نمایشنامه فریاد کرفتو

 

 

 

ملک الکلام: مجدالدین پسر عبدالمجید پسر میرزاکریم در سال 1268 هجری قمری در شهر سقز در خانواده ای متدین و با فرهنگ  بدنیا آمد. تحصیلاتش را در شهر سقز نزد علماء آن زمان از جمله مرحوم شیخ محمود گذراند و در شعر و خوشنویسی به مرحله ی استادی رسید و در دیوان حاکم سقز به کتابت و منشی گری پرداخت.

                      همسر او نامه ای بدست به همراه پسرش عبدالحمید شادمان نزد او می آیند.

همسر: مبارک باشه! صد سال به میمنت و دلخوشی سایه ت بر سر ما برقرار باشه.

عبدالحمید: مبارک باشه پدرجان!

همسر: [ از روی نامه میخواند. ] به سبب اشعار زیبا و قصاید روحنواز و پاکی طینت و شهرت نیکو، شما را به لقب ملک الکلامی مفتخر میداریم. ناصرالدین شاه، شاهنشاه ایران.

ملک الکلام: سخت تر شد. کارم سخت تر شد.

عبدالحمید: البته برای کسی که به زبانهای کردی و فارسی و عربی و ترکی و فرانسه تسلط داره و آثاری هم به همین زبانها نوشته اصلاً هم لقب سنگینی نیست.

همسر: همین الانم که در مقر فرماندهی مجیدخان اردلان هستی، آواز دانش و معرفتت همه جا ورد زبانهاست و خط باشکوهت همه رو شگفت زده کرده.

ملک الکلام: گفتم که کارم سخت تر شد. باید به سنندج برم و کاتب و منشی حکومتی کردستان بشم.

عبدالحمید: پدر! پس خارج رفتن ما چی میشه؟ مگه قرار نبود مقدمات تحصیلمون رو تو اونجا مهیا کنین؟

ملک الکلام: بی تابی نکن عبدالحمید! جنگ جهانی جهان رو ناامن کرده. قطعاً صداشو شنیدی. فعلاً امن ترین جای جهان، کردستان خودمونه. تازه تو که تنها نیستی. دوازده خواهر و برادرین که هر کشوری بفرستمتون باید بگم اونجا رو براتون تخلیه کنن. راستی دیروز از عموتون هم خبری گرفتم. توی حجاز یکی از کاتبان دربار امیر سعود شده.

همسر: به سلامتی ان شا ا...!فکری هم  به حال میرزا عبدالصمد بکن آقاجان. پشت سرش حرفای ناجور زیاد میزنن. میگن فرنگی شده. کافر شده. برادرته خب. بهش بگو متعادل تر باشه. ما میدونیم اون چی میگه ولی مردم که نمیدونن.

ملک الکلام: باهاش صحبت کردم. منم نگران کرده. مردم هنوز انقدر بالغ نشدن که همه چی رو بفهمن. ممکنه تاوان سختی بابت علوم جدیدش بده.

همسر: خوبه که برای مدتی از شهر بره. مردم زود فراموش میکنن چیزها رو.

عبدالحمید: پس ما هم باید از سقز بریم به سنندج؟

ملک الکلام: میریم ولی من قلب و روحم همیشه با سقزه. من با صدای نفس های کرفتو بزرگ شدم و غرورم رو توی قلعه ی زیویه شکستم. بله پسرم، ظاهراً باید با نارین قلعه و غروب زیبای فراز قلعه و مسجد دومناره وداع بکنم. و تنها چیزی که مرهم این دوری ناخواسته میشه، کتابت امیرنظام گروسی و افتخار همدمی با اونه.

همسر: از غارت و تجاوز ایل جاف چه خبر؟ قرار بود شاه برای ادب کردنشون کاری بکنه.

ملک الکلام: قاضی کوثر نامه ای به ناصرالدین شاه نوشته و شکایت کرده که هر ساله ایل جاف در مسیر ییلاق و قشلاقشون، از سقز که میگذرن شروع به غارت علوفه و تخریب مراتع و جلوگیری از چرای دامهای مردم سرشیو و خوخوره میکنن. اسلحه دارن و بی باکن. تابع هیچ قانونی هم که نیستن. هر ساله اینجا جنگ و خونریزیه. نوشته اگه زود اقدامی نکنن همونطور که با اضافه کردن یک نقطه، محرم تبدیل به مجرم میشه ، سقز هم به سقر تبدیل میشه. قاضی کوثر آدم شریف و عادلیه. در خونه ش همیشه به روی مردم بازه. اون بالاخره امنیت رو به این شهر برمیگردونه.

عبدالحمید: ما به جای خارج از کشور به همراه پدر به شهر سنندج و بعد از چند سال به تهران نقل مکان کردیم.

همسر: اوضاع سقز خوب نیست ملک الکلام جان. رضا خان دستور داده مردم لباس محلی رو از تن بیرون بیارن و لباس و کلاه پهلوی به تن بکنن. شنیدم که حاج میرزا عبداله غرقی خیاط تاب این درد نیاورده و به سلیمانیه مهاجرت کرده. تو کاری ازت ساخته نیست؟ نامه ای ، شکایتی؟ ما مطیع حکومتیم نه مطیع ظالم.

