رمان سمفونی مرگ19
فصل سیزدهم: صداقت آینه های چین خورده *
بردیا
دم دانشگاه ایستاد و رو به ساناز گفت:
-زود باش
تا دیرت نشده تنبل خانوم...
اما ساناز
حتی لبخند هم نزد... بردیا حس میکرد توی چند روز اخیر چیزی اذیتش میکنه.
قبل از
اینکه ساناز پیاده شه از بازوش گرفت و اون و سرجاش نشوند:
-چیزی شده
ساناز؟
ساناز سرش
و انداخت پایین و پیاده شد...اما قبل از اینکه راه ورودی رو در پیش بگیره سرش و
برگردوند سمت شیشه:
-بردیا
پونیکا برگشته! گفتم شاید بخوای بدونی...
این رو
گفت و خیلی سریع رو گردوند و وارد دانشگاه شد. بردیا مسخ همون یه جمله ی اول شد و
انگار جمله ی دوم رو نشنید و حس کرد دستاش رو فرمون میلرزه.
زیر لبی
زمزمه کرد:
-چرا
برگشته؟ چرا حالا؟
ضربه ی
محکمی به فرمون زد. تازه داشت زندگیش و سروسامون میداد و توی کل دنیا تنها چیزی که
حتی از اسمش هم میترسید پونیکا بود. حضورش هیچوقت ناپدید نمیشد و انگاری که همه جا
بود مثل سایه ی سنگینی روی زندگیش نقش بسته بود و نمیذاشت رها شه...
تازه روی
زخماش بسته شده بود و داشتن خوب میشدن...زخمایی که پونیکا بهش زده بود. حالا
برگشته بود؟ به همین راحتی؟ فقط راحت به زبون میومد و خدا میدونست پشت برگشتن
ناگهانیش چقدر حادثه و مشکل خوابیده.
داشبورد
ماشین و باز کرد و برگه ای که مدت ها بود اون تو خاک میخورد و بیرون کشید...شاید
این بار هزارم بود که بعد از رفتن پونیکا این کلمات رو میخوند و قبل از اینکه چشمش
به کلمات بخوره توی ذهنش میدونست کلمه ی بعدی چیه...از حفظ بود. چشمش خطوط رو
میبلعید:
خاطرات در
سکوت ناپدید می شوند...خاطرات امشب مرا نابود می کنند...با آخرین نفسی که می کشم
آخرین خاطره هم بال می گیرد و از برابرم پر می کشد...این پایان من است.
گذشته
هرگز باز نمی گردد و من هنوز منتظر زندگیِ مشترکی هستم که شروع نشده به پایان رسید.
رویاهای
خسته ای که برایشان لالایی گفتم تا بخوابند، شبح هایی بودند که مرا ربودند...بعد
از تمام کارهایی که کردم، حالا تنهای تنهام...تنهای...تنها...
چشمهایم
را می بندم و با قلبی تهی برای آرزوهایی که مرده اند خون گریه می کنم.
وقتی
صورتک ها دروغ گفتند و پس از آن عشق تلو تلو خورد...و من با زمان تنها مانده ام...
و زمان!
آه زمان رویاهایی که دردم را مرحم بودند در هم شکست و از بین برد...گذشته ها
گذشتند اما من هنوز هم منتظر عشقی هستم که پیش از این هرگز مانندش را تجربه نکرده
بودم...من...تنهای...تنهای...تنه ایم...
من اینجا
با خودم مانده ام و کسی نیست که قهرمان قصه های شاه و پریانم باشد...قصه ای که از
ابتدایش با بدی شروع شد...
قلب من در
تنهایی هایی ای که به سیاهی شب است جان می دهد...
آنچه
گذشته هرگز برنمی گردد و من هنوز منتظر قلبم هستم تا باری دیگر تپش را از سر آغاز
کند...و در آخر سپیده می زند، خورشید طلوع کرده تا دردهایم را با پرتوهای طلایی
رنگش التیام بخشد...و این آغاز من است...آغازی نو.
