هدف برتر 12


برســـــــــــــام

بعد از اینکه از هم جدا شدیم ... ته دلم یه حسی داشتم، حس دلسوزی بود فکر کنم. پس این دخترم مثل من زخم خورده، زخم آدمی مثل گلزار. اعصابم ریخته بود به هم، با او لین ماشینی که جلوم وایساد راهی خونه شدم. ، دلم می خواست هر چه زودتر رضا رو ببینم و باهاش در مورد خواسته یاس حرف بزنم ، همه اش هم به خاطر حس دلسوزی شدیدی بود که نسبت بهش پیدا کرده بودم!
شاید یه کمش هم به خاطر حس غرورم بود، یه جورایی دوست نداشتم بهش بگم نمی تونم
.
به خونه که رسیدم ، بر خلاف روزای قبل رضا قبل از من اومده بود خونه و تو آشپزخونه مشغول بود . رفتم توی آشپزخونه و گفتم :

- چه عجب ، ما شما رو قبل از تاریکی هوا تو خونه دیدیم!
رضا میوه هایی رو که شسته بود گذاشت توی سبد و گفت : امروز از اول صبح درگیر یه گزارش بودم ، انقدر خسته م کرده بود که دیگه نمی تونستم تا شب بمونم و کار کنم
...
در همون حال که حرف می زد، سبد میوه رو برداشت و گذاشت رو میز پذیرایی ، بعد هم نشست روی مبل روبروش ، منم کنارش
.
قسمت های مصاحبه با کاگردان تازه تموم شده بود، پاکنویسی شده و آماده، از توی کیفم ، دراوردمشون و دادم بهش : اینم بقیه پروژه بنده ، خدمت شما ... استاد
!
رضا کاغذ ها رو گرفت، نگاهی بهشون کرد و گفت : خوبه! مشکلی پیش نیاد تا آخر هفته کارتت آماده می شه
.
حالا که بحث کارت و کار شد ، بهترین موقع رفتن به سر اصل مطلب بود ، صدامو صاف کردم و گفتم : رضا ، وقتی کارتم بیاد می تونم با هرکسی که بخوام مصاحبه کنم ؟

رضا که مشغول پوست کندن خیار بود گفت : آره ، فقط بستگی به شخصش داره ... مثلا تو می خوای با کی مصاحبه کنی ؟
گفتم : من می خوام یه ملاقات خصوصی با گلزار داشته باشم .
رضا گفت : ما که نفهمیدیم چی بین تو و گلزار گذشته ! اما کلا ، قرار با گلزار خیلی سخته ، می دونی که ! سرش شلوغه و شاید با خبرنگارای تازه کار اونجور که باید راه نیاد ، اما هر کاری نشد نداره ... اگه یه کم سریش بشی ، حتما می تونی باهاش صحبت داشته باشی
.
- خوبه ، پس بالاخره میشه باهاش ملاقات داشت؟

رضا : آره خیالت راحت ، فقط باید صبر کنی تا کارتت بیاد .
---------------------------------

چند روزی از قرارم با یاس می گذشت و هنوز کارتم نیومده بود تابتونم برم دنبال مصاحبه خصوصی و به قول رضا سیریش بشم! تکلیف کارم هم مشخص نبود!
واسه خودم داشتم توی پارک قیطریه قدم می زدم که گوشیم زنگ خورد ، رضا بود ... جواب دادم
:
-الو ؟

-سلام برسام کجایی ؟
-تو پارکم
-بیا دفتر مجله که کاری پیش اومده .
-چه کاری؟

-بیا اینجا ، خودت می فهمی
- باشه خودمو می رسونم
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت مجله . امیدوار بودم هر چی که هست خیر باشه، صدای رضا که به نظر خوشحال می یومد!
وارد دفتر که شدم ، همون دختره که روز اول بهم گیر داده بود و نمی ذاشت برم تو ، با خوشرویی اومد دم درو بهم خوش آمد گفت ! چند نفر از اعضای تحریریه هم با لبخند بهم سلام کردند و گفتند روی همون مبلای اونجا بشینم، با تعجب نشستم، که رضا از قسمت خودش اومد بیرون و اومد سمتم: سلام بر خبرنگار جدید مجله!

