رمان رویای نیمه شب - قسمت اول
کم کم داشت
خوابم می برد که صدایی در گوشم طنین انداز شد. غلتی زدم و روی شکم خوابیدم. صورتم
را به بالشت فشار دادم و پتو را روی سرم کشیدم تا شاید به کمتر شدن صداها کمک کند.
تئوری احمقانه ام را برای هزارمین باربه خودم القا کردم:" این صدا فقط ناشی از
خستگیه. واقیت ندارد." سرم را به چپ و راست حرکت دادم و به آرامی زمزمه کردم:"
واقعیت داره." خسته تر از آن بودم که با مشغول نگه داشتن ذهنم، از خوابیدنم جلوگیری
کنم.
صبح با صدای ماشین پاپا از خواب بیدار شدم. احتمالا داشت لوسیِ عزیزش
را به بیمارستان میبرد. لباس خوابم را عوض کردم و کوله ی مدرسه ام را قبل از خوردن
صبحانه داخل ماشینم پرتاب کردم. اما قبل از اینکه صدای بسته شدن در ماشین فکستنی
عهد بوقم، گوشم را آزار دهد، صدایی از داخل ماشین آمد که حاکی از پرتاب شدن چیزی از
توی کیفم به کف اتومبیل بود. اهمیتی ندادم و بسمت در خانه حرکت کردم. نان سبوس دار
و کره بادام زمینی را از یخچال برداشتم و روی میز گذاشتم. بعد از درست کردن ساندویج
ها یکی را به عنوان صبحانه خوردم و دوتای دیگر را برای سارا توی یخچال قرار دادم.
وقتی به سمت میز می رفتم تا آن را تمیز کنم، دوباره صدای ماشین پاپا به گوشم خورد.
وقتی با دو ماهی که توی کاغذ پیچیده شده بودند و ۳ کیسه میوه وارد خانه شد، من در
حال فاصله گرفتن از آینه قدی کنار راهپله بودم. همزمان با خم شدن روی کیسه ی سیب که
هنوز توی دستش بود، سلام کردم. با لبخندی که تقریبا همیشه روی لبش بود پاسخم را
داد. درحالیکه در را باز می کردم، گفتم:" با لوسی بر می گردم. به سارا بگو ساندویج
هاشو جا نذاره." قبل از بسته شدن در صدایش را شنیدم:" مراقب خودت باش." کفش کتانی
سفیدم را که متناسب با بلیزم بود برداشتم و چون در حال خوردن سیب بودم، زحمت بستن
بندهایش را به خودم ندادم. بسمت ماشین رفتم و قبل از باز کردن در نگاهی به درون آن
انداختم تا از حضور بارانی خاکی رنگ و کوله ام، روی صندلی کنار راننده اطمینان پیدا
کنم. روی صندلی نشستم و همچنان که سیب را به دندان گرفته بودم استارت زدم. مثل اکثر
اوقات، باران نسبتا تندی می بارید. در افکارم غرق بودم که خیابان یکطرفه ی منتهی به
دبیرستان را رد کردم. باید حداقل 200 متر می رفتم تا بتوانم دور بزنم و دوباره باید
مسافتی طولانی را طی می کردم تا به مسیر اولیه ام برگردم. سرعتم را زیاد کردم و
ادامه ی مسیر را با استرس ناشی از تاخیر در اولین کلاسم، رانندگی کردم. هنگامی که
وارد پارکینگ دبیرستان شدم، فضای خالی از انسان و پر از ماشین ماشین پارکینگ بر
استرسم افزود. ماشینم را در اولین مکان ممکن، یعنی پشت ابوغرازه ی جسیکا پارک کردم.