بردیا
میدونم که هیچوقت و هیچوقت من و نمیبخشی...میدونم که برات مردم. اما فقط و فقط یه
بار خودتو بذار جای من...نمیدونم شاید تو هیچوقت به اندازه ای که عاشقتم من و دوست
نداشتی. نمیدونم شایدم زخمی که بهت زدم زیادی کاری بود، اما فرشته ی نجاتم ای کاش
من و میبخشیدی.
ای کاش که
نمیذاشتی آخر و عاقبتمون به اینجا بکشه...من میرم و میذارم تا خوشبخت شی. میدونم
که مقصر بودم اما گاهی سرنوشت هم اتفاقات و بد کنار هم میچینه. اگه تو رو زودتر
میدیدم هیچوقتِ هیچوقت اون کاری که با کیان کردم و باهات نمیکردم چون من عشق و خوب
نمیشناختم...بردیا رویاهامون همون شبی که عروسیمون و بهم زدم تموم شدن. همه ی
خاطراتمون و تمام درخشندگی هایی که در کنار تو بودن داشت رو برای خودم عزیز نگه
میدارم. ما هیچوقت بهم برنمیگردیم پس دیگه اشکی نمیریزم...همیشه و همیشه پیشم و
توی افکارم میمونی.
و در آخر
امیدوارم یه روز روشن و آفتابی عشق واقعی زندگیت و ببینی...میدونم که اون لحظه
چقدر برات زیباست که من از زندگیت رفتم بیرون. من هم از پشت دروازه های زمان و
فاصله ای که بینمونه نگاهت میکنم. لبخند درخشانت و دوباره میتونم ببینم و عاجزانه
از خدا تمنا می کنم هرگز تو رو از آرزوهات جدا نکنه، چون که بدون لبخند تو این منم
که پر پر میشم...
امیدوارم
خوشبخت و راضی از روندن من باشی و زندگیت و با کسی شریک شی که لیاقتت و داره...من که
نداشتم.
بردیا
دستی به صورتش کشید و ناباورانه فهمید که بدون اینکه متوجه باشه یه قطره اشک راه
گونش و باز کرده. اون رو زدود و گفت:
-تو که
قرار نبود برگردی! چرا برگشتی؟
***
نگاهم
توی آینه روی صورت رنگ پریدم افتاد...منتظر بودم. نمیدونم منتظر چی! سپیده بهم زنگ
زدو نفرینم کرد به نابودی...گفت همه ی چیزایی که توی دستشویی به سامان گفتم و اون
بهم گفت و شنیده و ازم نمیگذره. حرف هایی که بهم زد هنوز توی گوشمه:
-چرا
پونیکا؟ مگه من بهترین دوستت نبودم؟ هنوزم باورم نمیشه...تو توی تموم اون روزایی
که من مثل احمقا از خیانت سامان بهت میگفتم و دلگرفته گریه میکردم اونجا بودی و
لابد به بدبختیم خندیدی...تو درست رو به روم نشسته بودی و به ریشم خندیدی...ازت
نمیگذرم. میخواستی چی رو ثابت کنی؟ من مثل تو خونه خراب کن نیستم اما اگه خودت به
بردیا نگی میام و همه چیز و بهش میگم...نمیذارم اونم مثل من احمق فرض شه. فهمیدی؟
اگه همین امشب همه چیز و بهش نگی من میام و از خواب خرگوشی بیرونش میارم.
و حالا من
با لباس سپید عروسی اینجا نشستم و از توی آینه هایی که بهم دهن کجی میکنن و حقیقت
رو به رخم میکشن به خودم نگاه میکنم.
لباس
عروسم دیگه برام زیبایی روزای پیش رو نداره. شاید همون لباس شیک و خوشگل باشه اما
من دیگه به چشم لباس عروس نگاهش نمیکنم این رخت عزاداریِ منه برای عروسی که امروز
قراره بمیره.
