خاطره زایمان
جونم براتون بگه که روز دوشنبه 3بهمن با مطب دکتر توکل تماس گرفتم و گفتم که فردا 40 هفته ام تموم میشه ولی هیچ علامتی ندارم و نوبت بهم دادن و با مامانم رفتیم مطب ... بعد از معاینه دکتر گفت هیچ آبی روی سر بچه ات حس نمیکنم و ممکنه به خشکی افتاده باشه در این صورت اجازه زدن آمپول فشار نداریم ... برو سونو و بیا تا برات تصمیم بگیریم ولی چیزی که قطعیه اینه که باید امشب یا فردا بستری بشی ... منم ذوق زده از اینکه بالاخره به آخر راه رسیدم رفتم سونو .برعکس همیشه سنش رو 5روز کوچکتر زد و فقط گفت زیاد رشد نکرده هفته آخر ولی اگر درست باشه وزنش حدود 3600 هست که اگر درست باشه عالیه .. من مطمئن بودم که نینی به خشکی نیفتاده چون برای جلوگیری از این قضیه ماه آخر مایعات زیادی خورده بودم ... دکترهم با دیدن سونو گفت همه چی عالیه ولی صلاحش اینه که من شب بستری بشم ... من هم 9 ماه دعا کرده بودم که نینیم ماه صفر رو تموم کنه و توی ماه ربیع الاول دنیا بیاد ...حالا فقط 1 روز دیگه اگر صبر میکردم به آرزوم میرسیدم ... به دکتر گفتم وگفت مشگلی نیست با مسئولیت خودت و اینکه حرکات رو چک کنی میتونی یه روز دیگه صبر کنی ... با مامانم و مهدی مشورت کردیم و قرار شد عصر سه شنبه برم بیمارستان ...
شب رو با آرامش خوابیدم و صبح سه شنبه که روز آخر ماه صفرو شهادت امام رضا بود به کارهای عقب افتاده خونه رسیدم ... ماشین رو زدم و لباس شستم و اتو زدم و دوش گرفتم و سشوار کشیدم و آرایش کردم و برای ناهار هم خونه مامان اینا یه کوفته تبریزی خوردم و بقیه وسایلم رو آماده کردم ... حدیث کساء رو خوندم و یه سیخ کباب خوردم که خیلی چسبید و آخرین لیوان شیر و خرمارو زدم بر بدن و بعد همراه مامان و مهدی راهی بیمارستان شدم ... استرس زیادی نداشتم دم بلوک زایمان از مامان اینا خداحافظی کردم و زیره دم کرده رو خوردم به امید زایمان طبیعی راحت ... وای که چه بوی قرمه سبزی میومد ... دلم خیلیییییییی خواست ...برای اولین بار من دلم قرمه سبزی میخواست !!!!
ساعت 5.30 بودکه رفتم داخل و معاینه شدم و با دکتر تماس گرفتن و دستور بستری رو گرفتن و تشکیل پرونده و آنژیوکت و سرم و ... قرار بود تاساعت 11 وقت رو بگذرونم تا دکتر بیاد ... یه خانمه قبل از من اومده بود و زایمان سومش بود و آمپول فشار رو زده بودن و منتظر علائم بودن تا ببینن میتونن مثل دوتا زایمان قبلیش طبیعی زایمان کنه یا نه !!! از ساعت 1تا 8 شب صبر کردن ولی متاسفانه نتونست طبیعی زایمان کنه .. فقط کیسه آبش پاره شد و حسنش این بود که فهمیدن نینیش مکونیوم کرده و سریع بردنش سزارین و یعد از نیم ساعت صدای گریه نوزادش توی بخش نوزادان میومد و وقتی نشون من دادنش یه حسی شدم ...من تا نیم ساعت قبل حرکتش رو توی شکم مامانش دیده بودم و حالا این نوزاد مثل یه فرشته جلوی نظرم بود ...