هنگام پارک کردن به تنها چیزی که فکر نمی کردم، چگونگی در آمدن ماشین جسیکا از آن
جای پارک بود، که حالا به خاطر حضور اتومبیل من غیر ممکن می نمود. کوله ام را از
روی صندلی قاپیدم و درحالیکه میدویدم، اضافه ی سیب را داخل سطلی که در محوطه بود
پرتاب کردم. پله های سفید جلوی ساختمان را دو تا یکی طی کردم و وارد راهروی سفید و
بی روح دبیرستان شدم. با سرعت به سمت کلاس هندسه دویدم که حداقل 15 دقیقه از شروعش
می گذشت. سر آخرین پیچ راهرو پای چپم تقریبا پیچ خورد و زمانیکه بازویم فاصله ی کمی
با زمین داشت، دستم را به دیوار گرفتم و فاصله ی 10 متری تا در کلاس هندسه را با
چنان سرعتی دویدم که فرصت بازیابی تعادل از دست رفته ام را نیافتم؛ به همین خاطر،
قبل از اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم تقریبا به در کلاس کوبیده شدم. خودم را جمع
و جور کردم اما وقتی دستم را به سمت دستگیره بردم، دبیر هندسه، در را باز کرد و با
نگاه همیشه عصبی اش، بهم فهماند که خیلی تاخیر داشتم. زیر لب زمزمه کردم:" سلام. "
و بی معطلی به سمت صندلی ام در ردیف دوم رفتم. اما دقیقا زمانیکه کیفم سطح صندلی را
لمس کرد، صدای جک وارنر را از پشت سرم پرسیدم:" این مال شماست؟" قبل از هر چیز مغزم
دو تاخیر دیگرم در کلاس وارنر را به من یادآوری کرد. وارنر همیشه عصبانی و بدعنق
بود و این خصوصیتش در رابطه با من بیشتر نمایان بود. بی هیچ مکثی برگشتم و خودنویسم
را در دستان جکِ پیر دیدم. دوباره مغزم شروع به تفسیر مسائل کرد. همان دلیلی که
باعث شده بود صبح، آن صدا را قبل از بستن در ماشینم بشنوم، حال باعث شده بود
خودنویسم از کیف به کف کلاس سقوط کند. لحظه ای فقط فکر کردم خوب است که به جای
خودنویسم چیز دیگری از اجزای کیفم در دست وارنر نیست. با سرعتی که اجازه ی عصبانیت
دوباره را به او ندهد خودنویسم را گرفتم و به طرف صندلی ام برگشتم و بی هیچ تعجبی
صحت فرضیه ام ثابت شد. زیپ کیفم همچنان باز بود.
وقتی در حال حضور و غیاب درون کیفم
بودم وارنر درباره ی موضوعی که در کلاس مورد بجث قرار گرفته بود، سوالی پرسید.
ابتدا فقط متوجه لحن پرسشی اش شدم، اما وقتی بار دوم قبل از پرسیدن سوال، اسمم را
صدا زد، مطمئن بودم مخاطب قبلی او هم خودم بودم. وقتی سرم را از توی کیف بیرون
کشیدم، انگار می خواست از روی زمین محوم کند. پرسیدم:" بله؟" وارنر درحالیکه در
ماژیکش را می بست و آنرا روی میزش قرار میداد، با مکثی که نشان دهنده عصبانیتش بود
گفت:" طبیعیه صحبت منو نشنوید. می تونم بپرسم انگیزه ی شما از حضورتون در کلاس
امروز چیه؟" دستم را از کیفم بیرون کشیدم و زیپش را به آرامی بستم. متاسفانه جوابی
نداشتم پس نگاهم را از چشمانش گرفتم و به بند کفش هایم که گلی شده بودند، دوختم.
