رمان شروع عشق با دعوا 8


یسنا وایسا کجاداری میری  ....بعدازاین حرفش دستموگرفت انگارجریان برقوبهم متصل کردن شوکه شدم میخواست منو دنبال خودش بکشونه بایاداوری اتفاقات امروز باخشونت دستموازدستش کشیدم بیرون باصدای تقریبابلندی گفتمم...باچه حقی به من دست زدی هان؟...من هیج جاباتونمیام ومیخوام برم اجازه توهم اصلاواسم مهم نیست..نمیدونم دلیل این هم پرخاش چیه چرااینطوری برخورد میکنم..فقط مواقعی که وقت عادت ماهانه ام بود روکسی حساس میشدم بهانه میگرفتم کلاسگ میشدم اماالان وقت عادت ماهانه نبود حتی بهش وقتشم نزدیک نبوداما من الان همون حالتوداشتم ازش....باصدای عصبیش به خودم اومدم...ببین سرکاره خانم من نمیدونم چی شده وچرامیخوای بری واسمم مهم نیست بدونم اگرم اومدم دنبالت واسه اینه فکرنکنی هرکاردوست داشتی میتونی انجام بدی...شماتعهددادید که اینجاکارکنید...هه تعهد حالاوقتش بود..نه شماگوش کنید..من تعهدی ندارم چیزی روامضائ نکردم باچشمای گردشده وحالتی گنگ بهم نگاه میکرد ادامه دادم نمیدونم اقای رستمی بهتون گفته یانه ..من تایکماه اول اینجاازمایش مشغول به کاربودم بخاطردانشگاه ودرسام نمیتونستم قراردادپابت داشته باشم واسه همین ازاقای رستمی خواهش کردم که استخدامم کنن واگرخواستم ازاینجابرم سریع یک نفروجایگزین میکنم....ایشونم چون ازکارمن راضی بودن پذیرفتن حالاشماحق نداریدبه من بگیدچیکارکنم یانکنم...من یه کی ازدوستاموبجای خودم میفرستمدوست داشتیداستخدامش کنید نخواستیدم خودتون یکی روانتخاب کنید...بعدسریع عقب گردکردم که برم که اونم تیزترازمن اومدجلوم ایستادوگفت این امکان نداره..عمواینقدربیخیال نیست..میتونید ازبقیه بپرسیدیاپروندمومطالعه کنید جناب رستمی..یکباردیگه هم اینطوری جلو راه من سبزشید به جرم مزاحمت ازتونشکایت  میکنم ضربم کاری بود چون چیزی نگفتوفقط نگام کردمنم درکمال خونسردی درحالی که ازدرون میسوختمودوست داشتم زودکاری کنم که خنک شه...بهشت پشت کردمورفتم حتی برنگشتم ببینم رفته یامونده اونم دیگه دنبالم نیومد...الان یک هفته ازاون روز میگذره ..اتفاق خاصی نیفتاده جزاینکه روزعقدیلداوکیامشخص شده میگم کیاچون تواین مدت خیلی باهاش صمیمی شدم مثل داداشم دوسش دارم هروقتم میریم بیرون هم رویلداهم رومن غیرت داره همیشه هم میگه تومثل ابجی کوچیکه ای یلدامثل ملکه قلبم منم میخندمومیگم توهم مقل داداش بزرگه ای اما مش رجب سبزی فروش پادشاه قلبم ....تواین مدت چندبارخانواده کیااومدن اینجا ....واسه انجام کارای عقدمهریلداهم شد 5000سکه ..ویه ویلا توشمالوخونه توغرب تهرانوووووو2000تا شاخه گل رزکه اینومن خواستم که به مهرش اضافه کنند..اوناهم باکمال میل قبول کردن ...عقدیلدا روزجمعه هست قراره توویلا کیاتوجوردن برگزارشه....