رمان طلسم خاکستری4

السا نبودی ببینی چی شد تودانشگاه!!!!
از چشاش خبر میبارید.منم که مادرزادی عاشق خبر بودم چه برسه به اینکه مربوطه خودم باشه.
_کیان از سالن امتحانات سراسیمه اومد بیرون وبا چشم دنباله یکی میگشت که با دیدنه من انگار فرشته ی نجاتو دیده....خیلی زود برام اتفاق داخل سالن و گفت و منو دنباله خودش کشوند .همه نیم خیز شده بودن ببینن چی شده..بعداز اینکه منو دوسه تا از بچه های دانشگاه تورو تو ماشین کیان گذاشتیم .بین کیان ونعیمی نگاه هایی رد و بدل شد که من خودمو خیس کردم.رنگت مثل گچ سفید شده بود و بی رمق بودی واسه یه لحظه فکر کردم دیگه نیستی وقتی خودمو پیدا کردم در بیمارستان بودیم.اونم بدبخت خیلی نگران بود
آرهههه.بدبخت بره به درک غلط کرد خودش مقصر بود با اون نگاهش و قد علم کردن دقیقه ی آخرش.ازش بدم میاد اهههههه.میخواستم جوابشو بدم که مامان با یه پرستار اومدحرفمو عوض کردم وبا چشم ابرو بهش فهموندم مامان اومده وگفتم:
_زحمت کشیدی پردیس جونم....ایشالله تو عروسیت جبران کنم....
نیشش تا بنا گوشش باز شد و هر هر شروع کرد به خندیدن.با این کارش همه خندیدن حتی پرستاره.وباعث شد یه خورده جو سنگین درموردغش کردن من عوض شه.مامان عاشق پردیس بود و خیلی دوستش داشت.البته من هیچوقت دوستی وانتخاب نمیکردم که مامان یا بابا تاییدش نکنن.بابا فقط به یه چیز پردیس گیر میداد اونم وضع مالی معمولیشون بود.
مامان رفت بیرون نمیخواست درد کشیدن تک دخترشو ببینه انگار میخواستن عملم کنن بابا یه سرم سادست ولی خوب مامانه و حساسیتاش.پرستار مشغول باز کردن سرم از روی دستم شد...سوزش بدیوحس کردم آخی کشیدم که پردیس دست آزادمو گرفت و شروع به مالش دادانش کرد...
بعداز در اوردن سرم و تسویه حساب با ماشین بارانندگی ایمان رفتیم.پردیسم اومد خونه ما که تا عصر بمونه بعدم بره دانشگاه با ماشینش برگرده خونه...وقتی رفتیم کیان معتمد و ندیدم.چرا نموند ازش تشکرکنم.؟
به درک.دیگه از همه خسته شدم...از بابایی که حاضر نیست حتی حالمو بپسه از مامانی که اینقدر حساسه از پردیسی که اینقدر از کیان معتمد طرفداری میکنه از همه و همه حتی ازخودم
*******
بد رخوتی بدی به جونم افتاده بود.با پردیس به اتاقم رفتیم.بابا که طبق معمول شرکت بود هر چند بود و نبودش فرقی نداشت.من یه موجودی بودم که با وجود همه چیز کنارم هیچی و نداشتم...حتی دلخوشی؟دلخوشی برای رسیدن به چیزی یا کسی...درس که هر چقدرم بخونم با وجود این همه نمره های عالی تا حالا بابا یه آفرین خشک و خالی نگفته...وفقط سهم من از اون گریه های شبونه ست...کس خاصیم که وجود نداره تنها چیزی که از یه فرد تو ذهنمه پرتوایست کیهانی که شرط رسیدن بهش ستاره بودنه..مغرورتر از هر کسیه حتی از بابام بدتر سنگین تر از هر وزنیه حتی از حجم این کره ی خاکی بیشتر سنگدل تر از هر یزیدیه.سنگدل چون حتی نموند بفهمه حالم خوبه یا نه...هی دنیا...این نیز بگذرد
با کمک پردیس بعداز شستن دستام و صورتم و تعویض لباسم رو تخت خوابیدم و پتو رو تا گردن کشیدم روی خودم.پردیس خودشم رو کاناپه ی کنارم دراز کشید.
سعی کردم بخوابم ولی بغض لعنتی راه نایژه ی گلومو بسته بود و حالت خفقان داشتم.طفلک پردیس خسته بود و زود خوبش برد وقتی از خواب بودنش اطمینان حاصل کردم.به اشکام که از ته دلم رورنه میشدن اجازه ی ورود دادم.از ته دلم چون داشتم میترکیدم.بابا حتی زنگ نزد حالمو بپرسه.
با صدای تق در بی حواس به اشکام گفتم:
_بیا تو
صغری خانوم سینی به دست پراز غذای تقویتی وارد شد...تامنو دید رنگ از رخسارش پرید.انگشتمو رو لبم گذاشتمو آروم گفتم:
_هییییییییس.
با اشاره به پردیس ادامه دادم
_پردیس خوابه...خسته ست گناه داره
بدبخت صغری خانومم آروم حرف میزد
_چی شده عزیزم؟چرا داری گریه میکنی؟
