رمان هم سایه ی من1

*

آغاز..
طرفای ده صبح بود که با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب پاشدم یک کش و قوسی به بدنم دادم و زنگ و قطع کردم دیدم 12 تا sms دارم یک نگاه به عکس خودم و محمد که روی پاتختی بود انداختم پیش خودم گفتم حتما باز دیشب دلش برام تگ شده آخه از بعد از نامزدیمون هر وقت دلتنگ میشد شبا که میخوابیدم واسم از دلتنگیاشو آیندمون مینوشت و sms میطد تا بقول خودش هر وقت صبح پاشدم با خوندنشون انرژی بگیرم..با ذوق اولین sms رو خوندم یهو تمام تنم یخ کرد دلم گواه بد میداد هر sms رو که باز میکردم قلبم کند و کند تر میزد آب دهنم خشک شده بود حتی صدام در نمیود .. بغض چنگ انداخته بود به گلوم.. محمد گفته بود به دلایلی منو نمیخواد .. گفته بود ناراحت نشم .. گفته بود من آرزوی هر پسریم و اشکال از اونه و اونه که لیاقته منو نداره ...دلم میخواست گریه کنم ولی جون گریه کردنم نداشتم سریع دکمه ی call رو زدم و صدایی که تو گوشم پیچید انگار ناقوس مرگم بود ... شماره ی مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد .. حالم غیر قابل توصیف بود..منو محمد که یه زمانی همه ی دوستامون خوشبخت ترین زوج میدونستن.حقش نبود اینجوری بشه اونم درست وقتی که با هزار مصیبت رضایت خونوادهمون جلب کردیم و نامزد شدیم...این حقم نبود .. احساس کردم تمام اتاق دور سرم میچرخه .. حتی جون نداشتم مامان یا کتی رو صدا کنم....یه آن فقط از جام بلند شدم و دیگه چیزی نفهمیدم...

