داستان دندان قروچه
دندان قروچه
:::::::::::::::::::
نيمه شب بود ، پنجره باز و پرده با ساز باد ميرقصيد..
اتاق را تاريكي در بر گرفته و صداي عبور پراكنده چند ماشين از داخل خيابان
تنها منبع صوتي خانه شده بود...
سكوت شبانه را برهم خوردن ميله هاي كوچك فلزي كليد و چرخش در قفل در شكست..
مرد ميانسالي با موهاي فر و عينكي روي بيني از چهارچوب در عبور كرد و كليد برق را روشن كرد...
اتاق را نور زردآلود لامپ در بر گرفت...درحاليكه نفس نفس ميزد روزنامه اي مچاله شده اي كه زير بغل
زده بود را روي ميز پرت كرد و در حين اينكه در را مي بست همزمان كفشهايش را با برهم ساييدن پاها در آورد...
دستي به پيشاني مملو از عرقش كشيد و كتش رو از تن بيرون آورد و با عجله داخل حمام رفت..
صداي شر و شر آب از دوش حمام طنين انداز شد و از زير در چوبي بخار بيرون زد...
باد شديدتر شد و پنجره محكم بهم خورد و صداي خورد شدن شيشه اش فضاي اتاق را مخدوش كرد..
مردك دستپاچه و برهنه از حمام بيرون پريد و در حاليكه از سر و رويش آب ميچكيد دوان دوان
خودش را به پذيرايي و پنجره شكسته رساند...با كف دست به پيشاني اش كوبيد و زير لب بد و بيراه نثار خود و اقبالش كرد..سر برگرداند ، چشمش به روزنامه روي ميز افتاد...چندين صفحه را برداشت و با چسب به پنجره شكسته چسباند ، پرده ها را كشيد و بار ديگر به حمام برگشت...
وارد حمام كه شد از تعجب خشكش زد ، روي شيشه بخار گرفته جاي دستي با انگشتهاي كشيده مانده بود!!! دقيقتر خيره شد ، هرچه خواست بهانه اي گير بياورد تا خودش را توجيه كند نتوانست...
چند بار محكم پلكهايش را ماليد احساس كرد شديدا خواب آلود است...
سري تكان داد و خودش را درون حوله اندامي سرخ رنگش پيچيد..
از اتاق بيرون زد و روي مبل داخل پذيرايي لم داد نگاهي به پنجره روزنامه پيچ شده انداخت...
يك مكث كوتاه كرد و سپس نگاهش را از پنجره به ميز و چند برگ باقي مانده روزنامه انداخت..
صفحه مربوط به حوادث ، پر از تيترهاي سرخ رنگ و چند عكس با چهره هاي شطرنجي تنها
بازمانده لاشه كاغذي روزنامه بود..
چندين دقيقه خودش را با آن سرگرم كرد و سپس از جايش بلند شد و به آشپزخانه رفت..
چاي داخل فلاكس ريخت و كتري آب را روي گاز قرار داد...همين كه چوب كبريت را روي
جعبه مقواييش كشيد صداي هييس گونه اي از داخل اتاق بلند شد؟!؟!؟
سراسيمه شعله گاز را تنظيم كرد و دوان دوان به اتاق برگشت...سكوت حكمفرما شده بود
پنجره بسته و همه چيز در وضعيت نرمال قرار داشت..
با خود گفت: واقعا به خواب احتياج دارم...خميازه عميقي كشيد و بار ديگر به پذيرايي برگشت..
نگاهي به ساعت ديواري كه عدد 12 را نشان ميداد انداخت و نگاهي به صفحه كرد و قبار آلود تلويزيون
انداخت ...روي مبل و كنار كمد را نگاه كرد اما اثري از كنترل نبود...