فوری بعدش بدون هیچ حرفی غذاها رو گذاشت رو میز پی سی و اومد بغلم کرد.وقتی عطر تن و غذاهاشو شنیدم سیل اشکام روونه شد.مثل یه مادربزرگ مهربون دست نوازش به سرم میکشید طوری که من اونموقع هیچ نیازی به هیچ چیزی نداشتم تنها همون دستهارو میخواستم با خراشای روش خراشایی که دل منو با محبت از آرزوها لبریز میکردن آره اون دستها رومیخواستم با چینای پینه بستش پینه هایی که روحمو از این جهان آزاد میکنه و به ماوراء میبره ...اون دستها.دستهایی که ازشدت گرمایه رطوبت غذا ملتهب شده من اون گرما رو میخواستم تا قلب مو با گرماش به وجد بیاره آره من اون دستها میخواستم دستهایی که باوجود با همه ی این مزایا دیگران معایب میبیننش همه جز السا.السا مغرور.السایی که باوجود غرور زائدش واسه رسیدن به این آرامش حاضره همه چیزشوبده.آره السای مغرور نیازمنده.نیازمند یه دست که آرامشو بهش هدیه کنه که بگه من هستم تکیه کن نیازمند یه صداصدایی که بگه السا تومیتونییی نیازمند یه دستی که بگه بلند شو تو هم هستی...ولی دریغغغ
ازشدت گریه به هق هق افتاده بودم حالم دست خودم نبود.میخواستم تخلیه شم آروم بی صدا..سرمو از رو پای صغری خانوم بلند کردم دیدم چشای اونم گریونه اونم درد منو درک کرده بود..لمس کرده بود...خدایا بد بختی یعنی چی؟چه چیزی بدتر ازاینکه برای بابات مهم نباشی بابایی که فقط توجسم آبروشو دیده و از جسمت میترسه ....آره فقط از حیثیت و آبروش
آهی کشیدم...آهی با سوز دل...
صغری خانوم بعد از این همه سکوت و گریه گفت:
_بیا مادر بیا بخور آب شدی اینقدر گریه نکن.خدا بزرگه.
از تو سینی یه بشقاب مسقتی گرفت طرفم و گفت:
_مامانت غش کرده بودی گفت قندت افتاده بیا عزیزم بیا این مسقتیارو بخور رنگ بگیری
هرقسمتیو که میخوردم دسرش اشک بود و آه میخوردم چون نمیخواستم دل کسیو که امروز دلموآروم کرده رو بشکنم.با هر نگاهی که بهم میکرد اشک میریخت ازم پرسید:
_السا مادر یه چیزی ازت بپریم راستشو میگی؟
حین خوردن سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره بپرس
_چرا بعد از اون جشن دیگه السای شیطون نبودی؟
واییییی.درست زده بود به هدف.دلم از یاد آوری اون شب گرفت ولی خودمو بی تفاوت نشون دادم وچقدر سخته تظاهر.گفتم:
_من؟نه چیزیم نبود.اتفاقا جات خالی خیلی خوش گذشت.
واسه اینکه خیاله شو راحت کنم گفتم:
_راستشو بخوای امروز از صبح ضعف داشتم صبحونه رو کامل خوردم ولی حال نداشتم.حواست نبود؟حتی آرایشم نکردم
سری تکون داد و گفت:
_چه میدونم مادر؟آدم از شما جونا همه چیز انتظار داره.
از فکری که تو ذهنم اومد جرقه ای از امید تو دلم روشن شد.حداقلش این بود که مطمئن میشدم هرچند جوابشو خودم میدونستم.روبه صغری خانوم گفتم:
_حالا اگه من یه سوالی بپرسم جون السا بهم راستشومیگی؟جون الساهاااا
سری ازنشونه ی باشه تکون داد...
با وجود اینکه جوابشو میدونستم.ولی میخواست یه دل شم.با بغض پرسیدم:
_بابا از حال من پرسید؟
میدونستم امروز خونه ست و فهمیده و بهونه ی شرکت بی فایده ست.دستی به نشونه ی تهدید تکون دادم و گفتم:
_اگه قراره دروغ بگی اصلا نگو
بعدشم رومو به نشونه ی قهر ازش برگردوندم....
دستمو گرفت.چون سرمو برگردونده بودم فقط سردیه اشکیو روی دستم حس کردم برگشتم طرفش با دیدنه چهره ی گریونش حدسم به یقین تبدیل شدو افتادم تو بغلش وگریه کردم.از همه چیز از همه درد از همه ناله برای بی پدری خودم خدایا چرا براش مهم نیستم؟چرا حداقل یه سوال یه سوال نپرسیده...منو محکمترفشار داد عین مادربزرگا.میگم مادر بزرگا چون هیچ وقت مادربزرگامو ندیدم وقتی که من خیلی کوچیک بودم از این دنیا رفته بودن.دستشو روی سرم میکشید و مدام میگفت:
_درست میشه مادر.درست میشه اونم چون سرش شلوغه
نزاشتم حرفش تموم شه...با گریه بهش گفتم:
_بسه صغری خانوم بسه....چقدر خودمو با این حرفا گول بزنم چقد
هق هق اجازه نداد حرفمو کامل کنم...اینقد گریه کردم که نفهمیدم کی روی پای صغری خانوم خوابم برد.