ملک الکلام: و دیگه فرصتی نبود که بتونم کاری بکنم. من در سال 1344 در تهران و به دور از شهرم سقز فوت کردم و همانجا در گورستان متروکه ی آب انبار کنار صدرالعلما مفتی اولین نماینده ی سقز وبانه در مجلس شورا که بانی مسجد پیرغزائی سقز هم بود آرام گرفتم.

همسر: ملک الکلام من، کاش بودی و میدیدی که خانواده ت دیوان شعرت رو چاپ کردن.

ملک الکلام: پسرم عبدالحمید امیرالکتاب شرقی، شاعر و دانشمند و خوشنویس بزرگی شد. مفتخر به لقب امیر الکتاّبی بود و بسیاری از اساتید خط کنونی ایران از شاگردانش بودن. اون تا پایان زندگی کوتاهش مسئولیت دارالانشاء نخست وزیری ایران رو بر دوش کشید.

عبدالحمید: کتیبه های آرامگاه حافظ و سر در دانشگاه تهران و بانک مرکزی ایران و همچنین موزه ی ایران باستان از جمله آثار خطی هستن که از خودم بجا گذاشتم.

همسر: مبارک باشه پسرم. لقب امیر الکتاّبیت مبارک باشه.

عبدالحمید: ممنون مادر جان. پیش پدر خجالتم نده. امیر الکتابی من کجا و ملک الکلامی اون کجا!

همسر: خجالت چرا عزیزکم؟ تو دست پرورده ی همون پدری. عمری باشه سرفرازترش هم میکنی.

عبدالحمید: و عمری به دنیا نبود.

همسر: پدرت کجاست پسرم؟ براش خبر خوشی دارم.

عبدالحمید: تو اتاقش با عموعبدالصمد صحبت میکرد. عمو رو دیدم که رفت. پدر ظاهراً هنوزم اونجاست.

همسر: بریم. باید نامه ی شاه رو براش بخونم. اون ملقب به ملک الکلامی شده.

ملک الکلام: عبدالحمید در جوانی چشم از دنیا فرو بست. 16 سال قبل از من. بله من سالها مرگ فرزند شهیرم رو تحمل کردم. تحمل که نه. من هر روز، سالها میمردم!

همسر: مبارک باشه عزیزم! لقب ملک الکلامیت مبارک باشه!

 

2.

سیف اله خان اردلان و فراشباشی رودرروی هم نشسته اند و با چند جفت جوراب، جوراب بازی میکنند.

سیف اله خان: من سیف اله خان اردلان، آخرین حاکم از نواده های حکومتی یک هزار ساله ی اردلانها در کردستان و فرماندار سقز هستم. پس از اینکه پدرم سیف الدین خان در سال 1916 توسط سران جنگ طلب عثمانی به همراه محمد خان بانه و محمدحسین خان سردار موکریان دستگیر وبه جرم وطن دوستی در مراغه تیرباران شد، من در سن پانزده سالگی با حکم مردم کوچه و بازار، کشاورزان و کسبه و روحانیون، حاکم سقز شدم.

فراشباشی: با آوردن جنازه ی سیف الدین خان به سقز، برای آخرین بار مراسم چه مه ری و کتل گردانی در سقز برپا شد و در حالیکه لباسها و اسلحه ی خان را بر اسب مخصوصی سوار کرده بودند، گروه زیادی از مردم با تیره و کبود کردن لباسهایشان و نیز با خواندن اشعار سوزناک و شیون و آه و ناله از مسجد جامع بسوی آرامگاه او حرکت کردند.

سیف اله خان: در اونروز مرحوم ملا عبدالعزیز مفتی ملقب به صدرالعلماء قصیده ی مشهورش رو در بین عزاداران پدرم خوند و بعد مردم به خونه هاشون برگشتن.

فراشباشی: به دستور سیف اله خان، عموم مردم سقز در زمان رفراندوم مشهور زمان مصدق، به نفع مصدق و علیه شاه رای دادند به جز یک نفر.

سیف اله خان: و اون یک نفر کیه؟

فراشباشی: محمد قاسم انوری توتونچی، کارگشای دادگاه.

سیف اله خان: حتماً دلیل خوبی داشته که بر خلاف دستور من عمل کرده.

فراشباشی: بوی کباب شنیده سیف اله خان. وکالت مجلس شاهنشاهی.

سیف اله خان: اشتباه شنیده. این بوی کباب سوخته ست نه وکالت مجلس شاهنشاهی! کار جنگ به کجا رسیده؟ متفقین تا کجا پیش رفته ن؟

                                         همسر سیف اله خان ، گریان وارد میشود.

همسر: خدا آتش این جنگ رو براشون آتش جهنم بکنه! اجنبی های حرام لقمه! تو رو چرا میخوان دستگیر کنن؟ ما که باهاشون نمیجنگیم. میجنگیم؟

سیف اله خان: اگه میجنگیدیم اینطور نمیشد.

