مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۴۴ تا ۲۴۶
خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک
گفت ای شه خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش و هم بیگانه را
کس ندارد گوش در دِهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها
خانه خالی ماند و یک دیّار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه [1]
نرم نرمک گفت شهرِ تو کجاست؟ که علاج اهلِ هر شهری جداست
واندر آن شهر از قرابت کیستت؟ خویشی و پیوستگی با چیستت؟
دست بر نبضش نهاد و یک به یک باز میپُرسید از جور فلک [2]
چون کسی را خار در پایش جهد پای خود را بر سَرِ زانو نهد 1/150
وز سر سوزن همی جوید سرش ور نیابد میکُند با لب ترش
خار در پا شد چنین دشواریاب خار در دل چون بود وا دِه جواب
خار در دل گر بدیدی هر خسی دست کی بودی غمان را بر کسی؟
کس به زیر دُمِّ خر خاری نهد خر نداند دفع آن بر میجهد
بر جهد وان خار محکمتر زند عاقلی باید که خاری برکَند
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جُفته میانداخت صد جا زخم کرد
آن حکیم خارچین استاد بود دست میزد جابجا میآزمود
زان کنیزک بر طریق داستان باز میپرسید حال دوستان
با حکیم او قصّهها میگفت فاش از مقام و خواجگان و شهر و باش [3]
سوی قصّه گفتنش میداشت گوش سوی نبض و جَستنش میداشت هوش
تا که نبض از نام کی گردد جَهان او بود مقصود جانش در جِهان
دوستان و شهر او را برشمرد بعد از آن شهری دگر را نام بُرد
گفت چون بیرون شدی از شهرِ خویش در کدامین شهر بودستی تو بیش؟
نام شهری گفت و زان هم در گذشت رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یک به یک باز گفت از جای و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بُد بیگزند تا بپرسید از سمرقند چو قند [4]
نبض جَست و روی سرخ و زرد شد کز سمرقندی زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را باز یافت
گفت کوی او کدام است در گذر؟ او سرِ پُل گفت و کوی غاتِفَر [5]
گفت دانستم که رنجت چیست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمِن که من آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخورم تو غم مخور بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان و هان این راز را با کس مگو گرچه از تو شه کند بس جُست و جو
خانهی اسرار تو چون دل شود آن مُرادت زودتر حاصل شود [6]
گفت پیغامبر که هر که سِر نهفت زود گردد با مُراد خویش جفت [7]
دانه چون اندر زمین پنهان شود سِرّ او سرسبزی بستان شود
زر و نقره گر نبودندی نهان پرورش کی یافتندی زیر کان؟
وعدهها و لطفهای آن حکیم کرد آن رنجور را آمن ز بیم
وعدهها باشد حقیقی دلپذیر وعدهها باشد مجازی تاسهگیر [8]
وعدهی اهل کرم گنج روان وعدهی نا اهل شد رنج روان [9]
دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد شاه را زان شمّهای آگاه کرد [10]
گفت تدبیر آن بود کان مَرد را حاضر آریم از پی این درد را
مردِ زرگر را بخوان زان شهر دور با زر و خِلعت بده او را غرور
فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول حاذقان و کافیان بس عَدول [11]
تا سمرقند آمدند آن دو امیر پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کای لطیف استادِ کامل معرفت فاش اندر شهرها از تو صِفت
نک فلان شه از برای زرگری اختیارت کرد زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم چون بیایی خاص باشی و ندیم
مَرد مال و خِلعت بسیار دید غَرِّه شد از شهر و فرزندان بُرید [12]
اندر آمد شادمان در راه مرد بیخبر کان شاه قصد جانش کرد
اسپ تازی برنشست و شاد تاخت خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رِضا خود به پای خویش تا سُوءُ القَضا
در خیالش ملک و عِزّ و مهتری گفت عزرائیل رَو آری بَری [13]
چون رسید از راه آن مرد غریب اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بُردندش بناز تا بسوزد بر سر شمع طِراز
شاه دید او را بسی تعظیم کرد مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کای سلطان مِه آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود آبِ وَصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مَهروی را جفت کرد آن هر دو صحبتجوی را 1/200
مدّت شش ماه میراندند کام تا به صحّت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند جانِ دختر در وبال او نماند [14]
چون که زشت و ناخوش و رُخ زرد شد اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یکسری تا نرفتی بر وی آن بَد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پَرِّ او ای بسی شه را بکشته فَرِّ او
گفت من آن آهوم کز نافِ من ریخت این صیّاد خونِ صافِ من
