رمان ناعادلانه قضاوت کردم8
سرشو تکون میده
- تو خونه است
- میشه لطفا برید صداشون کنید ، من تو ماشین منتظرش می مونم کار واجبی دارم .
- الان صداش میکنم
- بابا تو نمی یای
- تو برو تو عزیزم ، بابا کار داره
سری تکون میده و همنجوی که واسه دوست باران حرف میزنه میره داخل و من برمیگردم داخل ماشین .
چند دقیقه ای طول میکشه تا باران بیاد بیرون از خونه . می یاد سمت ماشین و در و باز میکنه و میشینه ، خوبیش اینه که حداقل دیگه مقاومت نمی کنه .
- کاری داشتی ؟
- سلام
- کارتو بگو
- راجع به خونه است
سکوت میکنه
- آپارتمان هست ولی اگه تو نخوای بری اونجا می تونم یه جای دیگه رو پیدا کنم
- برام فرقی نداره
- پس مشکلی نیست . هر وقت خواستی می تونیم بریم اونجا
سرشو تکون میده
- باید یکم کارمو انجام بدم
- اوکی ولی باراد خیلی بی قراری میکنه
- بزارش پیش من بمونه تا اون موقع
دلتنگش میشم ولی قبول میکنم
- باشه ، ولی فقط دور روز . زودتر کاراتو انجام بده ، منم فرداا اون خونه رو روبراه میکنم
با تلخی محضی میگه :
- متوجه منظورم تدی تو اون پیام
- چـــی ؟
- جابه جا شدم نمی خوام کسی رو ببینم
نفس عصبانیمو میدم بیرون
- باز برگشتیم سر جای اول ، باران اگه قرار باشه من باراد و نبینم اصلا واسه چی اون پیشنهادو به تو دادم
صدام میره بالا
- این حرف آخرمه باران ، اگه باراد و میخوای حضور منم باید تو زندگیت تحمل کنی و اگه نه مطمئن باش به ماه نمیکشه میرم البته با باراد .
صدای اونم بالا میره
- سر من داد نزن ، تو چی کاره ی منی که با من این جوری حرف میزنی ... ؟ فکر کردی آسونه هر روز تو رو تحمل کنم
- مجبور نیستی ؟
هر دوتامون شمشیرامونو از رو بسته بودیم . من باید کوتاه می یومدم ، خودم م یدونستم ولی نه الان . اگه الان کوتاه بیام باران پشت پا میزنه به همه چی و خواهان باران بود ولی من می خواستم کنارش باشم و اون اینو نمی دید .
با حرص به صندلی تکیه میده و دستاشو تو بغلش میگیره
- عوض شدی .. نه ؟ اینجوری می خوای جبران کنی ؟
- تو اجازه دادی میگه..؟
- تو این چند روزه چی کار کردی جز اینکه منو تحت فشار قرار بدی
- چاره ی دیگه هم دارم مگه ، به هیچ سراطی مستقیم نیستی . هر کاری می کنم کوتاه نمی یای .با لحنی خاصی میپرسه :
- تو واقعا پشیمونی ؟
نگاهش میکنم . نگاهم نمیکنه . دستمو میزارم رو بازشو . سرش برمیگرده سمتم .
- معلومه که پشیمونم ، درک حرف هام انقدر سخته ؟
- حرف نمی خوام ، مرد می خوام که به حرف هاش عمل کنه
با صدای آرومی میگم :
- تو اگه بخوای ، تو اگه بزاری
چند دقیقه ای میگذره که در و باز میکنه
- کارامو انجام میدم و فردا بهت زنگ میزنم
- شب بخیر
شب به خیر آرومی میگه و از ماشین پیاده میشه . تا بره تو خونه با نگاه تعقیبش میکنم .
چه قدر سخت بود دل کندن از این خونه ، از این کوچه که مهمترین و دوست داشترین آدم های زندگیم توش بودنند ولی چاره ای نبود تا چند روز باید صبر میکردم .
من متوجه اشتباهم شده بودم و اینو به باران ثابت میکردم ، فقط اکه باران بخواد که با حرف امروزش می فهمم که شاید اونم ته دلش بخواد ولی می دونم زود بود حالا واسه بخشش . خودم می دونستم تو گذشته چه قدر کارای اشتباه کرده بود .
با شرکت خدماتی صحبت می کنم تا یه کارگر بفرستن تا خونه رو آماده کنه واسه اومدن باران . با بقیهه حرف زدم و تا وسایل باراد و حاضر کنن ، یکمم خرید واسه خونه تا ببرم اونجا .
مامان با دلخوری و نارضایتی داشت لباس های باراد و جمع میکرد ، دلتنگش می شد ، همه دلتنگ پسر کوچولوی شیرین من می شدنند . از دیشب خودمم دلم براش تنگ شده بود. باران زنگ زدهه بود و گفته بود که فردا آمادست .