دیشب گفتم
به بردیا میگم اما نگفتم...امروز توی راه آرایشگاه گفتم بهش میگم بازم نگفتم اما
محال بود بذارم خطبه ی عقد خونده بشه اینبار دیگه باید بهش بگم...تا همین جاشم صبر
کردم تا فقط برای چند لحظه به عنوان عروسش کنارش باشم و بعد روی قلبم و خواسته هاش
و نیازاش خط بطلان بکشم و توی گوری که خودم با دستای خودم کندم بخوابم.
یکی جیغ
میکشه شاه داماد تشریف آوردن و من تمام تنم میلرزه...بردیا طبق قرار قبلی با خودش
فیلم بردار نیاورده. نمیدونم چرا! گفت واسم سورپرایز داره و من و بیشتر بی قرار
کرد. من و قلبم نیازی به سورپرایز و استرسش نداریم آرامش میخوایم تا حقیقت و رو
کنیم.
یه خانومی
که از بین هجوم اشک صورتش و نمیدیدم دستم و گرفت:
-عزیزم
چرا انقدر میلرزی؟ استرس داری؟
فشاری به
دستم آورد:
-طبیعیه
عزیزم...بیا دامادت و منتظر نذار.
دنبالش
کشیده میشدم...بردیا خوشحال بود ولی من همه ی سرو صداهای شاد دور و برم رو مرثیه
ای برای مرگ رویاهام میدونستم. بردیا دستای لرزونم و توی دستش گرفت و بعد از دادن
شیرینی به آرایشگرم من و برد نشوند روی صندلی بغل. نگاه بغض آلودم روی دستکشای
کوتاه و سپیدم بود و سعی میکردم آروم باشم هرچند که تقریبا غیر ممکن بود.
بردیا
نگاهی به من انداخت و نگران گفت:
-چیزی شده
پونیکا؟
آب دهنم و
قورت دادم:
-باید حرف
بزنیم بردیا.
سرش رو با
خوشحالی تکون داد:
-اتفاقا
منم همونطور که گفتم واست سورپرایز دارم.
نگفتم
سورپرایز نمیخوام و ساکت نشستم. من و برد یه جای خیلی خیلی خلوت و سوت و کور...کل
تهران از اون بالا معلوم بود.
رفتم
چسبیدم به نرده ها و به منظره نگاه کردم...خیلی جالب بود که یه مرد عروسش و قبل از
سالن بیاره یه همچین جایی تا مدت کوتاهی و به دور از همهمه تنها باشن...کاری که هر
مردی نمیکنه.
بردیا
نگاه شیطونی که نفهمیدم از چه بابت بود و به من انداخت...دستی به سرش کشید و اومد
کنار وایساد. بازوم و گرفت و من و کشوند تو بغلش:
-قربون
عروس خوشگلم بشم که انقدر تو چشماش نگرانیه...ترسیدی خوشگلم؟
بغضم
بیشتر شد و خودم و از بغلش بیرون کشیدم...هردوتامون با هم گفتیم:
-بردیا من...
-پونیکا
من...
سریع گفت:
-تو اول
بگو.
میدونستم
اگه من اول بگم اون دیگه هیچوقت حرفش و نمیزنه واسه همین سرم و به معنای رد حرفش
بالا انداختم:
-نه تو
اول بگو...
-خیلی خوب.
جا جواهری
کوچیک و زرشکی رنگی رو از تو جیب کتش بیرون کشید و جلوم بازش کرد. از دیدن حلقه ی
سفید و درخشان توش تعجب کردم. این حلقه ای بود که بردیا روزی که صیغه کردیم به
عنوان نشون انداخت دستم و من یکی دو هفته پیش خیلی ناگهانی گمش کردم. کلی ناراحت
بودم که چرا گم شده. اون برش داشته بود؟ که اینطوری بهم بدتش؟
بردیا
جلوم زانو زد و حلقه رو آورد جلو تر..ای کاش تمومش میکرد.