ای من آن روباهِ صحرا کز کمین سر بُریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من مینداند که نخسپد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است خون چون من کس چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایهی دراز باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فِعل ما ندا سوی ما آید نداها را صَدا
این بگفت و رفت در دَم زیر خاک آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زآن که عشق مردگان پاینده نیست زآن که مُرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گُزین کو باقیست کز شراب جانفزایت ساقیست
عشق آن بگزین که جمله انبیا یافتند از عشق او کار و کیا [15]
تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست
بیان آن که کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تأمّل فاسد
کُشتن آن مرد بر دست حکیم نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکُشتش از برای طبع شاه تا نیامد امر و الهام اِله
آن پسر را کِش خَضِر ببرید حلق سِرّ آن را در نیابد عام ِخلق
آن که از حق یابد او وَحی و جواب هرچه فرماید بود عین صواب
آن که جان بخشد اگر بکشد رواست نایبَست و دست او دستِ خداست
همچو اسمعیل پیشش سَر بنه شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد همچو جانِ پاکِ احمد با احد
عاشقان آنگه شراب جان کشند که به دست خویش خوبانشان کُشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگُمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی در صفا غِش کی هِلد پالودگی [16]
بهر آن است این ریاضت وین جَفا تا بر آرد کوره از نقره جُفا [17]
بهر آن است امتحان نیک و بد تا بجوشد بر سر آرد زر زَبَد [18]
گر نبودی کارش الهام اِله او سگی بودی دراننده نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا نیک کرد او لیک نیکِ بَد نما
گر خَضِر در بحر کشتی را شکست صد درستی در شکستِ خضر هست
وَهم موسی با همه نور و هنر شد از آن محجوب تو بی پر مپر
آن گُل سُرخ است تو خونش مخوان مست عقل است او تو مجنونش مخوان
گر بُدی خون مسلمان کام او کافرم گر بُردمی من نام او
میبلرزد عرش از مدح شقی بدگمان گردد ز مدحش متّقی [19]
شاه بود و شاه بس آگاه بود خاص بود و خاصهی الله بود [20]
آن کسی را کش چنین شاهی کُشد سوی بخت و بهترین جاهی کَشد
گر ندیدی سود او در قهر او کی شدی آن لطف مطلق قهرجو
بچه میلرزد از آن نیش حَجام مادر مشفق در آن دم شادکام [21]
نیم جان بستاند و صد جان دهد آن چه در وَهمت نیاید آن دهد
تو قیاس از خویش میگیری ولیک دور دور افتادهای بنگر تو نیک
[1]- دیّار: صاحب یا ساکن دیر، کَس، فرد و در زبان فارسی و عربی استفاده نمیشود مگر برای نفی
عشق را در پیچش خود یار نیست محرمش در ده یکی دیّار نیست د ششم
زآن که کس را از خدا عاری نبود حاسد حق هیچ دیّاری نبود د دوم
[2]- سید اسمعیل جرجانی (متوفّی ۵٣١ یا ۵٣۵ ) در کتاب ذخیرهی خوارزمشاهی (تألیف ۵٠۵ ) در بیان معالجهی عشق چنین گفته است: «کسی که عشق و نام معشوق پنهانی دارد بدین طریق بتوان دانست که معشوق او کیست. و این، چنان باشد که طبیب انگشت بر نبض او دارد و بفرماید تا ناگاه نام کسانی که گمان برند که عشق او بر آن است یاد کنند. و صفت هر یک میکنند و احوال هر یک میگویند چند بار بیازمایند تا از تغییر نبض او نزدیک به شنیدن نام و صفت آن کس معلوم گردد که معشوق او کیست و چه نام است. و خواجه ابوعلی سینا -رحمة اللّه-میگوید این طریق آزمودم و به دست آوردم که معشوق کیست.» (به نقل از مآخذ قصص مثنوی).
در قانون این سینا میخوانیم: «فصل في العشق
ويكون نبضه نبضاً مختلفاً بلا ويتغير نبضه وحاله عند ذكر المعشوق خاصةً وعند لقائه بغتة ويمكن من ذلك أن يستدلّ علی المعشوق أنه من هو إذا لم يتعرّف به فإن معرفة معشوقه أحد سبل علاجه .
والحيلة في ذلك أن يذكر أسماء كثيرة تعاد مراراً ويكون اليد علی نبضه فإذا اختلف بذلك اختلافاً عظيماً وصار شبه المنقطع ثم عاود وجرّبت ذلك مراراً علمت أنه اسم المعشوق ثم يذكر كذلك السكك والمساكن والحرف والصناعات والنسب والبلدان وتضيف كلاً منها إلی اسم المعشوق ويحفظ النبض حتی إذا كان يتغير عند ذكر شيء واحد مراراً جمعت من ذلك خواص معشوقه من الاسم والحلية والحرفة وعرفته فإنا قد جربنا هذا واستخرجنا به ما كان في الوقوف عليه منفعة ثم إن لم تجد علاجاً إلا تدبير الجمع بينهما علی وجه يحلّه الدين والشريعة فعلت وقد رأينا من عاودته السلامة والقوة وعاد إلی لحمه...»
[3]- باش: اسم مصدر از باشیدن، اقامت، اقامتگاه
کارگَه چون جایِ باشِ عامِل است آن که بیرون است از وی غافل است د دوم
امروزه هم در افغانستان میگویند که «خوش باشید هر جایی که بود و باش دارید».