تواتاقم نشسته بودموبه این چندروز فکرمیکردم دیگه سراغی ازم نگرفت حتی کنجکاونشده بود بدونه کجامیرم سرکاراصلا کارم جورشده یانه..به درک منم بهش فکرنمیکنم یعنی سعس میکنم فکرنکنم...باخوردن تقه ای به درازاون حالت بقول یلدافکوراومدم بیرون ..باصدای ملایمی گفتم ..بله...اجازه هست بیام داخل..ئئ اینکه کیاست گفتم یلداهمیشه مثل چی دروبازمیکنه ومیپره داخل...کنجکاوشدم ببینم چرااومده اینجا عجیب نبود همیشه شبا بعداز کاراش میومد اینجاتاهمه چیوچک کنه ببینه یلداکموکسری نداره یانه یلداهم ماشالله همه جور نازوعشوواسش مییومد...بیام..-ای وای خاکبرسرت پشت درمونده خب به من چه تاالان نیومده بوددر اتقم منم که فوضول خواستم اول خودم ته توشودربیارم...سریع یه لباش مناسب پوشیدموگفتم...بفرمایید...دروبازکرد واومد داخل بلندشدم ایستادم یه جوری وانمودکردم که بخاطرتعویض لباس معطل شده اون پشت در.....-یه نگاه بهم کرد..منم خیلی متین گفتم...-سلام جناب برادر .داماد..اقاکیا...شادوماد...-خندش گرفته بود درروهم بودکامل نبسته بودشومنم بابت این کارازش ممنون بودم دوست نداشتم یلداخدای نکرده حساس شه که ازاین اخلاقانداشت ولی بایدمراقب بود.....-من موندم تواین همه حرفوازکجات میاری   یه سلام کوتاه که این همه فلسفه نداشت ایناروبالبخندبهم میگفت..منم بایه حالت تعجبی ساختگی گفتم..راست میگی؟فلسفه بافیم خوبه؟وای منواین همه استعداد محاله..-بلندخندیدوگفت تعارف نمیکنی بشینم یامیخوای همینطوری سرپانگهم داری میترشیا...-ئئئئ کیارش خجالت بکش ادم که واسه ابجی کوچیکش نمیگه میترشی   بیابشین که یلدابوببره نامزدشوسزپانگه داشتم کارم تمومه...اومد روصندلی میزکنسولم نشست..منم روتخت نشستم..-قبل ازاینکه چیزی بگه گفتم..-یلداکجاست صداش نمیاد..-تواشپزخونه بود منم چون باهات کارداشتم بهش گفتم میام اینجا ...-که اینطور خوب میشنوم ...-چیو......-ای بابادامادعزیز کارتومیگم..-اهان...-سریع تعقیرحالت داده خیلی جدی گفت..-ببین یسنا من میخوام درمورد کارت باهات حرف بزنم..منم گفتم..-درموردکارم..مگه نمیدونی من دیگه سرکارنمیرم...راستش تاعصری نمیدونستم عصرم سامی باهام حرف زد اونموقع بودمتوجه شدم دلیل نرفتنت سرکاراینه که کلابیخیال کارشدی....باشنیدن اسمش یخ کردم یه حالت اضطراب یه حالتی که ادم مواقعی که امتحان پایان ترم داره وهیچی نخونده واسترس ودلهره میارسراغش منم دچاره همون حالات شدم...امااینکه چی به کیارش گفته بودبیشترکنجکاوم میکرد و دوست داشتم کیازودبره سراصل مطلب...من نمیدونم چرادیگه نمیخوای اونجاکارکنی یادلیل این که یهوازاونجازدی بیرونم همینطور..عصرباسامی حرف زدم بهم گفت که باچه حالتی ازاونجازدی بیرون ببین..من نه ازاون دفاع میکنم نه ازتومیدونم  رفتارسامی خشک تنده ازبرخورداولیه تونم باخبرم..پس اقاهمه چیوبهش گفته...