رمان دختری از جنس غرور قسمت 14 و آخررررررررر
آها درسته! ببین پارمیس میگه شوهرت خشگله .خوشتیپه ، تازه خوش زبون هم هس ، بامزه هم هس دیگه چی می خوای؟
من :می خوام که تو الان بری اونورتر خفه شدم .
ایلیا : نچ نمی رم بعد اومد نزدیکتر م گفتم : برو اونور دیگه . ایلیا اومد نزدیکتر و چسبید بهم و گفت : پپارمیس به خدا نمی تونم ازت دور شم ،اگه می تونستم دیگه هیچ دردی نداشتم . بعد سرشو آورد نزدیک صورتمو گفت : خواهش می کنم تکون نخور .
ایلیا لباشو گذاشت روی لبام . داغی لباش کل وجودمو داغ کرده بود مگه من می تونستم نسبت به این کسی که کنارم بود بی تفاوت باشم ؟
ایلیا باصدای شنیدن در سرشو کشید عقب . یه دقیقه بعد ،پدیده و آیدین اومدن داخل . پدیده حسابی خوشحال بود . ایلیا بلند شدو گفت : پس عزیزم من می رم .
من: مراقب خودت باش .
آیدین : پارمیس شما همش خونه بودین؟
من: نه بابا رفتیم بیرون یه چرخی زدیم . پدیده رفت توی اتاق و گفت خسته اس و میخواد بخوابه .
آیدین نشست روی مبل روبرویی و ذل زد به من1
بی خیال تی ویو روشن کردمو گفتم : خوش گذشت فکراتو کردی ؟
آیدین : بلند شو بریم بیرون لباساتو که هنوز در نیاوردی پاشو .
من: کجا ؟ ایلیا نیس .
آیدین : بهت نمیاداز اون زنای حرف گوش کن باشی پاشو بریم بهت بد نمیگذره .
آیدین دستمو گرفتو آروم هلم داد طرف در و گفت : بجنب دیگه.
دوباره سوار ماشین آیدین شدم و لی ایندفعه اون مقصد و می دونست و اون با من کار داشت. آیدین جلوی یه رستوران متوقف شد . باهم رفتیم داخل و آیدین یه میز انتخاب کرد و سفارش دوتا کباب داد . یه چند دقیقه ساکت شد و بعد گفت : من فکرامو کردم تو راست می گفتی ، من واقعا پدیده رو دوست دارم و امروز هم بهش گفتم! دستام رو روی هم گذاشته بودم روی میز از این حرفش خیلی خوشحال شدم و خندیدم ! آیدین دستاشو آورد جلو و دستامو توی دستش گرفت و گفت : ممنونم ! با این کارش یه شوک بهم وارد شد اما برای خراب نشدن وضعیت ،مجبور شدم یه لبخند بزنم! آیدین گفت : من واقعا بین تو و پدیده مونده بودم ولی اون حرفا باعث شدکه از شک دربیام ! کبابارو آوردن!و مشغول خوردن شدیم!
بعد از ناهار خوشحال با آیدین برگشتم خونه ، ایلیا باید الا پیش پدرجون باشه پس از آیدین تشکر کردمو رفتم توی اتاقمون !پدیده خواب بود منم نشستمو یه ذره از درسامو خوندم که بلافاصله صدای در اتاقم اومد فکر کردم آیدینه بلند شدم و درو بازه کردم اما ایلیا با عصبانیت پشت در بود ! گفت: من می خوام برم آلمان خانم آریا خداحافظ و رفت ! این چرا اینجوری بود مگه این نبود که می گفت من بی تو نمی رم و اینا ! رفتم بیرون توی اتاق نشیمن ، غرورم اجازه نمی داد برم در اتاقش ! منتظر وایسادم تا بیاد بیرون ! ایلیا با ساکش اومد و گفت : خداحافظ برای همیشه خانم آریا ، امیدوارم با آیدین بهت خوش بگذره ! از در رفت ، رفت راستی راستی رفت ! رفت برای همیشه ! چرا همچین فکری کرده بود همونجا نشسته امو گریه کردم!
از زبون ایلیا :
سند صیغه امونوفراموش کردم ببرم ، خواستم برگردم تا سندو بردارم و ببرم پیش پدرجون تا دائم بشه و منو پارمیس برای همیشه برای هم بشیم اما درکمال ناباوری دیدم آیدین دستای پارمیسو گرفته و دارن باهم می رن جایی تعقیبشون کردم تا اینکه باهم رفتن یه رستوران ، باورش برام مشکل بود که این پارمیس من باشه!
موقعی که دیدم آیدین دستاشو گرفت و اونم لبخند زد انگار بردنم توی جهنم و آتیشم زدنو برگشتم ! اما بعد فکر کردم شاید اون واقعا منو دوست نداره ! وقتی ناهارشون خوردن و اون شاد و خوشحال برگشت خونه باورم شد که منو دوست نداره و ایدین بهتر می تونه خوشبختش کنه پس من میرم همون طور که خودش ازم خواست !وقتی برگشتم خونه مستقیم رفتم در اتاقش ، برام سخت بود که تنها عشقمو ترک کنم و بتونم عصبانیتمو کنترل کنم اما هرجور بود انجامش دادم بهش گفتم که من میرم و چمدونمو بستم بی هیچ حرف دیگه ای در خونه رو برای همیشه بستم.
درو که بستم قلبمو هم اونجا پشت در جا گذاشتم !
