مقدمه
هدف از نگارش مقاله حاضر، طرح انسانشناسي هنر به عنوان يک دانش بينرشتهاي است. اين کار با طرح رشته-هاي درگير در انسانشناسي هنر و چگونگي مشارکت آنها در شکلدهي به اين دانش بينرشتهاي صورت خواهد گرفت. انسانشناسي هنر به عنوان يکي از گرايشهاي انسانشناسي فرهنگي هنوز در نظام آموزشي ايران جاي نگرفتهاست؛ اگرچه درسي با عنوان مردمشناسي هنر در رشته مردمشناسي دانشگاه تهران تعريف شده ولي هنوز اين درس در دوره-هاي تحصيلات تکميلي تدريس نميشود. بررسي و شناخت آفرينشهاي هنري، تکنيک دقيق ساخت اشياء، تصاوير، نقوش، طرح خطوط هندسي و رنگها در صنايع و هنرهاي بومي و جوامع سنتي از يک طرف و بررسي مراحل تحول و تکامل هنرهاي بدوي و سبکهاي هنري در ارتباط با عادات و اخلاق اجتماعي- فرهنگي و زندگي اقتصادي و ديني و نقشي که در شکوفائي فرهنگ و تمدن بشري داشتهاند از طرف ديگر از اهداف مردمشناسي هنر تلقي شدهاست (شورايعالي برنامهريزي وزارت فرهنگ و آموزش عالي). روشن است که چنين ديدگاهي ويژگي جامعيت و دقت را در دانش انسانشناسي هنر دارا نيست.
گفتمان بينرشتهاي «فرايند تلفيق و آميزش تخصصي چشماندازهاي مختلف و متنوع رشتهاي براي شناخت جامع و حل درست مسائل و موضوعات پيچيده» است (خورسندي طاسکوه، 1387: 31). رويکرد بينرشتهاي زماني طرح مي-شود که «حل مسأله و يا بررسي يک موضوع، گستردهتر و پيچيدهتر از آن باشد که بتوان با استفاده از يک رشته يا تخصص بدان پرداخت» (نيوويل، 1387: 122)؛ رويکردي که «بازتابدهنده آينده دانشگاه» است (موران، 1387: 254). برخي حتي به مفهوم «بينرشتهاي انتقادي» اشاره کرده و از آن «ماهيت انتقادي و مبتني بر تبادل نظر» در اين فعاليت را مراد ميکنند (رولاند، 1387: 15). در واقع تاريخ علم اساساً به جز موارد نادري، تنها تاريخ پيدايش و افزايش تعداد رشتهها نيست، بلکه تاريخ از بين رفتن مرز بين رشتهها، گام نهادن مسائل يک رشته به رشته ديگر، گردش مفاهيم و تشکيل رشتههاي ترکيبي نيز هست. لذا تاريخ علم، تاريخ تشکيل رشتههاي ترکيبي يا متفاوتي است که به هم پيوند خورده و در هم ادغام ميشوند (مورن، 1387: 44-45). نهايتاً موضوع بينرشتهاي در علوم اجتماعي به «قالب انسان، به عنوان محل تجميع مفاهيم گوناگون» ميرسد (والاد، 1387: 96).
انسانشناسي
شايد بيش از هر چيز ديگري اشاره به اين نکته جالب باشد که خود رشته انسانشناسي، برخلاف علوم اجتماعي و انساني ديگر، بنا به تعريف، دانشي بينرشتهاي است؛ و لذا نيازي نيست تا ضرورتاً آن را در ارتباط با رشتههاي مرتبط ديگري قرار داد تا به حوزهاي بينرشتهاي تبديل شود بلکه انسانشناسي به عنوان رشته مطالعه و بررسي انسان در تمامي ابعاد به طور دروني داراي خاصيتي بينرشتهاي است. انسانشناسي هدف خود را در فهم و درک انسان از ابعاد رواني، اجتماعي، فلسفي، سياسي، اجتماعي، زيستي و ... قرار داده است، تا تصويري از انسان ارائه دهد که تا بيشينهترين درجه ممکن تصويري جامع باشد؛ تصويري که فهم کاملي از موجود انساني را فراهم آورد. از اينروست که مردمنگاري به عنوان روش اصلي انسانشناسي از سوي بزرگان اين رشته مطالعه «حوزه کلي پديدههاي زندگي اجتماعي» (Boas, 1955: 627) و «ثبت دقيق شيوههاي زندگي گروههاي متنوع» (Levi-Strauss, 1967: 2) دانسته شدهاست. اگر بخواهيم به محوريترين مفهوم انسانشناسي اشاره کنيم، آن مفهوم«فرهنگ» خواهد بود؛ فرهنگ زمينهاي است که تمامي ابعاد فوقالذکر در دو محور مادي (تکنولوژيک) و معنوي (ايدئولوژيک) درون آن به وقوع پيوسته و معنا مييابند، لذا گاهي اوقات از انسانشناسي با عنوان فرهنگشناسي نيز ياد ميکنند. با اين اوصاف از اساسيترين ويژگيهاي دانش انسان-شناسي «کلگرايي» آن است (فکوهي 1383). رويکردي که به دنبال فراگيري تمامي ابعاد پديده مورد مطالعه، یعنی انسان، است. ميتوان ايده انسانشناسي به مثابه مطالعهاي بينرشتهاي را در اصطلاح«پديده تام اجتماعي» مارسل موس ملاحظه کرد. بدين معنا که پديدههاي اجتماعي وجوهي چندگانه و لذا ابعاد متنوعي دارند؛ از اينرو انتساب تنها يک رويکرد به پديدههاي اجتماعي يا فرهنگي فهمي ناقص و يکجانبه فراهم خواهد آورد.
