رمان عاشق بودیم

دلربا به آرامی در اتاق را باز کرد و به بهرام که روی تخت خوابیده بود گفت :
-دارم میرم دانشگاه...صبحونه ات آماده س ...روی میز آشپزخونه...برو و بخور!!
بهرام نگاهش را به سمت دلربا انداخت و گفت : تو که می دونی با این ویلچر نمی تونم بیام توی آشپزخونه...
دلربا کمی در فکر رفت ، سپس با لحنی که حاکی از شرمندگی بود گفت :
-منو ببخش...وای اصلا حواسم نبود ...الآن میرم و صبحانه ت رو میارم اینجا...
که بهرام با عجله گفت : نه ...نمی خواد ، تو برو...
دلربا با تعجب گفت : آخه نمیشه که هیچی نخوری...
بهرام روی تخت نیم خیز شد و گفت : مگه نشنیدی چی گفتم...برو و به درست برس...دوس ندارم دانشگاهت دیر بشه!
دلربا کاملا وارد اتاق شد و در را پشت سر خود بست ، با عصبانیت به بهرام نگریست و گفت :
-چرا با من اینجوری رفتار می کنی بهرام...؟! چه جوری بهت ثابت کنم دوست دارم...
-نیازی نیست ثابت کنی...
دلربا مقنعه روی سرش را کمی جلوتر آورد و کنار بهرام روی تخت نشست ، دستانش را لای موهای سیاه او برد و گفت :
-برای من هیچی فرق نکرده...من هنوزم دوست دارم...!!
-چرا اینقدر دروغ میگی؟!!
دلربا اخمی کرد و گفت : دروغ؟! درباره چی...؟ چرا باید به تو دروغ بگم؟!!!
-اگه منو دوس داری پس چرا داری تحملم می کنی...؟ چرا به جای اینکه بشینی پیش من با دوستای رنگ و وارنگت میری خوش گذرونی...؟ چرا دست توی دست اون...
بهرام کمی مکث کرد و به چهره گر گرفته دلربا نگریست ، می خواست عکس العمل او را ببیند ولی دلربا تنها با بغض و چشمانی گریان به او می نگریست.
-دست توی دست کی...؟ چرا ساکت شدی...؟!
-حوصله ندارم باهات بحث کنم برو...
-تو فکر می کنی من با کس دیگه ای ...
-ساکت شو دلربا...حتی شنیدنش حالم رو بهم می زنه...!
بهرام این را گفت و پتو را روی خود کشید ، می دانست که دلربا هنوز لبه تخت نشسته است آخر صدای گریه اش اتاق را پر کرده بود و وقتی هم که آرام شد گفت : آره...یه روز عاشق بودیم ولی حالا چی از اون عشق باقی مونده...؟
دلربا به آرامی از روی تخت بلند شد و پاورچین پاورچین بسوی در رفت که صدای بهرام باعث شد لحظه ای بایستد :
-باید از هم جدا شیم...!!
دلربا گوشه لبش را گاز گرفت و گفت : نه...
بهرام پتو را پایین کشید و گفت : آره...من طلاقت میدم...دیگه راحت میشی دلربا خانم...مهریه ات هم کمال و تمام میدم...فقط تو رو خدا از زندگی من برو بیرون...که حالمو بهم می زنی...خیلی دوس دارم بدونم ایندفعه تورت رو واسه کی پهن کردی...
دلربا باورش نمی شد که مردی که با نفرت به او نگاه می کند و این حرف ها را می زند ، بهرام باشد ...
نتوانست چیزی بگوید...
آب دهانش خشک شده بود و به سختی نفس می کشید ...
احساس می کرد بین او و بهرام فاصله ای افتاده است که به این زودی ها حتی حقیقت هم نمی تواند آن را پر کند . با بیحالی از اتاق بیرون رفت و در را هم پشت سرش بست ، کیفش را از روی مبل برداشت و با آشفتگی خانه را ترک کرد ، وقتی سوار ماشین اش شد از آیینه جلوی آن به چشمهای قرمز و پف کرده اش نگریست ، با دستان ظریفش حلقه اشک زیر چشمانش را پاک کرد و زیر لب گفت :
-زندگی مو خراب کردم...خدایا کمکم کن!
و ماشین را روشن کرد و با ناراحتی به سمت دانشگاه به راه افتاد...


