رمان اردواج صوری 2
دو روز دیگه مراسم عقدم بود ومنم دپرس تر از همیشه. بهترین دوستم روشا هم رفته بود یه ماهی خارج پیش مادرش وهنوز نیومده بود.پدر مادر روشا از هم طلاق گرفته بودن .مادرش رفت خارج،پدرشم موند همینجا و زن گرفت خوب منم کسی رو نداشتم تا پیشش درد ودل کنم. کارم شده بود تاصبح بیدار موندن وفیلم دیدن واز اون طرف تا هشت شب خوابیدن.روز قبل از عقد ادرس خونه ی باراد از پدرش گرفتم و وسایلمو بردم اونجا. چیزی نبود جز لباسامو وچندتا خورده ریز.خونه باراد قشنگ بودو مدرن. تلویزیون هوشمند،کاغذ دیواری بنفش ومبلای یاسی،اشپزخونه ی شیک وکامل با کاغذ دیواری قرمز ومشکی و وسایل همرنگش .منم وسایلمو بردم به اتاقی که توش تخت یه نفره داشت.رنگ دیوارش ابی وقهوه ای بود با دراور قهوه ای وروتختی همرنگ دیوار. کلا خونش سه خواب بیشتر نداشت.یکیش که تخت دو نفره بود با عکسای باراد که اتاق خودش بود. اون یکی اتاق کار بود چون توش میز تحریر وچندتا نقشه ومیز کامپیوتربود وفقط می موند اون یکی که اتاق میهمان بود. منم همونو برداشتم.خودش خونه نبود من کلید از باباش گرفتم.وسایلمو که گذاشتم در بستم ورفتم سمت خونه. دقیقا شبی که فرداش قرار بود بریم محضر تا صبح بیدار موندم وفقط طرفای هفت صبح بود که یه چرتی زدم ولی چون ده ونیم محضر بود مامانم ساعت نه صبح بیدارم کرد. با هزار بدبختی رفتم وبا ده بار شستن صورتم بالاخره برای چند ساعت خواب از سرم پروندم. رفتم ومانتو نخی فیروزه که سوگند برام به عنوان کادوی تولد خریده بود پوشیدم و یه شلوار تفنگی مشکیم به همراه شال همرنگش برداشتم. جلو ایینه یکم کرم پودر به خودم مالییدم ورژ قرمزمو زدم.بد نشده بودم حداقل از نظر خودم خوشگل شده بودم.
– مامان جان اومدی؟
-اومدم!
خدایا خودمو به تو میسپارم.سریع رفتم وکتونی سیاهامو پوشیدم ورفتم پایین تا مامانم درقفل کنه یکم طول می کشید وچون قرار بود خودمون بریم محضر باید عجله می کردیم. حس کردم کیفم می لرزه. سریع دست کردم تو کیفم وگوشیمو کشیدم بیرون. با دیدن اسم نرخر تعجب کردم.
- بله؟
-بیاین پایین .
بعدم قطع کرد. پسره ی بی ادب! لحظه ای بعد لکسوز سفیدی جلو در خونمون وایستاد که همراه شد با اومدن مامانم.
– سوگل اقای فلفلی به گوشیم زنگ زدن و گفتن ..
–بله میدونم شاخ شمشاد اومدن!
بعدم با دستم به ماشین اشاره کردم. سریع رفتیم وصندلی عقب نشستیم. توکل این هفته اصلا با هم تماس نداشتیم . تو ماشین اصلا حرف نزد عین این بچه بد اخلاقا نشسته بود رو صندلیش. بچه پررو! فکر کرده کیه! نه خیلی من دلم می خواست باهاش ازدواج کنم دارم بالاخره بعد از یه ربع رسیدیم محضر . مارو پیاده کرد وخودش رفت ماشینو یه جا پارک کنه.
