گندم قسمت22
_ در ضمن از حکمت م خوشم اومده !
_ از کی ؟!!!!!!
کامیار _ کری ؟!
_ حکمت ؟!!!!!!
کامیار _ چرا داد میزنی ؟
_ باید چشما تو درویش می کردی !
کامیار _ چرا ؟
_ خیانت در امانت !
کامیار _ هیچ خیانتی در کار نیس .
_ پس چی ؟!!
_ به نصرت میگم .
" زدم زیر خنده و گفتم "
_ پس گرفتار شدی !!
کامیار _اصلاً تو خیالمم فکر نمی کردم نصرت یه همچین خواهری داشته باشه !
_ میخوای به نصرت چی بگی ؟
کامیار _ ازش اجازه می گیرم که یه چند بار با حکمت بریم بیرون . باید ببینم خلق و خوش چه جوریه ! شاید قسمت حکمت م من بودم ؟!
_ بیچاره حکمت !
کامیار _ زهرمار !
_ فکر کنم یه خرده از تو قسمت حکمت بیچاره بشه !
کامیار _ منو اینطوری شناختی ؟
_ مگه میشه تو جونور رو کسی بشناسه ؟!!
کامیار _ باید یه جوری به نصرت کمک کنیم ! عجیب ازش خوشم اومده !
_البته بعد از دیدن حکمت !
کامیار _ تو خیلی به شخصیت من توهین می کنی ! اذیتت میکنم آا!
_ غلط می کنی ! رسیدیم بابا ! کجا داری میری ؟!
کامیار _ چه میدونم ! حواس برم نمیذارن که ! این دختره پاک .....
" یه مرتبه جلو کافی شاپ چشمش افتاد به چند تا دختر "
_ این دختره پاک چی ؟
" همونجور که چشمش به دخترا بود گفت "
_ این دختره اگه " پاک " یادش نره بهتر درس میخونه !
_ مرده شور اون دلت رو ببرن که دقیقه به دقیقه به یه طرف متمایل میشه !
" رفت یه گوشهٔ پارک کرد و پیاده شدیم و رفتیم طرف کافی شاپ و تا رسیدیم جلوش ، کمیار به دخترا گفت "
_ خانما سلام عرض میکنم .
" دخترا یه سری بهش تکون دادن که گفت "
_ ببخشین شما نمیدونی این کافی شاپ کجاس؟! الان یه ساعته که داریم دنبالش می گردیم !
" دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
_ همینجاس ! الان جلوش واستادین !
کامیار _ منکه جلو شما واستادم ! به شمام که نمیخوره کافی شاپ باشین !
" دخترا دوباره خندیدن و یکی دیگه شون گفت "
_ پس به ما میخوره چی باشین ؟
کامیار _ شیرینی سرای قند و عسل واقع در بیست متری کندو!
" دوباره همه شون زدن زیر خنده ، یکی دیگه شون گفت "
_ لطفا برگردین !
کامیار _ من اگر تیکه تیکه مم کنن امکان نداره از اینجا برگردم !
" بازم دخترا خندیدن و همون دختره گفت "
_ منظورم اینه که پشت سرتون رو نگاه کنین !
" کامیار برگشت و یه نگاهی به کافی شاپ کرد و گفت "
_ اه ....! اینجا که قصابی بود ! چطور یه مرتبه عوض شد !
" دخترا مرده بودن از خنده . دستش رو گرفتم و آروم بهش گفتم "
_ بیا بریم تو ! خجالت بکش !
کامیار _ من نمیام تو ! می ترسم شاگرد قصابه یه بلا ملایی سرم بیاره ! تو برو ! من همینجا پیش این خانما میمونم !
"آروم بهش گفتم "
_ بدبخت بیا ببین تو چه خبره !
" یه نگاهی از پشت شیشه که حالت رنگی رفلکس دار داشت کرد و یه مرتبه گفت "
_ اه ....! راست میگی آ ! قصابی کجا بود اینجا ! خانما ببخشین ، نشونی مونو پیدا کردیم . از راهنمایی تون ممنون !
" یکی از دخترا گفت "
_ چی شد یه مرتبه ؟!! دیگه نمیترسین ؟!
کامیار _ من همیشه این ترس تو دلمه ! اصلا این دل من ، دل نیس که ! یه آهوی رمیده س ! خداحافظ تا دیدار بعدی !
