رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 2

امروز روز اول عيده . با دعوت مامان خانوم همه ريختن خونه ي ما . دلم واسه اكرم خانوم داره جلز ولز مي كنه ... روز اول عيدي هم از دست ما خواب و خوراك نداره ! باز خدا رو سيصد مرتبه شكر كه فقط فاميلاي مامان خونمونن و گرنه كه من به جاي اكرم خانوم خودكشي مي كردم . دايي فواد با خاله فائقه و خانواده ي مكرمه اشون قرار بود سال تحويل خونه ي ما باشن . البته خانواده ي ليلي خانوم هم ضميمه ي مهمونا بودن ... اي خدا نيومده ما رو مهمون دار كردي ! كرمتو شكر !
قرار بود به سفارش مامان و بابا لحظه ي سال تحويل تو اتاقم بمونم و بعد به عنوان عيدي برم خدمت مهمونا ! اخه كسي از اومدنم خبر نداشت . به جز دوستام كه اونم واسه خاطر زبون لق محيا خبر دار شدن !
تو آينه به سر و وضعم نگاهي انداختم . تيپ مشكي سفيد زده بودم . كت و شلوار مشكي براقم با شال و صندل سفيدم تضاد زيبايي ايجاد كرده بود . برخلاف گذشته جديدا به ارايش علاقه مند شده بودم . حفاظ خوبي واسه پوشوندن سياهي زير پلك و پف چشم بود . خيلي راحت ميتونستم آثار گريه هاي شبونه ام رو پشت آرايش پنهون كنم . سر و صداي مهمونا خوابيد و لحظه اي بعد صداي شليك توپ از تلويزيون خونه به گوشم رسيد . به تصويرم تو آينه لبخند تلخي زدم و گفتم :
_ شد چهار سال ... چهار ساله كه بي تو سال تحويل ميشه ...
گوشيمو از روي ميز توالت برداشتم و قفلشو باز كردم . صبر كردم تا اسكرين سيور گوشيم فعال بشه ... لحظه اي بعد ، عكس جووني و كودكي يوسف با اسلايد روي صفحه خودنمايي كرد . يه قطره اشك چكيد روي صفحه . با انگشت شصت گوشيمو پاك كردم و با صداي محزوني زمزمه كردم :
_ مبارك باشه بي وفا ...
تقه اي به در خورد و بعد صداي طاها بلند شد :
_ يهدا حاضري ؟
نه بابا ! چه پيشرفت كرده ! قبلنا يا در نمي زد يا اگر هم ميزد مثل گاو نر سرشو مينداخت زير و ميومد تو ! حالا از پشت در اجازه ميگيره ... وااااي چه پسر خوبي شده ! يادم باشه از ليلي واسه تربيت اين پسر تشكر كنم !
خوشبختانه رد اشك روي صورتم نبود . درو باز كردم و نگاهم به طاها افتاد . لباس استين بلند يقه شلي پوشيده بود و اونو با لي سورمه ايش ست كرده بود . واه واه ! من كه دخترم از اين لباسا نمي پوشم اين چيه تن كرده ؟! ولي الحق و انصاف خوب خوشگلش كرده بود ! وقتي ديد بهش خيره ام ، چرخي زد و با ته خنده گفت :
_ چيه ؟ خيلي بهم مياد نه ؟ مي پسندي ؟
با حالت نمايشي يه اوق زدم و گفتم :
_ طاها ؟! من كي اينقدر بي سليقه بودم ؟؟؟
طاها ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
_ پس من داشتم خودمو با چشام مي خوردم نه ؟!
شونه اي بالا انداختم و گفتم :
_ من فقط داشتم تو دلم واسه ليلي افسوس مي خوردم ! حيف اون كه بياد زن ادم بي ريختي مثل تو بشه !
و راهمو به سمت پله ها كج كردم . با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت :
_ اولا خدا از ته دلت بشنوه ! دوما ليلي بايد از خداشم باشه كي بهتر از من ! ثالثا قديما رسم بود كوچيكتر به بزرگتر تبريك بگه ولي از اونجايي كه اخرالزمون شده و تو هم يه بدبخت غرب زده اي هيچي بارت نمي كنم و عيدتم مبارك يهدا خره !
ماشالا به جونش ! نمي خواست چيزي بارم كنه و اين همه القاب زيبا رو بهم نسبت داد ! بعد از اتمام نطق شيرينش راهشو گرفت و رفت كه پريدم از پشت سر بغلش كردم و يه بوس گنده از گوشش كردم . طاها در حالي كه داشت با ايش و پيش منو از خودش جدا مي كرد با غر غر گفت :
_ تبريك گفتنت هم مثل خودته ! چته پرده گوشمو سوراخ كردي !
با سر خوشي خنديدم و گفتم :
_عيدت مبارك طاها خره !
و زود از كنارش رد شدم . مي تونستم از پشت سر ، لبخند گرمشو حس كنم ...
****

يه بسم ا... گفتم و در سالن پذيرايي رو باز كردم . يه دفعه همه ي سر و صدا ها خوابيد . با لبخند به جمع صميمي اي كه رو به روم بود نگاه كردم . توي اين سه سال دوري ، انگر بچه ها واسم خيلي بزرگ شده بودن ، جوونا جا افتاده تر و بزرگترا ، پيرتر ... وقتي اولين قدممو برداشتم ، دايي فواد از روي مبل بلند شد و همونطور كه با تعجب بهم خيره شده بود از بابا پرسيد :

_ علي ، خواب كه نمي بينم ؟!

بابا با صدايي كه چاشني خنده داشت گفت :

_ نه ... بيدار بيداري ... دختر خودمه ... يهداي منه .

بقيه هم از جاشون بلند شدن . اولين نفر دايي فواد بود كه با چند قدم بلند اومد رو به روم تا بدونه كه ايا واقعا همون يهداي قبليم يا فشار غم منو از پا در اورده ... نخواستم ناراحتش كنم . سريع نقاب شادي كذايي رو روي صورتم زدم و دست دايي رو گرفتم و باهاش روبوسي كردم . با خنده گفتم :

_ احوال دايي فواد ما ؟

چشماش از خوشي درخشيد و گفت :

_ نه ، مثل اينكه راست راستي برگشتي ...

با بقيه هم احوال پرسي كردم و عيدو تبريك گفتم . خاله فائقه مثل مامان شكسته شده بود . مي دونستم تنها سنگ صبور و شنونده ي رنجهاي مامان اونه . با ديدن شايان و شميمسا خيلي تعجب كردم . در حالي كه دهنم از تعجب باز مونده بود به شايان كه حالا كلي قد كشيده بود گفتم :

_ واي ... شايان خودتي ؟؟؟ مثل چنار شدي !

شايان لبخند نصفه اي زد و با طلبكاري گفت :

_ دست شما درد نكنه دختر خاله ! صفت بهتري پيدا نكردي بچسبوني به من ؟!

با خنده گفتم :

_ صفت بهتر از اين ؟ اين همه ازت تعريف كردم ! ماشالا قد كه نيست ! از چنار هم رد كردي !

شميمسا ريز ريز خنديد . نگاهمو بهش دوختم اونم خيلي فرق كرده بود و صد البته زيباتر . صورت سفيدش عين مامان مهربون بود و چشماي روشنش مي خنديد . بغلش كردم و گفتم :

_ تو فرقي نكردي ! فقط يه ريزه زشتتر شدي !

لبخند رو لبش ماسيد و برعكس صداي خنده ي شايان بلند شد . شميمسا با ناراحتي گفت :

_ وا ! يهدا ...