[4]- مطابق اقوال مشهور، خانواده مولانا در پنج سالگی وی به سال 609 هق از وخش به سمرقند وارد شد و در حدود سال 614 آنجا را ترک نمود. در فیه مافیه هم گوید که «در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشگر کشیده، جنگ میکرد...» و این واقعه را عطاملک جوینی به سال ۶۰۹ دانسته است.
[5]- سر پُل و کوی غاتِفَر، دو محلّه از سمرقند
[6]- در اصل «گورخانهی راز تو چون دل شود» و در حاشیه تصحیح شده است. گورخانه: مقبره و تعبیر ناظر است به «صدورُ (قلوب) الاحرار ِ قبورُ الاسرار» که از کلام صوفیّه است و وجه تشبیه آن است که نبش قبر در شریعت روا نیست. (شرح مثنوی شریف)
[7]- همه جا در مثنوی پیغامبر را باید پیغمبر خواند. شفیعی کدکنی آورده که تلفّظ عهد مولانا و حتی امروز در خراسان، پیغُمبر است.
حدیث نبوی: مَن کَتَمَ سِرَّهُ حَصَلَ اَمرَهُ. رک احادیث مثنوی فروزانفر
[8]- تاسه: اضطراب. تاسهگیر: خفقانآور، مجازاً چیزی که قلق و بیقراری آورد.
چشم چون بستی تو را تاسه گرفت نور چشم از نورِ روزن کی شکفت؟ د دوم
[9]- گنج روان: گنجی از مسکوک رایج
این قناعت نیست جُز گنج روان تو مزن لاف ای غم و رنج روان د یکم
[10]- شمّه: «مصدر است بر وزن فَعْله که افادهی يک بار کند. شمّه در عربی به معنی يک بار بوييدن چيزی است، ليکن در تداول فارسیزبانان به معنی اندک و کم بکار رفتهاست».
گر بگویم شمّهای زان نغمهها جانها سر برزنند از دَخمهها د یکم
[11]- عدول: بسیار عادل، مقبول و معتمد
[12]- غَرِّه: فریفته، مغرور، فریبخورده و همچنین به معنی فریب هم آمده است.
هین مشو غرّه بدان گفتِ حزین بار بر گاو است و بر گردون حنین د دوم
[13]- آری بری: یعنی آری به دست میآوری!
[14]- وبال معانی گسترده دارد و در مثنوی عموماً به معنی «گرفتار» و «گرفتاری» است.
تا بدانی که زیان جسم و مال سود جان باشد رهاند از وَبال د سوم
[15]- کیا: والی، حاکم، پادشاه. کار و کیا: امیری، بزرگی، جاه و جلال، شأن و مقام
چون سفیهان راست این کار و کیا لازم آمد یقتلون الانبیا د دوم
[16]- پالودگی: تصفیه، از صافی رد کردن. این تصفیه اجازه نمیدهد که غش به صفا راه یابد.
[17]- جُفاء: خاشاکی که سیل به کناره افکند، آبآورد.
[18]- زَبَد: کف مایعات، دُرد زر و سیم که بوقت گداز بر سرآید.
از کبد فارغ بُدم با روی تو وز زبد صافی بُدم در جوی تو د یکم
[19]- حدیث: اِذا مُدِحَ الفاسِقُ غَضِبَ الرَّبُّ و اهتَزَّ لِذلِکَ العَرشُ (احادیث مثنوی).
لت دوم: به ظاهر متّقی در حق مادح بدگمان میشود.
[20]- ظاهراً مقصود از شاه در اینجا «ولی» است.
[21]- نظیر آن در دفتر دوم:
از حجامت کودکان گِریند زار که نمیدانند ایشان سِرِّ کار
مَرد خود زر میدهد حجّام را مینوازد نیش خون آشام را د دوم
مطالب مشابه :
مقاله :مثنوی معنوی زادگاه و جایگاه امثال و حکم
در مثنوی این سه دویست و هشتاد و پنج مورد آن در دفتر اوّل و حدود دویست و پنجاه و نه مورد در
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲ تا ۴۰۸
الفاظِ مثنوی نسخه قونیه مورد رجوع استاد فروزانفر در شرح مثنوی شریف نیز «نجستندی» است.
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۴۴ تا ۲۴۶
الفاظِ مثنوی متن، بر روی شماره پانویس مورد نظر دارد و در مثنوی عموماً به معنی
مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان ) - منتخبی از
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۶۴۵ تا ۷۰۹
برای دسترسی ساده به پانویس و برگشت به متن، بر روی شماره پانویس مورد شاهدی دیگر در مثنوی و
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۰۷ تا ۳۱۹۶
الفاظِ مثنوی روی شماره پانویس مورد نظر کلیک کنید. ابیات پیشین را در «عناوین مطالب وبلاگ
برچسب :
در مورد مثنوی