فراشباشی: مملکت شده قرارگاه نیروهای متفقین. جنگ جهان رو برداشته. دیروز از مرکز تلگراف اومده که اجنبی ها هر چی خواستن بهشون بدین والا شعله های جنگ اینجا هم  گر میگیرن.

همسر: شعله به جانشون بیفته! تو رو چرا قاطی سیاست بازی مرکز کردن؟ تو که نه با شاهی نه بی مملکت. خوب بود که با شاه بودی و بی مملکت؟ این تبعید که میگن چیه؟ این اراک که میگن کجاست؟ [ پی در پی و محکم بر در میکوبند.] گفتم دروازه رو به روی اجنبی جماعت باز نکنن.

فراشباشی: پس در رو میشکنن و میان تو. اونا مثل ما نیستن که پشت در بمونن خاتون.

سیف اله خان: دو سال به همراه سایر رجال ایران در اردوگاه تبعیدیهای اراک تحت نظر نیروهای متفقین بودم. گناه من این بود که اسمم رو تو جیب سپهبد باتمانقلیج، فرمانده ی ارتش پیدا کردن و جزء ستون پنجم آلمان رقمم زدن. در حالیکه اون فقط دوستم بود و طبیعی بود که اسم و آدرسم تو جیبش باشه.

فراشباشی: [جورابی را که سیف اله خان تیله را درون آن پنهان کرده بود میابد.] باختی سیف اله خان. بازی با تو نبود.

سیف اله خان: [ آرام دراز میکشد.] بله باختم ولی بازی هنوز تموم نشده.

همسر: چه بلایی به سرت آوردن این از خدا بی خبرها؟

سیف اله خان: بلا این بود که دو سال توی اون اردوگاه باشم. کردستان من بهشته. کاش بودی و میدیدی جهنم چطوریه!

فراشباشی: اینجا معالجه ت سخته سیف اله خان. میبریمت بیت المقدس. موسی پرستان کرد سقزی مقیم اورشلیم، بی صبرانه منتظر قدوم خسته اما پرافتخار توان.

همسر: و سیف اله خان برای معالجه به بیت المقدس رفت. اونجا گرم به آغوشش گرفتن اما اون دیگه جانی نداشت که گرم باشه. پیکر بی جانش رو به سقز بازگردوندن و تو آرامگاه خانوادگی " گوومه ز" کنار قبر پدرش سیف الدین خان و دیگر حکام اردلان به خاکش سپردن.

سیف اله خان: [ دوباره می نشیند و به بازی ادامه میدهد.] بازی هنوز تموم نشده. اینبار تیله رو طوری پنهون میکنم که جهان رو بگردی پیداش نکنی.

فراشباشی: قبول دارم سیف اله خان. دستان تو توان پنهون کردن دنیا رو توی این جورابها دارن.

همسر: منم پنهون کن سیف اله جان. بدون تو سقز سهله میخوام تو دنیا هم نباشم.

سیف اله خان: دیروز رفته بودم کرفتو. یکی  سه بار صدام کرد. خیلی گشتم ولی نتونستم پیداش بکنم. فهمیدم که رفتنی ام. میگن روح مردم کرد توی کرفتو آروم میگیره. اگه معالجه نشدم و توی غربت مردم، جسمم رو به وطن برگردونین و همینجا خاکم کنین. وقتی کرفتو اومدی و سه بار صدات کردم دنبالم نگرد. هیچوقت پیدام نمیکنی.

همسر: همین فردا میام کرفتو سیف اله جان. کاش پیدات نکنم و منم رفتنی بشم!   

 

3.

میرزا عبدالصمد خان وجدی با کت و شلوار پشت میز کارش نشسته است و مینویسد. همسرش کمی دورتر از او با استکانی چایی ایستاده است.

همسر: اون مرد، میرزا عبدالصمد خان وجدی از شاعران و رجال نامی سقز و همسر مهربان و نجیب منه. [ شادمان بسوی او میرود و استکان چایی را روی میزش میگذارد.] خسته نباشی میرزا جان!

میرزا عبدالصمد: با چایی خوشرنگ و خوش عطر تو خستگی معنی نداره.

همسر: میرزای من چی مینویسه؟

میرزا عبدالصمد: چند بیتی شعر. در وصف خودم و در وصف مردمم.

همسر: میدونم که ناراحتی.

میرزا عبدالصمد: ناراحت نیستم، دلم میسوزه.

همسر: کاش برنمیگشتی. اینهمه سال توی استانبول درس نخوندی که حالا برگردی و بی مهری ببینی.

میرزا عبدالصمد: شماتتم میکنن که چرا کت و شلوار اجنبی میپوشم. مگه هر کی کت و شلوار بپوشه کرده؟ کرد بودن اینجا [ اشاره به سر] و اینجای منه [ اشاره به قلبش].لخت به دنیا اومدم و لخت هم از دنیا میرم. کرد به دنیا اومدم و کرد هم از دنیا میرم. اینه سرنوشتی که من دارم.

