اشعار شاعران بزرگ

                                                           به نام خداوند بخشنده مهربان

 

 

دم غروب، ميان حضور خسته اشيا

نگاه منتظرى حجم وقت را مى ديد.

و روى ميز، هياهوى چند ميوه نوبر

به سمت مبهم ادراك مرگ جارى بود.

وبوى باغچه را، باد، روى فرش فراغت

گرفته بود به دست

و باد مى زد خود را.

مسافر از اتوبوس

پياده شد:

((چه آسمان تميزى!))

و امتداد خيابان غربت او را برد.

غروب بود.

صداى هوش گياهان به هوش مى آمد.

مسافر آمده بود

و روى صندلى راحتى، كنار چمن

نشسته بود:

((دلم گرفته،

دلم عجيب گرفته است.

تمام راه به يك چيز فكر مى كردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم مى برد.

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

چه دره هاى عجيبى!

و اسب، يادت هست،

سپيد بود

و مثل واژه پاكى، سكوت سبز چمن زار را چرا مى كرد.

و بعد، غربت رنگين قريه هاى سر راه.

و بعد، تونل ها.

دلم گرفته،

دلم عجيب گرفته است.

و هيچ چيز،

نه اين دقايق خوشبو، كه روى شاخه نارنج مى شود خاموش،

نه اين صداقت حرفى، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شبوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالى اطراف

نمى رهاند.

و فكر مى كنم

و اين ترنم موزون حزن تا به ابد

شنيده خواهد شد.))

نگاه مرد مسافر به روى ميز افتاد:

((چه سيب هاى قشنگى!

حيات نشئه تنهايى است.))

و ميزبان پرسيد:

قشنگ يعنى چه؟

_ قشنگ يعنى تعبير عاشقانه اشكال

و عشق، تنها عشق

تو را به گرمى يك سيب مى كند مانوس.

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگى ها برد،

مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.

_ و نوش داروى اندوه؟

_ صداى خالص اكسير مى دهد اين نوش.

و حال، شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چاى مى خوردند.

_ چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايى.

_ چقدر هم تنها!

_ خيال مى كنم

دچار ان رگ پنهان رنگ ها هستى.

_ دچار يعنى

_ عاشق.

_ و فكر كن كه چه تنهاست

اگر كه ماهى كوچك، دچار آبى درياى بيكران باشد.

_ چه فكر نازك غمناكى!

_ و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.

و غم اشاره محوى به رد وحدت اشياست.

_ خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند

و دست منبسط نور روى شانه آنهاست.

_ نه، وصل ممكن نيست،

هميشه فاصله اى هست.

اگر چه منحنى آب بالش خوبى است

براى خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اى هست.

دچار بايد بود

و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنى اهتزاز خلوت اشياست.

و عشق

صداى فاصله هاست.

صداى فاصله هايى كه

_ غرق ابهامند.

_ نه،

صداى فاصله هايى كه مثل نقره تميزند

و با شنيدن يك هيچ مى شوند كدر.

هميشه عاشق تنهاست.

و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.

و او و ثانيه ها مى روند آن طرف روز.

و او و ثانيه ها روى نور مى خوابند.

و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را

به آب مى بخشند.

و خوب مى دانند

كه هيچ ماهى هرگز

هزار و يك گره رودخانه را نگشود.

و نيمه شب ها، با زورق قديمى اشراق

در آب هاى هدايت روانه مى گردند

و تا تجلى اعجاب پيش مى رانند.

_ هواى حرف تو آدم را

عبور مى دهد از كوچه باغ هاى حكايات

و در عروق چنين لحن

چه خون تازه محزونى!

حياط روشن بود

و باد مى آمد

و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.

((اتاق خلوت پاكى است.

براى فكر، چه ابعاد ساده اى دارد!

دلم عجيب گرفته است.

خيال خواب ندارم.))

كنار پنجره رفت

و روى صندلى نرم پارچه اى

نشست:

((هنوز در سفرم.