به جاي من شايان جواب داد :

_ حقيقت تلخه ديگه خواهر من !

تنهاشون گذاشتم تا راحت به جر و بحثشون برسن ! همونطور كه داشتم به سمت عمو رضا مي رفتم دو تا بچه در حالي كه جيغ مي زدن به طرفم دويدن و دور من چرخيدن و شروع كردن به بازي كردن . باورم نمي شد . سينا و تينا بودن ... اون بچه هاي سه ساله حالا چقدر فرق كره بودن و شيطنتاشون هم مثل خودشون بزرگتر شده بود . تينا رو كه به پام اويزون بود رو از زمين كندم و تو بغلم گرفتم . اول با تعجب بهم خيره شد . موهاي كوتاه مسريش با تل به عقب زده شده بود و با چشماي قهوه اي درشتش بهم زل زده بود . اخم ظريفي كردم و گفتم :

_ چيه ؟ منو يادت نمياد ؟

فقط سري به نشونه ي نه تكون داد . به سينا كه كنارم وايساده بود و پرسش گرانه به ما نگاه مي كرد چشم دوختم . ازش پرسيدم :

_ تو چي مرد خوشگل ؟

كمي به صورتم خيره شد . بعد هم يهو دستاشو باز كرد و با خنده گفت :

_ خاله يهدا ...

و محكم بغلم كرد . جالب بود كه سينا منو يادش بود . چون قبلا بيشتر با اون گرم مي گرفتم و بازي مي كردم . تينا همش پيش مامانش بود كز مي كرد و خودشو تو اغوش مامانش جابه جا مي كرد ... من و سينا بهش مي گفتيم گربه !

صداي خندون عمو رضا باعث شد دست از بازي كردن با اون دو تا وروجك بكشم . _ خوش ميگذره عمو جون ؟

با لبخند پهني گفتم :

_ بي شما اصلا ! بياين بازي !

عمو رضا _ من كه پايه ام ولي قبل از اينكه تبريك عيد شما رو نشنوم نميام !

بعد از مبارك باد باهاش ، به سمت زهرا خانوم ، زن عمو رضا ، رفتم . بعد از يه احوال پرسي صميمانه در حالي كه دور و برمو نگاه مي كردم گفتم :

_ زهرا خانوم ، پس ليلي كو ؟ هنوز بهش تبريك نگفتم ...

زهرا خانوم در حالي كه روي مبل مينشست گفت :

_ نمي دونم ... فكر كنم تو اشپزخونه باشه .

تشكر كوتاهي كردم و به سمت اشپزخونه رفتم . اكرم خانوم توي حال داشت ميزو ميچيد . مثل هر سال سبزي پلو با ماهي داشتيم . بعد از تبريك عيد در حالي كه دستامو بهم ميزدم وارد اشپزخونه شدم كه يهو توي چارچوب در خشكم زد . طاها و ليلي تو اغوش هم بودن و طاها داشت پيشوني ليلي رو ميبوسيد .

زود عقب گرد كردم ولي وسط راه شيطون گولم زد و خواستم يه ريزه اذيتشون كنم . به سمت در چرخيدم و در حالي كه تن صدامو بالا مي دادم گفتم :

_ اكرم خانوم ديس ماهي ها كجاست ؟...

و همين يه حرفم كافي بود كه اون دو تا مثل برق گرفته ها از هم فاصله بگيرن . من كه تو دلم داشتم از خنده ريسه مي رفتم ! با بازيگري دستامو جلو چشمم گرفتم و گفتم :

_ اوه اوه ببخشين ! من چيزي نديدم ...!

به سمت كابينت رفتم و ديس رو برداشتم و قبل از اينكه اون دو تا لبوي سرخ شده از خجالت رو تنها بزارم به طاها گفتم :

_ ببخش داداشي زدم تو حالت ولي من يه بوس كوچولو از اين زنت مي گيرم بعد دربست مي دمش بهت !

ليلي كه سرشو پايين انداخته بود با لين حرفم گوشه ي لبشو به دندون گرفت . با خنده بهش نزديك شدم و گونه اشو بوسيدم قبل از اينكه عقب برم ، اروم جوري كه فقط خودش بشنوه ، گفتم :

_ نكن دختر لبت حروم ميشه !

و با بدجنسي براش چشمكي زدم و به سمت در رفتم . دوباره برگشتم سمتشون و در حالي كه به سختي سعي مي كردم جلوي خندمو بگيرم گفتم :

_ ببخشين ببخشين ... شما به كارتون ادامه بدين !

فقط ديدم طاها با كلافگي دستي تو موهاش كشيد و به كابينت تكيه داد . من كه ديگه از خنده هلاك شده بودم ! خوشم ميومد كه نام خواهر شوهرو فقط من زنده نگه مي دارم !

