بانه ، دیار خاطرهها
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
« بـانـه، دیار خاطرهها »[1]
۲۳/8/89 ـ مرز بانه ـ چومان ـ از راست: پرویز بهرامی، علی محمّد ورامینی، فرمانده پاسگاه مرزی
راوی: پرویز بهرامی
بر گرفته از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدتهای خاموش. نوشتهی پرویز بهرامی
جمعه : 21/8/1389
رأس ساعت 03:30 بامداد، به وسیلهی یک دستگاه خودروی سواری، شهر ... را به قصد عزیمت به شهرستان بانه ترک گفتیم. بعد از مسیری که در جادهی مواصلاتی ابهر ـ قیدار و بیجار طی نمودیم وقت فریضهی صبح نیز فرا رسید. لذا نماز را در یکی از مساجد کنار جادهی بیجار بجا آورده، سپس به حرکت خود ادامه دادیم.
پس از پشت سر گذاشتـن شهرهای بیجــار ـ دیوانــدره ـ سقّز ساعت 10:30 صبح به بانه رسیدیم.
در طـول مسیر، شاهـد خودروهایی بودیم که اکثراً با لوازم صوتی مثل ال. سی. دی، ال. ای. دی، کولر گازی و... از بانه باز میگشتند.
علاوه بر آن در مسیر جادهی سقّز به بانه تابلوهایی با عناوین «آش دوغ»، «کباب کُردی» و... به چشم میخوردند که خودروهایی نیز برای صرف غذا و تهیه نیازهای سفر خود در کنار این تابلوها و اماکن مربوط به آن توقّف کرده بودند.
جاده، بسیار شلوغ و پُر تردد بود. همین عامل سرعت حرکت خودروها را تا حدّ چشمگیری کُند ساخته بود.
باور کردن آن برای ما خیلی سخت بود، اینکه اغلب جادهها و مسیرهایی که در طول زمان جنگ و ناآرامیهای منطقهی کردستان با حضور نیروهای تأمین جاده[2] دیده میشدند این بار در امنیّت کامل و بدون هیچگونه نیروی امنیتی بودند. به طوریکه هر خانوادهای با خودروی شخصی خود میتوانست با آرامش خیال و احساس امنیّت کامل از آن عبور کند. ولی شاید برخی از مسافرین از این موضوع غافل بودند که امنیّت امروز این جادهها مرهون مجاهدت، فداکاری و شهادت عزیزانی است که کمکم دارند به دست فراموشی سپرده میشوند.
متأسفانه در بین تابلوهای یاد شده هیچ تابلویی به چشم نمیخورد که در آن تصویر و نوشتهای از شهدای مظلوم و غریبی[3] باشد که وجب به وجب این جادهها با خون آنها عجین بود.
ساعت 11 صبح وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بانه شدیم. به خاطر اینکه روز جمعه و تعطیلی بود هیچکدام از فرماندهان و مسئولان حضور نداشتند لیکن با هماهنگی قبلی و دستوراتی که از سوی سپاه استان کردستان و جناب سرهنگ غلامی فرماندهی محترم سپاه بانه صادر شده بود میهمانسرای اصلی سپاه که در یکی از خیابانهای شهر واقع بود در اختیار ما قرار گرفت.
ساعتی پس از استقرار در میهمانسرا «کاک[4]توفیق طاهری» یکی از پیشمرگان مسلمان به دیدارمان آمد و با اصرار زیاد ما را برای صرف شام میهمان منزل خود نمود. او و خانوادهی محترمش چنان پذیرایی و ابراز لطف نمودند که واقعاً ما را شرمندهی خود ساختند. بعد از صرف شام دوباره به میهمانسرا برگشتیم.
بمنظور برقراری ارتباط با برخی از پیشمرگان کُرد مسلمان و بازدید از مناطق جنگی و مرزی، هماهنگی لازم را با چند تن از دوستان به عمل آوردیم.