با صدای پلنگ صورتی گوشیه پردیس خانوم بیدار شدم...صغری خانوم رفته بود ولی جای نوازشاشو هنوزحس میکردم...
پردیس بعداز قطع تماس گفت:
_السا خوبی؟
با حرکت سر گفتم:
_آره کی بود؟
_مامانم بود.باید برم.اول میرم دانشگاه بعد با ماشینم میرم خونه...هر چی خواستی اول به آبجیت زنگ بزن.
با یه چشمکم اومد طرفم وگونمو بوسید.گفت:
_وویییی السا بوی کاکائو میاد؟
بعدم رفت طرف سینی غذاها.مثل بچه کوچیکا گفت:
_بردارم؟
خندیدم.اولین خنده ی امروزم.البته اولین خنده ی از ته دل.چون مثل بچه ها بود.لپ دارو تپل با حرکات شیرین.
گفتم:
_بردار ولی مواظب باش چاق نشیا.عارف نگرفته ولت میکنه
با قروافاده گفت:
_خیلی دلشم بخواد دختر به این ماهییییییییییییییی
ریز خندیدم.
_خوب السا من برم.کاری نداری؟
_نه مراقب خودت باشششش
_اههههههههه.خسیس یه تعارفم بلد نیستی بگی حالا بمون.
غش کرده بودم از خنده
_خوب بمون
_همین؟باید خواهش کنی!!!
نمی خواستم ولی باید میپرسیدم.
عادی گفتم:
_پردیس؟
در حالی که کاکائو میخورد گفت:
_جونم السا پولداره؟
_خفه شو.میگم امروز چرا کیان معتمد نموند من ازش تشکر کنم.؟
عادی گفت:
_بیرون اتاق بود وقتی ایمان بهش گفت حالت خوبه به من گفت که اگه میخوام تا برسونه منو منم گفتم نه میام پیش تو آخرسرم گفت دیگه نیازی نیست بمونه و رفت.ولی نگران نباش من از طرف تو تشکر کردم
ته دلم خوشحال شدم.
بعد ازبرداشتن مسقتی و سه چهار تا شکلات با دلقک بازیای همیشگیش رفت....
حالم خیلی بهتر شده بود.از هر لحاظ خودم خالی کرده بودم.وقتی دیدم حالم تقریبا مساعده شروع کردم خوندن برای امتحان سومم که پس فرداست و یه خورده م مشکل تر از بقیه ست.
تا آخره شب پایین نرفتم حتی شامم صغری خانوم اورد بالا برام.مامان دوبار بهم سر زد و وقتی از حالم اطمینان حاصل کرد رفت که بخوابه.
با بستن کتابام و لب تاپم کش و قوسی به بدنم دادم .ساعت و نگاه کردم.11 شب بود نمیدونستم بیداره یا نه ولی تلفن و برداشتم تا شانسم و امتحان کنم.هم دلم براش تنگ شده بود هم خیلی وقت بود خبری ازش نشده بود و میخواستم از کاراش سر در بیارم.
حرف زدن با هانیه حس شیطنت یه بچه دبیرستانیو تو وجودم زنده میکرد.آهنگ پیشوازمحس یگانه آخراش بود که جواب داد.
_سلام السا خره
_سلام هانیه الاغه
_چطوری بی معرفت؟نه یه وقت سراغی بگیریا
_بد نیستم خوبم.توچیکارکردی؟
_هیچی تو شرکت دوست بابامم.خوبه به عنوان یه تجربه م بد نیست
_خوبه.چه خبر؟
_سلامتییییییی.شوهر نکردی؟
_نه عزیزمممممممم.هنوز شاهزاده ی سوار بر سانتافه ی سفید نیومده.اومد خبرت میکنم
_میگم السا؟
_هان؟
_توهنوز عوض نشدی دختر؟بگو بله؟البته باید به من بگی جانممممممممممم
_اوففففففففف.جناب کی باشن که من بگم جاننننن؟
_سرورتون
_شوهرته
_اونوکه صدالبته.اینورا نمیای؟
_نه بابا امتحان دارم بیکار شدم میام تازه شم اول باید با منشیم تماس بگیری بدون وقت قبلی نمیام
_اووووووه.آروم بابا زیر گرفتی مارو
هر دو از خنده ریسه رفتیم.
_باشه بابا.برم کاری نداری؟
-از اولشم نداشتم.تونستی بیا
_باشه بایییییی
_بای خره
روحیه م یه خورده بهتر شده بود.از خستگی خودمو رو تخت انداختم و دیگه نفهمیدم کی خوابم برد
******