هنوز باز بودند. دلیل کثیف شدن بند کفش های نازنینم هم همین بود؛ دویدن در چاله های
آب که اصلا متوجه شان نبودم. صدای برخورد قطرات باران به شیشه ی کلاس می آمد. باران
هنوز ادامه داشت. احتمالا به خاطر هجوم آدرنالین عشقم را فراموش کرده بوم. شاید
خیلی ها از هوای یکنواخت این شهر بدشان می آمد، همیشه ابری و سرد. اما من عاشق این
هوا بودم. عاشق باران. همچنان که به پایین خیره شده بودم بر خلاف همیشه سنگینی نگاه
همکلاسی هایم را روی خودم احساس می کردم. واقعا انگیزه ی من از حضور در کلاس جک
وارنرِ 60 ساله چه بود؟ هندسه؟ احمقانه بود! نه. حاضر نبودم سر کلاس وارنر بنشینم،
مگر به الاجبار. حالا هر چه که می خواست درس بدهد. من تحمل اش را نداشتم. مخصوصا
هندسه. یکی دیگر از موضوعات مورد علاقه ی من. البته تا قبل از ت جا و ز وارنر به این درس.
طبیعتا، من، وارنر را یک مُ تج ا و ز می دانستم که به
خودش اجازه ی ندریس هندسه ی عزیز مرا داده بود.
بالاخره بعد از سکوت کوتاهی که برای
من بسیار طولانی می نمود، وارنر با لحنی که انگار از شکست دادن من خوشحال است، دانش
آموزان را به عدم زل زدن به من دعوت کرد و من برای یک بار هم که شده از او متشکر
شدم.
دقیقه ها به کندی می گذشت. وارنر هر لحظه بر خطوط در همی که روی تخته
کشیده بود، می افزود. شاید به خاطر فرو رفتن در افکارم بود که وقتی زنگ، اتمام کلاس
وارنر را اعلام کرد، کمی تعجب کردم. شاید این مقدار به کار گیری تخیل برای فردی به
سن من غیر عادی بود. و البته شاید بیش از حد. شاید اگر امکانش وجود داشت می شد از
آن به عنوان یک نقطه ضعف استفاده کرد. جسیکا اکثر، وقتی که خیلی در افکارم غرق می
شدم یادآوری می کرد:" تو معتاد به افکارتی. اگه یکی اونو ازت بگیره چی بدست میاره
لیز؟ به نظر من همه چیز رو. هر چیزی که بخواد. چون تو بدون تخیلاتت نمی تونی زندگی
کنی دختر. من واقعا باور دارم که تو همه چیزت را واسه اونا میدی. نه؟"متاسفانه راست
می گفت. البته من همیشه برای تمام کردن این بحث دلیل کمابیش قانع کننده ای داشتم:"
من نویسنده ام جسیکا. و نویسنده ها به تخیل نیاز دارن. تا داستان بنویسند." وسایل
هندسه ام را جمع کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم که زیپ کیفم را بستم، شروع به بستن
بند کفش هایم کردم که هنوز خیس بودند. جسیکا ضربه ای آرام به کمرم وارد کرد که باعث
شد سرم را بلند کنم. با دیدنش لبخند کوچک اما واقعی تحویلش دادم و سرم را به سمت
کفش هایم بازگرداندم تا آخرین گره را به آنها بزنم.
-"سلام
جس."
-"سلام. باز که دیر کردی!"
جسیکا در حالی که لبخند همیشگی روی
لب هایش نقش بسته بود، دنبال من که در حال خارج شدن از کلاس هندسه بودم، به راه
افتاد.
-"مسیر اشتباهی رفتم."