عزیز شکسته هتر از قبل شده بود . کهولت سن ، دوری از تنها نوه اش ، دلتنگی و دوری از باراد . مریض هایی که گرفته بود خیلی افتاده کرده بودن عزیز وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این زن . اگه تصمیم های غلط من نبود مطمعنا اوضاع یه جور دیگه ای بود .
درسته همه با شرایط کنار می یان ولی من همه ی تلاشمو می کنم تا باران من و ببخشه .. نمی دونم قراره چی پیش بیاد ولی امید دارم و این امید که منو سرپا نگه میداره .قدم اول و برداشته بودم و حالا می دونستم باران کجاست ، دوری از باران تو این سالها سخت و الان طاقت فرساتر شده بود .
درسته که به خاطر باراد حاضر شد پیشنهادمو قبول کنه ولی بقیه اش دست خودمه که کاری کنم که گذشته رو کمرنگ تر کنم تو حافظه اش . حالا می دونستمم که کجاست و می تونستم ببینمش ، به دور از استرس ، به دور از نگرانی .
می اونستم کنارش باشمم ، نه همیشه ولی دیدنش هم دلمو آروم میکرد .
به اصرارهام توجهی نکرد و گفت که خودش می یاد . همین که وارد خیابون میشم می بینم که باران و باراد دم در ایستاده بودنند . چند دقیقه ای بود که تو ترافیک بودم و دیر رسیدم . باراد داشت ورجه ورجه میکرد و با باران حرف میزد و دستاشو تکون میداد . باران با لبخند داشت به حرف های باراد گوش میکرد . دو تا چمدون گوشه دیوار بودند . ماشین وو پارک میکنم و بالافاصله از ماشین پیدامیشمم .
- مامان ، بابا اومد
با لبخند میرم سمت باراد و از رو زمین بلندش میکنم . رو به باران میگم :
- سلام ببخشید ، به ترافیک خوردم
به دادن سلام اکتفا میکنه
- شما چطوری باراد خان ؟
- خوبم ، می خوایم بریم خونه ی نو
لپشو می بوسم
- آره پسرم
باراد و تو بغلمم جابه جا می کنم و درو باز میکنم و به باران اشاره میکنم که بره داخل . می یاد جلو و باراد و از بغلم میگیره . میرم سمت چمدونا و برشون میدارم و میبرم داخل تا دمه آسانسور .
آسانسور تو طبقه سوم می ایسته و در باز میشه . باران و باراد میرن بیرون و من چمدونا رو تا دمه خونه می برم و بعد کلید میندازم تا در و باز کنم . اول چمدوناها رو میبرم داخل که باراد فوری می پره تو . چمدونا رو همونجا نزدیک در می زارم و از خونه در می یام بیرون . باران هنوز اونجا ایستاده ، کلیدارو میگیرم سمتش. دستشو دراز میکنه و کلید ها رو از دستم میگیره .
- کاری نداری ؟
- نه
نگاهش خالی بود ، عذاب آور بود ولی تحمل میکنم تا وقتی که دلش نرم بشه و منو به خاطر اشتباهاتم ببخشه
- مامان بیا تو اینجا رو ببین
- الان می یام عزیزم
میرم سمت اسانسور و که صدای باراد می یاد
- تو نمی یای بابا
- کار دارم عزیزم ، ولی شب حتما می یام
باشه ای میگه و دوباره میدوه تو خونه .یه هفته ای می شد که باران به آپارتمان نقل مکان کرده بود و من می دیدمش ، می دیدمش که چه قدر نزدیکه و در عین حال چه قدر از من دوره . می دیدمش کنار باران و باراد چه قدر خوشحالم ، می دیدم که آرامش که خیلی ساله دانبالشم دارم کنارش می بینم .
می دیدمش ولی شاید کمتر از نیم ساعت . با باراد سروکله میزدم ولی باران ساکت بود و سکوت و ترجیح می داد تا با من همکلام بشه . دیوارهایی که به دور خودش پیچیده بود قطورتر از اون چیزی بود که فکر میکرد .
از دیروز چند تا عمل داشتم و نتونسته بودم برم و باراد و ببینم . ساعت 8 بود که ازبیمارستان دراومدم بیرون و ترجیح دادم اول برم و باران و باراد و ببینم . سر راه به یه گلفروشی سر میزنم و یه دسته گل زیبا می گیرم . می دونم باران خوشش نمی یاد ولی بلاخره منم باید از یه جایی شروع کنم .
زنگ میزنم تا در و باز کنه . تو این یه هفته از کلید استفاده نمی کنم . دوست دارم باران احساس امنیت بکنه . من اینو بهش قول داده بودم .
