رمان اگه گفتی من کیم7

+رفتیم تو اتاقش...درو بست و تکیشو داد به در...رو تختش نشستم... سامان-می شنوم... -ازت می خوام یه کاری برام انجام بدی.... +یک تای ابروشو داد بالا... سامان-مثلا؟ -می خوام دنیلو بفرستم ایران پیش پدر و مادرم...اینجوری اگه نتونستم کار ویلیو انجام بدم،حداقل خیالم راحته که نمی تونه آسیبی به دنیل برسونه... سامان-حاضری جونتو به خاطر یه بچه به خطر بندازی؟ -ما باعث شدیم خانوادشو از دست بده...پس باید هر کاری از دستمون بر میاد براش انجام بدیم... سامان-می خوام بدونم ویلی چه شرطی برات گذاشته؟ -چه فرقی می کنه؟ سامان-برای من فرق داره.... +جریانو براش گفتم.... سامان-توهم خیلی راحت قبول کردی؟ -آره.... سامان-به یه شرط دنیلو می فرستم ایران.... -جاااان؟!برای من می خوای شرط بزاری؟! سامان-آره اگه قبول کنی...دنیلو می فرستم خیلی سریع بره.... -چه شرطی؟ سامان-باید با هم نقشه بکشیم....می خوام همه چیزو بدونم.... -به تو چه ربطی داره؟ سامان-خوددانی...ویلی هم فقط یک هفته بهت فرصت داده... -کی می فرستیش؟ سامان-اگه تو بخوای خیلی زود... -بزار حالش یکم بهتر شه 2،3روز دیگه می تونی؟ سامان-آره از همین امشب باید برای نقشه فکر کنیم... -باشه...برم یه سر به دنیل بزنم میام... +خواستم درو باز کنم...از جاش تکون نخورد.... -چرا نمیری کنار؟ سامان-می خوام باور کنی منم نمی دونستم قرار همچین اتفاقی بیوفته... +یه نیشخند زدم... -دیگه کسی رو باور ندارم....برو کنار... +بی هیچ حرفی کشید کنار...رفتم پیش دنیل...نیم ساعتی پیشش بودم...رو تخت کنارش خوابیدم وبا موهاش بازی کردم... 5مین گذشت کم کم چشماشو باز کرد...یهو از جاش پرید... دنیل-من کجام!!!! -نترس عزیزم تو خونه ی منی.... +جیغ زد و با داد.... دنیل-من می خوام برم پیش خانوادم.... -شیش آروم باش....منو یادت نمیاد؟؟اومدم خونتون...باهم رفتیم خرید.... +اومد بغلم و با گریه... دنیل-کجا رفتی؟؟؟اگه تو پیش ما می موندی اونا خانوادمو نمی کشتن....خیلی بدی...اونا پدرمو مجبور کردن خودشو از پل پرت کنه پایین...خواهرو مادر بزرگمو خفه کردن...منم می خواستن بکشن... -نترس من پیشتم...نمیزارم به تو آسیبی برسونن... دنیل-می خوام برم پیش خانوادم... -آخه خانوادت که اینجا نیستن... +همین جور که گریه می کرد...با مشت کوبید به شونه هام... دنیل-یالا باید منو از اینجا ببری....من نمی خوام اینجا باشم...نمی خوام...نمی خوام...نمی خوام.... +اصلا حوصله ی بچه هارو ندارم...کفرم در اومده بود...به غلط کردن افتادم...این فسقلی هم سو استفاده می کنه و مارو گرفته به باد کتک... می دونستم تو شرایط خیلی بدیه...اما برای آروم کردنش مجبور شدم یه کم خشن برخورد کنم....دستشو گرفتم...صدامو بردم بالا... -بسه دیگه....فکر می کنی اگه این کارارو کنی خانوادت بر می گردن؟؟؟نه اصلا این طور نیست...تو فقط داری با این رفتارت کاری می کنی که خانوادت ازت ناراحت بشن..همش غصه ی تورو بخورن...دلت می خواد ناراحتشون کنی؟؟ +ساکت شد و فقط زل زد تو چشمام...دلم به حاش سوخت...این طفلی مثل یک قربانیه...صدامو آوردم پایین و مهربونتر.. -تو پسر خیلی شجاعی هستی...می دونم هیچ وقت دوست نداری خانوادت ناراحت بشن..اگه تو خوشحال باشی...اونا هم از خوشی تو خوشحال میشن... +صداش بغض دار شد و آروم گریه می کرد... دنیل-آخه من دیگه هیچ کسیو ندارم...تنها خانوادم همونا بودن... -از این به بعد منو تو میشیم مثل یک خانواده....هیچ وقت هم،همدیگه رو تنها نمیزاریم... دنیل-اگه اونا تورو کشتن چی؟ -کسی جرات نداره همچین کاریو کنه...مگه نه؟؟ دنیل-آره... -آفرین پسر خوب..پس نگران هیچی نباش...دوست داری قیافه ی واقعیه منو ببینی؟ دنیل-مگه این شکلی نیستی؟ -نه قیافمو عوض کردم... دنیل-چجوری؟ -حالا بزرگ شدی یادت میدم(روش گول زدن بچه ها) دنیل-قیافت چه شکلیه؟ -صبر کن الان نشونت میدم... +رفتم جلو آینه...گریممو پاک...لنزمو در آوردم...کلاه گیسمو برداشتم... -من این شکلیم.... دنیل-قیافه خودت خیلی خوشکل ترِ.... -جدی؟ دنیل-آره... -پس اون شکلی زشتم؟؟ دنیل-نه...اونجوری خوشکلی...اینجوری خوشکلتری... -به قشنگی تو که نمی رسم...بریم با هم غذا بخوریم؟ دنیل-گشنم نیست... -قرار شد بچه خوبی باشیا...بریم؟ دنیل-بریم... +بردمش پایین به زور یکم غذا خورد...غم تو چشماش بیداد می کرد...وقتی که خوابش برد...رفتم تو اتاق سامان..همه چیزو گذاشتیم رو میز...داشتیم رفت و آمدهای سم (پسره)رو چک می کردیم...3 ساعتی درگیر بودیم...طاقت نیاوردم... -برای امشب بسه...خیلی خوابم میاد... سامان-باشه برو بخواب... -شب خوش.. سامان-شب بخیر+تو این چند روز سرم خیلی شلوغ بود...وقت سر خاروندن هم نداشتم...از یک طرف فکرم مشغول نقشه ای که کشیدمه...از طرف دیگم دنیل خیلی بهانه می گرفت...به زور راضیش کردم بره ایران... کلی هم چاخان برای مامانینا بافتم....مگه راضی میشدن....حقیقتو درباره ی خانوادش بهشون گفتم....همراه با کمی خالیبندی تا رضایت دادن...موقع خداحافظی دنیل تو بغلم کلی گریه کرد... بعد از کلی قربون صدقه...فدات شم... هر روز بهت زنگ میزنم...رضایت داد بره..فرداشم رفتم خونه ویلی تا نقشمو براش بگم...سامان طبق روال گذشته هر روز سر کار می رفت...اما من نه..... نمی دونم چرا این پرهام سیریش شده هر روز خونه ویلیه...بهتر بعد از این کار برگردم خونه...6 چشمی اینو بپام...باز هم 4تایی تو اتاق کار ویلی نشستیم.... ویلی-خوب تو این چند روز چی کارا کردی؟ +کل نقشمو براش گفتم... -فقط اگر نقشه ی ساختمون رو برام پیدا کنید...مشکل راه فرارم هم حل میشه.... ویلی-آفرین...می دونستم دختر خیلی زرنگی هستی...اون ساختمون رو پرهام ساخته بهتر می تونه کمکت کنه،نقشه رو بخونی.... +نزدیک بود سوتی بدم بگم لازم نیست...نقششو بدین خودم معماری خوندم بلدم... -نمی خواستم مزاحم ایشون بشم... پرهام-پدر من راه فرار اونجا رو خوب بلدم...می تونم با آنا برم...اینجوری کارا بهتر پیش میره.... ویکی-نه نمی خواد خودتو تو خطر بندازی...اصلا شاید موفق نشه و کار به فرار نکشه... ویلی-راست میگه لازم نیست... پرهام-طبق نقشه منم یه اتاق تو همون طبقه رزرو می کنم...اگر آنا تونست کارشو تموم کنه...بهم خبر میده و با هم فرار می کنیم...چون این سند برای شما مهمه نمی خوام این سری هم شکست بخوریم... ویلی-باشه هر جور خودت راحتی... ویکی-پس منم میام.. ویلی-نه... ویکی-چرا؟ ویلی-چون سم تو رو می شناسه ممکنه بلایی سرت بیاره... ویکی-مواظبم...هیچ اتفاقی نمیوفته.... ویلی-گفتم نه... +خیلی محترمانه گفت دخترم خفه شو بشین سر جات..... ویلی-بهتر تو و پرهام تنهایی راجع به نقشه برنامه ریزی کنین... -بله... ویلی-اما وای به حالت از پس این کار برنیای...خودت که بهتر می دونی.... -حواسم هست...اون مدارکو براتون میارم... ویلی-تنهاتون میزارم...ویکی بیا بریم کارت دارم... +وقتی تنها شدیم بعد از چند روز به صورتش نگاه انداختم...ظاهرش خیلی جدی بود... پرهام-بهتر این سری به جای دشمن دوست باشیم...تازه تو باید ازم تشکر کنی که می خوام جونتو نجات بدم... -مجبور نیستین این کارو کنین... +نیشخند زد... پرهام-فقط به خاطر سامان این کارو می کنم...بریم سر نقشه... +عجب روزی بشه اون روز...2 ساعتی با پرهام بودم...قرار شد پس فردا کارمون رو شروع کنیم...موقعی که می خواستم برم خونه..یکی از محافظا اومد دنبالم... *خانم...آقا با شما کار دارن... -با من؟! *بله... -باشه الان میرم پیششون..کجان؟ *اتاقشون... -کدوم اتاق؟ *اتاق خوابشون... +چَـــــــــ جا قطع بود؟؟!!خدا شاهدِ اگه بخواد پیشنهاد بی شرمانه بده دکو دهنشو آسفالت می کنم...من این یه قلمو نیستم....رفتم تو اتاقش...دم پنجره وایساده بود و پیپ می کشید... ویلی-می خواستم یه چیزی رو خصوصی بهت بگم... -بفرمایین... ویلی-اگه از دست سم نجات پیدا کردی...هر جور شده پیدات می کنه... +از رو میزش یه کلید و کاغذ برداشت... ویلی-اگه سالم برگشتی...یه مدت آفتابی نمیشی که سم نتونه پیدات کنه...می تونم بهت این لطف رو کنم و بعد از اینکه سند رو آوردی...برای مدتی از جونت حفاظت کنم...البته هیچ کس نباید از این موضوع چیزی بدونه.... +کلیدو آدرسو گرفتم... -ممنون ولی چرا این کارو می کنین؟ ویلی-چون اون سند خیلی برام ارزش داره...و کسی هم که اون سند رو برام بدست بیاره...پاداش خوبی می گیره...چه پاداشی با ارزشتر از جونت؟ +تو که راست می گی.... -بله حق با شماست...با اجازه... ***************** +روز موعود فرا رسید...قرار شد پرهام جدا بره منم جدا....الان 8 شبه و منم تو ماشین سامان نشستم... با یک ظاهر متفاوت...اصلا دلم نمی خواست اینجوری بیرون بیام...حیف که مجبورم...یه پستیژ خیلی بلند تا پایین کمرم که به رنگ قهوه ای و فر درشتِ....آرایشمم سارا انجام داده...بچه ترکونده.... یک تاپ دکولته ی نیم تنه ورنی مشکی همراه با دامنش که تا وسطای رونمه...برا اینکه خودمو بیشتر بپوشونم یه چکمه ی بلند مشکی ورنی...یکم بالاتر از زانوم پوشیدم...تا موقعی که برم تو یه پالتو هم تنم بود...قیافم همون صورت آنا هست که سم منو زودتر بشناسه...خیلی استرس داشتم... سامان-می ترسی؟ -استرس دارم... سامان-تو موفق میشی..اینو مطمئنم... -برام دعا کن....+از ماشین پیاده شدم...رو به روی هتل وایسادم...نفسمو دادم بیرون و رفتم تو...هتل یکی از املاک سمه...یکی از طبقه های زیریش هم یه کلاپه...چون سرو وضعم خوب بود اجازه دادن برم داخل...با آسانسور رفتم طبقه ی پایین... چه جای شاخی....دمش گرم....همیشه میگن دارندگی و برازندگی....هر چند طرف آدم کشه...کوفتش بشه این مالو منال...از همون بَدوِ ورودم بعضیا تیک میزدن....پالتومو در آوردم...دورو برو نگاه کردم... پرهام گوشه ای نشسته بودو مشروب می خورد...منو دید اخماش رفت تو هم...با ابرو علامت داد...نمیشد ضایع بازی در بیارم...آهنگ Alexandra stan-get back پخش...و منم وارد عمل شدم... شروع به رقصیدن کردم... گاهی هم این ورو اون ور می رفتم تا سم رو پیدا کنم...مجبوری با همه می رقصیدم...نگاهم به پرهام افتاد...گیلاسشو به سمت من بالا گرفت و همه رو سر کشید...(پرروئه دیگه) چند تا داف خفن هم دورشو گرفته بودن...بلاخره چشمم به جمال سم افتاد...7،8تا دختر دوروبرشو گرفتن...داشت نگاهم می کرد...به روی خودم نیاورم...آهنگ بعدی ریمیکس یکی از آهنگای انریکه taking back my love سعی کردم تو چشم سم باشم...با همه هم می رقصیدم... روی یه مبل نشسته بود....پاشو رو پای دیگش انداخته....یک دستش روی پشتی مبل و دست دیگشم داشت مشروب کوفت می کرد...تو روحت،بلند شو بیا دیگه...حالم به هم خورد از بس آویزون این و اون شدم.... حداقل یه آهنگ درست و حسابی هم نمیزارن،تکی هنرنمایی کنم...من اگه شانس داشتم که اسمم شمسی خانم بود...یه لبخند مسخره از اون لحظه ی اول تا الان رو لبم بود...خیلی دوست داشتم لبو لوچمو جمع کنم... بلاخره یه آهنگ که خوراک خودم باشه اومد...هالیوود مایکل جکسون...تلاش خیلی خفنی کردم که یه رقص توپ ارائه بدم...همین طور هم شد...چشم خیلی ها رو گرفتم ...مایکل خدا بیامرز یادت گرامی....بیا ببین دارم میزنم رو دستت....چه عشوه خرکی ها که امشب نیومدم...خدایا مارو ببخش...آخرای آهنگ دیدم سم سر جاش نیست... ضایع شدم در حد المپیک...چی کار کنم؟!یعنی ویلی واقعا منو میکشه؟!این همه واسه این بشر عشوه اومدم...انگار عشوم به درد ننم فقط می خوره....آهنگ تموم شد...نگاه به پرهام انداختم...شونه هامو دادم بالا...خواستم برم یه گوشه بشینم....برقا رفت...یکی دستشو گذاشت جلوی دهنمو با یکی دیگه بلندم کردن...هی دستو پا زدم...نکنه از طرف سم باشن؟! حالا بزار الکی دستو پا بزنم اگه از طرف کسه دیگه بود دخلشو میارم......یک طبقه از پله ها بردنم بالا....برقا اومد...گذاشتنم زمین... *خانم لطفا جیغ نزنین...رئیسمون با شما کار داره... -رئیستون کدوم خریه؟؟؟ *بهتر خودتون برین...لطفا همراه ما بیاین... -من با شما هیچ جا نمیام... *اگه نیاین مجبور میشم بزور ببرمتون... +چهره ی عصبی به خودم گرفتم -چطور جرات می کنی به من دستور بدی؟؟؟ *بنده همچین جسارتی نکردم....میاین دیگه؟ -راه دیگه ای جز قبول کردن دارم؟ *خیر... -پس حرف نزن...راه بیوفت..بریم ببینیم کی سیریشه من شده... +با آسانسور رفتیم طبقه ی 5...وارد یه راهرو شدیم...انتهای راهرو یه در بود...درو برام باز کردن...رفتم تو...تا وارد شدم درو پشت سرم بستن...سعی کردم درو باز کنم...نشد از بیرون بستن...مشت کوبیدم به در... -واسه چی درو بستین؟؟؟درو باز کن... +با پام کوبیدم به در.... -این صاب(صاحب)مرده چرا باز نمیشه؟؟؟ *داری با این در کشتی می گیری؟ +برگشتم....خودشه... -برای چی منو آوردی اینجا؟؟؟یالا بگو درو باز کنن... +کاملا اومد نزدیکم...یه دستشو گذاشت روی در... سم-منو یادت نمیاد؟؟ +با دستم چونش رو گرفتم و به چپ و راست تکون دادم... -قیافت آشناس...ولی یادم نمیاد... سم-من همونیم که اشتباهی اومدی مهمونی دوستش و لباسامو کثیف کردی... +سرمو انداختم پایین و رفتم تو فکر...یهو سرمو آوردم بالا... -آهان...یادم اومد...چطوری پسر....اینجا چی کار می کنی؟ سم-اینجا برای منه...تو اینجا چی کار می کنی؟نکنه باز اشتباه اومدی؟ -نه...تعریف اینجا رو زیاد شنیدم...امشب اومدم یکم خوش بگذرونم... سم-خیلی منتظر تماست شدم...چرا بهم زنگ نزدی؟ -شمارتو گم کردم... سم-خوبه که الان همو پیدا کردیم....خیلی تو فکرت بودم... +چشماش رفت پایین سمت لبام...سالم از این در برم بیرون خیلیه...می خواست صورتشو بیاره جلو... -می خوای منو جلوی در نگه داری؟ سم-نه بیا تو...خیلی خوش اومدی... +دستمو گرفت و برد تو سالن...حالا انگار می خوام فرار کنم... ای داد بر من اگه اینا جلوی در وایستن پرهام چجوری می خواد بیاد تو...نشستم رو مبل پامو انداختم روی پای دیگم...رفت قسمت بارش و نمی دونم برای جفتمون چی ریخت...کنارم نشست... این هم به سلامتی دیدار دوبارمون..یه شات کوچیک زدیم...کثافت معلوم نیست چی به خوردم داد..که همون یه ذره منو گرفت...تو چشمام نگاه کرد...چشم خماریو از سارا یاد گرفتم،چشممو خمار کردم...لبخند زدم...-ای شیطون چی به خوردم دادی؟می خوای زود مست کنم؟ +خندید... سم-رو من که اثری نداره... -خودتو با من مقایسه می کنی؟ سم-باشه بعدیو یه چیز سبک تر میارم... +زرشــــــک...فکرکن گذاشتم دیگه چیزی به خوردم بدی... -اینجا خیلی قشنگه...می تونم یه نگاه به اطراف بندازم؟؟ سم-البته... +بلند شدم...حسابی همه جارو زیر و رو کردم...سندی که ویلی می خواست داخل گاو صندوق اتاق خوابش تو یه کمد بود...سم اومد توی اتاقو درو بست...رفتم سمت پنجره و بیرونو دیدم... ارتفاعش زیادِ....نمیشه کاری کرد...بهترِ فکر کنم...دستش دور پهلوم حلقه شد...سرشو گذاشت رو شونم... سم-کجا سِیر می کنی؟ -دارم منظره ی بیرونو می بینم.... سم-خوشحالم که اینجایی... +برو سیرابی...آمارِ دوست دختراتو دارم مارو سیاه نکن... -جدا؟ سم-آره عزیزم.... +دستش بیشتر دورم حلقه شد...یه آن مثل فنر از جا پریدم... سم-چی شد؟! -اِ...می دونی...خوب...من یکم قلقلکیم...رو پهلومم حساسم.... +خندید... سم-پس باید یه خورده اذیتت کنم... -دلت میاد؟ سم-جریمه داره...باید بپردازی تا این کارو نکنم... +هِـــ لابد بپرم ماچت کنم... -نه دیگه...جریمه بی جریمه....همین جا بمون برم برای جفتمون شامپاین بیارم...باشه؟ سم-خوب منم باهات میام... -نه خودم می خوام به صورت ویژه ازت پذیرایی کنم... سم-پس صبر می کنم.... +رفتم بیرون...برای جفتمون شامپاین ریختم....دستم رنگ لاکش مشکیه...انگشت اشاره ی دست چپمو داخل جامش کردمو هم زدم...سامان قبلا این ماده رو بهم داده تا بتونم به وسیله ی اون سمو بیهوش کنم... رفتم تو اتاق...رو تخت نشسته و دکمه های پیرهنش باز بود....کنارش نشستم گیلاسو دادم دستش... -به سلامتی دوستیمون... +نیشخندش از چشمم دور نموند... سم-به سلامتی... +یکم از شامپاینمو خوردم...ولی سم اصلا بهش لب نزد...تو چشمم خیره شد...بهش لبخند زدم....گیلاسو آورد نزدیک لبش....دِ بخور لعنتی...چشمش رفت سمت پایین....گیلاس از دستش افتاد پایین...ابروهاشو داد بالا... سم-اوپـــس...معذرت می خوام... +کثافت....بی شعور...معلومه حسابی 7 خطی.... -اشکالی نداره....بیا برای منو بخور... +جامو گرفتو خیلی راحت خورد....حناق بخوری... سم-حالا وقت چیه؟ -فیلم دیدن.... سم-نه... -شام خوردن؟ سم-نه... -بریم پایین برقصیم؟ سم-نه.... +کی میشه همتون بمیرین از دست همتون راحت شم...نا امیدانه.... -نمی دونم.... سم-بهتر یکم با هم خوش بگذرونیم... +هیچی نگفتم...البته تو دلم زیاد حرف نگفته بار ویلی و سم کردم...برای جفتشون هم یه شیشکی بستم...منو خوابوند روی تخت و دولا شد روم... -رنگ چشمات خیلی خاصه....آدم توش غرق میشه... سم-اگر هم غرق بشه....من شنا گر ماهریم...خودم نجاتش میدم... -اِ پس منم نجات میدی؟ سم-چرا که نه... +سرشو آورد نزدیک...داشتم می مردم...دِ بجنب لعنتی....سرشو برد نزدیک گردنم...لبش که به گردنم خورد می خواستم خفش کنم...اَه چرا نمی گذره....چشمامو بستم...دندونامو رو هم فشار دادم تا عصبانیتم کم شه....دستام مشت شده بود...سرشو آورد بالا زل زد تو چشمام...بلند شد نشست...پیرهنشو در آورد...همین که خواست دوباره روم خم شه....چشماش بسته شد...جا خالی دادم...ولو شد رو تخت... اگه تو زرنگی...من از تو زرنگ ترم...اون قدر عقلم میرسه یه همچین جایی حتما دوربین داره...وقتی دیدم گیلاسشو مخصوصا انداخت زمین...سریع لبه ی انگشتمو زدم به بالای چکمم...از اون مواد قبلا به اینجا زدم...دستمو کشیدم دور تا دور لبه ی گیلاسو ادامه ی ماجرا... از بس استرس داشتم...بهم فشار اومد رفتم دستشویی....راحت شدم از این همه استرس...اومدم تو اتاق خواب سر وقت سم....شکه شدم...رو تخت نبود...امکان نداره...خواستم برگردم یه چاقو رفت سمت گردنم... سم-پس می خواستی منو دور بزنی؟ -از چی حرف میزنی؟! سم-چی به خوردم دادی؟کی فرستادتت... -متوجه منظورت نمی شم... +چاقو رو آروم از گردنم کشید پایین... سم-خوب هم متوجه میشی...بهتر حرف بزنی... +چاقو رو،روی پهلوم نگه داشت...یکم فشار داد... سم-نمی خوای که با یه زبون دیگه حالیت کنم؟ -چرا داری چرت و پرت می گی؟مگه من به اختیار خودم اومدم اینجا؟ سم-این هم جزوی از نقشت بود... +با آرنجم محکم کوبیدم تو شکمش و ازش فاصله گرفتم...دولا شد و شکمشو گرفت سم-فکر نکن سالم از این در میری بیرون... -فکر کن نرم... سم-شک دارم... +درو قفل کرد...اومد سمتم...با اون تیپ قشنگم گارد گرفتم...خودشم رزمی کار بود...خلاصه هم زدم هم خوردم...دارو کم کم داشت روش اثر می کرد....یه ضربه بهم زد با تخت یکی شدم....بی شعور...بی فرهنگ...افتاد روم... سم-دختر تو چقدر چموشی...یک دقیقه آروم بگیر... +سریع لبشو گذاشت رو لبم....حالم به هم خورد....همه ی زورمو جمع کردم...از خودم جداش کردم.... -کثافت لجن به من دست میزنــــــــــی؟؟ +تلافی این چند روزو سر این در آورذم...انقدر زدمش،دلم خنک شد...دارو هم تاثیر گذاشت و بیهوش شد...به این اعتباری نیست...دستو پاشو با ملافه ی تخت بستم...زنگ زدم به پرهام.... -کجایی؟ پرهام-10 ساعت اون تو چی کار می کردی؟ -این یارو خیلی عوضیه....کلی طول کشید تا از دستش راحت شدم...