رمان كاردو پنير((5))

وقتی پشت پنجره اتاقم وایستادم از تعجب میخ شدم ! اصلا فکر نمی کردم حیاط رو اینهمه قشنگ کرده باشندبا توجه به اینکه هوا مناسب بود زندایی می خواست توی حیاط جشن رو برگذار کنه … واقعا پشت کارش حرف ندارهکیمیا هنوز درگیر بود با خودش برگشتم و گفتم :_چرا انقدر قیافت شبیه پول خورد شده ؟_کاش می تونستم یکم مثل تو خونسرد باشم_یعنی نیستی؟_نه ! همش حرف مفته که ما دو قلوییم و عین همدیگه ، باور کن تو یک در صدم مثل من نیستی_آره راست میگی فکر کنم اکسیژن به تو دیر رسیده معیوب موندی من که زود به دنیا اومدم سالمم_بانمک ! نمی فهمی تا چند ساعت دیگه اینجا پر میشه از آدم هایی که می خواهند من و تو رو ببینند ؟ اونوقت انقدر راحت داری ویو اینجا رو بررسی میکنی ؟_خوب بیان ببینن شاخ که نداریم خواهر من ، مطمئن باش از همشون قشنگتریم_قربون اعتماد به نفست_حالا تو مشکلت چیه ؟_نمی دونم موهام رو چیکار کنم صورتم رو چجوری آرایش کنم_موهامون که میره زیر شال می بندیمش بالا حالا یخورده هم جلوش رو میذاریم بیرونآرایشم که تا منو داری غم نخور یه جوری می سازمت که ثریا جونم نتونه بشناست_تو که راست میگی ، زودتر دست به کار شو تا دیر نشده_وایسا با سیستم جدیدم یه آهنگ توپ شاد بذارم حال کنیم_راستی چرا سامان برای من لپ تاپ خریده واسه تو کامپیوتر ؟داغ دلم رو تازه کرد … رفتم توی موزیک ها و با حرص گفتم “_چون اصولا ذاتش خرابه ، می خواهد لج منو در بیاره_ولی وقتی دایی ازش همین سوال رو پرسید گفت کیمیا دانشجوه باید لپ تاپش همراهش باشه اما کیانا که تو خونه است سیستم براش بهتره مدلشم بالاتره_د نه د باهوش جان ، منظورش این بود که من بی سوادم باید بمونم تو خونه این از سرمم زیاده_برو بابا ، توام چه برداشتی داریا_حالا ببین من کی بهت گفتم ، آخرش به تموم حرف های من می رسی که هر چی در مورد سامان خان میگم درسته_خیله خوب آهنگ چی شد پس؟_بفرمایید اینم موزیک شاد مخصوص امشببلاخره بعد از کلی اذیت کردن و مسخره بازی آرایشمون تموم شد ، اول من کیمیا رو درست کردم چون یکم واردتر بودم بعدش کیمیا الگو زد و من رو آرایش کرد_چطوره می پسندی؟_آره عزیزم سخت نگیر گفتم که ما ذاتا خوشگلیم_راستی کیان نرفتیم یه سر به مامان بزنیم دیدی ؟_آره دیدیم اما بهتر بود حداقل اون می اومد به ما سر می زد ببینه چیکار می کنیم_خیلی استرس داره بعد از اینهمه سال و اونهمه ماجرا می خواهد دوباره برگرده توی جمع خانوادگی حق داره حواسش به همه چیز نباشه والا_اوهوم ، بیا شالت رو سرت کنم ببینم خوب میشهوقتی هر دومون حاضر شدیم واقعا خوشم اومد از دیدن قیافمون تو آینه ، در نهایت سادگی تو دل برو شده بودیمجوری که کیمیا مدام لبخند می زد ….رفتم فضولی پشت پنجره_کیمیا بیا سامان و مانی رو ببین_مگه هستن ؟_آره بابا چند نفری اومدند چقدرم های کلاسن عزیزم_وای راست میگی ، سامان چه خوشتیپ کرده_مانی هم همینطور بلاخره از شال ضایع روی گردنش دست کشید_اتفاقا بهش میاد کهچپکی نگاهش کردم و گفتم :_تو رو خدا انقدر زود مثل اینا نشو بد پسند_وا ! خودتی_گمونم سامان امشب کلی خاطرخواه پیدا کنه_واقعا ! حالا زیاد نگاهش نکن چشم می خوره بچه مردمپرده رو انداختم و با ادا گفتم :_ایش جهنم ، کاش چشمم مستقیم بخوره بهش یه بلایی سرش بیاد تا انقدر لبخند کذایی نزنه … والا !وقتی مامان اومد دنبالمون از دیدن چهره ی رنگ پریده و ساده اش غصه خوردم … تازه فهمیدم چقدر براش سخته تو این مراسم باشه_بریم دخترا ؟ چقدر ناز شدید_خوبی مامان ؟ دستت خیلی سرده ها_چیزی نیست ، خوبم_شهره جونم من تو رو می شناسم اضطراب از چشمات داره میریزه_آره اما دلیلش اونی نیست که شما فکر می کنید_پس چیه ؟_دلم می خواست امشب باباتون هم تو این جمع کنارم بود .. انگار جاش از همیشه خالی تره به حمایتش نیاز داشتمبا اینکه نزدیک بود گریه ام بگیره دستم رو انداختم دور شونه اش و گفتم :_الانم تنها نیستی فدات شم پس این دو تا فرشته چین کنارت ؟_یکم خودت رو تحویل بگیر مادرزدیم زیر خنده و با هم رفتیم پایین … هنوز خیلی شلوغ نبود که رفتیم توی حیاط و توسط دایی و آقاجون تک تک معرفی شدیمچند تا دختری که اونجا بودند همشون یه جورایی خشک برخورد می کردند انگار فقط به هوای مهمونی اومده بودند نه دیدن اقوام تازشون !زندایی خیلی خوشگل شده بود ولی برام قابل هضم نبود که انقدر راحت بیاد جایی که زن و مرد با هم هستند به هر حال فرهنگ بزرگ شدن ما فرق داشت شاید بخاطر همین بود که اکثرا با تعجب به لباسهامون نگاه می کردندبرام واقعا مهم نبود … من به اصالتم و تربیتی که خانواده کوچیکم بهم داده بود عادت کرده بودم و راحت بودمخسته شده بودم از بس یه جا وایستادم به مامان و کیمیا گفتم که میرم بشینمتقریبا شلوغ شده بود و همه سرشون بند بود کسی حواسش به من نبود از دور داشتم سامان رو دید می زدم که دخترای همه مدل چجوری احاطه اش کرده بودندمانی هم دست کمی از اون نداشت ! فقط به نظرم یکم محجوب تر می اومدچقدر سامان احمقه که حتی نیومد به ما یه سر بزنه و همش تو جمع دخترا رژه می رفت !لیوان آب پرتقال رو که گذاشتم روی میز یکی گفت :_نوش جانبه سمت صدا برگشتم ، یه پسر شاید سی ساله با ظاهر کاملا آراسته و چشمهایی که از نوع خیره شدنشون مشخص بود چقدر وقیحه داشت با لبخند نگاهم می کردخیلی عادی دوباره روم رو برگردوندم و گفتم :_ممنون_اجازه هست بشینم ؟چقدرم مبادی آداب بود ! هنوز چشمم دنبال سامان بود_نه_بله ؟به صورت متعجبش نگاه کردم_منظورم اینه که اجازه صندلی ها دست من نیست_اوه ! خوب البته حق با شماست … پس با اجازهمی مرد اگه یه صندلی اون طرف تر می نشست ! حالا مامان منو می دید کتلتم می کرد حتما_تا حالا ندیده بودمتون دوست کدوم یکی از بچه ها هستین ؟