رمان حصار تنهایی من 30

دروبستم ووارد خونه شدم به پنجره اتاق  آراد نگاه کردم روشن بود...اين تايم  خوابيدنش 11است چرا هنوز چراغ اتاقش  روشنه؟..نکنه بازم حالش بد شده؟..سريع  رفتم سمت عمارت در شو باز کردم پله  ها رو دوتا يکي ميکردم ميرفتم  بالا...خودمو تو اتاق آراد پرت کردم...وقتي  وارد اتاقش شدم نفس نفس  ميزدم..امابا صحنه اي که ديدم نفس کشيدن يادم رفت  وکپ کردم براي اولين بار  دلم لرزيد...فقط نگاش کردم باورم نميشد آراد  باشه...دلم ميخواست سرش داد  بزنم وبگم اين غلطا به تو نيومده...لبه تخت  نشسته بود سرش پايين انداخته  بود يه شيشه مشروب دستش بود با بغض  گفتم:اقا... سرش بلند کرد ..چشماش يه کاسه خون بود ..اشک ازش مياومد با لبخند تلخي   گفت:اومدي؟...خوش گذشت بي رحم؟...دلت خنک شد تونستي منو بچزوني؟..جلوي من   تو دهن امير غذا ميکردي؟..اخه نامرد تو تا ديروز خودت بهم غذا ميدادي..اخه  چرا اين کارو با من ميکني آيناز؟...داغونم کردي ميدونستم بخاطر مستيش نميدونه چي ميگه گفتم:حالت خوب نيست بايد بريم بيمارستان..ممکنه خون ريزي کني -ميدوني چيه؟..تو موفق شدي تونستي با زجر کشدن منو به کشتن بدي...حالا  خودت  وايسا ونگام کن...ببين چطور دارم جلوت ذره ذره نابود ميشم چند قطره اشک از چشمام اومد گفتم:چرا داري مشروب ميخوري؟...برات خوب نيست مگه دکتر نگفت نبايد طرف اينا بري؟ بلند شد بطري از دستش افتاد وشکست...تلو تلو خوران اومد طرفم روبه روم   ايساد..کنترلي روي پاهاش نداشت بازومو گرفت وبا چشماي پر اشکش گفت:ميدونم   نقشم براي عاشق کردنت افتضاح بود..خيلي بي عرضم ميدونم.. اخه تا حالا هيچ   دختري رو دوست نداشتم... ميخواستم عشقتو تجربه کنم نشد...ميخواستم بدونم   عاشق يه دختر چشم گربه اي زبون درازداشتن چطوريه نشد...چون بلد نبودم عاشقي  کنم...بلد نبودم  نازتو بکشم ...من بلد نيستم مثل پرهام بخندونمت چون  خودم  يه بار غم دارم...بلد نيستم مثل علي کاري کنم که بهت خوش بگذره ..بلد  نيستم آيناز...اخه بي انصاف چرا بهم فرصت ندادي؟ اشکم سرزير بود وبه حرفاش گوش ميدادم گفتم:اقا..بايد بريم بيمارستان حالتون خوب نيست منو گرفت تو بغلش ...کل بدنم زير دستاي قوي مردونش داشت له ميشد گفت:چقدر لاغري آيناز... از ترس گفتم:اقا.. - بگو آراد...اسممو صدا بزن -ولم کن... -تا نگي ولت نمي کنم..فکر نکنم اسمم از اميرعلي طولاني تر باشه که هر دوثانيه يه بار به زبون مياري -ولم کن...نميگم.. روز اول تو گوشم خوندي بگم اقا..چشم اقا... نه يه کلمه بيشتر نه يه کلمه کمتر بيشتر فشارم داد که حس خفگي پيدا کردم گفت:بگو آراد...بگو خواهش ميکنم فقط يه بار -باشه..ولم کن فقط دستشو شل کرد اب دهنمو قورت دادم رو پنجه پا وايسادم دم گوشش گفتم:آراد ولم کن.. بازم ولم نکرد..