فصل یک
تقریبا 4 ماهی از اون صبح کذایی میگذره .. اون روز صبح مامان به هوای اینکه بیدارم کنه میاد توی اتاقم و و میبینه وسط اتاق بیهوش افتادم و هر کاری میکنه بهوش نمیام خلاصه با کمک کتی خواهرم دوباره منو رو تخت میکشونن و زنگ میزنن اورژانس و پزشک اورژانس بلافاصله با تشخیص شوک شدید روحی منو منتقل میکنه به بخش اعصاب یکی از بیمارستان های مطرح شهر با پیشنهاد بابا با محمد تماس میگیرن که هم در جریانش بگذارن هم اینکه شاید دلیل بیهوش شدن من رو بدونه که اونام دقیقا با همون چیزی که من مواجه شدم مواجه میشن یعنی خط از شبکه خارج شده ی محمد . این وسط فقط کتی به ذهنش میرسه که شاید توی sms های گوشی یا کامپیوترم چیزی پیدا شه که کلید این معما باشه و دلیل این شوک روشن بشه که با sms های محمد مواجه میشه و تقریبا همه چیز براشون روشن میشه بعدها فهمیدم توی مدت بیهوشیه من پدرم به هر دری میزنه تا ردی از محمد و خونوادش پیدا کنه .. دم خونشون میره که همسایشون میگه سه روز پیش بدون گذاشتن آدرس یا شماره تلفن از اینجا نقل مکان کردن .به نمایشگاه ماشین عموش میره که نوچه های عموش بابای نازنینمو از مغازه بیرون میکنن خلاصه دلیل رفتن ناگهانی حمد برای من و تک تک اعضای خونوادم یه معما میشه ... منم که تقریبا بعد از دو هفته از بیهوشی در اومدم با حال زارم با تک تک دوستاش تماس گرفتم و متاسفانه هیچکس هیچ خبری از اون نداشت ..انگار محمد یه قطره آب بود و توی زمین فرو رفته بود...از اون روزا هر چی بگم کم گفتم ... از همه درد آورتر بی خبری بود .. اینکه دلیل رفتن یه عزیز رو ندونی...چندین دفعه بهش e-mail زدم که لا اقل بگه چرا چی شده و ...نامردی بود فاصله ی بین خوشبختی و بد بختیت فقط یه sms باشه..محمد جوری رفت انگار از اول اصلا نبوده ..ولی خدارو شکر از اونجایی که آدم قوی و خودداری بودم تا حدودی تونستم کنار بیام ولی حرف حدیث های آدما گاهی بد جور دلمو میسوزوند ... اینکه خالم آروم به مامانم بگه نکنه عیب و ایراد از کیانا بوده و من ناخواسته بشنوم .. اینکه دوستام با یه حالت دلسوزی همراه با هزارتا شک و تردید نگام کنن.. خلاصه .. دو ماه دیگه به همین منوال گذشت و توی اون روزها تنها خبر خوبی که تونست تا حدودی حال و هوای منو عوض کنه ..خبر قبولیم تو مقطع فوق لیسانس معماری توی یکی از بهترین دانشگاههای تهران بود .. با اینکه لیسانسم رو هم توی بهترین دانشگاه شهرمون شیراز گرفته بودم ولی تهران همیشه برام یه آرزو بود ..بعد از اون هم به فاصله ی دو روز e-mail ای از محمد دریافت کردم که بکل آب پاکی رو رو دستم ریخت و همه چی برام روشن شد یه ایمیل بدون متن که فقط عکسای عروسی اون با دختر همون عمویی که پدر منو از در مغازش بیرون کرد بود..بعد از دیدن اونا دوروز خودمو توی اتاق حبس کردم و توی اون دوروز برای اولین بار توی مدت گریستم از ته دل بعدشم با اراده تمام وسایل و عکسها و چیزایی که از محمد داشتم و توی یه گونی ریختم و دادم دست بابا تا اونجور که خودش صلاح میدونه از بین ببرتشون ...محمد دیگه تموم شد و خوشحال بودم که هنوز بینمون اتفاقی نیوفتاده شاید قسمت این چنین بود و شاید بقول مامان بزرگم صلاح من در این بود و یه آزمایش الهی بود..بهر حال تمام اینها مقدمه ای بود برای چیزی که قرار بود از این به بعد اتفاق بیفته و زندگیه منو دستخوش تغییراته بزرگی کنه..فصل دوم
جلوی آینه وایساده بودم و داشتم به صورتم نگاه میکردم .. چقدر توی این چند ماه لاغر شده بودم زیر چشمام گود افتاده بود به موهام که عین یه چادر مشکی دورمو گرفته بود نگاهی انداختم هیچوقت از سر شونم بلند تر نشده بودن و الان تقریبا تا وسطای شونم رسیده بود .. بنظرم بیشتر بهم میومد ..