از در نمیشه بیای... پرهام-می دونم...از دریچه ی کولر میام...تا 2مین دیگه رسیدم... -زود باش منتظرم...+تا پرهام بیاد در به در دنبال کلید گشتم...تا کلید پیدا شد... پرهام هم از راه رسید...یک صندلی گذاشتم و دریچه ی کولرو باز کردم...اومد پایین.. پرهام-صندوق کجاست؟ +بهش نشون دادم... پرهام-برو پشت در ورودی صندلی بزار...نتونن بیان تو...تا اینو باز کنم... +هر چی دم دستم اومد گذاشتم جلوی در...از بس تو این چند ساعت فعالیت کردم آب بدنم کم شد..رفتم دم بار...یکی از شیشه ها که بی رنگ بودو برداشتم و با شیشه سر کشیدم...تا شیشه رو آوردم پایین گلوم آتیش گرفت...حالم داشت به هم می خورد...مزه همون اولیه که سم آورد رو میداد... یا خود خدا اگه مست شم پرهام می کشتم...چی کار کنم؟!!بهتر تا کارشو می کنه...یکم ورزش کنم... شروع به درجا زدن کردم...5مین بعد پرهام اومد... پرهام-حالت خوبه؟! -آره کارت تموم شد؟ +اومد نزدیکم... پرهام-تمومه... -بریم دیگه... +ابروشو داد بالا... پرهام-ها کن ببینم... -چرا؟ پرهام-چی خوردی؟! -هیچی... پرهام-از بوی دهنت معلومه..ماشالا درصد الکلش انقدر بالاس...نمی دونستم مشروب خورم هستی... -اهل مشروب نیستم...این هم اشتباهی خوردم... پرهام-بهتر هر چه سریع تر بریم...تا کار دستمون ندادی... +باهم از طریق دریچه ی کولر وارد اتاق پرهام شدیم...یه چمدون بزرگ آورد...مدارکو گذاشت داخلش... پرهام-آماده ای؟ -آره...فقط خواهشن سریع برو دارم گُر می گیرم.... پرهام-باشه...بجنب.. +داخل چمدون دراز کشیدم...درشو بست و حرکت کرد...داشتم از زور گرما آتیش می گرفتم...دلم می خواست همه ی لباسامو بکنم و برم زیر دوش آب یخ...خیلی خودمو کنترل کردم که سرو صدا نکنم و بخوام بیام بیرون...10 مین گذشت...صدای در ماشین اومد...ای خدا منو نزاره پشت صندوق...دارم بال بال میزنم...انگار شانس ندارم جون گذاشتم تو صندوق...داشتم خفه میشدم...3مین گذشت...واقعا بریدم...نفس کم آوردم...تو این جای تنگ..بدون هوا...ماشین ایستاد... در صندوق باز شد و بعد در چمدون...نمی تونستم تکون بخورم...فقط می خواستم نفس بکشم....ولی نمیشد...از بوی الکلی که می دادم حالم داشت به هم می خورد... پرهام بلندم کرد... پرهام-نفس بکش.... +یکم آب ریخت روی صورتم... پرهام-تحمل کن...ممکنه بیان دنبالمون... +منو صندلی عقب گذاشت و نشست پشت فرمون...همه ی شیشه ها رو داد پایین...با صدای کم جونی... -منو فقط برسون خونه.... +سرم گیج می رفت...الان بهتر می تونم نفس بکشم....تا موقعی که برسیم دراز کشیدم... پرهام کمکم کرد از ماشین پیاده شدم... -مدارک رو بده به من... پرهام-خودم میدم به ویلیام... -نه اون مدارکو از من خواسته...خودم تحویلش میدم... پرهام-لازم نکرده...برو تو... +هولش دادم سمت در ماشین... -ببین خوشکله من نه حوصله ی کل کل دارم...نه حال حرف زدن...مدارکو رد کن بیاد... +یه چشم غره رفتو مدارکو از صندوق برداشت داد بهم...بدون خداحافظی رفتم تو...حال درست و حسابی نداشتم...سارا و سامان رو کاناپه نشسته بودن...تا اومدم بلند شدن... سارا-حالت خوبه؟! سامان-مدارکو آوردی؟ -آره خواهشا الان چیزی نپرسین...بعدا همه چیزو براتون توضیح میدم... +اومدم بالا...درو قفل کردم...رفتم زیر دوش آب سرد.....فقط یه حوله دورم گرفتم و اومدم رو تخت ولو شدم...حالم یکم بهتر شد..اما سنگینی چشمام دست خودم نبود و بیهوش شدم... ******** سرم درد می کرد...عضله هام گرفته بود...سریع کارامو کردم...همه ی مدارکمو همراه با پول گذاشتم تو کیف دستیم...لباسامم که از قبل جمع کردم...بی سرو صدا از خونه زدم بیرون و رفتم پیش ویلی... انگار اون هم منتظرم بود چون تا وارد شدم..گفتن برم اتاق کارش... رو مبل نشسته و داره روزنامه می خونه...وقتی وارد شدم روزنامشو بست و نگام کرد...-سلام... ویلی-سلام...پس موفق شدی....بهت تبریک می گم...آدم زرنگی هستی... -ممنون... ویلی-بیا بشین.... +نشستم...سندو از کیفم در آوردم و گذاشتم جلوش -کار من تموم شد...امیدوار سر قولتون باشین... ویلی-با این کارت سند آزادی خودتو اون بچه رو امضا کردی... +حرفی نزدم منتظر بودم بگه برو بیرون...اما انگار خیال همچین کاریو نداشت... -می تونم برم؟ ویلی-نه... -بله...امر دیگه ای دارین؟ ویلی-می خوام یه پیشنهادی بهت بدم... -شرمنده...من دیگه کاری انجام نمی دم...همین جوریشم تا پای مرگ رفتم... ویلی-نه منظورم چیز دیگست... +ابروهامو دادم بالا... -مثلا؟! ویلی-می خوام که با من باشی...اگه باهام بمونی...برات بهترین زندگی رو درست می کنم... +از اولشم می دونستم چشمش منو گرفته...ماشالا اشتهاشم خوبه...با نون بخور سیر شی...درسته عاشق پولم...ولی انقدر کثیف نیستم که به خاطر پول برم با یه جانی زندگی کنم.... -من نامزد دارم.... ویلی-نامزدت از کجا می فهمه.... +اِ این عوضی چقدر پرروئه...خیلی جدی: -ترجیح میدم تو همین جایگاهی که هستم بمونم... ویلی-تو حیف بودی...چیزی به کسی راجع به فرارت که نگفتی؟ -نه...کسی خبر نداره... ویلی-بهترِ یک ماه نیای...بعد از یک ماه خودت محافظ خودتی...حالا هم بهترِ بری...رسیدی بهم زنگ بزن.. -بله...ممنون از شما... +کلا از اون عمارت اومدم بیرون...به تاکسی آدرس همون جایی که قرار مخفی بشم رو دادم...4ساعت توی راه بودیم...عجب جای پرتیه....اما خونش خوشکله...از ماشین پیاده شدم و دستمو توی کیفم کردم...ویبره ی گوشیم به دستم خورد...برداشتم...10 تا اس ام اس...100تا میس کال از سامان...یعنی چی کار داره؟! -لطفا این وسایل رو ببرین داخل... راننده-بله... +کلید خونه رو دادم و زنگ زدم به سامان... - الو سامان... +داد زد... سامان-کجایی لعنتی؟؟؟ -حالت خوبه؟؟!!!چرا داد میزنی.... سامان-بهار تو رو خدا فقط بگو کجایی؟؟ -مگه چی شده؟! سامان-ازت...خوا...م...نم... -الو صدات نمیاد...قطع و وصل میشه....صبر کن برم یه جای دیگه... +یکم دور شدم... -حالا بگو... سامان-فرار...بمب...بم... -چی میگی؟! +باز هم فاصله گرفتم... - سامان صدات نمیاد...من بعدا بهت زنگ میزنم.... سامان-بهار تو رو خدا اگه ویلی جایی فرستادتت نرو...برات تله گذاشته...می خواد بکشتت...تو خونت بمـ... +یه صدای انفجار خیلی بدی اومد که گوشم کر شد...گوشی از دستم افتاد...شکه شدم...نمی تونستم حرکت کنم....انگار پاهامو چسبوندن به زمین...برگشتم و همون خونه رو که الان با دود و آتیش یکی شده رو نگاه کردم...