_هیچ کدوم_پس چطور توی این مهمانی هستین ؟_مگه شما همه ی مهمونها رو با حفظ سمت می شناسید ؟حس کردم یکم از لحن تندم سرخ شد اما با آرامش سری تکون داد و گفت :_البته ! این یه جمع خودمونیه که همیشه پایه های ثابتی داره_آهان … از این به بعد ما هم پایه ایم_خودت رو معرفی نمی کنی ؟_شما بفرمایید_رامتین افراشته 31 ساله تاجرخندم گرفت اما به سختی فقط لبخند زدم_چه جالب !_چی جالبه ؟_بیوگرافیتون رو میگم ، منو یاد یه چیزی انداخت_خوب؟می خواستم بگم درد اما روم نمی شد ، واقعا یاد رمان هایی که خونده بودم افتادم با این صحنه … که پسره میره دختره رو یه گوشه خلوت گیر میاره و با دو کلوم حرف زدن عاشق هم میشوند !_شما با آقای افراشته چه نسبتی دارید ؟_ایشون عموی پدر بنده هستندوای چه سخت شد … یعنی آقاجون عموی باباش بود حالا باباش کی بود !_خوشبختم منم کیانا هستم نوه ی عموی پدرتونچند لحظه با ابروهای گره کرده نگاهم کرد و یهو گفت :_واو ! شما دختر شهره هستین ؟_شما مگه مامانمو می شناسید ؟_اسمشون رو زیاد شنیدموالا یه جوری گفت دختر شهره ای فکر کردم همبازی بچگی بودند !_پس تازه واردی که برای دیدنشون اومدیم شما هستی … خیلی خوشبختمدستش رو دراز کرد سمتم ، استغفراله توبه توبه !_منم دوباره خوشبختم آقای افراشتهاخم کرد اما به روی خودش نیاورد ضایع شده ، بلند شد و گفت :_امیدوارم شب خوبی رو بین ما سپری کنید … باز هم بهتون سر می زنم خانوم زیبا_مرسی لطف می کنیدمی خواستم سر به تنش نباشه پسره ی مغرور ، اینم یکی بود بدتر از سامان … همین که تحویلش نگرفتم زد به چاکیه دختره با نفرت داشت نگاهم می کرد قشنگ معلوم بود دلش پیش رامتین بوده !!بلند شدم تا برم پیش کیمیا حوصله ام سر رفته بود …_اون پسره کی بود پیشت نشسته بود کیان ؟_رامتین افراشته_خوب همین ؟_نه یه صحبت هایی هم در مورد آینده کردیم اگه خدا بخواد امشب تو جمع عنوان می کنیم_مسخره_بیا بریم پیش مانی اینها یکم من حالشونو بگیرم_مگه آزار داری ؟ نمی بینی چقدر اونجا شلوغه من که نمیام_خودم میرم_پوف ! وایسا اومدمخودش می دونست من عاشق اینم که برم حالگیری یه نفره هم از پس همه بر میام بخاطر همین بی حرف اومدمانی با دیدنمون لبخندی زد و گفت :_به به ستاره های امشب بلاخره افتخار حضور دادندسامان سریع برگشت سمتمون …نگاه متعجبش یکم رومون چرخید و بلاخره روی من ثابت موندخیلی محشر بود اگر الان می تونست تشخیص بده که من کیانام ! مطمئن بودم تعجبش بخاطر لباسمونه که فکر می کرد حتما قراره اونی رو بپوشیم که دیشب دیده_معرفی نمی کنی سامی جون ؟سامی جون ! چه دختره صمیمی بود البته اگه از حرف زدنش فاکتور می گرفتی آویزون بودنش به سامان یعنی فوق صمیمی بودنشون !_حتما ، کیانا و کیمیا دختر عمه های عزیز و البته جدید بندههر دو تاشون سری تکون دادند و زیر لب یه احوالپرسی ساده کردند اما یکی دیگه از دخترا اومد جلو و با ذوق گفت :_وای چه دختر عمه های نازی نصیبت شده سامان الهی که کوفتت بشه_فکر کنم فامیل خودتم باشن سونیا خانوم_اون که بله ! یادم رفت خودم رو معرفی کنم من سونیا مشتاق هستم دختر خاله ی سامان و مانی_خوشبختیم_الهی چه با هم هماهنگی هم داریناسونیا که معلوم بود از ما خوشش اومده پیشنهاد داد تا سر میز بشینیم و بیشتر گپ بزنیم از خدام بودبه نظرم توی برخورد اول بر خلاف همه خیلی خوب خودش رو نشون داد و مهرش به دلم نشست …. یه جورایی منو یاد پری هم می انداختبا نشستن سامان و مانی اون دو تا دخترا که هنوز درست نمی شناختمشون ببخشیدی گفتند و رفتندسونیا با خنده گفت :_اوه اوه بچه ها شانس بیاریم گلاره آمار نده که دکشون کردیم_ما هم بد شانس !گفتم :_سونی جون اونها که خودشون رو معرفی نکردند تو بگو کی بودند ما هم آشنا بشیم حداقل_فدات شم دیگه بهم نگی سونی_چرا ؟_چون یاد گوشیم می افتم ! خوبه منم به تو بگم کیمی یاد بستنی بیفتی ؟_نه خوب نیست چون من کیانام این کیمیا ست هرجور خواستی صداش کن_ای داد ، حالا بساط داریم هر دفعه باید تشخیص هویت راه بندازیم اینجا_یکم که مچ بشیم شناختمون راحت میشه_خوب پس جای شکرش باقیه … راستی بذار جواب سوالت رو بدم اون دختر مو بلنده که چشمش سبزه نوه ی عمه خانومهاسمش گلاره استاون یکی هم که موهاش کوتاه و بلونده و مدام اخم رو پیشونیشه اسمش فرانکه اونم نوه ی عمه خانومه_اوکی ، ببینم عمه خانومی که میگی امشب هست ؟_آره بابا مگه نرفتی دست بوسش ؟_دست بوس !_آره دیگه رسمه چون از همه بزرگتره و کمتر توی محافل و عموم دیده میشه به محض رویت توی مراسم خاصی از قبیل این جور مهمونی ها کوچکترا سریع به سمتش پر میکشن و دستش رو می بوسنچندشم شد ، ابروهام رو در هم کردم و گفتم :_چه چیزا ، ما که از این رسومات نه داشتیم و نه خواهیم داشتمانی با تعجب پرسید :_یعنی چی ؟_خوب مثل آدمیزاد میریم روبوسی دیگه چه کاریه که دستش رو ماچ کنیم حتما_هه هه جرئت داری ماچ نکن تا آقاجونت بهت بگه چه خبره_من از این جرئتا زیاد دارم حالا کجاشو دیدی؟سامان زد به بازوی مانی_اونجا رو بچه ها جناب افراشته تاجر چه فخری داره می فروشه !به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم منظورش رامتین بود …. سونیا با خنده گفت :_گمونم هنوز کسی رو مطابق میل مبارک پیدا نکرده ، فعلا که افتخار هم صحبتی با کسی رو نداشتهمنم که دیدمش فقط معمولی مثل همیشه بهم سلام کردیم به جون خودم این یکی یه افراشته واقعیه البته از لحاظ گردن و این حرفاکنجکاو شدم ببینم اینی که میگن افتخار نداده یعنی چی !_سونی جون مگه اون آقا کیه ؟