با خودم زمزمه کردم کیانا؟ به خودت بیا .. قوی باش دختر .. خدا بزرگه ..
با این حرف توی دلم یه نسیم خنکی پیچید ... رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم از دستشویی که اومدم بیرون کتی در و باز کرد.
خندید گفت : وضو گرفتی واسه ی نماز؟
به نشانه ی بله آروم سرمو تکون دادم..
گفت : باشه کیانا جونی بعد نمازت برو بالا توی اتاق بابا , کارت داره ...فکر کنم واسه آبجی جونی خوشگلم نقشه ها کشیده ..
آروم بغلش کردم .. زیر گوشش گفتم به خوشگلیه تو که نیستم جغله ..هنوز 20 سالت نشده پاشنه ی خونرو از جا کندن این خاطر خواهات ...
محکم تر بغلم کرد و گفت : واااای کیانا دلم برای شیطنتات شده قده یه عدس...
چشمام یهو غمگین شد و آروم نگامو دزدیدم..گفتم : بهم وقت بده کتی ..خودم میشم قول مردونه..
آروم گفت :بهت ایمان دارم کیانا ... بهپعد بلند گفت : اهوی سفارش مارم پیش اوس کریم بکنا میگن دعای آبجی بزرگا میگیره .
با لحن خودش گفتم : ما مخلص شماییم..
از در که داشت میرفت بیرون یه نگاه بهش انداختم .. چقدر واسم عزیز بود با اینکه سه سالی تفاوت سن داشتیم ولی همه ی جیک و پوکمون یکی بود ندار ..ندار بودیم ..و بر خلاف باطن یکی مون دوتا ظاهر کاملا متضاد داشتیم ... من قدم به زور 160 سانت میشد هیکل ظریفی داشتم و موهای مشکی با پوست سبزه که از خانواده ی مادریم ارث داشتم با گونه ی برجسته ولبای قلبی شکل که زینت بخششون یه چال گونه کنار لپ چپم بود و هر وقت میخندیدم خودنمایی میکرد و ابرو و چشم مشکیه تیله ای که از بابام به ارث برده ام و به قول مامان نوشین: هر وقت بهم خیره میشی یاد نگاه های محسن میفتم ....بر خلاف من ,کتی قد بلند و درشت با پوست سفید و موهای خرمایی روشن که تا دم کمرش بود, همه میگفتن به مامان بزرگ پدریم رفته و بر عکس من چشمای سبز تیره اش رو از خانواده ی مادریم ارث داشت و در کل جز خوشگل ترین دخترای فامیل محسوب میشد و واقعا هم لوند بود درست بر عکس من که از بچگی عین پسرها بودم .با این فکرا یه خنده ی محو رو لبم نشست و با گفتن الله اکبر نمازمو شروع کردم..
بابا آروم سرمو به سینش گرفت و گفت : تا وقتی من هستم نباید اشک تو چشمات بشینه الانم برو ببین برا سفرت چیا میخوای که قراره دو سال از اینجا دور باشی و روی پای ودت وایسی دوست دارم بشی همون کیانای قوی قدیم .. در ضمن یه خبر خوب دیگم دارم که به شرط یه بوس بهت میگم..
با ذوق سریع گونه ی بابا رو بوسیدم و گفتم بگو بابا..
گفت : به یکی از دوستام که از هم دوره ای های قدیمم عست سپردم یه کارم در ارتباط با رشتت برات دست و پا کنه تا بصورت پاره وقت روزایی که دانشگاه نداری بری سره کار و بقول معروف یکم دست به آچار شی هم واسه آینده ی شغلیت خوبه همم اینکه از وقتت به حو احسن استفاده میکنی..
با شنیدن این حرف جیغ کوتاهی کشیدم و بلند شدم شروع کردم بپر بپر .. باورم نمیشد بابای گلم فکر همه چی رو کرده بود ولی یه لحظه به خودم اومدم و گفتم بابا ؟ به نظرت از پس تنها زندگی کردن بر میام نمیشه مامان یا کتیم..
وسط حرفم پرید گفت کتی که درس داره مامانتم تمام زندگیش شوهرش و یه بچه ی دیگش که از تو کوچکتره اینجاست اونم راضی باشه من اجازه نمیدم بیاد تو باید رو پای خودت وایسی ...اینکار دارم میکنم تا بفهمی وقتی شکست خوردی چجوری دست به زانو بزنی وبا یه یا علی از جا بلند شی..میخوام از شکستت درس بگیری دیگه زود به آدما اعتماد نکنی و تمام اینا موقعی به فعلیت می رسه که روی پای خودت وایسی..
الانم برو که باید کلی حساب کتاب کنمو برنامه ریزی..بازم ازش تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون .. با هزار تا فکر و خیال و دلواپسی ..باید خودمو همه جوره آماده میکردم...
روز حرکت رسید..بابا خودش زحمت توضیح دادن کل ماجرارو برای مامان و کتی بعهده گرفت و با تمام دلگرمی هایی که بهشون داده بود هنوزم نگرانی تو چشم های مامان نوشین موج میزد. ولی در عوض کتی هی نیشگونای ریز می گرفت منو و می گفت : ای پدر صلواتی دیگه کویته کویته دیگه بعدم غش غش می خندید و در جواب خودش میگفت : نه بابا .. بابام می دونه تو با همه ی شیطنتای ذاتیت درکل بی بخاری..از حرفاش خندم .. گرفت ولی میون خنده یه بغض بدی تو گلوم نشست ...چقدر دلم برای عطر تن مامان نوشین و شیرین زبونیای کتی تنگ میشد بعد از اینکه همه ی سایل رو پشت ماشین و صندوق عقب جا دادیم مامان آروم منو کشید تو بغلش و طبق معمول به آیـت الکرسی زیر لب زمزمه کرد از لرزیدن صداش حین خوندن معلوم بود داره گریه میکنه..واسه ی همین بغض منم ترکید ..
کتی ام بغض کرده بود ولی بازم دست بر نمیداشت میگفت هرکی ندونه فکر میکنه مجلس ترحیمه آخی جوون خوبی بود ناکام از دنیا رفت بابا ول کنید این حرفارو باید واسه ی من گریه کنید این که داره میره صفا .. بیخودی داره اشک تمساح میریزه..
مامان میون گریه از حرفای یه ریز کتی خندش گرفت گفت : امان از زبون تو آخر با این زبونت هم منو بیچاره میکنی هم خودتو.. توی این موقعیتم ول کن نیستی مادری نه؟؟؟
کتی سر و گردنی تکون داد و با عشوه گفت : بگو ماشا.. همین موقع هاست که تفاوت ها احساس میشه..
اینبار من کتی رو کشیدم تو بغلم و .. گفتم : تفاوت خوب اومدی .. هر شب زنگ email یادت نره میدونم پرونده ی همه زیر بغلت پس منتظر اخبار داغ داغ هستما...
کتی غش غش خندید گفت خیالت راحت سر خط با تلفن مشروح و با ایمیل خدمتت ارائه میدم بی کم وکاست ..