محيا از پشت در اتاقم داد زد :
_ با من مياي يا من برم ؟
براي هزارمين بار جواب دادم :
_ جون حامي بيا برو بزار من مثل ادم حمومو بكنم ! دم به دقيقه مياي مزاحم ميشي نميزاري بفهمم چه غلطي مي كنم ! بيا برو گمشو ديگه ! اه !
محيا با مشت كوبيد به درو راشو كشيد و رفت . چه كنيم ديگه ؟ خواهرمون روانيه ! به جاي من اين بايد ميرفت پيش ليلي !
امروز عروسي طاها بود . محيا هم از اول صبح به بهونه ي ارايشگاه اومده بود خونه ي ما و بچه اشم هم داده بود دست مامان بدبخت من . ولي من قصد ارايشگاه رفتن نداشتم . مي خواستم خيلي ساده حاضر بشم .
بعد از يه حموم درست و حسابي در حالي كه حوله رو دور موهام ميپيچيدم جلوي اينه توالت نشستم و به خودم نگاه كردم . خب ، آماده اي يهدا ؟ مي دوني كه امروز نبايد بري تو اتاق عقد ... خب ؟ زياد هم نبايد خودتو به اين و اون نشون بدي . خيلي زود هم برميگردي خونه ... طاها و ليلي بدون بدرقه ي تو هم ميتونن زندگيشونو شروع كنن ... شامتو كه خوردي مياي خونه ... به نفع خودته .
اخ كه من چقدر از اين حرفاي عاقلانه و منطقي بدم مياد ... كاش هنوز هم همون يهداي بيست و يه ساله ي سر به هوا بودم كه همش دردسر درست مي كرد ... هر چي بودم لااقل آزادي عمل داشتم .
الان بايد واسه آب خوردن هم از بقال سر كوچه اجازه بگيرم ! با كوچيكترين حركت نابه جام سيل حرف بود كه پشت سرم ريخته ميشد ... حرفاي خاله زنكي خيلي دست و پامو بستن ...همش هم به خاطر خلا توئه ... نبودت خيلي اذيتم مي كنه يوسف ...
پيشونيمو روي ميز چسبوندم و بغض تو گلومو با فرو دادن اب دهانم پايين فرستادم . بس كن يهدا ... چته دختر ؟! ناسلامتي عروسي داداشته ... چرا اينجوري بغ كردي ؟ بلند شو ببينم ... الانست كه جشن شروع بشه ... با اين فكر از روي صندلي بلند شدم و در حالي كه به سمت كمد مي رفتم حوله رو از سرم باز كردم .
لباس هندي خاكستري تيره ام كه ساري مشكي روش كشيده ميشد رو به عنوان لباس امشب در نظر گرفته بودم . بعد از پوشيدن لباس نگاهي به خودم انداختم . لباس با اينكه كمي تنگ بود ولي هيكلمو خوب قاب گرفته بود . دنباله ي ساري رو مثل شال روي سرم انداختم . خوبه ، اينجوري نيازي به بستن موهام هم نيست .
موهاي بلندمو با سشوار خشك و صاف كردم و اطرافم ريختم . حسابي به ارايش چشمام رسيدم . سايه ي مشكي خليجي رو پشت پلكم كشيدم و با ريمل مژه هامو حالت دادم . روي لبم هم فقط يه برق لب زدم . هممم چه خوشگل شدم ! خوب شد با محيا نرفتم ارايشگاه وگرنه موهامو هفت قلم رنگ مي كرد و يه تابلو نقاشي تحويلم مي داد !
صداي مامان از پايين پله ها اومد :
_ يهدا ... ما ديرمون ميشه زودتر از تو ميريم خب ؟
باشه اي گفتم و به سمت كمدم رفتم تا صندل هامو پيدا كنم . ولي اي دل غافل ... مگه هر چي مي گشتم پيدا مي شد ؟! صندلهاي گرون قيمتي بودن كه تازه از امريكا اورده بودم . مي خواستم حتما واسه امشب بپوشمشون . كل اتاقو بهم ريختم ولي انگار اب شده بود رفته بود تو زمين . يه دفعه يادم اومد كه محيا گفته بود چون واسش سوغاتي دهن پر كن نياوردم ميره سراغ وسايلم و هر كدومو كه دوست داشت برميداره .
زود موبايلمو برداشتم و به محيا زنگ زدم . بعد از كلي معطل كردن ، راضي به جواب دادن شد :
_ بله ؟
_ بله و بلا ! صندلاي مشكيمو تو غارت كردي ؟
محيا _ كي من ؟!
_ نه پس عمه ي من !
محيا _ ببينم همونو ميگي كه پاشنه نداشت و گل هاي نقره اي روش بود ؟
_ اره تو برداشتيش ؟
محيا با خونسردي گفت :
_ ميگم چقدر كفش امروزم به پام ميادا ! نگو مال توئه !
جيغ زدم :
_ محيا پاتو قلم مي كنم !
محيا خنديد و قبل از اينكه گوشي رو قطع كنه گفت :
_ زود بيايا ... ما تو راه سالنيم ... باباي اجي !
باباي و يرقان ! دختره ي غارت گرِ دزد ! سرسري يه كفش پاشنه ده سانتي كه مدل سه قرن پيش بود رو پوشيدم و با ناسزا به جون محيا ، از خونه بيرون زدم .
اوه اوه چقدر فاميلامون زياد شدن ! فاميلاي ليلي هم كه ديگه نگو ! چقدر دماغو و افاده اين ! داشتم با غرغر از اتاق پرو بيرون ميومدم كه يه چيزي محكم خورد به پام و ول شد رو زمين