بدين ترتيب شايد انسانشناسي از اولين علومي در ميان علوم اجتماعي و انساني باشد که پي به ضرورت داشتن ديدگاهي چندرخسارهاي به پديده مورد مطالعه برده است.
به عنوان مثال روششناسي فرانتس بوآس ، پدر انسانشناسي امريکا،، شامل مراحلي پيدرپي و جامعگراست که هيچ بعدي را از موضوع مورد مطالعه ناديده نميگيرد: علاوه بر يک مردمنگاري دقيق و تفصيلي (با رويکردي کارکردي)؛ بررسي موضوع از ديدگاه: 1) تاريخي يا تطوري؛ 2) جغرافيايي يا اشاعهگرا؛ 3) محيطشناسي؛ 4) روانشناسي زيستي را نیز شامل می شود
بنابراين دو موضوع" کلگرايي انسانشناختي و تنوع هنرها" هر چه بيشتر رويکردي بينرشتهاي را در انسانشناسي هنر ضروري ميسازد.
به طور کلي انسانشناسي هنر" بررسي و فهم هنر و فعاليت هنري در زمينه و بستر فرهنگ" است. اساساً انسانشناسي هنر در خود مفهوم بينرشتهاي را ميپروراند، زمانيکه پديده هنر در ارتباط با ديگر عناصر فرهنگ همچون نظامهاي انديشه و شبکههاي متنوع ارتباطي مورد مطالعه قرار ميگيرد. نهاييترين درجه ظهور بينشي بينرشتهاي در انسان-شناسي هنر زماني است که هنر، فرهنگ يک اجتماع انساني را بازنمايي کرده يا به معنايي دقيقتر در انواع خود به تصوير، تجسم، صدا، کلمه، حرکت و يا ترکيبي از اينها درميآورد. از اينروست که با رويکردي بينرشتهاي ميتوان مدام از هنر به فرهنگ و از فرهنگ به هنر حرکت کرده و ارتباطي ديالکتيکي ميان آنها برقرار ساخت. مفهوم «جهانهاي هنر» (Morphy 1994) نيز به همين معنا اشاره دارد. جوامع گوناگون بنا به تجربه زيسته خود يا جهانزيستشان دست به خلق سبکهاي هنري ويژه خود ميزنند که از کانالهاي ذهني و عيني آن جامعه عبور کرده و به فعاليت هنري تبديل شدهاست. بدين ترتيب است که فهم هنر، فهم فرهنگ را لازمه خود ميسازد. در واقع هنر ميتواند يکي از ابزارهايي باشد که توسط آن تصوير يک فرهنگ در زمان و فضا انتقال مييابد (فکوهي 1378؛ Morphy & Perkins 2006).
انسانشناسي هنر به لحاظ سنتي عموماً به بررسي آنچه که هنر قومي ، هنر ابتدايي يا هنر سنتي (Silver 1979) است ميپردازد. هووراد مورفي که در دهههاي اخير آثار بسيار مهمي در حوزه انسانشناسي هنر به نگارش درآورده است، تعريف زير را از آثار هنري براي انسانشناسي مفيد ميداند: آثاري که «خصوصيات معنايي و/يا زيباشناختي دارند که براي اهداف نماياني و بازنمايي به کار ميروند» (Morphy, 1994: 655). شايد نقدي که بر مطالعات انسانشناسي هنر در دهههاي اخير بتوان وارد کرد تمرکز بيش از حد آنها بر هنرهاي ديداري يا تجسمي است (نک. Layton 1991)، برخلاف برخي از کارهاي کلاسيک (نک. Boas 1938)؛ اين توجه باعث شدهاست تا در هنرهاي غيرتجسمي و غيرديداري همچون موسيقي يا ادبيات توليدات ميداني با کمبود قابل توجهي روبرو شود.