_سونی جون و … استغفراله ! ایشون تاجر بین المللی هستند عزیزم بسیار بسیار متکبر و بد پسندچند ساله که قصد ازدواج داره اونم از بین دخترای فامیل و آشنا اما هنوز کسی رو پیدا نکرده که مورد پسندش باشهاصولا توی مهمونی ها به جز با آقایون با کسی هم صحبت نمیشه مگر اینکه از نظرش چشم گیر باشه و ارزشمند !کیمیا زد زیر خنده ، سامان که انگار دل خوشی از رامتین نداشت و دیدنش به مذاقش خوش نیومده بود گفت :_چی خنده داشت کیمیا ؟_هیچی ببخشید_نه بگو ما هم بخندیم کیمی جون من عاشق این بگو بخندام_آخه سونیا جون خنده دار نیستا_حالا تو بگو خدا خیرت بده شاید تبسمی بر لب ما اومد_این آقایی که ازش تعریف کردید اسمش رامتینه ؟بی تفاوت یه خیار برداشتم و شروع کردم به پوست کندن_اوا آره کلک تو از کجا می دونی ؟ ببینم رفتی آمار گیری ؟_نه بابا ! خودش اومد_کجا اومد ؟_خوب کیانا نشسته بود اونم رفت پیشش و کلی باهم حرف زدند ….همه یهو میخ من شدند ، خیاره موند تو دهنم ! سامان مشکوک نگاه می کرد_چیه ؟ مگه آدم کشتم اینجوری زل زدید بهم ؟سامان با نیشخند پرسید :_راست میگه ؟_آره !_چی گفت بهت ؟چه حالی می داد حرصش رو در بیارم ، روی خیارم نمک ریختم و گفتم :_هیچی خیلی اظهار خوشبختی کرد ، خودش رو معرفی کرد بعدشم گفت حتما تا آخر مهمونی دوباره میاد پیشم همین_همین !؟ به به اشتباه نکرده باشم زدی به هدف_با منی سونیا ؟_بله اما خوب حق داری تعجب کنی … مرسده الان 1 ساله عاشق رامتین شده اما دریغ از یه مکالمه کوتاه مدت …_مرسده کیه ؟_همینجاهاست دیدمش نشونت میدم_حالا مگه این رامتین چه تحفه ایه که اینهمه بهش بها میدین ؟ والا با من که حرف زد همچین تاپ و خاص نبوداسامان بشکنی زد و خندید_خوشم میاد دختر عمه جان باهوشی … اینها بیخودی دارن تحویلش میگیرن فقط بخاطر اینکه سعی کرده یکم خودش رو بزرگ نشون بده و بی محلی بده وگرنه من خوب می شناسمش که چه موجود خبیثیه_واقعا ؟ پس پرا انقدر بهش حسودی میکنی سامان خان ؟اخم هاش رفت توی هم_کی گفته بهش حسودی میکنم ؟_تابلواه بابا ، نه بچه ها ؟سونیا و کیمیا زدند زیر خنده ، ولی مانی دستش رو گذاشت روی دهنش چون از خشم سامان می ترسیدهمین یه جمله که شاید فقط از نظر بقیه مضاح بود و برای خنده ، باعث شد تا سامان بیشتر از قبل باهام لج بشهخودمم نمی دونستم چرا اما با دلیل یا بی دلیل یا حالا به هر دلیل داشتم یکی یکی دست میگذاشتم روی نقطه ضعفهاشو تنها چیزی که برام مهم بود کل کل کردن باهاش بود چون خوشم می اومد وقتی برق عصبانیت و نفرت رو توی چشم هاش می دیدممهمونی اون شب در حالی تموم شد که سامان دیگه یک کلمه هم باهام حرف نزد حتی توی جمع و بر عکس تصورم رامتین برای خداحافظی توی جمع مستقیم اومد پیش من و کیمیاو چون می دونست دو قلوییم اما نمی تونست تشخیص بده کیانا کدومه با هر دومون خداحافظی کرد و با امیدواری به دیدار بعدی سامان رو از قبل حرصی تر کردو این همونی بود که من می خواستم … حداقل بعد از برخورد امشبم با سامان !….._کیانا همش چند ساعته دیگه اینجام دختر تو چقدر تنبلی دل بکن از اون تختچشم هام هنوز بسته بود با التماس گفتم :_حالا کو تا بعدازظهر یکم دیگه بخوابم میام فقط یکم_دقت کردی تو همیشه از من خوابالو تری ؟ به درک بگیر بخواب من میرم پایینوقتی صدای بسته شدن در اومد چشم هام رو باز کردمخوب حق داشت بعدازظهر می رفت اصفهان و معلوم نبود دوباره کی ببینیم همدیگه رو اونوقت من تا لنگ ظهر خوابیده بودمچون دیشب ذهنم درگیر اتفاقای مهمونی بود و نزدیک صبح خوابم برد … بلاخره هر جوری بود بلند شدم و بعد از گرفتن دوش و آماده شدن رفتم اتاق کیمیاداشت ساک جمع می کرد_خسته نباشی کمک نمیخوای ؟_چه عجب ما شما رو دیدیم ، نه کمک نمی خوام همین که اینجا باشی کفایت می کنهنشستم روی تختش و همونجوری که نگاهش می کردم گفتم :_نمی ترسی با هواپیما می خوای بری؟_دفعه ی اوله مگه میشه استرس نداشته باشم ؟ ولی راستشو بخوای بیشتر خوشحالم که قرار نیست با اتوبوس اینهمه راه رو گز کنم_آره راست میگی_چته انگار پکری؟_تو که داری میری ، مامان که کلا این روزا حواس درست و حسابی نداره خوب معلومه پکر میشم و دلم می گیره_مگه قبلا چیکار می کردی ؟ تازه الان که سرگرمی بیشتری داری_کدوم سرگرمی؟_سامان رو میگم ، از صبح تا شب پی کل کل کردن و لجبازی باهاشی_اون که نباشه من راحتترم_آره تو گفتی و منم باور کردم_مهم نیست باور نکن_راستی کیانا اتاقم رو قفل میکنم کلیدش رو میدم بهت اینجوری خیالم راختتره_وا ! مگه تو اتاقت جواهرات داری ؟_نه بابا ولی میدونی که روی وسایلم حساسمخندم گرفت_کیمیا جونم تا دیروز که من و تو توی اتاق 6 متری بودیم همه زندگیمونم تو یه کمد فسقلی بود که اونم نه قفل داشت و نه کلید ، اون موقع حساس نبودی الان شدی ؟_جنبه داشته باش ، انقدر گذشته رو به رخ نکش الان مهمه که کلا مستقل شدیم … افتاد ؟تعجب کردم ولی چیزی نگفتم ، چون واقعا نفهمیدم منظورش از این که گفت گذشته رو به رخ نکش الان مهمه چی بود !؟من و سامان و کیمیا با هم رفتیم فرودگاه ، هنوز ازش جدا نشده بودم دلم براش تنگ شده بود شاید چون ایندفعه خیلی با هم بودیم با کلی خاطره ی جدیدهر چی بود دل کندن خیلی سخت شده بود ، وقتی بغلش کردم چند دقیقه هر دومون بی حرکت موندیم تا اینکه کیمیا فشاری به بازوهام آورد و گفت :_زود به زود زنگ میزنم غصه نخوربدون حرف از بغلش اومدم بیرون ، خیلی طول نکشید که خدافظی کردیم و دسته ی بلند چمدونش رو روی زمین کشید و رفتداشتیم از سالن فرودگاه می اومدیم بیرون که گوشی سامان زنگ خورد_کیمیاست نکنه چیزی جا گذاشتهمشکوک شدم ، چرا به من زنگ نزده بود ! نمی دونم چی گفت که سامان بلند زد زیر خنده اما تا دید من دارم نگاهش می کنم رفت اون طرف تر و آروم صحبت کردمنتظر شدم ببینم چه خبره …_بریم کیانا ؟_کجا؟