باران در و باز میکنه و موج گرمایی که از خونه می یاد خستگی رو از تنم در می یاره . دسته گل و به طرف باران میگیرم . یه نگاهی به من میندازه و آروم دسته گل و میگره
- بیا تو
میرم داخل و در و پشت سرم می بندم . اطراف و نگاه میکنم ، باراد و نمی بینم
- باراد کجاست ؟
- انقدر شیطونی کرد که زود خوابش برد
- بشین
میرم سمت کاناپه و میشینم . بوی غذا تو خونه پیچیده و من یاد این می یوفتم که چه قدر گرسنمه . باران گل و تو یه گلدون گذاشته و میزاره رو اپن
- قشنگن
- قابل شما رو نداره
خوشحال بودم که قبول کرده . باران با یه سینی که توش دو تا لیوان بود می یاد و میشینه . یه لیوان میزاره جلوی من و یدونشم خودش برمیداره .
- اینجا راحتی ؟
- خوبه
لیوان و از رو میز برمدارم و به تکیه میدم و پاهامو میندازم رو هم . یکمی از شربتی که باران آورده می خورم و به این خونه و این فضای آرامش بخش فکر میکنم . سالها بود که دنبال این آرامش بودم و دوباره تو همین خونه پیداش کردم ، مثل گذشته . نگاهش میکنم ، هنوز لیوانش رو میز بود و داشت با انگشتاش بازی میکرد . یه شال فیروزه ای سرش انداخته بود و یه مانتو مشکی تنش بود . نگاهش میکنم ، می تونستم همه ی اینا رو داشته باشم ، ولی با کارای احمقانه ای که کرده بودم همه رو از دست دادم و الانن دوباره برای بدست آوردنش تلاش می کنم . یکمی دیگه از شربت میخورم و بلند میشم
- من یه سر برم پیش باراد
سرش و تکون میده و من میرم سمت اتاق باراد . دورو بر اتاق و نگاه میکنم ، اتاق با مزه ای شده بود ، همه چی انگار سر جای خودش بود و خیلی وقت بود که این اتاق مال باراد بود . باراد رو تخت کوچولوش که چند روز پیش ترتیب خریدشو داده بودم خوابیده بود . اونقدر راحت و آسوده که دلم خواست بعد از اون همه کار منم یه همچین خوابی داشته باشم .
نمی تونم جلوی خودمو بگیرم تا نبوسمش . خم میشم و دستشو می بوسم . کنار تختش میشنم و نگاهش میکنم . تو این بُرهه از زمان تمام انگیزم واسه زندگی بدست آوردن باران و زندگیم بود . بدست آوردن پسری که عاشق بودم و زنی که می پرستیدمش . دستمو دراز میکنم و یکی از ماشین های باراد و برمیدارم و نگاهش میکنم .
لحظاتی بود که تکرار نمی شد ، لحظه ای که به دنیا اومد ، لحظه ای که اولین حرف و زد ، لحظه ای که اولین قدم و برداشت ولی از این به بعد می خواستم کنارش باشم و براش پدری کنم .
می خوام برایش بهترین ها رو بسازم و این کارو می کنم . نه فقط واسه باراد ... واسه زندگیم ، واسه زنی که عاشقم .
باران فاصله ی کمی داره باهم .. نمی دونم الان باید چی کار کنم . چه طوری باید بهش نزدیک بشم . کنار تخت باراد دراز می کشم و به سقف نگاه میکنم . من باران و می خواستم ، دلم براش تنگ شده بود . دلم واسه حرف زدنش که الان به زور دو تا کلمه باهام حرف میزد . دلم واسه خنده هاش تنگ شده بود .چشمامو بستم و دارم فکر میکنم ، به همه چی ، از گذشته تا همین الان که تو اتاق پسرم دراز کشیدم . اونقدر فکر کردم که کم کم دارم دیونه می شم .
در آروم باز میشه ولی چشمای من هنوز بسته است . باران بود ، صدایی نمی یاد ، چند دقیقه بیشتر طول نکشید که باران صدام کرد
- بردیا
آروم صدام کرد ، فکر کرد خوابیدم ولی بیدارم بودم و هوشیار . چشمامو باز میکنم . بالای سرم ایستاده و یه بالش تو دستشه . خم میشه و میشینه رو زمین
- چرا پس اینجا دراز کشیدی ؟
جوابش نگاهی میشه که دلم نمی خواد ازش بگیرم
بالش رو می یاره نزدیک صورتم
- سرتو بلند کن بالش و بزارم زیر سرت
سرمو بلند می کنم و بالش و میزاره زیر سرم . نگاهش می کنم . دوست داشتم همسرم باشه ، می خواستم بهش پیشنهاد اززدواج بدم ولی.. ولی های زیادی تو ذهنم بود
میره سمت در که صداش میکنم
- باران
برمیگرده و نگاهم میگنه ، معمولی ، هیچ چیزی رو نمی تونستم از تو چشماش تشخیص بدم
- بله
- میشه چند دقیقه حرف بزنیم
با تعجب نگاهم میکنه . سرشو تکون میده و من نیمخر میشم و به تخت باراد تکیه میدم .