" اینو گفت و راه افتاد طرف کافی شاپ و از پله هاش بالا رفت و منم دنبالش رفتم و تا در رو واکردم ، دیدم کافی شاپ پر دختر و پسره ! بوی قهوه و دود سیگار همه جا رو ورداشته بود .
داشتیم میزا رو نگاه می کردیم که یه مرتبه میترا رو دیدیم که از پشت یه میز بلند شد و اومد طرف ما و تا رسید ، گفت "
_ سلام ! چقدر دیر کردین !
_ سلام ! پیش نصرت خان بودیم ! ببخشین !
میترا_ نصرت خودشم میاد اینجا ! قرار گذاشتیم با هم .
_ اینجا چه شلوغه !
میترا _ میخواین بریم جای دیگه " برگشتم طرف کامیار که داشت این ور و اون ور رو نگاه می کرد "
_ کامیار با توأم ! کجا رو نگاه میکنی ؟!
کامیار _ دارم دنبال میترا خانم میگردم !
" میترا زد زیر خنده !"
کامیار _ اه ....! شما اینجایین ؟! منو بگو ! دارم این دخترا رو میجورم دنبال شما !
_اگه تونستی یه نیم ساعت خودتو نگاه داری !
میترا_ بریم جای دیگه ؟
کامیار _ مگه اینجا چه شه ؟!
_شلوغه ! بریم یه جای خلوت !
کامیار _ تهران کلا شلوغه ! اگه دنبال جای خلوت میگردی باید بری شهرستان !
_لوس نشو ! بمونیم اینجا چیکار ؟
" بعد به میترا گفتم "
_ اینجا که خبری نیس ، بریم جاهای دیگه رو ببینیم !
کامیار _ تو مگه دنبال چه خبری هستی ؟! هر چی خبره اینجاس !
_ گندم رو میگم !
" همونجور که داشت می خندید و به دخترا نگاه می کرد گفت "
_ گندم میخوای برو سیلو ! اینجا فقط کیک شکلاتی دارن !
" تا اومدم حرف بزنم راه افتاد رفت سر یه میز که پنج تا دختر دورش نشسته بودن . جلوشون واستاد و گفت "
_ ببخشین خانما ، این صندلی خالی جای کسی یه ؟
" دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
_ کدوم صندلی خالی ؟!
کامیار _ همینکه من الان میارم میذارم اینجا بغل شما !
" اینو گفت و از میز بغل یه صندلی ورداشت و گذشت بغل دخترا و نشست روش و گفت "
_آخیش ! مردم از این دیسک کمر !
" دخترا غش کردن از خنده و یکی شون گفت "
_ شما با این سنّ و سال که نباید دیسک کمر داشته باشین !
کامیار _دارم عزیزم ، چیکار کنم ! دیسک کمر دارم !رماتیسم دارم ! زانوهام آب آورده ! سایدگی مهره دارم ! اون وقت جالب اینه که اسمم رو گذاشتن کامیار ! راستی با همدیگه آشنا نشدیم ! اسم من کامیاره !
" دخترا زدن زیر خنده ، اومدم برم جلو ورش دارم بیارمش که میترا گفت "
_ ولش کنین سامان خان ! باهاتون کار دارم .
" دو تایی رفتیم ته کافی شاپ . سر میز میترا که چهار تا دختر دیگه م نشسته بودن . سلام کردم و میترا به همه شون معرفی م کرد و کنارشون نشستیم و به یه گارسون سفارش نسکافه دادم که میترا گفت "
_ سامان خان ، این چند روزه هیچ تازه واردی این طرفا پیداش نشده که با مشخصات شما جور باشه !
" پاکت سیگارم رو در آوردم و یه دونه دراوردم و روشن کردم و یه دفعه متوجه شدم که به میترا تعارف نکردم . عذر خواهی کردم و پاکت سیگار رو گرفتم جلو تک تک شون که همگی ورداشتن و براشون روشن کردم که میترا گفت "
_ سامان خان ، جلو ماها خجالت نکشین ! ماها همه دختر فراری هستیم .
_ همه تون ؟!!!
میترا _ اره .
" یه نگاه به همه شون کردم. خیلی شیک پوش و خوشگل ! از هر کدوم بوی یه عطر خیلی خوب می اومد ! همگی م آرایش کرده بودن ."
_ من اصلاً سر در نمیارم ! آخه چرا ؟!
" یکی شون گفت "
_ سامان خان ، اسم من ملیحه س که همه مرجان صدام می کنن . منظورم اینه که من حتی از اسم خودمم فرار می کنم !