زمزمه وار
گفت:
-از وقتی
که عاشقت شدم دلم میخواست اینطوری رمانتیک جلوت زانو بزنم و ازت تقاضای ازدواج
کنم...اون روزی که ساناز اومد خونمون و یادته؟ همون روزی که میخواستم یه چیز مهم
بهت بگم و بدم؟ میخواستم اینطوری ازت تقاضای ازدواج کنم که همه چیز به هم ریخت.
چشمک
خوشگلی زد و ادامه داد:
-معطلم
نکن خوشگل خانوم...زود باش بله رو بگو.
بغضم
ترکید و اشکام گوله گوله روی گونه های آرایش شدم میریختن. بردیا تعجب کرد. از روی
زمین بلند شد و اومد طرفم. دستش و پیچید دور شونه هام و سرم و روی سینش گذاشت. سرم
روی قلبش بود و خیلی خوب صدای تپش های قلبش و که آوای زندگیم بود میشنیدم. خم شد و
کنار گوشم بوسه زد:
-چی شده
که خورشید خانومم اینطوری گریه میکنه؟
خودم و از
آغوشش بیرون کشیدم. بردیا جعبه ی کوچیک و آورد جلوتر:
-نمیخوای
بله رو به من بگی؟ نه به عاقد و جلوی چشم یه عالمه آدم فوضول...فقط و فقط به خودم!
با همون
چشمای گریون و دستای لرزونم دستم و بردم سمت جعبه ی کوچیک و زرشکی رنگ و درش و
بستم:
-بردیا
اول باید یه چیزی رو بهت بگم.
بردیا
ناامیدانه و با کنجکاوی به دست من که در جعبه رو بست نگاه میکرد...نگاهش با همون
بهت و حیرتی که توش موج میزد اومد بالا و توی چشمام افتاد:
-چی شده
پونیکا؟ نمیدونم چرا نمیتونم این حالتات و بذارم پای استرست.
اشکای روی
صورتم و مهار کردم:
-چون
بخاطر استرس نیست.
ادامه
دادم:
-میخوام
یچیزی بهت بگم...اما میدونم بعد از گفتنش میمیرم.
بازوهام و
توی دستاش گرفت و آرامش دهنده فشرد:
-خوب اگه
انقدر اذیتت میکنه نگو.
به همین
راحتی؟ هرچقدر بیشتر به عظمت روحش پی میبردم بیشتر میخواستم که همه چیز رو همینجا
تموم کنم:
-نه
نمیتونم نگم...من باید بگم و تو هم باید گوش کنی.
-پونیکا
داری نگرانم میکنی! این چیه که از گفتنش انقدر میترسی؟
گفتم...همه
چیز و بهش گفتم. بدون اینکه حتی یک درصد بخوام خودم و تبرئه کنم و لحظه به لحظه
شکستن غرورش و له شدن شخصیتش رو زیر دست و پام دیدم. کاری که من کردم هیچ دلیل و
برهانی براش نبود سپیده دوست خوبی بود...من فقط واسه ی تفریح زندگیش و خراب کردم و
همه ی همین حرفارو هم به بردیا زدم...
جلوش روی
زانوهام نشستم و از دیدن ضعف ها و گناهانم که مثل آیینه ای توی آبی چشمای طوفان
زده ی بردیا میدرخشید خجالت زده شدم.