بهرام مدتی را در تخت ماند و وقتی که صدای دور شدن ماشینی که دلربا راننده اش بود را شنید به آرامی بلند شد و به سمت در رفت ، آن را باز کرد و به طرف آشپزخانه قدم برداشت ، حالا دیگر برآمدگی جلوی آشپزخانه مانع رفتن او نمی شد ، پاهایش قدرتی تازه یافته بود و با اینکه مانند کودکی خردسال که تازه راه رفتن را یاد گرفته تاتی تاتی قدم برمی داشت ولی همین که می توانست روی دو پایش بایستد از همه چیز برایش مهم تر بود ، روی میز آشپزخانه وسایل یک صبحانه مفصل آماده بود .
پشت میز نشست و به وسایل روی میز نگریست ، مربای آلبالو ، خامه ، آب پرتقال ، نان تافتون و ... هر چیزی که مورد علاقه او بود روی میز دیده می شد ، پریشان خاطر بود ، دو آرنج خود را روی میز گذاشت و پیشانی اش را با دستانش گرفت ، هنوز در تردید بود ، وقتی این همه توجه دلربا را نسبت به خودش می دید ، به اینکه حتی روز تولد او را نیز یادش بوده نسبت به حرفی که به او زده بود احساس پشیمانی می کرد ولی از سوی دیگر هر وقت یاد روزی که دلربا دست در دست آن جوان وارد کافی شاپ شدند می افتاد آتش تنفر و انتقام در وجود او شعله می کشید. با دستان لرزانش که از خشم می لرزید لیوان آب پرتقال را برداشت و جرعه ای از آن را نوشید ولی تمام فکرش به اتاق کتابخانه بود ، همان اتاقی که دلربا مدت مدیدی در روز را آنجا سپری می کرد و اکنون کلید آن در جیب شلوار بهرام بود ...
و اشتیاق کشف این راز بهرام را وادار کرد بدون آنکه به خوردن یک صبحانه لذت بخش فکر کند با عجله به سمت اتاق کتابخانه برود ، وقتی که با دقت پله ها را یکی یکی به آرامی بالا رفت و درست مقابل اتاق قرار گرفت ، تپش قلبش به مانند دفعه قبل شدت گرفت ، کلید را از جیبش بیرون آورد و در قفل چرخاند . در ،صدای تقه ای داد و آرام باز شد ، بهرام از گوشه باز در درون اتاق را نگریست ، همه چیز آن مانند آخرین باری بود که آنجا رفته بود ، چه روزهای خوبی بود وقتی به این اتاق می آمد و کتاب های یادگیری زبان را بصورت خودآموز می خواند ، تمام آن روزها مانند یک فیلم از مقابل چشمانش گذشت .
بهرام در را کاملا باز کرد و وارد اتاق شد ، کنار قفسه ها رفت و دستش را روی جلد کتاب ها گذاشت ، با لمس هر کتاب خاطره ای در او زنده می شد ، آن کتابها یادگار یک عمر زندگی بودند و از وقتی نوجوانی بیش نبود به خواندن کتاب علاقه مند شد و تصمیم گرفت یک کتابخانه کوچک داشته باشد و بعد ها با بزرگتر شدن او و ازدیاد این علاقه آن کتابخانه کوچک از اتاق 9 متری اش به یک کتابخانه بزرگ خانگی مبدل شده بود . بهرام آهی زیر لب کشید و به سمت میز مطالعه که گوشه کتابخانه بود رفت ، پشت میز نشست و چراغ مطالعه اش را چند بار روشن و خاموش کرد ، لبخند کمرنگی روی لبانش نشست ، چقدر دلش برای این اتاق و کتاب هایش تنگ شده بود ، چند بار اطراف خود را نگریست و با دقت به محیط کتابخانه نگاه کرد ، خیلی دلش می خواست بداند چه چیز در اینجا برای دلربا آنقدر جذاب و سرگرم کننده بوده است ولی هر چقدر فکر کرد نتوانست سر در بیاورد ، گوشی تلفنی که در اتاق بود را چک کرد و متوجه چند شماره ناشناس شد که روی آیدی کالر تلفن افتاده بود ، یکی از آن شماره ها برای او خیلی آشنا بود ، بیشتر که دقت کرد متوجه شد شماره تلفن خانه سعید دوستش است...
خم شد و کشوی میز را بیرون کشید ، چند کاغذ دست نویس و یک دفتر درون آن بود ، آنها را بیرون آورد و یکی یکی نگاه کرد ، کاغذ ها مربوط می شد به یادداشت های شخصی و چند نکته برداری از کتاب ها که همه آنها متعلق به دلربا بود ولی دفتر برای او ناآشنا بود ، با کنجکاوی آن را باز کرد و چند صفحه را خواند ، چیزی شبیه دفتر خاطرات بود ، دفتری بود که دلربا خاطرات روزانه اش را آنجا نوشته بود :
اردیبهشت ، روزی که عشق را در چشمان او یافتم...
امروز یک دیدار عاشقانه داشتم و یا شاید به نظر من عاشقانه بود ، در محوطه دانشگاه جایی که برای من شروع همه ترس ها و دلهره هایی بود که از طرف استادم یا عاشق چند ساله ام به من وارد می شد گویی تمام آن ترس ها و نگرانی ها به یکباره فرو ریخت...
با دیدن آن مرد جوان که در محوطه دانشگاه به او برخورد کردم و تلاقی نگاه ما با اینکه برای چند لحظه کوتاه بوددر من این حس را بوجود آورد که عشق هم می تواند زیبا باشد....