سوار ماشینم شدم و تا آخر پپامو روی گا زفشار دادم ! نمی دونستم چطور باید ناراحتیمو خالی کنم گوشیم مرتب زنگ می خورد ،مطمئننا خودش بود اما نمی خواستم جواب بدم ! گوشیمو خاموش کردم! تهران که رسیدم مستقیم رفتم فرودگاه و بلیطامو نشون دادم و رفتم سوار هواپیما شدم ، نمی خواستم بیام خارج ،می خواستم قیدکارو شغلو پولو بزنم و پیش عشقم بمونم اما دقیقا سر بزنگاه یه حقیقت تلخو فهمیدم ! توی هواپیما دوباره پشیمون شدم اما به خودم گفتم : اون که دوستت نداشت تو چرا خودت رو ناراحت می کنی ؟اما مگه می شد؟ من نمی تونستم بدون اون نفس بکشم ! به خودم خندیدم هه هه پس الان دارم چی کار می کنم ؟ یه جواب دیگه پیدا شد گفت داری زجر می کشی نه نفس! پامو که گذاشتم توی خاک آلمان می خواستم همه چیو فراموش کنم کارامو پیگیری می کردم تا مشغول باشمو فکر م به پارمیس پرت نشه !
از زبون پارمیس:
دوهفته گذشته هیچ خبری از ایلیا نیست ،هیچی ! اونقدر دلم براش تنگ شده که نمیدونم چیکار کنم . حالم خیلی خرابه دانشگاهم نمیرم اگه برمم ساکت فقط یه گوشه میشینمو ذل می زنم به زمین .
چرا ایلیا فکر کرد که من با آیدین خوشبخت میشم اصلا چرا فکر کرد ماباهم رابطه داریم ؟ شایدم یه بهونه بود . شاید..شاید...اما هیچ کاری نمیتونم بکنم . مهم اینجاست که اومد و منو تغییر داد و رفت . اگر نمیخواست بمونه اصلا نباید میومد .
امروز باید برم دانشگاه . لباسامو پوشیدمو و آماده شدم و با یه تاکسی رفتم دانشگاه . توی کلاس، طبق معمول به یه نقطه خیره شده بودم دیگه استادم می دونست که نباید چیزی به من بگه .
از دانشگاه که اومدم بیرون ، خواستم از خیابون رد شم . هیچ ماشینی نبود وسطای خیابون که رسیدم صدای جیغ پدیده اومد که گفت : پارمیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس ماشینننننننننننننننن! اما دیر شده بود . فقط فهمیدم که سرم خورد به آسفالت جاده و همه چیز سیاه شد .
چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم نگاه نگران پارمیس بود که روی چشمام ثابت شده بود! نیاز به سئوالات تکراری نبود صددرصد توی بیمارستان بودمتمام اتفاقات اومد مثل یه فیلم اومد جلوم ، توی خیابون بودم که صدای جیغ پدیده اومد و بعد یه ضربه ی شدید به مغزم ! هه چه جالب احساس می کنم یه چیز مهم و فراموش کردم یه چیز خیلی خیلی مهم اما هرچی تلاش می کنم چیزی یادم نمیاد !
پدیده با دیدن باز شدن چشمام گفت: سلام آبجی دوباره به دنیا خوش اومدی! بعد بلند شد از در رفت بیرون !
جمله اش گنگ بود ولی میشد اینو ازش برداشت کرد که من مرز بین مرگ و زندگی بودم که دوباره به این دنیا برگشتم!چه خنده دار!
پدیده با آیدین و یه مرد سفید پوش که مطمئنا دکتر بود اومد دکتر مرد خشکی بود که گفت : این دونفرو می شناسی ؟
پوزخندی زدمو گفتم : هر چقد که این دو نفرو خوب میشناسم شما رو نمیشناسم.آیدین پشت دکتر وایساده بود از این حرفم خنده اش گرفت ولی سعی کرد نخنده . دکتر که مشخص بود عصبانی شده روبه پدیده گفت: خوشبختانه یا متاسفانه ایشون دچار عوارض ضربه مغزی نشدن و هنوزهم باید مثل گذشته باشن هر چند که فکر کنم ادب رو فراموش کردن در هر صورت اگر مشکلی بود به پرستار خبر بدید و شما تا پس فردا اینجایید .
حوصله ی محیط بیمارستان نداشتم ، اعتراض کردمو گفتم : دکتر من خودم دانشجوی پزشکی ام بیماری که تصادف کرده در صورت بهبودی و نبود مشکل حداکثر تا یکروز می تونه بمونه نه ؟ البته این صحبت های استادمونه شاید شما طور دیگه ای برداشت می کنین ! دکتر باهمون لحن خشکش گفت: بله بیماری که دچار مشکل نباشه اما باید بگم که شما دو روزه اینجایید و توی بخش ای سی یو هستید و یه عمل جراحی رو گذروندید و..........!
از تعجب سرمو چرخوندم طرف پدیده که با چشم تصدیق کرد . دیگه حرفی نزدم ولی هنوز توی شک این تصادف بودم.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
کنار پنجره ی اتاق بودم که پدیده با یه پلاستیک کمپوت آبمیوه و خرت و پرت اومد وئ گفت: سلام آجی ، خوبی؟
من: پدیده ؟
پدیده : ها؟
من: احساس می کنم یه چیز خیلی خیلی مهمو فراموش کردم ، یه چیزی که اگه من بیاد نیارم نابود میشه!
پدیده یه لبخند ناراحت زد و گفت: فعلا باید بخوری بعدا توی مغزت سرچ کن ببین چی بوده !
تا زمانی که توی بیمارستان بودم ذهنم درگیر همون نکته ی یا چیز یا کس فراموش شده بود!پدیده به پارسا و پرهام خبر داده بود و اونا هم اومده بودن ، پدر دومم یا همون عموی واقعیم هم از فرانسه برگشته بود تهران تا منو ببینه ، ایدین به خاطر حضور بابا آفتابی نمی شد اما من پدیده رو می فرستادم دنبالش ،پارسا عین پروانه دورم می چرخید انگار که یه چیزی دادن بهش گفتن اگه خش بردار به دار آویزونت می کنیم !
