رمان سه دقیقه سرعت-14

از چیزی که فهمیده بود ترسید با تردید نگاهی به بالا انداخت همون اتاقی که اون دو دختر توش بودن پنجره اتاق  هنوز  باز  بود چشمش به تیکه ی دیگه ی گیره افتاد که لای سنگ های کار شده توی نمای ساختمان بود اول اتاقی که رضایی گزارش رو داده بود دقیقا کنار همین اتاق بود چند قدم عقب تر رفت یه چیزی شبیه به سیم به نرده های تراس بسته شده بود سیم و جمع کرده بودن ولی گره اش باز نشده بود صدای قدم هایی رو شنید با تمام توانش از اونجا دور شد از دیوار بالا رفت و همین که خواست به اون طرف دیوار بپره صدای رامبد رو شنید که فریاد میزد: بگیریدش نذارید فرار کنه.
پرید پایین فضای پشت ساختمان پر بود از درخت ولی باز هم در امان نبود چون داشتن به طرفش تیراندازی میکردن .داشت به جاده نزدیک میشد اگه نمیرسید کارش تموم بود.صدای رفت و امد ماشین ها بهترین صدایی بود که میتوانست بشنوه پشت یکی از درخت ها قایم شد هنوز داشتن تعقیبش میکردن اونم جواب تیراندازیشونو داد دو نفر از اونا رو زخمی کرده بود اونا سه نفر بودن یه نفرشون هنوز دنبالش بود عقب عقب حرکت میکرد و تو همین حین تیراندازی هم میکرد همین که به جاده رسید جلوی یکی از ماشین ها رو گرفت میخواست سوار شه که گلوله ای به کتفش برخورد کرد و نتونست سوار شه ماشینی که ایستاده بود هم فکر کرد که اون خلافکاره از این فرصت برای فرار استفاده کرد چهره ی خندون دختر کوچولوش و نگرانیهای همسر مهربونش لحظه ای از ذهنش نمیرفت با اخرین گلوله ای که براش باقی مونده بود به طرف اونی که دنبالش بود شلیک کرد گلوله به قلبش اصابت کرد. به زحمت از جاش بلند شد مطمئن نبود ولی حدس میزد که دیگه کسی دنبالش نیاد اینکه قصد کشتنش رو داشتن یعنی شناسایی شده بود.  این مدت که به باند کیاراد نفوذ کرده بود خیلی خوب شناخته بودش به این راحتی ها دم به تله نمیداد میکروفونی که جاسازی کرده بود حتما لو رفته بود خوب میدونست که ازبین نبردنش چون اگه از بین میرفت از پشتیبانی افرادی رو برای کمک بهش میفرستادن. حتما مسیر رو هم تغییر دادن.
سعی داشت جلوی یکی از ماشین ها رو بگیره ولی چون اسیب دیده بود کار مشکلی بود ماشین ها با سرعت در حالی که براش بوق میزدن از کنارش رد میشدن .
اگر اینطوری ادامه پیدا میکرد توانش به خاطر خونریزی تحلیل میرفت. با یه دست زخمشو فشار داد.عرق سردی رو پیشونیش نشسته بود. تمام زحمتاش تو یه روز به هدر رفته بود.احساس سرخوردگی وجودش رو گرفته بود.چطوری باید با بقیه رو به رو میشد؟
اشتباه جبران ناپذیری مرتکب شده بود.چند قدمی جلو تر رفت تا اون افکار ازاردهنده رو پشت سرش جا بزاره. جلوی اولین ماشینی رو که به سمتش میومد رو گرفت. در کنار راننده رو باز کرد راننده با دیدنش وحشت کرد سروان رضایی اسلحه ای که خالی بود رو به طرفش گرفت و تهدیدش کرد که حرکت کنه.
هیچ کدوم از مدارکشو نداشت که ازشون استفاده کنه پس مجبور بود ریسک کنه.
راننده که یه مرد حدودا 35 ساله بود با دیدن اسلحه صورتش رنگ باخت.
سروان رضایی:بهتره فکر دیگه ای نکنی و بری به جایی که بهت میگم حرکت کن .
راننده حرکت کرد .سروان با وجود تیری که خورده بود اما هنوز هم محکم و استوار رفتار میکرد.
رضایی:گوشیتو بده به من
راننده:چی؟
رضایی:گفتم گوشیتو بده به من
راننده:باشه باشه صبر کن
گوشی رو داد دست سروان.سروان هم شماره رو گرفت صفحه ی گوشی خونی شده بود با اولین بوق صدا تو گوشی پیچید:بله