از ساعت 7 به بعد من به دستگاه وصل بودم و مدام ضربان قلب آیلی چک میشد و دوبار هم دکترم تلفنی دستور ان اس تی داد و حرکات آیلی کم شده بود ... میدونستم به پشت میخوابم اینطوریه چون خانم میرابی قبلا بهم گفته بود ولی به پهلو میخوابیدم برای خودش آتیشی میسوزوند. دستور تنقیه داد که زیاد هم چندش نبود ...دردسرتون ندم ساعت 11:40 شد و دکتر اومد وبا خلق در هم و فوق العاده عصبانی!!! که چی شده ؟ کلی سرم داد زد و دعوا کرد و منو ترسوند که بچت قلب نداره و فوق العاده ضعیفه و هر بلایی سر بچت بیاد مقصر خودتی .در همین حین کیسه آب منو پاره کرد و غر میزد .. نمیدونم منو با کی اشتباه گرفته بود که میگفت 18 دی برات تاریخ سزارین زدم و تو نیومدی!!!من اصلا هیچ وقت صحبتی برای سزارین نکرده بودم .. ولی با اون همه عصبانیت جرئت حرف زدن نداشتم ...دستور داد آمپول فشار رو زدن و من فقط میپرسیدم چه بلایی سر بچم اومده ؟ تورو خدا اگر مشگلی هست بهم بگید و منو ببرید سزارین !!! دکتر هم فقط میگفت طبق قانون نظام پزشکی عمل میکنیم و هر ساعت 5 دقیقه باید ان اس تی انجام بشه و ضمیمه پرونده بشه که بعدا ما مجبور نباشیم جوابگوی مشگلی باشیم !!!همه چی رو قانونی و لحظه به لحظه ثبت کنید !!! فقط خدا میدونه چه لحظاتی رو سپری کردم ... توی اون لحظات پر از استرس فقط میگفتم من دخترمو از خدا میخوام و بس !!! این دکتر یه وسیله است ...وقتی که دیگه استرسم خیلی زیاد شد اشکم سرازیر شد و دکتر دیگه کوتاه اومد و رضایت داد از راه رفتن روی اعصاب من توی اون وضعیت دست برداره !! اومد لب تخت نشست و با ماماهای شیفت که دونفر بودن و خیلی مهربون شروع کرد به تعریف و بگو بخند و سرمنو گرم کردن که متوجه درد هایی که دیگه هر لحظه بیشتر میشد نباشم و زمان برام بگذره ... در نهایتآرامش هم میگفت حقت بود باید میترسوندمت ولی الان اوضاعت خوبه و با آمپولهایی که برات زدیم ریتم قلب بچه برگشته و همه چی روبراهه ... میگفت من بیشتر از تو نگران نینی هستم ونمیذارم خطری تهدیدش کنه ... خیالم راحت شد ولی دیگه راحت نبودم و درد امونم رو بریده بود ... احساس میکردم کلیه هام داره میترکه ...به خودم میپیچیدم و دکتر با نگاه کردن به مانیوتور میگفت خوب داری پیش میری و درد هات عالیه ولی اینقدر که چهره ات نشون میده درد داری مانیتور نشون نمیده ... یعنی سطح دردت پایینه ولی قیافه ات میگه دردهای زیادی داری ... جای اون وسیله رو روی شکمم تغییر داد و به دستگاه نگاه کرد و دید بعلههههه درد های من به حداکثر خودشون رسیدن و دیگه چیزی تا آخر راه نمونده .. میگفت چرا چیزی نمیگی؟چرا ناله نمیکنی؟ این همه درد داری تحمل میکنی و صدات در نمیاد؟جای دستگاه روی شکمت خوب نبود بنابراین انقباض ها رو درست نشون نمیداد!!! انقباض ها به حداکثر خودشون رسیدن و چیزی تا دنیا اومدن نینی نمونده ... معاینه کرد و از تعجب دهنش وا مونده بود !!! سر بچه توی لگن نمیومد ... با همه تلاشهایی که دکتر کرد ولی سرش توی لگن نیومده بود ... دکترم میگفت فقط الان سنگینی سر بچه رو کم داریم تا زایمانت انجام بشه بقیه موارد عالی پیش رفته ولی چرا سر بچه نمیاد توی لگن نمیدونم ... توی همین لحظه یه خانمی اومد که کیسه آبش ساعت 12 پاره شده بود و اتفاقا مریض دکتر توکل بود و قرار بود صبح زود سزارین بشه ...