رمان آیسان10

بعدازاین که بااشکان خداحافظی کردم ازکافه بیرون اومدم وبه سمت ماشین رفتم .
آیسان
نمی دونم متین چش شده بودکه ازوقتی که اومده بودخونه گیج می زد همش توخودش بود بچه هامتوجه این موضوع شده بودن وحرفی نمی زدن .سکوت سنگینی حاکم شده بود .
بلندشدم وباگفتن ظهربخیربه اتاقم رفتم.
شالم ودراوردم روی تخت انداختم که صدای درراشنیدم
-کیه؟
-متینم
سریع شالی که روی تخت انداختم وبرداشتم وبه طورنامنظمی روی سرم انداختم
من:بیاتو
متین وارد اتاق شدو روی صندلی نشست
من:چیزی شده؟؟
متین:می خواستم بات حرف بزنم
روی تخت نشستم وگفتم:گوش می دم
متین:عصروقت داری باهم بریم بیرون
من:اره کجا
متین:عصرمی گم
من:باش پس به بچه هاهم می گم
متین:نه فقط خودمون
من:باش
متین بلندشدوباگفتن شش اماده باش از اتاق بیرون رفت.
این امروز خیلی مشکوک میزدا،معلوم نبودچشه؟؟یعنی می خواست کجاببره که گفت فقط خودمون؟
سعی کردم به چیزی فکرنکنم وپلکام وروی هم قراردادم وخوابم برد

****
تندتنددرحال آماده شدن بودم که پریسا بدون درزدن وارد شد
من:بمیری نمی تونی یه دربزنی
پریساباشیطنت گفت:نه
من:نکمه
پریسا:کی خوای کجابری؟
من:بامتین میرم بیرون... تیام کجاست؟؟
پریسا:اونم بارامتین رفت خرید
تازه یادم افتاد که برای این که خانم نیک اندیش بمون شک نکنه باشوهرامون تنهایی می رفتیم بیرون،پریساوابتین که همیشه به بهانه ای به جشن وپارتی می رفتن ،تیام هم که بارامتین یامیرفت پارک یاخرید ....منم بامتین می رفتیم یه دوری می خوردیم یا باتیام اینامی رفتیم شهربازی
سوارماشین متین شدم وگفتم:ببخشیددیرشد
متین:خواهش می کنم
وبعدماشین وروشن کرد...توراه هرچه قدر سعی می کردم به حرف بکشمش با پاسخ های کوتا ه جوابم ومی دادمعلوم بودهنوز توفکره
من:متین کجاداریم می ریم
متین:می فهمی
من:چیزی شده؟
متین:نه
متین جلوی کافی شاپی نگه داشت وگفت:پیاده شو
پیاده شدم وهمراه متین واردکافی شاپ شدم
تاوارد کافی شاپ شدیم متین این ور اونورونگاه کردوبرای کسی دستش وتکون دادنگاه متین ودنبال کردم وبه پسری رسیدم که روی صندلی نشسته بودو درجواب دست تکون دادن متین لبخندزده بود احساس می کردم چهره ی پسرخیلی اشنامی زنه.
متین دستم وکه ازدستش خارج شدوبودگرفت وبه طرف پسربردحس کردم پسره وقتی متین دستم وگر فت اخم کرد.
وقتی نزدیک ترشده بودیم پسره راشناختم اشکان بود!!
امااشکان اینجاچکارمی کرد بادیدن اشکان خشکم زده بودوهزارجورفکروخیال به سراغم اومده بود.
متین:ایسان؟؟ایسا؟؟
باصدای متین به خودم اومدم:متین ....این ...این ..اینجاچکارمی کنه؟؟
متین:من بش گفتم
باحرف متین حیرت زده گفتم:تو...تو...اشکان ومی شناسی؟؟
متین نفس عمیقی کشیدوگفت:اره اول بشین
وبعدباکمک متین پشت میز نشستم روبه روی اشکان ،اشکان باچشایی غم زده نگاهش وبه من دوخته بود.
متین هم کنارم نشسته بود
اشکان به تظاهرلبخندکوچکی زدوگفت:سلام
بی توجه به سلامش گفتم:اینجاچکارمی کنی؟
می خواست حرف بزنه که محلت حرف زدن بش ندادم وگفتم:چه کارکردی که متین من واورده اینجا؟؟چه دروغایی بش گفتی؟؟