از خواسته اش منصرف شد و به آشپزخانه رفت...آب جوش را داخل فلاكس ريخت و همراه يك ليوان
شيشه اي به سمت اتاق خوابش برگشت...در راه با آرنج كليد برق را خاموش كرد و سپس روي تخت خواب نشست....از زير اندام چوبي تخت جاسيگاري فلزي را بيرون كشيد و يك نخ سيگار نيمه سوخته
داخلش خودنمايي ميكرد...بار ديگر بوي گوگرد از پيكر چوبي كبريت بلند شد و سيگار نيمه جان را روشن كرد...اولين پك را عميقا زد بطوري كه نزديك يك بند انگشت از پيكر سيگار گر گرفت و سوخت... دود از ميان دندانهايش بيرون زد و سپس روي تخت دراز كشيد...
دستش معلق بين زمين و هوا ماند و در همان وضعيت خوابش برد...
عقربه هاي ساعت از پس هم عبور كردند و حدودا يك ساعت گذشت و سكوت شبانه برقرار بود
تا اينكه يكدفعه صداي تلويزيون كه موسيقي اركسترال و پر سرو صدايي را پخش ميكرد سكوت را در هم شكست...مردك مضطرب از جايش پريد و سيگاري كه تبديل به خاكستر مرتبي شده بود از ميان انگشتانش مثل برفهايي كه زمستان از پشت بام پارو ميكنند و به حياط خانه ميريزند داخل جاسيگاري ارام گرفت....هراسان نگاهي به دورو ورش انداخت و كشان كشان به پذيرايي رفت ...سيم برق تلويزيون را از پيريز دراورد و با خاموش شدنش نفس راحتي كشيد...بار ديگر سكوت به خانه بازگشت...
چشمان پف كرده اش را ريز كرد به ساعت كه عدد 1 نيمه شب را نشان ميداد انداخت..
بار ديگر به اتاق خواب برگشت...فلاكس را برداشت و ليوان را پركرد...بدون قند يكجا سركشيد و
درحاليكه با پشت دست لبهايش را خشك ميكرد روي تخت به پهلو دراز كشيد و دقايقي بعد خوابش برد..
لحظات سپري شدند و عقربه روي عدد 3 صبح ايستاد...
مردك يكباره به آرامي از خواب پريد..ناي اينكه چشمانش را باز كند نداشت..
بوي دود سيگار مشامش را پر كرد!!! متعجب نفس عميقي كشيد اينبار دود غليظتر
ريه هايش را پركرد...آرام درحاليكه اضطراب تمام وجودش را پركرده بود چشمانش را باز كرد و سر برگرداند..چهره رنگ پريده اي با چشماني گود رفته و بي روح با صورتي استخواني و موهاي پريشان، سيگار بدست زانو بغل كرده و خيره با چشماني زل زده نگاهش ميكرد...!!!!!!!!!!!!
مردك از شدت وحشت هراسان از جا پريد و به سينه ديوار چسبيد...نميتوانست چيزي كه ميبيند را باور كند...نفس بند آمده بود و قلبش به شدت ميزد...چيزي درون گلويش تير ميكشيد كه جلوي حرف زدنش را ميگرفت...فرد بي روح كه به دختر جواني شباهت داشت بدون اينكه حتي لحظه اي پلك بزند از ميان
دودي كه از سيگار ميان انگستانش بالا مي آمد بدون حركت همچنان خيره نگاهش ميكرد...
مردك دندانهايش روي هم قفل شده بود و با فشار زيادي برهم ساييده ميشد...
درحاليكه به ديوار تكيه داده بود مثل مجسمه خشك شده و نميتوانست از جايش جم بخورد
دخترك آهسته بدون اينكه از جايش بلند شد انگار كه روي تخته چرخداري نشسته باشد
معلق نزديك مرد آمد و سيگار را بين دو ابرو مردك خاموش كرد...
مرد از درون فرياد بلندي كشيد كه باعث شد سرش بشدت تير بكشد و تمام تنش به لرزش بيفتد.
دخترك دهانش را باز كرد و آخرين دودهاي باقي مانده را به صورت مردك فوت كرد..
سپس همان لحظه غيب شد....