دوست ندارم محضر براتون تعریف کنم چون خیلی کسل کننده بود. خیلیـــی! ولی خدارو شکر بالاخره تموم شد به اصرار فلفلی و زنش که همون منشیشه وخداروشکر،زن مهربونیه و گریه مامانم به خاطر عذاب وجدان،ما رو رسوندن دم اپارتمان باراد وخودشون رفتن که اول مامان برسونن بعدم برن خونشون. بارادم دم در داشت با نگهبانی صحبت می کرد . منم چون کلید خونه رو داشتم معطّل نکردم و رفتم بالا.خونه ی باراد طبقه دوم یه ساختمون هشت طبقه بود. وقتی رسیدم اولین کاری که کردم سریع رفتم تو اتاقم ولباسامو در اوردم. باورم نمی شد که از الان به بعد باید اینجا زندگی کنم. خدارو شکر داییم برای اینکه مامانم تنها نباشه براش انتقالی گرفته واونو به شهر خودش و بچه هاش شمال برده. خانواده ی مادریم شمالین ولی پدریم کرجی. مانتومو اویزون کردم به چوب لباسی و اویزونش کردم تو کمد.حالا که قرار نیست تا همیشه ادامه داشته باشه ومن این پسره رو اصلا نمیشناسم ، دوست نداشتم با اینکه بهش محرمم منوبدون پوشش ببینه. پس درمو قفل کردم ویه تاپ وشلوارک از ساکم بیرون کشیدم و شروع کردم به چیدن لباسام تو کمد. چیز زیادی نداشتم.لباس مهمونیم چهار دست بیشتر نبود که شامل دوتا بولیز وشلوار ودوتام لباس شب. چون ما که کلا اهل مهمونی نبودیم وبابام فامیلاشوکه رفته بودن عروسی تو بم تواون زلزله از دست داد. مامانمم که فامیلاش شمالن پس مهمونی فامیلی برامون کم پیش میاد. ولی لباس خونه زیاد داشتم. اکثرشو سوگند بهم داده بود یا خودم گرفته بودم. وقتی کارم تموم شد یه کش وقوسی به بدنم دادم و رفتم وروی تخت دراز کشیدم. اوه اوه اوه! عجب سفته! دشکش عین سنگ بود! نظرم عوض شد وبلند شدم واز کشو یه شلوار سورمه ای و یه بافتنی مشکی برداشتم وپوشیدم یکی نیست بگه نه به اون تاپ تابستونیت نه به این بافتنی زمستونیت. من کلا عاشق سرما بودم.ولی حالا مجبور بودم لباس گرم بپوشم. به هر حال باید تحمل می کردم. یه شال نخی مشکیم سرم کردم وقفل اتاقم باز کردم و رفتم بیرون. خونه سوت وکور بود. احتمالا الان باید خواب باشه من که اصلا نفهمیدم کی اومد و کجا رفت برامم مهم نبود.من خودم از خواب ظهر بدم میومد به جز مواقعی که خیلی خسته باشم اون فرق می کنه! با خودم گفتم به هر حال بد نیست یه حالیم به شکم مبارک بدیم! رفتم سمت یخچال ودرشو باز کردم. یه پاکت دیدم که روش نوشته بود فست فود لیمو. توشم یه برگرو سیب زمینی بود. دوست داشتم بخورم ولی گفتم شاید مال خودشه . منم اگه برم ببینم غذامو یکی دیگه خورده حالم گرفته میشه! دوست نداشتم اینجوری حالشو بگیرم. شاید اگه می شناختمش یعنی مثلا برادرم بود بر می داشتم ولی وقتی هیچ اشنایتی باهم نداریم وفقط حکم همخونه رو داریم یکم زشته . با خودم گفتم فوقش شب خودم یه غذای خوش مزه سفارش می دم. در ضمن الانم اونقدر گشنم نبود که بخوام سفارش بدم پس خودمو به خوردن یه لقمه نون وپنیر قانع کردم چون هم آسون بود وهم سریع آماده می شد چون دوست داشتم سریع آماده شه تا برم بخوابم.داشتم از بی خوابی می مردم.غذام که تموم شد ظرفارو گذاشتم تو ظرفشویی ورفتم تو اتاقم ودرو قفل کردم وبا همون لباس تنم تصمیم به خوابیدن گرفتم. ساعت طرفای چهار بود ،دشکم سفت بود وحسشم نبود برم دنبال لحاف و دشک ترجیح دادم رو زمین بخوابم. بالشت وپتو رو انداختم رو زمین و چشمامو بستم ولی مگه می شد خوابید؟ با اینکه برای اولین بار تو عمرم بیشتر از ده ساعت خوابیده بودم اونم به خاطر دیشب بود ولی داشتم از بی خوابی می مردمم. می خواستم بخوابم ولی مگه بدن درد می ذاشت؟ساعت طرفای هفت صبح بود بدنم شده بود عین چوب کبریت!بسیار خوابم میومد وکل دیشب فقط وول خورده بودم ومثل ادم نخوابیدم و گردنم بد جور درد می کرد با خودم گفتم بابا به جهنم ورفتم رو دشک به هر حال هرچی بود دشک بود ! اونقدر گرمم بود که رفتم وپنجره رو تو اون سردی باز کردم و پتومم انداختم رو پام.چشمامو بستم . یه ربع طول کشید تا خوابم ببره ولی بالاخره خوابم برد به نیم ساعت نکشیده بیدار شدم. کمرم درد می کرد بدنم یخ کرده بود اصلا یه وضعی بود. شالمو انداختم رو سرم ورفتم از اتاق بیرون که همزمان شد با صدای بسته شدن در. وقتی مطمئن شدم رفته. یه سرک به اتاقش کشیدم. لحافش کنار بود تختش نا مرتب. لامصب بد جوری به حوسم انداخته بود تا دشک اونم چک کنم.کور مال کور مال رفتم سمت دشکش .ای نامرد دشکش از مال من خیلی نرم تر وراحت تر بود جوری که من الان کم داشتم. به درک! گوشیمو اوردم و رو دوازده کوک کردم. بعدم خودم تو جاش دراز کشیدم .انگار رو یه تیکه ابر که تو نور خورشید قرار گرفته خوابیدی! نرم وگرم. چیزی که واقعا بهش احتیاج داشتم. به دو ثانیه نرسیده خوابم برد.
فصل دو با صدای زتگ تلفن خونه از خواب پریدم.خرامان خرامان خودمو بهش رسوندم.
- بله؟
- الو باراد جون؟
صدای شاد یه دختر تو گوشی پیچید
.- باراد جون نیستن.
–ببخشید شما؟
با اینکه می دونستم بهش میگه ولی گفتم: من زنشم. چند ثانیه سکوت.
–الوو؟
- چند وقته؟
صداش همراه با بغض بود. به دروغ گفتم :یه ساله!
– بچه داری ازش؟
-دوتا!
بعدششم صدای گریه بود وتلفن قطع شد. تلفن گذاشتم سر جاش. بدون برنامه ماموریتم برای تغییر باراد شروع شده بود. البته اگه بشه! یه نگاهی به ساعت کردم هفت بود! وای ! یکان قلبم تو سینم وایستاد.نکنه منو تو تختش دیده باشه اگه اینجوری باشه چی؟ ولی اگه خونه نیومده باشه چی؟خدا کنه اینجور باشه. اصلا دیده باشه مگه جرم کردم؟ یعنی چی! دلم ضعف رفت رفتم سر یخچال هنوزم اون همبرگر تو یخچال بود.ولی شاید خراب شده! یه وقت مسموم نشم. سیب زمینیشو در اوردم وشروع به خوردنش کردم. چه ترد وخوش مزه! یه کمم سس ریختم روش بدجوری چسبید. به خاطر این مسائل وتنبلی نمازام تو این دو سه روزه غذا شده بود. برای همین وضو گرفتم ورفتم از ساکم چادر وجانمازمو بیرون کشیدم وبا گفتن نیتم شروع به نماز کردم.باید کل نمازای امروزمو می خوندم .صبح،ظهر،عصر،مغرب وعشا. بین سجده نماز ظهرم بودم که صدای کوبیده شدن در اومد بعدم بلافاصله در اتاقم با شدت باز شد. می تونستم صدای نفساشو بشنوم. گروم!گروم. می دونستم با کار امروزم گور خودمو کندم.برای همینم سعی کردم نمازامو اهسته بخونم تا شاید عصبانیتش بخوابه.نمازام ده دقیقه طول کشید خودم دیگه اخراش حوصلم سر رفته بود. اخرم یه دو رکعت نماز شکر خوندم واز خدا خواستم عاقبت مارو امشب به خیر کنه!. با صبر وحوصله زیاد که هیچ وقت نداشتم چادر وجانمازمو جمع کردم وگذاشتم تو کمد دیواری. بعدم شالمو سرم کردم وبا گفتن نام خدا رفتم بیرون.داشت با تلفن حرف می زد. با دیدن من اومد سمتم. گوشیرو داد بهم.همین طوری نگاش کردم.
