رمان عشق شیطان 8
یامان
به خود در آینه نگریست و سعی کرد چهره ی قدیمی اش را به یاد آورد.نفس
عمیقی کشید و بوی اتاق هلنا را به ریه هایش فرستاد.به یاد آورد که هرگز طعم
عشق را نچشیده بود.به خودش حق داد که چرا نمیتواند آیین را درک کند که
برای برگرداندن معشوقه اش به دنیا هرکاری میکند و هیچ سدی در مقابلش
نیست...بار
دیگر زخم قدیمی قلبش زنده شد.هزاران بار تاسف خورد که چگونه خودش را به
شیطان فروخت.واقعا به چه قیمتی حاضر شد اینکار را بکند؟چرا حرف شیطان را
باور کرده بود؟چرا اینقدر ضعیف بود که باور کرد راست میگوید؟دستانش
را بالا آورد و مقابل چشمانش نگه داشت.چقدر سیاه شده بود.دست به چه
کارهایی زده بود؟از خود میپرسید یعنی یک معامله ی مسخره سرنوشت من و همه ی
مردم دنیا رو تغییر داد؟تنها داراییم از زندگیم ازم گرفت؟مادرم ازم گرفت...چیزی
گلویش را فشرد.بغض نبود.اشک نبود.فریاد نبود.عجز و ناتوانی بود.انجام
دستورات بی چون و چرای صاحب جهنم بود که این عجز را در تک تک سلول های بدنش
ماندگار کرده بود...بیاد
آورد روزی که تازه از مدرسه ی جادوگری فارغ التحصیل شده بود.بیست سال سن
داشت.با تمام شوق و ذوق با بهترین نمرات راهی خانه شد اما با مادر مریضش
روبرو شد و تمام امید و آرزوهایش را که در ذهنش ساخته بود برباد رفت.تمام
دار و ندارش را خرج درمان مادرش کرد اما حکیم ها از درمان وی ناامید شدند.بیادآورد
آخرین باری که به چشمان آبی مادرش خیره شد و به او قول داد که راهی برای
نجاتش پیدا خواهد کرد.آخرین باری که سرش را روی پاهای مادرش گذاشت و
گریست.اخرین بوسه ی مادرش بر پیشانیش را بیاد آورد.کف
اتاق زانو زد.این خاطرات این اشتباهات ابن معامله لعنتی کی قرار بود دست
از سرش بردارد؟مرگ را ترجیح میداد.هیچ دوست نداشت جانشین فرشته ی نفرین شده
ی آتشین روی زمین باشد.دوست نداشت فرزند خوانده ی شیطان باشد.دوباره
خاطراتش به ذهنش هجوم آورد.آن شب که در جنگل تاریک نزدیک کلبه به درخت
کهنسالی تکیه داد بود و به دنبال راه حل میگشت قافل ازاینکه شوم ترین راه
حل ممکن به سراغش می آمد.مردی شیک پوش با چشمان سرخ درمقابلش ظاهر شد.با احتیاط چوب جادوگریش را از آستینش بیرون کشید و به سمت مرد نشانه گرفت.ابلیس-نترس حامین...من برای کمک به تو اینجام...حامین-برای چی میخوای بهم کمک کنی؟چه کمکی؟ابلیس-من کاری میکنم که مادرت خوب بشه.حامین-چطور؟ابلیس-من قدرت های خاصی دارم.فقط کافیه زیر این ورق رو امضا کنی؟حامین بی فکر پر مرد را گرفت و امضا کرد.هنگام امضا کردن رگ های دستش بیرون زد.ابلیس
پوزخند زد و ناپدید شد.حامین با عجله به سمت خانه حرکت کرد.مادرش را دید
که به گل های سرخ خشک شده ی دم در آب میدهد و با دیدن حامین به سمتش می آید
اما متوجه اسبی نشد که با سرعت به سمتش می آمد و او را به گوشه ای پرتاب
کردمادرش را در حالی که غرق در خون بود در آغوش گرفت.خواست از مرور خاطراتش دست بکشد اما ترجیح داد که ادامه دهد.پس از خاکسپاری مادرش ابلیس درمقابلش ظاهر شد و حامین خشمگین به او نگریست و غرید:تو لعنتی!تو کشتیش!تو کی هستی!ابلیس قهقهه ی شیطانی سر داد و گفت:من به قولم عمل کردم.مادرت خوب شد اما مرگ دست من نیست.حامین-تو من و فریب دادی.ابلیس-این
چیزی از قرارداد رو تغییر نمیده.تو از این به بعد برده و نماینده ی من روی
زمین هستی.و اسمت یامان خواهد بود.چیزی بنام عشق و خانواده را نخواهی
شناخت.