معاینه اش کردن و چنان جیغی کشید دکتر هم میگفت اگر جای توبود حتما اینجا رو روی سرش میذاشت ...دکتر گفت بهت فرصت میدم و از خدا میخوایم با این همه دردی که کشیدی سر بچه بیاد توی لگن وگر نه مجبوریم سزارین کنیم ... ممکمه بند ناف دور بچه پیچیده شده باشه که اجازه نمیده بیاد پایین یا اینکه زاویه سرش مناسب نیست که باز هم براش خطرناکه و زایمان خیلی سخت و طولانی خواهی داشت بر خلاف چیزی که تصور میکردیم ... رفت اتقا عمل و گفت تا 40 دقیقه دیگه برمیگرده و تصمیم نهایی رو میگیره ... توی این مدت من خیلی دعا کردم و التماس نینی رو کردم که خودش هم کمکی بکنه به دنیا اومدن و نذاره مامانش سزارینی بشه ..حیفم میومد تا اینجای راه رو اومده بودم و حالا دیگه آخر راه همه چی داشت برمیگشت.. زمان برای من میگذشت با درد هایی که داشت استخون هام رو میترکوند ...با شروع هر درد و انقباض آیه الکرسی میخوندم و و دستم رو گاز میگرفتم و میگفتم تحمل کن تموم میشه !!! دکتر برگشت و معاینه کرد و متاسفانه پیشرفتی نکرده بودیم . به من گفت با شروع انقباض زور بزن و من هم کمک میکنم تا سرش بیاد پایین ..دیگه نگم چه بلایی سرم اومد و چیا کشیدم ولی سرش توی دست دکتر نیومد و دکتر گفت بیشتر نمیتونیم صبر کینم سرش داره ورم میکنه ... همراهش رو صدا کنید تا بیاد و ببینه ماهمه تلاشمون رو کردیم .. هر چی گفتم مادرم و صدا نکنید منو توی این وضع نبینه گوش نکردن و چند لحظه بعد مامانم بالای سرم بود وبا دیدن وضع من از دکتر خواهش میکرد که ببریدش سزارین ... بعدش هم به من میگفت چرا داد نمیزنی؟ چرا نجابت به خرج میدی؟ داد بزن و تحمل نکن این درد رو ... بذار خالی بشی ... منم که تا اون موقع صدام در نیومده بود که مبادا صدای فریادم رو مامانم و مهدی بشنون دیگه بیخیال شدم و داد زدم ولی برای تسکین درد موثر نبود و فقط انرژیم رو کم میکرد .. دکتر به مامانم گفت تا صبح زایمان میکنه ولی خیلی خیلی سخت و بچه اش فوق العاده ضعیف خواهر شد و احتمال تشنج و بستری شدن رو داره .. صلاح ما اینه که بره سزارین و ما هم رضایت دادیم ... دستور داد منو آماده سزارین کنن ... سوند وصل کردن که زیاد هم درد نداشت برعکس چیزی که بچه های سایت قبلا گفته بودن ... ازشون خواهش کردم تا قبل از اومدن انقباض بعدی و شروع درد منو آماده کنن و لباسم رو عوض کنن و اونا هم همین کار رو کردن و سریع روی تخت خوابیدم و زنگ زدن اتاق عمل که یه آقایی بیاد و منو ببره .. درد داشتم و حال خودم رو نمیفهمیدم و همه بهم التماس دعا میگفتن ... میگفتن درد زیادی کشیدی و الان دعات مستجاب میشه ... بالاخره مسئولش اومد ومنو برد بیرون بلوک ... مامانم و مهدی بیرون بودن و با دیدن مهدی اشکم سرایز شد...ساعت 2.30 صبح بود ... وقتی مهدی پرسید حالت چطوره فقط یه کلمه گفتم "مُردم!!! مهدی هم خندید و گفت عوضش میری و با نینی 10 دقیقه دیگه برمیگردی ... توی اتاق عمل که رفتم تهوع شدید داشتم و سخت تر از هر چیزی این بود که با اون همه درد بشینم تا اسپاینال بشم ... با همه سوزش و سختی آمپول رو برام زدن و پاهام داغ شد و دیگه دردی نداشتم ... راحت شدم و فقط سردی بتادین رو روی شکمم حس کردم و گفتم من هنوز حس دارم ... ازم خواستن پاهام رو بلند کنم ... اول از زانو خمشون کردم و دیگه نتونستم این کار رو بکنم ... توی سینه ام حس سنگینی کردم و نفهمیدم چی شد بیهوش شدم !!!