_اصفهان ! خوب خونه دیگه_کیمیا چیکار داشت ؟ حالش خوب بود ؟_آره بابا یه سفارش داشت که یادش رفته بود بگه_خوب ؟_قبلنم فضول بودی_آره هنوزم هستم !_خوشبحال من … بیا بریم که کلی کار دارمدوست نداشتم بیشتر از این کنجکاوی کنم دیگه چیزی نگفتم ، سوار ماشین شدم و کمربندم رو بستم_نمی شینی پشت فرمون ؟_نه حسش نیست_اوهو ! خدا بد نده دیشب که خوب آتیش می سوزوندی_خدا به تو که امروز حال خوبی داده بر عکس دیشب_چطور؟_آخه مثل برج زهرمار بودی حالا چی شده یهو شارژ شدی ؟ابروهاش رو داد بالا و با شیطنت گفت :_دیگه دیگهمی دونست فضولم بخاطر همین داشت اذیت می کرد ، گوشی جدیدم رو آوردم بیرون و شروع کردم به بازی کردنبعضی وقتها بی محلی از هزار تا جواب دندون شکن بهتر عمل می کنهبعد از شام یکم به گوهر کمک کردم و رفتم مستقیم توی اتاقم ، نشستم پشت کامپیوتر و تا می تونستم از نت استفاده کردمچون تا ظهر خوابیده بودم تقریبا سرحال بودمفکر کنم نزدیکای ساعت 12 بود که مثل هر شب چراغ ها خاموش شد …داشتم چند تا آهنگ جدید دانلود می کردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شدسامان بودجای کیمیا خالی نباشه ، میگم نترسی امشب اون بالا تنهایی !!!چقدر بیشعوره ها ، اصلا یادم نبود که امشب تنهام ، همون لحظه ترس افتاد به جونمتازه فهمیدم کیمیای احمق چرا به سامان زنگ زده بوده ، مثلا می خواسته بهش سفارش کنه که من از تنهایی می ترسم مواظبم باشندخدایا بزن منو نصف کن با این فک و فامیلی که دارمدوباره اس زد …فکر کنم عمه هنوز بیدار باشه پاشو برو پیشش تنها نمون ، بلاخره جنی روحی شبحی چیزی ممکنه از پنجره اتاقت بیاد تو از ما گفتن بودا !همه ی مزخرفاتش یه طرف این شکلک خنده ای که آخرش گذاشته بود یه طرف ، یعنی رو اعصاب بودبراش نوشتممنو نترسون پسردایی ! یه هفتست دارم با یه هیولا زندگی می کنم که از صد تا شبح وحشتناک ترهفکر کنم زیادی تند رفتم ولی حقش بود ! سریع جواب دادبپا نصف شب زیادی جیک جیک نکنی هیولا بیدار بشه ،شب عالی متعالیگوشی رو پرت کردم روی تخت و دوباره نشستم پشت کامپیوتر ، پسره ی پررو …سعی کردم بیخودی ترس به دلم راه ندم و سرم رو با چرخیدن روی نت گرم کنم ، به ساعت هم نگاه نمی کردمبدبختی اصلا خوابم نمی اومد ، داشتم روی وبلاگ مطالب ادبی می خوندم که حس کردم یه چیزی داره سمت پنجره تکون می خورهسریع برگشتم و با دیدن پرده ی اتاق که باد کولر داشت حرکتش می داد یه نفس راحت کشیدمکامپیوتر رو خاموش کردم و رفتم سر جام دراز کشیدم شاید اگر می خوابیدم بهتر بود ، هندزفری گذاشتم توی گوشم و آهنگ هایی رو که دوست داشتم آوردمچند شبی که اینجا بودم چراغ خواب نزده بودم چون نور چراغ های توی باغ تقریبا اتاقم رو روشن می کردچشم هام بسته بود که با حس تاریک شدن یهو بازشون کردم ، فکر کردم برق ها رفته اما کولر روشن بودبلند شدم رفتم پشت پنجره ، بعنی چی شده؟ بدبختی من که یکی دو تا نیست … حالا این وقت شب چراغ خواب از کجا گیر می آوردم ؟می خواستم برق اتاق رو بزنم که یکدفعه کولر هم خاموش شد ، کوبیدم تو سرمیا خدا یعنی برق رفت ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم … تنها نوری که یکم دلگرمم می کرد صفحه روشن گوشیم بودنمی دونستم چیکار کنم ترس از تنهایی یه طرف حالا تاریکی هم بهش اضافه شده بودرو تخت نشسته بودم و با چشم های وحشت زده داشتم همه جای اتاق رو نگاه می کردم شاید منتظر ظاهر شدن شبحی چیزی بودمگوشی توی دستم لرزید جیغی کشیدم و انداختمش روی زمین ، اصلا حواسم به ویبره اش نبود … سکته کردمدولا شدم و برداشتمش یعنی نصفه شبی کدوم بیکاریهباید حدس می زدم سامان باشه ، پیام داده بود_چه شانسی داری ، برق رفت !_رفت یا تو کنتور رو زدی تا منو اذیت کنی؟_من حوصله ندارم گوشیم رو بزنم به شارژ ، اونوقت بخاطر تو میرم ته باغ کنتور می زنم ؟ بیخیال_بهرحال امیدوارم تو برنامه ریزیات موفق باشی ، حیف که برق نیست بیشتر از این پای سیستم باشم میرم بخوابم شب بخیرچند دقیقه طول کشید تا جوابش برسه_یه روز یه دختره بود که زیاد دروغ می گفت فکر می کرد کسی نمی فهمه ، یه شب دختره راستکی گفت داره دق میکنه از ترس اما دیگه کسی حرفش رو باور نکرد آخرشم بیچاره از ترس دق کرد و مرد .اِاِاِ ! عجب آدمیه ، خودت بمیری ..منو با چوپان دروغگو مقایسه میکنه_یه پسره بود خیلی پررو بود یه دختره که از اونم پررو تر بود روش رو جوری کم کرد که حالا پسره هر روز دنبال یکم رو می گرده ، اگر تونستی کمکش کنی خبر بدهمی دونستم دارم چرت و پرت می نویسم ولی بهتر از هیچی بود ، حداقل سرم گرم بود ترس یادم می رفت_آخی ، پسره رو ولش کن آدرس دختره رو بهم بده البته اگر توهم نزدی و همچین دختری پیدا میشه ، بابا بخدا ارزش دارهخندم گرفت ، بعضی وقتها خودمم نمی تونستم بفهمم سامان زبون درازتره یا من !هنوز داشتم به جوابش فکر می کردم که خوابم گرفت چشمم به گوشی بود اما گیج خواب بودمنمی دونم چقدر گذشته بود که با لرزش گوشی که رو پتوم بود از خواب پریدم … بدون اینکه به ساعت یا حتی شماره نگاه کنم دکمه رو زدم صدام رو یکم صاف کردم و گفتم_الوفکر کنم سامان بود ، با شنیدن صدای خواب آلودم خندید و گفت :_شب بخیرنفهمیدم قطع شده بود یا نه ولی گفتم روانی و دوباره خوابیدم !!!متاسفانه صبح سامان رو ندیدم تا از خجالت مسخره بازی دیشبش در بیام ، اگر حرفی نمی زدم حتما قصد داشت امشب یا شب های بعد از نقطه ضعفم سو استفاده کنه و با یه پارچه سفید نازل بشه ایندفعه وسط اتاقمالبته هنوزم نمی دونستم که واقعا برق رفته بود یا کار سامان بود !