بردیا بعد
از سکوتی که توی حزن و اندوه من و سکوت زجرآور خودش گذشت شروع کرد به عربده کشیدن:
-چرا الان
داری اینارو بهم میگی؟ هان؟ چرا امشب لعنتی؟
از
بازوهام گرفت و من و که در اوج ضعف و ناتوانی بودم بلند کرد...نه اینکه مثل همیشه
با احساس اینکارو بکنه. بلکه با خشم...با نفرت...توی چشمام زل زد و من و هول داد
عقب:
-لعنت به
تو...چرا حالا بهم اینارو میگی؟ میخوای ببینی چطوری میشکنم؟
نه
نمیخواستم...من توی اوج نیازم اجازه دادم خودم قبل از تو بشکنم...من خودم قبل از
تو شکستم و دارم عواقب خیانتم و میبینم. چه بهای سنگینی! در برابرش سکوت کرده
بودم. در برابر عربده ها و خشمش که روی سرم میریخت. از حالش معلوم بود من دیگه
عروس امشب نیستم...فقط گریه کردم و نگاهش کردم...
-پونیکا
تموم آرزوها و رویاهام و شکوندی...من و خورد کردی. چرا با وجود چنین راز سیاهی توی
دلت گذاشتی عاشقت بشم؟ چرا بهم دروغ گفتی؟
خدای من
مرد من داشت گریه میکرد...بردیای قوی و محکم من داشت اینطوری پر سوز گریه میکرد؟
ایکاش میمردم و چنین روزی رو نمیدیدم. سریع رفتم جلوش و خواستم با دستم اشکاش و پس
بزنم که دستم و پس زد:
-دست
کثیفت و به من نزن...باورم نمیشه که من...بردیا کاردان که هیچ کس نمیتونست بهش کلک
بزنه از یه زن، اونم یه زن عوضی و بی ارزشی مثل تو رو دست خورده باشم...خوب نقش یه
الهه ی پاک و بازی کردی...بهت تبریک میگم. توی عمرم بازیگر قهاری مثل تو ندیده
بودم.
جملات
آخرش توی اوج نفرت زده شدن. دلم هزار تکه شد و بغضم یه بار دیگه شکست:
-چطوری
میتونی اینارو بگی بردیا؟ فکر میکنی میخواستم اینطور بشه؟ من خودمم ناخواسته اسیر
این عشق نفرینی شدم...
صداش مثل
رعد و برق که دل آسمون و شکاف میده توی گوشم فرو رفت:
-دیگه به
من این دروغای مزخرفت و تحویل نده...حالم ازت به هم میخوره...جای آشغالا فقط توی
آشغالیه نه قلب ساده ی من که نفهمیدم چطور انقدر راحت فریب تو مار خوش خط و خال و
خورد.
راهش و
کشید تا بره و من و تنها بذاره:
-دیگه حتی
اسمم و هم روی اون لبای کثیفت نیار.
شیون کردم
و به
سمتش برگشتم:
-اما من
بدون تو میمیرم.
یه لحظه
توی جاش ایستاد دستاش و مشت کرد و محکم و قاطع گفت:
-پس بمیر.
لال
شدم...همونجا وایسادم و با بهت و حیرت رفتنش و نظاره کردم و بعد روی زمین زانو
زدم...زانوهام از فشار حرفش خم شد...کمرم شکست. بردیا رفته بود و خوب میدونستم
هیچوقت من و نمیبخشه و حق و بهش میدادم...اون یه مرد ایرانی بود. مردای ایرانی زنی
رو که
مطلقه بود و هم با زور قبول میکنن...البته
بردیا هیچوقت براش مهم نبود من مطلقه ام اما اینیکی ضربه بیش تر از حد انتظارش بهش
فشار آورد...امیدی به برگشتن و بخشیدنش نداشتم.
***
و
این منم
زنی تنها
در آستانه
ی فصلی سرد
در ابتدای
درک هستی آلوده ی زمین
و یأس
ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی
این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت
و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار
نواخت
امروز روز
اول دیماه است
من راز
فصل ها را میدانم
و حرف
لحظه ها را میفهمم
نجات
دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتیست
به آرامش
زمان گذشت
و
ساعت چهار
بار نواخت
در کوچه
باد می آید
در کوچه
باد می آید
و من به
جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه
هایی با ساق های لاغر کم خون
و این
زمان خسته ی مسلول
و مردی از
کنار درختان خیس میگذرد
مردی که
رشته های آبی رگهایش
مانند
مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا
خزیده اند
و در
شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می
کنند...