جسیکا مثل مادری که می خواهد چیزی را
به فرزندش گوشزد کند، ابروهایش را کمی در هم کشید و گفت:" دوباره؟ اگه از من بپرسی،
لیز، می گم تنها دلیلش ترس تو از رانندگیه. استرس زیاد باعث میشه به جای اینکه به
مسیر توجه کنی به فکر چگونگی رانندگیت باشی..." می دانستم که نتایج شخصیت شناسی اش
درباره ی من همچنان ادامه دارد. واقعا این ویژگی اش را تحسین می کردم. شاید دوست
آرمانی من همین شخص بود. چون خیلی وقت ها گفتن حرف ها یا عقایدم، واقعا، در حد
توانم نیست و جسیکا تنها کسی ست که توانایی خواندن این حس ها را از توی چهره ام
دارد. حتی لوسی هم، که با وجود اینکه مادر من نیست مرا خیلی خوب می شناسد، نمی
تواند مثل جسیکا ذهنم را بخواند. اما در هر حال، هیچوقت حوصله ی پرحرفی اطرافیان را
نداشتم. جسیکا هم البته آدم پرحرفی نبود. امروز چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ به
سرعت پاسخ را پیدا کردم. جاش، تنها کسی بود که باعث می شد جسیکا خودش و بقیه را
فراموش کند. پس اجازه ی ادامه ی حرف هایش را به او ندادم و پرسیدم:" هی جس، چه
خبر؟"
مطمئنا در حین گفتن این جمله لبخند کمابیش مرموزی روی لبم نقش بسته
بود. اما در آن حین عکس العمل جسیکا برایم حائز اهمیتی دوچندان بود. برقی درون
چشمانش درخشید و لبخندش تا حدی پیشروی کرد که دندان های سفیدش نمایان شد. سپس برای
گفتن ماجرا مجبور شد کمی لبخندش را کمرنگ کند و شروع به صحبت کرد:" منو جاش قراره
یکشنبه با هم بریم بیرون. باورت می شه لیز؟ من و جاش سیمپلمن..." همچنان به حرف زدن
ادامه میداد. من هم از خوشحالیش، شاد بودم. اما تنها چیزی که توجهم را جلب کرد،
کلمه ی "یکشنبه" بود. فقط همین برایم مهم بود، که بدانم تا کی باید این جسیکا را
تحمل می کردم؛ اینی که به غیر از جاش کسی را نمی شناخت. وقتی داشت حرف میزد، تن
صدایش عوض میشد؛ با دست هایش حرکاتی انجام میداد و بعضی وقت ها چون به خاطر جنگولک
بازی هایش از من عقب می ماند، مسیری که فاصله ی ما بود را به تندی می دوید تا هم
قدم من شود. همزمان با گوش کردن به حرفهای پر از احساس جسیکا، روی زمین دنبال کلیدم
می گشتم که باید درون کیفم میبود، و نبود. احتمالا چیزی که صبح از کیفم داخل ماشین
پرتاب شد، کیف عینکم بود که دومین جزء گمشده ی کیفم بود. جسیکا را تا دم در کلاس
بعدیش که ادبیات بود، همراهی کردم و سر کلاس خودم حاضر شدم. کلاس جغرافیا با موضوع
ساده و پیش پا افتاده ی ناهمواری ها بوسیله ی چند ماکت بزرگ تدریس شد و پس از
امتحان شیمی، سومین کلاس امروز هم به پایان رسید.
وقتی کمی از در ورودی کلاس فاصله گرفتم، شخصی از پشت سر صدایم زد. برگشتم و
منبع صدا را یافتم. جک در حالیکه وسایلش را جمع می کرد دستش را تکان داد تا او را
ببینم. برای اینکه مانع افرادی که از کلاس خارج می شدند، نباشم، از کلاس بیرون رفتم
و گوشه ای ایستادم تا جک خودش را به من برساند. پس از مدت کوتاهی کنارم رسید و
گفت:" میری سالن غذاخوری دیگه؟" سرم را به علامت بله حرکت دادم. با دستش اشاره ای
کرد که با هم حرکت کنیم. و شروع کرد:" می خواستم بدونم، میتونم جامو با تو عوض
کنم؟"
-"سر کلاس شیمی؟"
-" نه. نه.
زیست. سر کلاس پیتر جوانا."