به هر حال از شانس خوب من اون شب اصلا خونه نیومد ! زندایی گفت بهش زنگ زده و گفته با چند تا از دوستاش میره شمال تا یه آب و هوایی عوض کنههمیشه از این پسرا که یهو تصمیم می گرفتند با دوستاشون مجردی بروند مسافرت دل ناخوشی داشتم من اگر یه روز بچه دار می شدم و از این کارا می خواست بکنه حتما می زدم لهش می کردماصلا چه معنی داره آدم بی خانواده بره خوش گذرونی .. والا !گرچه استثناعا نبود سامان راحتی زیادی برای من داشت چه از نظر حجاب چه از نظر آسایشاون شب هم با خیال راحت رفتم تو اتاق مامان و پیشش خوابیدم……..البته بعد از دو روز فهمیدم که واقعا وقتی سامان نبود آدم حوصله اش بدجور سر می رفتباید یه فکری به حال خودم می کردم نمی تونستم که همیشه بیکار بشینم تو خونهدلم گرفته بود دوست داشتم برم بیرون یه آب و هوایی عوض کنم اما نه تنهاییمامان و زندایی توی سالن نشسته بودند ، جدیدا ثریا جون صبح ها یکم زودتر از خواب بیدار می شد شاید بخاطر حضور ما بودرفتم نشستم رو مبل و گفتم :_شما خسته نشدید اینهمه اینجا نشستید ؟زندایی که داشت سوهان ناخن می کشید با لبخند گفت :_عزیزم ما که تازه اومدیم توی سالن_منظورم اینه که بریم بیرون یکم دور بزنیم حوصله ام سر رفته_خوب برو دخترم مگه کسی مانعت شده ؟_مامان جون دوست دارم با شما برم ، مگه من بی خانواده ام_وای شهره بخدا خیلی دختر ماهی داری ، این سامی تو عمرش نشده یه بار بیاد پیشنهاد بده خانوادگی بریم بیرون_از بس که خودخواهه_اِ ! کیانا نگفتم اینجوری حرف نزن ؟_خوب راست میگه_حالا که معلوم شد راست میگم بلند بشوید بریم دیگه_کجا کیانازی ؟_یه جای خوب به من اعتماد کنید پشیمون نمی شویددوتایی لبخند زدند و موافقتشون رو اعلام کردند ، از آقاجون و گوهرم خواستم تا بیاند و تنها نمونند تو خونه اما قبول نکردندگوهر که مثل همیشه درگیر کاراش بود آقاجون هم به قول خودش اعصاب ترافیک و دود و آلودگی رو نداشتاین شد که نیم ساعت بعد 3 تایی نشستیم توی ماشین و راه افتادیم …رفتم اما بهشون نگفتم کجامطمئن بودم مامان می دونه وقتی دلم می گیره کجا آرامش رو حس می کنم اما زندایی هر چی بیشتر به سمت پایین شهر می رفتیم متعج تر می شد آخرشم نتونستن فضولی نکنه و گفت :_مطمئنی می خوای ببریمون تفریح ؟_بله یکم تحمل کنید دیگه می رسیمشونه ا ی انداخت بالا و به بیرون نگاه کرد …ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و اومدیم بیرونچشمم مدام به ثریا بود دوست داشتم عکس العملش رو ببینم ، کاملا از رفتاراش مشخص بود که جایی رو که اومدیم دوست نداره اما بخاطر دل من سکوت کردهوقتی رفتیم توی بازار یه لحظه ایستاد و به اطرافش نگاه کرد_چقدر آشناست_واقعا نفهمیدین کجا اومدیم ؟_نه !_خوب الان دیگه متوجه میشوید_امان از تو کیاناداشتم به هوشش شک می کردم که یکدفعه گفت :_وای خدای من اینجا که شاه عبدالعظیمهمامان خندید_خسته نباشی !_میدونی چند ساله که حتی از این طرفا رد نشدم ؟ خیلی تغییر کرده … آخی چه خاطرات دور و قشنگی از بازار اینجا دارم_یکم تند تر بیایید دیگه الان شلوغ میشه ها وقت نمازه_مگه میخوای بری توی حرم ؟_ میشه نرفت زیارت ؟_من نمیام_چرا ؟_شما برید من اینجا ها قدم می زنم تا برگردید_بدون شما که نمیریم_کیانا اصرار نکن شاید دوست نداره بیاددستش رو گرفتم و گفتم :_یعنی واقعا نمی خوای بیای تو رو ببینی زندایی ؟مردد بود مثل آدمی که هوس چیزی رو می کنه اما روش نمیشه از هوسش حرفی بزنه مبادا دیگران مسخره اش کنندبی توجه به اشاره های زیر زیر مامان دستش رو کشیدم و با خودم بردم ، می دونستم که دلش هوایی شده حالا که تا اینجا اومدهنزدیک در ورودی بودیم که زیپ کیفم رو باز کردم ، چادرم رو آوردم بیرون و سرم کردم_الهی چقدر ناز شدی توکاش خانواده ام یکم مثل زندایی منو تحویل می گرفت ، در اون صورت الان یه کاره ی مملکت بودم بخدا_مرسی_من که چادر ندارم فکر کنم راهم نمی دهند_چرا اینجا خودش چادر داره ازشون می گیریم_از اینا خوشم نمیاد_پس چیکار کنیم ؟مامان با دست به یکی از مغازه ها اشاره کرد و گفت :_میخریم_آفرین مامان شهره_واقعا !؟ یعنی من چادر بپوشم ؟_فکر کنم خیلی بامزه بشوی ثریاابروش رو دقیقا مثل سامان داد بالا و با لبخند گفت :_باشه امروز خودم رو می سپارم به شماها …بخریم!متاسفانه خریدمون انقدرام جالب نبود چون چادرای دوخته شده یکم تنگ بود اما مرده از ما هم اراده اش قوی تر بود انقدر گشت تا بلاخره یکی سایز زندایی پیدا کرد و خیال خودش و ما رو راحت کرد !!بعضی وقت ها دل یه بچه رو که با یه اسباب بازی یا گردش کوتاه شاد می کنی انگار خودت بیشتر از اون احساس ذوق زدگی داریاون روز منم همین حال رو داشتم ، وقتی با مامان توی سرویس بهداشتی بعد از چندین سال به زندایی یاد دادیم که چجوری وضو بگیرهوقتی با چادری که خیلیم بهش می اومد توی حیاط حرم راه می رفت و با اشکی که ته چشمش موج می زد خیره شده بود به رو به رووقتی توی صحن به زن های دیگه که تو اوج سادگی زیر لب با خدای خودشون نجوا می کردند زل زده بود و شاید پیش خودش حسرت می خورد از اینهمه غفلتواقعا خوشحال شدم که آوردمش اینجا ، حالش غریب بود !