بابا ازم خواست تا برگردم برم شیراز و دیگه تهران نمونم اما باز هم تونستم راضیش کنم ولی مردد بودم بهش بگم که من گذشته امو می دونم یا نه.به پدیده و پرهامو پارسا هم گفتم که باهم مشورت کنیم و به بابا بگیم که ما همچیزو می دونیم!
پدیده و پرهام روی دو تا صندلی بیمارستان کنار تخت من نشسته بودن و پارسا هم کنارم روی تخت نشسته بود ، همه منتظر اومدن بابا بودیم ،استرس سر تا پامونو گرفته بود قرار بود ممن شروع کنم! بابا در اتاقو باز کردو اومد توی اتاقم ، و روی یه صندلی گوشه ی اتاقم نشست( اتاق بیمارستان). پارسا گفت : بابا میای نزدیکتر ما می خواستیم یه چیزی بگیم !
بابا صندلیشو آورد کنار تختمو نشست و گفت : بگو پارسا جان !
پارسا : خوب ببینید ...........همممممممم پارمیس خودش می گه!
من : بابا ؟
بابا : جانم عزیزم ؟
من: من واقعا متشکرم از اینکه این همه سال زحمت مارو کشیدید، ولی خوب می دونید هر کس بالاخره یه روزی مستقل میشه و میره پی زندگیش !گذشته برهمه ی این ها ...................می دونید برای همه ی ما چهار نفر دونستن این که چرا هیچ وقت کسی چیزی از پدر بزرگ یا اسمی از مادر بزرگمون نمی بره یه رویا بود !
چهره ی بابا متفکرو نگران شد و گفت : خوب حالا می خواین چی بدونین ؟
لبخندی زدمو گفتم: می دونی بابا نیاز به دونستن هیچی نیست ما هر چهارنفرمون همه چیزو می دونیم !حتی کوچکترین جزئییاتو!
بابا: چی رو می دونید؟
پدیده دنباله ی حرفای منو گرفت و پارسا بلند شد تا برام آب بیاره پدیده ادامه داد : ببینید شوهر عمه یا بهتر بگم عمو جون ماهمه چیزو درباره ی زندگیو گذشته و پدرو مادر و پدر بزرگمون می دونیم وهمه می دونیم که ما چهار نفر خواهر و برادریم !
بابا: لبخندی زدو گفت : حقیقت هیچ وقت پنهان نمیشه ، می دونستم که اگه بیاید تهران ،همه چیزو می فهمید برای همین مخالف اومدنتون بودم خوب حالا که فهمیدید می خواید چه کار کنید؟
از اینطور جواب دادن بابا متعجب شدن این عکس العمل برام غیر قابل هضم بود.
من: با وجود اینکه همه چیز تغییر کرده اما هیچ چیز تغییر نکرده ما می خواستیم فقط شما اینو بدونید و اینکه بقیه هم باید بدونن ما همه از یه خونیم!
پرهام که تا به حال حرفی نزده بود گفت: همیشه پارمیس با بقیه فرق می کرد هیچ وقت مثل بقیه نبودبرام یه جور حس حمایت داشتم نسبت بهش و یه ارتباط حسی نامفهوم خوب این یعنی ما خواهر و برادریم. هیچوقت خوابشوهم نمیدیدم پارسا برادرم باشه یا پارمیس خواهرم باشه با این وجود باید اعلام کنم که من اینجا ارشدم درسته ؟
همه از این حرف پرهام خندیدیم ، این که پرهام حرف خنده دار بزنه مثل این بود که به عجایب هفتگانه یه چیزی اضافه بشه تا این حد غیر ممکن بود ولی خوب همه چیز زندگی من ممکن های غیرممکن بود!
پرهام دنباله ی حرفشو گرفت و گفت: عمو جان من خودم اینو به همه اعلام می کنم !
من : بابا پندار یه چیزی بگم؟
بابا: هر چی دوست داری بگو!
ممن: شما هنوزم بابا پندار منیا ، خیال ورت نداره ها!
با این حرف دوباره همه خندیدیم !
بعد از همه ی این حرفا بالاخره بابا بلند شد و گفت: من می خواستم نذارم بفهمید اما باخود گفتم تاکی؟ درنتیجه گذاشتم که اگر خودتون فهمیدید که فهمیدید اگر نه من هم چیزی نگم و از اتاق رفت ! پرهام گفت: پارمیس جان؟
من : بله پرهام؟
پرهام : متاسفم پارمیس ولی من الان تو امتحانامه اگه ناراحت نمی شی من باید برگردم بوشهر!
خندیدمو و گفتم: مثل این که من خودم برای امتحان و درس و دانشگاه تصادف کردما ! خوب حالا این داداش پارسا رو هم وردار با خودت ببر که اگه نگیریش همینجا خونه می زنه با ما می مونه!
پارسا ک ای پارمیس ! نخیرم اینطوری نیس اونموقع ابجی تکه بودی حالا پدیده هم هس !
من : حالا نمی خوای برگردی؟ درسات می مونه مگه تو امسال کنکور نداری؟
پارسا : چرا من می خوام برم تو حرص نزن!
بعد با پرهام بلند شدنو دونه دونه اومدن کنارمو دستمو گرفتنو گفتن امیدوارم خوب شیو از این حرفا و رفتن در که بسته شد ! فقط منو پدیده توی اتاق بودیم!
من: پدیده، من احساس می کنم بازم یه چیز مهمو فراموش کردم یه چیز خیلی مهم یه نفرو !
پدیده مثل دفعه ی قبل یه لبخند غمگین زد و گفت: نگران نباش اجی پیداش می کنی!حالا بخواب!
از زبون ایلیا:
دوهفته از اینکه من اومدم المان می گذره روز غرق در کارم ، شبا که بر میگردم خونه ، سیگار و مشروب تنها همخونه ایمه بعدشم با چند تا قرص خواب اور میرم تو تخت تا یه روز دیگه ارو شروع کنم!