-بهار...بهار؟
موهای تنم
سیخ شد و مبهوت کتاب و بستم. چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود...لبم رو به دندون
گزیدم و خواستم برم زیر میز قایم شم ولی فایده ای نداشت. اصلا این بچه بازی ها چی
بود که من درمیاوردم؟ مگه برای برگردوندنش نیومدم؟ پس باید به هر حال میدیدمش
دیگه. از فکر بیرون اومدم و بردیا رو دیدم که هاج و واج نگاهم میکنه...
توی سلام
دادن پیش دستی کردم و از روی صندلی بهار بلند شدم:
-سلام...
سرش رو به
معنی جواب سلامم تکون داد و نگاهش و سریع دزدید...دورتا دور دفتر و از نظر گذروند:
-بهار
نیست؟
میز و دور
زدم و رفتم جلوتر:
-نه...ولی
الان برمیگرده.
وقتی دید
دارم میرم سمتش چند قدم رفت عقب.
آروم گفتم:
-بردیا من...
میخواستم
بگم من بخاطر تو برگشتم و به امید بخشایشت، اما دستش و بالا آورد و بین حرفم پرید:
-پونیکا
نمیدونم بهار بهت گفته یا نه اما من الان با سانازم...اون روی تو خیلی حساسه و من
دلم نمیخواد اذیت شه.
پس دل من
چی؟ براش اهمیت نداشت که با حرفاش دلم و شکوند؟! البته حدسش و میزدم با ساناز
باشه چون قبل از رفتنم یه چیزایی از زبون بهار شنیده بودم. دیگه دلم نمیخواست
حرفایی که آماده کرده بودم تا وقتی دیدمش بهش بزنم و بگم. میخواستم غرورم و حفظ
کنم.
دستام و
زیر سینم جمع کردم و پوزخند زدم:
-حالا کی
گفته که من بخاطر تو برگشتم؟
جمله ام
رو با تاکید خاصی گفتم. با خونسردی و جدیت سری تکون داد:
- من
نمیدونم به خاطر چی و یا کی برگشتی و برامم مهم نیست که بدونم...فقط فاصلت و با
زندگیم حفظ کن. با اون کاری که تو با من کردی...
اینبار من
بین حرفش رفتم:
-کاری که
من کردم به تو هیچ ربطی نداشت...من یبار قبلا بابت نگفتن حقیقت ازت عذرخواهی کردم
اما دیگه حاضر نیستم ازت بخوام که من و ببخشی چون همونطور که گفتم اصلا به تو ربطی
نداشت.
صدام
ناخودآگاه رفته بود بالا. از پشت بردیا بهار و دیدم که اومد تو و با گیجی و تعجب
به ما نگاه کرد.
اومد سمت
میز و گفت:
-کی اومدی
بردیا؟
بردیا
نگاه عصبانی شو از چشمام گرفت و به بهار دوخت:
-همین
الان...
مثل اون
موقع ها که عاشقم نبود و همش اخم میکرد حالا هم سگرمه هاش توی هم بود. روزایی که
دوستم داشت فقط برای من اخم نمیکرد و مهربون چشمای آبیش و بهم میدوخت.
از یاد
گذشته ها آهی کشیدم و رفتم کیفم و از روی میز بهار برداشتم:
-بهار من
دیگه میرم خونه...
بهار هول
شد:
-کجا
پونیکا؟ مگه قرار نبود امروز توی کارام کمکم کنی؟
سرم رو
تکون دادم:
-آره
میدونم...ولی بذارش واسه ی فردا.