گفتمان بينرشتهاي انسانشناسي هنر
کتابهاي درسي انسانشناسي هنر را با حوزههاي ديگري چون انواع باورها همچون دين و اساطير (Kottak 2004)، خصوصيات رواني همچون خلاقيت (Conrad 1964)، فلکلور يا فرهنگ عامه (Ember & Ember 1993)، ارتباطات (Beaks & Harry 1971) و ... در ارتباط قرار داده و آموزش ميدهند. رشتههايي که در زير مطرح ميشوند اگرچه از بعد نظري براي رشته انسانشناسي هنر در گفتمان سنتي به کار ميآيند، ولي اغلب پس از مطالعات ميداني انسانشناختي در ميان اجتماعات گوناگون بر اساس تجارب حاصله به دست آمدهاند. علاوه بر معرفي رشتهها، در هر يک از آنها، محققان بنيانگذار و آثار اصلي تأثيرگذار در تاريخ آن رشتهها نيز طرح ميگردد. رويکرد بينرشتهاي زير عمدتاً با ايده «هنر به مثابه فرهنگ» که عموماً در قالب گفتمان سنتي انسانشناسي هنر بدان تأکيد ميشود در ارتباط است.
-اسطورهشناسي/دينپژوهي/فلکلورشناسي. روايتهاي آغازين و کيهانشناسيها به عنوان روايتهاي مقدس و اجدادي در قالب بيانهاي خوب و زيباشناختي و معناشناختي يعني هنري تجلي يافتهاند. آثار و نظريههاي ميرچا الياده (رساله در تاريخ اديان (1940)، شمنيسم (1951)، چشماندازهاي اسطوره (1960))، ژرژ دومزيل (اسطوره و حماسه (1968-1973))، جيمز فريزر (شاخه زرين (1890)) کلود- لوي استراوس (منطق اساطير، درآمدي بر علم اساطير، اسطوره-شناسيها (1964-1970))، ارنست کاسيرر(زبان و اسطوره)، لوسين لوي- برول (ذهنيت ابتدايي (1922))، مارسل گريول (خداي آب (1948))، موريس لينهارت (دوکامو، شخص و اسطوره در جهان ملانزي (1949)) و ... در اين زمينه بسيار مطرح و مهم هستند.
-نشانهشناسي/نمادشناسي/زبانشناسي. علائم و نشانههاي طبيعي يا قراردادي و ساختار آنها اگرچه که در کل حوزه فرهنگ گسترده است و اساساً يکي از اصليترين ابزارهاي ارتباطي انسان محسوب ميشود، در کار هنر جايگاهي برجسته مييابد. نظامهاي رمزگذاري و رمزگشايي بر اساس سيستمهاي نمادين صورت ميگيرد که کنشگران جامعه توسط آنها به معناي نهفته در رسانههاي مختلف هنري دست مييابند. آثار انسانشناختي در خصوص نمادها و نظامهاي معنايي از آنِ انديشمنداني چون ويکتور ترنر (جنگل نمادها (1967))، آرنولد وان جنپ (مناسک گذار (1909))، مري داگلاس (پاکي و خطر (1966))، کليفورد گيرتز (تفسير فرهنگها (1973)) و .... است.
-باستانشناسي، بقاياي پيش از تاريخ از هنرها، عموماً در قالب هنرهاي صخرهاي، سفالينهها و ديگر ابزارها و لوازم زيست يافت شدهاند که در بر گيرنده هنرهاي ترسيمي و تجسمياند؛ البته بررسي آنها، هنرهاي نمايشي، موسيقي و روايتها را نيز ميتواند آشکار سازد. محققاني چون آندره لورا-گوران (باستانشناسي اقيانوس آرام شمالي (1964-1965))، گوردون چايلد (انسان خود را ميسازد (1936))، روژه باستيد (هنر و جامعه (1977)) و ... در اين زمينه مفيد هستند.