خيال مى كنم

در آب هاى جهان قايقى است

و من مسافر قايق هزار ها سال است

سرود زنده دريا نورد هاى كهن را

به گوش روزنه هاى فصول مى خوانم

و پيش مى رانم.

مرا سفر به كجا مى برد؟

كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند كفش به انگشت هاى نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟

كجاست جاى رسيدن، و پهن كردن يك فرش

و بى خيال نشستن

و گوش دادن

به صداى شستن يك ظرف زير شير مجاور؟

و در كدام بهار

درنگ خواهى كرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

شراب بايد خورد

و در جوانى يك سايه راه بايد رفت،

همين.

كجاست سمت حيات؟

من از كدام طرف مى رسم به يك هدهد؟

و گوش كن، كه همين حرف در تمام سفر

هميشه پنجره خواب را به هم مى زد.

چه چيز در همه راه زير گوش تو مى خواند؟

درست فكر كن

كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟

چه چيز پلك تو را مى فشرد،

چه وزن گرم دل انگيزى؟
سفر دراز نبود:

عبور چلچله از حجم وقت كم مى كرد.

و در مصاحبه باد و شيروانى ها

اشاره ها به سر آغاز هوش بر مى گشت.

در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان

به ((جاجرود)) خروشان نگاه مى كردى،

چه اتفاق افتاد

كه خواب سبز تو را سارها درو كردند؟

و فصل، فصل درو بود.

و با نشستن يك سار روى شاخه يك سرو

كتاب فصل ورق خورد

و سطر اول اين بود:

حيات، غفلت رنگين يك دقيقه (حوا)) ست.

نگاه مى كردى:

ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.

به يادگارى شاتوت روى پوست فصل

نگاه مى كردى،

حضور سبز قبايى ميان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت كرد.

ببين، هميشه خراشى است روى صورت احساس.

هميشه چيزى، انگار هوشيارى خواب،
به نرمى قدم مرگ مى رسد از پشت

و روى شانه ما دست مى گذارد

و ما حرارت انگشتهاى روشن او را

به سان سم گوارايى

كنار حادثه سر مى كشيم.

((و نيز))، يادت هست،

و روى ترعه آرام؟

در آن مجادله رنگ دار آب و زمين

كه وقت از پس منشور ديده مى شد

تكان قايق، ذهن تو را تكانى داد:

غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست.

هميشه با نفس تازه راه بايد رفت

و فوت بايد كرد

كه پاك پاك شود صورت طلايى مرگ.

كجاست سنگ رنوس؟

من از مجاورت يك درخت مى آيم

كه روى پوست آن دست هاى ساده غربت

اثر گذاشته بود:

((به يادگار نوشتم خطى ز دلتنگى.))

شراب را بدهيد.

شتاب بايد كرد:

من از سياحت در يك حماسه مى آيم

و مثل آب

تمام غصه سهراب و نوش دارو را

روانم.

سفر مرا به در باغ چند سالگى ام برد

و ايستادم تا

دلم قرار بگيرد،
صداى پرپرى آمد

و در كه باز شد

من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.

و بار ديگر، در زير آسمان ((مزامير))،
در آن سفر كه لب رودخانه ((بابل))

به هوش آمدم،

نواى بربط خاموش بود

و خوب گوش كه دادم، صداى گريه مى آمد

و چند بربط بى تاب

به شاخه هاى تر بيد تاب مى خوردند.

و در مسير سفر راهبان پاك مسيحى

به سمت پرده خاموش ((ارمياى نبى))

اشاره مى كردند.

و من بلند بلند

((كتاب جامعه)) مى خواندم.

و چند زارع لبنانى

كه زير سدر كهن سالى

نشسته بودند

مركبات درختان خويش را در ذهن

شماره مى كردند.

كنار راه سفر كودكان كور عراقى

به خط ((لوح حمورابى))

نگاه مى كردند.

و در مسير سفر روزنامه هاى جهان را

مرور مى كردم.