همسر: نگاه اونا از سر تنگ نظری و حقارته نه از سر دلسوزی و شفاعت. تو توی خارج درس خوندی و به ادبیات اروپا و زبان خارجه آشنایی داری. این چیزیه که اونا رو اذیت میکنه.

میرزا عبدالصمد: بهم میگن ملحد!

همسر: یه خورده به میل اونا باش. لباستو عوض کن و دهنشونو ببند. چرا دست دشمنت خنجر میدی که زخمت بزنه؟

میرزا عبدالصمد: هرکی دنبال معرفت میره که آسوده زندگی کنه سخت در اشتباهه. کسی که میدونه عذاب میکشه نه کسی که نمیدونه. بذار تن من زمینی باشه که اونا با خنجراشون شخمش میزنن. من دونه های خودمو میکارم و یه روز همه ی زخمای تنم پر از انبوهی از گیاه و گل میشن. گلهایی که عطر منو بدن و علفهایی که خون من توی رگهاشون جاری باشه.

همسر: میدونی تهمت کفر و الحاد یعنی چی؟ ممکنه خودتو نابود کنی. حتی کسایی مثل شیخ رئوف ضیایی که شیفته ی مرام و کلامت شدن از ترس عوام جرئت نمیکنن نزدیکت بیان. شیخ رئوفی که خودش یکبار بدون خون و خونریزی جان و ناموس صدها کرد باغیرت رو از تجاوز قشون روسها نجات داده. نمیترسی تنها بمونی؟

میرزا عبدالصمد: تا زمانی که مثل خودم هستم تنها نیستم. تو هم  که با منی. با من نیستی؟

همسر: ناصرالدین شاه برادرت میرزا مجدالدین خان رو ملقب به ملک الکلام کرده. افتخار بزرگیه. باهاش صحبت کن شاید کاری ازش بربیاد. کم لقبی نیست. خیلیها رو میتونه پشت خودش مخفی بکنه.  

میرزا عبدالصمد: برادرم شایسته تر از اونیه که با این القاب بزرگ و کوچیک بشه. دیروز تو محضرش بودم. خودش خواسته بود که برم. قراره تو سنندج کاتب و منشی حکومتی کردستان بشه. انگارهمین دیروز بود که توی کوچه باهم گلبازی میکردیم. یادمه یه بار غاری تو در تو ساخته بود. گفتم اینجا کجاست؟ گفت غار کرفتوئه. بزرگتر که شدیم اول بار که با هم رفتیم به اون غار، حس کردم باهم تو هزار توش گم شدیم. و حالا پسرش عبدالحمید هم داره جوان اندیشمندی میشه. آه! نمیدونم داریم بزرگ میشیم یا که داریم پیر و پیرتر میشیم! تقصیر من نیست که بعضی آدمها هیچوقت تو زمان خودشون شناخته نمیشن.

همسر: میدونم چی میگی میرزای من. ولی بهم حق بده که نگرانت باشم.

میرزا عبدالصمد: و اون همیشه نگران من بود. و من بیشتر نگران اون.

همسر: آخرین شعرت رو برام بخون. دوست دارم بدونم به چی فکر میکنی.

میرزا عبدالصمد: اول چایی رو که برام آوردی میخورم. کاش برای خودتم چایی می آوردی!

همسر: و اون چاییش رو خورد. و تو تمام مدت چایی خوردن چشمش به من بود. انگار که من کاغذی باشم در دست اون و بخواد روم شعری بنویسه.

میرزا عبدالصمد: ومن چایی مو خوردم. و اون تو تمام مدت چایی خوردن، چشمش به من بود. انگار که قندی باشه تو دهن من که بخواد آب شدنشو ببینه.

 

4.

محمدرشیدخان و سرهنگ ابراهیم ارفع رودرروی هم نشسته اند و شطرنج بازی میکنند. محمدامین خان کنار آنها نشسته است و با ولع سیگار میکشد.

محمدرشیدخان: من، محمدرشیدخان در حمله ای که به سقز داشتم، تماماً تسخیرش کردم و برادرم محمدامین خان رو بعنوان حاکم سقز و بانه منصوب کردم.

محمدامین خان: دولت مرکزی از این حمله ی ناگهانی برادرم غافلگیر شد و ارتشی رو به فرماندهی سرهنگ ابراهیم ارفع به منطقه اعزام کرد.

سرهنگ ابراهیم ارفع: و من به کمک عشایر تیلکوه تونستم سقز رو از چنگ محمدامین خان خارج کنم. و تو ای محمدامین خان، جوانمردانه نبود که علی خان حبیبی، رئیس عشایر تیلکوه رو اونطور در کلبه ی تاریکش بکشی.   

محمدرشیدخان: حکومت بانه و سقز رو بهت دادم اما نتونستی نگهش داری. یه سرهنگ ارتش از مرکز پا میشه میاد اینجا و حیثیتت رو زیر سوال میبره و تو هنوز پشتت به سربازهایی گرمه که منقل نشین شیره ی تریاکن.