_ برای چی ؟!
مرجان _ از اسمم خوشم نمیاد . خیلی راحت ! این اسم رو برای من پدر و مادرم ، یا پدر بزرگ و مادر بزرگم انتخاب کردن . اونم بیست و خرده ای سال پیش ! این اسم برای همون وقتا خوب بوده نه حالا ! الان این اسما رو کسی نمی پسنده ! اسم ، عقاید ، ایدها و هر چیز دیگه یه نسل برای زمان خودش خوبه !
_یعنی شما به خاطر یه اسم از خونه فرار کردین ؟!
مرجان _ نه ، یه مثال براتون زدم ! من از زندان فرار کردم ! زندانی که پدر و مادرم برام درست کرده بودن !
" میترا یه اشاره به دخترای دیگه کرد که یکی یکی شون شروع کردن !"
_اسم منم کبری س . همه ترانه صدام می کنن . من درست پنج دقیقه قبل از مراسم عقدم فرار کردم ! می خواستن به زور منو بدن به یه مرد که بیست سال از خودم بزگتر بود !
_ اسم منم ثریا س . اینجا همه شادی صدام می کنم . من از بابای معتادم فرار کردم .
_ منم پانته ا هستم . اسم اصلیمم اینقدر قدیمیه که فقط میشه تو حفاریا ، رو سنگ قبرا پیداش کرد ! منم بخاطر اینکه پدر و مادرم نمی خواستن بذارن ادامه تحصیل بدم از خونه فرار کردم ! یعنی وقت فهمیدن که یکی رو دوست دارم و میخوام فقط با اون ازدواج کنم ، حتی دیگه نذاشتن مدرسه برم که نکنه تو راه مدرسه اونو ببینم !
" یه نگاه بهشون کردم و گفتم "
_ الان دیگه مشکل تون حل شده ؟!
میترا_ نه ! هزار تا مشکل دیگه م پیدا کردیم !
" آروم گفتم "
_ بیماری گرفتین ؟
" همگی شون شونه ها شونو انداختن بالا که مرجان گفت "
_ من اعتیاد دارم به هرویین .
پانته ا _ تریاک .
ترانه _ همون واموندهٔ که مرجان گفت .
شادی _ در حال حاضر تریاک .
" گارسون نسکافه م رو آورد و آروم در گوش شادی یه چیزی گفت و شادی به میترا یه نگاه کرد و گفت "
_ بنگاه داره اومده ! چیکار کنم ؟ برم ؟
میترا _ نه ! نصرت گفته تا حساب اون دفعه ش رو صاف نکنه جواب سلامشم نده !
" بعد به گارسونه گفت "
_ دست به سرش کن .
" گارسونه رفت و میترا یه نگاه به من کرد و سرشو انداخت پایین و گفت "
_ ببخشین سامان خان ! زندگی یه دیگه !
_ نه ! این زندگی نیس ! این ....
" اومدم یه چیزی بهش بگم اما حرفمو خودم و خواستم بلند شم و برم که دستمو گرفت و تند تند گفت "
_ درسته ! درسته ! این کثافته ! لجنه ! خواهش می کنم بشین !
" نشستم و آروم فنجون نسکافه م رو گذاشت جلوم و گفت "
_اگه یه عکس از دختر عمه تون داشتین خیلی کمک میکرد .
" از تو جیبم یه عکس از گندم رو که پارسال با همدیگه گرفته بودیم دراوردم و دادم بهش . گرفت و نگاهش کرد و گفت "
_ دیوونه س !
_ چرا ؟!!
میترا _ چون با داشتن شما از خونه گذاشته و رفته .
" یه لبخند بهش زدم که عکس رو داد به مرجان ، مرجان یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ دختر قشنگیه ! تا حالا ندیدمش .
" عکس رو داد به ترانه ، اونم یه نگاه بهش کرد و یه سری تکون داد و داد به شادی . شادی م یه نگاه و عکس کرد و گفت "
_ نه ندیدمش .
" پانته ا عکس رو ازش گرفت و یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ چرا فکر می کنین افتاده تو این کار ؟
_اینطوری فکر نمیکنم !
پانته ا_ میترا گفت که ایشون دانشجوئه ، درسته ؟
_ دانشجوئه .