رضایی:قربان منم سروان رضایی عملیات لو رفته مسیر رو عوض کردن
راننده متعجب به حرفای سروان گوش میداد بعد از پایان مکالمه گفت:شما سروان هستین چرا از اول نگفتین؟
رضایی:حرف نزن اگه هم میگفتم باور نمیکردی زود برو به این ادرس و ادرس بیمارستان نیروهای مسلح رو داد****
رامبد وقتی فهمید مامور نفوذی فرار کرده با اخرین ماشینی که باقی مونده بود از اونجا دور شد زنگی به یاشار که قبل از اون حرکت کرده بود زد و ماجرا رو گفت.
یاشار از غفلتی که کرده بودن عصبانی بود اگر شیوا نبود همه ی محموله رو از دست میداد درسته که برای هر موقعیتی نقشه ی فرار از قبل طراحی شده داشت ولی محموله رو از دست میداد این چیز کمی نبود.
صدای ایسل اونو از افکارش بیرون کشید.
ایسل:تا کی میخوای همه چی رو از من پنهان کنی؟شما قاچاق چی هستین اینو اون سرگرد هم میگفت اگه اونم نمیگفت هر بچه ای بود میفهمید .حالا بگید نقش من این وسط چیه؟
یاشار؟به موقع میفهمی
ایسل:موقعش کی میرسه؟
یاشار حرفی نزد.ایسل عصبانی شده بود.با صدای نسبتا بلندی گفت:چرا حالیت نمیشه میگم میخوام بدونم چرا ولم نمیکنید؟
یاشار با شنیدن صدای بلند ایسل ماشینو متوقف کرد هیچ کس حق نداشت با اون اینطوری حرف بزنه به عقب برگشت به خاطر اون ماجرا عصبانی بود همه ی عصبانیتش رو سر ایسل خالی کرد با صدایی که مو به تن ادم سیخ میکرد فریاد زد :اونی که حرف حالیش نمیشه تویی.از وقتی اومدی مرتب این سوالا رو میپرسی اگه یه بار دیگه .فقط یه بار دیگه رو اعصابم راه بری میدونم باهات چیکار کنم
ایسل:مثلا چیکار میخوای بکنی؟چیکار میتونی بکنی؟
یاشار عصبانی تر از قبل گفت فکر کردی کی هستی که اینطور بلبل زبونی میکنی؟فکر میکنی چون خوب شدنت برام مهم بود خودتم مهمی؟بدبخت تو هیچی نیستی اگه من نمیخواستم تا اخر عمرت باید زمین گیر میشدی.
این حرفا بد جوری به غرور ایسل برخورد جسارتی که همیشه تو وجودش بود رو به کار گرفت باید جواب توهین هاشو میداد:بدبخت خودتی.زندگی من به خودم مربوطه اینکه میخواستم بقیه زندگیمو چجوری بگذرونم هم به مربوط باشه به تو یکی ربطی نداره.چیه خیال کردی زندگی خودت خیلی عالیه؟ترجیح میدم تا آخر عمرم رو همون صندلی چرخ دار باشم ولی یکی مث تو نشم.یکی که با کاراش همه مملکتو به کثافت میکشه یه اقیانوس آب هم برا پاک کردن نجاست شما کافی نیس.چرا فک میکنی برام اهمیتی داره که برات مهم باشم.خیال کردی خیلی برام مهمی؟چند وقته زندگیمو ازم گرفتی.آرزو میکنم بمیرم ولی اینجا نباشم.
آیسل داشت ندونسته با دم شیر بازی میکرد.زیاد از حد تند رفته بود.
تنها حرفی که یاشار زد این بود:بذار برسیم حالیت میکنم من کی هستم.از تک تک حرفات پشیمون میشی.اینو بهت قول میدم و با سرعتی سرسام آور حرکت کرد.
یاشار همه چی رو به رامبد سپرده بود جابجایی محموله اونم با آمبولانس دیگه فکر خوبی نبود.آمبولانس ها هرکدوم از مسیری جداگونه ا شهر خارج شدن وبه روستایی که از مدت ها بدون سکنه بود رفتن تو حیاط یکی از خونه های کاهگلی جمع شدن همه ی بسته ها یک کیلویی با بسته بندی ضد آب بودن.همه رو به یه تانکر آب منتقل کردن در آخر هم پر از آبش کردن همه ی افراد از اونجا دور شدن تا بعدا در صورت نیاز به هم ملحق شن.رامبد هم بعد از اینکه آدرس محل قرار با طرف معامله و تاییدیه ی یاشار رو به راننده داد به طرف مخفی گاه اصلی حرکت کرد.