همون موقع متین بلندشدوگفت:تنهاتون می ذارم
با وحشت به طرف متین برگشتم وگفتم:کجا؟
لبخندارام بخشی زدوگفت:نترس یه دوری میزنم ومیام
وقبل از این که منتظرجوابی از من باشه ازدرخارج شد
باعصبانیت به طرف اشکان برگشتم وگفتم:چی می خوای؟
اشکان نگاه مهربون وناراحتی بم زده وگفت:هنوزم وقتی عصبی وناراحت می شی دستات می لرزه
من:مطمئنن برای این حرف نیومدی اینجا؟
اشکان:درسته ...چراجواب ایمیلم وندادی ؟
پوزخندی زدم وگفتم :یعنی می خوای بگی نمی دونی؟
اشکان:آیسان توهمیشه من وبا خانوادم می بینی چراهیچ وقت نمی تونی من وجدااز اونا فرض کنی چرا؟
من:چون هستی
اشکان :نیستم ،هیچ وقت نبودم
بی توجه به حرفش گفتم چرامن ومی خواستی ببینی؟
اشکان لبخندغمگینی زدوبدون توجه به حرفم گفت:همیشه ناراحت بودم ازاین که با فرشاد بیشتر همه صمیمی بودی ...توخانواده ی نیاوش تنهاکسی که قبول داشتی اون بود....هیچ وقت من وباورنمی کردی ....به خواطرچی ....به خواطراین که فکرمی کنی همه ی نیاوشایکین ....همیشه برام سوال بودکه فرشادهم نیاوش بودپس چرابه اون اعتمادداشتی.....
پریدم تو حرفش وگفتم:فرشاد وبانیاوشایکی نکن ....اون واقعامردبود
اشکان:هنوزم هواش وداری ....مثل اون....
من:پس می خوا ی نداشته باشم فرشادتنهاکسی بودکه از حرفای پدر باباهامون ترس نداشت وراحت وبااحترا م جوابشون ومی داد.
اشکان:هنوز به اقاجون می گی پدر بابات....مافقط جلوش احترام می ذاشتیم ولی تووفرشاد.....
من:اسمه ترس ونذاراحترام ،احترام حدی داره ....ازت خواهش دارم تمومش کنی هیچ خوشم نمیاد یاداوری بشه برام
اشکان:ازچی می ترسی ازیاداوری گذشته....از یاداوری این که توهم هنوزیک نیاوشی
بادادا گفتم:نیستم
اشکان :باشد ....باشدنیستی.....اروم باش
من:راستش وبگومتین چطورتورامی شناسه چی بش گفتی؟؟
اشکان:من ومتین همخدمتی وباهم همخوابگاهی بودیم ....بعدشم من چیزی به متین نگفتم
گفتم هروقت خودت صلاح بدونی بش می گی ....خوشحالم که حداقل بامتینی ....می دونم برای برگشت گذشته خیلی دیره ....ولی می خوام بدونی کسی هست که همیشه پشتت باشه اومدم که حداقل منم عین فرشاد قبولم داشته باشی وهروقت به کمکی احتیاج داشتی روکمکم حساب کنی
من:مگه برنمی گردی؟
قاطع گفت:نه
تازه چیزی یادم افتاد
من:چطورمن وپیداکردی ؟چطورفهمیدی متین نامزدمه
اشکان :خیلی ساده است فرشاد
راست می گفت چرابه فکرخوم نرسید تنها کسی که من ازطریق ایمیل وچت باش درتماس بودم فرشاد بود