1روز به سختی هر چه تمام تروسرشار از درس و فرمول تمام شد ومن تواین 1روز فقط درس میخوندم و تو باغ گشت میزدم یکمم از وقت صبحم به شنا گذشت.با شنا آروم میشدم انگار آب و با من عجین کرده بودن وقتی خودمو بهش میسپردم رها میشدم از هر دگرگونی از هر هلاکتی از هر آشفتگی از هر ناتمامی که نیاز به تمام شدن داشت....
ساعت 12بود و من تازه از باغ به سمت ساختمون خونه داشتم میومدم که ایمانو دیدم 1روز از اون اتفاق گذشته بود و من درست ندیده بودمش آخه یه جورایی شرمگین بودم چون من بهش این اطمینان و داده بودم که دیگه منو با کیان معتمد نمیبینه ولی باز دید لبخند زنون به طرفش رفتم بعد از کلی حرف زدن و تخلیه شدن ازم جدا شدو به اتاقش رفت....منم رفتم پیش صغری خانوم تا باهاش حرف بزنم...ایمان خیلی ماه بود و منو بیشتر از همه تو خونه دوست داشت و بهم احترام میزاشت.من عاشق اخلاقش بودم و همیشه میگفتم خوش بحال زنش البته از دو جهتا.یکی شوهر گلی مثل ایمان یکیم خواهر شوهر گلی مثل مننننننننننن.
ناهارو همه کنار هم بودیم و فقط احسان نبود و جاش خیلی خالی بود...یادم باشه بعدا بهش زنگ بزنم...
بعد از ناهار به اتاقم رفتم و به پردیس زنگ زدم بیچاره نزدیک بود بزنه زیره گریه میگفت اصلا حالیش نمیشه و هر چی میخونه تو ذهنش نمیره.هر کاریش کردم راضی نشد بیاد خونمون قرار شد فردا تو دانشگاه زودتر برم و بهش کمک کنم تا یه خورده راه بیوفته...
بعد از تلفن تقریبا با محاسبه ی وقتای استراحتم تا شب خوندم و حتی پای لب تاپمم نرفتم...خیلی زود خوابیدم چون فردا روز سختی و در پی داشتم...