پانته ا _ پس اینجاها پیداش نمی کنین ! یه دختر باسواد و تحصیلکرده که واز مالی خوبی م داره و تقریبا به اندازه خودش آزادی داره ، تو این خط ها نمی افته ! مطمئن باشین !
_ آخه یه چیزایی تلفنی به من گفت . یعنی به یه صورتی تهدیدم کرد !
" میترا عکس رو از پانته ا گرفت و همونجور که نگاهش می کرد گفت "
_ خودشو لوس کرده ! میخواد توجه شما رو نسبت به خودش جلب کنه !
" بعد عکس رو گرفت طرف من و گفت "
_ اون هیچ جا نرفته ! احتمالا خونه یکی از دوستاشه .
_ به همه دستای نزدیکش سر زدیم . هیچکدوم ازش خبر نداشتن .
_ میترا _ دارن ! به شما نمیگن .
_ نمیشه که با مأمور بریم در خونه شون !
میترا _ باید برین دم خونه نزدیکترین دوستش کشیک واستین . داره موش و گربه بازی میکنه باهاتون !
_ وقتی از خونه می رفته فوق العاده عصبی و ناراحت و شاید شکست خورده بوده !
میترا _ آخه چه مشکلی میتونسته داشته باشه ؟!
_ یه دیوونه بهش گفته که بچه پدر و مادرش نیس ! بهش گفته که سر راهی یه !
" میترا اینا یه نگاهی به همدیگه کردن و هیچی نگفتن . منم سرمو با نسکافه گرم کردم . یه خرده که گذشت پانته ا گفت "
_ خیلی عجیبه که یه آدم به همین سادگی حرف کسی رو قبول کنه !
_ متاسفانه انگار همونجوری بوده !
" دوباره همگی ساکت شدن که من به میترا گفتم "
_ من خیلی دلم می خواد یه چیزی رو بدونم ! اگه یه همچین حالاتی برای یه کدوم از شماها پیش می اومد چیکار می کردین ؟
" میترا تو چشمام نگاه کرد و همونجور گفت "
_ آدم با آدم فرق می کنه !
_ مثلا خود شما !
میترا_ اگه من یه همچین پسر دایی هایی داشتم ، دستش رو می گرفتم و باهاش می رفتم !
_ ولی اون اینکارو نکرده و تنهایی گذاشته رفته !
میترا_ پس نمیتونه مدت زیادی اینجا بمونه !
_ یعنی تهران ؟!!
میترا _ نه ایران ! اینجا یه دختر اگر چه پول م داشته باشه ، مشکل بتونه زندگی کنه ! مخصوصا که باید دانشگاهش رو هم بره ! مگه چند وقت میتونه قایم بشه ؟ یا باید ترک تحصیل کنه یا شما از طریق دانشگاه پیداش می کنین !
_ خب دانشگاه نمیره !
میترا _ پس چیکار میکنه ؟
_ شاید بیفته تو کارای ناجور !
میترا _ نه فکر نکنم ! اون شما رو داره و میدونه که نگرانش هستین و دارین دنبالش میگردین . حتما دوست تونم داره ! به خاطر احترام به عشقم که شده تو این جور کارا وارد نمیشه .
_ ماهام دیگه کلافه شدیم !
میترا _ خارج ! اون حتما میره خارج از کشور ! حتی برای یه مدت کوتاه م که شده چون اینجا براش سخته زندگی کنه ! خونه دوستاشم چند روز بیشتر نمیتونه بمونه !
_ یعنی ممکنه بره خارج ؟!
میترا _ به احتمال قوی ! مثل سفر توریستی ! ترکیه ، تایلند ، سنگاپور .
_ممکنه بره دوبی ؟
میترا_ اونجا برای یه دختر تنهامناسب نیس !
_ از کجا باید بفهمم ؟!
میترا _ آژانس های مسافرتی ! احتمالا همون طرفای خونه تون ! اگه یه آشنا داشته باشین خیلی راحت میتونین چک کنین . شایدم بخواد با تور بره ! شناسنامه شم برده ؟
_ نمیدونم .
میترا _ گذرنامه داشته ؟
_اره .
" یه خرده از فنجونم خوردم و رفتم تو فکر ، بد نمیگفتن ! حداقل اینم کاری بود !
فنجونم رو گذاشتم سرجاش و گارسون رو صدا کردم که میترا گفت "
_ میخواین چیکار کنین ؟
_ بریم شاید بتونیم یه ردی ازش پیدا کنیم !
میترا _ قراره نصرت بیاد اینجا !