اماهیچکجا کاربه این خوبی وبااین حقوق پیدانمیکنی.....میخوام برگردی سرکارت ورفتارای اونونادیده بگیری  ..رفتم توفکریعنی سامی میخوادمن برگردم...هه بروباباتورومیخوادواسه چیش اخه..خیلی سریع گفتم من به اونجابرنمیگردم اونجا علاوه برخوداقای رستمی اطرافیانشونم منو تحقیرمیکنن توهم اگردوست داری بازبرگردم سرکار ومیخوای کمکم کنی   خواهشنایه کارتوشرکت خودت واسم جور کن..تودلم گفتم خیلی پرروی دختر...-کیاخیلی مودبانه گفت...گذاشتنت سرکارواسه من کاری نداره اما اون شرکت بیشتربه دردت میخوره میتونی یواش یواش پیشرفت کنی...بدون فکرگفتم:من فقط میخوام خرج دانشگام باخودم باشه همین والا سرکارنمیرفتم ادم ولخرجی نیستم باحقوق باباهم میتونستم کناربیام...-خلاصه کیاکلی سعی کردراضیم کنه امافایده ای نداشت من سرحرفم موندم اونم دید به جای نتونست برسه گفت..خیلی خوب بعدازاتمام مراسم یکشنبه بیاشرکت ببینم چی میشه کارتشوبهم داد منم ازش تشکرکردم دراخرم اضافه کرد که فردابایلدامیخوان برن خریدمنم باهاشون بایدبرم..دلیل این همه اسرارشونمیدونستم ..-به هرحال قبول کردم....بعدازخداحافظی کیاازاتاق رفت بیرون اینقدر توفکربودم که همراهیش نکردم...اون شب ازاتاقم بیرون نرفتم کسی هم نیومد بهم سربزنه مامانویلدادرگیرکاربودن...اون شب باکلی فکرخوابم برد صبح باجیغودادیلدابیدارشدم..یه کش قوسی به بدن دادم که انگارادامس موزی شدم چشمای خواب الودموبازکردم که دیدم یلدااماده بالاسرم واستاده ....-بایه حالت تهدید مانندی انگشت شوتوهواتکون دادوگفت..یاسی بخدابه جون خودت اگرتا یه ربع دیگه اماده شدی که هیچ والا چنان میزنمت که صدای غازبدی...-خندم گرفات ازحرفش صدای غاز هه...-ازجام  بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم   بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم  یه مانتوسفید کوتا مدل پیراهن مردونه بایه شلوار پاکتی کرم....تنم کردم بارایشم به یه خط چشم ویه رز صورتی ملایم بسنده کردم یه شال سفیدسرم کردم موهاموازادریختم دورم لخت بودن فقط جلوموهامو کج ریختم .....موهام روشونه هام وپشتم ویه کمی جلوسمت راستم پخش بودن شالمواادانداختم عینک دودیمم گذاشتم بالایرم روموهام ...استینای مانتوم کوتاه بود یه دستبند خیلی ظریف نقره هم انداختم ..سریع ازاتاق زدم بیرون باراخرازتوایینه توراه روخودمودید زدموکفش الستارقرمزموپاکردموبدورفتم سمت دریلدا اماده وایستاده بود توحیاط پشت در اوه چه تیپی زده بود من اسپرت اون خانومانه یه شلوارلی لوله مشکی باکفش پاشنه هفت سانتی مخمل مشکی مانتو کتون تقریباکوتاه مدل کوت لود  کیف ست کفششم گرفته بود دستش روسری ساتن نقره ای مشکی که بامانتوش ست بود ...باهم رفتیم بیرون ....بادیدن ماشین وشخصی که پشتش بودسرجام خشکم زد.