وقتي جلوي پامو نگاه كردم ، ديدم كه يه دختر شيش ، هفت ساله ، با لباس صورتي عروسكي ساده رو زمين نشسته و داره محتويات كيف كوچولوشو جمع مي كنه . كنارش زانو زدم و در حالي كه داشتم لوازم بازي بچگونش رو جمع مي كردم گفتم :
_ ببخشين خوشگل خانوم كه خوردم بهت ... خوبي ؟ چيزيت كه نشد ؟
سرشو بالا اورد و من تونستم صورت مثل ماهشو ببينم . به جرات مي گم مثل ماه بود . پوست سفيد و موهاي مشكي بلند و براقي داشت كه با دقت فر خورده بود و طره هاي زلفش روي شونه اش ريخته بود . چشماي مورب و خوش حالتش رنگ عجيبي داشت . يه رنگي بين نقره اي و خاكستري ... بيني كوچولو و سربالا و دهن غنچه مانندش اونو مثل يه عروسك كرده بود .
زودتر از اون بلند شدم و دستمو به سمتش دراز كردم تا كمكش كنم . اول به چشمام نگاه كرد و بعد هم نگاهشو به سمت دستم ادامه داد . انگار داشت كمك منو حلاجي مي كرد دوباره به من كه لبخند رو لبم بود خيره شد . عاقبت دست كوچولوش رو تو دستم گذاشت و با يه حركت از جاش بلند شد . در حالي كه داشت خاك فرضي لباسش رو مي تكوند با صداي دلنشيني گفت :
_ تشكر از كمكتون خانوم .
لحنش كمي لهجه داشت . انگار اونم خارج زندگي كرده . قبل از اينكه بخوام جوابشو بدم ، زن خوشپوشي به طرفمون اومد . قد بلند و كمي تو پر بود و ابهت خاصي تو حركاتش به چشم مي خورد .
ولي وقتي به چشماش نگاه مي كردم مي ديدم كه مهربونه . هنگامي كه نگاهمو متوجه خودش ديد ، لبخندي به روم زد كه چينهاي كوچيك گوشه ي چشمش پيدا شدن . رو به دختر كوچولو گفت :
_ محنا ... خوبي ؟
پس اسمش محنا بود ؟ ... محنا سرشو به علامت مثبت تكون داد و گفت :
_ بله مادربزرگ ... تصادفي خورديم به هم ...
واي كه چه بامزه حرف ميزد ! انگار يكي فارسي رو تو دهنش گذاشته ! درست عين كتاب داستانا ! مادربزرگ محنا دوباره بهم نگاه كرد و مهربون پرسيد :
_ از فاميل دامادين ؟
تكه اي از موهام كه روي صورتم بود رو كنار زدم و جواب دادم :
_ بله ، خواهرشم .
ابروهاشو با تعجب بالا داد و گفت :
_ شما يهدا خانمين ؟
لبخند كمرنگي زدم . خدا مي دونه چه چيزايي از من شنيده !
_ بله ...
زن دستشو جلو اورد و با صميميت گفت :
_ خوشبختم يهدا جان ، من زهره ام ... خاله ي ليلي ...
دستش رو فشردم . با اينكه شسته رفته و يه كمي عصا قورت داده بود ولي خونگرم بود . صداي زن جووني باعث شد به سمتش بچرخم :
_ مامان شما اينجايين ؟
زهره خانم برگشت به سمت دخترش و در حالي كه با دست منو نشون مي داد گفت :
_ بله مينا جون ... داشتم با يهدا خانم احوال پرسي مي كردم .
مينا مثل مادرش قد بلند بود . با اينكه منم قدم صد و هفتادتايي بود ولي از من كمي بلندتر و تو پر تر بود و مثل محنا چشماي مورب و زيبايي داشت تنها تفاوتش رنگ چشماي ميشي ايش بود . با يه قم نزديكم اومد و در حالي كه داشت با لبخند براندازم مي كرد گفت :
_ خوش به حال ليلي ! چه خواهر شوهر خوشگلي داره !
لبخند محوم ، پررنگتر شد جواب تعريفش رو دادم :
_ شما لطف دارين .
نگاهم روي محنا سر خورد تمام اين مدت خيره خيره منو نگاه مي كرد . يه كم تعجب كردم ولي به روي خودم نياوردم . بعد از يه ريزه تعارف تيكه پاره كردن ، رفتن تا بشينن .
منم خواستم يه سري به اتاق عقد بزنم . محض احتياط دنباله ي ساريمو روي سرم انداختم و به سمت اتاق رفتم . توي راه شميمسا منو ديد و گفت :
_ واي يهدا الان خطبه رو مي خوننا ... بدو بريم دير شد .
و بدون اينكه اجازه ي حرف زدن بهم بده ، منو دنبال خودش كشوند . دم در اتاق پام به پادري گير كرد و كمي پيچ خورد . درد تو پام پيچيد :
_ آخ ...
همين صدا كافي بود تا بقيه برگردن و بهم نگاه كنن . بعضيا با تعجب ، اونايي كه نميشناختنم با تحسين ، ومتاسفانه فاميلهاي خودم با نگاهي خصمانه بهم چشم دوخته بودن . همه ي نقشه هام واسه ديده نشدن ، نقش بر اب شد ... شميمسا گفت :
_ خوبي ؟
در حالي كه چهره ام از درد تو هم شده بود گفتم :
_ اره ...
قبل از اينكه حركتي بكنم دوباره منو كشيد داخل اتاق . مامان با نگراني نگام كرد
حرف نگاهشو خوندم ولي تا خواستم بچرخم ، صداي سها كنار گوشم اومد . صداش با اينكه بلند نبود ولي كسايي كه اطرافم بودن مي تونستن بشنون :
_ به به يهدا خانوم ... رسيدن به خير ، راستي اينجا چي كار مي كني ؟! نمي خواي بري بيرون ؟ مي دوني كه موندنت شگون نداره ؟!
قلبم شكست ... بغض سنگيني داشت توي گلوم جا خوش مي كرد . لب پايينمو محكم به دندون گرفتم . مثل اينكه طاها حرف سها رو شنيد چون قبل از اينكه عاقد خطبه رو شروع كنه ، گفت :
_ ببخشين يه لحظه ، يهدا جان بيا اينجا پيشم ...
با تعجب نگاش كردم . خيلي مصمم بهم چشم دوخته بود . خواستم دستش كه به سمتم دراز بود رو نديده بگيرم اما صداي ليلي هم دراومد :
_ يهدا جون بيا ديگه ...
صداش مثل هميشه واسم ارامش بخش بود . نا خواسته ساري رو ، روي سرم جلوتر كشيدم و به سمت طاها رفتم . چقدر تو لباس دامادي ، مردونه و خوشتيپ به نظر مي رسيد . دستمو گرفت و فشار داد . اشك حلقه زده شده ي توي چشمامو ديد . لبخند مطمئني به روم زد و گفت :
_ ادامه بدين لطفا .
منظورشو فهميدم و توي دلم ازش ممنون بودم . من نه بيوه بودم نه مطلقه ... حتي پام هم به سفره ي عقدم نرسيده بود ... هنوز يه دختر بودم . يه دختر پاك ِپاك ... چه طور بعد از مرگ يوسف بهم تهمت بدشگوني مي زدن ؟
جو ساكتي بود . مشخص بود كه حرفي از گل و گلاب به ميون نمياد واسه همين ليلي منتظر بار دوم و سوم نشد . همون دفعه ي اول جواب مثبتشو گفت و صداي كل بلند و شاد زهرا خانوم تو اتاق پيچيد .
به مامان نگاه كردم . تمام توجه اش معطوف من بود . بميرم واسش ... تو عروسي پسرش هم نتونست از فكر من بيرون بياد . لبخند محزوني زدم و دستمو از دست طاها بيرون كشيدم . طاها پرسشگرانه نگام كرد . كيفمو باز كردم و دو تا سكه ي تمام به هر دوشون دادم و ارزوي خوشبختي كردم . وقتي داشتم ليلي رو مي بوسيدم ، صداي نگرانش به گوشم خورد :
_ ببينمت ؟!
نمي خواستم اشك چشمامو ببينه . صاف رو به روش ايستادم و گفتم :
_ چيه ؟
فهميد دردم چيه ... دستمو گرفت و منو سمت خودش كشيد . با ديدن اشك چشمام عمق غمم رو تشخيص داد . صميمانه منو تو بغلش گرفت و گفت :
_ مطمن باش اگه تو سر سفره ي عقد من نبودي ، محال بود جواب بله ميدادم ...
خنده ي تلخي كردم و در حالي كه از اغوشش بيرون ميومدم گفتم :
_ اي پينوكيو !
و خواستم از اتاق بيرون برم كه اينبار ليلي دستمو گرفت و مانع رفتنم شد و درست كنار خودش برام جا باز كرد تا وايسم . فاميلهاي نزديك جلو اومدن و كادوهاشونو دادن . ديدم محنا با همون ژست خاص و ناز خودش جلو اومد و ليلي رو بوسيد و فقط به طاها تبريك گفت . بعد هم در كيف بچگونه اش رو باز كرد و يه بسته ي كادويي شيك به طرف ليلي گرفت و گفت :
_ از طرف بابام و خودم .
ليلي هم لحن بچگونه اي کادو رو گرفت و گفت :
_ وااااو مرسي از شما و اقا باباتون ... ولي به اون ميثاق نامرد بگو ديگه اسم منو نياره !
محنا كه متوجه دلخوري ليلي نشده بود با تعجب گفت :
_ بابا قبل از عروسي تو هم اسمتو نمي اورد ... چرا نبايد بگه ليلي ؟!
خيلي باحال ضايعش كرد ! يه لبخند گشاد تحويلش دادم و ابروهامو با حالت بدجنسي واسه ليلي بالا بردم . طاها دست محنا رو گرفت و مهربون گفت :
_ مرسي عروسك كوچولو ... از بابات هم تشكر كن .
محنا يه خرده لباشو جمع كرد بعد هم دستشو از توي دست طاها بيرون اورد و گفت :
_ باشه .