- اینجا
- آره
با تردید نگاهم میکنه ولی یکم دورتر از من می ایسته
- باراد بیدار میشه
- نترس ، بلند حرف نمی زنیم
همونجا نزدیک در میشنه رو زمین و پاهاشو بغل میکنه . هنوز مانتو تو تنش بود . سرش پایین بود و داشت با ریشه های شالش بازی می کرد . تو سکوت نگاهش میکنم . نگاهم بیانگر خیلی چیزا بود که باران یا نمی خواست ببینه و یا اصلا نمی دید .
- چی میخواستی بگی ؟
حرف و تو دهنم مزه مزه می کنم . خیلی فکر کردم که کجا باید این حرف بزنم ، کی بزنم تا شرایط خوب باشه ولی به نتیجه ای نرسیدم .
- راجع به گذشته .
زبونش تلخ میشه ، خشم میشنه تو نگاهش . سعی میکنه صداش بالا نره
- بس کن بردیا ، نمی خوام دیگه هیج چی راجع به اون موقع بشنوم
- منم همینطور
- پس چرا حرفشو پیش میکشی ؟
- تو که نذاشتی ادامه بدم
- مثلا اگه میزاشتم چی میخواستی بگی ..؟ چی داشتی بگی . که اون لیندا عوضی باعث شد تو اون کارا رو بکنی ، که اگه من حرف میزدم اون اتفاق ها نمی افتاد .. که همه مقصرن ولی تو مقصر نیستی
ایتا رو با حرص و آروم میگفت ، باراد هنوز خوابیده بود ، به دور از دنیای ما .
- اجازه میدی منم حرف بزنم
نیشخند میزنه
- مگه چیزی هم داری که بگی ؟
- اگه اجازه بدی منم حرفایی دارم که بزنم
سکوت می کنه ولی هنوز لبخند تمسخر آمیزش رو لبشه . از سکوتش جرات میگیرم و آروم شروع به حرف زدن می کنم .
- شاید لیندا مقصر باشه ، شاید تو اگه تو اون شرایط سکوت نمیکردی اوضاع فرق میکرد ولی باران اینو بدون من مقصر این قضیه رو فقط و فقط خودم میدونم و بس .
خنده اش جمع شده و اخم نشسته بین ابروهاش .
- الان اینا رو میگی که چی ، شمام نمی گفتی معلوم بود مقصر تمام بدبختی های من کیه .
- منم ، خودم اینو میدونم ، تو تمام مدتی که نبودی ، تو تمام مدتی که نیومدی ، تو تمام مدتی که نمی دونستم شک داشتم ، شک داشت روح و روانمو می خورد ولی پیدات نمی شد ، همه دنبالت بودند ، عزیز ، علی
- نمی خوام حتی اسمشونو بشنوم
- این حرف و نزن باران ، اونا خانواده ی توان ، اونا دوست دارن
- جدی ، خانواده ای که موقعی که بهشون نیاز داشتم پشتشونو بهم کردنند ، اینجور خانواده رو نمی خوام . تو رو هم نمی خوام ، می دونی که مجبورم فقط و فقط به خاطر باراد تحملت کنم .
سرمو تکون میدم ، نمی خوام حرفاشو روم اثر بزاره .
- شاید من لیاقت دوست داشتن تو رو نداشه باشم ولی عزیز و علی ...
- می فهمی میگم نمی خوام چیزی ازشون بشنوم
سرمو برمیگردونم و به باراد نگاه میکنم ، غرق خواب بود .
- باید بشنوی
- بایدی در کار نیست جناب پژوهنده ، دیگه تو زندگی من بایدی در کار نیست .
- باران چرا اینجوری میکنی ، تو هیچ چی نم یدونی . نمی دونی از وقتی تو اون روز لعنتی از خونه رفتی عزیز چی کشید ، نمی دونی چه قدر پیر شده . تو تنها خانواده ی اونی ، تنها نوه اونی . چرا انقدر نامهربون شدی ...
- زمونه نامهربونم کرد جناب دکتر ، نامهربونی دیدم و نامهربون شدم . برو از اونایی بپرس که بهم نامهربونی کردن
- باشه ، اصلا تقصیر من خر ، چرا عزیز و علی رو به چوب من میرونی
بغض کرده
- فکر می کنی یادم میره ، فکر میکنی یادم میره اون روز عزیز منو باور نکرد ، حرف منو باور نکرد . نه یادم نرفته . عقده شده و نشسته رو قلبم . عقده شده عربده هایی که علی پشت تلفن می کشید ، علی که مثل برادر بود برام ، علی که به قول خودش خواهر بودم براش
- علی هیچ وقت باور نکرد ، دنبالت گشت . زمین و زمان و بهم دوخت ولی پیدات نکرد
سرشو تکون میده و لبخند درناکی میشنه رو لبش
- تمومش کن بردیا ، واسه این حرفا خیلی دیره . من سالهاست اونا رو فراموش کردم
- اما اونا همیشه به یادت بودن
- مهم نیست که به یادم بودن ، مهم اینه که کنارم نبودن . مگه عزیز جز من نوه ی دیگه ای رو داشت ، ولی چرا رهام کرد . مگه علی ادعای برادری نداشت ، پس چرا من ، یه دختر تنها ، اون روزا تو خیابون های دردنشدت تهران سرگردون بودم .