از اینجا به بعد....


بعد از بحثي كه بين آيسل و ياشار صورت گرفته بود هيچ كدوم حرفي نزدن.آيسل فكر ميكرد ياشار جا زده و اگه واقعا ميخواست كاري كنه اين طوري ساكت نميموند.بيشتر از تهديداش نبودن شيوا فكرشو مشغول كرده بود.هنوز خبري ازش نداشت.چندين ساعت تو راه بودن و آيسل تقريبا از همون ابتدا خواب بود علتش خوردن خوراكي هايي بود كه تو ماشين بود.از همون بچگي اگه تو ماشين چيزي نميخورد يا نميخوابيد حالش بد ميشد به همين خاطر جو حاكم رو ناديده گرفت و كيسه ي خوراكي هارو خالي كرد.ياشار حدس ميزد كه آيسل از اون خوراكي ها بخوره به همين دليل ماده ي خواب آور توشون ريخته بود.تا مسيرو ياد نگيره.هر چند وقت هم سري به شيوا ميزد كه دست بسته تو صندوق عقب بود(بيچاره)اونم بي هوش بود.هنوز چند ساعتي تا بيدار شدن اونا مونده بود.روز از نيمه گذشته بود هنوز خبري از رامبد نبود يه ساعت باقي مونده به مخفي گاه رو هم بدون وقفه رانندگي كرد.مخفي گاهي كه تو يكي از كوه هاي استان اردبيل بود.بعد از يه ساعت رانندگي تو كوهستان به جايي كه ميخواست رسيدنمخفي گاهي كه تو دل كوه ساخته شده بود و ارتباط ناچيزي با دنياي اطراف داشت اونجا يه منطقه ي دور افتاده بود و مسيري رو كه ياشار ازش استفاده ميكرد رو كسي بلد نبود.وقتي رسيدن پياده شد.بعد اينكه اثر انگشتش و ضربان قلبش كنترل شد دري كه براي استتار دقيقا مث سنگ هاي كوه ساخته شده بود كنار رفت و ياشار ماشينو به داخل برد
چند نفري كه داخل بودن از مورد اعتماد ترين افراد بودن همگي مورد تاييد بودن.بعد از ورودشون در بسته شدو اون ها وارد جايي شدن كه به جرات ميشه گفت دنياي ديگه اي بود.
ياشار خسته از رانندگي به اتاق مخصوص خودش رفت تا استراحت كنه.
شيوا و آيسل هم وقتي به هوش اومدن هركدوم تو يه اتاق جداگانه بودن.و هردو كنجكاو از اينكه كجان؟
اتاق تو سكوت محض بود آيسل نگاهي به دور و برش انداخت به جز يه تخت و يه كمد و يه ميز توالت چيزي نبود.به سمت در رفت.قضيه داشت جدي ميشد حتي براي كسي مث آيسل كه عاشق هيجان بود...
چند بار محكم به در كوبيد ولي كسي جواب نميداد.چند بار ديگه هم امتحان كرد تا اينكه در باز شد.آيسل كه كنار در به ديوار تكيه داده بود خودشو عقب كشيد.مردي داخل اتاق شد سيني غذايي رو گذاشت و رفت.فقط همين.تا آيسل بخواد به خودش بجنبه اون مرد هم رفته بود و در دوباره بسته بود.احساس خفگي بهش دست داده بود.اونجا كم از زندان نداشت.دوباره و چند باره به در كوبيد ولي فايده اي نداشت.سيني غذا رو به خودش نزديك تر كرد.ميلي به غذا نداشت ولي احساس ضعف ميكرد.