و چرخيد تا بره بيرون كه چشمش به من خورد نگاهش چند لحظه روي لبخندم قفل شد . بعد از مكثش بي مقدمه گفت :
_ ميشه باهام بياي بيرون ؟ ميخوام عمه ام رو پيدا كنم ... مي ترسم گم بشم .
با تعجب بهش نگاه كردم . جمعيت به حدي نبود كه گم بشه ولي با اين حال درخواستشو با جون و دل قبول كردم چون راحت مي تونستم از اون اتاق بيرون برم . وقتي داشتم همراهيش مي كردم ، مدام سرش بالا بود و بهم نگاه مي كرد . بالاخره از زور فضولي طاقتم تموم شد و گفتم :
_ چيزي شده ؟
فقط سرشو به علامت نفي تكون داد و باز بهم زل زد شونه امو بالا انداختم و بيخيال همراهش رفتم . نزديك مهمونا كه رسيديم ، صداي مردي گفت :
_ واي ببين اين خوشگله كيه ؟... عمو جون ؟
محنا به طرف صدا چرخيد و با لبخند نازي گفت :
_ عمو دني ... خوبي ؟
مردي كه محنا دني صداش زد ، روي زانوش خم شد و پيشوني محنا رو بوسيد بعد نگاهش به سمتم چرخيد . از روي زمين بلند شد و با احترام سلام كرد . محنا كه شاهد گفت و گومون بود منو به عموش معرفي كرد :
_ دني ، اين يهدا خواهر طاها هست و يهدا اينم دوست بابام دنيه ...
حرف زدن محنا بدجوري به خنده ام مي انداخت .اصلا شبيه يه بچه ي شيش هفت ساله حرف نمي زد . ژستاش و حركاتش با كلاس و بزرگونه بود . با صداي دني چشم از محنا گرفتم :
_از آشناييتون خوشبختم يهدا خانوم .
لبخند كمرنگي زدم و جواب دادم :
_ منم همينطور آقاي ِ ...
سريع جواب داد :
_ دانيال ، دانيال رحيمي .
_ بله آقاي رحيمي .
لبخند كوتاهي به روم زد و محنا رو از روي زمين برداشت . قدش بلند بود . شايد 185 يا بيشتر و هيكل توپر و ورزشكاري داشت . موهاي قهوه اي و ريش مرتبي روي صورتش بود كه بهش ميومد و با مدل جديدي كه به موهاش داده بود زيبايي خاصي به وجود اورده بود . پوستش كمي برنزه بود و صورت مهربوني داشت كه وقتي مي خنديد دندوناي ريز و مرتبش در معرض نمايش قرار مي گرفت . در كل كيس مناسبي بود . برم مخشو بزنم !
محنا به حرف اومد :
_اقاي حاجي كجاست ؟
آقاي حاجي ؟! چه اسم جالبي ! دانيال جواب داد :
_ پيش مامانه ... دارن با مامان بزرگت حرف مي زنن .
محنا _ بريم پيششون .
واسم جالب بود كه مثل شاهزاده ها حرف ميزد و بقيه هم به خاطر جاذبه اي كه داشت بي چون و چرا ازش اطاعت مي كردن . نمونه اش خود من ! وقتي با دانيال داشت ميرفت پيش مامان بزرگش ، يه دفعه برگشت و دست منو گرفت و با زور دنبال خودش كشوند . منم كه زبون تو دهنم نبود بگم نكن بچه ! همونطور مثل گوسفند دنبالش ميرفتم !
وقتي نزديك زهره خانوم رسيديم ، ديدم كه يه مرد پير قدبلند كه موهاش يه دست سفيد بود و خط ريش نسبتا باريكي روي صورت برنزه اش داشت كنارش وايساده و باهاش حرف مي زنه . زن ميانسالي هم دوشادوشش ايستاده بود و با مينا صحبت مي كرد . حدس زدم همسرش باشه .
صورت نمكين و مهربوني داشت . وقتي ما رو ديدن كه به طرفشون ميام ، دست از حرف كشيدن و با لبخند بهمون نگاه كردن . مرد پير كه حدس مي زدم اقاي حاجي باشه ولي خيلي آپديت بود ! به كت و شلوار اتو كشيده اش نمي خورد ادم مذهبي باشه . محنا رو بغل كرد و بوسيد . زنش هم بعد از خوش و بش با محنا به دانيال نگاه كرد و گفت :
_ دينا كجاست ؟
دانيال _ رفت دستشويي .
بعد به طرف من برگشت و گفت :
_ ايشون يهدا خانم خواهر اقا طاها هستن .
و با دستش به مرد و زن مسن اشاره كرد و كوتاه گفت :
_ پدر و مادرم .
آقاي حاجي لبخند مهربوني به روم زد و گفت :
_ خوشبختم دخترم ...
مثل خودش جواب دادم :
_ همچنين حاج اقا .
اصلا تو دهنم نمي چرخيد كه بگم حاج اقا ! هميشه تصورم از حاجي يه مرد كوتاه قد و چاقالو بود ولي با ديدن اين حاج اقاي اتوكشيده و باكلاس ، نظرم سيصد و شصت درجه عوض شد ! مادر دانيال كمي با چشماي قهوه اي رنگش براندازم كرد و اخر سر مثل اونايي كه پسند كردن ، لبخند پهني زد و گفت :
_ ماشالا ... اصلا فكر نمي كردم اقا طاها همچين خواهر خوش بر و رويي داشته باشه ... تا حالا زيارتتون نكرده بودم ... سفر بودين ؟
_ بله ... براي تحصيل خارج از كشور بودم .
حاج اقا گفت :
_ به سلامتي ... چه رشته اي مي خوندي ؟
_ كامپيوتر
يه دفعه محنا گفت :
_ مثل بابا ...
دانيال هم ادامه ي حرف محنا رو گرفت :
_ بله ... ميثاق هم مثل من و شما همين رشته رو خونده ... اون هاروارد بود شما كجا بودين ؟
_ استنفورد .
سري تكون داد و گفت :
_ دانشگاه خيلي خوبيه ... دكترا دارين ؟
_ نه ، فوق ليسانس... شما كامپيوتر خوندين ؟
دانيال _ نه ، مديريت مالي . توي شركت بابا مشغولم .
ا ؟ پس اين حاج اقا شركت دار بوده ! ميگم چقدر باكلاسه ! رو به حاج اقا گفتم :
_ چه شركتي دارين حاج اقا ؟
در حالي كه ليوان اب پرتغالي رو از روي ميز برمي داشت گفت :
_ شركت كامپيوتري .
دوباره پرسيدم :
_ ميشه اسم شركتتونو بدونم ؟
لبخندي زد و دست توي جيبش كرد و از توي كيف كوچيك چرمي يه كارت شيك طلايي رنگ بيرون اورد و به دستم داد . شركت كامپيوتري سما... واووو سما؟! اين كه خيلي معروفه ... كاش اينجا استخدام بشم .
با اومدن يه دختر همسن و سال خودم ، بحثمون راجع به كار نا تموم موند . دختر سلام كوتاهي به همه كرد و نگاهي بهم انداخت . دانيال دست رو شونه ي دختر گذاشت و رو به من گفت :
_ خواهرم دينا ...
و منو بهش معرفي كرد . با دينا دست دادم . دختر بدي نبود ولي راحت صميمي نميشد . مثل خانواده اش با كلاس بود اما تواضع اونا رو نداشت . كمي غرور توي حركاتش به چشم مي خورد .
صورتش رو با كرم پودر برنزه كرده بود و آرايش نسبتا زيادي داشت . با اين حال خوشگل بود . چشماش از مادر و برادرش تيره تر بود . قهوه اي سوخته كه اگه دقت نمي كردي فكر مي كردي مشكيه ... لب و دهان خوش فرمي داشت ولي حس ششمم بهم ميگفت دماغش عمليه ... اصلا به من چه ؟!
مثل اينكه گشنمه دارم فضولي مي كنم ! سمت ميز رفتم و مشغول پذيرايي از خودم شدم كه طاها و ليلي دست در دست هم وارد سالن شدن . با اومدنشون هياهويي جمع رو برداشت و زنا شروع به كل كشيدن و مردا شروع به كف زدن كردن ...
بهشون خيره شده بودم و حسرتي كه توي دلم بود خودش رو مثل يه بغض نشون داد و توي گلوم نشست . نگاه طاها روم لغزيد . سريع نقاب شادي به صورتم زدم و شروع به دست زدن كردم . با لبخند پهني كه روي صورتم بود ، سعي داشتم اشك چشمامو مخفي كنم . اما موفق نشدم و آخر سر قطره اشكي روي گونه ام چكيد و به طرف دستشويي هجوم بردم .
با راهنمايي زهرا خانم رفتم بالا توي يكي از اتاقاي طبقه ي بالا . در حالي كه درو باز مي كردم ، روسري و گل سرمو با هم از موهام كشيدم كه ديدم محنا روي تخت خوابيده و روي صورتش نقاشي گربه رو كشيدن و يه لباس عروسكي تام هم پوشيده بود . توي خواب با اون قيافه ي خنده دارش خيلي خواستني شده بود .
خم شدم تا بهتر ببينمش . موهاي بازم از دو طرف شونه هام آويزون شد . تا خواستم ببوسمش سريع چشماش باز شد . مردمك چشماش گشاد شده بود و با ترس بهم خيره شد . انگار گنگ بود و منو نميشناخت . در حالي كه نيم خيز ميشد با صداي لرزون به انگليسي گفت :
_ چي كار مي كني ؟...
حالتش و تغيير زبانش خيلي متعجبم كرده بود . دستاي كوچيكش بدجوري مي لرزيد و چشماش از وحشت دو دو مي زد . دست بردم تا ارومش كنم كه با صداي بلند شروع به جيغ زدن كرد و به انگليسي گفت :
_ ولم كن ...خواهش مي كنم ... اذيتم نكن ... سا...را ...
و گريه هاي هيستيريك وارش شروع شد ... مثل مسخ شده ها فقط نگاش مي كردم . نمي دونستم بايد چي كار كنم .مغزم قفل كرده بود . يه دفعه در با شدت باز شد و مينا و زهره خانوم بدو اومدن توي اتاق . مينا محنا رو زود بغلش كرد و در حالي كه تكونش مي داد بهش مي گفت تا اروم باشه .