– الو؟
صدای همون دختر بود که بهش دروغ گفته بودم.
–بله؟
- ببینید خانم ، من همون دختریم که بهش گفتی زن بارادی واسمم روشنک، باراد همه ی ماجرای ازدواجتون وماموریت که پدرش به شما داده رو هم برام گفت. منم از شما فقط یه چیزی می خوام اونم این که حرفاشو تایید کنید وبگین که فقط به خاطر وظیفه ای که بر عهده ی شما گذاشتن این کارو کردید.
وای وای ! این پسره منو دیوونه می کنه. یه جوری تعریف کرده که انگار من پرستارشم وبه من پول دادن محافظش باشم! با اینکه از باراد می ترسیدم ولی به خاطر لج بازیم که شده گفتم:-
متاسفم براتون که حرفای ادمای کثیفی مثل باراد باور کردین ! اون اگه ادم بود نمیومد...
یهو تلفن محکم از دستم کشید.
- هووو! چته؟
-الو،الو روشنک؟
منم تا این الو الو می کرد فلنگ بستم ودویدم تو اتاق تا اومدم در ببندم رسید به در فشار داد منم از اونور زور زدم ولی متاسفانه چون از من قوی تر بود اثری نکرد ودر باز شد. من مثل این قربانیای فیلمای ترسناک که هیولای قصه گیرشون انداخته عقب عقب رفتم تا اینکه پام گیر کرد به لبه ی فرش وبا پس کله رفتم عقب. کف اتاق سرامیک بود برای همین بدجوری دردم گرفته بود.جوری خوردم زمین که گیرم شکست و رفت تو سرم!
–خوب گوشاتو باز کن اگه فقط یه بار دیگه فقط یه بار دیگه..
با پررویی گفتم:
هیچ غلطی نمی تونی بکنی!
از گرمایی که به همراه خیسی تو پشت سرم حس کردم فهمیدم سرم شکسته.
- می خوای ببینی چه غلطی می کنم؟
-مثلا چی؟ دوباره سرمو بشکنی؟
- مگه شکسته؟(صداش همراه با تعجب بود)
به سختی از جام پا شدم و دستمو به پس سرم کشیدم.
- بله! شکسته. دستشو اورد نزدیکتر:
-ببینم!
با خشونت تمام دستشو پس زدم:
به من دست نزن عوضی!
بعدم سریع از چوب لباسی پشت در مانتومو برداشتم و روانه شدم به سوی در. در بین راه دستمو گرفت وکشید. جیغم هوا رفت: یواش!دستم در اومد
.- کجا؟
-جهنم! جایی که تورو دوباره نبینم!
ولی مگه ول می کرد دستو!
- بی پول؟
-مطمئن باش اون بیرون صدتا با غیرت تر از توپیدا می شه که کمکم کنه!
– لازم نکرده.
بعدم پرتم کرد سمت مبل.
–هووو! چته وحشی!!
کلید رو از جا کلیدی برداشت ودر قفل کرد. دویدم سمت در. بازومو کشید وکه یه سکندری خوردم واگه نمی گرفتم می افتادم زمین.
- ولم کن اشغال!
هرچی تقلا کردم فایده نداشت بالاخره به خاطر ضربه ای که بهم خورده بود وگیجی که داشتم خسته شدم وبدنم شل شد.با یه دستش بازوی سمت خودشوگرفت و اون یکیم انداخت دور اون بازوم.وقتی منو رو مبل نشوند خودش یه دقیقه رفت سمت اتاق کارش وبعدش با یه جعبه کمک های اولیه برگشت. دستشو برد سمت شالم. منم از روی لج بازی سرمو کشیدم کنار وگفتم:
چی کار می کنی؟
می خوام سرتو پانسمان کنم.
- اِاِاِاِ! از کی تا حالا؟
خیلی جدی گفت: چهار سال.
بعد دوباره دستشو برد سمت سرم.
–دوست ندارم یه نامحرم روسریمو از سرم باز کنه!
یک لحظه با تعجب بهم نگاه کرد . وسایلو پرت کرد اونور.
- به درک! اونقدر خون ریزی کن تابمیری!
اره می دونم زیاده روی کردم حالا چجوری برم درمونگاه؟سرمو تکیه دادم به دستام.
–سرتو بگیر بالا!