یعنی اگه یکم نزدیک تر به خونه بودم،می رفتم رو هوا....خدایا اون راننده ی بدبختو بگو.... اون جای من مرد؟؟؟صدای داد و فریاد سامان میومد اما قادر نبودم تلفن رو جواب بدم...باز هم یکی دیگه به خاطر من از بین رفت...دیگه نمی تونستم این وضع رو تحمل کنم...حالم خرابه خراب بود...همش اوق میزدم...ویلیه کثافت حالم ازت به هم می خوره...اگه یه روز به عمرم باقی مونده باشه حتما زهرمو بهت می ریزم...ظاهرا خونه های اطراف خالیه چون کسی بیرون نیومد...از کیف دستیم مدارک آنا رو برداشتم و ریز ریز کردم.. به خیال ویلی پرونده ی آنا بسته شد...اما خبر نداره که بهار می خواد چه بلایی سرش بیاره...سوار همون تاکسی شدم و از اونجا فاصله گرفتم...با گوشیم زنگ زدم به سامان...با پنجمین بوق جواب داد... حرف نمیزد...شاید منتظرِ ببینه زندم یا نه... -زندم.... سامان-همش تقصیر منه...خوشحالم که زنده ای...دیگه نمی زارم آسیبی بهت برسه...با اولین پرواز میریم ایران... +صداش مثل کسیه که گریه کرده...اما این طور نیست کسی به خاطر من گریه نمی کنه... -من هیچ جا نمیام...میرم خونه ی خودم...بهترِ تو هم فرار کنی چون ویلی میاد سراغت... سامان-سراغم اومده...فراریم از دستش...بیا به آدرسی که می گم... -نه...بر می گردم خونم...یه کار نیمه تموم دارم... سامان-بهار لج نکن...برای یک بارم که شده به حرفم گوش کن... -تا کاریو که می خوام انجام ندم...نمی تونم جایی برم...بهتر یه مدت بهم زنگ نزنی... سامان-لجبازی بسه...کاریو که می گم انجام بده... -خداحافظ...+گوشی رو قطع کردم...باید برم تو قالب بهار...درسته خیلی غم دارم...اما الان موقع غمبَرَک نیست...قیافمو به حالت اولیه برگردوندم...بعد از اینکه رسیدم...رفتم تو فروشگاهای مختلف،برای خودم،خرید لباس...چون چیزی نداشتم...و به قولی سوغاتی خریدن...کارم که تموم شد...رفتم خونه ی پرهام...جلوی در وایسادم و به اطراف خیره شدم...می خوام سریع این بازی رو تموم کنم...تا رفتم تو رکس اومد پیشم... -به به سلام یار قدیمی...چطوری رفیق...موقعی که اومدم اینجا از هیچ کسی خیری ندیدم...ولی تو برام سنگ تموم گذاشتی...بازم به مرام تو...ببینم صاحبت خونس؟ +پارس کرد...ماشین که نیست... -برم تو یکم بخوابم...بازم میام پیشت... +وسایلو بردم تو...همه از دیدنم متعجب شدن...انگار رفتم سفر قندهار...وسایلمو بردن اتاقم...دلم براش تنگیده...لباسمو عوض کردمو خوابیدم...6 بعد از ظهر بیدار شدم...یه دوش گرفتمو رفتم پایین...یکم دور تا دور خونه رو چرخیدم...سرو کله ی ویکی پیدا شد...یعنی این بشر زندگی نداره؟تا منو دید کپ کرد... ویکی-بهار...تو....اینجا!!!!چه بی خبر اومدی.. -سلام عرض شد...بلاخره که باید میومدم...خوبی؟ ویکی-ببخشید انقدر شکه شدم که یادم رفت سلام کنم...ممنون تو خوبی؟خوش گذشت؟ -جات خالی عزیزم...عالی بود...براتم سوغاتی آوردم که بدونی اونجا به یادتم... +نیشش باز شد...خاک تو سرت که عین یه بچه سریع ذوق می کنی... ویکی-وای ممنون....راستش اصلا توقع نداشتم... -نه خواهش می کنم...کاری نکردم... ویکی-چرا بیشتر نموندی؟حسابی خوش می گذروندی... -اتفاقا به موقع اومدم...هر چیزی یه اندازه ای داره...به حد کافی تفریح داشتم... ویکی-بی اف هم پیدا کردی؟ -اوووو تا دلت بخواد...ولی چشمم یه نفرو بیشتر گرفت...فقط یه مشکلی هست... ویکی-چه مشکلی؟ -پسره منو دوست داره ولی یه دخترِسیریشه...نمی زاره ما به هم برسیم... ویکی-این که خیلی بدِ... -آره حالم از دخترِ به هم می خوره... ویکی-مهم اینه که پسرِ دوستت داره... +صدای پرهام از پشت سرم اومد.... پرهام-به به سلام مهمون داریم؟ ویکی-سلام عشقم بیا ببین کی اومده... +برگشتم سمت پرهام... -سلام... پرهام-اِ سلام تویی...چه زود اومدی.... +بسه انقدر تحویل نگیر...حالم بد شد از بس ماچم کردی...بی شعور حتی یه دست خشک وخالی هم نداد...کله خرو عین گاو انداخت پایین و بغل ویکی نشست... -گفتم زیادی خوش گذشته...فعلا بسه...تا چند وقت دیگه... پرهام-مگه باز هم می خوای بری؟ -چرا نرم؟ +بحث رو عوض کرد...رو به ویکی: پرهام-تو خوبی؟دلم برات تنگ شده.... +ویکی خواست بوسش کنه... پرهام انگشتشو گذاشت رو لبش.... پرهام-اُ اُ....جلوی بچه ها خوبیت نداره... +جفتشون هر هر بهم خندیدن...برو به ننت بخند به من می گی بچه؟؟؟ -دوست دارین سوغاتی هاتونو الان بدم یا بعد از شام؟ ویکی-هر موقع که خودت دوست داری... -پس باشه برای بعد از شام... +نیم ساعت بعد،شام رو خوردیم...البته من بیشتر حرص خوردم...چون پرهام و ویکی هی در گوش هم پچ پچ می کردن و می خندیدن...تو ذهنم داشتم یه کف گرگی به ویکی میزدم که گوشیم زنگ خورد...از ایران... -سلام قربونت برم... مهرشاد(عموم)-ببخشید خط رو خط شده...اشتباه گرفتم... -نه فدات شم این چه حرفیه؟ مهرشاد-بهار تویی؟! -آره عزیزم خوبی؟چه خبرا؟؟ مهرشاد-سلامتی خبر خیر...تو چه خبر خوش می گذره؟ -بدون تو اصلا خوش نمی گذره....دلم برات یه ذره شده.... مهرشاد-نه مثل اینکه واقعا حالت بده....گوشی با فرشاد.... فرشاد-سلام چطوری؟ -همون طوری....چطوری عشقم... فرشاد-جاااان با من بودی؟! -مگه جز تو کسه دیگه ای هم هست... فرشاد-ببینم تب مبی چیزی نداری؟ -همه چی دارم به جز تو...فقط تو رو کم دارم... فرشاد-داری اسگل می کنی؟؟بیا با مامانت صحبت کن... گوشی...+با ننم نمیشد اینجوری حرف بزنم.... -شام خوبی بود...فعلا... +قیافه ی پرهام عین این فضولا که دارن آتیش می گیرنه...رفتم بیرون...سمت نشیمن... مامان-الو بهار.... -سلام عزیزم...خوبی مامان؟؟؟؟بابا خوبه؟؟؟ مامان-سلام دخترم...باباتم خوبه...منم خوبم خدا رو شکر...تو خوبی؟پرهام؟؟ -قربونت ما هم خوبیم...دنیل چطوره؟ مامان-بهترِ...ماشالا انقدر شیرینه که تو دل همه جا باز کرده....خیلی هم بهونه ی تو رو می گیره...انقدر مودبه که خدا می دونه... -مواظبش باشیا... مامان-هستم...صبر کن گوشی با خودش... دنیل-سلام.... -سلام دورت بگردم...رفیق من چطوره؟؟؟ دنیل-مرسی بهار جون...تو خوبی... -آره عزیزم...منم خوبم... دنیل-پس کی میای پیشم؟ -زودِ زود میام...اونجا بهت خوش می گذره؟ دنیل-آره کلی اسباب بازی دارم...هر روز خوراکی های خوشمزه می خورم...پارک میریم...کلی هم دوست پیدا کردم....فقط دلم خیلی برای تو و خانوادم تنگ شده...تو قول دادی زود بیای پیشم مگه نه؟؟؟ -آره رفیق...خیلی زود میام...من باید برم...یه بوس برام بفرست تا انرژی بگیرم.... +یه بوس برام فرستاد... دنیل-دوستت دارم...