خلاصه میون گریه و خنده بالاخره خداحافظی کردیم و من بهمذاه بابا عازم تهران شدیم .. به محض اینکه ماشی از سر کوچه پیچید احساس دلتنگی به همه ی وجودم چنگ انداخت برای خنده های تی صدای ذکر گفتن های مامان عطر بهارنارنج توی حیاط..بابام که انگار حالمو فهمیده بود رو بهم کرد و گفت : دیشب از چراغ روشن اتاقت فهمیدم تا صبح نخوابیدی صندلیو بخوابون و یکم استراحت کن بابا جون.. روزای پر زحمتی پیش روته..با تکون دادن سر ازش تشکر کردم و چشمامو رو هم گذاشتم..توی افکار و دلتنگیام غوطه ور بودم که نفهمیدم کی خواب رفتم.وقتی بیدار شدم تقریبا طرفای کاشان بودیم .. بعد از خوردن ناهاری که مامان برای تو راهمون تدارک دیده بود مسیرمون رو به سمت تهران ادامه دادیم.نمیدونم چرا تمام مدت راه فکرم مشغول بود بابا محسنم که متوجه شده بود دارم به نحوی سعی میکنم با شرایط جدید کنار بیام حرفی نمیزد و سکوت کرده بود.
وقتی رسیدیم تهران بابا به سمت یکی از هتل های خوب که نزدیک دانشگاهمم بود رفت تا فردا صبح برای ثبت نام مشکل خاصی پیش نیاد..
ساعت نزدیکای دو شب بود بابا خیلی وقت بود که بخاطر خستگیت راه و رانندگی بخواب رفته بود ولی من کلافه از این دنده به اون دنده میشدم..نزدیکای اذان صبح بود بدون اینکه چشم رو هم گذاشته باشم پاشدم وضو گرفتم و نماز خوندم .. توی راز و نیاز با خدا فقط یه چیزی و واسه ی خودم خواستم , اینکه توی ای دو سال بتونم روی پای خودم وایسم و تواناییهامو به بابا نشون بدم وتوی درس و کار موفق بشم و بگوشه ای از محبتاشون رو جبران کنم..
ساعت طرفای 7 بود بابارم بیدار کردم .. و بعد از خوردن صبحانه طرفای 8 که نوبت ثبت نامم بود دانشگاه بودیم ..کل کارای دانشگاه 45 دقیقه بیشتر طول نکشید ..طبق برنامه ی دانشگاه دوروز بیشتر کلاس نداشتم ... شنبه ها و دوشنبه ها از 8 تا 3 یعد از ظهربرنامه ی خوبی بود بقول بابا 4 روز هم برای کار یک روزم یعنی جمعه ها رو برای استراحت و درس اختصاص میدادم. ساعت طرفای 9 بود که به سمت دفتر املاکی که صاحبش دوست بابا بود برای نوشتن قول نامه وقتی رسیدیم یه انوم یه آقای مسن اونجا بودن که یکی صاحب دفتر املاک بود و دیگری صاحب سوئیتی که قرار بود بابا برام بخره ...نمیدونم چرا ولی زن مسن و نگاهاش اصلا به دلم نشست بخصوص که تا نشستیم گفت اگه آشنایی شما با آقای سخاوت تعریف ها ی ایشون از دختر خانومتون نبود محال بود اون خونه رو به دست یه دختر مجرد می دادم.. بابا هم در کمال آرامش گفت : حرفای شما کاملا متین دوره زمونه بدی شده و نمیشه به هر کسی اطمینان کرد ولی من خیال شمارو از طرف دخترم راحت میکنم کیانای من دانشجوی فوق دانشگاه ... رشته ی معماری .. وقتی بابا این حرف رو زد موجی از تحسین فقط برای چند صدم ثانیه توی صورت اون خانوم دیدم که زود جاشو به همون نگاه بی تفاوت و سرد داد .. بابا در ادامه گفت که من دوروز توی هفته دانشگاه میرم و 4 روزه دیگم قرار جایی مشغول به کار بشم که زحمت پیدا کردنشو آقای سخاوت کشیدن بره..