با عصبانیت گفت. سرمو گرفتم بالا وبا مظلومیت نگاهش کردم. دستشو برد سمت شالم. منم چشمامو بستم. وقتی شالمو از سرم برداشت دستشو برد سمت گیره سرم واونم از موهام جدا کرد. لحظه ای بعد خرمنی از موهام بود که دور سرم ولو شد.موهام یه جورایی عجیب وقریب بود. رنگش معلوم نبود . خرمایی بود ولی تو نور طلایی می شد وسشوار که می کشیدی قهوه ای. چشمامو باز کردم وبا چشمای اشک الود بهش نگاه کردم. اونم داشت به من نگاه می کرد.بلند شد وسرمو پانسمان کرد. جراحتش جزئی بود ولی من ضغیف شده بودم. دوروز بود که درست غذا نخورده بودم. دیشب شام وامروزم کلا هیچی نخورده بودم.
- چیزی خوردی؟اخه تا یه ساعت پیش که خواب بودی!
وای پس می دونست! نباید خودمو ول می کردم.
–اره یه ذزه سیب زمینی..
بدون توجه به ادامه حرفم رفت تو اشپزخونه. ایــــــــش! فقط بلد بزنه تو برجک ادم. سرمو که بالا یهو همون پاکت غذا رو انداخت رو پام. تمام رفتاراش زنندست. نه به اون محبتش نه به این پرت کردنش! جوری رفتار میکنه که انگار داره به سگش غذا میده! کیسه غذارو پرت کردم اونور وبلند شدم وتلفن برداشتم. معلوم نبود کدوم جهنم دره ای رفته! یا تو اتاقش یا هم داره یه جا دیگه زور میزنه! برای خودم یه پیتزا مخلوط با سیب زمینی سفارش دادم. خودمم رفتم تو اتاقم یه کلیپس جدید برداشتم وموهاموباهاشم جمع کردم.با اینکه نباید این کارو می کردم ولی نمی تونستم با موهای باز تکون بخورم ، راحت نبودم. حالا که دیگه دیده بود فرقی نداشت من شال سرم کنم یا نکنم.
- سوگل؟
ای بابا این نمیفهمه ما اونقدر باهم صمیمی نیستیم که منواین جوری صدا می کنه؟ اومد در اتاقم باز کرد.
- صدامو نمیشنوی؟
خودمو زدم به اون راه.
- نه مگه صدام کردی؟
-باید برات سمعک سفارش بدم.
با حرص گفتم: بهتره برای خودت یکم شعور وادب سفارش بدی که بفهمی ادم غذا رو جلوی کسی پرت نمیکنه. برو کنار.
خواستم برم که نذاشت وسر جاش وایستاد. خندید وبا لحن خاصی گفت:
بهت بر خورد مو قشنگ؟
وای یعنی داشت دیوونم میکرد.
با لج گفتم: من نمیدونم چجوری به تو مدرک دادن. لابد با مریضای زنه دیگتم همین برخورد داری که بابات ازم خواسته عوضت کنم نه؟
رنگ صورتش به سرعت تغییر کرد. قرمز شد وحشتناک. حقِت! بعدم با تنه از کنارش رد شدم.چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در کل خونه رو لرزوند. بدجوری عصبیش کرده بودم. صدای زنگ در منو از جام بلند کرد.چون حوصله ی پایین رفتن نداشتم به مرد گفتم بیاد بالا. وفتی یارو اومد بالا ، در که باز کردم نزدیک بود جفت پا بپر تو آخرشم اینجوری کرد.
- مهمون من باش!
–نه مرسی.
– ایشاالله دوباره مزاحم میشم.
و با لبخند کجی رفت. توروخدا میبینی! مردم چه پررو شدن! غذارو که گرفتم،یه لیوان نوشابم برای خودم ریختم ومشغول به خوردنش شدم. از هشت برش پیتزا چهارتاشو خوردم بقیشم گذاشتم تو یخچال. با اینکه هنوز گرسنم بود ولی ترجیح دادم بقیشو سیب زمینی بخورم. رو مبل نشستم وتلویزیون روشن کردم. یهو از اتاق اومد بیرون.
– پاشو برو تو اتاقت.
باز بی ادب شد.
- نمی رم.
اومد جلوم وایستاد. منم بلند شدم و وایستادم .