_ خب میگم کامیار بمونه و من میرم .
" گارسون اومد و تا خواستم حساب میز رو بدم که میترا نذاشت و گفت "
_ من اینجا پول نمیدیم سامان خان !
" گارسونه خندید و رفت . ناراحت شدم . احساس بدی داشتم که پول چیزی رو که خوردم از این پولا داده بشه ! یه نگاه به دور و ورم کردم و گفتم "
_ اینجا ماموری چیزی نمیاد ؟
" همه شون زدن زیر خنده که گفتن "
_ چرا میاد !
" بعد همچون با دست شون ادای اسکناس دراوردن و میترا گفت "
_ جریان خانه سبز رو نشنیدین ؟
_ چرا اما اینجا دیگه خیلی علنی یه !
میترا _ پایین شهرم از این جور جاها هس ! خیلی م بدترش ! خودتون که یه جاش رو دیدین ! فقط علنی نیس !
" سرمو انداختم پایین و یه عذرخواهی کردم و بلند شدم که میترا باهام بلند شد و رفتیم طرف جایی که کامیار نشسته بود . تا رسیدم دیدم کامیار دفترچه ش رو در آورده و دخترا یه چیزی میگن و اونم تند تند مینویسه ! آروم از پشت رفتم بالا سرش و تو دفترش رو نگاه کردم ! دیدم نوشته :
ونوس ، درد مفاصل ، هشت شب به بعد ! تلفن.....
مهتاب ساییدگی استخوان ، ده شب به بعد ! تلفن .....
آیدا دیسک کمر ، وقت و بی وقت !تلفن .......۰۹۱۱
" آروم دستم رو گذاشتم رو شونه اش ، تا سرشو برگردوند و منو دید زود دفترچه ش رو بست و گفت "
_ چیکار کنم ؟! هر جا میرم به هر کی میرسم باید رو بندازم و ازش شماره بگیرم واسه این مرضام ! تو کارت تموم شد ؟
" یه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم "
_اره پاشو بریم .
کامیار _ کجا ؟!!!
_ کار دارم باهات !
کامیار _ میگم آ ! یه خرده بیشتر اینجا بمونیم شاید گندم پیداش بشه ! اصلا به دل من افتاده که همین امشب ، همین جا پیداش می کنیم !
_ یعنی تو میگی میاد اینجا ؟
کامیار _ من نمیگم ! این قلبم گواهی میده !
" سرمو بردم در گوشش و آروم بهش گفتم "
_ مرده شور اون قلب و احساس ت رو ببرن ! یه دقیقه گریه می کنی ! یه دقیقه عاشق میشیٔ ! حالام که نشستی اینجا و دل نمی کنی !
" آروم بهم گفت "
_ تو مطمئنی که اگه از اینجا بلند بشم و با تو بیام ، بعدش پشیمون نمیشم ؟ یعنی بعدش احساس حماقت نمی کنم ؟
_ نه ، نمیکنی .
" دوباره آروم گفت "
_ یعنی ممکنه یه آدمی پیدا بشه که اینقدر خر باشه و اینجا رو ول کنه و با تو بیاد بچپه تو خونه و سر شبی بگیره بخوابه ؟
_آره پیدا میشه .
کامیار _ حتما اونم منم !
" بعدش یه مرتبه بلند شد و گفت "
_ بابا ولم کن آخه ! تازه من بعد از یه عمری پر و جوو یه کلینیک فوق تخصصی خوب پیدا کردم ! میذاری حداقل یه نیم ساعت اینجا خودمو دوادرمون کنم یا نه ؟! مسایل پزشکی که شوخی وردار نیس ! این مرضا اگه ریشه بدونه دیگه نمیشه کاریش کرد آ !
" دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
_سلامت آدم در درجه اول قرار داره !
" کامیار برگشت طرفش و گفت "
_ اینو کی گفته ؟
" دختره خندید و گفت "
_ نمیدونم .
کامیار برگشت طرف منو گفت "
_ ببین ! این جمله رو افلاطون گفته ! دیگه عقل افلاطون اندازه من و تو که بیشتر میرسه ! توام بیا بشین بذار معاینه ای چیزی ازت بکنن و یه نسخه م برای تو بنویسن شاید به حق این وقت عزیز اون مشکل بینایی ت برطرف شد !
" یکی از دخترا گفت "
_ دیدشون مشکل داره ؟
کامیار _ د ...همین دید این پسره چند وقته بچاره مون کرده دیگه !