-" مشکلی نیست، اما، میشه بپرسم
چرا؟"
-" من نمی تونم همگروه دنیل باشم. خوب راستش نمره هام
هم تو درس جوانا خیلی بده. و به نظرم این دنیله که مانع یادگیری من میشه. وقتی کار
گروهی انجام میدیم، تنها کاری که او می کنه اینه که اشتباهات منو تصحیح می کنه.
اونا رو برام توضیح نمی ده. فقط عوضشون می کنه. این باعث می شه خیلی گیج
بشوم."
-" از کجا میدونی من این مشکل رو باهاش نخواهم
داشت؟"
-"خوب جفتتون دخترین. بالاخره با هم کنار میاین.
نه؟" لحن و نگاهش ملتمسانه بود. گفتم:" آره کنار میایم." لبخند زد:" یعنی جاتو عوض
می کنی؟" سرم را به علامت بله حرکت دادم. لبخندش پهن تر شد:" مرسی. مرسی. خودم با
پیتر حرف میزنم. مرسی لیز." بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشد، به طرف دوستانش
که با فاصله ی کمی از ما راه می رفتند، رفت. توی محوطه ی جنگل مانند دبیرستان، در
حال حرکت به سمت سالن غذاخوری بودم که ضربه ی سنگینی از پشت، مرا به جلو راند.
چشمانم را بستم و گیجگاهم را به دلیل درد ناشی از ضربه، با دو انگشت فشار دادم و به
حالت اعتراض گفتم:" جسیکا بِیس." با لحن خاص خودش گفت:" معذرت!" سرم را رها کردم.
تکان های ناگهانی یا صدای بلند، باعث می شد میگرنم اوت کند. گفتم:" چیزی نیست.
خواهش می کنم." با هم به راه افتادیم تا مسافت کوتاهی که تا در سالن مانده بود را
طی کنیم. درحالیکه با انگشت شست به پارکینگ که طرف دیگر ساختمان بود اشاره می کرد،
گفت:" یه دیوونه ماشینش رو گذاشته جلوی بنز من."
-"تو هنوز
هم اون لگن رو بنز میبینی؟"
-" لااقل من می بینم. تو لابد
اصلا نمی بینی که ماشین لویی شانزدهم را گذاشتی پشت عشق من." وارد سالن شدیم. اینجا
هم مثل راهرو های دبیرستان، سفید، سرد و بی روح، اما گرم بود. ادایش را درآوردم:"
لویی شانزدهم"
خندید:" پس انتظار داشتی چی بگم؟ لیموزین
ملکه ویکتوریا؟"
-" ویکتوریا لیموزین نداره." سپس درحالیکه
سعی کردم ادای لحجه ی عجیب جکسون، دبیر ادبیت، را در بیاورم گفتم:" تاریخ ادبیات:
صفر. خانم بیس آموخته های شما در این دو سال و نیم که با من کلاس داشتید، چیه؟"
سرفه ای کرد و درحالیکه لحنش به میزان لحن وارنر، اعصاب خورد کن بود، گفت:" انگیزه
ی شما در حضورتون در کلاس هندسه چیه خانم الیزابت فرانسیس؟" خندیدم و دیگر چیزی
نگفتم. با هم پشت میز همیشگی نشستیم. و با تایلر سلام کردیم. پس از مدتی، ساموئل و
سامانتا کلارک هم، مثل همیشه، به ما پیوستند. سر میز جسیکا سر صحبت را باز کرد:" جک
باهات چیکار داشت؟"
-" خواست جایم رو باهاش عوض
کنم."
-"سر کلاس شیمی؟"
-" نه
زیست." جسیکا سرش را از روی بشقاب بلند کرد و گفت:" او همگروه دنیل فاکسِ.
نیست؟"
-"آها."