آیین که چشمانش را گشود خود را مقابل آبشاری یافت.فریاد زد:من از آب متنفرم!همش آب!اینجا دیگه قراره چی پبداکنم!حتما یک گرگینه که کلکسیون تکمیل شه.احساس گرسنگی میکرد.تیر و کمانش را برداشت و سه عدد ماهی شکار و کباب کرد و خورد.به درختی تکیه داد و چشمانش را بست.چقدر احساس خستگی میکرد...تازه چشمانش گرم شده بود که صدایی شنید-آیین آیینچشمانش
را باز کرد و هلنا را در مقابلش یافت.با ناباوری به او نگریست.لب هایش
تکان میخورد اما صدایی ازش خارج نمیشد.هلنا با انگشتش اشاره کرد و به سمت
تکه چوبی که راهی به پشت آبشار داشت حرکت کرد و آیین پشت سرش به راه افتاد.فضای پشت آبشار هم رودخانه بود.هلنا پبراهن سفید بلندی به تن داشت که آستین هایش از حریر بود.آیین با دلتنگی به او مینگریست.هلنا کوزه ی قرمز و سیاه رنگی را که بر رویش علامت های عجیبی حک شده بود را برداشت و پر از آب کرد و گفت:تشنته!بنوش...آیین چشمانش را گشود.از خواب پریده بود.به امید اینکه همه چیز واقعیت باشد به اطراف نگریست اما خبری از هلنا نبود.فریاد زد:لعنتیکنجکاوی
دست از سرش برنداشت و تصمیم گرفت که به پشت آبشار برود.شاید هلنا پیام
خاصی داشته است.به آرامی از روی چوب خیس و سبز رنگ رد میشد.چوب پر از جلبک و
بسیار لیز بود.بالاخره به آنجا رسید.احساس کرد چقدر هوا گرفته است به
اطراف نگاه کرد و همان کوزه را یافت.-خودشه!با همون حکاکی خاص...هلنا تو میخوای به من چی بگی آخه؟سر در نمیارم.کوزه را در آب فرو کرد وقتی از آب پر شد مقداری از آب را نوشید احساس
کرد سرش گیج میرود و چشمانش تیره و تار شد.کوزه از دستش افتاد و تکه تکه
شد.زانو زده بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و چشمانش را فشار میداد.با گذشت زمان درد سرش قطع شد به آرامی چشمانش را باز کرد در آغاز تار میدید اما بعد از مدتی دیدش واضح شدتمام
اطراف پر از حباب های ریز و درشت بود درانتهای غار حباب های کوچکی برق
مبزدند.آیین به دقت وارد بکی از حباب های بزرگ شد.در هوا معلق بود و به سمت
حباب های کوچک حرکت میکرد.وقتی
نزدبک تر شد سه سنگ درخشان را در سه حباب کوچک دید هر کدام را برداشت و
سپس با حرکات موزون حباب را به سمت خشکی هدایت کرد سپس با شمشیرش حباب را
ترکاند و به روی زمین افتاد.سنگ ها را در پارچه گذاشت.شش سنگ را پیدا کرده بود تنها یک سنگ باقی مانده بود تا هفت سنگ کامل شود و هلنا را به زندگی بازگرداند.لباس
هایش را درآورد و حمام کرد...از سرمای آب آرامش غیرقابل وصفی وجودش را فرا
گرفت ماهی ها دورش جمع شده بودند و پوست پولکیشان بدن آیین را قلقلک مبدادازاینکه خودش به استقبال مرگ میرفت احساس گنگی پیدا کرده بود.فکر میکرد چه سرنوشت مسخره ای دارد.وقتی حاضر شد بار دیگر با زمزمه ی "آلبروشون تیشن"ناپدید شد!
با دیدن درختان انبوه دراطرافش خدا را شکر کرد که دیگه از دست آب راحت شده است!چقدر
برایش این مکان آشنا بود.صدای زوزه ی گرگ ها و ریزش قطرات باران تکرار بود
یک تکرار غم انگیز... .بی هدف راه رفتن برایش سخت بود دنبال چه میگشت؟با
چه نشانه ای باید ادامه میداد؟بعضی
اوقات خسته میشی از همه چیز...از همه کس...دنبال راه فرار میگردی اما پیدا
نمیشه.حکم زندگیت ادامه دادنه.جلو رفتن و روبرو شدن با اتفاقات خوب و بد
زندگیت تنها راه ممکن میشه.به
همان دره رسید.دستانش را روی لبانش کشید و چشمانش را بست و سعی کرد تمام
ان لحظات را بیاد آورد.اشک هایش سرازیر شد و زمزمه کرد:دوست دارم هلنا...صدای
غرشی میخکوبش کرد.چرخید و ببر سیاهی را درمقابل خود یافت که به او نزدیک
میشد.هیچ عکس العملی نشان نمیداد ببر به او نزدیک شد و دورش چرخید و بو
کشید بعد با یک حرکت ناگهانی آیین را زمین زد و رویش آمد و صورتش را
لیسید.آیین احساس میکرد قفسه ی سینش تحمل وزن ببر را ندارد اما از ترس
نمیتوانست حرکت کند.بحظه ای تصمیم گرفت اعتماد کند.دیگر چشم هایش رنگ ترس نداشت.ببر به آیین خیره شد و آیین زمزمه کرد:تیزچنگال!تیز
چنگال بلند شد و غرش کرد و به راه افتاد و آیین هم به دنبالش حرکت کرد.راه
زیادی را طی کردند دیگر از جنگل و سرسبزی خبری نبود.علف های سوخته و
درختان خشکیده تنومند دیده میشد.تیزچنگال مقابل درختی ایستاد و غرید.آیین
با کنجکاوی به اطراف نگریست اما کسی را ندید.دستی برشانه اش نشست.سرش را برگرداند و استاد را دید.استاد میخندیدآیین-من و ترسوندین!استاد-نگفته بودی که یه ناجی داریآیین-ناجی؟استاد به تیز چنگال اشاره کرد و گفت:عقب بایستچوب
جادویش را از آستینش بیرون کشید و با زمزمه ی وردی درخت را اتش زد اما آتش
رنگش مدام تغییر میکرد و سرانجام پودری بر زمین باقی ماند و چیزی درخشان
نظرش را جلب کرد.آیین خاکسترها را کنار زد و سنگ هفتم را بیرون آورداستاد-امشب وقتشه.ماه کامل میشه و باید کار و تمومش کنیم آیین.البته!تصمیم خودته.میدونی که زنده نمیمونی.آیین طوری به چشمان استاد زل زد که استاد فکر کرد شاید دروغ بگوید اما لحن صریح آیین این فکر را از ذهنش پاک کرد.آیین-من خیلی وقته حاضرم.باید چیکار کنم؟استاد-باید به زادگاه هلنا برگردیم.وقت زیادی نداری.نیمه شب باید کار و یکسره کنیم.آیین به سمت تیزچنگال رفت و دستانش را روی زانوانش گذاشت و خم شد و گفت:مرسی بابت کمکت رفیقتیز چنگال باز غرید و آیین به سمت استاد رفت و دستش را گرفت و ناپدید شد.
آیین روی تخته سنگ بزرگ کنار کلبه ی چوبی متروکه نشسته بود و به ماه خیره شده بود وسعی داشت کل زندگیش را مرور کند.از
دوران کودکی تنها به اتش کشیده شدن پدر و مادر بی گناهش آن هم زنده زنده
را بیاد می آورد که منشاء حس انتقام در وجودش بود.بیاد مادربزرگش افتاد
نمیدانست کجاست و چکار میکند.یاد اولبن روز ملاقاتش با هلنا افتاد همان
دختر گستاخ و جنگجویی که او را شکست داداستاد از کلبه بیرون آمد و دیگ پر از مایع قرمز رنگی را روی آتش گذاشت و آیین را صدا کرداستاد-سنگ هارو بدهآیین اطاعت کرد و سنگ هارا داد و استاد همه را درون دیگ انداخت و زیر لب چیزی را زمزمه کرداستاد-دستت بده به منآیین
کف دستش را سمت استاد گرفت و استاد با چوب جادویش وردی را زمزمه کرد و کف
دست آیین را به شکل صلیبی برید و آیین از درد لب هایش را گاز گرفت و صدای