اشکان:چطوربامتین اشناشدی؟تااون جایی که یادم میاد توحتی از کلمه ی عشق هم خندت می گیرفت چی شد که بامتین نامزد شدی
اشکان راست می گفت همیشه کلمه ی عشق برام کلمه ی بی معنیی بودهنوزم که هنوزه باورش ندارم به دروغ گفتم:فعلا که می بینی عاشق شدم متین استاد دانشگاهمه
اشکان:اهان
باصدای در کافی شاپ به طرف دربرگشتم که دیدم متینه
متین به سمتم اومدودرکنارم نشست
متین:حرفاتون تموم شد
قبل از این که بذارم اشکان حرفی بزنه گفتم:اره
اشکان ازسرجاش بلندشدوگفت:خب من دیگه باید برم وبعدبا نگاه غم زده ای اضافه کرد
امیدوارم خوشبخت بشید خدانگهدار.
وقبل ازاین که اجازه ی سخنی به مابده بیرون رفت.
من:متین تو می دونستی اشکان پسرعمومه؟
متین:نه صبح فهمیدم که ازم خواست توراببینه
خوشحال بودم که متین ازم چیزی نپرسید وگذاشت اگه خودم خواستم براش توضیح بدم
متین:بریم
من:اره بهتر بریم
همراه متین از کافی شاپ بیرون اومدیم وبه سمت خونه رفتیم
واردپارکینگ که پشت حیاط بودشدم شدم که ماشین رامتین وابتین ودیدم دستی روی ماشین گذاشتم که هردوداغ بودن معلوم بودتازه رسیده بودن.
بعدازاین که متین ماشینش و گذاشت .
واردحیاط شدیم که یکدفعه اب بافشارزیاد روم فرود اومد
دستام وکه روصورتم بود برداشتم ونگاهی به متین انداختم که درست عین خودم شده بودموش اب کشیده
باصدای خنده به روبه روم برگشتم که شلنگ اب دردست ابتین بود وبچه ها باسرووضع خیس داشتم به مامی خندیدن.
متین که پرونده هایی که دستش بود خیس شده بود باعصبانیت روبه ابتین گفت:دعاکن فقط دستم بهت نرسه وبه سمت ابتین رفت .
ابتین می دویدو به عصبانیت متین می خندید که یکدفعه پریسابه سمت شلنگ رفت واب رابافشاربه طرف پایین گرفت که باعث شد زمین لیزبشه آبتین لیز بخوره وبه زمین بیفته
آبتین باگیجی سرش وبلندکردوبه پریسا نگاه کردوگفت:اگه من می مردم که بیوه می شدی زن ،اگه طلاقت ندادم
متین داشت باخنده به طرف آبتین می اومد وروبه پریسا گفت:دستت درست ،نمی ذارم بیوه بشی خودم می گیرمت
حواسش به زمین نبود که پریسا این بارآب وبه طرف متین گرفت وباعث شدمتین هم لیز بخوره وبه زمین بیفته
پریسا اخم ظریفی کردوبه شوخی گفت:توغلط می کنی به زن شوهردار درخواست بدی
ابتین باخنده گفت:حال کردی داداش
متین با عصبانیت گفت:خلایق هرچه لایق