تایلر که سر کلاس
زیست پیش من می نشست با لحن ساده و مهربانش پرسید:" فقط همین؟" پرسیدم:"
چی؟"
-" تنها دلیل عوض کردن جایت جک است؟" می دانستم منظورش
چیست. می خواست مطمئن شود که به خاطر ناراحتی از او، یا همچین چیزی، نیست که می
خواهم همگروهم را عوض کنم. با لبخند جواب دادم:" آره. اگر تو مشکلی داری بهش می
گم..." طوری که معلوم بود خیالش راخت شده گفت:" نه. منم مشکلی ندارم." لبخند کمرنگی
زد و خودش را مشغول خوردن ساندویجش کرد. جسیکا بحث قبلی را از سر گرفت:" باحاله که
همگروه دنیل بشی."
-" چیش باحاله؟"
-" خوب اون خیلی گوشه گیره. هیچوقت ندیدم با کسی به غیر از معلم ها و کادر
دبیرستان صحبت کند. دوست دارم دلیل این کارهایش رو بدونم."
-" فضولی؟"
-" نه فقط دوست دارم دلیل رفتارهای خاصش
رو بدونم. پخته تر از ما به نظر میاید. اینطور نیست تایلر؟" تایلر:" من ازش خوشم
نمیاد. به نظرم مغروره. انگار دانش آموزان را در حد خودش نمیدونه. همیشه با افراد
بزرگ تر از خودش می پره." جسیکا که حس کردم الان باید کم آورده باشد، گفت:" می
بینی؟ خاصه. واسه همین ازش خوشم میاد." ساموئل و تایلر همزمان نگاهشان را از غذا
گرفته و به او دوختند.
ساموئل:" دارین در مورد فاکس حرف می
زنین؟ ... این از فاکس خوشش میاد؟"
جِس با تحکم گفت:" مگه
چیه؟"
-"نمی دونم. یه جوریه. اصلا نمی دونم دوستی داره یا
نه. به نظرم از ما بزرگتره. شاید 20 یا 22 ساله."
جسیکا رو
به من گفت:" نگاه. همه اینجا با حرف من موافقن"
ساموئل با
تعجب گفت:" کی میگه موافقم؟ من گفتم ازش خوشم میاد؟!"
-" نه
ساموئل. جس منظورش اینه که همه موافقیم که دنیل خاصه."
ساموئل زمزمه وار گفت:" خوب آره. شاید بشه اسمش را گذاشت خاص. انگار خوشش می
آید مرموز باشد." بحث درباره دنیل تمام شد و بقیه مدت درباره موضوعات دیگر صحبت
کردیم. وقتی از سالن غذاخوری خارج شدیم، ابر ها در حال دور شدن بودند. دنیل،
اتفاقا، داشت کمی جلوتر از ما راه می رفت. جسیکا قبل از رسدن به ساختمان، برای رفتن
به سالن ورزش، از من فاصله گرفت و رفت. وقتی ابر ها کاملا کنار رفتند و بعد از 3
روز آفتاب را روی پوستم حس کردم تازه متوجه شدم که چقدر سردم بوده. اما وقتی برای
رفتن به پارکینگ و برداشتن بارانی ام نداشتم. پس به راهم ادامه دادم. دنیل ناپدید
شده بود!
کلاس ادبیات را با خواندن خواندن آثار دیکنز و
اگزوپری سپری کردیم. از اولین کسانی بودم که وارد کلاس زیست شدند. جک در حال صحبت
کردن با دبیر خوش سیما و جوان زیست بود. آفتاب به طور غیرعادی تندشده بود و کلاس
زیست که رو به شمال بود، حال که خورشید در وسط آسمان جای می گرفت، نورانی شده بود.
سر جای سابق جک نشستم. صدای او را شنیدم که از پیتر جوانا تشکر کرد و سر جای من،
کنار تایلر نشست. پس از چند روز بارانی، دیدن نور خورشید خالی ار لطف نبود. حتی
برای من که عاشق باران بودم. خورشید جایی بود که نورش دقیقا روی 3 میز آخر کلاس می
تابید. یعنی میز کار من و 2 میز جلویم. بدون اینکه متوجه شوم، خیلی خیس شده بودم به
خاطر همین واقعا از خورشید ممنون شدم. و همینطور از جک که جای گرم خودش را به من
داده بود.