با ناپديد شدن دختر مرد كه تمام تنش بي حس شده بود و نمي توانست روي پاهايش درست بايستد
سينه خيز كشان كشان خودش را به پذيرايي رساند و داخل آيينه قدي كنار كمد چهره خودش را ديد
با موهايي سپيد و صورتي بي روح و رنگ پريده ...
بازوانش بيشتر از اين توان حمل بدنش را نداشت از كنار ميز گذشت و خودش را به پنجره رساند..
نفسش به سختي بالا مي آمد..چشمانش سرخ و از حدقه بيرون زده بود...
دستش را به پيكر فلزي پنجره گرفت و روزنامه پاره و همراه باد روي آسمان رقصان ميلغزيد
بسختي خودش را بلند كرد و بدون اينكه سر بگرداند گويي هيپنوتيزم شده باشد
سنگيني اش را روي چهارچوب انداخت و از داخل پنجره بي صدا بيرون افتاد و
با صداي گرومپ شكلي به حياط خلوت آپارتمان سقوط كرد خون تمام كاشي ها را سرخ كرد
و از ميان چهارچوب شكسته پنجره شبح دخترك با خنده عصبي كه روي صورتش داد چند بار
ظاهر و سپس ناپديد شد.....
يك ماه قبل....ساعت 6 بعد از ظهر...
در يكي از محله هاي اشرافي بالاي شهر روبروي ساختماني بلند چندين خودرو شيك و گران قيمت پارك شده بود...درب بزرگ ، چوبي و حكاكي شده آپارتمان باز شد و مرد درشت هيكلي در حاليكه با موبايلش صحبت ميكرد نمايان شد ...الو پس كجايي تو ؟! زود باش ديگه بچه ها همه اومدن ...
چي؟ صدات قطع و وصل ميشه..كدوم كوچه؟ كوچه منيري ديگه ...د يكم تندتر بگاز محسن جون..
اوكي ...ميبينمت...فعلا...
سپس سري تكان داد و بسمت انتهاي خيابان رفت...
دقايقي بعد يك پژوي سرمه اي رنگ با سرعت جلوي خانه ترمز كرد ..
مرد درشت هيكل كه فريبرز نام داشت در حاليكه با صداي بلندي ميخنديد پياده شد
و بدنبالش دوستش محسن با لباسي اسپورت ، موهاي فر و عينك نحيفي روي صورت....
سپس هر دو وارد خانه شدند...
داخل آسانسور محسن كه بي تابي از سر و رويش ميباريد با لبخند شيطاني گفت: ببينم .فرحناز امده؟
فريبرز درحاليكه پيشاني اش را ميخاراند گفت: تو با فرحناز چيكار داري؟؟؟
محسن پوزخندي زد و گفت: با فرحناز كه نه اما با اون رفيق باربيش چرا..
سپس هردو قهقه زدند...
طبقه ششم آسانسور متوقف شد و با وارد شدن به راهرو صداي همهمه و سروصدا
بطور خفيفي از پشت در واحد 16 بگوش ميرسيد...
فريبرز سه بار پشت هم زنگ را بصدا در آورد و چشمكي به محسن زد.
چند ثانيه بعد پسر جواني با يك شيشه و گيلاس مشروب در دست در را باز كرد
و سپس با چرب زباني و صداي بلند گفت: به افتخار آق فريبرز و دوستش...
صداي همهمه و موزيك اوج گرفت و از ميان دختر پسراني كه مست و پاتيل
عده اي مشغول گفتگو و عده اي بزن و برقص بودند عبور كردند و بسمت
آشپزخانه رفتند..
فريبرز در يخچال رو باز كرد و يك قوطي فلزي بيرون كشيد و بدست محسن داد
درحاليكه دستش را روي شونه اش قرار داده بود گفت: اينم سفارشي مخصوص خودت..
محسن در قوطي را باز كرد و كف زيادي ازش بيرون زد...سريعا تمامش رو سركشيد و گفت: دمت گرم..
سپس كش و قوسي به تنش داد و به جمع پيوست...