محمدامین خان: بگو شیره ی جان! سوغات سالارالدوله برادر محمدعلی شاه قاجاره. با خودش تو همون سفری که به کردستان و آذرآبادگان داشت آورد. میخواست با سران طایفه ی فیض اله بگی پیمان برادری ببنده و برای تسخیر حکومت عازم تهرون بشه. اما تو همون اولین جنگش با شنیدن صدای توپ یپرم خان ارمنی به جهانگیرخان که تازه امیر تومان شده بود دستور عقب نشینی داد و همه که دیدن چیزی تو چنته ش نیست رهاش کردن.

محمدرشیدخان: تو هم که داری راه همونو میری!

محمدامین خان: من؟ نه من فقط دارم برای نبرد بعدی آماده میشم.

محمدرشیدخان: قشون رو آماده کن. باید درسی بهشون بدم که مرکزنشینان هم تنشون بلرزه.

محمدامین خان: من که همین الانشم تنم داره میلرزه! صدای غرش توپهات رو به وضوح دارم میشنوم!

محمدرشیدخان: اگه توپ داشتم سقز سهله، تا خود تهرونش میرفتم.

سرهنگ ابراهیم ارفع: قشون محمدرشیدخان، ارتش ما رو تا نزدیکی های دیواندره عقب کشوند.

محمدرشیدخان: باختی سرهنگ. بازیت بد نیست اما نه با قشون محمدرشیدخان. دیدی چطور توپخانه ت رو از قله ی کوه حاجیه تاوه به پایین دره انداختم؟

سرهنگ ابراهیم ارفع: تا شاه زنده ست شکست معنی نداره. کیش شده م اما مات نشدم.

سرهنگ ابراهیم ارفع تبدیل به سیف اله خان اردلان میشود. همسرش وارد میشود و ناگزیر در پوشیدن لباس رزم یاریش میدهد.

سیف اله خان: باید مداخله کنم. سقز رو هرج و مرج گرفته. شده پسرناتنی مملکت که هرکی از راه میرسه ژست پدری براش میگیره و توی سرش میزنه.

همسر: اگه به سرنوشت ارتش دچار بشی چی؟ قشون محمدرشیدخان کم دندونش تیز نیست سیف اله خان.

سیف اله خان: عشایر تیلکوه و فیض اله بگی هم باهام راهی میشن. سرگرد جلال زاگروس هم ما رو همراهی میکنه.

همسر: همون افسر سقزی؟ اگه تونسته بود تا حالا کاری کرده بود.

سیف اله خان: تنها نمیتونست اما با ما میتونه. کرفتو به وقتش جنگ دیده. الان باید آروم و آزاد باشه. صدای فریادهاشو نمیشنوی؟ مردم امنیت میخوان نه حاکم شیفته ی حکومت.

محمدامین خان: اونا دوباره سقز رو از چنگ ما درآوردن و قرارداد گلولان بین محمدرشیدخان و حاجی بایزید آقای ایلخانی زاده منعقد شد.

محمدرشیدخان: من قبول نمیکنم سیف اله خان.

سیف اله خان: این قرارداد از طرف دولت مرکزی اعمال شده. علی رغم شکستت میخواد راضی نگهت داره که دوباره هوس سرکشی نکنی. مگه تو حکومت نمیخوای؟ خب برو حکومت کن.

محمدرشیدخان: ناحیه ی میرده تا بانه به کار من نمیاد. به کار شما میاد؟

سیف اله خان: از سقز چشم بپوش. اداره ی اونجا به دولت واگذار میشه. عهدنامه رو زیرپا بذاری اینبار میرده و بانه رو هم از دست میدی.

محمدامین خان: و برادرم به ناچار قبول کرد.

همسر: سقز دوباره آرام شد. مردم آرامش رو دوست دارن. خدا به آرامش اعتقاد داره.

محمدامین خان: من هم آرامش رو دوست دارم!

 

5.

شیخ رئوف ضیایی و دو تن از بزرگان دورهم نشسته اند و چایی مینوشند.

بزرگ اول: قوای روسیه از خط عاشقان حرکت کرده و بطرف آویهنگ حرکت کرده اند و قصد تعرض دارند. جمع شده ایم تا چاره ای برای حفظ جان و مال مردم بکنیم.

بزرگ دوم: خطر حمله ی روسها نزدیکه. باید مردمو به کوهستانهای اطراف بفرستیم تا خطر دور بشه.

بزرگ اول: صدها نفر سرباز دارن و تفنگ و توپ به مقدار کافی. نمیتونیم باهاشون بجنگیم. چاره ی کار دوری از جنگه.

شیخ رئوف: مسیری که روسها برای حمله انتخاب کردن راه جنگی مناسبی نیست. سنگلاخی و پیچ در پیچه و سوار نظام نمیتونه به سادگی ازش عبور کنه. پس اونا نیومدن که پیشروی کنن. اومدن که حمله های احتمالی ما رو دفع کنن و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشن.

بزرگ دوم: اگه هدفشون غیر این بود چی؟ ما مسئول جان و مال و ناموس مردمیم.

شیخ رئوف: منو بعنوان نماینده ی خودتون پیش روسها بفرستین. من باهاشون مذاکره میکنم.

