برایم دعا کنید
میدونم که هیشکی حوصله شنیدن مسائل و مشکلات بقیه رو نداره؛ به خصوص در این دوره زمونه.
میدونم که همه دوست دارن از بقیه چیزهای مثبت ببینن و حرفهای مثبت بشنون؛ اما چه کنم که من هم یه انسانم با کلی عواطف و ویژگیها.
دلم میخواد یکبار هم که شده، بخشی از دردودلهام رو اینجا بنویسم تا قدری سبک بشم؛ هم از جنس غیرمثبت هم مثبت.
دلم میخواد تمام دغدغهها و دلمشغولیهام رو در سال1392 جا بذارم و با دل پرامید به استقبال سال جدید برم.
این روزها به شدت پریشونم و یا دقیقتر بگم: تا دیروز خیلی به هم ریخته بودم. سال1392 سال بسیار سخت و پرتنشی برای من بود. سالی که مسائل و تجربههای گرانقیمتی رو به سختی تمام تجربه کردم؛ چه در زندگی شغلیم و چه در زندگی شخصیم. در زندگی شغلیم علیرغم صداقت، خلوص و دستپاکی که در کار داشتم؛ از کسانی ضربه خوردم که اصلاً انتظارش رو نداشتم: چه غریبه، چه فامیل، چه دوست و چه کسانی که ادعای دوست داشتن میکردن.
در زندگی شخصی و مسأله ازدواجم هم تجربه تلخی رو پشت سر گذاشتم که هر چه قدر از اون مسأله میگذره، بیشتر خدا رو شکر میکنم که اسیر فرد و خانوادهای نشدم که یه عمر به جای اینکه کمکم کنن به خدا نزدیکتر بشم، در این زمین و نفسانیات درجا بزنم.
اولین بار که از خانواده جدا شدم، سال1385بود. دانشگاه قبول شده بودم و باید یه زندگی خوابگاهی رو تجربه میکردم. خوب به خاطر میارم وقتی با کلی دردسروسختی تو مهرماه85 که ماه رمضان هم بود، کار خوابگاهم درست شد و مستقر شد؛ وقتی پدرم میخواست ازم جدا بشه، زد زیر گریه و من در کمال ناباوری در حالی که بغضم رو به سختی در گلو حبس کرده بودم، به پدرم گفتم:
خدا خیرت بده! شما باید به من روحیه بدی؛ داری گریه میکنی؟
خب حق داشت. اولین بار اینطوری از هم جدا میشدیم؛ بعد از 19سال زندگی در کنار هم؛ با تمام تلخیها و شیرینیهاش. داشت پسرش ازش جدا میشد و یه زندگی اجتماعی جدید رو تجربه میکرد: با تمام خوبیها و البته تهدیدهاش.
دومین سال دانشجویی، تابستون سال1386، به عنوان آخرین نفر سهمیه دانشگاه، به سرزمین وحی دعوت شدم.
سفری روحانی که پردههای زیادی از جلوی چشمام کنار رفت. بعد از اینکه در این سفر 14روزه، قرآن رو ختم کردم؛ ارادتم و انسم با این کتاب آسمانی بیشتر شد. البته قبلش هم چند سالی بود توفیق ختم قرآن در ماه رمضان رو داشتم، اما صرفاً ماه رمضان بود و در بقیه ایام سال، چندان توجهی به قرآن حتی در اندازه یه قرائت ساده نداشتم.
اما بعد از اون سفر تا امروز، توجه خاصی به قرآن دارم و روزی نیست یکصفحه یا دوصفحه قرآن رو با ترجمه نخونم. نمیخوام جانماز آب بکشم خدای نکرده، میخوام بگم اینطور نبود وقتی برگشتم، زود فراموش کردم که لیاقت کجا رو داشتم که رفتم و زود فراموشم شد.
در سومین سال دانشگاه، یک روز که با پدرم به پارکی رفته بودم، پدرم بهم گفت:
...صمیمیترین دوستت که پسر همکارم منم هست، داره میره مالزی برای ادامه تحصیل. نمیخوای بری؟ الان موقعیتش هست. مشکل سربازی هم نداری. منم میتونم هزینههات رو تأمین بکنم...برو... .
یادم هست اون روز خیلی صحبت کردیم پدری و پسری. به پدرم گفتم: میخوام کار بکنم؛ فرصت برای ادامه تحصیل هست اگر نیاز و ضرورتی باشه. اما همه حرفم رو نگفتم و پشیمون هم نیستم: خارج رفتن به چه قیمت؟ به قیمت ترک کشور؟ به قیمت تنها بودن پدرومادر؟ به قیمت این که از تمام چیزهایی که بهشون تعلق دارم، جدا بشم؟
اون موقع مسئولیت صددرصد حرف و تصمیمم رو گرفتم. هیچ وقت هم پشیمون نشدم و نیستم چون خودم خواستم و انتخاب کردم؛ اگرچه پیچوخم زمانه و تلخیهایی که در این چند سال دیدم و دیدید، گاهی اوقات بهم نهیب میزد که: اشتباه نکردی نرفتی؟ برای چی موندی پسر؟ پدرومادر آخرش تا کی بالای سرت هستن؟ تو کشور(و بلکه همه جای دنیا) به مدرک آدمها احترام میذارن، نه شعور و انسانیتشون!
ترم آخر بودم.
نمیخوام توجیه کنم اما چون تو شرایط زندگی خوابگاهی، بودم؛ آمادگی برای آزمون ارشد نداشتم. تصمیم گرفتم سربازی برم و اونم امریه.
خیلی بچهها که برای کنکور ارشد میخوندن و البته بعدها هم قبول نشدن، سرزنشم میکردن که سربازی نرم و بخونم برای ارشد.
اما گفتم دلم میخواد سربازی برم و سروسامانی به زندگیم بدم.
دفترچه رو فرستادم و با کلی دوندگی و تلاش و سختی، تونستم امریه بازرگانی تهرانم رو جور بکنم و بعد دو ماه آموزشی نفسگیر در نیشابور به قول خیلیها: لطف خدا شاملم شد و با پادشاهی، سربازیم رو به پایان بردم؛ البته بازم تنها و دور از خانواده.
چشم به هم گذاشتم و دیدم 26سالم هم گذشته و الان بیشتر از 7ساله از خانواده به خاطر درس، سربازی و کار دور شدم و تنهایی رو دارم تجربه میکنم.
با تمام سختیهاش که وبلاگ و قلم که چه عرض کنم، زبان هم از گفتنش ناتوانه.
در تمام این سالها تجربههای تلخ و شیرین زیادی پیدا کردم.
سختیهای زیادی کشیدم که شاید فقط بخشیش رو به پدرومادرم که عزیزترین کسانم در زندگی هستند، گفته باشم:
از دست و پنجه نرم کردن با نفس و زلیخاهای زمانه گرفته تا تصادف وحشتناک دی ماه سال قبلم که تا یک قدمی مرگ رفتم و برگشتم و به طرز معجزه آسایی چیزیم نشد.
دوره خاصی از زندگیم رو دارم میگذرونم. در این 26سال آدمهای زیادی تو زندگیم اومدن و رفتن. با برخی آدمهایی که لیاقتش رو نداشتن، بیشتر از حد صادق بودم. برای برخی خیلی بیشتر از لیاقتشون، وقت و انرژی گذاشتم و بعد متوجه شدم که فقط میخوان از من پلی بسازن برای موفقیت و کار خودشون.
خدا نکنه بخوام ناشکری بکنم و یا نعمتهایی رو که خدا بهم داده انکار بکنم یا چشمسفیدی بکنم، اما اعتراف میکنم که بیهمسری و تنهایی، به شدت پریشونم کرده. این پریشونی و این سرکوبها، تو سالهای دانشجویی، خیلی اذیتم کرد. همین اذیتها باعث شد بعضاً رفتارم با عزیزترین کسان زندگیم چندان خوشایند نباشه گاهی اوقات و از خودم برنجونمشون، اما خدا شاهده که هیچ وقت نخواستم کسی رو از خودم برنجونم. هیچ وقت نخواستم راه خطا برم.
نمیگم معصومم. نمیگم خطا نکردم؛ اما یه پسر جوون که از سن 14-15 سالگی با بلوغ و دیو شهوت آشنا میشه، چقدر باید صبر بکنه؟
چقدر باید تقوا پیشه بکنه؟
خدا شاهده در تمام این سالها، چقدر زلیخاها دیدم و دم نزدم. همیشه به خدا گلگی میکردم:
خدایا این چه خاصیتیه که در ما مردها قرار دادی که این طوری نیازمند جنس زن باشیم و هر چه قدر که خواهانشیم، اون باید ناز بکنه؟
خدایا چرا باید اولین خواستگاریم رو سال دوم دانشجویی برم و بهم بگن چرا ماشین و خونه نداری؟ تو که کار و سربازیت معلوم نیست؟
هر وقت این حرف رو به پدرم و یا برخی دوستان میزدم، میگفتن: مگه فقط تویی؟ مگه بقیه چیکار میکنن؟ چرا انقدر هولی؟ چرا انقدر ذلیل زنی؟ و من میسوختم و دم نمیزدم، چون هیشکی در دل آدم نیست که حس و حالم رو بفهمه؛ حتی پدرومادر.
هیشکی نتونست منو درک کنه، چون جای من نبوده که دردم رو کشیده باشه.
بقیه یا عقب موندن؛ یا دچار هزارتا مشکل روحی و اخلاقی شدن؛ یا رفتن سراغ روابط نامشروع و به قول خودشون: جوونی کردن! و یا ازدواجی کردن شتاب زده و عجولانه. خیلی تناقضها در سالهای اخیر دیدم که ذهنم رو آزار میده و منو دچار تردید که نکنه من اشتباه دارم میکنم که میخوام در حد توانم درست و پاک زندگی بکنم؟
نمیدونم چه دورهای شده. انگار همه چیز قاطی شده. حق و باطل تشخیصش سخته.
چه شبها و صبحهایی که سر نمازم گریه نکردم که: ای خدا! منو خلاص کن از این سردرگمی. منو خلاص کن از این شهوات و زلیخاهای زمانه و وسوسهها. منو خلاص کن که خدای نکرده این یه ذره ایمان هزاراشکالم رو از دست ندم.
چه روزها و شبهایی که در خوابگاه، سربازی و الان که دارم دور از خانواده کار میکنم، با اشک و دل پر از خون نگذروندم و سر بر بالین نذاشتم.
اما در یک ماه اخیر یک نفر باعث شد به زندگی دلگرم بشم؛ نگاهم رو اصلاح بکنم و بگم: خدایا! بازم بهت توکل میکنم.
مگه میشه وضعیت الانم، سرنوشت نهاییم باشه؟ مگه میشه روزهای خوب نیاد؟
مگه میشه خدا شرایط سختی رو برام بذاره و خودش کمکم نکنه از این وضعیت عبور بکنم؟ از کجا معلوم خدا نخواسته که این حوادث و تجربهها، قویترم بکنه؟
اطمینان پیدا کردم که هوا هرچه قدر هم طوفانی باشه، بهتر میشه: قرار نیست که تا ابد بارون بباره!
دلم روشن شده که اونی که چشم انتظارش هستم، موقعی میاد سراغم که اصلاً انتظارش رو ندارم. دلم گواه میده که همه این روزها و ایام سخت میخوان منو آدم بهتری بکنن.
خیلی از آدمهایی که امسال باهاشون آشنا شدم و ارتباط داشتم، لیاقتش رو نداشتن. یاد گرفتم باید با عقلانیتی که همیشه سعی کردم در جلوی احساسم باشه، یک ارتباط رو تمام کنم و با قامتی افراشته و باوقار، به جلو نگاه کنم.
میخوام در سال 1393، با افرادی باشم که بهم استرس وارد نکنن.
از آدمهای ناصادق و بیمعرفتی که امسال باهاشون بودم، سپاسگزارم؛ چون بهم یادآوری کردن چه آدمی نمیخوام باشم؛ بهم درسهای مهمی دادن و رفتن از زندگیم. میبخشمشون و فراموششون میکنم.
برای خیلیها بیچشم داشت تلاش کردم و کارهایی کردم و وقت گذاشتم؛ هر چند قدرم رو ندونستن و وقتی کارشون باهام تمام شد، دیگه جواب سلامم رو هم ندادن؛ ولی مهم نیست: من قرار نیست گوهر وجودم رو خراب بکنم و مثل بقیه بشم!
ن والقلم ما یسطرون.
خدایا! میدونم هیچ قفلی رو بدون کلیدش خلق نکردی و هیچ وقت منو تنها نمیذاری. میخوام بهت در سال1393 بیشتر از همیشه اعتماد بکنم.
قبول دارم بی عیب نیستم؛ گاهی فراموشت کردم؛ خیلی وقتها دچار لغزش شدم؛ اما ممنونم ازت که هنوز هم منو بیقیدوشرط دوست داری.
خدایا! میخوام در سال1393 با ایمانتر از همیشه از ته دلم بگم: خدایا شکرت!
خدایا! میخوام در سال جدید فقط با دوستان واقعیم در ارتباط باشم نه افرادی که فقط وقت و احساساتم رو باهاشون تلف بکنم.
خدایا میخوام سال نو سرم رو بالاتر از همیشه رو به تو نگه دارم و بگم: من رمز پیروزی رو یاد گرفتم.
امروز جملهای رو جایی خوندم که خیلی آرومم کرد:
"دخترها مثل سیب های روی درخت هستند. بهترینهایشان در بالاترین نقطه درخت قرار دارند. برخی پسرها نمیخواهند به بهترینها برسند چون میترسند سقوط کنند و زخمی شوند، بنابراین به سیبهای پوسیده روی زمین که خوب نیستند اما به دست آوردنشان آسان است، اکتفا میکنند. سیبهای بالای درخت فکر میکنند مشکل از آنهاست در حالی که آنها فوقالعادهاند. آنها فقط باید منتظر آمدن پسری بمانند که آن قدر شجاع و لایق باشد که بتواند از درخت بالا بیاید."
میدونم هر چه قسمتم باشد، حتماً اتفاق میفته.
لطفاً برایم دعا کنید.
پانوشت1: تا الان تصمیم داشتم این پست آخرین پست سال1392 باشه؛ اما احساس کردم حتماً باید هفته آخر پستی رو بذارم.
پانوشت2: خوشحال میشم بگید در سال جدید بیشتر به چه مسائلی بپردازم و چه مطالبی رو دوست دارید بیشتر در این پایگاه ببینید و بخونید.
مطالب مشابه :
درآمد دولت از فروش سربازي به ٧٥٠ هزار نفر
درسود نیوز/ قیمت برداشت داشتن دفترچه بيمه و برخي سربازی به ٧٥٠ هزار
معرفی فرمولها و راهکارهای تخیّلی فرار از خدمت مقدس سربازی
معرفی فرمولها و راهکارهای تخیّلی فرار از خدمت مقدس سربازی. قیمت نان تر دفترچه
دانلود رایگان دفترچه کارشناسی ارشد فراگیر دانشگاه پیام نور
سجاد احدی - دانلود رایگان دفترچه کارشناسی ارشد فراگیر دانشگاه پیام نور - برو بچه های قدیم
مشمولان غایب میتوانند خدمت سربازی را بخرند
آموزش و پرورش ایران وجهان - مشمولان غایب میتوانند خدمت سربازی را بخرند - آموزشی،فرهنگی
دانلود دفترچه ارشد دانشگاه آزاد
سجاد احدی - دانلود دفترچه ارشد دانشگاه آزاد - برو بچه های قدیم انجمن مدیریت -دانشگاه پیام نور
برایم دعا کنید
مشکل سربازی هم نداری. به قیمت این که از تمام دفترچه رو فرستادم و با کلی دوندگی و تلاش
22 بهمن آخرین مهلت برای مشمولان غایب
بنابراین طبیعی است که نمیتواند در همین تاریخ به سربازی برود و دفترچهای قیمت انواع
كتاب روش امريه گرفتن
دفترچه راهنماي خدمت سربازی با گرفتن شما می توانید این مجموعه ارزشمند را با قیمت
کد های جدید محل اعزام,کد سربازی,کد اعزام,سرباز,سربازی,خدمت
یگانه بی همتا شهر ما ازبارانEzbarancity - کد های جدید محل اعزام,کد سربازی,کد اعزام,سرباز,سربازی
برچسب :
قیمت دفترچه سربازی