- مقصر منم
- صد البته ولی اونام منو رها کردنند ، اونم مثل تو ادعا می کردن که منو دوست دارن ولی دیدی که اونام مثل تو منو رها کردن به امون خدا .
اینا رو تقریبا با صدای بلندی میگه و میره بیرون .شقشه مو فشار میده که صدای باراد می یاد
- بابا
بلند میشم و نگاهش میکنم . هنوز دراز کشیده ولی چشماش بازه
- سلام پسرم
- اومدی ؟
-آره عزیزم اومدم ؟
دوباره چشماشو می بنده و می خوابه . آروم از تو اتاق در می یام بیرون و آروم تر از اون در و میبندم و میرم دنبال باران .
روبروی تلوزیون رو کاناپه نشسته . نزدیک تر میشم و به ستون تکیه میدم
- اونا رو به خاطر من از خودن نرون
نگاه تندی می کنه
- به تو ربطی نداره ، هیچی زندگی من به تو ربطی نداره ، اینو تو گوشت فرو کن ، تو هیچی من نیستی
- من پدر پسرتم ، اینو نمی تونی انکار کنی
- نه ، نمی تونم بزرگترین اشتباه زندگیمو انکار کنمدلم میگیره از این حرفش ولی به روی خودم نمی یارم .
- درسته من بزرگترین اشتباه زندگیت بودم ولی می خوام جبران کنم ، همه می خوایم جبران کنیم
- برو بردیا ، همین الان برو
نفسمو با صدا بیرون میدم و تکیمو از ستون میگیرم و میرم نزدیکت تر . رو کاناپه می شینم ولی با فاصله
- کجا برم باران ، همه ی زندگی من تو این خونه است
- اوکی پس میریم . من و باراد همین الان میرم
- زندگی من شماید ، تو و باراد . اینجا بدون شما چه ارزشی داره
نگاهم میکنه
- دوباره میخوای آزارم بدی . هم تو هم اونا .
سرشو تو دستاش گرفته
- هیچ کس نمی خواد آزارت بده ، باران . به جون باراد هیچ کس نمی خواد تو رو اذیت کنه
- پس چرا راحتم نمی زارید ، چرا تنهام نمی زاری
- چون تنها نیستی ، چون دیگه نمی تونم مثل اون
- چند سال ازت دور باشم ، اینو بفهم ، دیگه نمی تونم دور از تو . هیج جوره نمی تونم
- توقع نداری که این حرفاتو باور کنم و مثل اون دختر بچه ی چند سال پیش عاشقت بشم
- توقع دارم که باور کنی ، توقع دارم که حداقل گوش بدی ، که حداقل باهام راه بیای تا بتونم گذشته ها رو جبران کنم
- و اگه نخوام چی ..؟ اگه نخوام گذشته ها رو جبران کنی چی ؟
دستمو مشت میکنه ، کاش یکم ، فقط یه کم از موضعش کوتاه می یومد .
- باید بخوای ، حداقل به خاطر باراد
- بایــــد . انقدر باید باید نکن بردیا ، یه دفعه دیدی جا تَره بچه نیست . با باراد میرم به گرد پامم نمی رسی ها .
عرق سردی میشه رو پیشونیم . با لبخند نگاهم میکنه ولی من با بهت بهش خیره شدم . یعنی امکانش بود باران با باراد بره . یعنی می تونست ..
چرا که نه . مگه من همیشه اینجام . می تونست بره ، یه روز بی خبر دست باراد و بگیره و بره . اگه برم منم نابود میشدم . دیگه نمی تونستم یه بار دیگه بخوردم زمین . تحمل و انرژی دوباره بلند شدن و نداشتم . دیگه نمی تونستم بدون باران باشم . بدون باراد .
- جدی که نمیگی ؟
- تو جدی نگیر خوب
از جاش بلند میشه و خیلی ریلکس میره سمت آشپزخونه .
ملایمت جواب نمیداد ، باید یه روش دیگه ای می رفتم شاید اونجوری یه دری به روم باز بشه . از جام بلند میشم و دنبالش میرم . نمی زارم اینجوری از دستم بره ، دیگه نمی زارم با یه اشتباه بره .