بهار
لیسانسش و گرفته بود و حالا توی یه دفتر روزنامه کار میکرد. از وقتی که برگشته
بودم یه لحظه هم تنهام نمیذاشت...مثل همون موقع ها مهربون و دوست داشتنی بود. هیچ
کس بجزء سپیده نفهمید برای چی من و بردیا مهمونارو توی سالن کاشتیم و قید زندگی
مشترکی که هردومون مشتاقانه منتظرش بودیم و زدیم. صورت بهار و بوسیدم و رفتم سمت
در...از کنار بردیا که رد میشدم سعی کردم مثل خودش اخمام و توی هم کنم و بهش محل
ندم. این واقعا اونی نبود که من میخواستم اما خودش با جبهه گیری بی موقعش مجبورم
کرد اینطوری رفتار کنم.
از
بار اولی که بردیا رو دیده بودم یک هفته ای میگذشت...دلم میخواست تند تند ببینمش
تا با دیدنم خاطرات با هم بومدنمون براش تکرار شه و شاید یکم یخاش آب شه اما انگار
بردیا به شدت سعی داشت از من دوری کنه. بهانه های خوب واقعا کم پیدا میشن. اینکه
جوری ببینمش که غرور خودم هم خدشه دار نشه. اما خیلی زود یه بهانه ی خوب پیش
اومد...تولد بهار!
بهار برام
تعریف کرده بود که بردیا دیگه توی دادسرا کار نمیکنه و از وقتی عروسیمون بهم خورد
بیکاره... البته بهم اخطار هم داده بود که بردیا خیلی درنبود من عذاب کشیده و
هنوزم که هنوزه بردیای قدیم نشده. بهم گوشزد کرد که فکر بردیا رو از سرم بیرون
کنم، خوب نه اینکه مستقیم این و بگه بلکه خیلی محترمانه اینکارو کرد منم مطمئنش
کردم بخاطر بردیا برنگشتم البته دروغ میگفتم ولی اگر دوستی بهار رو هم از دست
میدادم دیگه نمیتونستم بردیا رو به هیچ بهانه ای ببینم علاوه بر اینکه خود بهارم
برام خیلی مهم بود.
طبق نقشه
ی قبلی یک هفته قبل از تولد بهار رفتم سراغ مامان بردیا. اولش خیلی سرد باهام
رفتار کرد اما یکم براش آبغوره گرفتم و گفتم که اون توی همون مدت کوتاه جای مادر
داشته و نداشته ام و برام پر کرده...اینکه نمیخوام بخاطر تموم شدن رابطه ی من و
بردیا مادر خوبی که پیدا کرده بودم و از دست بدم. انقدر گفتم و گفتم تا بلاخره نرم
شد و بغلم کرد...اقرار کرد که خیلی من و دوست داشته و وقتی اونطوری عروسی و بهم
زدیم ازم دلخور شده. فکر میکنم بردیا نه تنها چیزی به مامانشینا درمورد خیانتم
نگفته بود بلکه تقصیرارو هم متوجه خودش کرده بود چون مامانش چند بار بین حرفاش گفت
بردیای خیر ندیده و بی لیاقت. بخاطر همین خوبیهاش بیشتر مصمم شدم حتما یادش بندازم
یه روزی چقدر عاشقم بود. من یه بار اون چهره ی قطبی و اخمالو رو نرم کرده بودم یه
بار دیگه هم شده به هر قیمتی اینکارو میکنم...البته با حفظ غرورم.
بعد یه
چند ساعت صحبت کردن با مرجان جون قضیه ی تولد بهار و در میون گذاشتم. اون هم عین
دخترای چهارده ساله ذوق کرد و گفت که باهام همکاری میکنه.