«کاکدارا قادرخانزاده» که یکی از پیشمرگان کُرد مسلمان و از جانبازان سرافراز و برادر شش شهید والا مقام ـ بختیار، بهنام، کامیار، دلاور، اردشیر و کوروش ـ میباشد اوّلین گُزینهای بود که با او قرار ملاقات داشتیم. بنابراین پس از هماهنگی تلفنی قرار شد رأس ساعت 10 صبح فردا در منزل او حضور بهم رسانیم.
شنبه : 22/8/1389
در وقت مقرّر یعنی ساعت 10 صبح در مقابل منزل «کاکدارا» به وسیلهی تلفن همراه، حضور خودمان را به وی اعلام نمودیم.
ایشان ما را به گرمی پذیرفت. پس از سلام و احوالپرسی هدف از ملاقات با ایشان را که همان عرض ادب و ارادت و ثبت و ضبط بخشی از خاطرات او بود یادآور شدیم.
قبل از اینکه با آقای قادرخانزاده وارد گفتگو شویم خداوند متعال را شُکر گفتیم از اینکه توفیقِ ملاقات با مردی را نصیبمان نمود که مقام معظّم رهبری چندین بار نسبت به خانوادهی معزّز او ابراز لطف داشته و جملاتی را در وصف ایثارگری آنان بیان فرمودهاند.
بدون مقدمهی زیاد وارد گفتگو شده و پس از یک مصاحبهی کوتاه، از کاکدارا قادرخانزاده خواستیم که خاطرهی کوتاهی را از روزهای گذشته برای ما بازگو کند. کاکدارا نیز ضمن اشارهی مختصر به بعضی از خاطرات، خاطرهی بسیار شیرین و ارزشمندی را از دیدار مرحوم پدر و همچنین خودش با مقام معظّم رهبری بیان نمود.
از راست: پرویز بهرامی، کاک دارا قادرخانزاده (جانباز سرافراز و برادر شش شهید گرانقدر)
بعد از یکساعت و نیم که میهمان کاکدارا بودیم با وی خداحافظی کرده و از منزلش خارج شدیم.
از همان جا بلافاصله به سمت روستای «دوسینه» که حدود 20 کیلومتری سمت شرق شهر بانه واقع است حرکت کردیم.
خوشبختانه از سال گذشته، مسیر بِژی، بوئینبالا تا دوسینه، آسفالت شده بود و براحتی توانستیم با خودروی سواری تا داخل روستا عزیمت کنیم.
راستش برای حضور در این روستا باید ملاحظهی مسائل امنیتی و حفاظتی را به عمل میآوردیم ولی حس کنجکاوی و شوق دیدار با دوستان قدیم، آرام و قرار را از کفمان ربوده بود. شاید به همین علّت، دو نفره به روستا و پیرامون آن قدم گذاشتیم.[5] دقایقی با چند تن از اهالی گفتگو کردیم. سراغ «حاجاحمد احمدی» و پسرش «کاککریم» را که گرفتیم متأسفانه گفتند هر دو نفر در 4 الی 5 سال گذشته یکی پس از دیگری به دیار باقی شتافتهاند. این خبر ما را متأثر کرد.
در تپهی کنار روستا، آثاری از پایگاه دوران جنگ باقی بود که اهالی روستا ما را از رفتن به آنجا منع میکردند. زیرا میگفتند اگر چه پایگاه و اطراف آن از وجود هر گونه مین پاکسازی شده است لیکن مینهایی در آن زمان به صورت نامنظّم در اطراف پایگاه وجود داشته که هنوز هم تعدادی از آنها باقی مانده است. با این حال به واسطهی حضور و آشنایی قبلی با این پایگاه در دوران جنگ، خیلی مشتاق بودیم که به بالای تپه صُعود کرده و وضعیّت فعلی پایگاه را از نزدیک شاهد باشیم.
به لطف خدا این کار را بدون خطر و با موفقیّت انجام داده و ضمن حضور در پایگاه، تصاویر جدیدی را نیز به منظور تطبیق و پیوند دادن با تصاویر دوران جنگ از آن محیط گرفتیم. دیدن بقایای پایگاه ما را به دنیای گذشته پرواز میداد. خاطرات تلخ و شیرینی برایمان زنده میشد. شیرینیاش به خاطر اینکه بعد از 25 یا 26 سال دوباره وارد آن محیط شده بودیم و تلخیاش به این دلیل که یادآور از دست دادن دوستان شهیدمان در آنجا بود. شهیدانی از جمله: مجتبی رهبری، محرم وندهشاد، احمد مردانی، یداله کریمی، ابراهیم جهانشاهلو و...که همگی بعد از نبردی جانانه با نیروهای دشمن در آن محور و در آن پایگاه شهدِ شیرین شهادت را بر سر کشیده بودند. ولی گویی هنوز بانگ اذان مؤذنِ پایگاه «یداله کریمی» که در سال 1363 در همان تپه به فیض شهادت نائل گشت در آن محیط طنینانداز بود و گوش جان را نوازش میداد و هنوز چهرهی متبسّم او در مقابل چشمانم نمایان بود که همهی بچّهها را برای نماز جماعت فرا میخواند و هنوز...
در مسیـــر بازگشت ازروستای دوسینه پُلی توجّه ما را جلب کرد که در سال 64 دو تن از رزمندگـان که با خودروی تویوتا در حال گُذر از آن بودنـد در کمیـن عناصر ضد انقلاب گرفتار شده و بهطور ناجوانمردانه به شهادت رسیدند. به همین جهت لحظاتی را در آنجا توقف کرده و چند عکس از پُل و اطراف آن گرفتیم. تسطیح و آسفالت راه و همچنین امنیتی که در جادهی دوسینه حاکم بود برای ما خیلی اهمیّت داشت. زیرا در سالهای نهچندان دور شاهد ناامنی و روزهای سختی در آنجا بودیم.
۲۲/۸/۱۳۸۹ دیدار با پیشمرگان کـُرد مسلمان
از راست : ۱ـ بهروز بهرامی ۲ـ کاک ابوبکر خضرنژاد ۳ـ کاک عارف رستمی ۴ـ پرویز بهرامی ۵ـ کاک توفیق طاهــری
وقتی بر میگشتیم دو نفر از پیشمرگان مسلمان به نامهای «کاکعارف رستمی» و «کاکابوبکر خضرنژاد» را در روستای بوئین دیدیم که به وسیلهی یکدستگاه تویوتا لندکروز به دنبال ما به سمت روستای دوسینه در حرکت بودند. ضمن احوالپرسی، کاکابوبکر ما را در همانجا به صرف ناهار دعوت کرد.
بعد از بازگشتن به میهمانسرا و کمی استراحت، قبل از غروب آفتاب در قطعهی صالحین ـگُلزار شهدای بانهـ حاضر شدیم و ضمن قرائت فاتحه به ارواح طیّبهی شهدای آرام گرفته در آن مکان از برخی قبور شهدا که با موضوع کتاب در دست تألیف مرتبط بودند عکس گرفتیم. برادران شهید قادرخانزاده، بهرامی، لطفی، نیزهرودی و... ما را بیش از دیگران تحت تأثیر قرار دادند.
شاید برای آندسته از دوستان که از نزدیک مزار این عزیزان را زیارت نکردهاند این موضوع قابل درک نباشد. ولی وقتی از نزدیک مزار این شهیدان مظلـوم را به نظــاره مینشینــی، احســاس عجیبی روح انســان را تسخیر میکند. میشـود گفت یک احساس عجز، حقارت و شرمندگــی در برابر عظمت جایگاه و روح بلند این سربازان راستین اسلام.
امشب هم از صرف شام در منزل یکی از دوستان بینصیب نماندیم. این بار کاک محـمّــد رسولزاده بود کــه ما را بــه منزل برادرش در بـانـه دعـــوت نمــــود. بـــرادری بسیـــار متیـن، کـمحرف و میهماننواز. نـامش «احمد رسولزاده» بود. جانباز 70% و از یادگاران گرانبهای دوران دفاع مقدّس که قلبش هنوز به عشق بر و بچّههای آن سالها میتپید.
بعد از تناول شام در منزل کاکاحمد، چون با چند تن از پیشمرگان مسلمان قرار مصاحبه داشتیم سریع به میهمانسرا بازگشتیم.
یکشنبه : 23/8/1389
ساعت 10 صبح امروز به همراه یکی از پیشمرگان کُرد مسلمان، مسیر بانه ـ بوالحسن و کیوهرود را در پیش گرفتیم. جاده آسفالت تقریباً در بالای روستای بوالحسن یعنی محل ایست و بازرسی نیروی انتظامی به اتمام میرسید؛ لذا ناگزیر میبایست حدّ فاصلِ فراز و نشیب 10 الی 12 کیلومتری بوالحسن ـ کیوهرود را که جادهی خاکی و صعبالعبوری بود با اتومبیلی کمکدار و شاسیبلند طی میکردیم. به همین منظور خودروی سواری را در محوّطهی ایست و بازرسی نیروی انتظامی پارک کرده و طبق قراری که با یکی از دوستان داشتیم از آنجا با یک دستگاه تویوتا لندکروزS.F به حرکت خود ادامه دادیم تا اینکه قلّهی «گـامــو» که یکی از قُلل مرتفع و استراتژیک[6] کردستان عراق میباشد خودنمایی کرد.
لحظاتی خودرو را متوقّف نموده و چند عکس از «گــامـــو» و ارتفاعات «سـورکـوه» گرفتیم سپس به راه خود ادامـه دادیـم تا به نقطـهای رسیدیم که بـا سراشیبی بسیـار تُند و پیچهای خطرناک مواجه شدیم. این مسیر، یک راه میانبر به حساب میآمد لیکن به خاطر مخاطراتی که برای هر خودرو و سرنشینانش مُحتمل بود کمتر رانندهای قادر بود که در آن مسیر تردد داشته باشد. امّا «کاکصدیق کریمی» که دوست ما و رانندهی خودرو بود با جسارت و مهارتی فوقالعاده، خودرو را تا ته درّه یعنی «رودخانهی چومان» و «نقطهی صفر مرزی» رساند. هر چند ما این مسیر پُر خطر را بدون حادثهای پشت سر گذاشتیم ولی انگار تا رسیدن به انتهای مسیر، چندین بار مرده و زنده شدیم.
بدون اغراق میگویم با تمام تجربیات و مشاهداتی که در طول جنگ بویژه در مدّت حضور 10 ماههی خود در همان مناطق یعنی کیوهرود، بردهرش و... داشتم نه در چنین مسیری سوار بر خودرو بودم و نه چنین رانندهی توانایی را دیده بودم! به همین دلیل وقتی سلامت به مقصد رسیدیم چندین بار خدا را شکر گفتم.
از راست: کاک محمد رسولزاده ـ بهروز بهرامی ـ کاک صدیق کریمی
۲۳ آبانماه ۱۳۸۹ ـ بانه ـ ارتفاعات چومان
در آنجا یک پاسگاه مرزی ایران و آنسوی رودخانه، پاسگاه مرزی عراق وجود داشت. دقایقی در محوطهی پاسگاه توقّف نموده و با ارائهی کارت شناسایی، خودمان را به فرماندهان و مسئولان امر معرفی نمودیم.
برادران پلیس مرزی بویژه جناب سروان «علیمحمّد ورامینی» فرماندهی یکی از پاسگاهها نیز با عنایت به اینکه از قبل در جریان مُستندسازی ما بودند نهایت همکاری را با ما به عمل آوردند.
از همان مکان با تویوتا دو کابین هنگ مرزی بانه به چند روستای مرزی اطراف از جمله روستای «کیوه رود»[7] عزیمت کردیم.
