رمان آقای حساس خانوم خشن – 12

 

لبخندی زدو گفت:
_خب…تقریبا اُکِیه منتها باید منتظر رسیدن عکساش باشیم..
شراره جون پرید وسط حرفش:
_پس … پس اینکه گفتید عملش قراره بکنن و…
پرستارهه به روش لبخندی زدو گفت:
_عمل که صد در صد باید بشه ولی خب وقتی بهوش اومد زمانو دکتر تعیین میکنن و اون وقت باید دست به دعا شید…
خواست به جای اولیش برگرده که سریع پرسیدم:
_آخرش زندهه میمونه که خوب شه؟!
موهای نسکافه ایشو که از مقنعه اش بیرون زده بودن هل داد داخل و گفت:
_معلومه که خوب میشه…ولی خب عملش سختو سنگینه .
و در حالی که من در بهت کامل فرو رفته بودم به سمت ایستگاه برگشت.
*******************************
سه روز از عمل سختو سنگین پنی میگذره که خب زنده استو دکترا هم گفتن خطر رفع بلا شده…
پندار همچنان بیمارستانه چون به مراقبت نیازمنده.
بابا و مامان هم پی گیر برگزاری یه مراسم خطم برای آرادن…
به تصویر رو به روم خیره میشم…یه دختر شرقی…کاملا چشم ابرو مشکی که یه عالمه غم و تو چشماش قایم کرده…تیریپش این مدلیه با غم ناسازگاره…بقیه تو این دو روز گذشته هی بهش میگن چقد شادی؟!یا خوش به حالت که جلوت یکی مغزش ترکیده و انقدر ریلکسی…یا چمیدونم؛ نامزدت گوشه بیمارستانه و هنوز رو پات بندی!!!
هه اونا خبر ندارن خبر ندارن که از شدت استرسو فشار روحی تنم اتومات کهیر میزنه…خبر ندارن آسا دیگه اون آسای سابق نیست…
خیلی عوض شدم…شبا از ترس کابوسا تا خود صبح بیدارمو مدام صحنه ی متلاشی شدن مخ آرادو تجسم میکنم…
ای کاش زنده بود تا روز عروسیم ساقدوش پندار میشد هعی….
از جلوی آینه بلند شدم…به سمت تخت رفتمو خودمو روش پرت کردم…بعضی اوقات از خودم مدام میپرسم:
_«آسا فازت که خوب بود چرا یهو نول شد؟!»
واقعا یهو چی شد که این شد؟! یهو چی شد که آراد به دست بابای واقعیش مرد؟!
صدای مامان منو از فکرو خیالام بیرون کشید:
_آسا عزیزم بیا پایین از طرف اداره آگاهی اومدن
به لباسی که تنم بود دست کشیدم…یه سارافن مشکی با نقطه نقطه های سفید و زیر سارافنی هم رنگ نقطه ها…
شال مشکیی که این چند روز شده بود هم شال سرم و هم دستمال دستم سر کردمو از اتاق خارج شدم…
یه مامور تقریبا سیو خورده ای ساله با یه پسر جوون تر حول و حوش 20 تا22با دیدنم از جاشون بلند شدن …پوزخندی زدم…
اونی که تقریبا 30بهش میخورد گفت:
_من سروان متین هستم…
ابرویی بالا انداختم:
_خب؟!
یکم من من کرد:
_می … میشه صحنه ی مرگ مامور مخفیو شرح بدید؟!
پامو رو پام انداختمو گفتم:
_منظورتون آراده؟
لبخندی زدو گفت:
_بله…شروع کنید سر تا پا گوشم
پوزخندی زدمو سوزش چشمامو حس کردم…
لبخندی زدو گفت:

_خب…تقریبا اُکِیه منتها باید منتظر رسیدن عکساش باشیم..

شراره جون پرید وسط حرفش:

_پس … پس اینکه گفتید عملش قراره بکنن و…

پرستارهه به روش لبخندی زدو گفت:

_عمل که صد در صد باید بشه ولی خب وقتی بهوش اومد زمانو دکتر تعیین میکنن و اون وقت باید دست به دعا شید…


خواست به جای اولیش برگرده که سریع پرسیدم:


_آخرش زندهه میمونه که خوب شه؟!


موهای نسکافه ایشو که از مقنعه اش بیرون زده بودن هل داد داخل و گفت:


_معلومه که خوب میشه…ولی خب عملش سختو سنگینه .


و در حالی که من در بهت کامل فرو رفته بودم به سمت ایستگاه برگشت.


*******************************


سه روز از عمل سختو سنگین پنی میگذره که خب زنده استو دکترا هم گفتن خطر رفع بلا شده…


پندار همچنان بیمارستانه چون به مراقبت نیازمنده.