به طبقه ی بالارفتم وبعدازاین که لباسام وعوض کردم
به سمت اتاق متین رفتم تصمیم گرفته بودم واقعیت وبه متین بگم
دروزدم
متین:بیاداخل
دروباز کردم ووارداتاق شدم
متین :چیزی شده؟
من:نه می خواستم اگه وقت داری بات صحبت کنم
متین:درباره ی اشکان می خوای بگی؟؟
من:ازکجافهمیدی؟
متین:برای این که فکر می کنی من ازدستت عصابانیم برای همین می خوای بم بگی ؟؟
من:نه بهترمی دونم توهم دراین باره بدونی
متین:باش می شنوم
من:راستش اشکان پسرعمو بزرگمه....بابام وعموم سرشرکتی باهم شریک بودن....بابام همیشه برادراش وقبول داشت واجازه نمی داد کسی پشت سرشون حرف بزنه تا اینکه عموم بابام وفریب دادوتمام پول وبالا کشید...درسته که ازبابام دل خوشی ندارم ولی خب هرچی باشه بابامه.....اون موقع هابابام خیلی داغون بودوباورنمی کرد برادرش بش ناروزده ....بدترازهمه هم این بودکه پدربابام اومدطرفداریه عموم وکرد...بابام چون براپدرش احترام زیادی قائل بود...پوزخندی زدم وگفتم:بهتره بگم ترس نه احترام....همه ازپدربابام می ترسیدن
متین:پدربابات منظورت پدربزرگته یا...
من:نه پدربزرگ واقعیمه ....داشتم می گفتم...هنوزم که هنوزه هیچ کس جلوش جرئت اعتراز نداره .....اون موقع ها عموم وپسراش که پدرشون وطرف خودشون دیدن
هرچی تهمته بمون زدن حتی مادراشکان بم تهمت زده بودکه من وبایه پسری دیده ،اون موقع ها نه ،ده سال بیشترنداشتم ....اخه یکی نبودبش بگه اخه بچه ی نه ساله دوست پسرش کجابود...اون موقع هااشکان وشایان پسرای عموم اذیتم می کردن یادمه یکبارتواتاق تاریک دروروم بستن وبلندبلند می خندیدن .....خلاصه خیلی ازارم می دادن ....پدرم باوجوددیدن این چیزاچیزی نمی گفت وهنوزرابطش وباپدرش حفظ کرده بود کم کم رابطمون بااشکان ایناقط شده ازاون جابارکردیم ....باوجودتهدیدای بابام هیچ وقت خونه ی پدربابام پانذاشتم ....هفده سالم بودکه بابام مجبورم کردکه همه ی فامیل امشب خونه پدرش دعوتا منم بایدبیام....خلاصه رفتیم اون جا....همه
عمه ها،عموهاونوه هابودن همه نشسته بودیم که پدربابام بادیدن وفرشاد....
متین:فرشاد...
من:آه ...اینقداین خانواده طولانیا من یادم رفت فرشادومعرفی کنم ....اخه می دونی همه ی عموهام وعمه هام کلی داستان دارن فرشادپسرعمه بزرگمه که زمانی که کوچیک بوده خیلی سختی کشیدوبا اجبارباباش باپسرعموش ازدواج کرد خداراشکرالان خوشبختا وعموحمید شوهرعمم واقعامردخوبیه ولی خب عمم کوچیکی خیلی سختی کشیده بودوخیلی زودازدواج کرده بود فرشادهم عین خودم دل پری از پدربزرگم داره ...خلاصه اون شب پدربزرگم جلوی همه درباره ی من وفرشادحرفا درستی نزدومن وفرشادجلوی همه بااحترام جوابش ودادیم.
شب که خونه رفتم بابام خیلی دعوام کردولی من به روی خودم نیاوردم وبه اتاقم رفتم همیشه با دیدن اشکان وشایان حالم بدمی شد یاداذیتاشون می افتادم هیچ وقت سموتشون نمی رفتم..شایداین ازنظرتو برای قبول نکردن درخواست اشکان غیرمنطقی به نظربرسه ولی اون موقع ها سنشون کوچیک نبوده که من بگم بچه بودن ....که بعدافهمیدم من واز بابام خواستگاری کرده
خوش حال بودم بابام این جواب وبه عهده خودم گذاشته تااین که بابام گفت پدربابامگفته بااشکان ازدواج کنم فهمیدم اشکان اقارفته ماجرارابه پدرباباش گفته اخه می دونی اشکان بهترین نوه اش بود.تااین که تومراسم خواستگاری بلنداعلام کردم که اشکان ونمی خوام وپدرباباهامون دیگه نذاشت اشکان بیادسراغم وگفت من لیاقته اشکان وندارم بقیشم دیگه خودت می دونی بعدازچندسال پیداش شد
متین:چرابش اجازه ی حرف ندادی
من:دوست ندارم گذشته یادم بیاد این وبت گفتم که چیزایی که تودلم مونده بودوبه یکی بگم وکسی جزتوپیدانکردم
متین لبخندارام بخشی بم زدوگفت:نگران هیچی نباش ...حالافهمیدم چراچراغ اتاقت همیشه روشنه وشباخاموشش نمی کنی ...می دونم ازاشکان چیز خوبی به یادنداری ولی اون خیلی تغییرکرده ومتوجه ی کاراش شده ....تنفرت وفراموش کن وببخشش ....
من:می دونم امروز که دیدمش .....دیگه اون اشکان وسابق نبودتغییرکرده بود
صدای تیام وشنیدم که صدام می کرد
روبه متین گفتم:من برم تیام صدام می کنه
وبعدبلندشدم وازاتاق خارج شدم
یک روز دیگه به عید مونده بودوداشتیم خودمون وبرای عروسی اماده می کردیم اول عید عروسیمون بود .

قرارشده بودعروسی وتهران بگیریم .همه مشغول تدارکات عروسی بودیم .تیام دنبال ارایشگاه ....آبتین درحال اموزش دادن رقص به پریسا و رامتین ومتین وسایل خونه رااماده می کردن تابرای وروداماده باشه .
خانواده هامون همه رسیده بودن .
همه توی سالن نشسته بودیم خانم نیک اندیش ومادرامون مشغول صحبت بودن وباباهامون داشتن باداماداشون گپ می زدن .
سپهربرادرپریسا با توفان برادرتیام مشغول حرف زدن بود ارین وآیدین هم تو حیاط بودن
بقیه هم گفته بودن فردا خودشون می رسونن
من وپریسا وتیام جفت همیدیگرنشسته بودیم همه برای فردا استرس داشتیم درسته برای ماواقعی نبودولی خب می ترسیدیم هرلحظه اتفاقی پیش بیادوهمه چیز خراب بشه
خانم نیک اندیش :بچه ها برید بخوابید فرداکلی کاردارید
من وتیام وپریسا سری تکون دادیم وهرکدام به طرف اتاقمون رفتیم

شالم وروی تخت انداختم وروی تخت دراز کشیدم چشمام وبستم وسعی کردم به چیزی فکرنکنم .

نگاهی به ساعت مبایلم انداختم ساعت یک شب بودوهنوزخوابم نبرده بودمبایلم وبرداشتم وبه تیام اس مس دادم {بیداری}

ده دقیقه ای نگذشته بودکه صدا گوشیم بلندشد

{اره بلندشو بیاتو حیاط}
ازتخت بلندشدم وشالم وروی سرم انداختم وازاتاق بیرون اومدم همه جاتاریک بودنورمبایل و روشن کردم وجلوم گرفتم.
واردحیاط شدم که یکدفعه
پریسا پریدجلوم وگفت:پخخخخخخخ
من :اخ پریسا قلبم گرفت این چجورترسوندنه
پریساخندیدوحرفی نزد
همراه پریسا پشت حیاطرفتم که دیدم تیام وپسراهم اونجاهستن
من:شماهم خوابتون نمیاد
پسراباهم گفتن:نه
من:شمادیگه براچی؟
رامتین:به خواطرفردا
آبتین :حالا چکارکنیم؟
پریسا:بچه ها بیاین جرئت یاحقیقت بازی کنیم
من:پریساتوهم حوصله گیرآوردیاساعت یکه شب
پریسا:اره مگه چیه
آبتین:راست می گه نیم ساعت بازی کنیم بعدبریم
باحرف آبتین همه موافقت کردن