آخرین باری که روستای کیوهرود را ترک کرده بودم پاییز سال 1365بود. آنزمان مسجد و اطراف آن سنگربندی و به پایگاه دفاعی رزمندگان تبدیل شده بود و آن روستا و همچنین روستاهای همجوار به عنوان خط مقدّم بانه محسوب میشد، زیرا نیروهای عراقی آنسوی رودخانهی چومان در قلّهی گامو و سینهکش آن مستقر بودند. البته عناصر برخی از گروهکهای ضد انقلاب نیز در اطراف گامو و مسیر شهر «ماوت» عراق مواضعی داشتند.
دیدن روستای کیوهرود و دیدار با چند تن از اهالی خونگرم و مهربانش آنهم بیش از یک رُبع قرن برای من بسیار هیجانانگیز و پُرخاطره بود. همهی ماجراها در ذهنم مرور میشد. احساس میکردم پس از سالها دوری از وطن و زادگاهم اکنون به آن باز گشتهام.
ابتدا سراغ «مُلا علـی» ماموستای روستا و «هاشم» یکی از پسران او را گرفتم ولی اهالی گفتند چند سالی است که به شهر بانه نقل مکان کردهاند.
خوشبختانه توانستم «کاکلطیف لطیفپور» را پیدا کنم. تنها رانندهای که در آنزمان در خدمت اهالی روستای کیوهرود و اطراف آن بود.
"پرویز بهرامی" و "کاک لطیف لطیفپور"
پنجهی روزگار چهرهی کاکلطیف را خیلی تغییر داده بود. موهـا و محاسنش کاملاً سفید شده بود. بالأخره هر چه باشد 25 سال از آن ایّام پُر ماجرا میگذشت.
وقتی به کیوهرود نزدیک میشدیم خاطرهی کوتاهی را از رزمندهای که با اصابت سه گلوله مجروح شده بود و شبانه وی را با وسیله نقلیهی کاکلطیف به بانه انتقال داده بودیم برای همراهان نقل کردم. از قضا وقتی کاکلطیف باب سخن را گشود همان خاطره را بازگو نموده و گفتههای مرا تکمیل و تأیید کرد.
باور کنید این ملاقات آنقدر برایم شیرین و ارزشمند بود که نمیدانم چطور حس درونی خود را با زبان و قلم توصیف کنم.
حس غریبی، مرا به گریستن وا میداشت. بُغض سنگینی گلویم را میفشرد. لیکن بخاطر خجالتی که از اطرافیان داشتم خودم را کنترل میکردم.
دلم میخواست جای خلوتی مییافتم و ساعتها برای سالهایی که از آن فاصله گرفته بودم گریه و زاری میکردم. ولی دریغا که چنین فرصتی به من دست نداد. ناگزیر باید میپذیرفتم که چرخ گردون در گردش است و دیر یا زود وجود ما هم به یادها و خاطرهها خواهد پیوست...
در کنار روستا، چشمهی جوشان و پُل کوچکی از آن دوران به یادگار مانده بودند که گویی با زبان بیزبانی با من حرفها و درد دلها داشت.
همین پُل کوچک مأمن مناسبی بود برای ما در برابر خمپارههای آتشین دشمن.
دوستان در کنار پل، تصاویری هم از من گرفتند تا بعدا آنها را با تصاویر زمان جنگ مقایسه کنیم.
دوشنبه : 24/8/1389
صبحِ امروز علیرغم روزهای گذشته، جایی نرفته و در میهمانسرا ماندیم تا یک جمعبندی اجمالی برای فعالیتهای چند روزه داشته باشیم.
در حین جمعبندی، مواردی در ذهنم خطور کرد که حیفم آمد به آنها اشارهای نداشته باشم. از جمله مواردِ مدّ نظر، این بود که ما به هر روستایی که میرسیدیم و با هر کسی که حتّی برای دقایقی همصحبت میشدیم حداقل ما را با گشادهرویی به صرف یک استکان چای و... دعوت مینمودند و این برخورد، نشان از مهربانی، میهماننوازی و صمیمیّت بیریای اهالی خونگرم شهرستان بانه داشت.