-انسانشناسي روانشناختي (مکتب فرهنگ و شخصيت)، انسانشناسي اجتماعي، انسانشناسي سياسي و انسانشناسي اقتصادي علاوه بر رشتههاي فوق گرايشهايي هستند که آثاري توليد کردهاند که در فهم همهجانبه آفرينشهاي هنري مؤثرند.
پيوند دوباره هنر بومي با انسانشناسي با آثار نانسي مان (شمايلنگاري والبيري (1973))، آنتوني فورگ (سبک و معنا در هنر سپيک (1973الف))، بيبيوک (فرهنگ لگا (1973)) صورت گرفت. مجموعه مقالات بسيار مهمي که در دهه-هاي اخير در حوزه دانش انسانشناسي هنر به انتشار رسيدهاند به ويراستاري محققان برجسته آن به شرح زيرند: بي-بيوک (سنت و خلاقيت در هنر قبيلهاي (1969))، دي آزودو (هنرمند سنتي در جامعه آفريقايي (1973))، فورگ (هنر ابتدايي و جامعه (1973ب))، گرينهالگ و مگاو (هنر در جامعه: مطالعاتي در سبک، فرهنگ و زيباييشناسي (1978))، ميد (پژوهش هنر ديداري در اقيانوسيه (1979))، اوتن (انسانشناسي و هنر، زيباييشناسي بينفرهنگي (1971))، اوکو (شکل در هنر بومي (1977)). اخيراً کتاب بسيار اثر گذار انسان شناسي هنر (2006) به ويراستاري هووارد مورفي و مورگان پرکينز نيز منتشر شدهاست که شامل بررسي مقاله از بنيانگذاران تا معاصران دانش انسان-شناسي هنر است (Morphy & Perkins 2006).
اگر از گفتمان سنتي انسانشناسي هنر عبور کنيم و به گفتمان جديد آن برسيم، رويکرد بينرشتهاي ديگري را ميتوان ترسيم کرد. به نظر ميرسد که با ظهور هنرهاي مدرن و پستمدرن به خاطر سبک ويژه هنري آنها که بيشتر متمايل به سبکهاي منحصر بفرد و فردي ميشود، نظريهها و روشهاي کلاسيک انسانشناسي به طور بسندهاي کفايت لازم را نداشته باشند؛ و همانطور که ميدان مورد مطالعه انسانشناسي پس از جنگ جهاني دوم و خصوصاً استقلال کشورهاي مستعمره از جوامع کوچک و قبيلهاي به جوامع بزرگ و شهري نيز بسط يافت، انسانشناسي هنر نيز بايستي بتواند به ايجاد ظرفيتهاي نظري و روشي براي مطالعه و تحليل آثار هنري و زمينههاي خلق و ويژگيهاي بياني آنها بپردازد.
لذا از آنجا که مطالعه انسانشناختي، در وسيع ترين معنا، سعي بر دربرگيرندگي تمامي ابعاد موضوع مطالعه دارد، ميتوان در بررسي هنرهاي جوامع جديد به پيروي از پژوهشگر برجسته هنر در ايران، بابک احمدي، شماي ارتباطي رومن ياکوبسن را در نظر گرفت. در اين طرح ارتباطي زبان شناختي از ميان عناصر
ششگانه به جاي فرستنده پيام، هنرمند، و به جاي پيام، اثر هنري قرار ميگيرد و ديگر اجزاء ثابت است. لذا به ترتيب ميتوان در مورد هر يک از عناصر ششگانه مکاتب و افراد تأثيرگذاري را مطرح کرد:
1) هنرمند: رمانتيکهاي آلماني، شلينگ، شوپنهاور، نيچه؛
2) اثر هنري: فرماليستهاي روسي؛ 3) مخاطب: مکتب زيباييشناسي دريافت و پديدارشناسي، گادامر، ياس، آيزر، ريکور؛ 4) زمينه: مارکس و انگلس، گرامشي، لوکاچ، آدورنو، بنيامين، برشت، مارکوزه؛ 5) رمزگان: مکتب ساختارگرايي کلاسيک، بارت، گرماس و برمون؛ 6) ابزار بيان: مکلوهان، بودريار (احمدي 1386؛ نک. Kivy 2004؛ Murray 2003).