خيلي ترسيده بودم ... نكنه به خاطر حركت من اينجوري شده ؟ من كه كار اشتباهي نكردم ... نمي دونم ظاهرم چه جوري بود كه تا زهره خانم منو ديد به سمتم اومد و منو روي مبل نشوند و در حالي كه دستمو مالش مي داد گفت :
_ چيزي نيست ... نترس ... الان خوب ميشه .
با لكنت شروع كردم به توضيح دادن :
_ من ... من كاريش نداشتم ... ن نمي دونم چرا يهو اينجوري شد ... فقط خواستم ببوسمش ... يهو بيدار شد ...
زهره خانم با ارامش گفت :
_ مي دونم عزيزم ... ناراحت نباش . محنا خوابش سبكه حتما داشته كابوس مي ديده .
با حرفش اصلا متقاعد نشدم . ولي نخواستم توي زندگيشون فضولي كنم . نفس عميقي كشيدم و سعي كردم اروم باشم . وقتي به طرف در برگشتم ديدم كه همه پشت در وايسادن با نگراني به محنا كه حالا از گريه تقريبا بيهوش شده بود نگاه مي كنن . مينا با صدايي ناراحت از زهرا خانم پرسيد :
_ خاله جون ليلي هنوز نيومده ؟
تا اينو گفت ، صداي بلند و شاد ليلي توي راهرو پيچيد :
_ اي بابا ... چقدر شما با اين استقبال منو سورپرايز كردين به خدا ! نكنين اين كارا رو ...
با ديدن محنا كه توي بغل مينا افتاده بود حرف توي دهنش ماسيد و زود به طرفشون دويد . در حالي كه مينا رو كنار مي زد ، سريع گفت :
_ برو داروهاشو بيار ...
و خودش برگشت سمت بقيه و با لحن تندي گفت :
_ كسي ترسوندتش ؟
بقيه جوابي ندادن و ليلي نگاهش روي من ثابت موند . با ديدن سر و روي اشفته ام اخم از روي صورتش كنار رفت و با نگراني بهم نگاه كرد و گفت :
_ طاها ميشه يهدا رو ببري توي اتاق من ؟ باهاش كار دارم .
از هيچي سر درنمياوردم . فقط خيلي شوكه شده بودم و نمي تونستم وحشت محنا رو درك كنم . طاها زير بازومو گرفت و منو توي اتاق ديگه برد . روي تخت دو نفره ي وسط اتاق نشستم و به دستام خيره شدم . چند دقيقه بعد صداي در اومد و بعد هم صداي ليلي :
_ طاها ميشه چند دقيقه تنهامون بزاري ؟
طاها كمي اين پا و اون پا كرد ولي بالاخره از اتاق بيرون رفت . ليلي درو بست و بهش تكيه داد و بهم خيره شد . هيچي نمي گفتم . فقط يه چيز توي ذهنم مي چرخيد و اون اين بود كه نمي خوام دوباره بي گناه متهم بشم ...
ليلي جلو اومد و دستاي يخ زده ام رو توي دستش گرفت . بهش نگاه كردم . آرامش نگاهش ناخوداگاه اضطرابمو كم كرد . در حالي كه موهامو از توي صورتم كنار مي زد گفت :
_ خيلي شوكه شدي نه ؟
فقط سرمو تكون دادم . ليلي اه عميقي كشيد و كنارم روي تخت نشست . سكوت بينمون طولاني شده بود . پرسيدم :
_ چرا اينجوري شد ؟
ليلي _ محنا يه بچه ي عادي نيست يهدا .
متعجب نگاش كردم :
_ يعني چي ؟
به نقطه اي خيره شد و ادامه داد :
_ ساحل ، مادر محنا توي دو ماهگي محنا فوت كرد ... محنا بعد از مرگ مادرش فقط با عكسش زندگي كرده . اصلا نفهميده مادر يعني چي ... ميثاق بعد از مرگ ساحل خيلي تنها شد ولي نتونست براي محنا جاي خالي ساحل رو هيچ جوري پر كنه ... بيشتر وقتشو با درس خوندن سپري مي كرد . بعد از مرگ ساحل ، ميثاق هنوز امريكا بود و دكتراشو مي گرفت... واسه اينكه محنا هم خيلي تنها نباشه ، با خانواده ي ساحل زندگي مي كرد .
من توي تعطيلات بهشون سر مي زدم . پدر و مادر ساحل رو هم ديدم . خانواده ي بدي نبودن ولي سارا ... سارا خواهر ناتني ساحل بود . مادر امريكاييش اولين همسر پدر ساحل بود و از شوهرش جدا شده بود . ساحل و سارا رابطه ي خواهري خوبي با هم نداشتن . اينو از اولين برخوردم باهاشون حدس زدم . راستش رفتار سارا يه جوري بود ... انگار با همه دشمنه .
بعد از يه سري اتفاقات فهميدم كه به خاطر حضور ميثاق توي زندگيشون ، عاشقش شده ولي ميثاق اونو پس زد . نمي دونم چرا بعد از اون سارا از ميثاق كينه به دل گرفت و هر فرصتي كه به دست مياورد محنا رو اذيت مي كرد . به قول خودش محنا هم مثل ساحل زندگيشو خراب كرده بود و مزاحم عشقش به ميثاق بود پس اون هم مي خواست تلافيشو سر محنا دربياره . تا اينكه يه روز ...
ليلي مكث كرد . منتظر نگاش مي كردم . دل تو دلم نبود تا ببينم واسه اون طفل معصوم چه اتفاقي افتاده ... ليلي بعد از نفس عميقي ، دوباره شروع كرد :
_ سارا و چند تا از دوستاش به محنا تجاوز مي كنن .
جيغ خفه اي كشيدم ... باورم نميشد . تجاوز به يه بچه ؟! خدا مي دونه محنا چي كشيده ... زود پرسيدم :
_ دخترا بهش تجاوز كردن ؟
ليلي _ نه دوستاش مرد بودن ... ميثاق واسم تعريف كرده بود كه واسه ي يه كاري رفته بود بيرون و محنا رو پيش پدربزرگش گذاشته بود . نمي دونم سارا و دوستاش چه جوري از فرصت استفاده كردن و محنا رو تا جايي كه مي خورد كتك زدن... بچه ي بيچاره تموم تنش سياه بود ... خدا رو شكر خيلي بهش آسيب نمي رسونن كه ميثاق سر مي رسه .
سارا و دوستاش فرار مي كنن ... ميثاق چيز زيادي از اين موضوع دستگيرش نميشه . نمي فهمه چرا سارا ديگه خونه نمياد يا چرا محنا مثل قبل بازيگوشي نمي كنه ... تا اينكه خبردار ميشه محنا هر شب كابوس داره و افسرده اس . هيچ وقت مثل همسن و سالاش بازي نمي كنه و هيچ دوستي نداره علت اينهمه تغييرو نميفهمه ...
فكر كنم تلاشي هم براي فهميدن موضوع نمي كرده ... ولي وقتي صداي جيغ هاي محنا رو توي خواب مي شنوه و ميبينه كه چقدر روحيه اش داغونه ، ناچار ميشه واسه ارامش محنا بياد ايران ولي هنوز درسش تموم نشده بوده ... بايد يه سال ديگه صبر مي كرده اما محنا يگه نمي تونسته توي خونه اي كه بهش تجاوز شده و هر شب كابوس سياه اون روز رو توي خوابش مي ديده ، زندگي كنه ... بالاخره ميثاق قبول مي كنه تا بياد ايران و به اصرار خاله زهره محنا رو مي سپره بهش ... وقتي خيالش واسه نگهداري محنا راحت ميشه دوباره برميگرده امريكا تا درسشو ادامه بده .
وقتي ميرفتم خونه ي خاله زهره ، ميديدم كه محنا مثل همسن و سالاش نيست . ميديدم كه چقدر تنهاست و از بقيه دوري مي كنه ...تا اينكه فهميدم روحيه اش چقدر افسرده اس ... خاله زهره و مينا هم فكر مي كردن اروم بودن محنا خصلت ذاتيشه ... اصلا از اوضاع وخيم روحيش خبر نداشتن .
كم كم بهش دقيق شدم و خودمو بهش نزديك كردم . نمي دونم چرا اينقدر درباره اش كنجكاو بودم ولي دوست داشتم بدونم چه مشكلي داره كه مثل بقيه ي بچه ها نيست . وقتي بهم اعتماد كرد و باهام حرف زد ، فهميدم كه چه زجري كشيده ... فهميدم كه شبها از ترس سارا تا صبح بيدار مي مونه و چشم روي هم نمي زاره ...
باورم نمي شد كه ميثاق تا اين حد با دخترش فاصله داره و ازش بي خبره ... نمي دونه چه بلايي سر بچه اش اومده و داره درسشو مي خونه . وقتي ميثاق برگشت ايران هر چي كه درباره ي محنا فهميده بودم رو به خاله زهره و ميثاق گفتم . خاله زهره باورش نمي شد كه اين بچه ي اروم چه افسردگي حادي داره ...
ميثاق با فهميدن موضوع حال و روزش از گذشته هم بدتر شد . يادم نميره كه چقدر خودشو سرزنش مي كرده كه چرا پيش دخترش نبوده و به خوبي ازش نگهداري نكرده حالا مي فهميده كه چرا وقتي محنا باباشو مي بينه مثل دخترهاي عادي نمي پره بغلش ... محنا از جنس مرد مي ترسه ... وقتي بهش گفتم كه محنا رو بسپره به من و نگران نباشه ، با هزار تا اميد و ارزو قبول كرد و خودش هم براي اينكه خيلي سرگرم كار نشه و بتونه بيشتر با محنا باشه ، رفت سراغ يه كار سبك تا محنا با حضور پدرش بهتر بشه اما بازم بين محنا و ميثاق يه فاصله اي بود كه ميثاق هيچ تلاشي براي شكستنش نمي كرد ...