بزرگ اول: چه مذاکره ای؟ اونا از چی تو باید بترسن که باهات مذاکره کنن؟

بزرگ دوم: خودتو به کشتن میدی. اوضاع بدتر میشه ولی بهتر نمیشه. پناه بردن به کوهستانهای اطراف بهترین راهه.

شیخ رئوف: اگه موفق بشم احتمال حمله شونو خنثی بکنم مردمو از خطر دور کردم و اگه هم کشته بشم در راه نجات   مردمم جونمو فدا کردم. وکالت نامه ای بهم بدین که من از دو سال پیش رئیس منطقه ی اورامان هستم و مختارم که هر سندی رو امضا کنم. این فرصت رو نه به من بلکه به ملت کرد بدین که بتونه خودشو ثابت کنه.

بزرگ اول: با عده ای سوار راهی کوههای مقابل قریه ی آویهنگ شد و به سواران گفت:

شیخ رئوف: شما همین جا بمونین و هوا که تاریک شد آتشی بزرگ روی قله ی کوه روشن کنین. اگه تا 24ساعت خبری از من نشد، برگردین و قضیه رو خبر بدین و برای دفع حمله ی روسها فکری بکنین.

بزرگ دوم: بعد با شش سوار مسلح به طرف قشون روسها حرکت کرد. بیرق سفیدی به دست گرفت و سربازان روس اونو پیش سلمان اوف فرمانده ی قشون بردن.

        دو بزرگ نشسته اینک تبدیل به سلمان اوف و معاون او میشوند و برای شیخ رئوف چایی میگذارند.

شیخ رئوف: من چایی شما رو نمیخورم سلمان اوف. ما مسلمانیم و سگ رو نجس میدونیم. اما میبینم که تو چادر شما سگها آزادانه رفت و آمد میکنن. پس حتماً چایی و لوازم شما هم تا حالا نجس شدن.

سلمان اوف: از سر چشمه براش آب تازه بیارین و با گل قوری و سماور رو خوب بشویین. خودت چایی رو دم کن شیخ رئوف. برین خونه ی کدخدا و از اونجا برای خودش و همراهاش غذا بیارین. خوب شهامتی داری که تو چادر خودمون ازمون ایراد میگیری!

شیخ رئوف: ایراد نیست. ذائقه ی ما کردهای مسلمان با شما خیلی فرق میکنه. ما نمیتونیم مثل شما باشیم و شما هم نمیتونین مثل ما باشین. [ جلوی سلمان اوف چایی میگذارد.] حالا این چایی خوردن داره.

معاون: گفتی برای مذاکره اومدی.

شیخ رئوف: این بخش از خاک کردستان که شما الان توش چادر زدین، سرزمینیه که هزاران ساله مال ماست. زیویه امضامونه و کرفتو مهرمون که تو دل صخره ها کندیمش. من صدهزار کرد مسلح دارم که برای حفاظت از خاک و ناموسشون تا آخرین قطره ی خونشون میجنگن. قله ی اون کوه بلند رو نگاه کنین.

سلمان اوف: آتش بزرگی روشن کردن! محاصره مون کردی شیخ رئوف؟ بگو چه خیالی توی سرته؟

شیخ رئوف: اونجا محل اردوی سربازای منه که اگه تا 24 ساعت دیگه از من خبری نشه، شب و روزتونو جهنم میکنن. ما وقتی آتش روشن میکنیم یعنی هنوز هستیم. خیلی هم هستیم. من برای جنگ نیومدم و نمیخوام خونتون روی خاکی که مال خودتون نیست ریخته بشه. شما انسانید ما هم انسانیم. این منطقه رو خالی کنین و برگردین به جایی که تا حالا بودین. من هم تضمین میدم که از این نقطه ی کردستان هیچوقت هیچ آسیبی بهتون نرسه.

معاون: پس آتش رو برای ما روشن کردین. جنگ با قوای تزار کبیر!

شیخ رئوف: اون آتش صلحه. روشن میکنیم و دورش پایکوبی میکنیم. وای به روزی که آتش جنگ روشن بشه!

سلمان اوف: چاییت عطر خوبی گرفته شیخ رئوف. تضمین تو برای من کافیه. بی کاغذ و نوشته. بی مهر و امضا.

شیخ رئوف: چند روز بعد از اون واقعه، میرزا عبدالصمد خان وجدی رو دیدم. همیشه از مصاحبت با اون لذت میبردم اما افسوس که بین عوام وجهه ی معقولی نداشت. با هم به خانه ی برادرمحبوبش ملک الکلام مجدی رفتیم و از اونجا  راهی کرفتو شدیم. کرفتو در مقابل کاری که من کرده بودم خیلی بزرگ بود. وقتی به کارهایی که اجدادم کردن فکر میکنم و کارهای کوچیک خودم رو میبینم، احساس حقارت میکنم. من نمیدونم کجای این سرزمین باشکوه واقع شدم فقط میدونم جایی که من توش ایستادم، بلندترین نقطه ی جهانه. انقدر بلند که من اصلاً توش دیده نمیشم. ملک الکلام گفت که دیده میشی. ولی من میدونم که دیده نمیشم. بعد سه تایی اشک ریختیم.