مثل همیشه صبح زود بیدار شدم و دوش و آرایش کمی برای پنهان کردن رنگ پردیگی و جلوگیری از درست نکردن شایعه تودانشگاه که چه میدونم السا مریضه یا السا غشیه و....
******
در دانشگاه به پردیس زنگ زدم گفت تو حیاط پشتی دانشگاهم بیا...رفتم پیشش و تا اونجایی که تونستم آماده ش کردم هر چند خودمم بعضی جاهاشو مشکل داشتم ولی میتونستم با 4تا فرمول برسم بهش ولی اون بدبخت نمیتونست و باید میونبرو نشونش میدادم...
بعد از چند تا حل کردن سوال واسه پردیس برای رفع ابهام با صدای آذر هم کلاسیمون به سمت سالن امتحانا به را افتادیم...نمیدونم چرا خیلی شلوغ شده بود طوری که تنه به تنه میشد راه رفت ...تواین هیری بیری تو راه رو نعیمی ودیدم که داشت با اون قد تا شونه من رسیده ش به طرفم میومد رومو کاملا به طور محسوسی به طرف پردیس برگردوندم تا شاید بیخیال شه و راهشو بگیره بره چون من فقط در صورتی باهاش جور میگرفتم که کیان معتمد ناظر صحنه باشه... ولی اون که الان نبود راستی کجاست؟سعی نکردم دنبالش بگردم آخه 100% باید تو سالن امتحانات یا تو حیاط دانشگاه وسط تیله هایی که دورش جمع شدن وواسه پرسیدن سوال هییی پارس میکنن ....
_سلام خانم آریا..میشه ازتون یه سوال درسی بپرسم؟
اهههه.نه نمیشه.ازت بدم میاد تو فقط یه وسیله ای یه وسیله نه بیشتر آخه تو چرا نمیفهمی غیر چند تا دختر امله سیبیلو کسی تورو نمیخواد...اههههههههه چه گیری داده ها
آروم سری تکون دادم و با اخم غرور سازم بهش گفتم:
_سلام...اگه میشه زودتر..چون باید برم.
ناراحت شد ولی اصلا مهم نبود.فکر کنم توفکر بود که با تلنگر من بخودش اومد
_آقای نعیمی من باید برم سر جلسه سوالتون یادتون رفت من برم
دستاچه جواب داد:
_نه ...نه...ببخشید اینه
با انگشت چکش زدش سوالو نشونم داد به پردیس اشاره کردم منتظم بمونه و شروع کردم توضیح دادن خیلی ساده بود ولی من با این وجود براش توضیح دادم آخرای توضیحم بود که یه پسره از پشت که فکر میکنم از روی عمد بودبهم تنه زد و با صدای چندشش شروع کرد به خندیدن ومسخره کردن...نگاهی متکبرانه از سرتاپاش نثارش کردم وبعدم تفی و جلوی پاش انداختم و گفتم:
_اینم زیادیته
پردیس دستمو کشید که بی توجه بهش حقیرانه داشتم به پسره نگاه میکرم و اونم که بهش برخورده بود میخواست جواب کارمو با یه حرکت بده توهمین حین کیان معتمدو پالتو به دست روبه روی خودم دیدیم.ازاینکه صحنه روکامل دیده بودواسه یه لحظه از کارم پشیمون شدم ولی باید جواب پسره ی انتیکه رو کف دستش میزاشتم .بهش نگاه کردم از چمشاش خون میبارید چنان با غیض پسره رو نگاه کرد که من خودموخیس کردم چه برسه به اون مو عتیقه ای.پسره تقریبا20 یا21 ساله با موهایی سیخ سیخی که انگار به برق وصلش کردن با اون صورت ایکبیریه بی ریختش که حال هر دختریو بهم میزد ریش باریک پرفسوری با اون دماغ گوشتالوش چهره شو کریح تر میکرد.
با اومدن آقای پرتو پردیس دستمو کشید و منو به سالن امتحانات برد.نگران بود ترسو تو چشاش میدیم
_السا چه بد شد.اههه.کیان و دیدی؟آقای پرتونیومده بود فکش میومد پایین پسره.
مضطرب تر از خودش گفتم:
_پردیس تو یکی دیگه عذابم نده به دینت.من حالم بدتر ازتوئه