چکه چکه کردن خونش در گوشش پیچیدخنجری را برداشت و تیغش را آغشته به مایع کرد استاد-حاضری؟آیین-بلهاستاد-خنجر باید به قلبت فروکنیآیین
نفس عمیقی کشید و خنجر را از دست استاد گرفت.چشمانش را بست و صورت هلنا در
مقابل چشمانش ظاهر شد .سر خنجر را را روی پوستش حرکت داد و با یک حرکت آن
را در قلبش فرو کرد و بر روی زمین افتاد و خون بدنش را احاطه کرداستاد انگشترش را از دستش درآورد و خون رویش را پاک کرد و در تکه ی پاره شده ای از لباس آیین قرار داد و در جیبش گذاشت.با چوب جادویش خون ها را پاک کرد و مقبره ی یخی برای آیین درست کرد و او را در دل خاک سپرد
یامان بالای تپه ای ایستاده بود و به اتش کشیده شدن شهری را تماشا میکرد که یکی از سربازان به او نزدیک شد-اربابیامان از اینکه او یکی از لذت هایش را به هم زده بود عصبی به او نگریست-عفو کنید اربابم.از قصر پیک فرستادند گویی مقبره یخی پرنسس هلنا درحال آب شدن است.یامان مضطرب شد اما فرصتی برای خشمگین شدن نداشت-همه به کاخ برگردینوردی
را زمزمه کرد و در محوطه ی قصر ظاهر شد.با قدم های تند و سریع خود را به
کاخ رسانید.وقتی به تالار رسید اخرین بلور یخ ذوب شد و هلنا چشمانش را گشود
و چندبار پلک زد اما توانی را در بدنش حس نمیکرد و درحالی که یامان پوزخند
میزد ازحال رفت-ارباب چرا همین حالا کارش تموم نمیکنید؟یامان خشمگین به همراهش نگریست-ببخشید ارباب.قصد دخالت نداشتم...یامان-باید تاوان همه ی اضطراب های من و پس بده.باید ذره ذره آب بشه و ازبین بره...قهقهه ی شیطانی یامان در تالار طنین انداز شد...
هلنا
چشمانش را باز کرد و خواست از جایش بلند شو اما دستانش و پاهایش را به یک
تخت در اتاق تاریکی بسته بودند.اینقدر داد و هوار کرد اما فایده ای نداشت
او حبس شده بود.احساس تشنگی و گرسنگی دست از سرش برنمیداشت چشمانش را
بست.ساعتی نگذشته بود که در باز شد و یامان با پوزخندی بر لبانش وارد اتاق
شد.نور چشمانش را اذیت میکرد .یامان-به به!اسیر خوشگل من چطوره؟دستانش را روی گردن هلنا میلغزاند و هلنا تقلا میکرد و فریاد میزد:به من دست نزن عوضییامان-میدونی که الان همه چیز در کنترل منه!خدا شیطان جانشین خودش روی زمین قرار داده!هلنا-قسم میخورم خودم با این دستام بکشمتیامان-فکر کردی نمیدونم که هبچ قدرتی نداری؟هلنا-برای انتقام قدرت لازم نیستیامان
با چشمان سرخش به هلنا خیره شد و راه تنفسی او را بست.هلنا سرفه هایش
شدیدتر و دهنش پر از خون شد و یامان از این صحنه لذت میبرد.سرانجام به این
درد پایان دادیامان-مقاومت نکن.تو اسیر منی.کاری میکنم از برگشتنت پشیمون بشی.یامان از اتاق خارج شد که اشکان یکی از نمایندگانش ظاهر شد. تعظیم کرد اشکان-اربابم...یامان-کاری داری اشکان؟اشکان-نمیخواین برای مهمونی امشب کسی رو انتخاب کنین؟یامان-برای چی؟اشکان-از نظر من پرنسس حاضر کنین و به عنوان همراه بیارینش تا همه به عمق پیروزیتون پی ببره!یامان-اینقدر حرف نزن.کار دارم..یامان
بی توجه به قیافه ی عجیب اشکان به اتاقش رفت تا به کارهایش برسد اما ذهنش
بدجور درگیر پیشنهاد اشکان بود .او راست میگفت این کار میتوانست به پیروزی
اش مهر تایید بزند پس وارد ذهن اشکان شد و دستور داد به اتاقش بیایداشکان-بله ارباب؟یامان-هلنا رو برای امشب حاضر کنین.زیباترین همراه باید باشه.فهمیدی؟اشکان-بله ارباب.