بعد چیزی رو که تو دستش بود ، گرفت سمتم و گفت :
- اینم کارت خبرنگاریت ، مبارک باشه!
سورپرایز شده بودم ، کارت رو ازش گرفتم ، که گفت : و اما ! دلیل اصلی اینکه اینجا جمع شدیم
.
همه ساکت شدند ، رضا اومد کنار من وایساد و گفت : آقا برسام ، از امروز به عنوان معاون بنده معرفی می شن
.
همه آدمای مجله شروع کردن به دست زدن و تبریک گفتن ، منم که واقعا خوشحال شده بودم، تک تک تشکر می کردم. بعد از اینکه مراسم معارفه با تک تک اعضا انجام شد رضا دستم رو کشید و گفت:

-حالا برای بستن قرارداد باید بریم سر وقت سردبیر ، خیلی وقته منتظر توئه. من معرفیت کردم و اونم از پیشنهادم استقبال کرد.
- نوکرتم رضا، خیلی آقایی!
- بشین ببینم بابا! حالا انگار چی کار کردم ...
مراسم مصاحبه که فورمالیته بود و بعد از آن بستن قرار دادحدود یک ساعت طول کشید و از فردا قرار شد با رضا بریم سر کار
حقوق پیشنهادیشون خیلی از تصور من بالاتر بود، از اینکه عدو شده بود سبب خیر خیلی خوشحال بودم. اگه فرناز منو نکشیده بود تهران الان این کار خوب رو نداشتم!
از دفتر مجله که اومدم بیرون، اول از همه یاد یاس افتادم، ملاقات اخرمون یاس رو طور دیگه ای توی ذهنم به تصویر کشیده بود. تا قبل از اون یه دختر سرتق عشق گلزار بود که نمی خواستم سر به تنش باشه. اما حالا فهمیده بودم دردش خیلی شبیه خودمه، برای همین هم اولین کاری که کردم زنگ زدم به یاس ، باید بهش می گفتم که شرایط ملاقاتش با گلزارتا حدودیفراهم شده و کارتم رو گرفتم
.
شماره ش رو گرفتم ، چند تا بوق خورد ، کم کم داشتم نا امید می شدم و می خواستم قطعش کنم کهبالاخره جواب داد : الو سلام ...

-سلام ، خانم یاس؟
-بله بفرمایین؟
-می خواستم در مورد صحبتی که چند روز پیش داشتیم باهاتون صحبت کنم.
-ببخشین ، شما ؟

به این زودی یادش رفته بود ؟ گفتم: من برسامم ...
این رو که گفتم پشت خط جیغی کشید و گفت : وای ببخشید آقا برسام ، الان یاس رو صدا می کنم
.
یاس رو صدا می کنه ؟ پس این کی بود
!
پشت تلفن صدای جیغ و دادشون که با لهجه اصفهانی بود می شنیدم ،حدس زدم که این همون دوست تپلش باشه! توی همین فکرا بودمکه بالاخره یاس اومد جواب داد
.
-سلام آقا برسام

-سلام یاس خانم ، خوب هستین؟
صداش گرفته بود ، یه کم صافش کرد و گفت : بد نیستم ، شما چطورین؟
مثل اینکه اتفاقی افتاده بود ، اول به ساعت نگاه کردم، ساعت شش و نیم عصر بود! محال بود تا الان خواب بوده باشه! بدون اینکه جواب سوالش رو بدم ، گفتم : چیزی شده ؟
با همون صدای گرفته ش گفت : مهم نیست .
دیگه مطمئن شدم که یه طوری شده! حس همدردیم باز داشت گل می کرد:
-خوب شاید من بتونم حلش کنم!