زندگیم اونقدر چرته که ازش بیزار شدم هر کاری می کنم هیچ فایده ای نداره تنها کسی که می تونه این وضعیتو سامون بده فقط و فقط خودشه !فقط پارمیس می تونه منو دوباره مثل اولم کنه!
به این فکرم پوزخندی می زنمو سیگارو گوشه ی لبم جابه جا می کنم یه لیوان شراب از روی میز برمی دارمو دوباره به خاطراتم فک می کنم!
سیگارو میندازم توی جا سیگاریو بلند میشم میرم توی یخچال دنبال یه لیوان اب که با قرص های خواب اورم بخورم زندگیم تو اینجا همش خلاصه شده توی همینا!
امشب دیگه طاقت ندارم رفتم طرف گوشیمو و شماره ی پارمیسو گرفتم و گذاشتم کنار گوشم . گوشیو برداشت، الو؟
هیچی نمی گم شنیدن صداش برام کافیه ! دوباره گفت: پرهام تویی ؟ پارمیس می گه حالم خوب نیس......... ببخشید شما؟
چی پارمیس من چشه که خوب نیس؟ گوشی از دستم افتاد ، یعنی چیزیش شده؟ گوشیو گذاشتم و رفتم طرف شماره ای که از ایدین داشتم!حتما اون عوضی می دونست چشه !
شمارشو روی یه تیکه کاغذ توی ته کشو پیدا کردم! رفتم طرف گوشیمو شمارشو گرفتم نمیدونستم چی بگم فقط و فقط می دونستم که الان می خوام بدونم پارمیس خوبه یا نه! گوشی توی دستم می لرزید صدای خو نامردش بود گفت: سلام !شما؟
من: همونیم که عشقشو دزدیدی!
ایدین : به جا نمیارم شما؟
خیلی سعی کردم عصبانیتمو کنترل کنمو گوشی توی دستمو خرد نکنم!
ایدین : ایلیا ؟ خودتی پسر؟
من: اسممو نیار عوضی!
ایدین : به جان خودم نه به جون همون پارمیسی که برات عزیزه من و پارمیس هیچ رابطه ای باهم نداریم ایلیا!
من : خفه شو اشغال اون روز توی رستوران تو نبودی با پارمیس؟
ایدین : من بودم ولی نه به اون دلیلی که تو فک می کنی ، تو الان کجایی؟
یه ذره اروم شدم یعنی میشه من اشتباه کرده باشم؟ممکنه چیزی نبوده باشه؟
من: من .....الان ایران نیستم!
ایدین: چی ؟ ایران نیستی؟ کجایی ایلیا الان که باید باشی نیستی؟ پارمیس.................!
من: پارمیس چی چرا حرفتو خوردی؟
ایدین : هیچی نمی تونی بیای ایران؟
پشت تلفن داد زدم : پارمیس چی؟
ایدین : هیچی چرا داد می زنی ؟ پارمیس...........پارمیس تصادف کرده و بردنش برای جراحی 3 روز توی ای سی یو بود!دکتر گفت که ممکنه کسی رو به جا نیاره اما خدا رو شکر همه ارو شناخت ! ایلیا ! داداش ، به جان پارمیس که می دونم دوسش داری ، ما رابطه ای نداریم اصلا من پدیده ارو دوست دارم ، تو رو خدا به خاطر پارمیسم که شده برگرد ایران!
من: بعدا باهات تماس می گیرم!
و گوشیو قطع کردم . سرم در حال انقجار بود یعنی ممکنه پارمیس من تصادف کرده باشه ، یا اصلا ممکنه من اشتباه کرده باشم؟
دو تا ارامبخش دیگه هم خوردم تا بتونم یکم بدون فکر بخوابم اما بازم فکر پارمیس نمی ذاشت بخوابم!
صبح بلند شدم کت وشلوارمو پوشیدمو رفتم طرف دفتر کارم در یک کشور بیگانه! هه من اینجا هم درس می خونم هم براشون کار می کنم چه جالب! با خودم فکر کردم این چه ارزشی برام داشت که من تمام زندگیمو توی ایران ول کردمو اومدم اینجا !خودم به خودم جواب دادم هیچی تو فقط به خاطر پارمیس اومدی به خاطر اینکه عصبانی بودی کله ات داغ بود حتی به حرفاشم گوش نکردی !احمق.
کارم که تموم شد یه مرخصی گرفتم و به دانشگاه هم یه درخواست مرخصی دادم طاقتم دیگه سر اومده بود تشنه ی یه نگاهش بودم ، دیگه حتی یه لحظه هم نمی تونستم بدون پارمیس باشم!
اولین بلیط هواپیما رو برای یران گرفتم، از خوش شانسیم برای همین امشب بود.همه ی وسایلمو بستمو رفتم فرودگاه توی هواپیما ثانیه به ثانیه ی انتظار رسیدن داشت خفه ام می کرد.
با به زمین نشستن هواپیما احساس کرده ام یه تیکه از گم شده هام پیدا شد!
از هواپیما پیاده شدم چمدونمو گرفتم و از فرودگاه زدم بیرون ، کوچکترین فرصتیو نمی خواستم از دست بدم من باید هرچه زودتر برمی گشتم پیش عشقم!
گوشیمو درآوردمو و به شماره ی ایدین که دیگه توی گوشیم ذخیره اش کرده بودم زنگ زدم گوشیو برداشت و گفت: الو؟ داداش ایلیا فکراتو کردی؟
من: کجایی الات ؟
ایدین: من سرکارم مگه تو کجایی حالا؟
من: بیرون فرودگاه ، توی ایران! من باید پارمیسو ببینم اینکارو واسم می کنی؟
ایدین: من هرکاری بخوای برات می کنم داداش!
من: پس من جلو ی فرودگاه منتظرتم!