کسی
در اتاق را باز کرد.مرد چشم ابرو مشکی که ردای سیاهی بر تن داشت و به
راحتی میشد حدس زد یکی از مقامات کاخ باشد.دست و پایش را آزاد کرد-بلند شو.باید بری.بهش آب و غذا بدین.حمام ببرینش و بهترین آرایشگر ها و لباس و آماده کنید.امشب ارباب رو همراهی میکنه...کلمه ی "ارباب" در ذهنش طنین انداز شد و خشمگین ترش کرد اما میدانست مقاومت فایده ای نخواهد داشت...
به
خود در آینه مینگریست.چقدر تغییر کرده بود.پیراهن تنگ مشکی براق به تن
داشت که نیمی از بالا تنه و کمرش لخت بود.موهای مشکی بلندش را بالای سرش
بسته بودند.آرایش چشمهایش او را خواستنی تر کرده بود و ظرافت بدنش همه را
مجذوب میکرد.در باز شد و یامان با کت و شلواری سورمه ای وارد شد که پوزخند را بر لبان هلنا آورد-این لباسی که پوشیدی برای قرن های آیندس!یامان-مگه
نمیدونی برای من زمان و مکان بی ارزش شده؟من به تمام جهان و در تمام عصر
ها حکومت میکنم.این گستاخی رو به حساب خواب عمیقت میزارم.یامان
به سمت هلنا آمد و کمر هلنا را گرفت و به سمت سالن هدایتش کرد.هلنا از
تماس دستان سرد یامان به بدنش معذب بود و یامان از داشتن این پیروزی پوزخند
میزد.به پله ها رسیدند که همه ی حاضرین تعظیم کردند.هلنا به همه ی آن ها
مینگریست و چهره های اشنا و غریبه را از نظر میگذراند.یامان در جایگاه خاص خود نشست و دو نگهبان هلنا را در مقابلش به زانو درآوردندیامان-این
جشن تنها یک دلیل داره.پیروزی بی نظیر ما.ما به همه ی عصر ها حکومت
میکنیم.من از این پیروزی اسیری زیبا و دست نیافتنی نصیبم شد.پرنسس هلنا...هیاهو در سالن پیچید.همگی یک صدا جام های شرابشان را بالا آوردند و گفتند"زنده باد شیطان و فرزندش"یامان دست راستش را بالا آورد که هیاهو در سالن فروکش کرد.-هلنا بیا و دست من و ببوسهلنا با نفرت به او نگریست و تکان نخورد.یامان درد را در سرش پیچاند که جیغ او سکوت سالن را شسکت و پوزخند را به صورت حاضرین آورد.-زودباشین.بیارینش بالا.میخواد دستم ببوسه.سرباز ها او را نزدیک آوردند و مقابل یامان به زمین پرت کردند-نکنه میخوای من و بکشی؟وای!صدای
خنده سالن را پر کرد و یامان دستش را مقابل هلنا آورد اما هلنا ان را پس
زد که یامان بار دیگر درد را در تک تک نقاط بدن هلنا ایجاد کرد و هلنا را
نقش بر زمین کرد.یامان با پایش ضربه ای محکم به پهلوی هلنا زد-بلند شو قدرت مطلق.بلند شو نشون بده هنوز هم میتونی از خودت دفاع کنی..مادر عزیزت ملکه آرمیتا اومده ببینتتهلنا
برگشت و در ته سالن مادر زخمی اش را دید که با کمک دو نگهبان روی پاهایش
ایستاده بود.اشک در چشمانش حلقه زد.مادر عزیزش را اسیر کرده بودند و شکنجه
میدادند.تمام توانش را جمع کرد و روی دوپایش ایستاد و سیلی محکمی به یامان
زد و صورت یامان را سوزاند-ضعیف کشی میکنی؟جرعت نداری مبارزه کنی؟لعنت به توو به صورت یامان تف انداخت.یامان پوزخند زد و گفت:دستم ببوس تو که دوس نداری مادرت بمیره؟هلنا به مادرش خیره شد که سرش را به معنی نه تکان میداد.به یامان نگریست و دستش را گرفت و بوسیدیامان چوب جادویش را به سمت ملکه آرمیتا نشانه گرفت و با زمزمه ی وردی مادر هلنا را مقابل چشمانش کشتجیغ
هلنا سالن را پر کرد به سمت مادرش دوید اما نتوانست مادرش را برای آخرین
بار در آغوش بگیرد درد در تمام بدنش پیچید حتی نمیتوانست نفس بکشد تنها زیر
لب زمزمه میکرد "مادر مادر مادر..." چشمانش سیاهی رفت و بی پناه روی سنگ
های سرد سالن از حال رفت...