بعدازظهر امروز سری هم به بازار بانه زده و به رسم یادبود سفر، سوغاتیهای مختصری هم برای اعضای خانواده خریداری کردیم.
سه شنبه : 25/8/1389
بعد از اینکه نماز صبح را بجا آوریم کلید میهمانسرای سپاه را تحویل مسئولان ذیربط داده و به امید دیدار دوباره با دوستان، از بانه و مردمان شریفش خداحافظی نمودیم.
آری! ما خداحافظی کرده و بازگشتیم. ولی انگار دلم، روحم و بخشی از کالبد کوچکم را در آنجا جا گذاشتم.
حال شما خوانندهی گرامی حدس بزنید که چــرا هنوز دلتنگ آن آبادیها، آن کوههای سر به فلک کشیده و آن راههای پُر فراز و فرود و پُر پیچ و خم و آن مردمان بیریا و با صفا و آن روزهای خدایی هستم؟!!
پی نوشتــــها:
[1]ـ این سومین سفری است که بعد از پایان جنگ تحمیلی و ناآرامیهای منطقهی کردستان با انگیزهی بازدید از مناطق عملیاتی و ثبت خاطرات تنی چند از رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان به خطّهی حماسه ساز بانه داشتهام؛ ولی هر بار صحنهها و خاطرات متفاوتی نسبت به سفرهای قبل برایم زنده شده است.
[2]ـ نیروهای تأمین جاده: به آندسته از نیروهای تأمینی اطلاق میشود که با استقرار در اطراف و ارتفاعات مُشرف به جادهها، مسئولیت برقراری امنیت محورهای مواصلاتی را به عهده دارند.
[3]ـ سرداران شهیدی همچون: دکتر مصطفی چمران، علی صیّادشیرازی، محمّد بروجردی، ناصر کاظمی، محمّدابراهیم همّت، احمد متوسلیان (جاویدالاثر)، حبیباله افتخاریان (ابوعمّار)، قاسم نصرالهی، محمود کاوه، غلامعلی پیچک و... نقش بسزایی را در برقراری امنیت و آرامش منطقهی غرب کشور بویژه کردستان داشتهاند.
[4]ـ کاک ـ کاکا ـ کا: به گویش کُردی یعنی برادر
[5]ـ هنگامیکه وارد روستا شدیم ناخودآگاه یاد پیـرزنی افتادیم که در زمان جنگ با پایگاه همکاری داشت. بعید به نظر میرسید تا این سال زنده باشد. این زن برای بچّههای پایگاه نان میپخت، همچنین هر وقت که عناصر ضد انقلاب شبانه وارد روستا میشدند با خاموشروشن کردن لامپ خانهاش، پایگاه را از حضور افراد ضد انقلاب در منطقه آگاه میساخت. نگارنده در سال 1388 بطور اتّفاقی خاطرهای را از یادداشتهای یکی از عناصر ضد انقلابِ وابسته به گروهک «کومله» یافتم که در بخشی از آن دقیقاً به این موضوع اشاره شده بود که چند سطری از آن را عیناً در ذیل میآورم:
«دوشنبه: 29/4/1366ـ اردوگاه موقتی پشت [ارتفاعات] قولقوله... هوا تاريک بود که به روستا رسيديم. در تپهی مقابل روستا، يک پايگاه نيروهاي رژيم وجود داشت. به همين خاطر روستا را اول کُنترل کرديم سپس به طرف بالاي روستا رفته و در دو خانه تقسيم شديم که هم استراحتي بکنيم و هم شامي بخوريم. ما به خانهاي رفتيم که از آوارگان شهر بانه بودند و چون روستا برق داشت در خانه تلويزيون داشتند و [برای] ما هم بعد از مدتها فرصتي دست داد که کمي تلويزيون نگاه کنيم. در حين صحبت کردن با صاحبخانه، تلويزيون هم نگاه ميکرديم. برنامه، مسابقات موتورسواري داشت و برنامهی بعدي سريال سلطان