" دختره برگشت طرف منو گفت "
_ اتفاقا من یه چشم پزشک سراغ دارم که اعجاز می کنه !
_نه خانم محترم ، خیلی ممنون . چشمای من مشکلی ندارن .
کامیار _ بخودم بگو عزیزم ! اینو ولش کن !اتفاقا چشمای من چند وقته که سوش کم شده ! این دکتری رو که میگی ، چه وقت میتونم با همدیگه بریم پیشش ؟
دختره _ هروقت بخوای !
کامیار _ قربون این دکتر برم که اینقدر زود به آدم وقت میده !
" زود دفترش رو واکرد و گفت "
_ خب ، این از دسر مفاصل م و ساییدگی استخوان م و دیسک کمرم و کم سویی چشمام ! مونده فقط کبد و طحال و این دو تا کلیه ! به نظرم شما کلیه هاموو بددم دست کی خوبه ؟ چی صلاح میدونین ؟
" دخترا زدن زیر خنده که آروم بهش گفتم "
_ نصرت الان پیداش میشه ها !
" برگشت و آروم بهم گفت "
_ دروغ میگی ! میخوای منو از این جا بلند کنی !
_ نه به جون تو ! میگی نه از میترا بپرس .
کامیار _ میترا خانم ، نصرت خان تشریف میارن اینجا ؟
" میترا سرشو تکون داد که کامیار به دخترا گفت "
_ خیلی خوب ، من فعلا باید برم . اما یادتون باشه که هنوز چک آپ کامل انجام نشده ها ! من حالا حالاها به دکتر و پزشک و طبیب احتیاج دارم . اما بقیه اش باشه برای جلسه بعدی !
" یکی از دخترا گفت "
_ اه ....! حالا زوده بری !
کامیار _ به مرگ بابام خودمم همین اعتقاد رو دارم اما چه کنم که داره سرخر برام میاد !
" میترا زد زیر خنده که کامیار بلند شد و گفت "
_ وای از این اسپاسم عضله !
" دخترا دوباره زدن زیر خنده که دست شو گرفتم و کشیدم که گفت "
_ بابا صبر کن ویزیت بدم !
" بعد گارسون رو صدا کرد و میز دخترا رو داد و منم رفتم از مرجان اینا تشکر و خداحافظی کردم و با میترا و کامیار از کافی شاپ اومدیم بیرون و کامیار سه تا سیگار روشن کرد و دوتاش رو داد به من و میترا و گفت "
_ یادم باشه این بابامم ببرم پیش این دکترا ! اونم بیچاره گرفتار این دیسک واموندهٔ س !
" بهش چپ چپ نگاه کردم که میترا گفت "
_ آژانس سراغ دارین ؟
کامیار _آژانس واسه چی ؟
" جریان رو تند براش گفتم که گفت "
_ اره ! آشنا دارم . بد فکری م نیس ! بذارین نصرت خان بیاد ، بعدش میریم یه جا که ترتیبش رو بدیم .
" یه ده دقیقه گذاشت تا نصرت پیداش شد و اومد جلو و سلام و احوالپرسی کرد و گفت "
_ خبری نشد ؟
میترا _ نه ، فکر نکنم اینجاها بشه پیداش کرد . احتمالا خونه یکی از دوستاشه .
نصرت _ اگه کاری چیزی دارین و از دست من بر میاد ، مضایقه نیس !
" ازش تشکر کردم که کامیار گفت "
_ چرا نصرت خان ، یه کاری هس ! یعنی یه مساله ای هس !
نصرت _ هر کاری باشه با دل و جون انجام میدم !
کامیار _ دستت درد نکنه . میخواستم ازت اجازه بگیرم و چند بار حکمت خانم رو ببینم ! میخوام ببینم اخلاق ایشون چه جوریه ! با اخلاق من سازگاره یا نه !
" برگشتم و نصرت رو نگاه کردم . همینجوری تو چشمای کامیار نگاه میکرد ! واسه شاید یه دقیقه ، نفسم تو سینه م حبس شده بود ! نمیدونستم عکس العمل نصرت چیه ! با حالتی که کامیار این حرف رو شروع کرد ، فکر میکردم که الان نصرت یه دروری بهش بگه و بذاره بره . اما بعد از اینکه شاید یه دقیقه یه دقیقه و نیم تو چشمای کامیار نگاه کرد ، لبخند زد و گفت "_ تو چشمات پدرسوختگی نیس ! میبینم ! کی میخوای بری دنبالش ؟
کامیار _ همین الان .
" نصرت یه خنده دیگه م کرد و از جیب ش موبایلش رو دراورد و یه شماره گرفت و یه خرده بعد گفت "
_الو ! حکمت جون !
_سلام عزیزم ! خوبی ؟
_ نه طوری نشده ! فقط میخواستم یه چیزی ازت بپرسم !
_ نه گفتم که چیزی نیس !
_ این آقا کامیار ما ، میخواد باهات حرف بزنه . میخواد ببینتت ! بیاد دنبالت ؟
" یه خرده سکوت برقرار شد و بعدش نصرت خندید وگفت "
_ حالا واسه درس خوندن وقت هس ! فقط راحت به داداش بگو ، بیاد دنبالت یا نه ! حرف دلت رو بزن !
" انگار حکمت جوابی نداد که نصرت خندید و گفت"
_ سکوت علامت رضا س دیگه ! میگم بیاد دنبالت ! حاضر شو که نزدیکه اونجاییم !
_ باشه ، عیبی نداره . خاطرت جمع جمع باشه .
_ برو به امید خدا .
" بعدش تلفن رو قطع کرد و به کامیار یه خنده ای کرد و گفت "
_ خواهرم دستت سپرده . تا وقتی با همدیگه حرفاتونو بزنین ، تورو برادر خودم میدونم . برین به امان خدا !
" اینو که گفت من یه نفس راحت کشیدم که نصرت بهمون خندید و دستش رو آورد جلو و باهامون دست داد و باهاش خداحافظی کردیم . با میترام خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین .دم ماشین که رسیدیم ، کامیار گفت "
_ توام بیا بریم .
_ نه دو تایی برین بهتره . فقط مواظب باش که خواهرشو دست تو سپرده !
کامیار _ اینقدر حیا تو چشمامون مونده شازده !
_ میدونم .
کامیار _ تو چیکار می کنی ؟
_می رم خونه .
کامیار _ پس بذار برسونمت .
_ نه ، خودم میرم . تو برو دیر نشه ، فقط کدوم آژانس اشناته ؟
کامیار _ برو آژانس .... که نزدیک خونه س . مدیرش اشنامه ، بگو منو کامیار فرستاده . از همنجا یه زنگ به من بزن تا خودم جریان رو حالیش کنم .
_ پس مبایلت رو خاموش نکن !
کامیار _ نه ، نمیکنم .
_ زودترم حکمت رو برسون خونه شون .
کامیار _ باشه ، میرسونم .
_ خودتم زود بیا خونه .
کامیار _ باشه میام .
_ یعنی میگم دیگه جای دیگه نرو !
کامیار _ نه ، نمیرم !
_ من منتظرم آا !
کامیار _ منم منتظرم !
_منتظر چی هستی ؟!
کامیار _ منتظرم تو بری ، منم خبر مرگم برم دنبال این دختره !
_میگم واقعا ازش خوشت اومده ؟ یعنی مطمئن مطمئنی ؟!!
کامیار _ به اون نون و نمکی که با هم خوردیم قسم که من از تمام دختر خانما خوشم میاد ! تنها حکمت نیس که !
_زهرمار ! منظورم اینه که خیال ازدواج داری ؟
کامیار _ من از شیش سالگی با همین خیال زندگی کردم تا حالا !
_ آخه برام عجیبه ! چطور تو یه مرتبه عاشق شدی ؟!
کامیار _ برای خودمم عجیبه ! شایدم یه هوس زودگذر باشه ! اصلا میخوای دو ساعت با هم بشینیم و راجبش صحبت کنیم ؟
" بعد یه مرتبه داد زد ."
_ بابا اگه منو اینجا به حرف بگیری ، دختره هنوز زنم نشده تقاضای طلاق میکنه ها ! برو دنبال کارت دیگه ! چه آدم سمج وقت نشناسی یه ها !
_ رفتم بابا ! گفتی آژانسه کجاس ؟
کامیار _ ببین ، همین کوچه خونه خودمونو می گیری میرو پایین . اینقدر میرو تا برسی سر قبر پدرت ! همون بغل قبر باباته ! برو دیگه !
_ خفه شیٔ کامیار !
" دو تا فحشم زیر لب بهم داد و رفت سوار ماشینش شد که لحظه آخر بهش گفتم ."