اززیر دستش نگاهی به کیان معتمد انداختم نگام کرد و سری به نشونه ی تاسف تکون داد.تو دیگه چی میگی بابا؟مگه ندیدی چطوری تنه زد؟یعنی باید هیچی نمیگفتم؟سرمو ازش برگردوندم و دیگه تا آخر امتحان حتی نیم نگاهیم بهش نینداختم که مطمئنا دو طرفه بوده چون هیچ ردیو ازش دریافت نکردم نه سنگینیه نگاه و نه حس قلبیه قوی...امتحان سختی بود ولی من مثل همیشه عالی دادم البته استرس قبل از متحان کاره خودشو کرده بود و من نیمچه جاهاییشو کم کای کرده بودم ولی خوب سر جمع 2نمره م نمیشد.ورقه رودادم و بدون نگاه کردن به کیان معتمد و حتی پردیس به آبخوریا رفتم..هوا سرد بود آب لوله هام بیش از حد خنک فوری با اون آب سرد دستامو شستم و تا اونجایی که میشد تو جیب پالتوم فروشون کردم که گرم شن..از در سرویس بهداشتی بیرون میرفتم که دوتا دختر که درحد یه دانشجوی دانشگاه میشناختم رفتن داخل...یکیشون با اشاره ای که از چشم من دور نموند منوبه طرز نامحسوسی به قول خودش نشون اون یکی داد و با رفتنشون تو سرویس بهداشتی منو وادار کردن به پچ پچاشون گوش بدم.
_دیدی پسر تیکهه چطور غیرتی شد براش؟
_ناظمیو بگو از ترس کتک وا رفت
_آره اگه استادشون نیومده بود معلوم نمیشد چه کجیو راه مینداختن
با خودم نچ نچیو گفتم و ازاونجا دور شدم ورو صندلی جلوی چند تا کلاس جلوتر از سالن مذکورنشستم.حالا چیکار کنم؟با یه اتفاق ساده حرفم سر زبونا افتاده بود...
20دقیقه گذشت وپردیس نیومد کلافه بلند شدم برم که مهسا صدام کرد
_السا؟
کاملا وایساده مو رومو به طرف اون برگردوندم
_بله؟
دستشو دراز کرد میدونستم بی غرض نیست ولی دست دادم
_سلام...خوبی؟
_سلام مرسی خوبم...توخوبی؟
هنوز بخاطر دویدنش نفس نفس میزد
دستشوروسینه ش گذاشت تا آروم شه.ادامه داد:
_بابا قراره برای من یه شرکت ساختمون سازی کوچیک بزنه میای با من شریک شی؟به پردیسم میگم
فکربدی نبود ولی نه کارکردن تو شرکتی که رئیسش با نگاهاش کفر آدمو در میاره و پسرش با کاراش و رفتاراش حرصتو تا سر حد بی نهایت میرسونه تازه با فاکتور گرفتن مهسا و لوس بازیاش...ولی برای اینکه بی ادبی نباشه گفتم:
_باشه مهسا جون.بازم مرسی که گفتی...بهت خبرمیم
هول تر از ونی بود که بشه دست به سرش کنی
_باشه.. کی؟
_تا آخره هفته
_باشه فعلا من برم پیش ژینوس تا ماهان نیومده عجیبه ها گیر داده من امروز باید بیام دنبالت
وبا چشمک معنی داری ازم دور شد.
دهنم وا مونده بود! خدا کنه منظورش من نباشم که بیشتر از یه لگد چیز دیگه ایو لیاقت نداره نثارش کنم..سرمو بین دوتا دستام گرفتم و شروع به فکر کردن کردم.آره. دیگه نباید به نعیمی رو بدم حتی اگه جلوی کیان معتمد باشه. چه معنی داره؟ اون شاید بخواد مهسا رو بگیره من که نمیخوام زن نعیمی شم...از این به بعد به نعیمی حالی میکنم فقط در حد یه هم کلاسی با من راحت باشه
باصدای پردیس سرمو بلند کردم..از لب و لوچه ی آویزونش معلوم بود گند زده به امتحان.از صورت گرد تپلی با اون اخماش خنده م گرفت.
کاپشنش و پوشیدو پیشم نشست.به یه نقطه خیره شد و گفت:
_السا گند زدم...فکر کنم بیوفتم
_چرا؟
نگام کرد اشکش داشت در میومد.
سرشو توسینه م فشردم و گفتم:
_چی شده؟خیلی بد دادی؟
_آرهه.
یه ورقه که از سوالا برداشته بودم و نشونش دادم تقریبا درست نوشته بود و فکر کنم 10 میشد.به امید قبولی بلند شد و رفتیم طرف پارکینگ.موقع ی سوار شدن دوباره اون پسره ی صبحیو دیدم چنان بد نگام کرد که اگه پردیس نبود گریه م در میومد ولی چنان سینه سپر کردم که خودمم باورم نمیشد.چشمم به در ورودی پارکینگ افتاد که کیان معتمد با گام هایی بلند داشت به طرف ماشینش میومد...پسره با دیدن کیان معتمد دوتاپا داشت دوتای دیگه م قرض گرفت سوار ماشینش شدو رفت...کیان معتمد قدم هاشو آهسته تر کرد و دزدگیر ماشینشو زد.من قبل از اینکه اون برسه سوار ماشین شدم میدونم بی ادبی بود و حتی باید بابت اونروزم ازش معذرت میخواستم ولی از دستش دلخور بودم چرا