بابا و مامان هم پی گیر برگزاری یه مراسم ختم برای آرادن…


به تصویر رو به روم خیره میشم…یه دختر شرقی…کاملا چشم ابرو مشکی که یه عالمه غم و تو چشماش قایم کرده…تیریپش این مدلیه با غم ناسازگاره…بقیه تو این دو روز گذشته هی بهش میگن چقد شادی؟!یا خوش به حالت که جلوت یکی مغزش ترکیده و انقدر ریلکسی…یا چمیدونم؛ نامزدت گوشه بیمارستانه و هنوز رو پات بندی!!!


هه اونا خبر ندارن خبر ندارن که از شدت استرسو فشار روحی تنم اتومات کهیر میزنه…خبر ندارن آسا دیگه اون آسای سابق نیست…

خیلی عوض شدم…شبا از ترس کابوسا تا خود صبح بیدارمو مدام صحنه ی متلاشی شدن مخ آرادو تجسم میکنم…

ای کاش زنده بود تا روز عروسیم ساقدوش پندار میشد هعی….

از جلوی آینه بلند شدم…به سمت تخت رفتمو خودمو روش پرت کردم…بعضی اوقات از خودم مدام میپرسم:

_«آسا فازت که خوب بود چرا یهو نول شد؟!»

واقعا یهو چی شد که این شد؟! یهو چی شد که آراد به دست بابای واقعیش مرد؟!

صدای مامان منو از فکرو خیالام بیرون کشید:

_آسا عزیزم بیا پایین از طرف اداره آگاهی اومدن

به لباسی که تنم بود دست کشیدم…یه سارافن مشکی با نقطه نقطه های سفید و زیر سارافنی هم رنگ نقطه ها…

شال مشکیی که این چند روز شده بود هم شال سرم و هم دستمال دستم سر کردمو از اتاق خارج شدم…

یه مامور تقریبا سیو خورده ای ساله با یه پسر جوون تر حول و حوش 20 تا22با دیدنم از جاشون بلند شدن …پوزخندی زدم…

اونی که تقریبا 30بهش میخورد گفت:

_من سروان متین هستم…

ابرویی بالا انداختم:

_خب؟!

یکم من من کرد:

_می … میشه صحنه ی مرگ مامور مخفیو شرح بدید؟!

پامو رو پام انداختمو گفتم:

_منظورتون آراده؟

لبخندی زدو گفت:

_بله…شروع کنید سر تا پا گوشم

پوزخندی زدمو سوزش چشمامو حس کردم…

گفتم:

_خب منو نامزدمو دزدیدن بعد داداشم با یه سری چرتو پرت ترسوندتم و یهو بهم فهموند پلیسه و بهم یه ردیاب داد…همون موقع خلیلی یا باباش که تازه باباش شده بود با دو سه تا از نوچه هاش ریختن تو و سر آرادو گذشتن تو اون دستگاهه که آراد گفته بود مخو می پوکونه … هه مخش پوکید… چشماش از حدقه بیرون زده بودن و …

زدم زیر گریه شال مچاله کردمو جلو ی دهنم گرفتم مامان به سمتم اومدو سرمو بغلش گرفت…

پلیسه که تا اون موقع تند تند از حرفام نت برداری میکرد سرشو بالا آوردو گفت:

_عکسی چیزی از همین خلیلی نداری؟! راستی خلیلی باهاتون چه نسبتی داره؟!

مامان به جای من جواب داد:

_عکس که داریم…و اما درمورد نسبتش باید بگم که به اصطلاح شریک همسرم بود…

پلیسه سرشو تکون دادو گفت:

_خب دشمنی یا کینه ی خاصی از شما داشتن؟!
دماغمو با لبه ی شالم پاک کردمو همه چیو گفتم….سیر تاپیاز داستانو…
چشمای پلیسه گرد شده بودن…
از جاش بلند شد…همراهش اون یکی پلیسه هم کلاهشو سر گذاشت و ایستاد…
خداحافظی و معذرت خواهی کردنو رفتن…
مامان شال سرشو در آوردو با تلفن شماره ی بابا رو گرفت:
_الو بهرام سلام…
_….
_رستورانو برا کی رِزِرو کردی؟!
_……
_آها … باشه
_….
_پس الان سر رات یه سر به کارت فروشیه هم بزن و کارتا رو تحویل بگیر…
_…
_کاری نداری؟
_….
_خدافظ
چشمامو بسته بودم…که صدای آرشام فضا کل خونه رو پر کرد:
_مامان لاله من گشنمه…
مامان از جاش بلند شدو گفت:
_آرشام تو دو دقیقه پیش صبونه خوردی پسر…مگه چیکار میکنی تو اون اتاق؟!
آرشام رو ی مبل کناریم نشستو گفت:
_خب کالری میسوزونم…
پوزخندی زدمو از جام بلند شدم.
تا دوساعت دیگه ساعت ملاقات بیمارستان از راه میرسید…پس باید برای رفتن به بیمارستان عجله میکردم…
به سمت اتاق رفتم…یه مانتوی مشکی با یه شال مشکی و شلوار مشکی ستمو تشکیل دادن…به صورت بی روحم آبی زدم تا پف چشمام یکم بخوابه و از زیر سوالو جوابا و نگاهای متعجب دیگرون بتونم در برم!
کتونی های مشکی آدیداسمو از تو جاکفشی برداشتم…مامان همون موقع از آشپز خونه بیرون اومدو گفت:
_کجا به سلامتی واسه خودت شالو کلاه کردی؟!
_به سلامتی میرم ملاقات شوما هم میای بیا بریم…
آهانی گفتو بعد ادامه داد:
_نه من که نمیام راستش با بابات میخواییم بریم کارتا رو دم خونه مردم پخش کنیم…
باشه ای گفتم خواستم از در برم بیرون که گفت:
_کلید برداشتی؟!
سر سری آره ی دروغیی گفتمو خلاص……
به بیمارستان که رسیدم یه راست به سمت اتاق پنی به راه افتادم…تو اتاق همه بودن…
در زدم و وارد شدم…نگاه همه به سمتم چرخید و سلام دادم…بقیه هم با دادن جواب سلامم مشغول به صحبتای قبلشون شدن…انگار نه انگار که پنی میخواست استراحت کنه!
دور تخت پنی شلوغ بودو نمیشد برم پیشش…فک و فامیلاش حتی مراعات اینو که من نامزدشمو باید بهم راه بدن تا باهاش سلامو احوال پرسی کنم رو هم نکردن!
گوشه ای روی صندلیی برا خودم نشستم…ساکت و بی حرکت.
یه یه ربعی که گذشت کم کم اتاق خالی شدو فرصت پیدا کردم بر سراغ پنی…
لبخند کم جونی به روم زدو گفت:
_خوبی خانوم خشن؟!
به نظرش خوب بودم؟!
گفتم:
_جناب حساس و نازک نارنجی به نظرت من خوبم؟! تو اینجا آراد سینه قبرستون به نظرت خوب میشم؟!
شراره جون یه لیوان آب داد دستم…خیلی تی تیش مامانی شده بودم تا میگفتم آراد گریه ام در میومد…
پندار با لحنی پشیمون از حرفش گفت:
_فردا مرخص میشم…
شاید تو این چند روز اولین خبر خوش حال کننده ای بود که شنیدم:
_جدی؟!ایول….
صدای تقه ی در باعث شد نیشمو جمع کنم….پرستار بود پرخاشگرانه گفت:
_خانوم 5دقیقه است زمان ملاقات تموم شده فقط یه همراه باید پیش مریض باشه نه 5نفر!!!
خانوم کاویار به روش لبخندی زدو گفت که الان اتاقو تخلیه میکنن…پرستاره هم سرم پنیو چک کردو از در رفت بیرون….
موبایلم طبق معمول رو ویبره بودو همین که زنگ خورد رفتم رو ویبره…جواب دادم:
_الو مامان؟!
مامان بود:
_آسا کلید بر داشتی؟!
یاد کلید که افتادم دو دستی دلم میخواست بزنم تو سرم:
_نه بابا یادم رفت
_خب ما الان اومدیم برا رزرو مسجد بعد هم میریم برای پخش کارتا ساعت 12میاییم تا اون موقع میخوای چیکار کنی دختر؟!
لبو لوچه او جمع کردمو گفتم:
_حالا یه کاریش میکنم…کاری نداری؟! خدافظ
و قطع کردم…پنی گفت:
_مامانت چی گفت؟
_پنی کلید نیاوردم قراره تو خیابون تا ساعت 12ول بچرخم
صداشو صاف کردو گفت:
_بخود…همینجا پیش خودم میمونی بانوی شرقی
زرشک لقب جدید هم گرفتم!
پرسیدم:
_مگه یه نفر همراه نمیتونه پیشت بمونه
خندید و گفت:
_خب چرا اما اون یه نفر تویی بلا…مامان که میخواد بره خونه پادینا اینا و بقیه هم میرن پی زندگیشون…ما از قبل برات نقشه کشیده بودیم…همراهیم دست خودتو میبوسه…
خوشحال شدمو روی صندلیی کنار تختش نشستم.
چشمای پنی بسته بودن…حوصله ام هم سر رفته بود…تصمیم گرفتم مزاحم تلفنی بشم…

پس الکی یه شماره ایو گرفتم:

پسری با صدای خواب آلود جواب داد…با شنیدن صداش یهو از خنده منفجر شدمو تلفنو قطع کردم پندار هم بیدار شده بود!