منو بيشترتو بغلش جا ميکرد گفتم:مگه نگفتي بگم ولم ميکني.. -يه بار ديگه بگو آراد.. -هميشه زور ميگي...بخاطر همين کارات هيچ وقت ازت خوشم نيومد -تو حق من بودي علي تورو ازم گرفت...تمام سهمم از اين دنياي تنهايي وغم تو بودي..من تورو اوردم اينجا علي تورو انتخاب کرد دستشو از دور شونهام برداشت بهم نگاه کرد صورتمو بوسيد همين جور که اروم   اروم  مي بوسيد مياومد سمت لبم هلش دادم افتاد رو زمين دستشو گذاشت رو معدش  وچشماشو فشار ميداد ...از ترس نفس نفس ميزدم پريدم سمت ميز عسليش سوئيچ   برداشتم گفتم:آراد بلند شو بايد بريم بيمارستان اما اون انگار صدامو نمي شنيد رو زمين خوابيده بود ودرد ميکشيد ...به کمک  خودش بلندش کردم از پله ها اومديم پايين گذاشتمش تو ماشين  بنزش...نميدونستم  سرعتم چقدر فقط ميرفتم ..اين دفعه ديگه حرفي بينمون رد  وبدل نميشد ..فقط  من با گريه که علتشو هم نميدونستم رانندگي ميکردم  ..آرادم سرش وگذاشته بود  رو داشبورد واز درد ناله ميکرد ...دستمو گذاشتم  رو شونشو گفتم:آراد...آراد  طاقت بياد الان ميرسيم ..خدايا چيکار  کنم؟(دادزدم)فکر کردي مشروب ارومت  ميکنه؟...ميخواستي خودکشي کني؟ چيزي نميگفت...همون بيمارستان قبلي بردمش..رفتم تو به يه خانم گفتم..آرادو  اوردم سريع بردنش تو...يه گوشه سالن نشستم ودعا ميکردم حالش خوب بشه   واحتياجي به عمل نداشته باشه ...چند دقيقه بعد دکترش اومد بيرون نگاش   کردم..خدايا نگه عمل نذر کردم...نگام کرد وگفت:به خير گذشت..اگه کمي دير تر  اورده بوديش الان تو اتاق عمل بود يه نفس راحتي کشيدم ورو صندلي ولو شدم...چند دقيقه اي با دکترش حرف زدم   همون صحبتاي قبلي که بايد بيشتر مراقبش باشيد...بعد اينکه حرف زدنمون تموم  شد بخاطر استرس گرمم شده بود رفتم روي نيمکت تو حياط نشستم.. اواسط اسفند  بود يه نفس عميق کشيدم بوش مياومد ..بوي بهار زياد دور نبود ننه سرما بره   ..بهار خانم پيداش ميشه...يه لحظه رفتم تو فکر آراد خوب که مست بود واون   حرفارو بهم زد که هوشيار بود عمرا اگه ميگفت..ميخوام عشقتو تجربه کنم...يه  خانم سراسيمه ونگران اومد طرفم وگفت:خانم دورتون بگردم بيا کمکم دخترم   وببرم تو حالش خوب نيست بدون معطلي بلند شدم به طرفي که خانم ميدويد رفتم..يه دختر چاق 13 يا   14ساله رو زمين افتاده بودوگريه ميکرد ..مادرش حامله بود مجبور شدم خودم    بلندش کنم که مچ دست راستم درد گرفت ..دختره به من تکيه داده بود ومادرشم   دستش وگرفته بود با اينکه کم سن بود اما سه برابر من وزنش بود با همون دست  دردم بردمش تو...پرستارا کمکم کردن ..بردنش به يه اتاق منم، رو صندلي جلو  اتاق آراد نشستم کمي دستمو مالش دادم...رفتم سمت باجه تلفن وخونه زنگ زدم  کسي جوا ب نداد پيغام گذاشتم که بيمارستانيم...خدارو شکر ايندفعه دختري به  عيادت آراد نرفت چون خودم مينداختمشون بيرون..