یاد این شعر محمد علیزاده افتادم که عاشقش بودممنم مثل تو مات این قصه امتوام مثل من امشبو دعوتیدرست تو همین ساعت و ثانیهسزاوار زیباترین رحمتیتو این حس و حال عجیب و غریبدو تا بال می خوای که رو شونتهتو از هر مسیری بری می رسیتو از هر دری بگذری خونتهاز این سفره ها معجزه دور نیستببین دست دنیا تو دست منهدعا می کنم تا اجابت بشهدعا می کنم چون دلم روشنهمن از عشق بارون به دریا زدمبه بارون و به آسمون دعوتیمچه مهمونیه با شکوهی شدهتو این لحظه هایی که هم صحبتیم …2 ساعتی بود که نشسته بودیم ، هم نماز خونده بودم هم زیارت نامه دیگه داشتم با فضولی به این و اون نگاه می کردمزندایی دل نمی کند ، منم دلم نمی اومد مدام بهش ساعت نشون بدم … صبر کردیم تا هر وقت خودش خواست بریمو بلاخره گرسنگی باعث شد تا یادش بیاد چه خبره … موقع برگشتن بهشون گفتم :_یه دقیقه اینجا وایستین تا من یه عکس بگیرم ازتون_آره بگیر می خوام عکس ثریا رو با چادر به شهرام نشون بدمیعنی من شیفته ی ژست های زندایی شده بودم ! جوری قیافه می گرفت که انگار توجیح نشده بود کجا وایستادهاز حرم مستقیم رفتیم یه رستوران و ناهارمون رو خوردیم بعدم به پیشنهاد من کلی توی بازار چرخیدیمدیگه نزدیک غروب بود که رسیدیم خونه ، زندایی قبل از اینکه پیاده بشه دستم رو گرفت و گفت :_کیانا جان شاید باورت نشه سال هاست که نصف دنیا رو چرخیدم و مدام توی سفر بودم تا خوش بگذرونمبدون داییت و سامان یا حتی با اونها ، اما به جرات میگم فقط امروز بود که توی ذهنم موندنی شدیه حس آشنایی رو سراغم فرستادی که اصلا یادش نبودم ، یاد بچگی هام که با مامانم و آقاجون و بچه های دیگه سوار بنز مشکیمون می شدیم و از اون سر تهران می رفتیم شاه عبدالعظیم افتادممامانم برام یه چادر سفید کوچیک دوخته بود که عاشقش بودم ، هر وقت می رفتیم زیارت سرم می کردفکر کنم یه عکس دسته جمعیم داریم که همون موقع ها گرفتیم باید بگردم و پیداش کنمخلاصه که ازت ممنونم عزیزم ، اصلا تصور نمی کردم یه روز به این خوبی رو برام بسازی پر از خاطره و پر از یادآوریه سنت های دوست داشتنیانقدر تشکر کرد که دیگه مونده بودم چی بگم ! بیچاره دلش پوسیده بوده و کسی خبر نداشتهکاش گوهر و آقاجونم می بردیم اونجوری بیشتر بهم می چسبیدتازه رفته بودم توی اتاقم و داشتم لباس عوض می کردم که گوشیم زنگ خورد سامان بود_بله ؟ …الوکسی جواب نمی داد ، فقط یه صداهای مبهمی می اومد انگار شلوغ بود … یه موزیک خیلی تندم داشت پخش می شدحدس زدم اشتباهی دستش به دکمه ای چیزی خورده شماره من رو گرفته خواستم قطع کنم که یه صدای نازک دخترونه گفت :_به افتخار سامی جونبعدم صدای دست اومد ، نمی دونم چرا اما دیگه نخواستم گوش بدم و قطع کردمسامی جون ! می بینم که با دوستاش رفته شمال داره خوش می گذرونه اما حتما داشت می رقصید که اینجوری به افتخارش دست زدند و تحویلش گرفتند .. والا !از تصورش موقع رقصیدن خندم گرفت … روسریم رو پرت کردم گوشه ی اتاق و رفتم جلوی آینهچشم هام ریز کردم و به خودم گفتم :_ کیانا نیستی اگر از ماجرای شمال رفتن سامان سر در نیاری !!!روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم که گوهر گفت سامان اومدهتازه داشت بهم خوش می گذشت نبودن نامحرم که دوباره سر و کله اش پیدا شد ، چه روییم داشتم یک درصد فکر نمی کردم ممکنه وجود ما تو خونه اشون موجب سلب آسایش شده باشه فقط بر عکسش رو می دیدم که به نفع خودمون بود !روسریم رو سرم کردم و دوباره برگشتم سر جام ، چهار روزی بود که ندیده بودمش دیدن دوباره اش بد نبود !فکر کنم بیشتر از یک ربع طول کشید اما خبری ازش نشد ، با تعجب رفتم پشت پنجره ببینم چه خبره ، گوشه ی پرده رو زدم بالا و با چشم دنبالش گشتمبه ماشینش تکیه داده بود و داشت با گوشی حرف می زد ، عجب دخترایی پیدا میشوند نمیذاره طرف پاش برسه به خونه اشاخم هام تو هم بود ، فاصله زیاد بود ولی دوست داشتم لب خونی کنم بخاطر همین زل زده بودم بهشفکر نمی کردم غافلگیرم کنه ولی کرد ! یهو مستقیم بهم خیره شد و خندید ، چشم هام گرد شد و هول شدمتنها کاری که تونستم بکنم این بود که پرده رو انداختم و با سرعت باد دوباره نشستم روی همون مبل و مجله رو برداشتمآبروم رفت ، الان فکر می کنه چشم انتظارش بودم ! چقدر تیزه از کجا فهمید دارم دید می زنماعصابم خورد شده بود در حد تیم ملی ، صدای در ورودی اومد اما خودم رو به نشنیدن زدم به جز من و گوهر کسی خونه نبودگوهر اومد استقبال گویا دلش برای سامان تنگ شده بود کلی قربون صدقه اش رفت خوبه حالا سفر تفریحی رفته بوده اینهمه بهش می گفت خسته نباشید !_بشین عزیزم الان برات شربت خنک میارم_دستت درد نکنه اتفاقا خیلی تشنمه_الهی بمیرم الان اومدمدیگه خیلی ضایع بود بهش سلام نکنم وقتی صاف اومد و رو به روم وایستاد ، خیلی معمولی مثل همیشه نگاهش کردم_سلام_علیک سلامدوباره سرم رو بردم توی جدول ، خوب شد این دستم بودا ! نشست دو تا مبل اون طرف تر_کسی خونه نیست ؟_نه رفتند بیرون_تو چرا نرفتی ؟_حوصله نداشتمانگار یه چیز مهم کشف کرده باشه زود پرسید_چرا ؟_باید بگم ؟_بگی بد نیست_چون خوشم نمیاد برم خونه ی فامیلایی که نمی شناسمشون !گوهر سینی که توش دو تا لیوان و یه پارچ شربت تمشک بود رو آورد گذاشت روی میز و رفت_به به من عاشق شربت های خوشمزه ی گوهرم هیچ جایی همچین چیزی پیدا نمیشه ، بریزم برات ؟_یکملیوان رو پر کرد و داد دستم ، خوبه گفتم یکم ! یه نفس لیوان خودش رو سر کشید ، تیکه داد به مبل و چشم هاش رو بست_خیلی خسته ام کاش مامان رو می دیدم و می خوابیدمایش ! بچه ننه … نتونستم جلوی زبونمُ بگیرم ، داشتم سر خودکار رو با دست نابود می کردم_خسته چرا ؟ مگه مسافرت اونم تفریحی آدم خسته میکنه ؟چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست_خوب آره_پس فرقش با سفرهای دیگه چیه ؟_بلاخره خوشیه زیادم خستگی میاره مخصوصا وقتی با بچه ها دور هم جمع میشیم دیگه واقعا بعد از چند روز نابود میشه آدم_چه جالب_چرا حرفتُ می پیچونی ؟_کدوم حرف؟_همینی رو که میخوای بگی اما نمیگینمی دونستم از خودش بپرسم مستقیم یا نه ، دلم رو زدم به دریا و گفتم :_واقعا شمال بودی اونم با بچه ها ؟_شمال و جنوبش مهمه یا با بچه ها بودنش ؟_هیچ کدوم مهم نیست ، همینجوری می پرسم_آهان ! توام که فضول نیستیدوباره می خواست بره رو اعصابم_با همه ی دخترا اینجوری بی ادب حرف می زنی ؟