 

6.

ستارخان و باقرخان رو در روی هم ایستاده اند.

ستارخان: من ستارخانم. سردار ملی ایران زمین.

باقرخان: من باقرخانم. سالار ملی ایران زمین.

ستارخان: شاید تعجب بکنین که ما در شهر سقز چکار میکنیم!

باقرخان: ولی ما در سقز نیستیم. ما در شهر تبریزیم.

ستارخان: نرسیدن؟

باقرخان: دیروز جناب میرزا عبدالصمد معتمدالمله، پسر قاضی کوثر که نماینده ی سقز در دارالشورای تبریزه، خبر دادن که مجاهدین از میاندوآب و بناب گذشته ن. هرچند که حاکم میاندوآب سعی کرده با سرازیر کردن آب رودخانه ها به اراضی سرراهشون و تبدیل راهها به باتلاق، سد راهشون بشه.  

ستارخان: میگم پنجاه سوار برای پیشوازشون به گوگان برن.

باقرخان: جوونای کرد هم عاشق مبارزه و قیام علیه استبداد شدن.

ستارخان: این بارزترین ویژگی این قومه. هیچگاه در مقابل ظلم و ستم سرخم نکردن.

باقرخان: اونا با تشکیل کمیته ی خودجوش نجات ملی و خرید اسلحه با گرفتن حق عضویت از اعضا و تعلیمات نظامی گسترده، آغازگر حرکت بزرگی بر ضد استبداد شدن.

ستارخان: شاه با اجیر کردن عده ای اوباش و شاهزاده ها و فئودالهای مفتخور میخواد حکومت استبدادیشو دوباره احیا کنه اما دیگه خیلی دیر شده.

باقرخان: مردم دیگه هوشیار شدن ستارخان. دیگه وقت بیداری ملتهاست.

ستارخان: بله. مراودات بین کاروانها و پخش نشریات انجمن ها و جمعیتهای مشروطه خواه که جریانات مبارزاتی رو تبلیغ میکنن تو سروسامان دادن و تقویت این جریانات آزادیخواهانه نقش مهمی داشتن. البته نباید از نقش اساسی حاج احمد ملک التجار هم که رئیس المجاهدین لقب گرفتن به سادگی گذشت. خصوصاً پهلوانان جوانمردی چون محمدشریف و محمدرشید نیلوفری و عبداله خان سهرابی و آقای خطیب که واقعاً از همه ی هستی شون مایه گذاشتن.

باقرخان: باید استقبال گرمی ازشون بشه. راهشونو گلباران میکنیم و زیر پاشون گوسفند قربونی میکنیم.

ستارخان: باید توی شهر جار بزنن که برادران دلیر کرد برای همراهی و همرزمی با برادران آذریشون بر ضد ظلم و بی داد شاه از سقز روانه ی تبریز شدن. باید همه بدونن که کردها و ترکها برادران دینی ان و آب و خاکشون یکیه.

باقرخان: ما بالاخره داریم یکی میشیم. این نقطه ی آغازه. چشمه ایه که دیگه نمی خشکه.

                                  ستارخان و باقرخان تبدیل به دو جوان کرد میشوند.

جوان اول: وقتی به تبریز رسیدیم ازمون استقبال گرمی شد.

جوان دوم: به خانه ی ستارخان و باقرخان رفتیم و تا پاسی از شب گفتیم و شنیدیم.

جوان اول: این شاید یکی از زیباترین و پاکترین پیوندهایی بود که تا اون روز بین دو ملت کرد و ترک بوجود آمده بود.

جوان دوم: پیوندی که چون خاری در چشم دشمنان این دو ملت فرو رفت.

جوان اول: ما کرفتو رو به قلعه ی بابک وصل کردیم. و این همنشینی سالیان سال گرچه ناپیدا اما باافتخار باقی ماند.

 

7.

بر طبلها میکوبند و در شیپورها میدمند. سرباز مادی با سرباز سکائی در نبرد است. فرمانروای سکائیان بر بلندی ایستاده است. سرباز سکائی سرباز مادی را میکشد.

فرمانروای سکائیان: من، فرمانروای سکائیان که بر قلب سرزمین مادها تاختم و خاکشان را به توبره کشیدم، شهر "اسکیت" را با نام جدیدش " ساکز" مزین میدارم. باشد که حکومت سکائیان همواره بر این نام جاودان بماند.

آتشی بزرگ بر صحنه روشن میشود. سرباز مادی برمیخیزد و دوباره نبرد با سرباز سکائی آغاز میگردد و اینبار اوست پیروز میدان. فرمانروای سکائیان تبدیل به هووخشتره، فرمانروای مادها میشود.

هووخشتره: من، هووخشتره پس از سی سال حکومت سکائیان، سقوط این قوم غاصب را به قوم بزرگ ماد شادباش میگویم. ساکز، پایتخت زیبای مانائیها همواره برقرار باد. آتشها را بیفروزید که این آتش جاودانگی سرزمین ماد است.

                                     هووخشتره به فرمانروای ساسانی تبدیل میشود.