و شبان بود که نگاه کرديم. اهالی خانه انسانهاي خوب و مهرباني بودند و ما را به يک شام درست و حسابي دعوت کردند. شام خوردن که تمام شد از آنها تشکر کرديم و بيرون آمديم تا هم در دکانهاي روستا وسايل مورد نياز را بخريم و هم پُرس و جويي در مورد واحد حزبيها [حزب دموکرات] بکنيم. در يکي از دکانها که نان تـر داشت حسابي و تا معدهمان جا داشت نوشابه و نان تر بار زديم و بهتر از همه، سيگارهاي معطّر و خوشبو از رویش کشيديم. حسابي تلافي چند روز گذشته در [ارتفاعات] قولقوله را در آورديم. وسايلها که آماده شد از يکي از خانههاي روستا يک قاطر قرض گرفتيم. پسر صاحبخانه قرار شد که همراهمان بيايد و قاطر را از قولقوله با خودش برگرداند. وسایل را بار کرده بوديم و آمادهی رفتن بوديم که يک جوان اهل روستا پيش ما آمد وگفت يک کار فوري با شما دارم. پسره گفت: در اين روستا يک جاسوس وجود دارد و اسم فرد جاسوس را داد. پسره گفت: اين جاسوس خانمي است که براي نيروهاي رژيم در پايگاه روستا نان درست ميکند... اگر پيشمرگ [ضد انقلاب] وارد روستا شود به آنها f gخبر ميدهد. تصميم گرفته شد که به خانهی اين خانم برويم و با تعريف ماجرا به او يک تذکّر بدهيم که از کار جاسوسي دست بکشد. به پسره گفتيم بيا خانهاش را نشانمان بده. راه به طرف خانه فرد جاسوس يک کمي سربالايي بود و من و (پ و ر ـ س) داشتيم به طرف خانه ميرفتيم که متوجه شديم لامپهاي اين خانه بطور غير عادي چند بار روشن و خاموش شد. اين روشن و خاموش کردن چراغها رمز بين اين خانم و پايگاه بود. همزمان با روشن و خاموش شدن لامپها، پايگاه نيروهاي رژيم با تیربار راه خروجی بالای روستا را زير گلوله گرفت و... »
[6]ـ استراتژیک: سوقالجیشی، منصوب و مربوط به لشکرکشی، دارای اهمیت نظامی
[7]ـ تعدادی از گروهکهای ضد انقلاب تا سال 1364 در روستای کیوهرود مستقر بودند ولی در زمستان همان سال، این مناطق از لوث وجود آنان پاکسازی شدند.
روزنامه کیهان ـ اینجــا را کلیک کنید
روزنامه جمهوری اسلامی ـ اینجــا را کلیک کنید
یادی از پیشمرگ دلاور کیکاوس پیری
مطالب مشابه :
بَنِه
اگر چه آمار دقیقی از تعداد درختان بنه در بانه علاوه بر این از شیره سقز در تهیه آدامس، عطر
سفر به بانه 17/7/1388 چهره های آشنا در سرزمین غریب
مردان نبرد - سفر به بانه 17/7/1388 چهره های آشنا در سرزمین غریب - خاطرات فرماندهان و رزمندگان
مردی از کرانه خاک(زندگینامه شهید احمدمتوسلیان)
عطر شهدا - مردی از به سال 1332 ه.ش در خانوادهاي مومن در ابتداي ورود به شهر بانه، به تلافي
بانه ، دیار خاطرهها
این بار کاک محـمّــد رسولزاده بود کــه ما را بــه منزل برادرش در بـانـه عطر گل های
سفرنامه کردستان / پرویز بهرامی
چه خوش است عطر تُربت پاك خطّهاي هنگام نزديك شدن به محل قبلي سپاه بانه در مييابيم كه
عطر شهیدان شهر نراق 1
عطر شهیدان شهر سید حسین متولد 1346 تاریخ 19/4/1367 در ارتفاع سور کوه بین شهرستان های بانه و
برچسب :
عطر در بانه