بهش سر زدم خواب بود درو  بستم  ...دوباره سر جام نشستم کمرم درد ميکرد بلند شدم راه رفتم...خوابم   مياومد.به ساعت نگاه کردم 1بود...رفتم اتاق آراد يه صندلي گذاشتم کنار   تختش...نشستم کمي نگاش کردم ..خوشکل بود زياديم خوشکل بود به خودم خنديدم   که چرا روزاي اول ميگفتم زشته اتفاقا سر بي مو خيلي مردونه ترش ميکرد ..يه  جوراي وقتي نگاش ميکردم روش حساب ميبردم بخاطر همين هميشه وقتي عصبي  ميشد  حتي  ميترسيدم نگاش کنم ..پتورو کشدم رو سينش سرم وگذاشتم لبه تخت   وخوابيدم... حس کردم يکي داره با انگشت کوچيکم بازي ميکنه..چشمام وباز کردم همينجور که  لبه تخت خوابيده بودم تکون نخوردم چشمام وبستم...فهميدم آراده..از انگشت  کوچيکم شروع کرد تا انگشت اشارم...چهار تاش وتو دست گرفت وبا انگشت شصتش   اروم پشت دستمو نوازش ميداد..يهو در باز شد دسشتو برداشت صداي امير تو اتاق  پيچيد گفت:اين چه کاري بود با خودت کردي؟ آراد:هيشششش..آيناز خوابه چرا داد ميزني؟ اميراروم گفت:ببين اين دختر بيچاره رو چطور زابراه کردي؟..ماشاالله هر روز  براي اذيت کردنش يه روش جديد اختراع ميکني..خدا ميدونه چطور تورو از اون  پله ها اورده پايين...با مشروب خوردنت چيو ميخواستي ثابت کني؟... -هيچي...يه لطفي درحقم ميکني؟(جفتشون سکوت کرده بودن)آيناز واز پيشم ببر..يه کاري کن ديگه نبينمش..باش ازدواج کن -چرا؟.. -بده به فکرتنهايتم؟   امير پوزخندي زد وگفت:چقدرم به فکرمي..باشه ولي خونوادشو از کجا پيداکنم؟ -من برات پيدا ميکنم.. -باشه..هر وقت پيداشون کردي بهم خبر بده..چون ديگه طاقت اين دوري رو ندارم اين چرت وپرتا چي بود به هم ميگفتن...امير دسشتو گذاشت رو شونم وتکونم داد گفت:آيناز ...آيناز آراد:اينجوري صداش نزن ممکنه بترسه.. -چي؟... -ميگم ارومتر صداش بزن..مگه باش دعوا داري؟ -خودت بيدارش کن بگو بياد بيرون باش کار دارم -باشه.. وقتي رفت آراد خم شد..اروم پشتم ومالش ميداد وصدام زد:آيناز..آينازي... دلم هري ريخت قلبم سرد شدوتند تند زد...تا حالا با اين صميمت صدام نزده بود ..آيناز سرم وبلند کردم ونگاهي بهش انداختم با لبخند گفت :سلام .. -سلام... خواستم بلند شم که دست وکمرم همزمان درد گرفت خم شدم پايين وچشمام وبستم ولبم به دندون گرفتم -چي شده؟.حالت خوبه؟ -چيزيم نيست خوبم .. -اره باور کردم ..ببخش تقصير من بود بزار بهت کمک کنم خواست بلند بشه گفتم:نه نه ..نميخواد..خوبم به زحمت رو صندلي نشستم گفت:علي اومده بود بات کار داشت -رفت؟ -نه..بيرون منتظرته -صبحونه خوردي؟ -اره..صبح زود تو شکمم کردن خنديدم وگفتم:چه خوابم سنگين نفهميدم -اخه نذاشتم جيک خانم پرستار در بياد ... نگاش کردم..حس ميکردم چهرش از اميرعلي هم مهربونتر شده بلند شدم از اتاقش  اومدم بيرون تو سالن نبودش ..رفتم حياط ديدم به ماشينش تکيه داده...