از بين چند نفر عبور كرد و كنار دختري با تيشرت زرد رنگ كه گوشه نشسته و صورتش گل انداخته بود نشست..
نگاه زير چشمي انداخت، دخترك سرش را پايين انداخته و با مجله هاي روي ميز سرگرم شده بود
محسن نگاهش كرد و گفت: تو بايد دوست فرحناز باشي..درسته؟؟
دخترك بدون اينكه سرش را بلند كنه گفت: آره...
محسن نگاهش را به آن سمت پذيرايي انداخت كه فريبرز در حاليكه دست فرحناز رو گرفته بود
و با صداي بلندي ميخنديدند از پله ها بالا و بسمت اتاق خواب رفتند....
محسن ابرو بالا انداخت و گفت: نميخواي بري پيش دوستت؟
دخترك سرش را بلند كرد و نگاه گذرايي به محسن انداخت و گفت: راحتم ..ممنون
محسن كه كلافه شده بود و نميدانست چيكار كنه
قوطي را سمت دختر گرفت گفت: چرا چيزي نمينوشي؟
دختر بدون اينكه جواب بده از جا بلند شد و به گوشه ديگر پذيرايي كنار چند دختر رفت..
محسن با عصبانيت قوطي را انداخت زمين و به آشپزخانه برگشت...
سارا يكي ديگر از دوستان مشترك فرحناز و فريبرز با عشوه خاصي كنارش امد و گفت:
به به آقا محسن...افتخار داديد به ما...ميبينم دور و ور چهره هاي تازه ميگردي؟؟
چيه طرف محلت نداد؟؟؟ خوب همه كه مثل ما با معرفت نميشن؟ ميشن؟
محسن بي توجه يك صندلي رو جلو كشيد وكنار ميز نشست..
دست در جيب كرد و سيگاري بيرون كشيد..
سارا فندكي زير سيگار گرفت و با فشردن دكمه صداي جرقه ميان همهمه گم شد
سيگار روشن و گر گرفت...
محسن پكي زد و در حاليكه با هر كلمه از دهانش نيمي از دود را خارج ميكرد گفت: اسمش چيه؟
سارا ابرو در هم كشيد و درحاليكه سرش رو بسمت دخترك برميگرداند گفت: فرشته...
البته برعكس اسمش همچنين تحفه اي هم نيست...
فرشته كنار چندين دختر كه از خودشون جلف بازي در مياوردن نشسته و مشغول كلنجار رفتن با گوشي موبايلش شده بود...
محسن فكري بسرش زد بلند شد و از آشپزخانه بيرون زد...
سارا با همان لحن هميشگي اش گفت: اي بابا ، كجا فرار ميكني؟؟
محسن پله ها را دوتا دوتا طي كرد و به طبقه بالا رفت..
از امتداد راهرو عبور كرد و به اتاق سمت راستي كه مال فريبرز بود رسيد..
آرام در را باز كرد و وارد شد..فريبرز و فرحناز تو عالم خودشان بودند و حتي اگر توپ هم در ميكردند آنها متوجه نميشدند...صداي نفس نفس زدنشان اتاق را برداشته بود..
محسن آهسته بسمت ميز توالت رفت و گوشي فرحناز را برداشت...
سپس در حاليكه لبخند شيطاني روي لبش بود از اتاق بيرون زد و به اتاق روبرويي رفت..
با خوشحالي دو دستي گوشي را در دست فشرد و همين كه خواست وارد دفتر تلفن شود..لبخند روي لبانش خشك شد...گزينه درخواست رمز روي صفحه گوشي نقش بست..
نفس عميقي كشيد و گوشي را روي تخت خواب انداخت..
نگاهي توي آيينه به چهره عصبي خود انداخت و دستي به موهايش كشيد..
يك نفس عميق ديگر كشيد و بار ديگر گوشي رو برداشت...