سفر پر از سيلان بود.

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سياه

و بوى روغن مى داد.

و روى خاك سفر شيشه هاى خالى مشروب،

شيارهاى غريزه، و سايه هاى مجال

كنار هم بودند.

ميان راه سفر، از سراى مسلولين

صداى سرفه مى آمد.

زنان فاحشه در آسمان آبى شهر

شيار روشن ((جت)) ها را

نگاه مى كردند

و كودكان بى پرپرچه ها روان بودند،

سپورهاى خيابان سرود مى خواندند

و شاعران بزرگ

به برگ هاى مهاجر نماز مى بردند.

و راه دور سفر، از ميان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگى مى رفت،
به غربت تر يك جوى آب مى پيوست،

به برق ساكت يك فلس،

به آشنايى يك لحن،

به بيكرانى يك رنگ.

سفر مرا به زمين هاى استوايى برد.

و زير سايه آن ((بانيان)) سبز تنومند

چه خوب يادم هست

عبارتى كه به ييلاق ذهن وارد شد:

وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت.

من از مصاحبت آفتاب مى آيم،
كجاست سايه؟

ولى هنوز قدم گيج انشعاب بهار است

و بوى چيدن از دست باد مى آيد

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

به حال بيهوشى است.

در اين كشاكش رنگين، كسى چه مى داند

كه سنگ نقطه من در كدام نقطه فصل است.

هنوز جنگل، ابعاد بى شمار خودش را

نمى شناسد.

هنوز برگ

سوار حرف اول باد است.

هنوز انسان چيزى به آب مى گويد

و در ضمير چمن جوى يك مجادله جارى است

و در مدار درخت

طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمى زاد است.

صداى همهمه مى آيد.

و من مخاطب تنهاى باد هاى جهانم.

و رودهاى جهان رمز پاك محو شدن را

به من مى آموزند،

فقط به من.

و من مفسر گنجشك هاى دره گنگم

و گوشواره عرفان نشان تبت را

براى گوش بى آذين دختران بنارس

كنار جاده ((سرنات)) شرح داده ام.

به دوش من بگذار اى سرود صبح ((ودا)) ها

تمام وزن طراوت را

كه من

دچار گرمى گفتارم.

و اى تمام درختان زيت خاك فلسطين

وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،

به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف ((طور)) مى آيد

و از حرارت ((تكليم)) در تب و تاب است.

ولى مكالمه، يك روز، محو خواهد شد

و شاه راه هوا را

شكوه شاه پرك هاى انتشار حواس

سپيد خواهد كرد.

براى اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!

ولى هنوز كسى ايستاده زير درخت.

ولى هنوز سوارى است پشت پاره شهر

كه وزن خواب خوش فتح قادسيه

به دوش پلك تر اوست.

هنوز شيهه اسبان بى شكيب مغول ها

بلند مى شود از خلوت مزارع ينجه.

هنوز تاجر يزدى، كنار ((جاده ادويه))

به بوى امتعه هند مى رود از هوش.

و در كرانه ((هامون))، هنوز مى شنوى:
_ بدى تمام زمين را فرا گرفت.

_ هزار سال گذشت،

_ صداپ آب تنى كردنى به گوش نيامد

و عكس پيكر دوشيزه اى در آب نيفتاد.

و نيمه راه سفر، روى ساحل ((جمنا))

نشسته بودم

و عكس ((تاج محل)) را در آب

نگاه مى كردم:
دوام مرمرى لحظه هاى اكسيرى

و پيشرفتگى حجم زندگى در مرگ.

ببين، دو بال بزرگ

به سمت حاشيه روح آب در سفرند.

جرقه هاى عجيبى است در مجاورت دست.

بيا، و ظلمت ادراك را چراغان كن

كه يك اشاره بس است:

حيات ضربه آرامى است

به تخته سنگ((مگار))

و در مسير سفر مرغ هاى ((باغ نشاط))

غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت يك سرو را نشان دادند.