پيشش   وگفتم:سلام.. با حال گرفته اي گفت:سلام..بشين کارت دارم اين چرا اينجوري شده؟...وقتي نشستم گفت:خب تعريف کن ديشب چه خبر بوده؟ -چي؟ انگار اعصباني بود ولي با ارامش گفت:آراد چرا ديشب مشروب خورد؟ -چرا از من سوال ميکني؟..برو از خودش بپرس من وقتي رفتم خونه ديدم حالش بده با هزار مکافات سوار ماشين کردم ..الان کمرم درد ميکنه -خب حالا..چرا اعصباني ميشي؟ -اخه يه جور سوال کردي انگار بينمون اتفاقي افتاده ..اونم مشروب خورده با لبخند گفت:معذرت ميخوام...اخه آراد تا به اين سن رسيده نميدونه مشروب چيه چه برسه بخواد بخوره؟ سرم پايين انداختم چيزي نگفتم با ناخن دستام بازي ميکردم گفت:يه چيزي ميخوام بدونم..پس هر سوالي کردم جوابمو بده باشه؟ جوابشو ندادم..گفت:خانمي نگام کن نگاش کردم گفت:ديشب آراد چي بهت گفت؟ همينم مونده چرت وپرتاي ديشب آراد و به امير بگم..گفتم:هيچي... -هيچي؟آيناز خواهش ميکنم... مگه ميشه تو اون حالت چيزي بهت نگفته باشه ؟ توي چشماي سرد خاکستريش نگاه کردم وگفتم:اگه بگم قول ميدي دعواش نکني؟ خنديد وگفت:اره قول ميدم..(با شک نگاش کردم بهش اعتماد نداشتم ممکنه زيرش  بزنه)اصلا به جون آراد که عزيزترين کسم قسم کاريش ندارم ...خوبه؟ حرفشو باور کردم تمام حرفاش وبه امير گفتم..وقتي تموم شد خنديد وگفت:خب ..مثل اينکه ماموريتم تموم شده با تعجب گفتم:چي؟..چي تموم شده؟ -هيچي...ديگه نقش بازي کردنمون تموم شد ديگه لازم نيست جلوي آراد غذا تو دهنم کني يا بغلم کني ديگه تموم شد -چي ميگي امير؟ -شايد ديگه خيلي کمتر از گذشته همديگه رو ديديم يا اصلا ديگه نديديم با گيجي گفتم:چرا ؟نميفهمم چي ميگي؟ -مهم نيست بعدا ميفهمي...خب يه سوال ديگه مونده..منو دوست داري؟(با ابروي بالا نگاش کردم)نميتوني جواب بدي؟ -اخه چي بگم؟ -اون چيزي که دلت ميگه.. -نميدونم.. -نميدونم جواب من نيست ..يه جواب قاطع اره يا نه...يعني تو از دلت خبر نداري که بتوني راحت جواب بدي؟ چي ميگفتم...به بودنش عادت کرده بودم به حمايتاش ..به پناهگاه امنش که هر  وقت از دست آراد فرار ميکردم يه جاي براي پنهان شدن داشتم ...اگه بگم نه   اين پناهگاه رو از دست ميدم.. اما دلم نسبت به آراد نرم شده ديگه به سختي   وسفتي روزاي اول نيست ..ولي من نميتونم دوتاشون با هم داشته باشم بايد   يکيشو از دست بدم -چي شد؟ -راستش .......


مطالب مشابه :


دانلود رمان حصار تنهایی من

متن و جملات عاشقانه. دانلود رمان عاشقانه.فال و طالع بینی.روانشناسی.دانستنی های روابط عاشقانه




حصار تنهایی من 3

رمــــان ♥ - حصار تنهایی من 3 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان حصار تنهایی من 30

رمان حصار تنهایی من 30 - انواع رمان های طنز ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان




برچسب :