با حالت استفراغ بیدار شدم و گلاب به روتون حالم خیلی بد شد !!! دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه صدای گریه دخمل نازم اتاق رو پر کرد و زیر لب گفتم خدایا شکرت !!! خیلی بیحال تر از این بودم که سوالی در باره سلامتش بپرسم ...فقط صدای دکتر و دستیاراش رو میشنیدم که میگفتن خدارو شکر به موقع بود ... اگر 10 دقیقه دیرتر رسیده بود توی اتاق عمل معلوم نبود چه بلایی سر بچه میومد ... حالم خراب تر از این بود که این حرف ها رو تفسیر کنم و معنیشون رو بفهمم ... به خیال خودم خواب بودم ولی همه چی رو میشنیدم ... شنیدم که نگران این بودن که نفس نمیکشم . فقط سرم داد میزدن که نفس بکش !!! ولی من آروم و سبک بودم و دلم میخواست بخوابم ... مدام بالای سرم میگفتن نفس بکش . من به زور میگفتم میکشم ... دارم نفس میکشم ولی ظاهرا نفس نمیکشیدم که همه نگران بودن و بالای سرم سعی میکردن منو بیدار نگه دارن تا نفس بکشم !!!نفهمیدم چقدر طول مشید تا بخیه ها رو بزنن ... آیلی رو نشونم دادن کبود بود و من 10 تا صورت ازش میدیم و نمیتونستم واضح ببینمش ... فقط یادمه که بهم گفتن ببین چقدر خوشگله و ببین که مدفوع کرده !!! به موقع دنیا اومد و همون لحظه تولد مکونیوم کرده بود و خوشبختانه ازش نخورده بود ... توی ریکاوری همش سرم داد میزدن تا نفس بکشم و بعد فهمیدم که صداشون رو مهدی و مامان شنیده بودن و نگران شده بودن ... مهدی برای اینکه به مامانم آرامش بده همش میگفته چون سرما خورده نفس کم آورده که حقیقتش هم همین بود ولی خودش خیلی نگران بوده و بعد میگفت نمیدونستم دقیقا چه بلایی سرت اومده ...
از ریکاوری اومدم بیرون و مشتاق دیدن مهدی و مامانم بودم ... مهدی رو دیدم که خنده روی لبش بود و خوشحال همراه تختم اومد بالا و مامانم هم توی اتاقم بود ... خیلی خوشحال بودم که تا 1ساعت آیلی رو نمیارن و من میتونم بخوابم ... ولی از اتاق پرستاری اومدن و گفتن دکترش تماس گرفته و گفته مراقبش باشید تا 1 ساعت خوابش نبره چون تنفسش مشگل داره ... بعد از 1 ساعت چک کنید اگر مشگلی نداشت میتونه بخوابه ... مهدی خوشحال بود و مامانم نگران حال من ... برای اینکه بیدار بمونم مهدی گوشیم رو داد دستم و گفت بیا که اس ام اس تولد دخملی رو که از قبل سیو کردی رو بفرست تا وقت برات بگذره و بیدار بمونی ... این شد که من ساعت 4 دوستای گلم رو بیخواب کردم و بهشون خبر تولد گل زندگیم رو دادم ... وقتی دخترم رو آوردن من نمیتونستم درست ببینمش ولی مهدی و مامانم که دیدنش گفتن خیلی نازه ... ساعت نزدیک 5 بود که دیگه مهدی رو فرستادیم خونه تا استراحت کنه و اولین روز زندگی من و دخملم شروع شد !!!
روز ۵شنبه صبح مرخص شدم و توی بیمارستان شب دوم هم خواهر شوهرم اومد و بالای سرم بود و با هم نینی رو نگه داشتیم ... ششیر نداشتم و گرسنه بود و روز اول هم همش بالا میاورد با بخش نوزادان تماس گرفتیم اومدن و بردنش و بعد فهیمیدیم که معده اش رو دوبار شستشو دادن ...
ببخشید این پست خیلی طولانی شد ولی کلی حرف نزده هنوز باقی مونده ...
همون روزی که بیمارستان بودم خودش دوتا پست میشه ... شاید بعد نوشتم .....
مطالب مشابه :
بله برون
گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .
بعدا نوشت + عکس
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
مهمانی پاگشا
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
هفتگی نوشت
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که
همشاگردی سلام
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.
دوران عقد
گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر
ماجراهای عروسی - 4
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .
بعد از جشن عقد و مهمانی پاگشا
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... خوب منم دلم میخواست مثل همه عروس های دیگه پدر شوهرم برام قربونی بده ولی خوب ندادن ... ما صبح حرکت کردیم و
جریان جشن تولد دخملی
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.
ازت نمیگذرم و حلالت نمیکنم
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده · ثبت نام فراگیر ... چون بعد از ماه رمضون عروسی دعوت بود ... شب که زنگ زد من زیاد خوشحال نشدم ... چون ماه رمضون اگر
برچسب :
گالري عروس سازان