چشمانش بست و عدد 000 رو وارد كرد اما بي فايده بود...123 باز هم نشد
321 اينبار هم بي فايده بود...با كلافگي بار ديگر امتحان كرد 111 گوشي ارور داد
كه رمز اشتباست و تا 3 دقيقه ديگر وارد كردن رمز مقدور نيست..
با عصبانيت مشتي به ديوار كوبيد...دقايقي گذشت چشمانش را بست و براي آخرين
بار شانش رو امتحان كرد....666
رمز آزاد شد...بار ديگر خنده شيطاني روي صورتش نقش بست و با سرعت ميان شماره ها
شماره فرشته را پيدا كرد...
سريعا يك اس ام اس برايش فرستاد كه بيايد طبقه بالا اتاق سمت چپ...
سپس موبايل را گوشه اي انداخت و پشت كمد قايم شد...
دقايقي بعد فرشته وارد اتاق شد و آرام گفت: فرحناز؟؟؟ كارم داشتي؟؟؟
همان لحظه محسن از پشت كمد بيرون پريد و با صداي مسخره اي گفت: آره عزيزم...
سپس كليد را از جيبش بيرون آورد و در را قفل كرد..
فرشته كه ترسيده و بغض كرده بود شروع به التماس كردن كرد..
از پشت در چوبي اتاق صداي گريه فرشته و سر و صداي محسن بطور خفيفي در ميان صداي همهمه
مهمانها و موسيقي گم شد....
چند روز بعد ...
محسن داخل شركت مشغول ورق زدن چند پوشه رنگي شده بود كه موبايلش زنگ خورد..
از پشت خط صداي فريبرز با لحن سرد بگوش ميرسيد...الو..محسن...يه خبر بد دارم..
گوش كن ببين چي ميگم...فرشته خودكشي كرده...الان فرحناز زنگ زد بهم گفت..
ميگفت خيلي اوضاش خرابه رفته تو كما...گفتم خلاصه در جريان باشي
حواست باشه يوقت سوتي ندي...فرحناز هيچي نميدونه ها...
محسن كه انگار يك پارچ آب سرد روي سرش ريخته باشند ..
آب دهانش را قورت داد و سرش را ميان دو دستش گرفت...
سه روز بعد فريبرز زنگ زد و خبر فوت فرشته را بهش داد....
پايان
مطالب مشابه :
شرح حمله دراویش مسلح به مردم کوار+چند عکس از زخمی ها
در ابتداي امر اين حمله با كاشي هاي شكسته كه لبه ي آنها تيز شده بود ساعت ديواري با
جزئیات اجرایی ساختمان بتنی
نصب كاشي هاي ديواري خاتمه گردد ، 24 ساعت بعد كاغذ باشد شكسته و با
برنامه هاي پيش بيني شده و مصوب سال تحصيلي 88-87
بالاي 20سال دارا مي باشند و طبق مقررات مشمول يك روز تقليل ساعت ساعت ديواري كاشي معاونت
داستان دندان قروچه
نگاهي به ساعت ديواري كه عدد 12 را نشان كرد خون تمام كاشي ها شكسته پنجره شبح
جزئیات اجرایی ساختمان های بتنی
هنگام نصب كاشي هاي ديواري خاتمه داشته باشد شكسته و با سيراب تا 3 ساعت
نكته هايي در خصوص سفت كاري و نازك كاري ساختمان
.هنگام شروع نصب كاشي به اين نصب كاشي هاي ديواري خاتمه باشد شكسته و با
جزئیات اجرایی ساختمان های بتنی
نصب كاشي هاي ديواري خاتمه گردد ، 24 ساعت بعد كاغذ باشد شكسته و با
ديوارهاي چند جداره - 3DPanel
" سدی كه برروی آب درياچه زده شده بود، از قسمت نزديك حفره پانزدهم شكسته ديواري كاشي ساعت
جزییات اجرایی ساختمانهای بتنی
نصب كاشي هاي ديواري خاتمه گردد ، 24 ساعت بعد كاغذ باشد شكسته و با
برچسب :
ساعت ديواري كاشي شكسته