برگشتم به عقب ، به موقعی که ایدین و پارمیسو کنارهم توی رستوران دیدم ، اون موقع از ایدین متنفر شدم اونقدر متنفر که دوست داشتم تیر بارش کنم ولی با این حرفا و این کارا تازه داشتم طعم داشتن یه برادر و می فهمیدم ، نفرتم کمکم جاشو به یه رابطه ی دوستانه می داد یه رابطه ی دوستانه بین منو برادر ناتنیم! هه ، برادر ناتنی چه صفت جالبی!
ماشین ایدین جلو پام ترمز کرد و گفت : بپر بالا داداش ایلیا که نبودت در کل زجر بود واسه همه!
من: چطور؟
ایدین : خبر نداری دیگه که همچین حرفی می زنی!
ممن : از چی؟
ایدین: بعد از رفتنت، پارمیس همش توی اتاقش بود نه غذا نه درس نه کار نه یه کلمه صحبت مثل روانیا نشستته بود رو تختشو به دیوار ذل می زد!
یه چند بار رفت دانشگاه اما بازم همین وضع بود توی کلاسم فقط ذل می زد به زمین، همین ! گذشت تا این که پارمیس بهتر شد ؛ غذا خورد و درس خوندو خلاصه به زندگی عادی برگشت . یه روز توی برگشت از مسیر دانشگاه توی خیابون با یه ماشین تصادف می کنه و بعد سرش به زمین می خوره به گفته ی پزشکا ، ضربه به قسمت حافظه اش خورده و گفتن این معجزه اس که همه ارو بیاد میاره! ضربه خیلی شدید بوده برای همین یه مدت توی...........
من: بس کن!
ایدین : چت شد یهو؟
من: دیگه نمی خوام بشنوم!
یعنی من اینقدر براش مهم بودم،که بعد از رفتنم اینقدر زجر کشیده ؟ حالا چطوری باهاش رو در رو شم؟ بگم متاسفم که تنهات گذاشتم؟ یا بگم برای همه ی مشکلاتت متاسفم؟ ههه چه خنده دار بود!
ایدین منو رسوند در بیمارستانی که پارمیس توش بستری بود و پیاده شد.
باهم رفتیم بالا و ایدین وارد یکی از اتاق های بیمارستان شد باید پشت سرش باید منم وارد می شدم اما چطوری به چه دلیلی اصلا چرا؟ شاید بعد از این همه مدت منی دیگه برای اون وجود نداشته باشه ! همه ی افکار مزاحمو ریختم بیرون و با تردید وارد اتاق شدم ! پدیده کنار تخت نشسته بود و یه دختر جوون روی تخت بود ، به صورتش که نگاه کردم باورم نمی شد این پارمیس باشه ! پارمیسی که من عاشقش شدم اونقدر ضعیف شده بود که با کوچکترین ندایی می شکست!
من این بلا سرش آوردم؟ خوب حالا چطور جرئت می کنم برگردم بگم من اومدم ! لابد بلند میشه میگه برا چی اومدی برو گورتو گم کن همون قبرستونی که بودی!
پدیده اروم پارمیسو صدا زد پارمیس چشماشو وا کرد و یه دور اتاقو از نظر گذروند.
از زبون پارمیس:
پدیده صدام زد و گفت : اجی بلند شو مهمون داری!
من : مهمونم کیه ؟ ایدین که دیگه مهمون نیس خودیه!
پدیده : نه یکی دیگه هس پاشو!
چشمامو باز کردمو همراه با ایدین یه پسر جوون و خیلی خوش تیپ و خوشگل دیدم، اما نمیشناختمش به ایدین گفتم: خودت زیاد بودی دوستاتم اوردی اینجا که چی بشه؟
ایدین : پارمیس دوست کدومه این ایلیاس!
من: ایلیا؟ نمیشناسم! یعنی انتظار نداری که بشناسم؟
چشمای آیدین رنگ نگرانی به خودشون گرفتن بدتر پسره که مشخص بود ناراحت شده اروم در گوش پدیده گفتم : اجی پدیده ؟ من باید این پسره ارو بشناسم؟
پدیده : پارمیس یعنی تو واقعا این پسره ارو نمیشناسی؟
من: بیا . منو باش رو دیوار کی یادگاری می نویسم ، ببین من دارم جدی می گم این اقای محترمو نمیشناسم و دلیلی هم نمی بینم که بشناسم ، شما چه اصراری دارید منو این آقا آشنا در بیایم؟
پدیده : پارمیس واقعا نمیشناسیش؟
من: پدیده ، به جان خودم بلند میشم یه حرکت کمربند مشکی روت اجرا می کنما!
پدیده : باشه باشه !
ایدین : یه لحظه صبر کنین من باید برم پیش دکترش ! پسره هم بی هیچ حرفی رفت دنبالش ، پدیده هم یه معذرت خواهی کرد و گفت : الان میامو دنبالشون رفت . ای خدا اینا چشون شده ؟
مگه من چم شده که باید برن پیش دکترم؟
یه ربع ساعت بعد پدیده اومد توی اتاقمو گفت که مشکلی نیست ولی مشخص بود دروغ میگه نگرانی توی نگاش موج می زد نشسته بود با گوشیش ور می رفت که دوباره همون احساس بهم دست داد همون احساس فراموشی که حالا احتمال می دادم اون چیزی که فراموش کردم یه شخص باشه نه یه چیز به پدیده گفتم : پدیده ؟
پدیده : هومممم؟
من : این پسره کی بود ؟
پدیده : باید بهت بگم؟ وقتی نمیشناسیش؟
من: خوب اره بگو تا بشناسمش !
پدیده: پارمیس تو واقعا نمیشناسیش یا داری تلافی در میاری؟
من: تلافی چی ؟ به خدا به هرکی می خوای قسم من این اقا رو نمیشناسم ، این کیه که اینقدر مهمه؟ حتما نامزدمه من نمیشناسمش نه ؟ بعد زدم زیر خنده یه خنده ی عصبی !
پدیده : بلند شد و گفت : نامزدت نیس عزیز شوهرته !