-نه دیگه شما رو به زحمت نمی ندازم .
-زحمت چیه ؟ الان شما کجایین ؟

- واسه چی می پرسین ؟
- بیام ببینم چه مشکلی پیش اومده براتون .
- گفتم که نمی خواد به زحمت بیفتین ، حل میشه
.
لج بازتر از این دختر ندیده بودم ، در حال مرگم بود ، برای اینکه کسی نفهمه چیزی نمی گفت ، خیلی جدی ، طوری که دیگه نتونه نه بیاره ، گفتم : من نیم ساعت دیگه تو پارک ساعی منتظرتونم ،.... سریع قطع کردم تا دیگه نه نیاره

خودمم نمی دونستم برای چی اونجوری سیریش شده بودم! شاید اگه یاش کارش بهم گیر نبود یکی دو تا فحش پدر مادر دار هم بارم می کرد! اخه پسر تو رو سننه! به تو چه که اون چرا صداش گرفته، اگه بخواد درد دل کنه که مثل دفعه قبل می یاد خودش حرف می زنه. در جواب خودم گفتم:
- حالش بد بود! من مشکلش رو می دونم ، نامردیه اگه کمکش نکنم.
وجدانم داد کشید:
- غلط کردی ... نگو که بدت نمی یاد تو این شهر غریب یه دوست دختر ...
من بلندتر داد کشیدم:
- برو بابا! دوست دختر می خوام چی کار؟ اون که زنم بود چه گلی به سرم زد که دوست دخترش بزنه؟!
- پس چه اصراری برای کمک کردن بهش داری؟
- فقط چون هم درد منه! همین و بس!
- انشالله که همینه!
- شک نکن ...
بحث با خودم رو تموم کردم و راهی پارک ساعی شدم ...

 

یــــــــــــــــــاس

بی هدف در حالی که دستامو فرو کرده بودم توی جیب سوئی شرتم از پله های پارک رفتم پایین، شاید اگه پری اونقدر از این دیدار استقبال نمی کرد گوشیمو خاموش می کردم و بیخیالش می شدم. اما نمی دونم پری چه اصراری داشت که هر طور شده خودمو به برسام نزدیک تر کنم ... سرمو زیر انداخته بودم و بدون اینکه بدونم کجا باید برم فقط می رفتم، به خاطر وجود درخت های زیاد هوا سرد تر از بیرون از پارک بود. کمی دو لبه سوئی شرتم رو به همه نزدیک کردم و دستامو زیر بغلم فرو کردم، با شنیدم صدایی از پشتم سرم به خودم اومدم:

- مثل اینکه جای خوبی رو برای قرار انتخاب نکردم ... اول پاییزه و هوا خنک شده ...
چرخیدم، برسام طبق معمول خوش لباس و خوش تیپ جلوی روم ایستاده بود. بیشترین چیزی که توی این بشر برای من جلب توجه می کرد هیکلش بود. سوئی شرت خاکستری رنگی هم که پوشیده بود نتونسته بود بازوهای کلفتش رو از دیدم مخفی کنه . سرمو زیر انداختم و گفتم:
- سلام ...
یه قدم بهم نزدیک شد، دستاش رو فرو کرده بود توی جیبای سوئی شرتش. با لبخند گفت:
- سلام ...
فقط نگاش کردم، حرفی نداشتم بزنم. اون به من اصرار کرد بیام از خونه بیرون. با دستش به مسیر اشاره کرد و گفت:
- راه بریم؟
- بریم ... شاید گرم بشیم.
یه دفعه صمیمی شد و گفت:
- می خوای سوئی شرتم رو بهت بدم؟
تو قالب همون یاس گذشته فرو رفتم و گفتم:
- نه قربون دستت! خودت سرما می خوری ، منم که شانس ندارم، زرت می میری. حال ندارم مرده کشی کنم!
با تعجب از بی پروایی من خندید و گفت:
- بابا دور از جونی! بلانسبتی!
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
- حالا!
با پاش سنگ ریزه ای رو نشونه گرفت و گفت:
- خوب خانومِ یاس ، نمی خواین بگین مشکل چی بود که غمبرک زده بودین؟
چی بهش می گفتم؟ می گفتم زنگ زدم به مامانم و مامانم گفت ایلیا نامزد کرده؟ و با مشخصاتی که داد فهمیدم با همون دختره هم نامزد کرده! تف سر بالا نبود؟ سکوت کردم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- ببین ... نمی خوام شعار بدم، یا نصیحت الکی بکنم. چون خودم یه نفرو می خوام که نصیحتم کنه. اما ... اینو قبول دارم که زندگی بالا و پایین خیلی زیاد داره. تو شکست خوردی، منم شکست خوردم. اما این زندگی جاریه ... قبول نداری؟
آهی کشیدم و گفتم:
- اوهوم ...
- پس غصه برای چی؟
- برای خیلی چیزا که گفتنش اصلاً آسون نیست.
آهی کشید و گفت:
- فرناز رو دیدی ... مگه نه؟
- همون دختری که باهاش دعوات شد؟
- آره ...
- آره دیدم ...
- اون دختر هم کلاسی من بود ... توی موسسه آزاد زبان ... فقط یه ترم باهاش بودم و بعد فهمیدم بهش وابسته شدم. پارتنرم بود ... خیلی بچه گونه عاشق شدم ... البته الان که فکر می کنم می بینم عشق نبوده ... یه حس الکی بوده که من فکر می کردم عشقه. فرناز اصلا دختری نبود که من بتونم دوستش داشته باشم، قبل از ازدواج دختر دیگه ای بود اما بعدش ... خیلی زود فهمیدم دل و دینش رو به گلزار فروخته. اونقدر که بعضی وقتا حضور من رو کنارش از یاد می برد و کارایی می کرد که باعث می شد روانی بشم. اما خیلی جلوش کوتاه اومدم، خیلی بهش آوانس دادم، خیلی لطف بهش کردم. شاید درست بشه! اما نشد ... روز به روز هم بدتر شد ... مطمئن باش درد من از تو بیشتر نباشه کمتر هم نیست ... غرورم بدجور جریحه دار شد. اینایی که دارم برای تو می گم رو برای هیچکس به این واضحی نگفتم. می گم تا بدونی فقط خودت زخم نخوردی ... منم هم درد توئم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- گاهی فکر می کنم حق با پریه!
- پری؟
- همون دوستم که همیشه باهاش بودم.
- همون که یه کم تپله؟
تو دلم گفتم رودبایستی نکن بگو خپله! خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
- آره همون ...
- چی می گه مگه؟
- یه کم بی حیا و بیشعوره پری، بیخیال!
- یعنی اینقدر بده؟
فهمیدم اگه نگم فکرای خیلی بدتر پیش خودش می کنه پس گفتم:
- پری می گه وقتی موفق شدم برم توی خونه گلزار تنها برم ...
- یعنی چی؟
- یعنی شما نباشی، من برم تو، تنهایی ...
-خب؟
- و سعی کنم براش دلبری کنم.
با چشمای گرد شده نگام کرد غش غش خندیدم و گفتم:
- نه مطمئن باش من چنین قصدی ندارم!
یه دفعه از چا پرید و گفت:
- میتونی؟
اینبار نوبت من بود که تعجب کنم.
- چیو؟
- می تونی بری رو اعصاب گلزار؟
- چی می گی؟ من به اونم دری وری گفتم ، حالا ...
- باور کن راه خوبیه.
به! اینم که از پری بدتره! گفتم:
- فکر نمی کنی با این کار تو زیر سوال می ری؟
- ببین من اگه بخوام می تونم برات کارت خبرنگاری جعلی ردیف کنم. دوستم کارتارو صادر می کنه، می گم یکی هم برای تو بزنه با یه اسم مستعار. می ری و کار رو خلاص می کنی.
با خشم گفتم:
- تو در مورد من چی فکر کردی؟ من اینقدر بی بند و بار به نظر می یام؟
خواستم راهمو بکشم برم که سریع پرید جلوم و گفت:
- نه نه! منظورم اصلا این نبود. گوش کن ... تو می ری تو ، منم بیرون خونه مراقبم. هر وقت احساس خطر کردی فقط کافیه یه تک بزنی روی گوشی من. هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. من می دونم شما دخترا اگه بخواین هر کاری می تونین بکنین. ببین یاس ...
یه دفعه مکث کرد و گفت:
- یاس خانوم ...
وسط دعوا خنده ام گرفت و گفت:
- اه بابا کشتی منو! یا بگو یاسی خانوم، یا بگو یاس ... بدون پیشوند و پسوند.
اونم خنده اش گرفت و گفت:
- یاس بهتره ... ببین یاس، اگه بتونی فقط یه ذره خودتو به گلزار نزدیک کنی و چهار تا آتو ازش گیر بیاری تمومه.
- یعنی چی؟
- یعنی چهار تا چیز در مورد زندگی خصوصیش، اگه دوست دختر داره، اگه اهل برنامه ای مثل پارتی و اینا هست.
- خب به چه دردی می خوره؟
- به درد اینکه حالشو بگیریم.
- چه جوری؟
- ای بابا! خوب معلومه، به وسیله آتوهایی که داریم می تونیم بهش شوک وارد کنیم.
- شوک؟
- آره ... یادته چند سال پیش یه فیلم ازش پخش شد تو پارتی بود؟
- آره ... عکس با خواننده های اونور آبی هم داره.
- خب همین چیزا برای بازیگرا می شه شوک دیگه! هیچ اتفاقی نمی افته براشون، دوباره هم به کارشون ادامه می دن. اما اون شوکه باعث می شه من و تو خنک شیم.
- یعنی می گی آبروشو ببریم؟
- همچین!
- منطقم می گه این کار خطاست، اون بیچاره که گناهی نکرده.
- اما من دقیقاً حس کسی رو نسبت بهش دارم که ناموسم رو دزدیده.
یه کم که فکر کردم دیدم درست می گه. اما من آدم این کار بودم؟ نمی دونم ... برسام با جدیت گفت:
- رو پیشنهادم فکر کن یاس، اگه عملی بشه عالی می شه.
- فکر می کنی همه پته هاشو جلوی یه خبرنگار می ریزه روی آب؟
- جلوی خبرنگاری که ازش خوشش بیاد ... چرا که نه؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- نمی دونم ...
- روش فکر کن ...
- باشه ...
یه کم توی سکوت قدم زدیم تا اینکه برسام گفت:
- فعلاً بیا در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم.
دستامو توی جیب سوئی شرتم مشت کردم و گفتم:
- در مورد چی مثلاً؟
- مثلا در مورد اینکه چی باعث شده بود اینقدر بهم بریزی؟ هنوزم نمی خوای بگی؟
یه دفعه سر جام وایستادم و با جدیت گفتم:
- اگه الان بفهمی فرناز داره ازدواج می کنه چی کار می کنی؟
