینا رو می گی؟ -مامانم که بی دلیل این کار رو نکرده بابا- حتما دلیلش دیوونگیشه از کوره در رفتم دیگه کنترلی رو خودم نداشتم بابا یه ذره هم خودشو نمی باخت ،تا چه حد میخواد خودشو بی گناه جلوه بده؟از این مظلوم نماییش حالم بد شد از این که خودشو به کوچه ی علی چپ زده بود که یعنی من بی خبرم یعنی یه اپسیلوم هم شک نداره که نکنه دستش رو شده باشه؟نه معلومه که نداره بیست وچند سال دستش رو نشد پس میگه از این به بعد هم رو نمی شه ...با حرص و بغض وکینه با صدایی که کم و کم با می رفت و تنی که عین کوره ی آتیش بود گفتم:» -بابا بسه،چقدر دیگه می خوای ما رو گول بزنی؟چقدر دیگه می خوای خیانت کنی ما چندوقت دیگه باید سکوت کنیم تا تو از خیانت به زنو بچه ات خسته بشی و به ما اهمیت بدی به شخصیتی که هر روز با خیانتت اونو به آتیش می کشی چقدر تو تب خیانت تو ما بسوزیم... بابا داد زد: -چی میگی تو؟صداتو بیار پایین،شما دخترا ومادرتون خل شدید؟ -خل شدیم آره از کارای شما خل شدیم تو یه پدری چطور تونستی با ما این کار رو بکنی تو همیشه یه جوری با ما رفتار کردی که من میگفتم «تو زندگیت عشقی بالا تر از من،بالا تر از خواهر و برادر و مادرم نداری»چطور میتونستی گولمون بزنی؟ بابا با یکه خوردگی و خشم گفت: -نفس تو چی میگی معلومه که تو هنوزم نور چشمیه منی معلومه که تموم زندگی من خلاصه میشه در خونواده ام و عشقی که بهشون... جیغ زدم : -بابا دروغ نگو من تو رو با شهلا دیدم بابا یه لحظه رنگش شد عین گچ دیوار ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کردو با اخم گفت: -


مطالب مشابه :


رمان تب داغ گناه 9

رمان تب داغ گناه 9. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 19:19 | نويسنده :




تب داغ گناه

رمــــــان زیبــا - تب داغ گناه - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و




تب داغ گناه

لا حول ولا قوة الا بللّه علی العظیم دلم به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا حالا




رمان تب داغ گناه

رماااااااااااان - رمان تب داغ گناه - بهترین رمان ها در این جا - رماااااااااااان




تب داغ گناه (17)

رمان خانه - تب داغ گناه (17) - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




رمان تب داغ گناه 6

رمان تب داغ گناه 6. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 19:9 | نويسنده :




رمان تب داغ گناه - 7

- رمان تب داغ گناه - 7 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :