رمان جدال پر تمنا24

*رمان*

دکتر با قدم های خونسرد و چشم های یخی می یومد به طرفمون ... از جا پریدم ... مامان آراد دو تا نیمکت اون طرف تر از من نشسته بود ... کتاب دعاش دستش بود و همینطور که اشک می ریخت یه سره داشت دعا می خوند ... با تکون خوردن من غزل و فرزاد و حاج خانوم هم از جا بلند شدن ... دکتر مستقیم اومد سمت من ... زل زد توی چشمام و گفت:
- همسرتون نیاز به یه عمل دیگه داره ... برای در آوردن لخته های باقی مونده خون ... شاید با این عمل بیناییش آسیبی نبینه ...
با شوق گفتم:
- مطمئنین دکتر؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
- تا حدودی ... اطمینان نمی دم ... باید زیر چند تا برگه رو امضا کنین ...
فرزاد اومد جلو و گفت:
- خانوم دکتر فکر کنم مادرشون باید امضا کنن ...
دکتر نگاهش رو بین ما چرخوند و گفت:
- همسرشون کافیه ...
- رسمی نیست ...
می دونستم سر در نمی یاره! حالا فرزاد مجبور می شد براش توضیح بده ازشون فاصله گرفتم ... فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که مامان آراد زبان بلد نیست ... وگرنه چشمای منو از کاسه در می آورد ... پوزخند نشست گوشه لبم! دکتر اول اومد طرف من و توجهی به اون نکرد ... خداییش منم بودم بهم بر می خورد! خدایا ممنون که نفهمید ... فرزاد تند تند حرفای دکتر رو براش ترجمه کرد ... و حاج خانوم سریع راه افتاد که بره برای عمل رضایت بده ... نشستم روی نیمکت ... سرم رو گرفتم بین دستام ... دینا جلوش چشمم تیره و تار بود ... اگه آراد به هوش نمی یومد ... اگه دچار نقص می شد؟! واقعا من باید چی کار می کردم؟ آراد خیلی مغروره ... اگه به هوش بیاد و بیناییشو از دست بده ... یا فلج بشه ... دیگه اجاطه نمی ده کنارش بمونم ... اگه هم اجازه بده من باید چطور باهاش رفتار کنم که غرورش جریحه دار نشه؟! خدایا اصلا آراد به هوش بیاد من خودم همه جوره نوکرشم ...خدایا آراد رو نبر ... اگه من هر گناهی کردم بذار تقاصشو خودم پس بدم ... خدایا یه موقع آراد رو به خاطر تقصیرای من نخوای بگیری؟ شاید من دل مامان آراد رو شکستم ... شاید همه اش تقصیر من بود ... شاید ... شاید ... صدای غزل منو به خودم آورد ...
- فهمیدی چرا مامان آراد اینقدر زود خودشو رسونده؟
- نه ...
- بلیطش رو از خیلی وقت پیش گرفته بوده ...
با تعجب چرخیدم به طرفش ... شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- خیلی دلش پره ... گفت پسرم رو اینهمه سال تر و خشک کردم که به خاطر یه دختر توی روم وایسه ... وقتی آراد تو رو انتخاب می کنه و بر می گرده حاج خانوم هم پشت سرش می ره دنبال کاراش که بیاد پسرش رو پس بگیره ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- حالا پسرش رو باید از خدا بگیره ... من که قبل از این اتفاق پسش دادم ...
- اتفاقا بهش گفتم ... گفتم ویولت خانوم تر از این حرفایی که شما فکرشو بکنین! گفتم خودش آراد رو وادار کرد که برگرده ... حتی بلیط آراد رو که دست فرزاد بود بهش نشون دادم ... باورش نمی شد!!! ولی بعدش برگشت گفت لابد می خواسته با اینکارش خودشو پیش من شیرین کنه ...
دندون قروچه کردم ولی هیچی نتونستم بگم ... غزل ادامه داد:
- منم حرصم گرفت بهش گفتم اصلا اینطور نیست ... گفتم ویولت به خاطر خود آراد این کار رو کرد چون داشت زجر کشیدن آراد رو به چشم می دید ... یه جورایی آراد رو آزاد کرد ...
سرم رو تکیه دادم به دویار پشت سرم و چشمام رو بستم ... دلم می خواست برم آراد رو ببینم ... دلم براش تنگ شده بود ... باید می دیدمش ... برام مهم نبود مامان آراد بعد از شنیدن این حرفا چی گفته ... عکس العملش برام اهمیتی نداشت ... وقتی آرادی نبود که دلم بهش خوش باشه باید به خاطر چی می جنگیدم؟ الان ما هر دو یه درد داشتیم ... هر دو غصه دار عزیزی بودیم که روی تخت افتاده و بین مرگ و زندگی دست و پا می زنه ... از جا بلند شدم ... غزل هم بلند شد ... بهش اشاره کردم و گفتم:
- بشین ... من می خوام برم با دکتر حرف بزنم ...
رفتم سمت اتاق پرستارها و سراغ دکتر کالین رو گرفتم ... آدرسی که بهم داد دو طبقه بالاتر از جایی بود که ایستاده بودم ... با پله رفتم بالا ... وقتی رسیدم پشت در اتاق نفس نفس می زدم ... ضربه ای به در زدم و بعد از شنیدن اجازه پا به اتاق نقلی ولی مجهز دکتر گذاشتم ... با دیدن من پرونده ای که دستش بود رو روی میز گذاشت ... لبخندی نیم بند تحویلم داد و گفت:
- طوری شده عزیزم؟
- خانوم دکتر ... آراد رو کی عمل می کنین؟
- مادرش همین الان به ما اجازه داد ... یک ساعت دیگه آماده شده و به اتاق عمل می بریمش ...
- الان چه وضعیتی داره؟
- خب ... وضعیت هوشیاریش چندان تعریفی نداره ... بعد از این عمل احتمال بالاتر رفتن سطح هوشیاری هست ... ولی احتمال اینکه زیر عمل دووم نیاره هم هست ...
دستم رو گرفتم به ستون در ... حقیقتا وزنم برای پاهام زیاد بود ... آب دهنم رو قورت دادم ... دکتر از جا بلند شد لیوانی آب برام از پارچ روی میز ریخت و آورد به سمتم ... بعد هم دستم رو گرفت و کمک کرد بشینم روی مبل های چرمی قهوه ای رنگ ... خودش هم نشست کنارم ... لبم رو محکم گاز می گرفتم که جلوی دکتر گریه نکنم ... دکتر به نرمی پرسید:
- قرار بود ازدواج کنین؟
- ازدواج کردیم ...
- اما دوستت گفت ازدواج نکردین!
چی می گفتم به این دکتره! می گفتم صیغه شدیم؟!! اصلا اون می فهمید صیغه یعنی چی؟ زمزمه کردم:
- نامزد کردیم ...
خونسردانه گفت:
- بارداری؟
با تعجب گفتم:
- نه ... برای چی پرسیدین؟
- این روزا اینجا مد شده دخترا اول باردار می شن و بعد به فکر ازدواج می افتن ...
خنده ام گرفت ... اون پیش خودش چی فکر کرده بود!!! اگه آراد حرفش رو می شنید قیافه اش دیدنی می شد ... لبخندم رو که دید گفت:
- پس این اشکا از احساس قوی یه دختر به دوست پسرش سرچشمه می گیره ... درسته؟
حوصله نداشتم توضیح بدم ... فقط سرم رو تکون دادم ... گفت:
- اون خانوم با ازدواجتون موافق نیست؟
با تعجب نگاش کردم ... این دیگه از کجا فهمید؟! آهی کشید و گفت:
- دوستت ازم خواست در این مورد صحبت نکنم ...
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ... یه لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
- اما به مسیح قسم می خورم که عشق و علاقه ای که تو چشمای تو هست رو تو چشمای هیچ دختری ندیدم ... حتی تو چشمای دختر خودم وقتی به خاطر یه جوونک علاف و معتاد به الکل تو روی من ایستاد و از پیشم رفت ... حتی مگی هم به این شدت وودی رو دوست نداشت ...
چه غمی از چشماش بیرون می زد ... یه لحظه دلم براش سوخت ... نمی دونستم چی بگم! رفت پشت میزش نشست و همراه با آهی عمیق گفت:
- تو منو یاد اون می اندازی ... خیلی شبیه تو بود ... به خصوص چشماش ... در هر صورت ... بگذریم ...
آب دهنم رو قورت دادم ... دلم رو زدم به دریا و گفتم:
- خانوم دکتر ... می شه قبل از عمل یه بار دیگه ببینمش؟
- دیدن بیمار توی ICU خلاف قوانینه عزیزم ...
- حتی اگه اون بیمار نفس های آخرش باشه؟
لباش رو کشید توی دهنش و قیافه متفکر به خودش گرفت ... چند لحظه بعد دست دراز کرد و تلفن روی میزش رو برداشت و مشغول شماره گرفتن شد ... با کنجکاوی نگاش کردم ... نمی دونستم می خواد چی کار کنه ... وقتی ارتباط بر قرار شد فهمیدم که از یکی از پرستارها خواست به اتاقش بیاد ... چیزی طول نکشید که پرستار مردی وارد اتاق شد ... یه پسر بیست و هفت هشت ساله ... دکتر از جا بلند شد و رو به پسره گفت:
- تروی ... این دختر رو ببر به بخش ICU و اجازه بده کمی پیش نامزدش باشه ...
تروی سری تکون داد و گفت:
- بله خانوم دکتر ...
از جا بلند شدم و با قدردانی به دکتر نگاه کردم ... پلکاش رو یه بار باز و بست کرد و با لبخندی خسته گفت:
- برو ... باهاش حرف بزن ... شاید با نیروی عشق تو بتونه با این بیماری مقابله کنه ...
اشک از چشمام چکید ... نتونستم چیزی بگم ... همراه تروی از اتاق زدیم بیرون ... رفت سمت آسانسور که گفتم:
- من با پله می یام ...
صبر نکردم تا نگاه متعجبش رو ببینم ... دویدم از پله ها پایین و وقتی رسیدم جلوی در آسانسور اونم اومد بیرون ... بی توجه به من راهشو کشید سمت ICU غزل و فرزاد و مامان آراد با تعجب نگام کردن ... ولی طاقت صبر کردن و توضیح دادن نداشتم ... هماه تروی وارد اتاقکی که قبل از بخش ICU بود شدیم ... از چوب لباسی لباس سبز رنگی داد دستم و گفت:
- این رو بپوش ...
تند تند لباس رو پوشیدم ... شبیه  خود پزشکا بود ... ماسکی هم که بهم داد رو زدن کلاه پلاستکی یور هم گذاشتم روی سرم و همراه هم وارد بخش شدیم ... قسمت ها توسط پررده های پلاستکی یاز هم جدا شده بودن و هر بیمار توی یکی از این قسمت ها خوابیده بود و معلوم نبود قسمتی مرگه یا زندگی ... تروی به سمتم چرخید و گفت:
- اسم بیمارتون چیه؟
زمزمه کردم:
- آراد کیاراد ...
راه افتاد ... جلوی یکی از قسمت ها ایستاد و با دست اشاره کرد برم تو ... خودش ازم فاصله گرفت و رفت ... نگاهم روی تخت خشکید ... این آراد من بود؟!!! با بالاتنه برهنه ... دور کمرش چیزهایی آهنی قرار گرفته بود و روی سینه اش چسب هایی دایره شکل به همراه لوله های دراز که معلوم نبود این لوله ها به کجا می رسن ... لبم رو گاز گرفتم تا هق هقم رو خفه کنم ... دور سرش باند پیچی شده و زیر چشماش کبود بود ... رفتم جلو ... به یکی از دستاش سرم وصل بود و به یکی دیگه از دستاش یه لوله ای که توش خون سرخ جریان داشت ... اشک از چشمام می چکید ... بی اراده ... یه صندلی کنار تختش بود ... رفتم جلو و نشستم رو صندلی ... دستم رو بردم جلو تا دستاشو بگیرم ... الهی بمیرم روی دستش جا به جا کبود شده بود ... دستم به شدت می لرزید ... دستش رو گرفتم ... بردم نزدیم صورتم و کشیدم روی چشمم ... کاش می شد خاک پاش رو بکشم به چشمم ... کاش می مردم و آراد رو توی این وضعیت نمی دیدم ... صداش تو ذهنم اکو شد:
- من ویولتم رو تو اوج دوست دارم ...
زمزمه کردم:
- پاشو آراد ... منم آرادمو تو اوج دوست دارم ... عزیزم ... پاشو الهی ویولت قربونت بره ... پاشه به همه ثابت کن که منو تنها نمی ذاری ... پاشو بگو دوستم داری ... یه بار دیگه ... مرگ ویولت ... آراد دارم می گم مرگ ویولت ... هر بار از مردنم باهات حرف می زدم عصبی می شدی ... اخم می افتاد بین ابروهای خوشگلت ... آرادم ... دلت می یاد بری؟ دلت می یاد منو تو این غربت تنها بذاری؟ اینبار می خوای منو به کسی بسپاری؟ مگه نگفتی دوست نداری دست هیج مردی بهم بخوره؟ پس بلند شو از ناموست مواظبت کن ... آراد آخه چرا تو؟ تو که یه رکعت نمازت قضا نمی شد ... تو که حتی یه دونه روزه هاتو نخوردی ... تو که دائم از دینت دفاع می کردی ... آراد همیشه به امام علی حسودیم می شد ... الانم می شه ... تو یم خوای منو تنها بذاری بری پیش امام علی ... آراد ... نفس من ... مامانت اومده ... پاشو تا باهم راضیش کنیم ... اگه چشمای نازتو باز کنی به خدا قسم که می رم به دست و پای مامانت می افتم تا تو رو ازم نگیره ... آراد دیگه برام تو اوج بودن مهم نیست ... چطور تو اوج باشم وقتی عشقم روی تخت افتاده؟ آراد فقط چشماتو باز کن ... اگه دیگه نبینی به خدا قسم خودم چشمت می شم ... اگه نتونی راه بری خودم پاهات می شم ... حرف هم نزنی من زبونت می شم ... تو هر جوری که باشی من کنیزتم ... آراد من بی تو می میرم ... می میرم ... عزیزم ... عزیز دلم ... اگه بیدار نشی دیگه مواظب خودم نیستما ... لباس کم می پوشم می رم تو خیابون که سرما بخورم ... تو خونه لباس لختی می پوشم پرده ها رو نمی بندم ... شلوار کوتاه می پوشم می رم دانشگاه ... با مایو می رم شنا ... آراد چرا غیرتی نمی شی؟!!! چرا رگ گردنت نمی زنه بیرون؟ چرا نفس نفس نمی زنی قربون نفس هات برم؟ چرا دیگه چیز نمی شکنی؟ آراد قول می دم دیگه همونی باشم که تو می خوای ... قول می دم دیگه پاتیناژ نرم ... دیگه تاپ نپوشم ... دیگه با پسرا دست ندم ... گرم نگیرم ... قول می دم آراد ... فقط تو چشماتو باز کن ... فقط تنهام نذار ...
دیگه نتونستم حرف بزنم ... هق هق امونم نمی داد ... سرم رو گذاشته بودم روی شونه دست آراد و بی صدا زار می زدم ... دستی روی شونه ام قرار گرفت ... سرم رو بالا گرفتم ... با دیدن تروی خون به صورتم دوید با خشم دستش رو پس زدم و گفتم:
- به من دست نزن!
بیچاره سر جاش خشک شد ... چرخیدم سمت آراد و گفتم:
- آراد ... ببخشید ... قول می دم دیگه حواسم باشه ...
تروی با لحن سردش گفت:
- نوبت شما تموم شده ...
سرم رو تکون دادم ... خم شدم پیشونی بلند آراد رو بوسیدم ... لوله ای از دهنش اومده بیرون وگرنه حتما لبهاشو هم که دیگه صورتی نبود و کبود رنگ می زد می بوسیدم ... خم شدم در گوشش گفتم:
- من می دونم تو از اتاق عمل زنده می یای بیرون ... تو هیچ وقت به من نه نمی گی آراد ... مگه نه؟
بعد از این حرف برگشتم که با سرعت از اونجا برم بیرون .. پشت پرده یهو چشمم افتاد به حاج خانوم ... پس بگو چرا تروی به من گفت نوبت شما تموم شده! خواستم بی توجه برم ... ولی نتونستم ... حاج خانوم هم زل زده بود به من ... رفتم جلوش ایستادم و با بغض گفتم:
- حاج خانوم ... آراد الان هر چی بگین می فهمه ... تو رو خدا راضیش کنین برگرده ...
بغضم ترکید و با ضجه گفتم:
- تو رو خدا ...
دیگه نتونستم وایسم ... دویدم بیرون ... لباسم رو در آوردم انداختم روی چوب لباسی و زدم از اتاقک بیرون ... حالم داشت به هم می خورد ... غزل دوید جلوم ... خودمو انداختم تو بغلش و از ته دل زار زدم غزل هم گریه می کرد .... یه کم که حالم بهتر شد خودم رو کشیدم کنار ... ولو شدم روی نیمکت ... غزل پرسید:
- حاج خانوم چیزی بهت نگفت؟ تو که رفتی تو اونم دنبالت اجازه گرفت و اومد تو ... فکر کردم اومده نذاره تو بری پیش آراد... نگران شدم ...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه ... ایستاده بود پشت پرده ... تا خواستم بیام بیرون دیدمش ...
و تو دلم گفتم پس همه حرفامو شنیده! مهم نبود ... من حرف بدی نزده بودم ... فرزاد از ته راهرو پیداش شد ... گوشی من دستش بود ... گرفت به طرفم و گفت:
- یه نفر خودش رو کشت از بس زنگ زد ....
گوشی رو گرفتم و نگاش کردم ... وارنا بود ... تماس قطع شد ... فرزاد گفت:
- مردم داده بودن به ایستگاه پرستاری ... راستی ... آراد رو دیدی؟ چطوره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خوب نیست ...
آه اون از من بلند تر بود بعد زا چند لحظه سکوت گفت:
- ویولت حالت خوبه؟
سوالش یه جوری بود ... انگار احوالپرسی ساده نبود .. با تعجب نگاش کردم ... گفت:
- باید بریم اداره پلیس ...
نگام همونطور روی صورتش خیره باقی موند ... خودش توضیح داد:
- همون روز اومدن که باهات حرف بزنن ... ولی حالت خوب نبود ... من خودم ضمانت دادم تا خوب شدی ببرمت اداره پلیس ...
گوشیم دوباره زنگ خورد ... وارنا بعد زا مدت ها بهم زنگ می زد ... اما هیچ هیجانی نداشتم ... دکمه اتصال رو زدم و جواب دادم:
- الو ...
- الو و ... معلوم هست کجایی؟!!! ما رو باش خواستیم کیو سورپرایز کنیم ...
آهی کشیدم و گفتم:
- خودت کجایی؟ یک ماهه رفتی سفر دور دنیا ...
- دور اروپا ... خواستیم آخرش بزنیم تو قاره آمریکا ...
سیخ نشستم ... منظورش چی بود؟ خندید و گفت:
- هان چیه؟ تعجب کردی؟ من و ماریا پشت در خونه تیم ... به لیزا گفتی بودی خونه ات رو عوض کردی ... آدرس رو از لیزا گرفتیم ...
- وارنا ... تو الان ... هالیفاکسی؟
چند لحظه سکوت شد و یه دفعه صدای نگرانش بلند شد:
- صدات چرا گرفته؟!!
- وارنا جواب منو بده ...
- تو جواب منو بده ... کجایی الان؟! دانشگاه که نباید باشی چون امروز یکشنبه است ...
دانشگاه!!! تنها جایی که نمی رفتم دانشگاه بود ... به وارنا خیلی نیاز داشتم ... از ته قلبم خوشحال شدم و گفتم:
- نه ... بیمارستانم ...
- چی؟!!! بیمارستان؟ بیمارستان برای چی؟!!!
بغضم ترکید و گفتم:
- وارنا ... آراد ...
نتونستم ادامه بدم ... انگار خودش تا ته ماجرا رو فهمید و گفت:
- فقط اسم بیمارستان و اسم خیابونش رو بگو ...
با هق هق اسم و آدرس رو گفتم و قطع کردم ... می دونستم خیلی زود می یاد ... فرزاد با ناراحتی گفت:
- اینقدر گریه نکن ویولت ... داغون شدی به خدا ...
مگه می شد گریه نکنم؟!!! فین فین کردم و گفتم:
- گفتی باید بریم اداره پلیس؟! برای چی؟
نشست روی نیمکت و گفت:
- ضاربی که زده بهتون رو دستگیر کردن ... می خواسته فرار کنه مردم نمی ذارن ... الان هم بازداشته ... مردم شهادت دادن که اون از عمد می یومده به سمت شما ... پلیس هم مشکوک شده و می خواد مطمئن بشه که این جریان عمدی بودی یا نه ... باید بری هم ضارب رو ببینی و هم به یه سری سوال جواب بدی ...
سرم رو از پشت کوبیدم به دیوار اگه ضارب رامین باشه می کشمش ... با دستای خودم خفه اش می کنم ... صدای فرزاد دوباره بلند شد:
- بریم الان؟؟!
- نه بذار داداشم بیاد بعد می ریم ...
- داداشت اینجاست؟
- آره با خانومش ...
- جریان شما رو می دونه؟
- از علاقمون به هم خبر داشت ولی از محرمیتمون چیزی نمی دونه ...
- حالا با وجود حاج خانوم دردسر نشه ...
- برام اهمیتی نداره دیگه ...
همون لحظه حاج خانوم از ICU اومد بیرون ... صورتش خیس اشک بود ... خودش رو انداخت روی نیکمت روبروی ما و دستاشو گرفت رو به آسمون و با صدای بلند گفت:
- یا فاطمه زهرا ... بچه مو از خوت می خوام ... یا علی بن موسی الرضا ... نذر می کنم دو تا گوسفند هدیه به آشپزخونه ات کنم ... هر سال یه زوج رو می فرستم بیان پابوست ... بچه ام رو برام حفظ کن ... زوده تن و بدن بچه ام اسیر خاک بشه ... آقا تو شهر این اجنبی ها جایی نیست که برم خودمو خالی کنم ... بچه ام رو بهم برگردون و دلم رو آروم کن ...
از جا بلند شدم ... رفتم سمت فرزاد و گفت:
- حاج خانوم رو ببر مسجد الرسول ... وقتی اونجا دل آرادم رو آروم می کرد ... دل مامانشو هم آروم می کنه ...
فرزاد سرش رو تکون داد و رفت سمت حاج خانوم ... منم راه افتادم که از بیمارستان برم بیرون ...
می خواستم برم جلوی وارنا و ماریا ... توی محوطه بیمارستان که یه فضای سبز خیلی کوچیک بود ولو شدم روی یه نیمکت و به زمین جلوی پام زل زدم ... دلم خیلی گرفته بود ... از این دنیا از این آدما ... از دست همه ... مگه من چه گناهی کرده بودم؟ من که همیشه می خندیدم .. همه رو هم می خندوندم ... من که عاشق شدم ولی نذاشتم عشقم با هوس قاطی بشه ... من که سعی کردم خوب باشم ... چرا این شد قسمتم؟!! گوشیم زنگ خورد ... نگاه کردم ... شماره وارنا بود ...
- الو ...
- من دم بیمارستانم ... کجایی ویولت؟!
از جا بلند شدم ... .ارنا رو دیدم که جلوی میله های آهنی ایستاده ... رفتم به طرفش و گفتم:
- دیدمت ...
گوشیشو قطع کرد و چرخید اونم منو دید ... دویدم به طرفش ... دستاشو از هم باز کرد ... سرم رو گذاشتم روی شونه اش و بغضم رو شکستم ... آراد هم بدون حرف اجازه داد گریه کنم ... اینقدر که خالی بشم ... با شنیدن صدای مامی با تعجب چشم باز کردم:
- برو کنار وارنا ... این دختر چشه؟!
مامی و ماریا درست پشت سر وارنا ایستاده بودن ... دستم رو گرفتم جلوی دهنم و با صدای خفه گفتم:
- مامی!
مامی آغوششو برام باز کرد ... بغضشو حس می کردم ... یعنی خبر داشت؟!! خودم رو انداختم توی بغلش ... دستاش مادرانه دور شونه هام حلقه شدن و صداش کنار گوشم بلند شد:
- دخترم ... عزیزم ... چرا گریه می کنی؟ چی شده؟ داری منو نگران می کنی؟ تو توی بیمارستان چی کار داری؟ وارنا که هیچی نگفت ...
پس نمی دونست! وارنا سرش می رفت راز کسی رو فاش نمی کرد ... ولی بالاخره که باید می فهمید ... حالا که اومده بود همه چی رو می فهمید ... بعد از مامی ماریا بغلم کرد ... وقتی از ماریا جدا شدم وارنا جلو اومد و گفت:
- چی شده ویو؟ برای آراد چه اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تصادف کرده ...
- با چی؟!
- با ماشین ... پیاده بودیم ... یه نفر اومد سمتمون ... آراد منو هل داد ... خودش ...
به اینجا که رسید بغضم دوباره ترکید ... صدا از هیچکدومشون در نمی یومد ... وارنا منو کشید توی بغلش و گفت:
- بیا بریم تو ببینم ... بیا بریم برام کامل تعریف کن ...
سریع ایستادم و گفتم:
- تو نه ...
می دونستم اگه با مامان آراد روبرو بشن ممکنه همه چی لو بره ... باید اول خودم می گفتم ...وارنا با تعجب گفت:
- چرا نریم تو؟
به نیمکتی که خودم روش نشسته بودم اشاره کردم و گفتم:
- بیاین اینجا بشینیم ... اول می خوام باهاتون حرف بزنم ...
همه نشستیم روی نیمکت ... نمی دونستم از کجا باید بگم ... ولی گفتم از اولش گفتم ... اکثر چیزا رو وارنا می دونست بیشترش رو برای مامی و ماریا گفتم ... به قسمت حساس ماجرا که رسید چهره هاشون رو می دیدم که داره هی رنگ عوض می کنه ... اون تاسف داشت رنگ دیگه ای می گرفت ... ماریا متعجب شده بود ... مامی عصبی و وارنا ... از حالت نگاه اون چیزی نمی فهمیدم ... حرفام که تموم شد مامی از جا پرید و گفت:
- ویولت! واقعا که ... دختری که من بزرگ کردم اینه؟!!! چطور حاضر شدی شان خودت و خونواده ات رو تا این حد بیاری پایین؟
سرم رو انداختم زیر ... چیزی نداشتم که بگم ... بغض کرده بودم ... کاش آراد الان کنارم بود و اونم برای دفاع از من چیزی می گفت ... وارنا گفت:
- لیزا ... نباید ویو رو سرزنش کنی ... البته منم کار آخرش رو تایید نمی کنم ... خیلی هم از دستش شاکیم که چرا با من مشورت نکرده! که اگه می کرد محال ممکن بودم بذارم دست به همچین کاری بزنه ... اما در مورد عاشق شدنش نباید سرزنش بشه ... عشق مهمون ناخونده قلبه ... دیگه حداقل اینو هم من می دونم هم خودت ماریا ...
اما مامی با این حرفا آروم نمی شد ... جلز ولز کنون گفت:
- حرف نزن وارنا! همیشه سعی کردی یه سرپوش روی کارای ویولت بذاری ... اون با این کارش شخصیت خودش رو خورد کرده ... کاری کرده که یه زن بهش بگه پسرمو بهت نمی دم!!! مگه من دخترمو می دادم؟ مگه من اجازه می دادم ویولت عروس خونواده ای بشه که دوسش ندارن؟
وارنا دوباره به جای من گفت:
- شما درست می گی ... باشه! حق رو می دم بهت ... اما الان ویولت عاشقه ... می گی چی کار کنیم؟ درمونی براش سراغ داری؟
- من باید با الکس صحبت کنم ...
همین که خواست ازمون فاصله بگیره پریدم جلوش و گفتم:
- مامی ... الان چی می خوای بگی؟ می خوای به پاپا بگی دخترت عاشق مردی شده که الان روی تخت بیمارستانه؟!! که قاتلش تو زندانه؟ که معلوم نیست زنده بمونه یا بمیره ... می خوای بگی کسی که دخترت با جون و دل محرمش شده ممکنه امروز فردا برای همیشه ترکش کنه؟!!! چی می خوای بگی مامی؟!
باز به ضجه افتاده بودم ... وارنا اومد طرفم ... محکم بغلم کرد و گفت:
- آروم باش ... آروم ... خیلی خب ... لیزا جایی نمی ره ... به کسی هم نمی گه ... هنوز هم هیچ بلایی سر آراد نیومده ... آیه یاس نخون ...
بعد نگاهی به مامی کرد و گفت:
- من می خوام برم به آراد سر بزنم ... می یاین شما؟
مامی با غیظ گفت:
- معلومه که نمی یام ... نه خودم می یام نه می ذارم این دختر اینجا بمونه که بخواد تیکه و طعنه های اون زن رو بشنوه ...
با بغض گفتم:
- مامی!
- همین که گفتم ... تو میای می ریم خونه ...
وارنا گفت:
- ویولت باید بره اداره پلیس ... مگه نه ویولت؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ... وارنا گفت:
- تو و ماری برین خونه ویولت ... من و ویولت می ریم اداره پلیس بعدش خودم می یارمش خونه ... قول می دم ...
مامی دستش رو تهدید کنان تکون داد و گفت:
- وارنا اگه بفهمم گذاشتی ویولت با اون زن روبرو بشه ...
وارنا سریع گفت:
- قول دادم ...
بعد رو به من که زار می زدم گفت:
- کلید خونه ات رو بده به لیزا ...
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به فرزاد .... از بعد زا تصادف هیچ کدوم از وسایلم پیشم نبودن .... می دونستم همه رو تحویل دادن به فرزاد ... مثل گوشیم ... بهش گفتم وسایلم رو بیاره و قطع کردم ... نشستیم منتظر ... یه ربعی طول کشید تا اومد ... اما از بیرون ... رفتم به طرفش و با تعجب گفتم:
- بیرون بودی؟
- آره حاج خانوم رو بردم مسجد الرسول ...
بعد با سر اشاره ای به پشت سرم کرد و گفت:
- خونواده اتن؟
سرم رو چرخوندم و گفتم :
- آره ...
نزدیک اومد و یکی یکی با همه شون آشنا شد ... برای معرفی فرزاد فقط گفتم یکی از دوستام ... اگه می گفتم یکی از دوستای آراد باز مامان عصبی میشد ... فرزاد وسایلم رو داد و بعد از عذر خواهی از همه رفت داخل ساختمان بیمارستان ...کلید رو از داخل کیفم در آوردم و گرفتم سمت مامی ... رو ترش کرد کلید رو گرفت و دست ماریا رو کشید ... داشتم به رفتنشون نگاه می کردم که وارنا گفت:
- بیا بریم یه سر بزنیم به آراد ... بعد می ریم ...
آراد رو برده بودن توی اتاق عمل ... دوست نداشتم از بیمارتان خارج بشم ... اما وارنا مصر بود حتما بریم اداره پلیس و ضارب رو شناسایی کنیم ... مونده بودم بین دوراهی ... وقتی غزل و فرزاد هم اصرار کردن برم و فرزاد قسم خورد در صورت بروز هر اتفاقی خبرم می کنه دل کندم و همراه وارنا راهی اداره پلیس شدم ...
***
دست وارنا دور شونه ای حلقه شده بود ... سعی می کرد منو گرم کنه که نلرزم اما فایده ای نداشت ... راننده با تعجب از آینه نگاهم می کرد ... دوست داشتم دو تا فحش آبدار نثارش کنم ... اما قدرت حرف زدن هم نداشتم ... صدای رامین توی گوشم می پیچید:
- آره من زدم ... من زدم بهش میخواستم هر دوشون رو بکشم ...اما نشد ...
قاه قاه می خندید ... یه نفر رو آورده بودن حرفاش رو ترجمه کنه ... چون اینقدر حالتش غیر طبیعی بود که اگه یم خواست هم نمی تونست انگلیسی حرف بزنه ...
- خیلی وقت بود سایه سایه دنبالشون بودم ... اگه یه ذره دست از نگاه کردن به هم بر می داشتن منو می دیدن ... من سایه اشون بودم ... منتظر یه فرصت تا همزمان نفسشون رو قطع کنم ... اما اون پسره عوضی نذاشت ... این که الان اینجا وایساده هم الان باید مرده باشه ... سزای هر دوشون مرگ بود ... مرگ ... وقتی به من گفت نه باید فکر اینجاشو هم می کرد ...
وقتی می خندید بیشتر از اینکه ازش منزجر بشم دلم براش می سوخت ... خودش رو به چه روزی انداخته بود!!! این رامین دیگه اون رامین نبود ... بازپرس با لحن خشنی ازش پرسید:
- کیومرث کیانی رو می شناسی؟ چه نسبتی باهات داره؟
- عمومه ...
- برات وکیل گرفته ...
باز قهقهه زد و گفت:
- بهم می گفت دست بردارم ... می گفت انتقام تلخه ... شیرین نیست ... ولی الان من شیرینیشو با همه وجودم حس می کنم فقط اگه اینم مرده بود ...
به من اشاره کرد و ادامه داد:
- اونوقت دیگه هیچی کم نبود ...
رامین رو از اتاق بردن بیرون ... بازپرس چند تا سوال در مورد خصومتم با رامین پرسید و اجازه داد بریم ...
خودم رو بیشتر به وارنا چسبوندم و گفتم:
- وارنا ... کیومرث کیانی کی بود؟
- بازپرش گفت عموی رامینه ... گویا عموش ونکوور زندگی می کنه ... اینم اول رفته پیش عموش و بعد اومده سروقت شماها ... کاراش حساب شده بوده ...
- چی کارش می کنن؟!!
- نمی دونم ... اما حدس می زنم بفرستنش ایران ... چون تابعه اینجا نیست ... آراد هم نیست ... اگه تو ایران محکوم بشه هم بستگی به حال آراد داره ... بهوش بیاد و خوب بشه براش حبس می برن ... اگه هم خدایی نکرده بهوش نیاد ... اعدام می شه ...
سرم رو بیشتر تو اغوش وارنا پنهان کردم:
- من می خوام برم بیمارستان ..... من نمی یام خونه ... می خوام برم ببینم آراد چطوره ...
- ویولت الان لج نکن ... لیزا عصبیه ... اگه از قبل ذهنش رو آماده کرده بودیم اینطور نمی شد ... اما الان شوکه است ... چه خواستگارهایی رو که رد نکرده! فقط منتظر بود تو برگردی ... حالا تو چیکار کردی؟ دست گذاشتی رو پسر خونواده ای که تو رو اونقدر تحقیر کردن ... خوب براش گرون تموم شده ...
- لیزا چی شد که اومد اینجا ... اینقدر یهویی؟
- از ایران به من زنگ زد گفت می خواد تو رو سورپرایز کنه ... منم تازه مسافرت هام تموم شده بود ... پیشنهادش رو قبول کردم و تصمیم گرفتیم هر سه بیایم دم خونه ت خوشحالت کنیم ... به لیزا گفته بودی آپارتمانت رو چرا عوض کردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- گفتم شلوغه نمی تونم درس بخونم ...
- و دلیل اصلی؟
قضیه آسانسور رو تعریف کردم ... نرم پیشونیم رو بوسید و گفت:
- می فهمم چقدر عاشقی ... وقتی یه مرد برای یه زن حامی باشه اون زن براش جونشو هم می ده ... آراد واقعا حامی خوبی بوده ...
بغضم ترکید و به هق هق افتادم ... حقیقت همین بود ...
***
روی تختم مچاله شده بودم ... مامی بارها اومد توی اتاق باهام حرف بزنه ... بارها خواستم داد بکشم ... پرخاش کنم ... بهش بگم بره بیرون ... اما هر بار سکوت کردم ... یاد آراد می افتادم و حرفش ... احترام به پدر مادر از واجبات دین ماست ... مسلمون نبودم ... اما هر انسانی باید بره سراغ بهترین ها ... آراد تو بدترین شرایط قربون صدقه مامانش می رفت ... من نمی تونم به خوبی اون باشم ... اما می تونم حداقل سکوت کنم و دل مامی رو نشکنم ... آراد رو از اتاق عمل آورده بودن بیرون ... دکتر گفته بود تا وقتی به هوش نیاد هیجی معلوم نیست ... اما صحت بیناییش رو تا حدودی تضمین کرده بود و این یکی از بهترین خبرهایی بود که توی اون روزای گند بهم دادن ... دکتر گفته بود آراد رفته توی کما و دیگه بهوش اومدنش بستگی به سطح هوشیاریش و مقاومت بدنش داره ... کار روز و شبم شده بود اشک و آه ... دوره کردن خاطراتم ... عکسای آراد رو نگاه کردن ... و هر روز مامی داشت بیشتر به عشق عمیق دخترش به یه پسر مسلمون پی می برد ... وارنا به خاطر دل من هر روز به بیمارستان سر می زد و برام خبر می آورد ...
- امروز تغییری نکرده بود ... امروز یه کم بهتر شده بود ...
اما من فقط دوست داشتم ازش بشنوم که آرادم چشم باز کرده ... از وارنا می شنیدم که مامان آراد هر روز توی بیمارستانه ... صبح تا شب ... فقط شب ها برای خواب به آپارتمان آراد می رفت و من چقدر حسودیم می شد ... دوست نداشتم کسی پاشو بذاره اونجا ... اونجا پر از عشق من و آراد بود ... پر از نفس های مخلوط شده ما دو تا ... پژواک نجواهای عاشقونه مون ... یه هفته گذشت ... هیچی تغییر نکرده بود ... رامین رو داشتن منتقل می کردن ایران ... وانرا می گفت وکیلش هم نمی تونه براش کاری بکنه ... اگه آراد به هوش نمی یومد محاکمه رامین چه دردی از من دوا می کرد ... بعد از یه هفته وارنا تصمیم به برگشت گرفت ... دیگه موندنش جایز نبود ... باید می رفت سر کار ... یم گفت توی یه شرکت کار پیدا کرده ... قبل از رفتنشون به زور منو حاضر کرد و دنبال خودش از خونه برد بیرون ... غر غر می کردم ... حوصله نداشتم ... دوست داشتم فقط برم بیمارستان ... اما وارنا به زور منو برد دانشگاه ... با دیدن دانشگاه سر جام ایستادم و گفتم:
- اینجا اومدی برای چی؟ من نمی یام ...
- یعنی چی؟!!! می دونی چقدر وقته دانشگاه نرفتی؟ ویولت به خودت بیا ... با عزلت نشینی آراد خوب نمی شه ... تو مگه امید به بهوش اومدنش نداری؟
سرم رو تکون دادم ... ادامه داد:
- خب پس نذار زندگیت متوقف و راکد بشه ... زندگیت رو بکن ... تلاش کن برای بهتر شدن زندگیت ... تو الان باید دنبال کارای آراد هم بری ... باید مدرک ببری تا بفهمن آراد تو بیمارستانه و بهش مرخصی بدن ... می دونی اگه اخراج بشی ویزات باطل می شه و دیگه نمی تونی تو این کشور بمونی؟ دیگه نمی تونی کنار آراد بمونی!
تا حالا به این چیزا فکر نکرده بودم ... یعنی دقیقت تر بخوام بگم مدت ها بود به چیزی و کسی جز آراد فکر نکرده بودم ... ولی حق با وارنا بود ... اگه دیپورت می شدم دیگه به این راحتی ها نمی تونستم برگردم پیش آراد .... ناچارا همراه هم رفتیم داخل دانشگاه ... وارنا برگه از بیمارستان هم گرفته بود! هم برای من و هم برای آراد ... زمانی که من به خاطر آسانسور بستری شده بودم ... زمانی که بعد از تصادف بستری شدم ... و برای آراد مبنی بر بیهوش بودنش ... دانشگاه با تعیین کردن مقداری غرامت فقط و فقط به خاطر اینکه ترم قبل هر دو درخشیده بودیم با دوباره سر کلاس رفتن من و مرخصی آراد موافقت کرد ... اما این شرط هم تعیین شد که دیگه حق غیبت کردن ندارم ... حالا تو اون اوضاع کی می تونست بره دانشگاه!!! وقتی اینو گفتم داد وارنا بلند شد ... سرم رو زیر انداختم و جوابی ندادم ... زندگی جریان داشت ... حتی اگه آراد نباشه ... جریانش رو من حس نمی کردم! اما حرفای وارنا حقیقت داشت من باید زندگی رو می ساختم ... زمانی آراد به هوش می یومد و دوست نداشتم منو یه شکست خورده ببینه ... باید بهش ثابت می کردم من با امید به هوش اومدنش به جنگ زندگی رفتم ... قبل از رفتن به خونه از وارنا خواهش کردم سری به بیمارستان بزنیم و وارنا قبول کرد ... پشت بخش ICU جز حاج خانوم کس دیگه ای نبود ... غزل به خونه شون رفته بود ... فرزاد هم سر کارش بود ... همه به زندگیشون برگشته بودن ... جز من و آراد و حاج خانوم ... آهی کشیدم و رفتم سمتش ... با دیدن من فقط نگام کرد ... گفتم:
- سلام ...
و جوابمو به سردی شنیدم ...
- سلام ...
دوباره سرش رو توی کتاب دعاش فرو کرد ... زمزمه کردم:
- حالش چطوره؟!
و شنیدم:
- بد ...
بغض صدام رو لرزوند ...
- دیدینش؟
- هر روز ...
- می می ذارن منم برم ببینمش؟
سرش رو آورد بالا ... چند لحظه خیره نگام کرد ... گفت:
- با این چشما تو دل پسرم آشوب به پا کردی؟
سرم رو انداختم زیر ... زمزمه کردم:
- من نمی خواستم ... ما ... هیچ کدوم نمی خواستیم اسیر یه عشق ممنوع بشیم ... اما شد!
- اگه تو نبودی ... شاید اونم الان داشت زندگیش رو می کرد ...
طاقت نیاورم ... سرم رو آوردم بالا و گفتم:
- و اگه شما عاقش نکرده بودین!
- من عاقش نکردم ... عاق زبونی با عاقی که از ته دل باشه زمین تا آسمون فرقشه ... آراد من احترام سرش می شد ... می خواستم برش گردونم که تو منجلاب فرو نره ...
- زندگی با من منجلاب بود حاج خانوم؟ من عاشق آراد بودم و هستم ... از کجا معلوم که عاق شما باعث این اتفاق نشد ؟ آراد همه اش می ترسید که بلایی سر من بیاد ... اما بلا سر خودش اومد ...
از جا بلند شد ... چشماش رو گرد کرد و با خشم گفت:
- چی می گی؟!!! دیگه داری گنده تر از دهنت حرف می زنی دختر خانوم ... آراد پسرمه! پاره تنمه ... جیگر گوشه مه ... مادر حاضره بمیره ولی خار به پای بچه اش نره ...
بغضم شکست و گفتم:
- با حرفی که به آراد زدین علاقه تون رو نشون دادین ... شما کجا بودین وقتی آراد اینجا داشت زجر می کشید ... وقتی ذره ذره آب شدنش رو داشتم به چشم می دیدم ... چطور حاضر شدین اون روزای گند رو براش بخواین؟ چطور؟!!! من بد بودم ؟! ولی پسرتون من رو دوست داشت .... همونطور که من بی اون نفس نمی تونستم بکشم ... چرا تحملم نکردین به قیمت رسیدن پسرتون به آرزوش؟ چرا؟ چرا من که از نظر شما یه هوس بودم تونستم از آراد بگذرم چون طاقت دیدن زجرشو نداشتم ولی شما نتونستین از خواسته تون بگذرین؟ چرا؟!!! چرا؟!!!
دیگه منتظر نشدم حرفی بزنه ... وارنا خواست بیاد بغلم کنه که اجازه ندادم ... پسش زدم و دویدم سمت اتاق دکتر کالین ... می خواستیم خودم از وضعیت آراد خبر بگیرم ... هنوز بدنم داشت می لرزید .... ضربه ای به در زدم و رفتم تو ... دکتر پشت میزش نشسته سر گرم یادداشت مطالبی توی دفترش بود ... اینجا بیشتر اتاق استراحتش بود تا کار ... چون ندیده بودم اینجا بیماری رو ویزیت کنه ...

*


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

برچسب‌ها: دانلود رمان جدال پر تمنا, دانلود رمان هیجانی, دانلود رمان با فرمت pdf,




دانلود رمان جدال پر تمنا

دانلود رمان جدال پر تمنا جدال پر تمنا . قالب کتاب : pdf




رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا17

رمان جدال پر تمنا17 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا5

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا5 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا23

رمان جدال پر تمنا23 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا18

رمان جدال پر تمنا18 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا26

رمان جدال پر تمنا26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا9

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا9 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




برچسب :