هممون کنارهم نشسته بودیم ومشغول بازی بودیم به ساعت مبایلم نگاه کردم چهل دقیقه ای شده بودم بشکه تاحالا به سمت من نیفتاده بود بلندشدم وبابی حوصلگی گفتم :بلندشید بلندشید بریم بخوابیم فرداکلی کارداریم
وجلوترهمه به سمت اتاقم رفت وروی تخت خوابیدم
متین
باصدای زنگ مبایل بلندشدم وتند تند اماده شدم وپایین اومدم آیسا آماده تو حال نشسته بودم منتظر من بود
من-ببخشیدخواب موندم بریم
ایسا-نه اشکال نداره
هردوسوارماشین شدیم ماشین وروشن کردم وراه افتادم
نگاهی به آیساانداختم که انگارنگران بود
من:چیزی شده؟؟
منتظرجواب بودم که دیدم آیسا حرفی نمی زنه معلوم بوداصلاصدام ونشنیده
من:آیسا ،آیسا
آیسا:ها ،بله
من:پرسیدم چیزی شده؟
آیسا:نه نه
من:راستش وبگو نگران چیی؟؟
آیسانگاهی سرشاراز نگرانی بم انداخت وگفت:متین می ترسم ازسرانجام این ماجرامی ترسم
من :یعنی ازمن می ترسی مطمئن باش من سرحرفم هستم
آیسا:نه نه اشتباه می کنی متین من تورامی شناسم مطمئن باش اگه نمی شناختم هرگز این ریسک ونمی کردم من ازچیز دیگه نگرانم
من:مثلا
آیسا:متین تازه دارم ازاین ماجرامی ترسم می ترسم به ارزوهام نرسم واون چیزی نباشه که فکرمی کردم.

من:ایسا مرسی که به من اطمینان داری مطمئن باش این ماجرایی که داریم میریم توش برای همینه من خیالم ازمامان راحت میشه به توهم می تونم کمک کنم وعین برادر پشتت باشم اگه منظورت مسئله کاره ماقبلا باهم صحبت کردیم خیالت راحت باشه اگرم نگران تیام وپریسایی بت بگم ازلحاظ برادرامم خیالت راحت ونمی خوادنگرانشون باشی نگران چیزی نباش .
به حرفای من ایسا لبخندی زد وحرفی نزد می دونستم پشت این لبخندهنوز نگرانی داره ولی برای این که من چیزی نگم حرفی نمیزنه بعدازرسوندن ایسا وخداحافظی باش.
به سمت کارواش به راه افتادم .امروز کلی کارداشتیم باید ماشین وبعدازکارواش می بردم تابش گل بزنن وازاون ورم باید می رفتم سلمانی وبعدشم دنبال دست گل اخره سرم دنبال عروس .
بعدازکارواش ماشین وبه گل فروشی سپردم و به سلمانیه یکی از دوستام که بش گفته بودم رفتم
واردکه شدم
ابتین ودیدم که روی صندلی بودودوستم درحال کوتاه کردن موهاش وهردوبادیدن من تو اینه
به طرف من برگشتن
دوستم:به سلام شادوماد
باتعجب گفتم :سلام وبعدبه طرف آبتین برگشتم وگفتم:تو اینجا چکارمی کنی الان باید کارواش باشی؟رامتین کوش؟
آبتین:برادر زن وبرای همین وقتاگذاشتن ماشین ودادم دست سپهرخودمم اومدم اینجا رامتین هم یه توک پارفت شرکت وتیام وبردارایشگاه الانم توراه کارواشه
چیزی نگفتم منتظرموندم کارش تموم شه.
بعدازابتین نوبت من بودروی صندلی نشستم وبه ابتین گفتم زنگ بزنه رامتین ببینه کجای؟
نمی دونم تقریباچقدرطول کشیدبعدازسلمانی .همراه ابتین ورامتین دسته گلا وماشیناراگرفتیم وسپهروبرادرتیامم رفته بودن دنبال فیلم بردار .
جایی که فیلم بردارگفت ایستادیم تا بیاد .
دوتاخانوم بودن یکیشون فیلم می گرفت واون یکی توضیح می داد که باید چکارکنیم
یکی از خانوما دسته گل وبه سپهردادوگفت به طرف ابتین پرت کنه وابتین دسته گل وبگیره وسوارماشین شه وبعدبه خواهرش اشاره دادکه ازابتین زمانی که دسته گل ومی گیره تازمانی که سوارماشین میشه فیلم بگیره
همه کناروایسادیم
خانومه به سپهراشاره دادکه شروع کنه
سپهردسته گل وبه طرف ابتین انداخت که ابتین مسخره بازی دراورد و نزدیک بودگل ازدستش بیوفته فیلم برداردوباره گل وبه سپهردادو گفت دوباره بندازه خلاصه شش بارسپهرانداخت تابالاخره ابتین دست وگل وگرفت وسوارماشین شد
بعدازاین که من ورامتین هم گل وازسپهرگرفتیم سوارماشین شدیم که دنبال عروس بریم .
فیلمبردارهم سوارماشین سپهرشدوازمافیلم می گرفت.
به ارایشگاه رسیدیم که فیلم برداربه من اشاره کردکه اول من برم
جلو رفتم وزنگ وزدم قبلا هماهنگ شده بودکه اول ایسان بیاد
دربازشدو ایسان بالباسی سفیدوشنلی بلندکه نمی شد صورتش ودید درچهاچوب درقرارگرفت مامانم وباران هم پشت لباسش وگرفته بودن که کثیف نشه روایسامات مونده بودم که فیلم برداراشاره کرددست گل وبش بدم ودستش وبگیرم