نموند حالمو بپرسه؟اصلا مهم نیست بره به درک..حتی نیم نگاهیم به طرفش نکردم...با پردیس سلام کرد و سوار ماشینش شد یه نگاه تو ماشین به من انداخت و با پوزخند های همیشگیش که دیگه بهشون عادت کرده بودم گاز داد و محو شد...پردیس بدون گفتن هیچ حرفی حتی نصیحت های خواهرانه ی همیشگیش منو رسوند خونه و رفت...حالش بد بود و من درکش میکردم اگه میوفتاد این استاد و این درس خیلی گیر بودن و رد کردنش مکافات بود...ازته دل براش دعا کردم و از خداخواستم این بارم جوابمو بده پردیس مثل خواهرم بود و من اونو از صمیم قلبم قبولش داشتم...
******
_ناهار چی داریم مامان؟
_بره بریونی.امتحان چطور بود؟
لبخندی زدم و کنارش رو مبل نشستم.صورت صاف و نازشو با وجود گذشت این همه سال بوس کردم وگفتم:
_ایییییییییییییی جان....خوب بود مثل همیشه خوب دادم
لپمو کشید و گفت:
_من بهت افتخار میکنم
سرمو بالا گرفتم و کمرمو صاف کدم وگفتم:
_میدونننننننم زهرا خانوم
خندیدوگفت:
_بسه بسه...حالا بلند شو برو ایمان و صدا کن بیاد تا منم به بابات بگم بیاد
آخ مامان گفتی بابا کردی کبابم آخه نباید یه سوال بپرسه دخترم تو چه غلطی توامتحانت کردی اصلا اون روز مردی زنده شدی دلت سر اومد تو کدوم گوری بودی این اتفاق برات افتاد اصلا انگار نه انگار.
ایمان و صدا کردم و ظرف مدت 5دقیقه همه سره میز بودیم و مشغول غذا خوردن طبق معمولم هیچکی حق حرف زدن حین غذا خوردن و نداشت...بعد از ناهار به اتاقم رفتم که کتاب ایمانو که تو اتاقم جا مونده بودوبراش بیارم که گوشیم زنگ خورد دید زدم پردیس بود.
دکمه ی اتصال و زدم
_بله؟
_سلام السا
یه خورده ناراحتی و تو صداش میشد تشخیص داد ولی نه اندازه ی صبح
_سلام عزیزم خوبی؟بهتر شدی ؟
_غیر اینکه من حالم بد باشه تا تو آدم شی.هان؟
وریز خندید.
_خوب الان باید همدردت باشم دیگه خره
_ما نخوایم تو همدردمون باشی باید کیو ببینیم؟
_من دیگه..السا خوشگله
_اوهوووووووو.آروم بابا یواش تر بگاز.
_خوب حالا خوبی؟
_بد نیستم میگم میای با من وعارف بریم دربند...تولدش امروزه21دی.مامانم نمیزاره تنها بریم خودشم نمیاد تومیای بریم؟
من عاشق دربند بودم وقتی میرفتم اونجا کلی حال میکردم.یادش بخیر آخرین بار با هانیه و بچه های کارشناسی رفتیم .آخی رویا مینا ساناز چقدر خندیدیم و همدیگرو مسخره کردیم چقدرسربه سره هم میزاشتیم حالا چی؟هر کی یه جاست با یکیه یکی شوهر کرده یکی تو شرکت کار میکنه یکی برای ادامه تحصیل رفته خارج از کشور و منم که تکلیفم مشخصه
_الو السا؟کجایی؟
_جیغ نزن بابا اینجام...
_چیکار میکنی میای باهام یا نه؟
_معلوم نیست حالا کسه دیگه ای که نیست؟
_نه دیگه 3نفری میریم تا آخره شبم بر میگردیم.
_باشه تا به بابام بگم اگه گذاشت که میام.
_واییی دوباره بابات؟نگو بخدا فاقم خیس شد
غش کرده بودم از خنده
_مسخره...خبرت میکنم
_باش.فقط السا؟
_هان؟
_تو آدم بشو نیستیا...میگم یه طوری بگو که راضی شه.
_ببینم چیکار میکنم.فعلا
_بایییی السا پاندا
میخواستم جوابشو بدم که قطع کرد.احمق نشونت میدم.
****
ساعت 5بود.باید مامان و پیدا میکردم تو اتاقشون سرش کشیدم نبود.
تو آشپزخونه پیش صغری خانم نشسته بود ومشغول درد دل کردن بودن.صغری خانم از بی شوهری و بی بچه ایش مامانم از دوریه پسر ارشد و زیادی درس خوندن دختر و پسر تو خونه ش میگفت