و من عبادت احساس را،

به پاس روشنى حال،

كنار ((تال)) نشستم، و گرم زمزمه كردم.

عبور بايد كرد

و همنورد افق هاى دور بايد شد

و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.

عبور بايد كرد

و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.

من از كنار تغزل عبور مى كردم

و موسم بركت بود

و زير پاى من ارقام شن لگد مى شد.

زنى شنيد،

كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل.

در ابتداى خودش بود

و دست بدوى او شبنم دقايق را

به نرمى از تن احساس برگ بر مى چيد.

من ايستادم.

و آفتاب تغزل بلند بود

و من مواظب تبخير خواب ها بودم

و ضربه هاى گياهى عجيب را به تن ذهن

شماره مى كردم:

خيال مى كرديم

بدون حاشيه هستيم.

خيال مى كرديم

ميان متن اساطيرى تشنج ريباس

شناوريم

و چند ثانيه غفلت، حضور هستى ماست.

در ابتداى خطير گياه ها بوديم

كه چشم زن به من افتاد:

صداى پاى تو آمد، خيال كردم باد

عبور مى كند از روى پرده هاى قديمى.

صداى پاى تو را در حوالى اشيا

شنيده بودم.

_ كجاست جشن خطوط؟

_ نگاه كن به تموج، به انتشار تن من.

_ من از كدام طرف مى رسم به سطح بزرگ؟

_ و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان

پر از سطوح عطش كن.

_ كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف

دقيق خواهد شد

و راز رشد پنيرك را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟

_ و در تراكم زيباى دست ها، يك روز،

صداى چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.

_ و در كدام زمين بود

كه روى هيچ نشستيم

و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟

_ جرقه هاى محال از وجود بر مى خواست.

_ كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد

و ناپديد تر از راه يك پرنده به مرگ؟

_ و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار

چقدر روشن بود!
_ كدام راه مرا مى برد به باغ فواصل؟

عبور بايد كرد.

صداى باد مى آيد، عبور بايد كرد.

و من مسافرم، اى باد هاى همواره!

مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.

مرا به كودكى شور آب ها برسانيد.

و كفش هاى مرا تا تكامل تن انگور

پر از تحرك زيبايى خضوع كنيد.

دقيقه هاى مرا تا كبوتران مكرر

در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.

و اتفاق وجود مرا كنار درخت

بدل كنيد به يك ارتباط گم شده پاك.

و در تنفس تنهايى

دريچه هاى شعور مرا به هم بزنيد.

روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگى ببريد.

حضور ((هيچ)) ملايم را

به من نشان بدهيد.

 


مطالب مشابه :


!!! تعبیر خواب کردن یک دختر

کژال گم شده اگر خواب همچنین دیدن هر گونه جاندار از رده ی جوندگان ، نشانه جویده شدن




حرف ک

بستگانش گم شده خواب، به برطرف شدن غم و اندوه تعبير. كفش. ديدن كفش در خواب، بر حيوان




شهید حمیدرضا ملاحسنی...

ابتدایی و راهنمایی مقطع متوسطه قبل از اخذ دیپلم و با حمله ور شدن كفش ‌های نو را خواب




اکورد اهنگ های مختلف از خوانندگان گوناگون

اگه من و بغل كنه تو بغلش ميرم خواب تو خواب عاشقا رو تعبير فانوس توي كوچه گم شدن . Am




احمد عزيزي عزیز

مردم در هياهوي خيابان‌هاي شلوغ خودشان را هم گُم كفش‌هاي مكاشفه تعبير و تفسير اين




اشعار شاعران بزرگ

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود. _ قشنگ يعنى تعبير عاشقانه و بند كفش به انگشت هاى نرم




رمان واهمه ي با تو نبودن13

اخر شب قبل از خواب براش يه كتاب قصه مي گم شدن محنا بدجور حالمو خراب از كفش پوشيدن فارغ




برچسب :