- ببین باران ، خوب گوش کن ، نمی زارم بری ، نمیزارم با باراد بری ، همین الان باراد و بیدارش میکنی برمیگردیم خونه ی ما
- نمی تونی این کار و بکنی
- می خوای امتحان کنم ؟
برمیگردم تا از آشپزخونه خارج بشم .
- نمی زارم باراد و ازم جدا کنی
- چرا می تونم
- نمی تونی
- پس مطمئن باش توام نمی تونی منو از پسرم جدا کنی ، مثل چهار سال پیش
- مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم
- بله بدهکاری ، همونجوری که من به تو بدهکارم توام به من بدهکاری
- چرند نگو ، من هیچ بدهکاری به تو ندارم ، تو خودت لیاقت نداشتی تا بفهمی داری بابا میشی
- اگه تو میگفتی می فهمیدم ، علم غیب که ندارم
- کی می گفتم ، همون موقعی که زیر دست و پات بودم و داشتی کتکم میزنی یا اون موقعی که جلوی همه داشتی حرف های عاشقشانه بارم میکردی
نفس پر حرصمو میدم بیرون
- منتظر می مونم باراد بیدار بشه بعد با هم میریم
اینو میگم و از تو آشپزخونه می یام بیرون . گل های تازه تو گلدون بهم دهن کجی میکنن
- بهتره منتظر نمونی چون باراد هیچ جا نمی یاد .
- من امروز باید تکلیفم با تو روشن بشه
- مثلا چه غلطی میخوای بکنی
این حرف زدن باران و دوست نداشتم ، چی گذشته بود بهش که این باران و ساخته بود . بارانی رو می خواستم که مثل اون موقع ها باشم ولی خودمم می دونستم که مقصرم . گوشی رو از تو جیبم در می یارم و به خونه زنگ میزنم .
- سلام مامان
- سلام بردیا جان چیزی شده ؟
به باران نگاه میکنم ، داره نگاهم میکنه
- نه مامان جان ، یه زحمتی داشتم
میگم که بیاد و باراد و ببره ، آدرس خونه رو میدم و میگم که زود بیاد و می بینم که باران داره سرخ میشه از عصبانیت .
- نمی زارم باراد پاشو از این خونه بزاره بیرون
- میبینم
میرم تو اتاق باران ولی باران هنوز هاج و واج دمه اپن آشپزخونه ایستاده . در و باز می کنم و می بینم باراد رو تختش نشسته ، خدا خدا میکردم که صدای ما رو نشنیده باشه . با دستهای کوچیکش چشماشو می میاله .
- به به آقا باراد
لباشو جمع کرده
- مامان کوش
لبخند میزنم و میرم کنار تختش
- مامان تو آشپزخونه است ، دلت واسه مامانی و عزیز تنگ نشده
یه کم فکر میکنه و سرشو تکون میده
- میخوای بری پیششون ؟
دوباره سرشو تکون میده . بغلش می کنم و رو پام میشونمش
- مامانی الان می یاد دنبالت
- پس مامان چی ؟
- من و مامان بعدا می یام
هنوز گیج خواب بود ولی بازم سرشو تکون داد . لباساشو از تو کمد در می یارم و تنش می کنم . تو بغلم گرفته بودمش که دوباره خوابش برد . تو اتاق منتظر تماس مامان می مونم . تا به باران فشار نیاد هیج جوره قبول نمیکنه ، هیچ چی رو قبول نمیکنه .
تلفن میلرزه .
- بله
- باراد جان ما پایین
- باشه مامان الان می یام
گوشی رو میندازم رو تخت و باراد و تو بغلم جابه جا میکنم و از اتاق در می یام بیرون . باران دمه در ایستاده و با چشمهای گردش داره منو و باراد و نگاه میکنه . باراد هنوز خواب بود . میرم سمت در
با صدای تحلیل رفته ای میگه :
- این کارا یعنی چی بردیا
بهش نگاه نمی کنم و جوابشو میدم
- مامان اینا پایین ، باراد و بدم بهشون می یام حرف میزنم
دیدم که دستاش شل شد و افتاد کنارش ، توقع داشتم بازم داد بزنه و اعتراض کنه و اجازه نده که باراد و ببرم ولی سکوت کرد و این خوب بود . باراد و دست مامان می سپرم و دوباره برمیگردم بالا .
در هنوز باز بود میرم داخل خونه و در و می بندم . باران تو پذیرایی نیست میرم سمت اتاق خوابها .
تو اتاق باراد نشسته بود . یه نگاهی به من میکنه و دوباره نگاهشو از منم میگیره
- چی می خوای از زندگیم ؟دستامو تو سینه جمع میکنیم . احساس می کنم رو سینم یه جسم سنگین گذاشتن و خیلی فشار روشه . من نمی خواستم آزارش بدم ، خودخواهی بود میدونم ، ولی فقط می خواستم کنارش باشم . این تنها خواسته ای بود که داشتم و داشتم تلاش م یکردم تا به اون برسم و می دونستم که هم واسه من خوبه و هم وایه باران و باراد . اونا زندگی من بودن و جزئی از چیزی که نمی تونستم ازشون دور باشم . دور بودن از اونا مساوی بود با از دست دادن آرامش زندگیم .