نمی دونم چرا ولی وقتی بابا جمله ی آخر راجع به کار منو زد رو لبای این خانوم که بعدا خودشو فرخی معرفی کرد یه لبخند تمسخر آمیز نشست...بگذریم...

قرارداد بسته شد ... و بابا در کمال سخاوت خونه رو بنام من قول نامه کرد دو سوم مبلغ خونه رو نقد پرداخت کرد قرار شد ما بقیم طی یک فقره چک بانکی طی یک هفته آینده به خانوم فرخی پرداخت کنه اونجوری کهمن از لابلای صحبت های این خانوم فهمیدم یک هفته ی دیگه برای همیشه عازم پاریس بود . قرار شد هفته دیگه درس همین موقع بغد از اطمینان از وصول چک کلیدها که نزد آقای سخاوت به امانت میمونند بهمون تحویل داده بشه.. در خلال حرف های خانوم فرخی متوجه شدم که سه تا پسر داره که دو تاشون سالهاست مقیم پاریس هستند و همونجام تشکیل خانواده دادن و فقط پسر کوچیکش شروین ایران مونده و البته الانم برای بستن یه قرارداد کاری به ترکیه رفته سوییتیم که ما از این خانوم خریداری کردیم مطلق به همین پسرش بوده و با رفتن خانوم فرخی پسرش به آپارتمان 400 متری ایشون که درست واحد روبری سوئیت من بود نقل مکان کرده و این خانوم برای اینکه تو پاریس در آمدی نداشته و از طرفی هم نمیخواسته سر بار دوتا پسر و عروسش باشه تصمیم به فروش این ملک کرده تا بتونه با پولش برای خودش توی کشور غریب خونه ای خریداری کنه. با شنیدن این حرف ها دوزاریم افتاد که این نگاه های غیر دوستانه و مشکوک از کجا آب میخوره و چرا این خانوم از اینکه داره آپارتمان رو به مجرد واگذار میکنه ناراحته و دلیل اصلی راضی شدنش رو هم نیاز مالی و کمبود وقت بیان کرد.
بهر حال از حرفاش حس ناخوشایندی بهم دست داد.. انگار قرار بود من پسرشو از راه بدر کنم و با یه سیب سرخ از بهشت برونمش.. بقول کتی : نی که پسرام عینه نوزاد پاک ومعصومن .. با این فکرا با خودم عهد بستم اگه پسرش از زیبایی عین برد پیت و از نجابت عین عیسی بن مریم بود تا اونجایی که ممکن باهاش روبرو هم نشم چه برسه سلام و علیک همسایگی البته بعدش پیش خودم فکر کردم اگه این بابام عین مادرش گوشت تلخ باشه که اه اه اصلا همسایگی رو بی خیال ..پیش خودم فکر کردم الان اگه کتی این افکار منو میشنید میگفت کیانا توام آب نمیبین ها ... شاید بعد از اون اتفاق این اولین بار بود داشتم یه پسری که حتی ندیده بودم رو سبک سنگین میکردم توی این عوالم بودم که آقای سخاوت با یه مبارک باشه ی بهمون شیرینی قول نامه رو تعارف کرد من ناخودآگاه با یک خنده شیرینی رو برداشتم ..توی همین حین متوجه نگاه خصمانه ی خانوم فرخی به خودم شدم.. لامصب چشماش عین لیزر بود انگار افکار آدمم میخوند با این تشبیه خودم لبخندم پررنگ تر شد و این همزمان شد با تعارف شرینی از سوی آقای سخاوت بهش و اونم با یه لحن عصبی : نمیخورم .. قند دارم و روشو از من گرفت..بیچاره آقای سخاوت در حالی که شوکه شده بود از لحن خانوم فرخی عذر خواهی کرد و سر جاش نشست بلافاصه ام بعد حرف آقای کیفشو انداخت رو دوشش گفت خوب دیگه رنانده منتظرمه برم که هزار تا کار دارم امیدوارم هفته ی دیگه چکتون پاس شه خدا حافظ.
با رفتن خانوم فرخی به پیشنهاد آقای سخاوت برای بازدید ملک رفتیم ..آپارتمان توی یکی از مناطق شمال شهر بود و ته یک کوچه باغ قرار داشت که واقعا زیبا بود و الحق حرف آقای سخاوت که میگفت عروس این منطقست کاملا درست بود .آپارتمان به دلیل دوبلکس بودن واحدها از بیرون بنظر 4 ظبقه میومد و با توضیح آقای سخاوت فهمیدیم کلا سه واحد بیشتر نداره طبقه اول شامل یک واحد 500 متری که متعلق به یک خانوم و آقای مسن مقیم آمریکا ست و اونجور که سخاوت گفت معمولا 1-2 ماهی که در سال که برای بازدید اقوام میومدن اینجا ساکن میشدند و طبقه ی دو هم که آپارتمان 400 متری خانوم فرخی و سوئیت 45 متری من قرار داشت .وقتی وارد آپارتمان شدیم باورم نمیشد اینجا مال یه پسر بوده باشه..فوق العاده رنگ آمیزی شده بود .. طبقه ی اول آشپز خونه ی چوبی خوشگل سالن یاسی رنگ با پرده ها بنفش کمرنگ ..یه دستشویی با کاشی های زرشکی و طبقه ی دوم یه حال لیمویی کوچولو با یه اتاق خواب سرمه ای سفید و یه اتاق کرم آجری که کاملا نشون میداد که برای اتاق کار رنگ آمیزی شده همه و همه نشون از یه صاحب با سلیقه داشت..با دیدن این همه سلیقه کنجکاویم برای دیدن پسر خانوم فرخی بیشتر و بیشتر شد و اونقدر مو اطراف شده بودم که با حرف بابا که گفت : پسندیدی بابا از جام پریدم وب ا خنده گفتم : عاااالیه بابا.. خیلی ماهه ... نمیدومنم چجوری ازتون تشکر کنم..بابام در کمال سخاوت گفت : قابله تورو نداره ...تو ارزشت برام بیش از ایناست.. نمیدونم چند در صد آدما هستن که طعم حمایت پدرا نرو اونجور که باید میچشن ولی من همونجا تو دلم خدارو شکر کردم که سایه ی پدر به این خوبی بالا ی سرمه.. و جز اون چند درصدم.