از تعجب خنده ام متوقف شد و چشم دوختم به لبای پدیده گفتم :چی؟
پدیده: شوهرت !
من: شوخی می کنی! من کی ازدواج کردم؟
پدیده: پارمیس خوبی؟
من: اره خوبم ولی این چیزایی که تو میگی منو متعجب می کنه !
پدیده : پس یعنی من باید بهت بگم ؟
من : چی رو ؟
پدیده : داستان ازدواجتو؟ و چیزایی که دکتر گفت رو؟
من: بگو!
پدیده شروع کرد به تعریف داستان و اینکه من با همون پسر که گویا اسمش ایلیا بود ازدواج کردمو یه مدت باهم زندگی می کردیمو من عاشق اون بودمو و اونم عاشق من بوده و لی به خاطر یه بار که منو ایدینو توی رستوران می بینه فکر می کنه من ایدینو دوست دارم و می ذاره میره خارج از کشور ! همزمان با گفته های پدیده یه چیزایی یادم میومد اما نه زیاد واضح!
یه لحظه یه چیزی یادم اومد! پدیده با خوشحالی گفت: چیزی یادت اومده؟
من: اره اما زیاد واضح نیست یادم میاد که توی یه کتاب خونه ی بزرگمو دارم با یه گیتار می زنم ناراحت بودم اما نمیدونم برای چی !
پدیده پرید بغلمو گفت : آ،رین سعی کن یادت بیاد تو دقیقا به خاطر همین شازده پسر یه هفته غذا نخوردیو حرف نزدیو دانشگاه هم نرفتی !
دیگه این خارج از باورو تصور من بود که به خاطر یه پسر اینطور بشم گفتم: پدیده اینو دیگه داری دروغ می گی !من هیچ وقت همچین کاریو نمی کنم!
پدیده : ای کاش حرفات راست بود منم تا چند وقت پیش همینطور فکر می کردم اما با رفتن ایلیا تو هم دیگه پارمیس نبود ی یه مجسمه بودی . راستی دکترا گفتن این ممکنه که خاطرات شخصی که برای شخص بیمار قبل از تصادف خیلی هیجان انگیز ، خوشحال کننده ، غم انگیز یا فشار روانی بوده به یاد نیاد و فراموشی ایلیا هم از این دسته حساب کردن!
دقیقه به دقیقه بیشتر شاخم در میومد ! پدیده از اتاق رفت بیرون و تنهام گذاشت ،می خواست من سعی کنم خاطراتی که از نظر من وجود نداشتو به یاد بیارم اما شواهد نشون می داد یه چیزی هست همون چیزی که من احساس می کنم فراموش کردم این همونه !پس باید به یاد بیارم!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++==
ازدواجمو یادم اومده بود اما اینکه با کی ازدواج کردمو نه ! اصلا صورت اون شخصی که باهاش ازدواج کردمو یادم نمیومد ، دکتر می گفت که این خیلی نادره که یه بیمار اینقدر سریع این همه چیزو بیاد بیاره و از این عجیب تر اینه که حافظه اشو از دست نده !
ایلیا همش پشت در اتاقم بود ؛ احساس می کردم اگر من با اون ازدواج کردم حتما اتفاقی افتاده که اون رفته و حالا برگشته و این قضایا!
بالا خره روز مرخص شدن منم رسید دکترا گفتن هیچ کاری ازشون برنمیاد فقط من باید خودم به مرور به یاد بیارم البته ممکنه هیچوقت هم یادم ننیاد اینا همه به خودم بستگی داره ، همه چیز به خودم !
پدیده گفت : بالاخره خانم دکتر از تخت بیمارستان نجات پیدا کردن!
من: اره به خدا ؛ یادم باشه دکتر که شدم بیشتر بیمارامو درک کنم!
پدیده گفت : ایشاالله !
سوار ماشین همون پسره ایلیا یا به اصطلاح شوهر من شدیم! من و پدیده عقب نشستیم و ایلیا و ایدین هم جلوبودن!ایلیا آینه ی ماشینو روی من تنظیم کرد ! دیگه تقصیر من بود که نمی تونستم این پسرو یادم بیاد ، گفتم: معذرت می خوام ایینه رو گذاشتن که از توش جاده رو ببینی به علاوه ی ماشینای پشت سرت نه اینکه سرنشینای توی ماشینو بپای !
ایدین گفت: ایول ابجی پارمیس که هنوزم زبونت واسه کم کردن روی بقیه فعاله!
من: خواهش می کنم به پدیده هم یاد می دم که تو رو ادم کنه ! این وسط فقط ایلیا پنچر شد، سوار شدیمو اماده ی حرکت قرار بود من برم خونه ی پدر جون (نیما).
در اتاقمو باز کردم . فقط باباز کرن در اتاقم ، سیلی از خاطرات به مغزم هجوم اورد ، اتاق روبه رویی مال ایلیا بود !
کم کم داشت همه چیز به یادم میومد جز همین اقای محترم ایلیا یا شوهر بنده ! هرکاری می تونستم و هر چی سعی می کردم که صورتشو به یاد بیارم هیچی نبود! مموریم در این یه مورد کامل پریده بود.
پدیده و ایدین رفتنو منو ایلیا تنها شدیم؛در اتاقمو زدن گفتم : بفرمایید .
ایلیا در اتاقو باز کردو اومد تو گفتک سلام خانم دکتر خوبید؟
من: بله خوبم ولی من هنوز شمارو نمیشناسم!
ایلیا : هه ؛ من چه خوش خیال بودم گفتم اگه برم با ایدین خوشبخت میشی نمیدونستم اگه من برم همونی که داری هم می ره رو وا!
من: کمتر واسه خودت نوشابه باز کن آقا ایلیا!