تشریح کبد گوشفند واقعا چه لطفی
دارد؟
بوی افتضاحی کلاس را پر کرده بود. چه قدر بد بود که
دنیل حضور نداشت تا برگه ی مشاهدات گروهی را تکمیل کند. من واقعا تحمل نگاه کردن به
اون چیز چندش آوری که در دستان جوانا بود را نداشتم. میز کار من آخرین میز بود.
وقتی پیتر نیّت نزدیک شدن به میز کار مرا کرد، از جایی که مرا می شناخت لبخندی زد و
گفت:" میتونم برای شما از آناتومی کبد استفاده کنم." بعد از پاک کردن دست هایش به
طرف طبقه بندی کنار میزش رفت؛ سپس درحالیکه آناتومی را در دست گرفته بود، روی صندلی
کنار من، جای دنیل نشست و شروع به توضیح دادن روی آن کرد. پیتر جوانا جوان ترین
معلم این دبیرستان بود. پسری 30 ساله با موهای نسبتا بلند قهوه ای روشن که روی
پیشانی اش ریخته بود.قدی بلند و چشمان عسلی بسیار جذاب داشت. اکثر دانش آموزان پسر،
او را پیتر صدا می زدند. برای همه بیشتر از یک دبیر، دوست خوبی بود. این ویژگی اش
قابل ستایش بود.
بعد از اتمام کلاس زیست، هنگامیکه از کنار
میز جدید جک می گذشتم رو به او گفتم:" چیز خاصی رو از دست ندادم."
آرام تر از من گفت:" آره. هر دختری آرزو داره پیتر کنارش بشینه." حالا
وسایلش را جمع کرده بود و می خواست بلند شود که من کیفم را به سینه اش کوبیدم که
گویا باعث شد تعادلش را از بدهد و دوباره روی صندلی اش افتاد و لبخند زد. درحالیکه
از او فاصله می گرفتم گفتم:" یکی طلبت"
کلاس های ورزش همیشه
دو زنگ بود به خاطر همین به سمت سالن ورزش، یه دنبال جسیکا رفتم اما وقتی با سالن
خالی مواجه شدم، مسیرم را به سمت پارکینگ عوض کردم. سپر جلوی ماشین من و جسیکا
تقریبا به هم چسبیده بود. جسیکا روی کاپوت ماشین من نشسته و پاهایش را روی کاپوت
ماشین خودش دراز کرده بود. نزدیک رفتم. درحالیکه در ماشینم را باز می کردم گفتم:"
جا خوش کردی؟" رویش را برگرداند و روی کاپوت ماشینم، رو به من نشست. همان موقع
فهمیدم دلیل این جا خوش کردن چه بود. هندزفری صورتی رنگش در گوشش بود و داشت آهنگ
گوش میداد. با بی تفاوتی گفت:" دیر کردی" لبخند همیشگی روی لبش نبود. و این امری
عادی بود. وقتی تنها بود یا فکر می کرد چهره اش حالتی جدی می گرفت. کیفم را درون
ماشین گذاشتم و در را بستم. سپس به در ماشین لم دادم و دست هایم را در هم گره
کردم:" رفتم سالن، دنبال تو." لبخند زد. واقعا که این دوست شاد من چقدر در روحیه ام
تاثیر مثبت داشت. بعد از مکث کوتاهی گفتم:" باید برم دنبال لوسی"
جسیکا در حالیکه از روی کاپوت پایین می آمد گفت:" بابات ناراحت نمی شه به
زنش رو به اسم کوچیک صدا می کنی؟"
-" لوسی خودش این را می
خواهد. نمی تونم به عنوان مادرم قبولش کنم. 10 سال از مامان کوچیک
تره"
-"... چند سالشه؟"
-" فردا
میره تو 38 سالگی."