به هر صورت بعد از بازدید از ملک بو گذاشتن قرار با آقای سخاوت برای دریافت کلید بابا بابا راهی هتل شدیم تا هم ناهار بخوریم همم لیست چیزایی که برای خونه میخوام رو بنویسم تا از فردا بریم دنبال خرید خیالمم از طری راحت بود که به شروع دانشگاه ده روزی مونده توی این ده روز میتونم جا بیفتم و همه وسایل آسایشی رو فراهم کنم.
فردای اونروز به اتفاق بابا رفتیم دنبال کارا خریدام شامل نیم ست شیری برای سالن یه تخت میز توالت سفید با روتختیه آبی کمرنگ برای اتاق خواب بعلاوه ی یه کتابخونه ی و میز تحریر و میز نقشه کشی چوبی برای اتاق کار که قرار بود اتاق مطالعمم باشه خلاصه گاز و یخچال و ماشین لباسشویی و اتو و جارو برقیو دو دست فرش شش متری..که قرار شد همه توی هقته ی آینده دم خونه ارسال بشه یا بیان نصبشون کنن..
یه هفته ام مثل برق گذشت و با تماس آقای سخاوت فهمیدن اینکه چک پاس شده قرار محضر و تحویل کلید گذاشته شد. موقعی که رسیدیم محضر آقای سخاوت توضیح داد که گویا خانوم فرخی صبح زور بعد از حصول اطمینان از پاس شدن چک بلافاصله سندارو امضا کرده و ازون طرفم رفته فرودگاه بنابر این فقمونده بود من پای برگه هارو امضا کنم.. با گرفتن کلید به پیشنهاد بابا یه حساب توی یه بانک نزدیک خونم باز کردم و بابا برای سه چهار ماهم مبلغی رو توش سپرده کرد و قرار بر این شد هر وقت به پولی احتیاج داشتم بابا به حسایم حواله کنه ..
عصر و فردای همون روزم همه ی وسایل اومر در خونه و با کمک بابا همرو چیدیم .. خوشبختانه خونه پرده داشت و گویا قبل از فروش همرو شسته وتمیز آویزون کرده بودن این باعث شد یه قدمم جلو بیفتیم و خونه ی جدید من از هر لحاظ آماده باشه طرفای نه شب یکشنبه بود و من از فرداش کلاسام شروع میشد که بابا من رو با یه دنیا دلتنگی و مسئولیت تنها گذاشت و عازم شیراز شد ...من موندم و شروعی دوباره... بدون اینکه بدونم آینده چه چیزی برام رقم زده..
اونشب تا صبح فقط از این دنده به اون دنده شدم تمام مدت به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم ..نمیدونم چرا ولی احساس میکردم غرور بدی تو چشماش ازون غرورا که همرو از پا در میاره خوشحال بودم ازینکه فقط همسایمه..خوشحال بودم بابا برام خونه خرید .. و مستاجرشون نیستم و گرنه با اون غرور و خودخواهی آزارم میداد حالا به هر طریقی اونشب بازم با خودم عهد بستم که حتی در حد یه همسایم باهاش روبرو نشم..
فکر خیالا باعث شد فرداش تقریبا کل کلاسامو چرت بزنم و آخرم سر کلاس 1 تا 3 که استاد سخت گیر و جدییم داشت تذکر بشنوم.. و تمام اینارو از چشم مجد میدونستم .. عصر طرفای ساعت 4 بود که رسیدم و به محض اینکه کلید انداختم صدای زنگ تلفن بلند شد از شوق اینکه نکنه از خونه باشه با عجله خواستم برم سمت تلفن که جیب مانتوم به دستگیره ی در گیر کرد و خوردم زمین به هر بدبختی که بود رسیدم با نفس نفس گفتم :
-ب..له.
صدای مردونه ای پشت خط پیچید در حالی که تو صداش خنده بود و تا حدودی ام آشنا میزد گفت :
-سلام
-سلام .. شما؟
- مجد هستم نمیدونستم اینقدر زنگ تلفنم شمارو از خود بیخود میکنه .. احتیاط کنید خانوم..
کارد میزدی خونم در نمیومد مرتیکه... از تو چشمی کشیک منو میکشه و تا رسیدم زنگ زده تا هول شم بهم بخنده ... با لحنی که سعی میکردم آروم و خونسرد باشه گفتم :
- امرتون..
خنده ای کرد گفت :
-چه بد اخلاق .. بگذریم خواستم بگم رمز جدید دزدگیز چیه؟ امروز برا قطعش ..
وسط حرفش پریدم و گفتم :
- 664567
در جوابم جدی گفت :
-اوه وایسا خانم چه خبره دوباره لطفا بگید
شمرده گفتم :
-6..6...4..5..6..7
-آهان مرسی..
با لحن سردی گفتم :
خواهش می کنم.