تو همین یه هفته ای که اومده بودن تو این خونه به قدری آرام بودم و آرامش داشتم که قابل توصیف نبود ولی الان نمی دونم در مقابل این حرف باران باید چی بگم ، باید چی کار کنم .
- میخوام کنارت باشم ، همین
با چشم های اشکی نگاهم میکنه
- فکر میکنی کار خیلی راحتیه که بتونم تو رو کنار خودم و پسرم ببینم
فکم منقض میشه ، دندونامو فشار میدم تا حرفی از دهنم درنیاد بیرون که اوضاع رو خراب تر کنه . من همهی این ها رو می دونستم ، میذونستم کاری که با باران کردم اونقدر وحشتناک بوده که نمی تونه به همین راحتی منو ببخشه ولی حداقل می تونه یکم کوتاه بیاد تا منم بتونم از دلش در بیارم ، حداقل به خاطر باراد .
- میدونم کار زیاد آسونی نیست و لازم نیست هر دقیقه اینو یادآوری کنی
نگاه غضبناکی بهم میده و میخواد چیزی بگه ولی لباشو روی هم فشار میدم . اونم داره خودشو کنترل میکنه . می دونم خیلی حرف ها هست که می خواست بهم بگه . کاش که ، فحش بشده ، کاش الان داد بزنه و خالی بشه . می تونم اینا رو تحمل کنم ولی نمی تونم از زنگیش برم بیرون . باران چند ساله که همه ی زندگی من شده بود حتی تو اون مدتی که کنارم نبود ازش غافل نشده بودم . این نهایتا نامردی بود ولی می دونستم منم یه وزی به باران نامردی کرده بودم و الان داشتم تقاص همون روزامو پس میدادم .
همین که کنارش باشم ولی ازش دور باشم خیلی بود
پاهاشو بغل کرده و سرشو گذاشته رو پاهاش
- چرا راحتم نمیزاری ، چرا نمی زاری یه زندگی آروم داشته باشم
- میخوای کنار باراد باشم
هنوز سرش رو پاهاشه
- چرا انقدر خودخواهی ، چرا نظر من برات مهم نیست ، من مادرشم . مادری که تو این سه سال مراقبش بودم ، نذاشتم آب تو دلش تکون بخوره ، تحت فشار بودم ولی نذاشتم تو این سه سال کمبودی حس کنه . مطمئن باش الانم می تونم .
- اون موقع من نبودم چون تو نخواستی که من بدونم . یادت که نرفته باراد پسر منم هست
نگاهم میکنه ، هنوز دست به سینه کنار دیو.ار ایستادم
- خودتم باورت شده پدرشی .. ؟ آقای پدر کجا بودی تو این چهار سال ، کجا بودی ؟
- اگه تو باخبرم میکردی
- مثل اینکه یادت رفته با من چه معامله ای کردی ، یادت رفته منو از خونه ات انداختی بیرون ، حالا من باید به تو جواب پس بدم
نفس عمیقی میکشم . باران بعض کرده بود و من از اونم ناراحت تر بودم . کی میشه این دغدغه ها تموم بشه ، کی میشه کنار هم باشیم ، خوشحال کنار هم باشیم .- یادم نرفته ، هیچ کردم از کارایی که کردم یادم نرفته و لازم نیست هی یادآوری کنی
صدام بالا رفته ، گُر گرفته بودم .
- بفهم باران ، می خوام جبران کنم ، جبران همه ی کارایی که تا الان ازش کوتاهی کردم ، جبران اون روزایی که نبودم ، جبران اون حرف ها
- نمی خوام جبران کنی ، نمی خــــو ام
- چرا ؟ نمی خوای همه چی درست بشه
- با کنار تو بودن هیچی درست نمیشه ، هیچی
- بیا یه فرصت دیگه بده ، نه به خاطر من ، نه به خاطر خودت ، به خاطر باراد . اون حق داره یه زندگی خوب داشته باشه
نگاهش میکنم ، اشک های آروم آروم رو گونه هاشو خیس می کنه ، دوست داشتم می تونستم آرومش کنم ولی خودم این حق و از خودم گرفته بودم . یه قدم می رم جلو
با صداش که خیلی تحلیل رفته میگه :
- نمی تونم کنار خودم ببینمت ، وقتی میبینمت تموم اون خاطرات برام تازه میشه . چطوری توقع داری دوباره برگردم پیش تو ، چطوری ؟
- به خاطر باراد ، من نمی تونم اینجوری ادامه بدم ، توام نمی تونی .