روزها
و شب های زیادی میگذشت.تقریبا پاییز تمام شده بود و دنیا به استقبال دانه
های برف میرفت.هلنا در اتاقش حبس شده بود اما در این روزها تنها روی تخت
مینشست و به آسمان خیره میشد.صدای باد را که میشنید دوست داشت چون باد رها
باشد.اشک نریخته بود همه را در خود نگه داشت و بغض سنگینی را در گلویش مهار
میکرد اما صدای شکستن و خورد شدن غرورش در دنیا طنین انداز شده بود.به
خودش لعنت میفرستاد.نمیفهمید کجای کارش اشتباه بود و چه سهل انگاری کرد که
مردم دنیا اسیر شیطان و جادو شدند.چطور در پیشگویی ها نوشته بودند او
پیروز میدان است اما اینک او اسیری بیش نبود.نمیدانست واقعیت موجود سرنوشت
است یا تقاص اشتباه هایی که مرتکب شده است.لب
به آب و غذا نمیزد در این چند ماه ها بارها به دلیل لجبازی از حال رفته
بود و فرد غریبه ای او را با جادو درمان میکرد.ظرف غذایش را که دست نخورده
مانده بود کنار در گذاشت و بار دیگر به خواب پناه برددشت
سرسبزی مقابلش بود.پدرش را میدید که مادرش را در آغوش گرفته است و به سمتش
می آید.پدرش بی هیچ حرفی سر تا پایش را برانداز کرد و گفت:تو لباس عروس
زیباتر از همیشه ای.اومده دنبالت برو پیشش...کسی تکانش میداد و او را از خواب بیدار کرد.ندیمه ای بالای سرش بود-بلند شو.دستور دادن امشب حاضر شی و نزد یکی از مقامات بروی-کی؟برای چی باید برم؟-سوال ممسخره ای بود.برای خوشگزرانی.بلند شو.زود باش.آرزو میکرد تا قبل از نیمه شب بمیرد.او به کس دیگری جز آیین تعلق نداشت.درک نمیکرد این کار بدون عشق چه لذت و معنایی دارد...صدای
زنگ ساعت نشان دهنده ی نیمه شب بود.هلنا حریر سفیدی به تن داشت که حسابی
معذبش میکرد و روی تخت نشسته بود.در باز شد و مرد قد بلند با چشمهای عسلی
وارد اتاق شد.هلنا به چشمانش زل زد و او گستاخانه براندازش کرد.هلنا را در
آغوش گرفت و سرش را در گودی گردنش فرو برد و به صدای تند نفس های هلنا گوش
سپرد.دستان
هلنا را به آرامی بست تا تقلای او را مهار کند و وحشیانه او را بوسید.با
یک حرکت حریر را پاره کرد و او را روی تخت هل داد و رویش خیمه زد.صدای باز شدن در یاعث شد تا یه در خیره شود و با ترس بایستد و به چشمان به خون نشسته یامان بنگرد-اربابم...-تو با اجازه ی کی به اموال من دست درازی کردی؟-اربابم من...-خفه!گمشو بیرون.یامان
به صورت خیس و قرمز هلنا نگریست و به آرامی دستان هلنا را باز کرد.به
لیوان آب اشاره کرد و پر از آب شد و به هلنا داد.بعد ملحفه را روی هلنا
کشید و به چشمانش خیره شد و از اتاق بیرون رفت.هلنا
تمام شب خواب آن چشم های آبی خوشرنگ را دید.هرچه فکر میکرد بیاد نمی آورد
یامان چشمهای آبی داشته باشد.چشم های یامان همیشه سرخ بود!
چشمانش
را باز کرد و ملحفه را دور خودش پیچید و یه سمت بالکن رفت .بیاد مادرش
لبخند تلخی زد لحظه ای شب قبل را بیاد آورد و آن سوال در ذهنش پیچید.باید
میفهمید واقعیت چیست پس به سمت کمد رفت و شلوار تنگ جیر و بلوز مردانه ای
به تن کرد.