_والله صغری خواهراین چه وضعشه؟من فقط دلم به این السا خوشه حداقل مثل ایمان خودشو تو اتاق حبس نمیکنه و تو باغ میره چشش سرسبزیو میبینه باز میشه ولی اونچی؟
صغری خانم سری تکون داد و گفت:
_چی بگم مادر زمونه ش همینه خیلی کاره نمیگه میخوام برم آهنگ روپ بخونم
با این حرف صغری خانم پوفی زدم و وارد شدم گونشو بوسیدمو گفتم:
_روپ نه صغری خانوم رپ
_حالا هرچی..همون که تو میگی مادر
دستمال گردگیری و گذاشت کنارو اومد روی میز کنار مامان نشست..منم بینشون نشستم حالا موقعش بود باید مطرحش میکردم..
_مامان؟
سرشو طرفم برگردوند وگفت:
_جانم؟
این دست و اون دست کردم وبلاخره گفتم:
_چیزه...چیز. میشه من الان با پردیس برم بیرون...
گیج شده بود
_کجا؟باچی؟
استرسم ریخته بود.آروم تر گفتم:
_میخواد با نامزدش بره بیرون از منم خواسته باهاش برم آخه نمیتونن تنهایی برن مامیش اجازه نمیده
_مگه نامزد کرده.؟حالامامان اون یا پسره؟
واییییییی.چه دروغی هیچ راهیم جز ادامه دادنه شو نداشتم آخرش که باید نامزد میکردن دیگه
_آره دیگه.وای مامان چقد گیج میزنی..خوب دختره دیگه ..یعنی پردیس ...میزاری یا نه؟
_بابات رفته شرکت بیاد چی بهش بگم؟
اییییی ول..یعنی دوباره بابا نیست..این یعنی موقعیت توپ
_من سعی میکنم قبل از بابا بام ساعت11خونه ام...قول میدم
بعدم دستمو دراز کردم طرفش دستمو گرفت و گفت:
_السا تا قبل از 11ها.نه مثل شب تولده 2شب بیایا.بعدم فکر کنی مادرت خوابه و خبر نداره دخترش کی برمیگرده
نگاه تو چشمم کرد و گفت:
_بعدشم بدون سروصدابری تو اتاقت و انگار نه انگار
سرمو از شرم انداختم پایین. چه سوتیییی داده بودما الحق که مامان گری کرده بود و چیزی به بابا نگفته بود وحتی به روی خودمم نیورده بود.دستشو زیر چونه م گذاشتو سذمو اورد بالا تو چشمام نگاه کرد و گفت:
_نبینم دختر خوشگلمو غمگینا...باشه؟حالام بلند شوبروخوشگل کن و فقط یادت نره 11ساعت سیندرلاییته ها.بدون کفش میشیا
هم خنده م گرفته بود هم گریه..خنده واسه حرفای بچه گونه ی مامان و طرز حرف زدنش...گریه واسه این همه خوبیش...با این همه مهربونیش هیچوقت اجازه نمیداد من به بابا توهین کنم یا بدشو بگم.
بعد از نیم ساعت حرف زدن باهاشون و خندیدن ..با شوق به اتاقم رفتم که آماده شم.به پردیس خبراومدنمو دادم میدونستم یه چیز میخواد بگه ولی نگفت گفت اومدی پیشم بهت میگم باشه ای گفتم وبیخیالش شدم حتما کاره واجبی نداشته وگرنه پردیس حرف تو شکمش جا نمیگیره.گوشیو قطع کردم و رفتم دوش که بگیرم


مطالب مشابه :


دعا براي افزايش محبت بين زوجين

البته ناگفته نماند که طلسم و پيامبر خدا به زني که براي تيجاد محبت بين او و شوهرش طلسم




117بیت شعر بی الف(بدون الف)

هووی هر طلسم سَلب بر تو 11 منم مهرو و نور محبت در درونت مهر




رمان طلسم خاکستری4

رمان طنز سرگرمی - رمان طلسم خاکستری4 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




غزال 19

سپهر-نه چه اتفاقی ؟فقط احساس وعواطف طلا به خارجیا نرفته وخیلی با محبت مهرو محبت طلسم




رمان طلسم خاکستری10

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان طلسم خاکستری10 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




برچسب :