–میشه بپرسم چرا؟
-من مهمون دارم.
- خوب به من چه؟ ببرشون بیرون.
– اِ؟ ببخشیدا مثل اینکه اینجا خونه ی من!
دیدم این یه مورد حق داشت. اینجا خونه ی اون حتی اگه باهاش ازدواج کردم
.- اصلا.. اصلا میخوام تلویزیون ببینم!
دستشو لای موهاش کشید ویه پوفی کرد وگفت:
مشکلت همینه؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. دستمو گرفت ومنو کشوند تو اتاقش. یه کنترلم داد وگفت:
بیا اینم تلویزیون!
وبه ال ای دی تو اتاقش اشاره کرد.یه نگاهی به ال ای دی کردم وبا لبخند با خودم گفتم تو کی اینجا بودی شیطون؟پس چرا صدایی ازت در نمیومد؟
- دیگه مشکلی نیست؟
-نچ.
بعدم رفت بیرون ودرو بست .منم رو تخت لم دادم وبه ادامه ی برنامم توجه کردم. نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه بلند شد. صدای تلویزیون کم کردم تا بفهمم مهموناش کین. نامردا همشونم صدای دختر بود. فقط سه تا صدای پسر شنیدم وپنج تا دختر. یکیشون اینجوری کرد:
باراد جوووووونم؟
-جووون؟
یعنی داشت حرصم در میومد. لای در بیشتر باز گذاشتم تا درست تر بفهمم. یکی از پسرا گفت:
ببین چی دارم! اصل اصل مال شیراز. شراب درجه یک! به مهمونیای این جوری عادت داشتم ولی نه اینجوری.همشون مهمونیای خانوادگی بودن نه یه مشت آدم ... لا اله الا الله! تحمل همچین محفلی برام سخت شده بود با عصبانیت تمام رفتم تو اتاقم ویه مانتو وشال در اوردم وکیفمم برداشتم.
یکی از دخترا: راستی باراد جونم شنیدم روشنک می گفت زن گرفتی! کو اون خانم خوشبخت؟
با قاطعیت گفتم:
دنبال من می گردین؟
همشون برگشتن سمتم. لبخند باراد محو شد. با عصبانیت رفتم سمت در وکفشامو پوشیدم. با لحن خاصی گفتم: ببخشید مجلستون بهم زدم! خواهش می کنم راحت باشین (اینجارو با حرص گفتم) چون من دارم میرم.
دستگیر رو پیچوندم.
- کجا؟
برگشتم سمتش: جایی که مزاحم هیچکس نباشم .
ودر بستم. غرورم نذاشت اشکام در بیاد. اره من یه بار تونسته بودم ولی اون فرق می کرد. اون فرق می کرد لعنتیا! اون خواهرم بود! هم جنس خودم بود ازمن کوچیکتر بود! اونو دوست داشتم ولی باراد.. گیج شده بودم. نمی دونستم باید کجا برم .همین جور تو کوچه های محل داشتم می گشتم. تنم از سرما یخ کرده بود.رو نیمکت پارک دم خونمون نشستم. ساعت ده شب بود. هوا سرد بود وپرنده پر نمی زد.سرمو گذاشتم لایه دستام. لامصب بدجوری درد میکرد. اخه یکی به من بگه من این پسر رو چجوری عوض کنم؟ اخه یکی به من بگه این چه کاری بود که من کردم؟ مطمئنا الان داره از عصبانیت می ترکه! گند زدم به کل مهمونیش. شایدم براشون اصلا مهم نبود والان دارن کارشونو ادامه میدن!اره حتما همین جوری. دستامو برای اینکه گرم کنم بهم مالیدم.اونقدر سرد بود که از چشمام اشک میومد. اَه! چرا یادم نبود کاپشنمو بردارم! لعنتی!!
مطالب مشابه :
رمان اردواج صوری 2
رمان عشقولانه - رمان اردواج صوری 2 - رمان عشقولانه - رمان
رمان عشقولانه و رمان دوستان
دنیای رمان - رمان عشقولانه و رمان دوستان - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های
3 رمان عشقولانه واسه موبایل!!!!
خانوم طلا - 3 رمان عشقولانه واسه موبایل!!!! - از امروز به بعد چیزایی که واسه موبایل مربوطه رو
برچسب :
رمان عشقولانه