ایلیا : پارمیس هیچ حرفی نزن ! هیچی ؛ اگه بدونی بعد از اینکه از اینجا رفتم هرشب با یه مشت قرص می خوابیدم! اگه بدونی که چند دفعه خواستم زنگ بزنم ولی عقلم نذاشت ، اگه بدونی همون موقع توی هواپیما از رفتن منصرف شدم اما نشد برگردم!
بلند شدو یهو از اتاق زد بیرون !
این چش بود ؟ خودمو زدم به بیخیالی و روی تخت دراز کشیدم خوابیدم تا شاید از دست این همه حرفای عجیب غریب راحت باشم!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
از بون ایلیا:
به خیال خودم برگشتم پیش عشقم ؛ اما چه برگشتنی؟ برگشتم ولی تنها کسی که نمیشناسه منم البته نبایدم بشناسه کم اذیتش نکردم؛ولی از خودم نا امید شدم ، یه روزه از بیمارستان مرخص شده آوردیمش خونه ی پدرجون اما وقتی رفتم پیشش و اون حرفا رو زدم دیگه کنترلی از خودم نداشتم زدم بیرونو و به ایدین زنگ زدم تنها کسی که بعد از برگشتم می تونستم باهاش باشم،
ایدین: هان ؟ چته پسر به جای اینکه الان بری بشینی ور دل زنت تا یادش بیاد مثلا یه شوهر بی معرفتیم داشته هی میای پیش من؟
من: کمتر ور بزن ایدین یه کاری کن ، پارمیس منو یادش نمیاد به خدا دارم جون می دم!
ایدین : شما هم کمتر خالی ببند اگر بنا بر جون دادن بود دو ماه پیش باید جون می دادی نه حالا ! خوب حالا من چه کنم؟
من: نمی دونم یه راهی ، مسئله ای ، چاره ای ، چه می دونم جوابی چیزی تو رو خدا یه کاری کن باشه؟
آیدین: من پیشنهاد می کنم برو جاهایی که قبلا باهاش رفتی تا شاید یادش بیاد ، برو جاهایی که خیلی روش تاثیر داشته البته با تو!افتاد؟
من: اره یعنی برم شمال؟
آیدین : رفتی آلمان خنگ شدی برگشتی ! تنهایی نه با اون برو افتاد؟
من: اوهوم افتاد!
آیدین : خوب پس شرت کم !
من: ممنون داداش !
آیدین: مجبورم . خودم کردم که لعنت برخودم باد ! وگرنه من و چه به مشاوره ی عشقی ای خدا!
آیدین راست می گفت باید می رفتیم ویلای شمال من!
برگشتم خونه و رفتم پشت در اتاق پارمیس و در زدم ، درو باز کرد و گفت: بفرمایید؟
به طور کل دست و پامو گم کردم ولی با اعتماد به نفسی که فک کنم هیچی ازش معلوم نبود گفت: عزیزم فردا می خوایم بریم شمال ! آماده باش .
پارمیس: هنوز معلوم نیست من عزیز شما هستم یا نه در ضمن من باید برم دانشگاه همینطوری خیلی عقبم!
عصبانی شدم من این پارمیس و نمی خواستم من همونیو می خواستم که عاشقش شدم ، دستشو کشیدمو گفتم : بیا !
بردمش توی اتاقم معلوم بود حسابی تعجب کرده از این کارم ! کمدو باز کردمو مدارک و سند ازدواج و همه چیز و انداختم جلوش و گفتم: اینا ثابت می کنه شما عزیز منی و هیچ حرفی هم توش نیست !
پارمیس نشست روی زمین و با ناباوری دونه دونه ی ورقه ها رو نگاه کرد بعد سرشو و بلند کرد و گفت : یعنی واقعا من با تو ازدواج کردم؟
دیگه کفرم داشت در میومد ،گفتم:بله ! تو به خاطر یه وصیت نامه با من ازدواج کردیو عاشقم شدی منم همینطور تازه داشتیم می فهمیدیم که اون اتفاق لعنتی افتادو...........! بابا من با چه زبونی باید بگم دوستت دارم؟
پارمیس بلند شد و لباشو گذاشت روی لبامو گفت : اینطوری!
جریان برق 220 ولت بهم وصل کردن ، هنوز برام قابل هضم نبود ،یعنی پارمیس منو یادش اومده؟ یعنی واقعا یادش اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اما شک ناشی از این کارشو نمی تونستم کاری کنم !
دستمو گذاشتم پشت کمرشو منم همراهیش کردم ، توی آلمان هر لحظه حسرت یه همچین موقع هایی رو می کشیدم !
همون لحظه هایی که با حس اینکه پارمیس و آیدین الان باهم خوشبختن زندگی می کردم!
سرشو کشید کنار که منم سرمو بلند کردمو گفتم: پارمیس ؟
پارمیس: جانم؟
من: منو یادت اومد خانمی؟
پارمیس: نه ! شماکی هستی؟
من: عزیزم اذیت نکن دیگه1
پارمیس: کی اذیت می کنه ؟ من؟
من : باشه ، نگو ولی من که می دونم یادت اومده!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
از زبون پارمیس:
توی اتاقم نشسته بودم و روی درسام تمرکز کردم ! در حین خوندن کتابای دانشگاه بودم که یه لحظه یه تصویر مبهم از چهر ی همون کسی که دنبالش بودم توی ذهنم اومد! سعی کردم تصویرو ساماندهی کنم با زحمت زیاد بالاخره تونستم چهر ی ایلیا رو بیاد بیارم با به یاد آوردن چهره ی ایلیا همه چیز یادم اومد ، پنج دقیقه بعد ایلیا اومد توی اتاقمو گفت: عزیزم فردا می خوایم بریم شمال !