سامیار..یک هفته هست که سرکارنیومده هرروز که میومدم امیدداشتم که برمیگرده حس تازه ای بهش پیداکردم نمیگم عشق اماخوب دوست دارم باشه ببینمش  واسه عاشق شدن زوده درسته میگن ادم تویک نگاه دریک لحظه عاشق میشه ودریک نگاه ودریک لحظه میتونه متنفرشه......اون روزکه رفت من دیگه دنبالش نرفتم چون فکرمیکردم ازجای عصبانیه وخواسته اینطوری تخلیه شه یاباکسی توشرکت بحثش شده دقیق نمیدونستم ...ولی خدامیدونه موقعی که توشرکت ازخواب بیدارشدمودیدم روبه رومه چقدرخوشحال شدم امااین خوشحالی بادیدن مهشیدکنارخودم ونگاه های خشمگینه یسنا ازبین رفت...وقتیم که اومدتودفترم میدونستم مهشیدکرم میریزه چون فکرمیکنه همه به من نظردارن اومدخودشوچسبوند به ن...خیلی حالم خراب شدباورم نمیشد اینطوری بذاره وبره برگشتم شرکت اعصابمداغون بود رفتم سمت دفترم دیدم مهشیدچندتاپرونده روبرداشته وداره میخونه متوجه من شد بایه عشو خاص گفت ..کجارفتی عزیزم...منم کم لطفی نکردم...صداموتاته بردم بالاگفتم..خفه شووووووخفه شومهشیدپاشوبروبیرون بدبخت کوپ کرد اماسریع به خودش اومدوبایه حالت قهرمانند وگریه های ظاهری ازجاش بلندشدوگفت..خیلی بی احساسی سامی من بخاطرتواومدم اینجا ناسلامتی نامزدیم این رفتارت اصلامناسب من نبود ..این چی میگه نامزد هه ...اومد سمت دریه لحظه ایستادفکرکرده بودازش عذرخواهی میکنم دیدبی فایدست خواست دستگیره دروبکشه که صداش زدم برگشت سمتم یه لبخندرولباش بود...بالحنی کاملاجدی گفتم.من یادم نمیادناوزد کرده باشم یا اینکه حداقل باتونامزد کرده باشم درضمن من حالاحالاهاتصمیم ندارم ازدواج کنم ...رنگش پرید مشخص بودانتظارهمچین برخوردیونداشت...باصدای که اززوره خشم دورگه شده بودگفت...منم یادم نمیاد که بابام همینطورمفت این شرکتوبه توداده باشه اماخوب یادم که قرار بودمانامزدکنیم..پریدم وسط حرفشو باابروهای درهم گره خورده گفتم..خودت میگی قراربود..بعدشم من اسراری به کاردراین شرکتوندارم خودت میدونی که بخوام شرکت داشته باشم میتونم ده تای اینجاروراه بندازم اما من به احترام عمواینجاواستادم حالاکه میبینم اگربخوام اینجابمونم زندگیم نابودمیشه به عموبگودرعرض کم ترازیک هفته یک مدیرعامل جدیدپیداکنه من اینجانممیمونم حالاهم بروبیرون حوصلتوندارم...-خیلی کفری شده بودیک لحظه نگاهم کردبعددروبازکردورفت بیرون درمحکم کوبوند بهم ..الان یک هفته هست که ازاون روزمیگذره امروزیکشنبه هست دیروزعصربه کیازنگ زدم گفتم بالاخره به اون خونه راه داره شایدبتونم چیزی بفهممازحرفاش امااونم تازه بعدازاینکه من جریانوگفتم متوجه شدچرایسنا سرکا نرفته...قرارشد باهاش حرف بزنه دیشب بهم خبرداد که بی فایده بوده نمیخوادبرگرده اماقراره بره توشرکت کیامشغول شه یه فکری مثل جرقه توذهنم روشن شدمنکه میخوام ازشرکت عموخارج شم وتصمیم دارم یه جاسرمایه گذاری کنم ازکیاشنیدم که نصف بیشترشهام شرکتشومیخوادبفروشه ودنبال یه شریک میگرده کی بهتراز من اینجوری هم مشغول میشم هم  هرروز میبینمش میخوام امروزباکیادرموردش حرف بزنم الان دم در خونه یسنا اینایم میخوایم بریم خریدواسه عقدشون خندم میگیره منی که فقط خریدوتنهای دوست داشتم وازاینکه بخوام بخاطرخرید کس دیگه ای توپاسازادوربزنم متنفرم هنوزپیشنهادکیاکامل نشده بودکه زودی قبول کردم باهاشون همراه شم ...جلودرباکیامنتظربودیم که دربازشد اول یلدا بعدیسنا ههه چه تیپی زده بودانگاری دختربچه های لجبازودرعین حال بانمک شده بود چه تیپشم بامن هماهنک بود من همیشه رسمی لباس میپوشیدم یااگرم اشپرت میخواستم بپوشم سعی میکردم خیلی توچشم نباشه اما امروز یه شلوارکتون 6 جیب مشکی بایه الستاره سفید ویه تیشرت جذب سفید که بازوهاموبه نمایش گذاشته بودتنم کرده بودم وهامم فشن کج زده بودم....توفکربودم به این چندروز فکرمیکردم که باصدای کیا به خودم اومدم...-کجاتو....حرکت کن ...گندت بزنن سامی که خودتوسه میکنی جلوکسی که نباید جلوش سه شی  هان ببخشید یکم فکرم درگیره..دیدم کیاویلدا یه لبخن اومد رولبشوناما یسنا اوه اوه انگاری پدرشوکشته بودم بایه اخم خیلی جدی زل زده بودبیرون پشت سرمن نشسته بودتوایینه بهش دید داشتم اصلا به من اهمیت نمیداد...