- چیه بابت دیشب ناراحتین ؟ دلیل اصلی تماسم این بود که ازتون عذر خواهی کنم اگه ترسوندمتون... اگه کاری ندارید .. روز بخیر
به آرومی خداحافظی کردم .. باورم نمیشد .. حس بدی که داشتم با معذرت خواهی که کرد تا حدودی بهتر شد ..پیش خودم فکر کردم اونقدرام آدم بدی نیست...ولی بازم یکی ا ز درون بهم نهیب زد باید ازش خیلی خیلی دوری کنم..
تقریبا یک ساعت بعد از تماس مجد بابا تماس گرفت و شماره ی آقای سخاوت رو داد گفت گویا 2-3 بار با همراهم تماس گرفته بوده تا راجع به شرکتی که قرار بود معرفی کنه بگه و من جواب نداده بودم..
بابا خواست تا باهاش تماس بگیرم یادم افتاد گوشیم رو از بعد از کلاس از رو silent بر نداشتم واسه ی همین بلافاصله که با بابا قطع کردم شماره ی سخاوت رو گرفتم و با اولین زنگ گوشی رو برداشت.. بعد از سلام و احوالپرسی و تشکر دوباره بابت خونه و عذر خواهی اینکه همراهمو جواب ندادم .. گفت زنگ زده تا بهم خبر بده فردا برای مصاحبه برم شرکت آتیه بعد از یادداشت آدرس بهم گفت که راس ساعت 8 باید اونجا باشم و بهتره مدارک و چندتا از نمونه کارهامو براشون ببرم!!در آخرم اضافه کرد که تا اونجا که میشده برام سپرده اونجا و دیگه باقیش بستگی به توانایی خودم داره و اینکه چجوری خودم رو نشون بدم! بعد از تشکر دوباره و خدا حافطی . یه نگاه به کاغذ آدرس کردم تقریبا مرکز شهر بود اسم آتیم برام آشنا بود جز اون دسته از شرکتا بود که با وجود اینکه 4-5 سال شکل گرفته ولی توی همین چند سال تونسته بود خودی نشون بده و اسمشو پای خیلی از قرارداد های بزرگ بیاره.
صبح روز بعد ساعت 6 از خواب پاشدم و بعد از خوردن صبحانه لباسم رو که از دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم یه مانتوی مشکی که لبه ی آستیناش نوار پهن زرشکی داشت و یه شال زرشکی با شلوار مشکی و کیف و کفش مشکی ورنی .. بعدم یه دستی به صورتم بردم بعد از مدت ها یه آرایشی کردم .. در کل بدک نشدم و بالاخره بعد یه ربع دل از آینه کندم بساعت 7:15 بود که زنگ زدم آژانس و بعد از برداشتن مدارک و نمونه کارها با خیال راحت رفتم دم در .. 15 دقیقه ای منتظر بودم .. کم کم احساس کردم داره دیرم میشه واسه ی همین مجدد شماره آژانس رو با موبایلم گرفتم که مسئولش گفت متاسفنه ماشین طرح دار نداشتیم و هرچیم باهاتو ن تماس گرفتیم جواب ندادین .. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و راه افتادم تا برم لا اقل سر خیابون در بست بگیرم داشتم از استرس میمردم 7:40 دقیقه بود من تازه سر خیابون منتظر دربست بودم در همین حین یه پاجروی مشکی از جلوم رد شد و یکم جلو تر از من زد رو ترمز و دنده عقب اومد درست جلوم وایساد اول ترسیدم ولی بلافاصله با پایین اومدن شیشه ی ماشین مجد و شناختم .. چه تیپیم زده بود .. یه عینک آفتابی شیکزده بود , موهای مرتب و براق که نشون میداد تازه از حوم اومده صورت سه تیغ یه کت اسپرت سرمه ای با بلوز سفید م پوشیده بود که خیلی بهش میومد.. عینکشو از چشمش برداشت و گفت :
- سلام ..اگه جایی میری برسونمت ..

*


مطالب مشابه :


رمان تقلب(14)

(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان امیر کتی رو با بدبختی روی مبل لابی




رمان هم سایه ی من20

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان خسته بودم که دیگه توانی برای تحمل نشیب ها




رمان هم سایه ی من1

رمان,دانلود رمان,رمان ماجرارو برای مامان و کتی بعهده من برای موبایل, دانلود




رمان هم سایه ی من5

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من




رمان بچه مثبت(16)

(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان گریه کنه که من برای جلوگیری از این




رمان گندم2

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان یه دفعه دلم برای کامیار تنگ شد !




رمان هم سایه ی من2

رمان,دانلود رمان,رمان کردم تا بقول کتی مغزم مشعوف شه من برای موبایل, دانلود




رمان بچه مثبت(17)

(17) - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان مخصوص موبایل,رمان برای موهام دیگه




رمان مانی ماه

رمان,دانلود رمان دوباره اومد جلوتر ویه کَتی دانلودرمان دانلود رمان برای موبایل




برچسب :