برسام خشک شد، حتی پلک هم نمی زد. شرط می بندم به این قضیه اصلا فکر هم نکرده بود. از اینکه تا الان داشت فقط شعار می داد حرصم گرفت. دستم رو گرفتم زیر شیر آبی که همونجا بود و قبل از اینکه بتونه به خودش بیاد پاشیدم توی صورتش. برسام از جا پرید ... غش غش خندیدم و گفتم:
- تا تو باشی حرف مفت نزنی! تو که اینقدر از شنیدنش هنگ کردی چه جوری می گی دیگه دوسش نداری؟
برسام به خودش اومد، سریع رفت سمت شیر آب و داد کشید:
- الان آدمت می کنم نیم وجبی ...
جیغ کشیدم و شروع کردم به دویدن ... من بدو ... برسام بدو ... از هیجان فقط جیغ می کشیدم و در همون حال به خاطر خلوتی پارک خدا رو شکر می کردم. برسام کلاه سوئی شرتم رو کشید تعادلم رو از دست دادم و ولو شدم روی زمین. خدا رو شکر توی چمن ها افتادم! برسام هم نامردی نکرد همون یه ذره آبی که تو مشتش مونده بود رو پاشید توی صورتم و با خنده گفت:
- الان از چشمات آب سیاه می یاد پایین.
زانومو مالیدم و گفتم:
- به کوری چشمت، نه رمیل زدم نه خط چشم ...
چند لحظه با تعجب نگام کرد، نگاش خیره مونده بود روی مژه های پرپشت و سیاه رنگم. می دونستم باورش براش سخته، توی مدرسه هم چند بار به جرم ریمل زدن برده بودنم دفتر ، اما حقیقت این بود که من نیازی به ریمل زدن نداشتم، فقط در مواقع خاص و اکثرا برای مهمونی ها می زدم. بیشتر خط چشم استفاده می کردم که اونم امروز حوصله اش رو نداشتم. زبونمو در اوردم و گفتم:
- غرق نشی؟!
لبخند زد و گفت:
- نه شنا بلدم، تو زنده ای؟ طوریت نشد؟
- به! بعد از دو ساعت تازه می پرسی سالمم یا نه؟ اومدیم و پام شکسته بود.
- خوب باید زحمت می کشیدی خودت تا بالا می یومدی ... من اصلا حال ندارم جور تو رو بکشم.
دسته ای چمن کندم پاشیدم توی صورتش و گفتم:
- روتو برم بشر!
غش غش خندید و اونم ولو شد روی چمن ها. آب صورتم رو خشک کردم و گفتم:
- فکر کنم بهتره دیگه برگردیم، پری منتظرمه.
از جا بلند شد و گفت:
- کی می ری اصفهان؟
منم بلند شدم و در حالی که پشت مانتومو می تکوندم گفتم:
- فکر نکنم بیشتر از یه هفته دیگه اینجا بمونم.
راه افتادیم و گفت:
- چه زود!
- زود؟ می دونی چقدر وقته تو این خراب شده ام؟ خسته شدم دیگه ... دلم هوای مامانمو کرده، هر چند که ...
نگام کرد تا بقیه حرفم رو بزنم، سرمو زیر انداختم و گفتم:
- صبح که مامان زنگ زد، گفت هر چقدر می خوام بمونم. چون ایلیا داره ازدواج می کنه و مامان دوست ندارم من برای ازدواجش اصفهان باشم.
- فامیل که نیست؟
- نه ، اما فامیلشون مشتری دائم مامانمه. مامان نگفت، اما حدسم اینه که قراره برای آرایش ببرنش پیش مامان من ...
واقعا مردم چه رویی داشتنا! باز یادش افتادم اعصابم خورد شد. برسام هیچ حرفی نزد، فقط دستشو چپوند تو جیب سوئی شرتش و باز مشغول شوت کردن سنگ ریزه های جلوی پاش شد. دوتایی از پله ها رفتیم بالا و کنار خیابون ایستادیم، برسام گفت:
- بذار برات دربست بگیرم که راحت بری.
- چند بار باید بهت بگم لازم نیست؟ همه اش می خوای واسه من تاکسی بگیری. الان می رم اونطرف خیابون، اتوبوس می یاد سوار می شم و راحت می رم ...
- مطمئنی؟
- آره ...
- باشه پس مواظب خودت باش ...
سرمو تکون دادم و زیر لب چیزی شبیه خداحافظی زمزمه کردم. راهمو کشید که برم اونطرف خیابون، تو ذهنم فقط داشتم به صمیمیت به وجود اومده بین خودم و برسام فکر می کردم. ته ته دلم خیلی هم ناراضی نبودم ...