نتيجهگيري
انسانشناسي هنر در هر دو برداشت سنتي و جديد خود نه به طور بيروني بلکه به لحاظ دروني ماهيتي بينرشتهاي دارد، از آنجايي که خود رشته انسانشناسي اساساً وضعيتي چندرشتهاي دارد. فردي مي تواند به درستي تخصص انسانشناسي هنر در گفتمان سنتي را داشته باشد که حداقل در حوزه هاي متنوع دروني خود انسانشناسي از نتايج و ادبيات موجود آنها آگاهي لازم را داشته باشد. حال آنکه با عبور به گفتمان جديد انسانشناسي هنر، اين آگاهي بايستي ويژگي گستردهتري يابد. انسانشناسي هنر براي به دست دادن فهمي به «واقعيت واقعي» نزديکتر ناچار است تا پيوندهاي خود را با رشته هايي که هر يک از بعدي به پديده هنر مينگرند هر چه مستحکمتر ساخته و کارکرد هر يک از آنها را در دانش خود روشن سازد. در واقع تنها با ادغام و انسجام رشتههاي مذکور است که دانش انسان شناسي هنر شکل ميگيرد.
منابع
- احمدي، بابک.، 1386، حقيقت و زيبايي، درسهاي فلسفه هنر، تهران: مرکز.
- خورسندي طاسکوه، علي.، 1387، گفتمان ميانرشتهاي دانش، تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگي و اجتماعي وزارت علوم، تحقيقات و فناوري.
- رولاند، اس.، 1387، "ميانرشتگي"، ترجمه مجيد کريمي، در، مباني نظري و روششناسي مطالعات ميانرشتهاي، تدوين و ترجمه سيد محسن علويپور و همکاران، تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، صص: 3-40.
- عسگري خانقاه، اصغر.، کمالي، محمد شريف.، 1379، انسان شناسي عمومي، تهران: سمت.
- فکوهي، ناصر.، 1378، اسطورهشناسي سياسي، تهران: انتشارات طوس.
- فکوهي، ناصر.، 1381، تاريخ انديشه و نظريههاي انسان شناسي، تهران: نشر ني.
- فکوهي، ناصر.، 1383، انسان شناسي شهري، تهران: نشر ني.
- موران، جو.، 1387، ميانرشتگي، ترجمه داود حاتمي، تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگي و اجتماعي.
- مورن، ادگار.، 1387، "پيرامون ميانرشتگي"، ترجمه توحيده ملاباشي، در، مباني نظري و روششناسي مطالعات ميانرشتهاي، تدوين و ترجمه سيد محسن علويپور و همکاران، تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، صص: 41-56.
- نيوويل، ويليام اچ.، 1387، نظريه مطالعات ميانرشتهاي، ترجمه سيد محسن علويپور، در، مباني نظري و روششناسي مطالعات ميانرشتهاي، تدوين و ترجمه سيد محسن علويپور و همکاران، تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، صص: 101-142.
- والاد، برنار.، 1387، "موضوع ميانرشتگي"، ترجمه توحيده ملاباشي، در، مباني نظري و روششناسي مطالعات ميانرشتهاي، تدوين و ترجمه سيد محسن علويپور و همکاران، تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، صص: 73-100.
Beaks, Ralph & Haijor Harry., 1971, An Introduction to Anthropology, US, The Macmillan Company
Boas, Franz, 1955, Race, Language and Culture, New York, The Macmillan Company
Boas, Franz., 1938, “Literature, Music, and Dance”, in, General Anthropology, Edited by Franz Boas, Boston, D. C. Heath & Company
Conrad, Jack., 1964, The Many Worlds of Man, London, Macmillan
Dissanayake, Ellen, 1995, Homo Aesthetics: Where Art Comes From and Why, Washington, University of Washington Press
Ember, Carol R & Ember, Melvin., 1993, Anthropology, New Delhi, Prentice-Hall of India Private Limited, 6th Edition
Guat, Berys & Dominic M. Lopes., 2001, The Routledge Companion to Aesthetics, London & New York, Routledge
Kivy, Peter., 2004, The Blackwell Guide to Aesthetics, Oxford, Blackwell Publishing
Kottak, Conrad Ph., 2004, Anthropology: The Explanation of Human Diversity, US, McGraw Hill, 10th Edition
Layton, Robert., 1991, The Anthropology of Art, Cambridge, Cambridge University Press.
Levi-Strauss, Claude., 1967, Structural Anthropology, London, Penguin Press
Morphy, Howad & Morgan Perkins., 2006, The Anthropology of Art, Oxford, Blackwell Publishing
Morphy, Howard., 1994, “The Anthropology of Art”, in, Companion Encyclopedia of Anthropology, Edited by Tim Ingold, London & New York, Routledge
Murray, Chris., 2003, Key Writers on Art, London & New York, Routledge
Silver, Harry A., 1979, “Ethnoart”, in, Annual Review of Anthropology, pp: 267-307. |