زودی بیا... -منم دوستت دارم...از همگی خداحافظی کن...کاری نداری گلم؟ دنیل-نه.... -بای... +گوشی رو قطع کردم....برگشتم برم...با کله رفتم تو سینه ی یک نفر...سرمو بردم بالا... پرهام-اگه با بوس انرژی می گیری من هستم چرا بری سراغ غریبه... -فال گوش وایسادی؟ پرهام-اتفافی رد می شدم...صداتو شنیدم... -آهان... +خواستم از کنارش رد شم...دستامو گرفت و زل زد تو چشمام...1مین سکوت بینمون برقرار شد.. -چیه آدم ندیدی؟ پرهام-خوشکل ندیدم... +لبخند زدم...چند تا پلک هم پشت سرش... -دیدی؟زیارت قبول...دستو ول کن برم... پرهام-دلم برات تنگ شده بود.... +خودمو زدم به فکر... -اوووم...منم...نـــــــه...تنگ نشده...تازه گشاد هم شده... +خواست حرف بزنه،صدای کلاغ اود...ازم فاصله گرفت...در باز شد... ویکی-اِ شما اینجایین؟داشتم دنبالتون می گشتم... + پرهام موند چی بگه...خاک بر سر شُلیش کنن... -ویکی جون بیا بریم می خوام سوغاتی هاتونو بیارم...یا اصلا برین تو پذیرایی تا بیام... ویکی-باشه منتظریم... +رفتم بالا وسایلو آوردم...جفتشون کنار هم نشسته بودن...رو یک مبل تکی نشستم... -حالا نوبتی هم باشه نوبت سوغاتی هاست...اول برای کدومتون رو بدم؟ ویکی-اول من... -باشه... +یه بسته ی کادو پیچ شده برداشتم و دادم بهش ...گرفت و با ذوق مشغول باز کردن شد... یه پیشبد که جلوش عکس خرگوشه و یه دستش کفگیر و ملاقه،همراه با کلاه آشپزی...حرصش در اومد..خودمو زدم به ذوق... -خوشت اومد؟ +لب و لوچش آویزون شد... ویکی-ممنون... -بیا یک کادوی دیگم هست... +بسته ی این کادو یکم بزرگ بود...کبکش خروس می خوند...تا کادو رو باز کرد جیغش رفت هوا... ویکی-این چیه؟؟!!! -خوشت اومد؟؟اینو مخصوص تو آوردم.... ویکی-برای من؟؟!!! -آره...تا اینو دیدم یاد تو افتادم..فقط هم به نیت تو خریدم... ویکی-برای من غذای سگ خریدی؟؟!!! +خودمو زدم به کوچه ی علی چپ... -هااان؟؟؟!!!غذای سگ؟؟؟!!!!! ویکی-عکس سگ به این گندگی رو،رو جلدش نمی بینی؟؟؟ + پرهام نیشش باز شد... -وای ویکی متاسفم...کادو رو اشتباه دادم...اون برای رکسه...خودتو ناراحت نکن حتما این یکیه... +یه کادوی دیگه بهش دادم...ازم نگرفت... -قهر نکن دیگه،اصلا خودم برات باز می کنم... +بسته رو باز کردم...یه لباس خواب خیلی خوشکل ولی بیش از حد گنده براش گرفتم...لباسو بردم بالا... -سلیقم چطوره؟ ویکی-یعنی من انقدر گندم؟؟؟!!! -اوووم...خوب یکم گشاده...البته مدلشم گشاده ها...امیدوارم دوستش داشته باشی... ویکی-بهتر اینو برای خودت برداری.... -اتفاقا برای خودم هم گرفتم....وقتی سوغاتی پرهام رو دادم...میرم می پوشم ببینی.... پرهام بیا این هم سوغاتی های تو... پرهام-من سوغاتی هامو بعدا باز می کنم... -نه همین الان باز کن ببین خوشت میاد... پرهام-گفتم بـــــــعدا.... -باشه هر جور راحتی....ولی این یکیو باید الان باز کنی.... ویکی-خوب باز کن.... +کادو رو باز کرد...یه بسته لباس زیر..سعی کردم نخندم و خیلی جدی: -چشمی اندازه گرفتم...این مدل جدیدِ...داخل کمرش رِگلاژ میشه...فقط نیست از حراجی گرفتم...بغل یکیش یه سوراخ کوچیکه..با نخ سوزن بدوزی اصلا مشخص نیست....قابل تو رو نداره... +ویکی از جاش بلند شد... ویکی-چشمی چی رو اندازه گرفتی؟؟؟!!! +سرم رو خاروندم.... -هاااان؟؟؟؟!!!خوب...اِ...خوب دور کمرشو دیگه.... ویکی- پرهام بلند شو بریم...خیلی خستم... پرهام-رانندت که جلوی درِ... ویکی-منظورم اینه،بیا بریم خونه ی من... پرهام-بهار برگشته من که نمی تونم مثل سابق بیام پیشت.... ویکی-باشه پس من می مونم... پرهام-اصلا...باید برگردی خونه...اتفاق سری قبلو که یادت نرفته.... ویکی-تنهات بزارم که باز یه دسته گله دیگه به آب بدی؟؟؟ پرهام-به من اعتماد نداری؟ ویکی-دارم ولی به ایــــــــن.... +به فارسی... -شاسگولی دیگه..آخه قربونم بری...من میرم سر وقته این؟؟؟ ویکی-چی گفت؟؟! -جوش نزن شیرت خشک میشه... +خوبه بینشون دعوا راه انداختم...بهتر برم بخوابم...از جام بلند شدم... -شب همگیتون زیبا... +یه راست رفتم تو اتاقم درو قفل کردمو خوابیدم... ****************+با این حسادت ویکی مطمئنم آفتاب نزده اینجاست....از 30/6 دم پنجره کشیک دادم...لنگه ی همون لباس خوابی که به ویکی دادمو،سایز خودم پوشیدم...حدسم درست بود...راس 7 اومد...چه عجله ای هم داره...بی سرو صدا رفتم تو اتاق پرهام...شانسم زده و خوابه... لباس تنش نیست فقط یه شلوارک پاشه...آروم کنارش خوابیدم...دستشم انداختم دور کمرم...خودمو زدم به خواب...در اتاق باز شد و بعد صدای گوش خراش ویکی.... -پرهــــــــــام!!!!!!!!! +10متر از جا پرید...خودمم یه چشممو باز کردمو خمیازه کشیدم... -چیه اول صبحی صداتو انداختی رو سرت.... +به پهلو خوابیدم... -هنوز یه ساعت هم نیست خوابیدم...حالا نوبت یکی دیگه شده... ویکی-تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ -از من می پرسی؟؟؟ ویکی- پرهام تـــ...تو خیلی نامردی... پرهام-صبر کن توضیح میدم... +ویکی از در رفت بیرون...در هم محکم کوبید به هم... پرهام عصبی نگام کرد... پرهام-تو اینجا چی کار می کنی؟ +سرمو خاروندم... -نمی دونم...شاید تو خواب راه میرم... پرهام-هنوز نیومده آتیش بسوزون....ببین می تونی منو به کشتن بدی؟؟ -خوب حالا توهم...نترس اینی که من می بینم پررو تر از این حرفاس... +از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم...یه دوش گرفتم و اومدم پایین...به به ببین کی اینجاست...رفته بزرگترشو آورده...نشستم سر میز... -سلام به همگی..خوبین... ویلی-پس بهار تویی.... -ببخشید به جا نمیارم... ویلی-من پدر ویکی هستم... -اوه...بله خیلی خوشوقتم...خوب هستین... +دستمو نبردم جلو که ضایعم کنه....جوابمو نداد..منم بی خیال مشغول خوردن صبحانم شدم... پرهام زیر چشمی مارو دید میزد...ویکی هم نگاه عصبیشو روی من دوخته...ویلی برو بر داره نگام می کنه...این خانواده کلا یه تختشون کمه...صبحونمو خوردم...تکیه دادم به صندلی... دیدم نخیر،می خواد همین جور زل بزنه تو صورتم...منم زل زدم بهش بلکه روش کم شه...اما بی چشمو رو تر از این حرفاس...همین جور خیره تو صورت هم بودیم... پرهام با پاش از زیر میز محکم کوبید تو پام.. -آآآآآییی....یعنی آآآآآآآآآییی نسیم سحری،صبر کن...ما را با وانت...ببر از کوچه ها...با اجازه من برم... ویلی-بابات ادب یادت نداده وقتی یه بزرگ تر سر میز هست نباید از جات بلند شی؟ -در صورتی میشینم که طرفم داره غذا می خوره...نه اینکه با نگاش درسته خودمو بخوره... پرهام-بهـــــــار!!!! -چیه مگه دروغ می گم... ویکی-بهتر حرف دهنتو بفهمی.... -ترشیده خانم...باز تو نخود هر آش شدی؟؟؟ پرهام-چت شده؟؟؟!این چه طرز حرف زدنه؟؟؟؟قبلنا یکم ادب داشتی!!!!! -اون برای قبلنا بود...وقتی به خانوادم توهین بشه منم ادب یادم میره... ویکی-بابا بهترِ بریم سر اصل مطلب... +به طور کل منو نادیده گرفتن.... ویلی-می خوام ماه دیگه یه مهمونی بزرگ ترتیب بدم...تو همون باغی که تازه به دست آوردم و می خوام خبر نامزدی تو و ویکی رو به طور رسمی اعلام کنم... پرهام-من راجع به این موضوع با ویکی صحبت کردم... ویکی-اما من دیگه تحمل ندارم...می خوام هر چه سریع تر تکلیف کارمون مشخص شه... پرهام-ما با هم حرف زدیم.... +جوابی نداد... ویلی-مشکل چیه؟ پرهام-به ویکی گفتم تا اتمام این پروژه هیچ کاری راجع به ازدواجمون نمی کنیم... ویلی-حالا کی حرف ازدواج زد...همین که همه بدونن شما نامزدین کافیه... پرهام-درک نمی کنم...این همه عجله برای چیه؟؟ ویکی-عزیزم مگه منو دوست نداری؟؟؟ پرهام-شک داری؟ ویکی-پس بهم ثابت کن...ازت توقع ندارم زود عروسی بگیریم....ولی می خوام آخر این ماه نامزدی رسمی داشته باشیم... + پرهام کلافه نگام کرد....جو سنگینی بود...دلشوره داشتم...نکنه قبول کنه...بعد از چند مین... پرهام-باشه قبول... +عین بادکنکی که بادش خالی شه منم خالی شدم...اما طبق معمول نقاب بی تفاوتی به چهرم زدم...رو به ویکی همراه با لبخند... -بلاخره دعاهای شبونت مستجاب شد...یه دستی هم به سر ما بکش...چون بزودی منم می خوام مزدوج بشم... ویکی-جدی؟چه خوب... +رو به پرهام... -تبریک می گم...امیدوارم زندگی خوبی در کنار هم داشته باشین... +بدون اینکه منتظر جوابش باشم اومدم تو اتاقم...شماره ی سامان رو گرفتم...جواب نداد...نگرانش شدم...یعنی چی شده؟!چند بار دیگم زنگ زدم،برنداشت... لباس پوشیدم اومدم بیرون یکم پیاده روی کنم...پیش بینی همچین روزی رو می کردم...کلی هم براش نقشه کشیدم...اما حالا که ویلی هم وارد بازی شده...بهتر کار نیمه تموممو انجام بدم... رو یه نیمکت نشستم...یک ماه بیشتر فرصت ندارم....باید همه ی فکرمو بزارم روی نقشم...نفرتم نسبت به ویلی غیر قابل کنترله....نمیزارم از چنگم در بره...گوشیم زنگ خورد... -کجایی تو؟؟می دونی چند بار بهت زنگ زدم؟؟ سامان-گوشیم رو سایلنت بود نفهمیدم...خوبی؟؟؟ -عالیم(جونه عمم)باز هم به کمکت احتیاج دارم... سامان-باز می خوای چی کار کنی؟؟؟به خدا اگه خطری داشته باشه،عمرا نمی زارم کاری کنی... -نه می خوام یکم آتیش بازی را بندازم... سامان-بیخیــــــــال!!!! -هستی یا نه... سامان-می خوای چی کار کنی؟؟؟ -باید ببینمت... سامان-بیا به این آدرس... -تا 1 ساعت دیگه اونجام...فعلا...+از جام بلند شدم و پیش به سوی سامان،فقط خدا،خدا می کردم قبول کنه...وگرنه باید یه نقشه ی دیگه می کشیدم... وقتی رسیدم با یه خونه ی بزرگتر رو به رو شدم...بابا اینام که خر مایَن...خودش درو باز کرد... سامان-سلام چطوری...بیا تو... -علیک سلام...خونه ی خودتونه؟ سامان-مرسی منم خوبم...پس می خواستی مال کی باشه؟ -بیخیال... +رفتم تو...یه مبل گیر آوردم و ولو شدم روش... -هنوز دنبالتن؟ سامان-آره مگه نمی بینی تو خونه زندانی شدم...اما به زودی مدارکو میدم دست پلیسو خلاص... +از جام پریدم... -فعلا این کارو نکنیا... سامان-چرا؟؟!! -یه ماه دیگه هر کاری خواستی کن...اما الان با ویلی کار دارم.... سامان-ببینم می خوای چی کار کنی؟ -نترس کار بدی نمی کنم... سامان-باز می خوای خودتو بندازی تو دردسر؟ -نه این کار آخرمه بعد مثل بچه ی آدم... +بقیه ی حرفمو خوردم... سامان-نقشت چیه؟ -با گلوی خشک حرف بزنم؟؟؟یه آبی شربتی...زهرماری... سامان-صبر کن الان برات شربت میارم... -بی زحمت یه پارچ درست کن که هی نخوای بریو بیای... +همین جور که داشت می رفت... سامان-ای رو تو برم...هــــــــی.... +5مین بعد بایه پارچ شربت برگشت....بی رو در بایستی...2لیوان شربت خوردم که عطشم بر طرف شه... سامان-خوب بگو... -ماه دیگه ویلی می خواد یه مهمونی تو همون باغی که سندشو آوردم برگذار کنه... سامان-مگه سند برای ویلیه؟ -سند که به اسم ویلیه...دست سم چی کار می کرد،نمی دونم...وسط حرفمم نپر... نقشه ی کل ساختمون رو دارم...می خواد نامزدی دخترشو اعلام کنه...اون هم با پرهام... +چشماش گرد شد... سامان-انقدر راحت میگی...یعنی اصلا برات مهم نیست؟؟!! -چرا مهم باشه؟مگه من برا اون مهم بودم؟؟بگذریم از پرهام...مرده شورشو ببرن... +خندید... -یه کینه شتری از ویلی و ویکی دارم...می خوام خودمو اون شب تخلیه کنم...می خوام یه بار دیگم کمکم کنی.... سامان-با بد کسی در می افتیم.... +کل نقشمو بهش توضیح دادم... سامان-اصلا حرفشو نزن..می دونی با این کارت ممکنه جونتو از دست بدی؟ -ببین من کلم بوی قرمه سبزی میده...وقتی یه کاریو بخوام انجام میدم...چه تو کمکم کنی...چه نکنی... سامان-من نمی زارم... -تو غلط می کنی...اگه خیلی نگرانمی کمکم کن...نترس هیچی نمیشه... سامان-اگه شد؟ +به چشماش خیره شدم..یه لبخند زدم... -مهم اینکه که دلم آروم می گیره....هیچ وقت به ظاهر آدما توجه نکن.... سامان-بیشتر از این شرمندم نکن...همین جوریشم کلی تو خطر انداختمت...دیگه نمی خوام بلایی سرت بیاد...می فهمی؟ -نترس سگ جون تر از این حرفام...ببینم حالا تو چه علاقه ای داری منو بکشی؟؟؟ سامان-اگه ازت خواهش کنم....میشه بی خیال شی؟ -بهتر این کارو نکنی...چون شرمندت میشم....بزار آخرین کار گروهیمون هیجانی تموم شه...هستی؟ +از جاش بلند شد...کلافه راه می رفت... سامان-قبول ولی خودم این کارو انجام میدم... -نه دیگه...اصل اینه که خودم انجام بدم...قبول؟ +بی هوا بغلم کرد...ابروهام ناخداگاه رفت بالا... سامان-می ترسم...می ترسم از اینکه از دستت بدم...می ترسم یه روزی از این کارم پشیمون بشم... -بهت اطمینان میدم هیچ اتفاقی نمی افته... سامان-باشه قبول... +کلی ذوق زده شدم...یه مشت کوبیدم تو شکمش... -دمت گرم پسر کلی حال دادی... +دولا شد شکمشو گرفت... سامان-ای تو اون روحت... -ببین من زیاد نمی تونم از خونه برم بیرون...ممکنه ویلی برام بپا بزاره...بیشتر کارمون رو با تلفن انجام میدیم...آهان راستی چند تا رقصنده می خوام....باید تمرین داشته باشیم...برو یه ورقو کاغذ بزرگ بیار..