ولی من هنوز می ترسیدم ، می ترسیدم اگر بیشتر آنجا بایستم از زیر نگاه های کنجکاو استادم در امان نباشم ، می ترسیدم دنبالم بیاید و تمام آن لحظه رویایی را خراب کند برای همین با عجله از دانشگاه خارج شدم...
ولی بیرون از دانشگاه باز همان همان آرامش درون چشمهایش دنبال من بود...
با اطمینان وارد ماشینش شدم و تعارفش را قبول کردم بی آنکه برای لحظه ای بترسم و یا احساس نا امنی کنم گویی در درونم کسی آرام نجوامی کرد که او همان نیمه گمشده ام هست و بهرام واقعا اینطور بود...
آنقدر شیفته او شدم که این دفتر را خریدم و احساسم را نوشتم به امید اینکه دوباره او را ببینم..."
بهرام نفس عمیقی کشید و چشمانش را با دست مالید می دانست که دلربا از اولین روز آشنایی اشان نوشته چند صفحه جلوتر رفت به دنبال روزهای اخیر می گشت می خواست احساس درونی دلربا را بداند و نگاهش روی واژه تابستان خیره ماند ...:
" تابستان ، روزی که به اندازه گرمای آفتابش دل مرا آتش زد...
امروز بهرام تصادف بدی کرد و حس پاهاش رو از دست داد...
و من با دیدن نگاه غمگینش از درون آتش گرفتم ، بهرام من باید روی ویلچر بشیند ... صندلی چرخ داری که هر دو از آن وحشت داریم ولی وحشت من بیشتر است...
نکند بهرام فکر کند دیگر دوستش ندارم...آخر خیلی ناامید است و من نمی خواهم خودش را ببازد..."
بهرام زیر لب گفت : ولی تو دیگه دوستم نداری خانمی...!!
و چند صفحه جلوتر رفت ...
" تابستان ، روزی که دوباره ترس در دلم زنده شد...
عاشقم است و نمی خواهد قبول کند که من دیگر ازدواج کرده ام...
نمی خواهد بپذیرد که من همسرم را دوست دارم... و من از نگاه های عاشق او می ترسم...از او و حرارت نگاهش می ترسم در تمام طول کلاس نمی توانم از تیر رس نگاهش خارج شوم...
می گوید نگران من است...
می گوید حیف است دختری به سن من با یک مرد مفلوج ازدواج کند...از من می خواهد به او دل ببندم و گذشته خودم و بهرام را فراموش کنم...
ولی من هیچ علاقه ای به او ندارم و اگر دوستش داشتم قبل ازاینکه بهرام را ببینم به خواستگاری او جواب مثبت می دادم ...
ولی من دیوانه بهرام هستم حتی اگر نتواند دوباره راه برود...و کنارش خواهم ماند تا ابد..."
بهرام از جایش بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد ، در بدنش احساس گرما می کرد نمی دانست از عصبانیت است یا ...
نسیم خنکی صورتش را نوازش داد زیر لب با خود گفت :
-دلربا واسه چی این دروغ ها رو نوشته...؟ راسته...؟! نه ، پس حرفهای سعید چی ؟ من به سعید اطمینان دارم ...تازه اون روز که دلربا رو با اون جوون دیدم چی...؟ حتما دلربا اینا رو نوشته که بگه تموم این مدت دوستم داشته...!!
و با حرص دفتر را بست و سر جایش گذاشت...
ناگهان چشمش به قاب عکس روی میز افتاد ، عکس یک عروس و داماد خوشبخت بود ، دو نفر که عاشق بودند ولی حالا...
با نگاه مهربان دلربا که در عکس می خندید گویی دوباره عاشق شد...

ساکت نشستیو

من عاشقت شدم...

موها تو بستیو

من عاشقت شدم...

وقتی نبودیو

عاشق نبودم...

حالا که هستیو

من عاشقت شدم...

وقتی نگام کنی

دیوونه میشمو
موهاتو واکنی
دیوونه میشمو
می میرم و بجاش
من عاشقت شدم...

دلواپسم نباش

من عاشقت شدم....


مطالب مشابه :


رمان دیوانه ی عاشق1

دیوانه ی عاشق. روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست




رمان دیوانه ی عاشق 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق 2 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان دیوانه ی عاشق2

رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) رمان نگار




رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر) - انواع رمان های طنز




رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه)




رمان دیوانه ی عاشق4

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق4 آنا: نه دیگه خودت باید بری بخونیش .اسمش دیوانه ی عاشق ـ چه




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم ولی من دیوانه بهرام هستم حتی اگر نتواند دوباره راه برود




رمان عاشق بودیم1

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم1 رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک




برچسب :