پندار اخم بامزه ای بین ابروهاش ایجاد شده بود…

_آسایش مثلا من مریضما…

ابرو هامو بالا فرستادمو گفتم:

_آرّه تو که راست میگی… تو از منم سالم تری

نچ نچی کردو گفت:

_بیا دوران نامزدی مردم چجوریو با چه حرفایی طی میشه مال ما چه ریختی طی میشه…یعنیا انگار با احساس ترین نامزد دنیا ر با کله خدا انداخته وسط دامن من!

یه نگاهی به ملافه ای که روش بود کردم…بعد ملافه رو کنار زدمو گفتم:

_پنی برا چی آخه دروغ میگی همسر من؟!

پندار که از حرکت چند دقیقه پیشم متعجب بود گفت:

_منو دروغ؟!

دستمو به کمرم زدمو گفتم:

_آره دیگه…خدا کی منو وسط دامن تو انداخت؟!اصلا تو دامن داری؟!

پندار کمی خندیدو ادامه داد:

_آسایش این یه ضرب المثل یا اصطلاح آمیانه است عزیزم…

آهانی گفتم…نگام به هوا افتاد که کمی تاریک شده بود…به ساعت نصب شده روی دیوار نگاهی انداختم ساعت 12بود!پس اون یارو بنده خدا حق داشت که صداش خوابالو باشه…وسط خواب مردم مزاحم شدم…

تا ساعت 3 و 4با پنی از هر دری حرف زدیم…اون از پرستارا و عشوه های خرکییی که برا دکترا میان گفتو من از فاز غم…این وسط کلی خندیدیم چون پندار هی ادای پرستارا و مدل حرف زدنشون با دکترا رو در میاورد و منم غش غش میخندیدم…انگار نه انگار که عذادار بودم!!!

فردا صبح اون روز پندار مرخص شد و قرار شد من به همراه مامان اینا بعد از تعویض لباسم بریم خونه اشون…

زیر دست مامان بودمو اون طبق معمول با لوازم آبارایشش نه چی بود؟!آها آرایشش به جون پوستم افتاده بود…

کمی که گذشت ولم کردو گفت:

_ماه شدی دختر خوشگلم!

به قیافه ام از تو آینه نگاه کردم…یاد دفتر نقاشی بچگیام افتادمو خندیدم…

مامان متعجب نگاهم کردو آرشام که تو ی اتاق حضور داشت گفت:

_وا خل شد رفت…مامان میگما خوب شد اینو به پندار قالب کردیم وگرنه الان باید دنبال دبه ترشی واسش میگشتیم!

با خشمو عصبانیت به سمتش برگشتمو از لای دندونام غریدم:

_دهنتو ببند که داری پیر پسر میشی…بعدش هم من به کسی قالب نشدم افتاد؟!

ابروهاشو بالا پایین انداخت گفت:

_نه سقوط آزاد کرد

وسیله ایو که تازه اسمشو یاد گرفته بودم ؛ به سمتش پرت کردم که خیلی شیک خورد وسط صورتش یعنی توی بینی خوشگلش…

دماغشو مالیدو گفت:

_بابا از خودت مایه بذار نه از لوازم آرایش مامان

مامان که جلوی آینه مشغول مالیدن کرم به صورتش بود عصبانی گفت:

_آسایش میکشمت اون رنگ رژ گونه رو با هزار بدبختی از مالزی خریده بودم

بحثو خیلی تابلو پیچوندم:

_مامان چی بپوشم؟!

مامان گفت:

_میتونی اون کت شلوار مشکی مجلسیت رو بپوشی

دوهزاریم افتاد کدومو گفت…منظورش به همونی بود که طبق معمول خود سرانه با خاله لعیا برا عید پارسال برام خریده بودن…منم باهاشون لج کردمو هیچ کجا نرفتم…اون لباسه هم نو نو نو تو کمد خاک خورد…

کتو شلوار پوشیده مقابل آینه ایستاده بودم…کته فیت تنم بود…جذب جذب…خب از پارسال یکم شکم آورده بودم ولی مامان میگفت به خاطر همون یکم شکم هیکلم تازه اومده رو فرم!

مامان کفشای مشکی مخصوص مهمونیمو دستم دادو گفت:

_آسا با من مخالفت نکن…نمیشه که با یه کت شلوار مجلسی کتونی پات کنی…

کفشارو از دستش گرفتمو انداختم زمین:

_مامان به خدا با این کفشا تعادل ندارم…همش سر بر زمین لنگ در هوام…

آرتام که شاهد بحث منو مامان بود گفت:

_آسا این یه تیکه آخر مال اون شعر نیس:

آهای الاغ نازنین ….سر در هوا سم بر زمین….یالت بلندو پرمو … دمت مثل جارو…یکمی به مـَ…

با خوردن لنگه ی چپ کفشای پاشنه بلند مشکی شعر خوانیش نصفه موند…بابا خندیدو گفت:

_آرتام خجالت بکش

آرتام قیافه منگلا رو به خودش گرفت:

_پدر من مگه خجالت کشیدنیه؟!خجالت رنگ آمیزیه

دستمو به کمرم زدمو گفتم:

_هر هر هر خندیدم

یه دست کت شلوار سرمه ای پوشیده بود که حسابی جذابش کرده بود…آرشام هم یه دست کت شلوار مشکی ساده پوشیده بودو کروات زده بود!