مطالب مشابه :


عکس های مدل کیف و محافظ موبایل

مرکز دانلود موبایل و مدل کیف و محافظ موبایل ، عکس مدل { رمان تاپ } برای همه ی




The Cleaner 9.0.0.1116 محافظ سیستم

,اطلاعات عمومی و دانلود دانلود رمان برای موبایل و کامپیوتر ; جایگاه لینک های ویژه




Animated Screensaver Maker 3.2.3 - طراحی اسکرین سیور

,اطلاعات عمومی و دانلود دانلود رمان برای موبایل و بیش از 50 مورد محافظ صفحه نمایش، 6




رمان اگه گفتی من کیم7

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان بعد از یک ماه خودت محافظ خودتی




آموزش طراحی ناخن همراه با عکس (ناخن های تیله ای)

مرکز دانلود موبایل و از لاک محافظ برای اتمام دانلود.موبایل.نرم افزار.اس ام اس.رمان




آموزش طراحی ناخن همراه با عکس (ناخنهای روزنامه ای)

مرکز دانلود موبایل و یک لایه محافظ لاک بر روی ناخنتان { رمان تاپ } برای همه ی




تضمین سلامتی با 7 آبمیوه شفابخش

مرکز دانلود موبایل و پرانرژی و محافظ عضله { رمان تاپ } برای همه ی اونایی که




دانلود نرم افزار مدیریت سیم کارت!+دانلود!

نیاز دانلود هر آنچه جامع برای انجام کلیه امور بخرید و طرح های ویژه سیم




جدیدترین عکس های نانسی عجرم خواننده محبوب

سایت تخصصی موبایل اس ام اس عاشقانه Sms Love برای موبایل. گذاری دو پرنده در جایزه ویژه




برچسب :