_نه اصلا ! با هر کسی مدل خودش حرف می زنم_چه سیاست مدار و کار کشته !_میگم از چیزی ناراحتی ؟ قشنگ معلومه داری میمیری از کنجکاوی_به تو ربطی نداره_حالا چرا انقدر حرص می خوری ؟_بازم به تو ربطی نداره_ای بابا ! من نمی دونم چرا تو اینهمه دختر شیک و با کلاس و خوش سر و زبون چرا تو یکی شدی دختر عمه ی مابلند شدم و با حرص گفتم :_از سرتم زیاده ، در ضمن اگه شیکی و با کلاسی به سامی جون سامی جون گفتن باشه که میخوام صد سال بی کلاس بمونمزد زیر خنده ، تو دلم گفتم کوفت یرگشتم برم که گفت :_لابد من پشت تلفن به تو گفتم روانی !ای وای فکر می کردم اون شب قطع شده بود و نشنیده_بعدشم کی به من گفته سامی جون خودم خبر ندارم ؟_از همسفرات بپرس_ببین من واقعا شمال بودم اونم با دوستام چرا سعی داری یه سفر کوچیک رو انقدر مرموز کنی ؟_برو بابا هنوز انقدر بیکار نشدم بشینم وقت بذارم برای این چیزا_پس چرا انقدر کنایه میزنی ؟دستم رو زدم به کمرم و مثل کسی که به برگ برنده داره گفتم :_چون وقتی گوشیت دست دوست دخترت بود اشتباهی شماره ی من رو گرفت ، منم اتفاقی شنیدم صدای قشنگش روچه مجلس گرم کنم هستی سامی جونچشم هاش رو ریز کرد یکم فکر کرد و گفت :_کدوم دوست دخترم رو میگی ؟ اکثرا بهم میگن سامی جونوای خدا چقدر وقیح بود …_واقعا کهخوشش می اومد لج من رو در بیاره … دوباره نشستم و کنترل تلویزیون رو برداشتم و شروع کردم کانال عوض کردن_حالا جدی یه سوال بپرسم ؟چیزی نگفتم ، مثلا صداتُ نمی شنوم !_کیانا تو خودت دوست پسر نداری ؟_چرا دارم_اسمش چیه ؟_به تو چه_ببین چه بی ادبی دخترم_خوشبحال تو که مودبی_جدی پرسیدما_ما مثل بعضیا نیستیم که وقت و بی وقت شب و روز تابستون و زمستون سر کار و وقت بیکاری مدام دوست عوض کنیمکلا گروه خونیمون به این جلافت بازیا نمی خوره خدا رو شکر_باور نمی کنم_مهم نیست هر جور راحتی_مگه میشه ! تو که ماشالا از زبون چیزی کم نداری ، قیافه هم که ای بگی نگی داری ، پس چجوریه که کسی تا حالا بهت پیشنهاد نداده ؟دیگه داشت جیغم در میومد_قیافه ام خیلیم از دوست دخترای مزخرف تو بهتره ! پیشنهادم بدن آدم حسابشون نمی کنم فضول_اوهو کی میره اینهمه راهو ، میگم تو خونه نشستن روی اعصابت اثر گذاشته ها_تو خونه بودن بهتر از دور دور کردن با دوستای ناشایسته ، در ضمن به کوریه چشم بعضیا قراره برم سرکار_واقعا !؟چه دروغی گفتما ، نمی دونستم چجوری جمعش کنم_بله_نکنه بازم میخوای راننده بشی ؟ همیشه که شانس نمیاری رئیست مثل من باشه از فرش بیارت رو عرشجوش آوردم کنترل رو پرت کردم و بالا سرش وایستادم ، صدام رو بردم بالا:_واقعا حرف زدنت خجالت آوره ، مطمئن باش اگر صد سال دیگه هم راننده بودم بهتر از این بود که پام رو بذارم رو عرشی که توام توش پرسه میزنیانقدر خودخواه و گستاخی که هیچی رو جز خودت نمی بینی فکرم میکنی همه مثل خودتن !اما کور خوندی آقای سامان افراشته من یکی با دخترای دیگه ای که تا حالا دیدی زمین تا اسمون فرق دارم و مطمئن باش که از پس تو و همه ی اخلاقای مزخرفت برمیامبرگشتم برم که گفت :_این یکی رو تو کور خوندی_حالا می بینیم !جنجال کوچیکی که بینمون پیش اومد باعث شد تا یه حس بدی ازش به دل بگیرم ، واقعا دوست داشتم سرش رو بکوبم به طاق حالا هر جوری که بودو اصلا فکرشم نمی کردم تصمیم جدیدم واقعا بتونه حالش رو بگیره !_بهتره با آقاجون صحبت کنی عزیزم مطمئنم اون کارای بهتری میتونه بهت پیشنهاد بده_ولی دایی مگه کار توی هتل یا شرکت چه اشکالی داره ؟_شرکت که دست سامانه باید با خودش حرف بزنی ، کار توی هتل هم با رشته ی تحصیلی تو هست اما بازم میگم اول با آقاجون مشورت کن و نظرش رو بپرس چراش رو بعدا می فهمی_باشه چشم هر چی شما بگیداینجوری شد که طی یه پاس کاریه جانانه بعد از شام رفتم پیش آقاجون که از شانس خوبم مامان هم اونجا بودوقتی بهش گفتم که دنبال یه شغل خوب و مناسبم یکم فکر کرد و گفت :_شهرام خوب کاری کرد ، صبح بیا تا برات بگم باید چیکار کنی_چشم !اینها از اداره های دولتی هم سخت تر استخدام می کردند بخدا ، باید به همشون رو می انداختی انگار … والاا_چشـــمو صبح وقتی رفتم پیشش گفت :_دیشب که گفتی دنبال کار می گردی یاد چیزی افتادم ، راستش رو بخوای یه کاری هست که خیره مرد عملش هستی یا نه ؟خندم گرفت_یعنی باید برای کسی آستین بزنم بالا !؟آقاجون هم خندید و سرش رو تکون داد_امان از دست تو ! نه دخترم ، هر خیری که ازدواج نیست این کار یه جور خیراته برای پدر خدا بیامرزمنکنه می خواست بگه حلوا بپزم !؟ ادامه داد :_راستش ازت می خوام که بری پیش برادر بزرگم و باهاش صحبت کنی تا سهمی رو که قرار بود از ارثیه ی پدرم در راهش صرف امور خیر بشه بلاخره پرداخت کنه_من ؟!_بله_چرا به سامان نمیگید یا دایی شهرام ؟_سامان کلا از این جربزه ها نداره چون خیلی مغروره داییتم یه بار چند سال پیش رفت و بی جواب برگشت …من هم خیلی وقته ندیدمش از هم کدورت به دل گرفتیمبه هر حال بنظرم حالا تو تنها کسی هستی که باید بره پیش بهادر و باهاش صحبت کنه حتی اگر موفقم نشدی اشکالی ندارهاما در صورت موفقیت مطمئن باش چیزی بهت میدم که ارزش زحمتت رو داشته باشهموندم چه جوابی بدم !_ولی من اصلا این برادر بزرگتر شما رو ندیدم ، حتی نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم تازه حتما عمو بهادرم من رو نمی شناسه و به حرفم توجهی نمی کنه مخصوصا با این سن کمم_اتفاقا من اخلاق اونو خوب می شناسم ، اگر صد سال من و بچه هام رو ببینه بیخودی می افته روی دنده ی لجبازی اما با دیدن تو شاید یه نتیجه ای داشته باشه_میشه یه چیزی بپرسم ؟_بپرس بابا_شما به من اعتماد دارید که می خواهید این کار رو انجام بدم ؟