بالاخره بعد از يه سال و نيم محنا درمان شد . اون اولين پرونده ي معالجه ي من بود . از اينكه تونستم كمي حالشو بهتر كنم ، خيلي خوشحال بودم ولي اون هنوز هم احساس امنيت نمي كنه و خيلي هم با پدرش صميمي نيست .
با كنجكاوي گفتم :
_ تو مي گي از مردا مي ترسه پس چرا توي عروسي تو خيلي راحت با دانيال حرف مي زد و باهاش صميمي بود ؟
ليلي _ چون دانيال بيشتر از ميثاق كنارش بوده ... از وقتي محنا اومد ايران ، دانيال و دينا رو هر روز مي ديده و دانيال هم كه عاشق بچه اس ... هميشه محنا رو مي برده بيرون ... محنا هم كم كم بهش اعتماد كرد ...
دوباره ساكت شد . برگشت و توي چشمام نگاه كرد و گفت :
_ ولي بدون كه محنا خواب ارومي نداره يهدا ... يادت باشه كه هيچ وقت توي خواب نترسونيش ... يا اصلا بيدارش نكني تا خودش بلند بشه ... امروز هم چون موهاي بازت رو ديده بود ازت ترسيد وگرنه نسبت به چند سال گذشته خيلي حالش بهتر شده ...
نمي دونستم چي بگم . تا قبل از اينكه اينا رو بدونم فكر مي كردم كه محنا چه خانواده ي خوشبختي داره كه اينقدر لوس نازپرورده بزرگش كردن ... نمي دونستم تا اين حد رنج كشيده ... دوست داشتم به محنا نزديك تر بشم و كمكش كنم تا خوب بشه ... نمي دونستم چرا ولي ناخوداگاه از ته دلم دوستش داشتم ...
من و ليلي هر دومون ساكت بوديم و اروم فكر مي كرديم . سعي كردم كه حال و هوامون رو عوض كنم . با لحن شوخي گفتم :
_ اوي ليلي ...
ليلي حواسش نبود وقتي اسمشو صدا زدم مثل مسخ شده ها سرشو بالا اورد و گفت :
_ ها ؟!
اخم ظريفي كردم و گفتم :
_ هان و كوفت ! اون از وقتي كه گفتي من ترسناكم اينم از هان گفتنت ! اين چه وضع برخورد با خواهر شوهره ؟!
ليلي كه از چرت و پرتاي من سر در نمي اورد دوباره گفت :
_ هااااا ؟!
دستشو گرفتم و از روي تخت بلندش كردم و گفتم :
_ هان و حناق ! بيا بريم من چقلي تو رو به شوهرت بكنم ! بگم دست مريزاد داداش با اين زن گرفتنت ! پاشو ببينم ...
و با خنده از اتاق بيرون كشيدمش . كسي توي راهرو نبود و سر و صدا از طبقه ي پايين ميومد . همونطور كه ليلي رو كشون كشون دنبال خودم پايين مياوردم با صداي بلندي گفتم :
_ آهاي خان داداش !
همه ي سر و صدا ها خوابيد و افراد حاضر در مجلس برگشتن و به ما خيره شدن . چهره هاشون نسبت به نيم ساعت پيش اروم تر شده بود ... مثل اينكه حال محنا بهتر بود . صداي شاد طاها بلند شد :
_ جونم ابجي !
مثل لاتا حرف مي زد ! منم مثل چاله ميدونيا ليلي رو پرت كردم سمتش و گفتم :
_ بيا جمع كن اين زنتو !!!
طاها كه از روي مبل بلند شده بود با اين حركت نا بهنگام من ليلي پرت شد تو بغلش و اونم تعادلش رو از دست داد و با هم افتادن روي مبل ! صداي خنده ي همه بلند شد ... ليلي و طاها هنوز تو بغل هم بودن كه من جلو رفتم و در حالي كه كمي به سمتشون خم مي شدم با شيطنت گفتم :
_ خوش مي گذره ؟!
ليلي سريع از روي طاها بلند شد و شالشو مرتب كرد .در حالي كه لپاش گل انداخته بود و زير لبي برام خط و نشون مي كشيد ، از كنارم رد شد . با خنده به سمت طاها رفتم و گفتم :
_ ناسلامتي تولد زنته ها ! پاشو برو كيكشو بيار !
طاها زود از روي مبل بلند شد و با عادل به سمت اشپزخونه رفتن تا كيك تولد ليلي رو بيارن . منم رفتم پيش ژيلا و ديويد كه حامي رو بغل كرده بود و باهاش بازي مي كرد . ديويد قد بلند و هيكلي و صورتش مثل خلافكارا خشن بود ولي ته دلش خيلي مهربون بود . نمي دونم چه طوري حامي تونسته تو بغل اين نره غول اروم بمونه ! روي مبل كنار ديويد نشستم و گفتم :
_ در چه حالين ؟
ديويد درحالي كه لپاشو براي بازي با حامي باد مي كرد گفت :
_ من كه عالي ام... خيلي خواهر زاده ي ملوسي داري ...
انگشتمو توي لپ ديويد فرو كردم و اونم مثل يه بادكنك هواي توي دهنشو روي حامي فوت كرد و حامي از خنده ريسه رفت . ديويد داشت با ذوق به خنده ي حامي نگاه مي كرد . از جام بلند شدم و به ژيلا چشمك زدم و به فارسي گفتم :
_ اقاتون هوايي شده ها ! امشب مواظب خودت باش !
ژيلا كه خجالت واينا سرش نميشد انگشتاشو به علامت اوكي بهم نشون داد و با لبخند موزيانه اي گفت :
_خيالت تخت !
اي خدا اخر الزمون شده ! توي دوره زمونه ي ما تا اسم شوهر ميومد دخترا هفت تا رنگ عوض مي كردن و تو پستو قايم ميشدن اما حالا بيا ببين ! اسم بچه رو مياريم دختر عين خيالشم نيس !
چرخي زدم و رفتم كادويي كه براي ليلي خريده بودمو از توي كيفم بيرون اوردم . در حالي كه لبخند موزيانه اي گوشه ي لبم بود به طرف ليلي كه داشت شمعاشو فوت مي كرد و بقيه هم دورش حلقه زده بودن رفتم .
تا ليلي شمعا رو فوت كرد من شروع كردم به دست زدن و خوندم :
_ كاشكي كه صد ساله شي
نه صد و بيست ساله شي
نه صد و بيست سال كمه ،
هميشه زنده باشي !
اخرش هم اضافه كردم :
_ البته جلو جلو به طاها تسليت مي گم كه مجبوره صد و بيست سال نگهت داره !
طاها تري زد زير خنده كه با چشم غره ي ليلي خنده اشو خورد و رفت توي اتاق . بعد از چند دقيقه با يه بسته ي خيلي بزرگ كادويي اومد بيرون و نشست كنار ليلي . ليلي كه معلوم بود چقدر ذوق زده شده با خوشحالي گفت :
_ وااااي طاها تو ديگه چرا ؟!
پريدم بين جو عاشقانه اشون و با طلبكاري گفتم :
_چرا چي ؟! مگه داداشم چشه ؟! عوض تشكرته ؟!
ليلي با اخم ساختگي رو بهم گفت :
_ يهدا تو اگه حرف نزني كسي به سلامت زبونت شك نمي كنه !
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
_ باشه حالا تو نگران سلامتي زبون من نباش ! كادوتو باز كن ببينيم طاها چي گرفته واست ...
ليلي با خوشحالي به كاغذ كادو چنگ زد و اونو پاره كرد اما تا كارتن كادو رو ديد لبخند رو لبش ماسيد و با لب و لوچه اي اويزون از طاها پرسيد :
_ طاها ... چرا اين كارتن هواكشه ؟!
با اين حرف همه زدن زير خنده و ليلي بيشتر حرصي شد طاها با مظلوم نمايي گفت :
_ حالا بازش كن شايد خوشت اومد ...
ليلي _ هواكش كه ديگه خوش اومدن نداره ...
با اين حال طاها اونقدر اصرار كرد تا ليلي بسته رو باز كرد و يه بسته ي كوچيكتر از كارتن هواكش بيرون كشيد . با تعجب به طاها گفت :
_ طاها ؟ ... اين مسخره بازيا چيه ؟
طاها بازم مصرانه گفت :
_ هيچي تو اينو باز كن ...
ليلي در حالي كه سري تكون مي داد بسته رو باز كرد و دوباره يه بسته ي كوچيكتر توي جعبه بود . ليلي كه ديگه خيلي حرصي شده بود ، بسته رو با عصبانيت رو ميز كوبيد و گفت :
_ طاها منو سر كار مي زاري ؟
طاها _ نه به جون تو !
ليلي _ به جون خودت ! پس اينا چيه ؟!
و با دست به بسته ها اشاره كرد طاها با التماس گفت :
_ حالا اين اخريه رو باز كن ...
ليلي دستاشو به سينه زد و گفت :
_ نچ ...
طاها _تو رو خدا ...
ليلي _ نه .
طاها _ مرگ من !
ليلي ابرو بالا انداخت ...
طاها _بابا تو رو پنچ تن وا كن ديگه !
مامان فاطمه گفت :
_ ااا؟ طاها چرا قسم ميدي ؟
من كه ديگه داشتم جون كل اعضاي خونواده رو با اين قسمهاي تپل طاها در خطر ميديدم گفتم :
_ ليلي اين طاها رو كفن كردي بازش كن ديگه !
ليلي با بي ميلي جعبه رو باز كرد و يه جعبه ي شيك سفيد كوچيك از توي بسته دراورد . ليلي با نگاه عاقل اندر سفيهي به طاها نگاه كرد و طاها هم مثل بچه ها گفت :
_ به خدا اين ديگه آخريه !
ليلي اروم در جعبه رو باز كرد و به داخلش خيره موند . كم كم چشماش برقي زد و لباش با خنده از هم باز شدن و با جيغ بلندي گفت :
_ واااااااااااااااي طاها اين چيه ؟
طاها _ بهش ميگن سوييچ عزيزم ... تا حالا نديديش ؟!
ليلي از بس خوشحال بود ، پريد بغل طاها و حسابي از خجالتش دراومد