به
سمت در رفت که دو نگهبان اتاقش را بیادآورد.لحظه ای فکر کرد و در را باز
کرد.سرباز ها با دیدن او به هم نگاه کردند و بازو های هلنا را گرفتند تا وی
را به اتاق ببرند اما او با زانویش به نقطه ی حساسشان ضربه زد و بعد مشتی
نثارشان کرد که بیهوش شدند.سرباز ها را به اتاقش برد و چاقوی جیبی یکی را
برداشت و با دقت از اتاقش خارج شد
راهرو
های طولانی قصر را طی کرد.چند سرباز در راه پله ها ایستاده بودند که هلنا
سر دوتایشان را بهم کوبید.اما نمیدانست چهار سرباز دیگر که دوره اش کرده
بودند را چیکار کند.موهایش را پشت گوشش برد و به دقت به ان ها نگریست و سپس
به سمتشان حمله ور شد
با
پایش ضربه های محکمی به شکم دو سرباز روبرویش زد و چاقو را زیر گلوی یکی
از آن ها گرفت که چاقو غیب شد وقتی برگشت یامان را دید و به چشمانش خیره شد
سرباز-ارباب میخواست فرار کنه
اشکان-باید تنبیه بشه
یامان
غضبناک به اشکان نگریست و طوری که فقط او بشنود گفت:واس دیشب ناراحتی که
نصیبت نشد احمق؟چطور جرعت میکنی وقتی من جایی هستم نظر بدی.بعدا حسابت
میرسم ه*ر*ز*ه
بعد رو به سربازان کرد و گفت:نمیخواست فرار کنه.دنبال جواب سوالش بود که گرفت.برش گردونید به اتاقش.
اما
هلنا هیچکدام از حرف هایشان را نفهمید و فقط به چشمان سرخ یامان نگاه
میکرد.حتی نفهمید که سربازان بازویش را گرفتند و به سمت اتاقش بردند.غرق در
افکارش بود.نمیدانست چرا دیشب چشمان یامان ابی بود.به رنگ آسمانی که دیگر
مردم رنگش را بیاد نمی آوردند
نفهمید کی روی تختش نشست وقتی به خودش آمد بعد از ظهر شده بود.خیره به زنی که وارد اتاق شد نگریست
-این
دعوت نامه جشن بالماسکه ی شماست.امشب ساعت هشت.مهمانی در کاخ مرمر برگزار
میشه و لباس مخصوص شما ساعت شش براتون حاضره.اما شرط شرکت شما در این جشن
پنهان موندن هویت شماست.به هیچ وجه ممکن ماسکتون بر ندارید و خودتون معرفی
نکنید وگرنه تا آخر عمر در این اتاق خواهید ماند
زن از اتاق بیرون رفت و هلنا مات و مبهوت به دعوت نامه در دستش نگاه میکرد.سرانجام بی توجه ملحفه را روی خودش کشید و خوابید.
از
صدای پرنده ای که روی پنجره اش نشسته بود بلند شد و سمت پرنده رفت و و
دستش را دراز کرد تا روی دستش بنشیند و نوازشش کرد و گفت:کوچولو تو از کجا
اومدی؟برو خونت...
با اشتیاق به پرواز پرنده نگاه کرد و راهی حمام شد
از
حمام که بیرون آمد لباس پولکی قرمز رنگ با ماسک قرمز با طرح های طلایی روی
تختش بود.لباس را برداشت و پوشید.موهای بلند و خیسش را شانه کرد و
بافت.احساس شادی میکرد بعد از مدت ها در اتاق بودن یک مهمانی سرحالش میکردماسک
را روی صورتش گذاشت و از اتاق بیرون آمد.نگهبانی او را تا کالسکه ی مخصوص
همراهی میکردند.وقتی سوار کالسکه شد اولین چیزی که به ذهنش امد آیین بود.در
ذهنش آیین را دید که روبرویش نشسته بود و لبخند میزداز
فکر آیین که بیرون آمد به چشمان یامان فکر کرد.و در آخر نتیجه گرفت که یا
فرد شب قبل یامان نبوده و یا خیالاتی شده بود.با صدای شیهه ی اسب به خودش
آمد و از کالسکه پیاده شد.کارت
دعوت را به نگهبان داد و وارد سالن شد.سالن با چراغ های توپکی سیاه تزئین
شده بود.روی میز بزرگی جام ها از نوشیدنی های مختلف پر میشدند.میز دیگری پر
از شیرینی های مختلف بود که بویشان فضا را پر کرده بود.در سمت چپ سالن ارکستر بزرگی ملودی های تندی مینواختند و در وسط سالن مهمانان رقص های عجیبی میکردند.به