در ماشین را باز کردم. قبل از اینکه
سوار ماشین شود گفت:" بهش تبریک بگو" سوار ماشین شدم. از داخل ماشینش با صدایی
نسبتا بلند گفت:" امروز می بینمت؟" -" فکر نکنم. بهت خبر میدم." زودتر از من ماشینش
را روشن کرد. سرم را برگرداندم تا برای خارج شدن از پارکینگ پشتم را نگاه کنم.
باران دوباره شروع شده بود. پارکینگ تقریبا خالی بود. تنها 3 اتومبیل در آن قرار
داشت. وقتی ورودی را به صورت دنده طی کردم، باران خیلی تند شده بود. قبل از اینکه
دور بزنم و از محوطه ی دبیرستان خارج شوم چشمم به چیزی خورد که کنار پله های
ساختمان قرار داشت؛ انگار کسی از آنجا به من زل زده بود! چه فکر احمقانه ای. باران
تند تر از آن بود که بشود آن شخص را دید. و تندتر از آن بود که کسی زیرش بایستد.
داشتم فکر می کردم چه کسی این دیوانگی را میکند؟ هوا داشت سرد و سردتر می شد.
سنگینی نگاه شخص ناشناس را حس می کردم. تنها چیزی که قابل تشخیص بود بارانی طوسی
رنگش بود که روی بلیز سیاهی پوشیده بود. چیز دیگری قابل تشخیص نبود. کمی ترسیدم.
فرد همچنان بی حرکت ایستاده بود و به من زل زده بود. مطمئن بودم که مرا نگاه می
کند. با اینکه صورتش را نمی دیدم اما احساس می کردم با نگاهش در اعماق وجودم نفوذ
کرده.
ناگهان با صدای بوق ماشین جسیکا که سدّ راهش شده بودم
از جا پریدم. برای باز کردن راه جسیکا، و بیشتر، برای فرار کردن از آن نگاه، که به
دلیل نامفهومی باعث ترسم شده بود، دور تندی زدم و با بالاترین سرعت ممکن مجاز، به
سمت بیمارستان حرکت کردم. لوسی و دو نفر دیگر از همکارانش که روپوش سفید پوشیده
بودند، دم در شیشه ای بیمارستان نه چندان بزرگ ایستاده و در حال گفتگو بودند. لوسی
بعد از چند لحظه مرا دید و بعد از دست دادن با 2 دوستش، درحالیکه کلاه پالتویش را
روی موهای طلایی اش قرار میداد، از بیمارستان خارج شد و روی صندلی کنار من نشست. با
لحن مهربان و شادش گفت:" سلام. چه خبر عزیزم؟" لبخندی زدم و درحالیکه از محوطه ی
جلوی بیمارستان خارج می شدم گفتم:" تشریح کبد گوشفند" و لبخندم پررنگ تر
شد.
-" آره. پیتر برام تعریف کرد."
-" پشت سر کلاسش اومد اینجا؟"
-" آره یه عمل داشت.
وقتی داشت میرفت لباس هایش را عوض کند بهم گفت برایت چی کار کرده."
لبخند زدم:" چه فروتن! ازش بیش تر از این انتظار داشتم."
لوسی هم خندید اما چیزی نگفت. بعد از چند لحظه صدای پخش کننده ی موسیقی داخل
ماشین، که کادوی تولدم بود، را زیاد کرد و تا به خانه رسیدیم، هر دو ساکت
ماندیم.
مطالب مشابه :
چشم های بارانی(19)قسمت اخر
چشم های بارانی(19)قسمت ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید را سیب جلد اول.
رمان روزهای بارانی
رمان روزهای بارانی میخواستم از اول سایر قسمت های این رمان
رمان رویای نیمه شب - قسمت اول
قسمت اول - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه پس از چند روز بارانی، دیدن
برچسب :
قسمت اول رمان روز های بارانی