_راستش وقتی اونروز اومدی و تونستی من رو راضی کنی به دیدن مادرت ، فهمیدم دختر زرنگی هستی حالا هم می دونم خون من توی رگ هات هست و اگر بخوای بهادر رو هم راضی می کنینیاز داشتم فکر کنم چون بنظر مسئله ی ساده ای نبود ! اما از طرفی روم نمیشد حرف آقاجون رو زمین بندازم مخصوصا که منتظر ایستاده بود و داشت نگاهم می کردبا تردید گفتم :_هر کاری بتونم می کنم ، فقط اگر میشه یکم برام توضیح بدید ….تازه فهمیدم که بهادر برادر بزرگ آقاجونه و عمو فرخ پدر زندایی ثریا برادر کوچیکه بوده … سال ها پیش پدرشون وقتی هنوز زنده بوده تقسیم ارث می کنه تا بعد از مرگش مطمئن باشه که بین 3 تا پسر و تک دخترش درگیری ایجاد نمیشهاما با بخشیدن یکسان اموال به پسرهای کوچیکتر و بخشیدن سهم اضافه تر و قابل توجه تری از ارث به بهادر فقط به حکم ارشد بودن بعدها می فهمه که در حق بچه های دیگه اجحاف کرده و پشیمون میشهمخصوصا وقتی که سال های اخر عمرش زمین گیر میشه و تنها کسی که حمایتش رو دریغ میکنه بهادر بوده و بس !و همون موقع به آقاجون وصیت می کنه تا حداقل یک سوم زمین هایی رو که در تبریز داشته و به پسر ارشد داده بوده با رضایت پس بگیره و خرج امور خیر بکنه تا روحش بعد از مرگ آرامش داشته باشهو این میشه آخرین وصیتی که بعد از سالیان سال هنوز آقاجون در حسرت عملی کردنش بود و بهادر خان همچنان مخالفت می کرده چون راضی نمی شده به هیچ وجه از سهم خودش دست بکشهو اشتباهی که عمو بهادر انجام میده تکرار دوباره ی سرنوشت خودش و پدرش بوده وقتی که اموالش رو به تک پسرش می بخشه و اون حتی راضی نمیشه از پدر خودش نگهداری کنه و اینجوری میشه که در سنین پیری تنها و شکست خورده توی خانه ی سالمندان زندگی می کنهالبته اونجوری که آقاجون می گفت این عمو بهادر یه دختر هم از زن دومش داره که از مهر و عاطفه ی پدرش آنچنان که باید بهره ای نبرده حالا دلیلش چی بوده هنوز نمی دونستم !خیلی سخت بود برام چون هیچ شناختی نداشتم از این عموی به ظاهر خشن و غیر قابل انعطاف ، توی آشپزخونه نشسته بودمفکر می کردم و نگاهم به دستای گوهر بود که ماهرانه داشت سبزی پاک می کرد مثل مامان !نفس عمیقی کشیدم و دستم رو زدم زیر چونه ام_چی شده مادر که اینجوری از ته دل آه میکشی ؟_هیچی می خواهم یه کاری رو شروع کنم ولی هر چی فکر می کنم می خورم به در بسته_خوب بسم الله بگو و قدم بردار از اینجا نشستن و آه و ناله کردن که چیزی پیش نمیره عزیزم_گوهر خانوم شما عمو بهادر رو می شناسی ؟از بالای عینکش نگاهم کرد_مگه میشه نشناسم ؟ حرفا میزنیا_چجور آدمیه ؟_نمی دونم والا غیبت نکنم بهتره_غیبت چرا ! راستش آقاجون یه چیزی ازم خواسته که مربوط میشه به همین عمو بهادر بخاطر همین می خواهم یکم اطلاعات بگیرم_هان ، فهمیدم تا تهش رو … من که میگم اینبارم فقط سرشکستگی میمونه برای آقا ، این بهادر خان اگر پسر خلفی برای بابای خدا بیامرزش بود و دلسوز بود همون موقع که دست کمک گرفت سمتش جوابش رو می داد نه حالا بعد اینهمه سال_گذشت زمان همه ی آدم ها رو عوض می کنه گوهر جان_خدا بهتر می دونه ، والا من که همیشه از اخم هاش می ترسیدم پسرش اردلانم مثل خودش بود لجباز و یکدندهوقتی پول های باباش رو هاپولی کرد به بهانه ی زنش بلند شد جمع کرد و رفت فرنگستون ! اما پسرش بعد از اینکه درسش رو تموم کرد برگشت …بازم گلی به گوشه ی جمال این یکی بخدا_پسرش کیه ؟_آقا رامتین_اِ راست میگی ؟! رامتین نوه ی عمو بهادره_آره دخترم تنها نوه ی پسری_ایول_با من بودی ؟_نه نه … خوب می گفتین_هیچی دیگه از وقتی من یادمه این دو سه تا برادر سر چند تیکه زمین دعوا داشتند و دارند که چی که بهادر باید اینها رو بده به مردم بدبخت بیچاره تا باباش اون دنیا در امون باشه_این زمین ها تو تبریزه؟ هنوز فروخته نشده ؟_تبریزه ، کار خدا هنوز سر جاشه یعنی معامله نشده_که اینطور_بله بلاخره توی هر کار خدا یه حکمتی هست و از آینده کسی خبر نداره تازه مادر آدم چوب همه ی کاراش رو می خورهاز هر دستیم که بدی از همون دست میگیری … شاعر میگه تو نیکی میکن و در دجله انداز …اصلا تا بوده همین بوده و تا هست همینه … اینجوریه دخترمیا جدا ! یهو مثل مسلسل چقدر ضرب المثل و این چیزا ردیف کرد اونم بیخودی !سریعم گذاشت رفت سراغ قابلمه ی غذاش …انگار نه انگار داشت با من حرف میزد ..فکری که به سرم زدُ روی هوا قاپیدم ، شاید کلید حل این معما رامتین بودبه امتحان کردنش می ارزید ، نمی دونستم شماره اش رو باید چجوری گیر بیارم هر چند که با توجه به توضیحاتی که بچه ها توی مهمونی در مورد اخلاقش داده بودند امید چندانی هم بهش نداشتم اما چاره ی دیگه ای نبودبا گشتن توی دفترچه تلفن قدیمی که چیزی نصیبم نشد مجبور شدم برم و مستقیم از خود آقاجون شماره شرکتش رو بگیرمیه شرکت تجاری که هنوز نمی دونستم دقیقا در چه راستایی فعالیت می کنند …ش


مطالب مشابه :


دانلود تم محرم 92 برای سیستم عامل بادا گوشی های ویو سامسونگ

دانلود تم محرم 92 برای سیستم عامل بادا گوشی های ویو قیمت این برای گوشی های ویو 525




سامسونگ

این بار یکی بازی هیجانی و بسیار زیبا برای شما دوستان که از گوشی های قیمت این بازی




رمان كاردو پنير((5))

رو روی زمین کشید و رفتداشتیم از سالن فرودگاه می اومدیم بیرون که گوشی قیمت ♥ 155- رمان 525




رمان دختری از جنس غرور قسمت 14 و آخررررررررر

بی خیال تی ویو روشن کردمو گفتم : گوشی توی دستم می لرزید صدای خو نامردش بود گفت: ♥ 525 - رمان




رمان عروس هفت میلیونی2

به من بگه و یا اینکه حتی جواب سلامم رو هم بده همونطور که تو اون گوشی قیمت ،که شاید ویو




ایین من7

دستی به مو های ویو شدم گوشی رو برداشتم دلم می خواست با سها ♥ 154- رمان عشق به چه قیمت




برچسب :