سمت میز نوشیدنی رفت و جامی را برداشت.خواست کمی بنوشد که بوی عجیبی حس
کرد به درون جام نگاه کرد و جام از دستش افتاد و تکه تکه شد و رنگ سرامیک
قرمز شد.مردی به سمتش آمد و گفت:حالتون خوبه بانو؟هلنا خواست بپرسد شما خون مینوشید؟ اما بیاد آورد که کاملا باید طبیعی رفتار کند و گفت:سرم گیج رفت.معذرت میخوام.نوشیدنی گرم ندارن؟مرد
به خدمتکار دستور یک قهوه ی داغ داد و از هلنا دور شد.هلنا مسیر رفتن مرد
را دنبال کرد اما در سیل جمعیت گم شد و با صدای شیپور به تقلید از دیگران
تعظیم کرد و به یامان خبره شد.با خودش گفت:این مرد و نمیشه با یامان مقایسه
کرد.شیطان صفت بی همه چیزمیخواست
هرچه فحش بلد است را به او بدهد که یامان با ان چشم های سرخ سحرآمیزش به
او خیره شد و پوزخند شیطانی تحویلش داد و سخنرانی اش را شروع اما هلنا
مبهوت چشمانش شده بود.در
وسط سالن آتشی برافروختند و باردیگری رقص و پایکوبی شروع شد.اما هلنا
واقعا احساس خستگی میکرد.دوست داشت کمی برقصد ولی کسی را نمیشناخت و تنها
گوشه ای از سالن مشروب مینوشید.تمام
نوازنده ها دست از نواختن برداشتند و تنها صدای پیانو و ویولن زیبایی
درسالن نواخته میشد و هلنا عصبی تر از همیشه جام سوم مشروب را برداشت که
گرمای دستی را حس کرد.همان مرد در مقابلش ایستاده بود و جام را به آرامی از
دست هلنا گرفت و روی میز گذاشت-معلومه که کسی رو نمیشناسین.اسمتون چیه؟-ترجیح میدم کسی ندونه کیم-باشه.موردی نیست.افتخار رقص با شما رو دارم؟هلنا
با تردید دستانش را در دستان مرد گذاشت و در آغوشش فرو رفت.احساس بدبختی
میکرد.حتی لحظه بخاطر حس دلسوزی یامان و دعوت او به مهمانی از عصبانیت سرخ
شدرقص تندتر شد و هلنا به چشمان مرد که از زیر ماسک معلوم بود خیره شد.آبی نفتی تیره بود.ناخودآگاه گفت:چه چشمان زیبایی دارینمرد خندید و با مهربانی به او نگاه کرد و گفت:زیاد بهش خیره نشین.چون سحرآمیزه-من دیگه باید برگردم دیرم میشه-من نمیتونم همراهیتون کنم.کدوم کاخ میرین؟-متاسفم...ممنون.خداحافظهلنا برای بار اخر به ان چشم ها زل زد و از کاخ خارج شدهوای
بیرون سرد بود و باد میوزید.چون قبل از تمام شدن جشن قصد رفتن کرده بود
مجبور شد چند دقیقه منتظر کالسکه ی مخصوصش بماند.درطول راه به تنها چیزی که
از ان مرد بیاد داشت فکر کرد.راست میگفت.آن چشم ها سحرامیز بودند و از
افکار هلنا بیرون نمیرفتند.
به
کاخ که رسید با بی میلی وارد اتاقش شد.و لباسش را در آورد و در کمد آویزان
کرد و تصمیم گرفت قبل از خواب به حمام برود.آب گرم خستگی را از تنش بیرون
کرد.آماده ی خواب شد و خواست به تختش برود که صدای در امد.
با
شک و تردید به در نگاه کرد.هیچوقت کسی برای دیدن او در نمیزد!درضمن دو
نگهبان هم داشت پس که بود.به سمت در رفت و در را باز کرد.نمیتوانست شرایط
را تحلیل کند
-شما نباید اینجا باشین.شما نباید من و تعقیب میکردین.اصلا شما کی هستین؟
-اسم من حامینه.خوشبختم
ماسکش را برداشت و هلنا بهت زده به او نگاه کرد
-یامان!تو ... من.... ها؟
<
مطالب مشابه :
دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ
رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه لینک دانلود آهنگ Dance Agian. لينک
رمان عشق شیطان 8
رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه
رمان ببار بارون53
رمان اسیر عشق. رمان عاشق رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه
برچسب :
دانلود رمان اسیر شدگان عشق