اقاسامیار اول سلام دوم چیزی شده چراحرکت نمیکنید مابایدازمایشگاهم بریم...اینارویلدابهم گفت..بله متاسفم  خیلی ذهنم مشغوله اول علیک سلام دوم چشم الان حرکت میکنم .....توترافیک گیرافتاده بودیم الان 40 دقیقه هست توراهیم وتواین مدت گوینده منویلداوکیابودیم..یسناهندزفری گذاشته بودتوگوششوظاهراچشماشوبشسته بودو سرشوبه صندلی تکیه داده بود....حرصم گرفت  پخشوروشن کردم اهنگ پیت بولوجنیفرلوپرزلیوایت اپو پلی کردمو ولوم دادم تا ته ..کیا داشت بایلداحرف میزد که 6مترپرید هوا خندم گرفته ...ازتواینه به یسنانگاه کردم نگو تونگاش ثابت موند پس تاثیرداشت اولش هیچ حالتی نگاهش نداشت اما درعرض نیم ثانیه اخماش رفت توهموروشوبرگردوند اماضربان قلب من باقفسه سینه ام سرجنگ برداشته بود مدام باسرعت میخوردبهشوبرمیگشت سرجاش.....کیارش.....این کارا از سامیاربعیدبوداین نوع تیپ زدنا این اهنگ این سرعت ..متوجه نگاه خیرش رویسناهرازگاهی میشدم امایاسی انگارنه انگار مثل اینکه خیلی توپش پره حالاچراشوخدامیدونه......داشتم بایلداحرف میزدم سرشو ازسمت راست م اورده بودنزدیکموحرف میزد اخ که چقدرحرفاش نازش اداهاش برام شیرینه مخصوصاوقتی که یه چیزوباهیجان تعریف میکنه دوست دارم بغلش کنموفشارش بدم....درمورد یاسیوسامی حرف میزدیم اماخیلی اروم یلداکلی جوک براشون ساخت یه شجرنامه هم درست کرد که مثلا اگراین دوتا باهم ازدواج کنن بچه شون میشه یه عصاقورت داده ی به تمام معنا  به تمام معنا...یلداازامپول میترسیدامابعداز کلی نازخریدناموخواهشام راضی شد امپولش بزنن انگاری بچه ها بازوموسفت چسبیده بود هنوز امپول نزده پلکاشومحکم روهم فشارمیدادازکاراش خندم گرفته بود گونش ناز کردموگفتم..انمم چیزی نیست که ایتقدر میترسی یه کوچولوفقط سوزش داره همین...-نخیرشم کلیم میسوزه تازشم واسه توچیزی نیست واسه من کابوس خوابامه...استینشوبراش زدم بالا دستای سفیدش یخ کرده بود  دستاشوبگرفتم تودستم  چشماشوبازکرد بالبخند بهش خیره شده بودم  اونم بهم لبخندزدهمون لحظه یه پسرجوون تقریبا 26 ساله بایه امپول اومد سمت یلدااخمم خودبه خود رفت توهم ادم کم بوداینوفرستادن یه نفرکه مسن باشه یاحداقل اینقدرجوون نباشه ...باحرص نگاش کردم چشماش رودست یلداثابت مونده بود پوست سقیدش بااون لاک زرشکی که داشت نظرهربیننده ایوجلب میکرد حسابی کفرم درامومد بالحنی عصبی گفتم...-زود کارتونوانجام بدید عجله داریم یلدابهم نگاه کردمیدونست حساسم روش خودشوبیشتربهم چسبوند نزدیکیش بهم ازعصبانیتم کک کرد اماطاقت نگاه خیره یه مرده غریبه روخانممونداشتم بالاخره یلدا ازوقتی که جواب مثبت داده بود ناموسم بودومن شدیداروش حساس بودم ...خانم شریفی لطفادستتونوبزاریداینجا تاازتون خون بگیرم بدن یلدارفت روویبره دستش یخ کرد تعجب کردم تااین حدترس داشت   بافروکردن امپول تودستش چشماشوبیشترفشارداد وبااون دستش پیرهنموچنگ انداخت(زد)به صورتش نگاه کردم رنگ صورتش به کبودی میزد یه لحظه ترسیدم صداش کردم ..اماجواب ندادتکونش دادم یه کوچولوپلکاشوازهم بازکرد اما چشماش بی حال بود کارتزریق خون تموم شدخواستم ازروتخت بیارمش پایین که بی حال افتاد رودستم..


مطالب مشابه :


رمان عشق اجباری قسمت5

خونه وسریع اماده شدمو ساعت3باامیررفتیم بیرون دودست مانتوگرفتم یه مانتوسفید یه




داستانم

داشت من برعکس اون موهام مشکی وچشام قهوه ای بووووووود فریماه یه مانتوسفید پوشیده




رمان شروع عشق با دعوا 8

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان شروع عشق بادعوا(13)

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان شروع عشق بادعوا13

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان شروع عشق با دعوا 3

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان بهار ماندگار قسمت چهارم

یه مانتوسفید نخی سنتی که سراستین هایش طرح های ترمه سنتی داشتوپوشیدم




رمان بهار ماندگار پست چهارم

یه مانتوسفید نخی سنتی که سراستین هایش طرح های ترمه سنتی داشتوپوشیدم




برچسب :