_ این حکمتم از من داری آ ! یادت نره !
" بی تربیت شیشه رو زد پایین و شَستِش رو بهم نشون داد و گفت "
_ به امید موفقیت !!
" بعدشم گاز داد و رفت !
" واستادم و بهش خندیدم ! یه مرتبه احساس کردم که تنها شدم ! تا وقت پیش کامیار بودم اصلا مجال فکر کردن و ناراحت شدن و غصه خوردن رو پیدا نمیکردم اما همچین که تنها می شدم غم عالم میریخت تو دلم .
خلاصه رفتم سر خیابون و یه خرده بعد یه ماشین سوارم کرد و رفتم جایی که کامیار بهم نشونی ش رو داده بود . یه آژانس شیک و بزرگ بود . رفتم تو و سراغ مدیرش رو گرفتم و تا رفتم پیشه و خودمو معرفی کردم خیلی تحویلم گرفت . معلوم شد که کامیار خودش بهش زنگ زده و ترتیب کار رو داده .
بعد از اینکه برام گفت قهوه بیرن ، ازم جریان رو پرسید و منم مشخصات گندم رو بهش دادم . اونم به یه کارمندش گفت که تو کامپیوتر چک کنه .
تازه برام قهوه آورده بودن که کارمندش با یه لیست اومد جلو و گفت که اسم گندم تو لیست یکی از تور هاشونه که قراره سه روز دیگه بره ترکیه ! اصلا باورم نمی شد ! فقط مات به کارمنده نگاه می کردم که مدیر آژانس گفت "
_ البته ما معمولاً اسامی افراد رو در اختیار کسی قرار نمیدیم اما دیگه وقتی آقا کامیار دستور فرمودند . سرپیچی غیر ممکنه !
_خیلی خیلی ممنون ، فقط می خواستم بدونم که اشتباهی نشده باشه ؟!
" مدیر آژانس به کارمندش نگاه کرد که اونم گفت "
_ خیر ! تمام مشخصات درسته !
_ ببخشین ! ایشون گذرنامه م داشتن ؟
کارمند_ بله !گذرنامه شون همین جاس !
_ ممکنه آدرس و شماره تلفنی که بهتون دادن لطف کنین ؟
" کارمنده یه نگاهی به مدیر آژانس کرد که اونم یه اشاره بهش کرد و کارمندم رفت طرف میزش و یه دقیقه بعد با یه ورق کاغذ برگشت و دادش به من . تند نگاه کردم ! آدرس شقایق ، دوستش بود ! یه آن فکر کردم نکنه الکی این آدرس رو داده باشه ! برم خیلی عجیب بود که تونسته باشم جای گندم رو پیدا کنم ! برای همینم به کارمنده گفتم "
_ببخشین ، شما مطمئن هستین که ایشون ساکن همین آدرس هستن ؟
"کارمنده با تعجب گفت "
_ بله ! من خودم دیروز باهاشون تلفنی حرف زدم اتفاقا قرار بود امروز بلیط و پاسپورت شون رو براشون بفرستم !
_ ممکنه که بلیط و پاسپورت رو من براشون ببرم ؟!
" دوباره به مدیرش نگاه کرد که اونم گفت "
_ اشکالی نداره فقط جسارتاً عرض میکنم ، ایشون نسبتی با شما دارن ؟
مطالب مشابه :
دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب پور
دو متن جالب . حادثه یک نگاه فصل ششم (قسمت اول) دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب
رمان باورم کن
رمان رمان ♥ - رمان باورم کن - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 213-رمان گندم.
گندم قسمت8
رمان رمان ♥ - گندم بزرگ وکوچک کردن متن. ناقص بوده و با اومدن حوا کامل شده! گندم معتقد
رمان قصه ی عشق من
رمان گندم. رمان کردن متن. سفید و شلوار جین ظاهرم را کامل کردم.وقتی بیرون رفتیم پوریا که
گندم قسمت7
رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. سایت همیشگی رمانا کلیک شده یه دیوونه کامل !
گندم قسمت4
رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. بارکی سرخرگ آئورت و سیاهرگ ششی رو هم بکش که نمره رو
گندم قسمت22
رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. اما یادتون باشه که هنوز چک آپ کامل انجام نشده ها !
گندم قسمت3
رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. " یه لحظه سکوت کامل برقرار شد و یدفعه گندم اینا از
برچسب :
متن کامل رمان گندم