مطالب مشابه :


نمونه توليدات چرم نيما (قاليچه و پادري چرمي )

چرم نیما - نمونه توليدات چرم نيما (قاليچه و پادري چرمي ) - - News & Crafts Fair




پادري قلاب بافي

پادري قلاب كيف هاي چرمي دست




اردبيل در آئينه تاريخ

بطور معمول ورني در همه اندازه هاي پشتي ، پادري، قاليچه، كناره، ، مسندوقالي مصنوعات چرمي:




آشنايي با شهرستان اردبيل

بطور معمول ورني در همه اندازه هاي پشتي ، پادري، قاليچه، كناره، ، مسندوقالي مصنوعات چرمي:




صنايع دستي و انواع آن

نظير كلاه نمدي، پالتوي نمدي، نمد زيرانداز و نمد پادري چاروق، محصولات تكميلي چرمي




رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 2

دم در اتاق پام به پادري گير لبخندي زد و دست توي جيبش كرد و از توي كيف كوچيك چرمي يه كارت




مقاله صنايع دستي و وضعيت كنوني آن

نمدمالي است نظير كلاه نمدي، پالتوي نمدي، نمد زيرانداز و نمد پادري چرمي (نظير تلفيق




خلاصه درس فعاليت هاي فرهنگي (فصل هفتم صنايع دستي ) مولف :خانم ليلا بابا خاني

گروه نمدمالي است نظير كلاه نمدي، پالتوي نمدي، نمد زيرانداز و نمد پادري. تكميلي چرمي




میرزا مهدی خان استرآبادی

كتاب به خط نستعليق و با خطي زيبا نگاشته شده بود و جلد چرمي فرسوده اي پادري بازن كه بر




برچسب :