سرباز اول: فرمانروای بزرگ ساسانی به سلامت باد. دشمن اژدهائیست خشمناک که شتابناک می آید.

فرمانروای ساسانی: دروازه ی طاقه رش را ببندید.

سرباز دوم: درود بر پادشاه ساسان. دژخیم به قوایی هزار ساله میتازد.

فرمانروای ساسانی: دروازه ی پیرسلالی را ببندید.

سرباز سوم: پادشاه پادشاهان به سلامت. سایه ی  گرگیست خوناشام آنکه سوار بر سیاه دیوی بدمنظر، عطشناک میغرد.

فرمانروای ساسانی: دروازه ی سرپچه را ببندید.

سرباز چهارم: درود بر تاج زری که سرور زمین و زمان است. اهریمنیست آنکه پیش می آید و نیش میکارد.

فرمانروای ساسانی: دروازه ی "مه لقه ره نی" را ببندید. خانه ها را بر بلندی بسازید و چون عقاب آسوده بمانید. چرا که بهشت همواره مورد طمع دوزخیان بوده و میباشد. آتشکده ی آذرگشنسپ را در سمتی و آذرگاه دوزآگر را در سمتی دیگر شعله ور سازید تاخشم پلید اهریمنان بسوزد در نگاه آتشین قهر این ملت.  که اینک شکوه و بانگ بلند پادشاه ساسانیست که بر سرزمین هزاران ساله ی اجدادییش حکم میراند. برقرار باد آئین بهی و زردشتره ی مادی و نابود باد پیامبر دروغین مزدکیان که بر قباد ساسانی سایه افکنده است.

          آتش فروزان است و مردمانی به دور آن پایکوبی میکنند. اهریمنی خشمناک از میان آتش میگذرد.

مردی: من صدایی شنیدم. یکی سه بار مرا صدا زد.

زنی: من یکی را دیدم. بر بلندترین نقطه ی این سرزمین، شاد میگریست.

فرمانروای ساسانی: از آرامائیت برایشان دوزخ، از زیویه برایشان قتلگاه، قیلانتو را گریزگاه و ناری قلعه را مبدل سازید به ژرفترین پرتگاهی که خداوندگار تاکنون برای سقوط ارواح پلید آفریده است. تا دژخیم راز جاودانگی سرزمینی را دریابد که هیچ از آن ندیده و هیچ از آن نشناخته.

                                  عروسی سفید چون برف از میان آتش میگذرد.

مردی: یکی شعری خواند. عروسی پسری زایید شاعر.

زنی: یکی مرا نوشت. من دختری زاییدم عاشق.

فرمانروای ساسانی: این آتشیست بر بلندای بلندترین قله ی جهان که هزاران کس عاشق و شاعر به دورش میرقصند و میخوانند تا آنکه طمع در بهشت دارد خواب دوزخ ببیند و بگریزد. اینست عظمت اورامان. اینست فریاد کرفتو. که جز خدا و خورشید و عقاب، کسی را یارای دست  یازیدن به آن نباشد. 

صدای ساز و دهل. مردمان میخوانند و میرقصند. در لابلای صداها، صدای گفتگوی شخصیتهای قسمتهای پیشین را میشنویم. صحنه از بالا گلباران میشود.

 

                                                                                                              رسول بانگین     

                                                                                                          ارومیه ـ مردادماه 90

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


مطالب مشابه :


نمایشنامه خیابانی/معبر/ جدید

دانلود نمایشنامه های این معبر توی محاصره ماست پس هر عکس العملی به ضرر خودته. صادق




نمایشنامه یزرا

زهور - نمایشنامه یزرا - « بازي سوم » (همانجا، اندوه سنگيني بر تمام خانه حاكم




نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ

زهور - نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ - آن گاه كه خدا از دهان سنگ ترانه مي خواند




متن نمایشنامه "قصـــه و غصـــه" از احمد مسرت

هـــمـــه چـــی آنـــلایـــن - متن نمایشنامه "قصـــه و غصـــه" از احمد مسرت - آدرس جدید ما




نمایشنامه فریاد کرفتو

شانو - نمایشنامه فریاد کرفتو - محاصره مون کردی شیخ رئوف؟ بگو چه خیالی توی سرته؟




نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر

صحنه ( وب لاگ تخصصی تئاتر ) - نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر -




متن نمایشنامه‌ی تشنه ی حقیقت

ادبیات و هنر - متن نمایشنامه‌ی تشنه ی حقیقت - دریچه ای بسوی پژوهش و تحقیق ادبی - هنری




نمايش خياباني(معبر)

نمایشنامه سرباز2: این معبر توی محاصره ماست پس هر عکس العملی به ضرر خودته. صادق




قسمت سوم نمایشنامه ستاره ها در باد

گرما و شرجي سنگين و نا اميدي محاصره مون كرده بود و من كه با دستوري نمایشنامه انکار اثر




نمایشنامه خوشبختی در ساعت 6 بامداد

نمایشنامه خوشبختی در و کبوتر در محاصره ی رقصندگان به پشت نرده ها می آیند ، یکی از رقصندگان




برچسب :