انگار هنوز بع اين كه دوباره ميتونه حركت كنه عادت نكرده بود.كمي از غذاش رو خورد و بعد پاهاشو ماساژ داد.نبايد اجازه ميداد كه دوباره به روزاي سختش برگرده روزايي كه غير خونوادش كسي رو نداشت روزايي كه هيچ كدوم از دوستاش سراغشو نميگرفتن و وقتي يكيشون بعد مدت ها به ديدنش اومده بود گفت كه ديگه نميخوان دوستي با اون رو ادامه بدن چون آيسل براشون فقط غم و غصه داشت و دوستي با كسي كه حتي نميتونه حرف بزنه چه جذابيتي برا اونا ميتونست داشته باشه.
همون روز بود كه حال آيسل خراب شد خونوادش شبونه اونو به بيمارستان رسوندن و بعد اون روز ديگه حتي نتونست لبخند بزنه با خودش فك ميكرد اگه خونوادش مجبور نبودن بازم تحملش ميكردن ولي باز هم با ديدن محبت هاي بي دريغ خونوادش خيلي زود پشيمون ميشد از فكرايي كه پيش خودش كرده بود....
******
ياشار سري به آزمايشگاه زد مدتي ميشد كه به اينجا نيومده بود.افرادي كه اونجا بودن هميشه به اون به چشم يه نمونه ي آزمايشيِ موفق نگاه ميكردن.بدترين حس دنيا رو تو اون آزمايشگاه تجربه ميكرد.
حقيقتي كه گاها براي خودش هم غير قابل باور بود.ياشار مثل بقيه نبود مثل بقيه به دنيا نيومده بود و حتي حق نداشت مث بقيه زندگي كنه هميشه مث يه سپر بود برا ياشار واقعي.
15 سال پيش همون موقعي كه پدر ياشار واقعي تصميم گرفته بود بعد خودش همه ي تشكيلاتشو به پسرش واگذار كنه برا محافظت از اون كار عجيبي انجام داده بود.يكي رو دقيقا مث پسرش شبيه سازي كرده بود تا اگه قرار بود اتفاقي بيفته و جون پسرش به خطر بيفته با اون آدم شبيه سازي شده پسرشو نجات بده.شايد بشه گفت خودخواهانه ترين تصميم ممكن رو گرفته بود....



مطالب مشابه :


رمان سه دقیقه سرعت-7

بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-7 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان سه دقیقه سرعت-5 و6

بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-5 و6 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi - صلوات برا سلامتي امام زمانو




رمان سه دقیقه سرعت-14

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-14 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش نکنین




رمان اتفاق عاشقی11

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




رمان قرعه به نام سه نفر 16

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




رمان قرعه به نام سه نفر 10

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




برچسب :