دست ایسان وگرفتم وبه طرف ماشین بردم دروباز کردم وکمک ایسان کردم که سوارشه .
بعدازاین که رامتین وابتین هم تیام وپریسارااوردن به سمت تالاررفتیم قرار بودبعدازعروسی بریم اتلیه مهمانا پشت سرمون بودن بوق می زدن .

نیم نگاهی به ایسان انداختم که سرش وپایین انداخته بودمی دونستم هنوز نگرانه وداره باخودش کلنجارمیره .حقم داشت این راهی که انتخاب کرده بودیم روی ایندمون تاثیرمی گذاشت مخصوصا براایسا.

وقتی رسیدیم ازماشین پیاده شدم وبه سمت ایسا رفتم ودرماشین وباز کردم ودست ایسان راگرفتم وکمک کردم که پیاده شود

خانم نیاوش با سمتمون امدوکمک کردتا وارد تالارشویم .

مامان هم این وسط نمی دونست به کدام عروسش کمک کنه .

همه به ترتیب روی مبل های تازیین شده نشستیم .

خانم نیاوش به سمتمون اومدوتبریک گفت وبعدمامان وبقیه مهمونا .

سرم ونزدیک ایسان بردم وگفتم :خوبی؟

همون طورکه سرش پایین بودسرش وبه معنای اره تکون داد نگاهی به ورودی انداختم که عاقد همراه پدرخانومامون واردشدوسرجاش نشست

باران وساناز پارچه ی نازک رابالا سرمون گرفتن ومامان قندمی سابید

با صدای حاج اقاهمه ساکت شدن وگوش می دادن

آیسان

-برای بارسوم می پرسم:دوشیزه ی محترمه ی مکرمه سرکار خانم آیسان نیاوش فرزندجناب فرهادنیاوش ایابه بنده وکالت می دهید که شما رابامهریه ی معلوم یک جلدکلام ا...،یک جفت ایینه وشمعدان ، یک باب واحدمسکونی وچهارده سکه ی تمام بهارازادی به نیت چهارده معصوم به عقدوازدواج دایمی جناب متین نیک اندیش ولد اقای ارش نیک اندیش دراورم ایاوکیلم؟

هنوزم داشتم حرفای عاقدوتوذهنم تکرار می کردم وبا تعجب به متین نگاه می کردم ومتین درجواب نگاهم لبخندی زده بودوبامحبت نگاه می کرداروم زیرلب گفتم:چرااینکاروکردی؟
فکرنمی کردم متین صدام وشنیده باشه ولی شنیده بوددرپاسخم گفت:لیاقت بیشتراز ایناراداری
من:اما....
متین:نمی خوای جواب بدی
تازه به خودم اومده بودم نگاهم وازمتین گرفتم وبه مهمانادوختم وباصدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم:بله!!