آرشام دستی به شونه ی آرتام زدو گفت:

_برادر من اینا نمیتونن ببینن تو چه صدایی داری … باید تو رو یه روز ببرمت تست صدا بدی بلکه بشی جانشین گوگوشی جاستین بیبری کسی!!! یا مثلا چطوره ببرمت استعداد یابی هاسِل هاف؟!

انقدر بانمک گفت که هممون خندیدیم…آرتام در جوابش گفت:

_نه تو رو خدا جاستین بیبر نه!!! الفرار

و خیلی با نمک با حالت دو به سمت درب ورودی دوید…

مامان هم از موقعیت سو استفاده کردو گفت:

_کفشا رو بپوش بریم دیر شد

نیشم کاملا بسته شد و به ناچار کفشارو پوشیدم……
تو ماشین سر کنار شیشه نشستن با آرشام دعوام شد…اون کوتاه اومدو خب من کنار پنجره نشستم…تو ماشین بابا آهنگ نذاشتو ما هم هیچ اسراری نکردیم…
یهویی بی مقدمه مامان از بابا پرسید:
_جنازه پسرمو از پزشکی قانونی تحویل گرفتی؟!
و قطره اشکیو که از چشمش روی گونه اش لیز خورد با دستمال پاک کرد.
بابا لبخند غمگینی زدو گفت:
_آره تحویل گرفتم…
مامان گفت:
_پس فردا پنج شنبه است…قراره جوونمو تو ی قبر بذارن بهرام باورم نمیشه تازه میخواستم براش برم خواستگاری…میخواستم دومادش کنم…
و های های گریه میکرد…بابا دستمالی بهش دادو مامان اشکاشو پاک کرد.
بابا گفت:
_عمرش به دنیا نبود…
یهو مامان گریه اش متوقف شدو گفت:
_اصلا ای کاش هیچوقت با این یارو خلیلی وار معامله و شراکت نمیشدی…اگه شراکتشو قبول نمیکردی الان بچه ام زنده بود…
بابا نفسشو کلافه بیرون داد از تو آینه عقبو نگاه کردو من به وضوح غمو حلقه اشکیو که تو چشماش جمع شده بود، دیدم…
بابا ماشینو پارک کردو پیاده شدیم…همه جز پنی برا استقبالمون اومدن دم در…خب من به پنی حق میدادم ناسلامتی تازه مرخص شده بود…
دور هم نشسته بودی که آقای کاویار گفت:
_میگم بهرام جان کی این دوتا جوونو بفرستیم سر خونه زندگیشون؟!البته میدونم الان زمان مناسبی نیستا اما خب بالاخره که باید تکلیفشون معلوم کنیم…
من با گیجی به بابای پنی نگاه کردم …
گفت:
_دوماه دیگه عیده چطوره روز اول فروردین براشون جشن بگیریم؟!البته اون روز روز تولد پندار هم هست
پنی متولد اول فروردین بود…
بابا انگار تازه از شوک بیرون اومده باشه گفت:
_کاوه روز اول فروردین که همه برا مسافرت برنامه ریختن…چرا چهارشنبه سوری جشنو نگیریم؟!
منم متولد آخرین روز سال یا همون چارشنبه سوری بودم…تو محیج ترین روز بدنیا اومدن هم مکافاتای خودشو داره!!!
آقا کاوه گفت:
_اما اون روز خیلی خطرناکه
پندار گفت:
_بابا اشکالی نداره اینطوری ترقه بازی هم میکنیم
برق شادی تو چشمام چلچراغ راه انداخته بود!!!
پاندا رو به من گفت:
_آسایش جون کِی گچ دستتو باز میکنی؟!
یکمی فکر کردمو بعد گفتم:
_چهارشنبه
لبخندی زدو گفت:
_چه خب…راحت میشی از دستشااااا
مامان کارت مراسم ختم آرادو از توی کیفش در آوردو گفت:
_این کارت مراسم ختم آراد پسرمه تشریف بیارید خوشحال میشی..میشیم
و بغضشو قورت داد…شراره جون بغلش کردو گفت:
_حتما میاییم عزیزم خدا صبرت بده…
مامان یه ممنونی زیر لب زمزمه کردو از آغوش خانوم کاویار اومد بیرون…پانییز با سینی چایی اومدو شروع کرد به ترتیب از سمت بابا اینا چایی تعارف کردن…
آروم به پنی گفتم:
_درد نداری؟!
خندید و گفت:
_نه خوب خوبم…دردو بی خیال میگم جشن عروسیمونو بچسب خانوم من که دارم از الان بی تابی آخرین روز سالو میکنم
با یه ذوقی گفتم:
_منم بی تابی ترقه بازیو میکنم به شدّت
نیش پندار بسته شد و گفت:
_خانوم خبیث من
پانییز و سینی چاییش به منو پنی رسید چایی برداشتمو گفتم:
_پادینا نمیاد؟!
اونم همون طور که به پنی چایی تعارف میکرد گفت:
_میان منتها یه یه ربع دیگه میرسن زن داداش
تعجب کردم که گفت:
_دستور خان داداشمه آسایش جون گفته آسایشو زن داداش صدا کنید
زن داداش خیلی لقب گنده منده و رسمیی بود.پانییز سینی رو روی میز گذاشتو کنارم نشست.گفتم:
_پنی بی خود کرده من همون آسام…آسای خالی
یواش دم گوش هم حرف میزدیم که صدای پنی در اومد:
_آقا من انگار تو جمعتون اضافیم میرم پیش برادر زنام میشینم
از روی مبل کنارم بلند شدو به سمت آرشامو آرتام رفت…فک همه حسابی گرم حرف شده بود!
صدای آیفون زنگ تفریحی واسه ی فکای فلک زده امون شد و مروا به همراه مامان باباش تو چارچوب در نمایان شد…
هنو پاش تو نرسیده گفت:
_پندار فیلما رو علوس بهت داد؟!
پنی با تعجب نگام کرد که من من کنان گفتم:
_چیزه یعنی چیز نیست من خب خب یادم رفت…آدمی زاده دیگه آلزایمر هم که خبر نمیکنه یهو در خونه ی آدمو میزنه و میشه مهمون ناخونده و…
پندار دستشو پشت کمرم قرار دادو گفت:
_آقا بی خیال فیلما…آبجی پادینا برا دوماه دیگه لباس مباس چی داری؟!
پادینا با تعجب اول بهمون سلام کرد بعد پرسید:
_چطور؟!
پنی نیشش شل شدو گفت:
_آخه نبودی تاریخ عروسی رو مشخص کردی رفت…
پادینا لبخند قشنگی زدو گفت:
_کِی شد حالا؟!
پنی نیشش شلتر از قبل شد گفت:
_آخرین روز سال…
_مبارک باشه خان داداش
ماکان هم تبریک گفتو باز فکا گرم شد…منتها اینبار فک من کار نمیکرد…چون مروارید با مدادرنگیا و ماژیکاش افتاده بود به جون گچ سفید دستم!
به نقاشیی که مروارید روی دستم کشیده بود نگاه کردم یه آدمک کشیده بودو یه چیزی شکل دایره که چشمو ابرو داشت کنارش…
پندار حسابی گرم صحبت بود و هر از گاهی هم بلند میخندید…خیلی خیلی خودمو مواقعی که بلند میخندید کنترل میکردم تا دلیل خنده اشو نپرسم…
مروارید از کنارم بلند شدو گفت:
_علوس توو پنی علوسی کردین من هر روز خونه اتونم
لپشو کندمو گفتم:
_باشّه بیا …با هم پندار و میپیچونیمو هر روز میریم گردش
دستاشو دور گردنم حلقه کردو محکم فشارم داد:
_آخ جون دیگه مجبور نیشتم زمانی که ماما پادیو بابا سر کارن خونه تهنا سر کنم…
خانوم کاویار نگاهش سمت منو مروا افتاد و گفت:
_آسایش جون بچه دوست داری؟!
نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم:
_آره رابطه ام با بچه ها ی خیلی خوبه
خانوم کاویار لبخندی به روم زدو گفت:
_خب حالا که هم تو و هم پندار بچه خیلی دوست دارید من نوه زیاد میخواما
چشمام گرد شدو همزمان نگاه خندون همه به من دوخته شد…پندار غش غش می خندید…خنده اش که بند اومد گفت:
_مامان جان شما ما رو راهی خونه کن بعد ما برات مهد کودک راه میندازیم
به ظرف میوه ی رو به روم نگاه کردم…سیب قرمز چاقی از توش بهم چشمک میزد…از توی ظرف برش داشتمو به سمت پندار نشونه گرفتم…
آرشام با خنده گفت:
_دوماد مراقب باش الانه که این آبجی خانوم ناکارت کنه
پنی خندید و همون لحظه سیب خورد تو دهنش…صدای آخش رفت هوا و اینبار این من بودم که از خنده رو زمین ولو شده بودم!!!
پندار دستشو رو لبش گذاشته بود و با تعجب نگاهم میکرد…منم لبخندی پر از رضایت رو لبام جا داده بودمو با پیروزی نگاهش میکردم…
دستشو که از روی لبش برداشت از کارم پشیمون شدم…لبش خون میومد…خانوم کاویار دستمالی از روی میز کنارش برداشتو به سمت پنی گرفت:
_بیا مادر بذارش رو لبت
پنی بی حرف گرفتو رو لبش گذاشت…مامان با خشم نگاهم کردو گفت:
_تو باز بچه بازیت گل کرد…ببین چیکار کردی…لااقل یه عذر خواهی کن…برات متاسفم مثلا 25سالته بعد قد یه بچه حالیت نیست…
اشک تو چشمام حلقه زده بود…نه به خاطر سرزنش های مامان من به این حرفاش عادت کرده بودم…حلقه ی اشکم به خاطر پندار بود که تا خواست از جاش بلند شه از درد لبشو گزید…بعد قیافه اش مچاله شد چون درس روی بریدگی رو گزیده بود…
به پندار که با کمک آرتامو آرشام از پله ها بالا میرفت نگاه کردم…مدام خودمو سرزنش میکردم…
از جام بلند شدم در این بین نگاهای سنگین مامان و پادینا و البته پاندا و پانیزو به خوبی حس کردم!
با حالت دو از جمع دور شدم…به سمت راه پله ها رفتم….در اتاق پندار باز بود…طبق عادت همیشه کله امو انداختم پایینو رفتم داخل!!!
پندار لخت بود البته فقط از بالا تنه…خیلی شیک سرجام خشک شدم… با کمک آرتامو آرشا داشت بلیزشو عوض میکرد…جایی بودم که تو دیده نمیشدم
نگاهمو سعی کردم پرت عکسی که ازم روی دیوار زده بود کنم اما نمیشد که نمیشد….هی نگاهم نصفه به سمت عکس میرفتو برمیگشت سمت پندار…
با تک سرفه ی آرشام و تکون خوردن دست آرتام جلو صورتم به خودم اومدم…اصلا انگار تو این دنیا نبودمو یه آن محو شدم!
آرشام با خنده گفت:
_آسا خوردیشاااا…ببینم از کِی داری آقای دامادو دید میزنی؟!
از دهنم پریدو گفتم:
_خیلی وقته
آرتام با شیطنت گفت:
_خجالت نکشیدی همین طور بر و بر دیدش زدی…
رو هوا پروندم:
_مالِ خودمه
و با بلند شدن خنده ی پندار و اون دو تا نخاله فهمیدم چی گفتم!
پندار بین خنده هاش رو به اون دوتا گفت:

_خب راس میگه دیگه مال خودشم…جمع کنید نیشتونو

و خودش بلند تر از قبل خندید….

روی پنجه ی پام بلند شدمو گوش آرتامو آرشامو گرفتمو گفت:

_کوفت حالا من یه چی بین هوا و زمین پروندم خنده نداره که…

آرشام که هی آخو اوخ میکرد گفت:

_باشه آسا….ول کن گوشم پوکید

یه پیچی به گوش جفتشون دادمو ول کردم…

آرتام گفت:

_پندار خدا زندگیتو با این به خیر بگذرونه

پندار مهربون نگام کردو گفت:

_خیره ایشالا

آرشام دست آرتا رو گرفتو گفت:

_بیا بریم بیرون تا اجدادمونو سنگسار نکرده…

و با هم رفتن بیرون….من موندمو پندار…یه تیشرت جذب آبی تنش کرده بود…

از جاش بلند شدو گفت:

_تو به من یه ببخشید بدهکاری خانوم خشن

غضبناک گفتم:

_برو بابا

دستش رو سینه اش بود گفت:

_چرا یهو رفتی تو کار پرتاب دیسک؟!

دستمو به کمرم زدمو گفتم:

_از زیرا…خب اون حرف بود تو جمع زدی بی ادب؟!

پنی گفت:

_عجبا من فقط از آینده امون گفتم…

ابروهام بالا پرید:

_چی؟! من مگه قراره چند تا بچه به دنیا بیارم؟!

پنی سعی کرد خنده اشو کنترل کنه گفت:

_هر چندتا کَرَمِته

و ترکید از خنده

زیر لب کوفتی نثارش کردمو با حرص از اتاقش خارج شدم….در رو فرا محکم بهم کوبیدم….
بالاخره اون روز تموم شد …
صبح با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم…هر چقدر فکر کردم یادم نیومد کی ساعت کوک کردم و کلافه از جام بلند شدم…چشمم به یادداشت مامان که روی یخچال بود افتاد:«آسا ما رفتیم کلانتری…برای ساعت چهار بابت باز کردن گچ دستت وقت گرفتم…یادت نره سر ساعت چهار باید بری درمانگاه دم خونه ی مامان اکرم…»
پوفی کشیدمو به ساعت دیواری نگاهی انداختم…ساعت دو بود….از توی یخچال کمی آب پرتقال ریختمو تا لیوانو به لبم نزدیک کردم زنگ تلفن مانع شد…کلافه لیوانو رو میز کوبیدمو به سمت تلفن رفتم….
_بله؟؟!
صدای پندار بود:
_سلام عشقم
_اوغ کارتو بگو پنی هنو صبونه نخوردم
خندیدو گفت:
_همین الان یهویی یکی از مشتریای قدیم باهام تماس گرفت…بدو خانوم سکوت برو شرکت به عنوان مدیر عامل قردادو تنظیم کن
جیغ بنفشی کشیدم:
_پندار خسته ام خوابم میاد اصلا بگو یکی دیگه قرار دادو ببنده وگرنه سرت بالـ…
_آروم جوش نیار الان هم سریع حاضر شو من گفتم طرف ساعت 3شرکت باشه خدافظ
زیر لب بیشوری به پندار که جلو تر از من تلفنو قطع کرده بود گفتمو تلفنو قطع کردم…
آب پرتقالو هل هلی سر کشیدمو به سمت اتاقم رفتم…یه مانتوی نارنجی تنم کردم و شال قهوه ایی دور سرم پیچیدم سویی شرت قهوه ایمو هم به تن کردم…قرار بود نقش مدیر عاملو بازی کنم واسه همین یه رژ قهوه ای هم رو لبام کشیدمو با برداشتن موبایلمو کمی پول از خونه خارج شدم…
ساعت 2:39بود که جلوی در شرکت رسیدم…با دیدن خانوم جدیدی که پشت میز منشی نشسته بود تعجب کردم…منشی تقریبا یه دختر 20ساله بود…چهره ی مهربونی داشت…با دیدن من لبخندی به روم زدو پرسید:
_با کی کار دارید؟!
منم لبخند کجی تحویلش دادمو گفتم:
_من آسایش سکوتم…
دستشو به سمتم دراز کردو گفت:
_منم مژده مشکین هستم خوشبختم…
معلوم بود پنی از قبل باهاش هماهنگ نکرده بود…کلافه موبایلمو از تو جیبم در آوردمو به پنی زنگیدم:
_جونم؟!
میخواستم بزنم تو دهنش…یه امروزو من کلافه و بی حوصله ام اون وقت این واسه من تریپ مجنونیت برداشته!
_پنی با منشیت هماهنگ نکردی؟!
_اوخ شرمنده یادم رفت گوشی بهش بده بگم…
_تو باهاش هماهنگ نکردیو منو علاف کردی؟!دعا کن جلو من مهتابی نشی که میکشمت
خندیدو مابن خنده اش گفت:
_عزیزم چشم جلوت آفتابی نمیشم حالا گوشیو بده به مشکین
نفس عمیقی کشیدمو گوشیو سمت مشکین گرفتم:
_بله؟!
_….
_جدی آقای مهندس؟!…
_….
_باشه چشم….باشه
_….
_بعله متوجه ام خیالتون راحت باشه
_….
_خداحافظ
و گوشیمو بهم برگردوند…
_خانوم مهندس خب زودتر خودتونو معرفی میکردید….
چشمام گرد شد:
_منکه خودمو معرفی کردم…حالا میشه برم تو اتاقم؟!
ضربه ای به پیشونیش زد:
_آخ شرمنده فراموش کردم بگم جناب الماسی داخلن پاک یادم رفته بود…شرمنده
بی هیچ حرفی رفتم داخل….


مطالب مشابه :


ارادو فروشگاه اینترنتی تبلت قیمت تبلت orado گوشی htc قیمت

Group - ارادو فروشگاه اینترنتی تبلت قیمت تبلت orado گوشی htc قیمت - Group




دو سال و 4 ماه !

سلام دوستای خوبم امروز اومدم عکسای آتلیه آرادو بذارم . اینم با کیکش انقدر شلوغ کرد که یادمون




رمان آقای حساس خانوم خشن – 11

آرادو کریم جلو چشمم کشت.آخه چرا؟! فکم با زمین برخورد کرد!کریم؟!چطور؟این که میگفت دیگه




شعبه هاي ماهيران در تهران

فروشگاه مجازي ارادو. سايت رسمي باشگاه




رمان آقای حساس خانوم خشن – 12

مامان کارت مراسم ختم آرادو از توی کیفش در آوردو گفت:




اسامی برندگان ال سی دی فروشگاه سامسونگ تنکابن و رامسر

متاسفانه هیچ کدام از مشتریان ارادو در لیست 200 نفره سامسونگ جای نگرفتند.




رمان آقای حساس خانوم خشن – 1

با یه دستم هلش دادمو با یه دست دیگم دست آرادو گرفتمو کشیدمش تو اونم چون انرژیش بابت خنده




برچسب :