 

برســـــــــام

دستامو کردم توی جیبای سوئی شرتم و به یاس نگاه کردم که می خواست از خیابون رد شهبی اراده یه لبخند نیم بند نشست گوشه لبم ... یاد حرفا و کارایی که تو پارک داشتیم افتادم ، با اینکه با این دختر ، برای دومین بار بود که صحبت می کردم ، اما اتفاقاتی که بینمون افتاده بود ، خیلی جالب بودواسم ... من مدت زیادی با فرناز نامزد بودم، اما هیچوقت باهمبه این صورتشوخی نکرده بودیم ، دنبال هم نکرده بودیم ، خندیده بودیم ، اما نه اینجور از ته دل . با فرناز هیچ وقت دو تایی تنها نمی شدیم ... من بودم و فرناز و جر و بحث دعوا ... هیچ وقت فرصت نمی کردم از ته دل فارغ از مشکلاتمون بخندیم و سر به سر هم بذاریم ... بیشتر درگیر بدست آوردن دلش بودم ... مراقب بودم تا چیزی نگم که از دستم دلخور بشه . هنوز داشتم با لبخند به یاس نگاه می کردم که از خیابون رد شده بود و داشت کنار خیابون آروم آروم می رفت سمت ایستگاه اتوبوس. خواستم منم بچرخم و راه خودم رو برم که یه دفعه یه موتور با سرعت رفت سمت یاس ، سر جام خشک شدم و فقط تونستم داد بکشم:
- یــــــاس!

قبل از اینکه یاس بتونه خودشو بکشه کنار یه موتوری با سرعت ازکنار یاس رد شد و کیفش رو زد . خدا رو شکر یاس فرصت مقاومت پیدا نکرد، وگرنه ممکن بود بلایی سرش بیاد. با اطمینان از اینکه یاس سالم روی پاش ایستاده سریع دست جلوی یه تاکسی بلند کردم و گفتم:
- دربست ...
تاکسی زد روی ترمز، پریدم بالا و گفتم:
- دور بزن آقای ...
راننده تاکسی بدون اینکه چیزی بپرسه سریع دور زد، رفتیم سمت یاس . شوکه داشت به مسیر موتور نگاه می کرد داد کشیدم:
- سوار شو یاس
بهم نگاه کرد، توی چشماش ترس و بغض بیداد می کرد، دوباره داد زدم:
- د یالا دیگه!
به خودش اومد و بدون هیچ حرفی سوار شد ... نا خوداگاه منم در ماشین رو باز کردم و رفتم عقب نشستم کنار ش ...ادرسی رو که دیدم موتوره رفت رو به راننده گفتم .
راننده هم بدون هیچ حرفی گازش رو گرفت و راه افتاد . با رد کردن چند تا ماشین دوباره موتوریه رو دیدیم و هر جایی که می رفت ، ماهم رفتیم. دم راننده هه گرم که بدون هیچ حرفی فقط راهشو می رفت. تازه ، یاس از شوک دراومد ، تکونی خورد و برگشت سمتم تا چشمش به من افتاد اشکاش جاری شد و با هق هق گفت : برسام.کیفم رو زدن ... همه زندگیم توش بود .
مشخص بود تازه به خودش اومده! می خواستم بهش بگم ساعت خواب! اما گناه داشت، بدجور ترسیده بود. لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم و گفتم : می دونم ... نگران نباش ، الان با هم می گیریمش


مطالب مشابه :


هدف برتر 12

www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 16

www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 13

www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 11

www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه




روزای بارونی71

رمان عشق و احساس من-98ia-fereshteh27. رمان عشقم رو نادیده نگیر-98ia-mina flame girl- رمان هدف برتر.




برچسب :