دوست داشتم تلافی تموم اون مدتی که نبود و روی سرش در بیارم با وجود اینکه تقریبا همه چیزو به طور ناخودآگاه به یاد آوردم اما دوست داشتم یه خورده اذیتش کنم تا دلم خنک شه ؛ هرچی نباشه همه ی این مشکلات به خاطر اون به وجود اومده به خاطر همین بهش گفتم: هنوز معلوم نیست من عزیز شما هستم یا نه در ضمن من باید برم دانشگاه همینطوری خیلی عقبم! معلوم بود حسابی جوش آورده چون دستمو کشیدو بردم توی اتاقشو سند ازدواجمونو انداخت جلومو گفت : بیا !
سعی کردم با تعجب برگه هارو نگاه کنم بعدم برای این که چاشنی کار بیشتر شه گفتم : یعنی من با تو ازدواج کردم !
که دیگه آمپرش چسبید و گفت : بله ! تو به خاطر یه وصیت نامه با من ازدواج کردیو عاشقم شدی منم همینطور تازه داشتیم می فهمیدیم که اون اتفاق لعنتی افتادو...........! بابا من با چه زبونی باید بگم دوستت دارم؟ دیگه فک کردم خیلی ناراحتش کردم چون عصبانیت توی صداش موج میزد برای جبران کارم بلند شدم و روی لباش یه بوسه زدمو گفتم : اینطوری!
از بی حرکت بودنش متوجه شدم حسابی شکه شده ! مشخص بود هیچوقت نمی تونست همچین حرکتی رو پیش بینی کنه منم که از بچگی عاشق حرکات و کارای پیش بینی نشده بودم!
بعد یه چند دقیقه اونم لبامو بوسید ازش جدا شدم خواستم برم که گفت : یعنی منو میشناسی؟
من: کی ؟ من ؟ نه شمارو نمیشناسم و اون گفت: دوست نداری بگی نگو ولی من که می دونم یادت اومده پشتمو کردم به در اتاق و با یه لبخند رفتم توی اتاق خودم و نشستم پشت کتابای دانشگاه از این که همه چیز به اول برگشته بود خوشحال بودم از اینکه دوباره آرامشی که با اومدن ایلیا در کنارم به دست آورده بودم خوشحال بودم!
گوشیمو در آوردم و به پدیده اس ام اس زدم: تولد دوباره ی خودم مبارک ! من به یاد آوردم................
به چند ثانیه نکشید که صدای گوشیم بلند شد : الو پارمیس؟ آجی؟
من: جانم ؟ امری داشتی؟
پدیده: تو واقعا یادت اومده ؟
من: اوهوم!
پدیده : یعنی تو ایلیا رو یادت میاد ؟
من: امممممممممم!
پدیده : کوفت درس جواب بده ببینم!
من: میگم اینم یادم میاد قبل از تصادفم و پریدن مموریم کسی جرئت نداشت به من فوحش بده !
پدیده: خوب باشه بابا غلط کردم ، الان تو خوبی؟ یادت میاد همه چیزو؟به ایلیا گفتی؟
من: نچ نچ همنشینی با این آیدین روت اثر گذاشته ؟ تا جایی که من می دونم اونم پسر بدی نیستا ؟ از این حرفام نمیزد!
پدیده : پارمیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس!
من: جانممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم!
پدیده : دوباره حافظه ات برگشته می خوای جون به لبم کنی ؟ نگفتی که به ایلیا گفتی یا نه!
من: چی رو نگفتم که گفتم یا نگفتم ؟
پدیده : ببین آجی اذیتم نکن بگو!
جدی شدمو گفتم: من به زبونی نگفتم اما یه جورایی در عمل ثابت کردم ، حالا گذشته بر این ها می گم من باید برم شمال!
پدیده گفت : خوب پس برو به ادامه ی ثابت کردنای عملیت برس !بای
من: خجالت بکش ؛ تو اینقدر بی ادب نبودیا از موقعی که با این ایدین معاشرت می کنی اینجوری شدی بای!
گوشیو قطع کردمو و کوله امو برداشتم طبق عادتم وسایل لازممو جمع کردم!
از اتاق زدم بیرون ؛ایلیا نبود مثل این که رفته بود بیرون ! از موقعی که من اومده بودم اینجا ایلیا به خاطر من خدمتکارا رو موقعی که من خونه بودم مرخص می کرد چون همیشه من از شلوغی بدم میومد !
روبه روی تی وی نشستم و بی هدف کانال ها رو بالا پایین می کردم ! درواقع به فکر این بودم با وجود اینکه بیشتر خاطراتمو به یاد آورده بودم اما کارم یه جاهایی لنگ می زد مثلا اصلا به یاد نمیاوردم که ایلیا چرا رفته بود آلمان ! از پدیده شنیده بودم اما می خواستم خودم بیاد بیارم!
از خستگی همون جا روی کاناپه خوابم برد و متوجه گذشت زمان نشدم!
چشمامو که وا کردم دیدم روی تخت اتاقم خوابیدم،
مطالب مشابه :
دانلود تم محرم 92 برای سیستم عامل بادا گوشی های ویو سامسونگ
دانلود تم محرم 92 برای سیستم عامل بادا گوشی های ویو قیمت این برای گوشی های ویو 525
سامسونگ
این بار یکی بازی هیجانی و بسیار زیبا برای شما دوستان که از گوشی های قیمت این بازی
رمان كاردو پنير((5))
رو روی زمین کشید و رفتداشتیم از سالن فرودگاه می اومدیم بیرون که گوشی قیمت ♥ 155- رمان 525
رمان دختری از جنس غرور قسمت 14 و آخررررررررر
بی خیال تی ویو روشن کردمو گفتم : گوشی توی دستم می لرزید صدای خو نامردش بود گفت: ♥ 525 - رمان
رمان عروس هفت میلیونی2
به من بگه و یا اینکه حتی جواب سلامم رو هم بده همونطور که تو اون گوشی قیمت ،که شاید ویو
ایین من7
دستی به مو های ویو شدم گوشی رو برداشتم دلم می خواست با سها ♥ 154- رمان عشق به چه قیمت
برچسب :
قیمت گوشی ویو 525