- می خوای چی کار کنی ؟
- منطقی باش باران ، خواهش میکنم
- گفتم می خوای چی کار کنی ؟
باران باید بفهمه که خانوادهای داره که دوسش دارن ، من دوسش دارم ، می خوام کنار اون و باراد باشم . کاش که بفهمه و کوتاه بیاد
- باراد دیگه برنمیگرده اینجا
با چشمای بهت زده اش نگاه میکنه و بلند میشه
- چی داری میگی ؟
- باران همونجا می مونی . فکر میکردم می تونم دو از باراد باشم ولی نتونستم همین
- همین ، همیــن . وای خدا ...تو حق این کار و نداری . اون پسر منه
- پسر منم هست ، و من نمی تونم دوریشو تحمل کنم
- و فکر می کنی من بتونم
شونه هامو با بی قیدی بالا میندازم و از اتاق درمی یام بیرون. نقش به آدم خودخواه و ابزی میکنم ، بد می شم ، سنگدل میشم تا شاید راهی برام باز بشه .
صدای قدمواشو می شنوم ولی اهمیت نمیدوم . می رم سمت در
- من نمی زارم این کار و بکنی
دستمو تو جیب شلوار میزارم
- نمی تونی باران پس بهتره کوتاه بیای . نمی زارم پسرمو ازم بگیری
با آرامش نگاهش میکنم و میگم :
- خودمم نمی خوام ولی کارای تو
- باراد همه چیز منه
حرفشو با تکون دادن سر تایید میکنم
- میدونم باراد همه چیز تو ، درسته که نبودم ، درسته که کوتاهی کردم ولی الان میخوام جبران کنم
- جبران کن من با تو چی کار دارم ، فقط پسرمو ازم دور نکن
- تو اجازه نمی دی
- تو خواستی بیام اینجا ، اومدیم ، تو می تونی هر وقت خواستی باراد و ببینی ، دیگه من باید چی کار کنم ؟
- همه چی باراد نیست ، توام هستی
اخم میکنه
- با من کاری نداشته باش
- نمیشه ، توام جزئی از ایم رابطه ای تو مادر بارادی . نمی تونیم اینو نادیده بگیریم ، نمی تونی گذشتمونو نادیده بگیری
نیشخند میزنه
- می تونی ، مثل تموم این سالها که نادیده گرفتی
یکم دورتر از من ایستاده . نگاهش می کنم با احساسی که تو چشمام بیداد میکنه میگم :
- با من ازدواج کن
تکونی میخوره
- چی داری میگی
- دارم بهت پیشنهاد ازدواج میدم
خنده عصبی میکنه و دستاشو تو هم قفل میکنه
- جُک نگو
- به پیشنهادم فکر کن ، علاوه بر اون به باراد ، من ، خودت ، به همه ی اون وقت هایی که از دست دادیم فکر کن
- فکر کردن احتیاج نیست
سرمو تکون میدم ، می تدونم اگه پیشنهادمو قبول نکنه حق داره ، اون حق انتخاب داره و شاید دیگه من انتخابش نباشم ولی من تلاش خودمو م یکنم
- زود تصمیم نگیر ، عاقلانه و منطقی فکر کن . ما یه بچه داریم ، آینده ی اون مهم ترین چیزیه که باید بهش فکر کنیم . هر چی تو دلته بزار واسه بعد تا بتونی یه تصمیم درست بگیری
- تو واقعا چطوری می تونی بعد از تموم اون کارها به من پیشنهاد ازدواج بدی ؟
- باران ، فقط میخوام جبران کنم ، یه فرصت میخوام واسه شروع یه زندگی جدید
در و باز میکنم و از خونه می یام بیرون . هنوز همونجا استاده و داره با حالت گنگی نگاهم میکنه در و می بندم و از خونه در می یام بیرون
مطالب مشابه :
رمان ناعادلانه قضاوت کردم6
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم
رمان ناعادلانه قضاوت کردم9
رمان ناعادلانه قضاوت بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو
دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)
بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2) - رمــان
رمان ناعادلانه قضاوت کردم5
رمان ناعادلانه قضاوت گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و
رمان ناعادلانه قضاوت کردم8
رمان ناعادلانه قضاوت کردم8 وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این
رمان ناعادلانه قضاوت کردم7
رمان ناعادلانه قضاوت بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم
رمان ناعادلانه قضاوت کردم3
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم3 رمان ناعادلانه قضاوت کردم3
رمان ناعادلانه قضاوت کردم4
رمان ناعادلانه قضاوت به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره
رمان ناعادلانه قضاوت کردم1
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم1 - انواع رمان های رمان ناعادلانه
رمان ناعادلانه قضاوت کردم2
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم2 امروز بد هوای باران رو کردم
برچسب :
رمان ناعادلانه قضاوت کردم