چراغ سبز
و که از مرجان جون گرفتم رفتم سراغ بردیا...بدون خجالت و حتی اینکه از گذشته حیا
کنم...با همون بی پروائی هایی که فقط از خودم برمیومد. از بین حرفای مرجان جون
متوجه شدم هنوز توی آپارتمانش و مستقل زندگی میکنه. فقط امیدوار بودم ساناز مثل من
بی حیایی نکرده باشه بار و بندیلش و ببنده بیاد پیش بردیا که اونطوری کارم خیلی
سخت میشد.
شماره ی
قدیمی بردیا رو گرفتم و دعا دعا میکردم هنوز همون خطش و داشته باشه...وقتی صدای بم
و جذابش توی گوشم پیچید نفسم و فوت کردم بیرون:
-بله؟
چه طلبکار
بود لحنش...نمیدونست منم چون من خطم و عوض کرده بودم. احتمالا اگه میفهمید کی پشتِ
خطه صداش عصبانی میشد جای طلبکار.
گوشی رو
تو دستم جا به جا کردم و با اعتماد به نفس گفتم:
-سلام
بردیا خــان! پونیکام...
چند لحظه
صدای آزاردهنده ی سکوت بینمون پیچید و بعد بردیا با خونسردی ای که توی همون چند
ثانیه به دست آورد جواب داد:
-سلام...کارت
و بگو!
چه بی ادب
و گستاخ...صبر کن ببین چطوری رامت میکنم!
با خیرگی
جواب دادم:
-اینطوری
پشت تلفن نمیشه باید ببینمت.
دوباره
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
-نمیشه،
کار دارم. در ضمن بهت گفته بودم دور و بر زندگی من...
رفتم بین
حرفش:
-انقدر
اعتماد به نفست بالاست؟ من چیکار دارم با زندگی تو؟! بردیا برای من همه چیز تموم
شده از این بابت مطمئن باش!
تاکید
زیادی روی کلمه ی مطمئن باش داشتم. اینبار سکوتش طولانی تر شد بطوریکه فکر کردم
قطع کرده اما بلاخره گفت:
-پس واسه
چی زنگ زدی بهم؟!
-گفتم که
باید ببینمت...اینطوری نمیشه بهت بگم. قضیه اش مفصله.
مکث
کوتاهی کردم و ادامه دادم:
-از دیدن
من میترسی؟
دست
گذاشتم رو نقطه ضعفش، سریع گفت:
-من و
نمیشناسی؟ از چی بترسم؟ فقط بگو کجا ببینمت؟
لبخند
شیطنت آمیزی روی لبم نشست و اسم کافی شاپی توی همون نزدیکی رو گفتم...یه جمله ی
خوبی بود که میگفت بدترین قمارا قمار مرگ و زندگیه اینبار یا من میبرم یا تو بردیا
خان!
***
مطالب مشابه :
سمفونی سکوت زندگی3
بـــاغ رمــــــان - سمفونی سکوت زندگی3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
دانلود رمان عروسی سکوت
دنیای رمان - دانلود رمان عروسی سکوت - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان سمفونی
دانلود رمان خواب بازی
دانلود رمان خواب بازی سمفونی سکوت. نوتریکا 1. سکوت شیشه
دانلود رمان بغض خاموش
دانلود رمان بغض خاموش رمان سمفونی سکوت رمان سمفونی
دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ
رمان سکوت شیشه رمان سمفونی دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن
دانلود رمان بلندی های بادگیر
دانلود رمان بلندی های بادگیر رمان سمفونی سکوت رمان سمفونی
رمان سمفونی مرگ19
رمان سمفونی مرگ19 - انواع رمان های خاطرات در سکوت ناپدید می شوند دانلود آهنگ
رمان سمفونی مرگ3
رمان سمفونی مرگ3 - انواع رمان کاملا خاموش شد،سکوت مرگباری جریان پیدا دانلود رمان.
دانلود رمان بازیچه
دانلود رمان بازیچه سلام دوستان رمان خون من تو این وبلاگ رمانهایی رو که خودم نوشتم و
برچسب :
دانلود رمان سمفونی سکوت