اینقدرتوبهت بودم که به یه بله ی خشک وخالی اکتفا کردم .
همه به سمتمون اومدن وتبریک گفتن بعدازاین که عاقد خطبه عقدوبرای تیام ورامتین وپریساوابتین خوند وبعدازتبریک .
نگاهم به تیام افتاد که نگاهش روی کسی بودو رنگش سفیدشده بود نگاهش راتعقیب کردم وبه اریا رسیدم .اریا باپوزخندی برلب جلو امدوروبه روی رامتین وایساده گفت:امیدوارم لیاقت دختر عمه ی ماراداشته باشی.
رامتین که بانگاه تیام وپوزخنداریافهمیده بودشخصی که جلوش ایستاده کسی جزاریانمی تونه باشه
لبخندی زدودست خودرابه سوی اریا گرفت وگفت:همه ی تلاشم ومی کنم
آریا درپاسخ رامتین گفت:امیدوارم
وازان هافاصله گرفت باصدای مهمانابه خودم اومد
ساناز:بلندشین
همراه متین بلندشدم وبه وسط رفتم باصدای اهنگ متین دستش را به دورکمرم حلقه کرد وبادست دیگرش دستم راگرفت وباخودهمراه کرد باراول بود در اغوش متین بودم ومعذب فاصله ی زیادی باهم نداشتیم وناخدااگاه سرم راپایین انداختم فیلم بردارهم مرتب درحال دستوردادن بودوهی می گفت این کاروکنید اون کاروکنید ازرقص هیچی نفهمیدم باقطع شدن اهنگ سریع ازهم جداشدیم وبه سرجایمان رفتیم نگاهی به تیام انداختم که اونم صورتش سرخ شده بود.
نگاهم رابه پریسا دوختم که عین خیالش هم نبودوهنوز وسط بودودرحال رقص دوبار پای ابتین وله کرده بودوابتین هربار اخم کوچکی می کردو پریسابه اولبخندمی زد.
موقع صرف شام بالاخره سرمون خلوت شدوفقط فیلم برداردراتاق بود
غذاهاراروی میز گذاشتن که فیلم برداربه متین اشاره دادقاشق وبرداره دردهنم بذاره بعدازاین که متین این کاروکردنوبت من شد وبعدازچنددستوردیگه به طرف تیام وپریسارفت وبعدازاین که همون کارهایی وکه به ماگفته بود اوناهم انجام دادن ازدر خارج شد
بالا فاصله ابتین کتش رادراوردوکرواتش را شل کردهیچ وقت عادت به لباس شخصی نداشت
ابتین:اخیش
پریسا:بچه هامن خیلی خسته شدم
تیام:دقیقا
رامتین:خانوماتازه باید آتلیه هم بریم
من:وای نه
متین:چاره ی دیگه هم نداریم فعلا غذاتون وبخورید یکذره انرژی بگیرید
همه به علامت تاییدسرمون وتکون دادیم وبه مشغول خوردن شدیم
بعدازتالار دوباره همراه دامادا سوارماشین شدیم وبه اتلیه رفتیم وارداتلیه شدیم
اول نوبت من ومتین بودهردوداخل شدیم
عکاس دوربین راتنظیم کردوازمن خواست که به دیواربچسبم باتعجب کاری که گفته بودوانجام دادم وبعدروبه متین کردوازمتین خواست یکی ازدست هایش رابه دیواربزندودیگری رادورکمرم حلقه کند
ازنزدیک زیادی که داشتیم سرم راپایین انداختم که فبلم بردارگفت سرم رابالابگیرم به چشمان متین نگاه کنم
هردو به هم خیره شده بودیم که باصدای چیک دوربین هردوبه خودمون امدیم


مطالب مشابه :


دکوراسیون خانه دکور مغازه تزیینات خانه

تزیینات و دکوراسیون منزل و محل کار - دکوراسیون خانه دکور مغازه تزیینات خانه - دکوراسیون و




رمان آیسان10

همه به ترتیب روی مبل های تازیین شده نشستیم .




برچسب :