عشق وسنگ 1
به نام خداوندی که در لابه لای اوراق زندگی ام کلوم زیبای دوست داشتن و عشق ورزیدن را پنهان نمود.
تورا دوست دارم و به همه خواهم گفت
به نیمی که گذر کرد به شب
به شب هایی که درخشید یه شب
به شب و روشن و پاک و به سپیدار بلند
به پرستو که غمگین ترک کند لانه خویش
به همه خواهم گفت
به شرابی که به پیمانه ی تو میرقصید
تو را مست کند شب همه شب
من به هر کوچه که تو میگذری
کوچه هایی که پر از خاطره هاست
و به همه خواهم گفت
تورا دوست دارم
-وای خدا. اه زود باش دیگه.
امروز نتیجه های کنکور و اعلام میکردن الانم منتظرم تا بلاخره این اینترنت یه ذره سرعتش بره بالاتر بلکه بشه این نتیجه ی بی صاحابو ببینم. اییییییش..... مثل این که داره درست میشه وای خدا دستو پام یخ کرده الانه که باز پس بیفتم من نمیتونم نگاه کنم که .......
-بهزاد ........ بهزااااااااااد
در اتاق یهویی باز شد و بهزاد و مامانو الیاس با چهره های نگران پریدن توی اتاق.
الیاس- چی شد؟قبول نشدی که این طوری جیغو داد راه انداختی ؟
-نه. دستوپام یخ کرده نمیتونم ببینم. بهزاد تو بیا ببین.
از رو صندلی بلند شدم تا بهزاد بیاد بشینه و ببینه چه گندی زدم. وای خدایا اگه قبول شده باشم قول میدم دیگه کسی رو زیاد اذیت نکنم. زیاد اذیت نمیکنم ها ولی یکم که دیگه عیبی نداره.آااااخ مثل این که باز سرعتش اومده پایین اههههههه.
به چهره بهزاد خیره شدم انگار اونم استرس داشت چون با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. بهزاد دایی کوچیکم بودم که فقط دوسال ازم بزرگتر بود و از دادشمم باهاش بیشتر صمیمی بودم چون مثل خودم شرو شیطون بود ولی باوجود این درک خیلی بالایی داشت برای همین همیشه برام حکم یک مشاور خوبو داشت. چشم از بهزاد برداشتم و به الیاس خیره شدم. موهای خرمایی،چشمای عسلی،قد بلندو چارشونه ولی برخلاف چهره خوشگلو جذابی که داشت رفتارش گاهی اوقات خیلی جدی و خشک میشد که این اخلاقش به آقاجون خدابیامرزم رفته بود برای همین منو بهزاد بهش میگفتیم عصا قورت داده چون الیاس چهار سال از من و دوسال از بهزاد بزرگتر بود ولی با این وجود قلب خیلی خیلی مهربونی داشت و گاهی اوقاتم خیلی بهم دلگرمی میداد مثل همین الان که داشت با یه لبخند مهربون نگام میکردو با نگاش بهم میگفت من میدونم تو قبولی پس آروم باش.با صدای بهزاد به سمتش به سمتش برگشتم.
بهزاد- یسنااااااا..... کجایی؟ بیا اومد صفحش.
-نه من نگاه نمیکنم خودت نگاه کن بهم بگو.
رفتم رو تختم نشتم تا اصلا صفحه لب تابو نبینم. بعد چند ثانیه که برام مثل یه قرن گذشت بهزاد رو به من کرد و گفت
بهزاد- امسال سال اولت بوده ولی عیب نداره از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه پس هنوز دوبار دیگه وقت داری عزیزم.
-یعنی .......
دهنم باز مونده بود و اشکام همینطور روی گونم سر میخوردن و میومدن پایین. به مامان نگاه کردم که داشت با ناباوری به منو بهزاد نگاه میکرد. الیاس به سمت لب تاب رفت تا خودش چک کنه. بعد این که یه نگاه به صفحش انداخت برگشت و با تعجب به بهزاد نگاه کرد. بهزاد هی واسش چشم و ابرو میومد فهمیدم بازم این بهزاد موزمار یه کلکی سوار کرده ولی اگه راست گفته باشه چی؟ هی یسنا چته؟ پاشو قوی باش و خودت نگاه کن و مطمئن شو. از جام بلند شدم و با قدم های محکم به سمت میزم که روش لب تابم بود رفتم. بهزاد وقتی دید دارم میام بلند شدو روبروم وایستاد.
بهزاد- کجا؟چی رو میخوای ببینی ؟
-من تا خودم نبینم باورم نمیشه.
بهزاد- نخیر من نمیذارم ببینی. باز الان فشارت میفته من حوصله پرستاری ندارم.
-حالا نه که تو همیشه مواظب منی. برو کنار قول میدم حالم بد نشه.
بهزاد- پس چی؟ همیشه عمه نداشتت میاد کمکت میکنه.....
با این سخرانی که راه انداخته بود فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسش هست برای همین سریع از زیر دستش رد شدم پریدم رو صندلی و زل زدم به صفحه لب تاب و بلند بلند برای خودم خوندم
-یسنا فرهمند شماره ..... رتبه .... رشته پزشکی.....دانشگاه تهران......
ها ... این چی نوشته؟ من قبول شدم اونم پزشکی دانشگاه تهراااان؟ یه جیغ بنفش از خوشحالی کشیدم و پریدم بغل مامان.
-وای مامان قبول شدم . باورت میشه؟
مامان- اره مامان جان چرا باورم نشه. ولی مگه بهزاد نگفت قبول نشدی؟
تازه یاد بهزاد افتادم که چه نامردی کرده از بغل مامان اومدم بیرون و برگشتم طرف بهزاد. ولی هرچی دروبر اتاقو نگاه کردم نبود. فهمیدم از حواسپرتی من استفاده کرده و جیم شده. سریع از اتاق اومدم بیرون و از پله ها سر خوردمو دوییدم تو حیاط. مثل این که به موقع رسیده بودم چون داشت آروم از پله های حیاط پایین میرفت تا بره بیرون. منم یواشکی طوری که متوجه نشه پشت سرش رفتم.وقتی بهش رسیدم با دوتا انگشتم زدم به شونش. سرجاش سیخ وایستاد ولی برنگشت.دست به کمر رفتم روبروش وایستادم و خیره شدم به چشماش.
-که هنوز دو بار دیگه فرصت دارم آره؟
بهزاد- آره عزیزم اصلا ناراحت نباشیا خودم این دفعه کمکت میکنم تا با رتبه خیلی خوب دفعه قبول شی. میدونم یه ذره کند ذهنی و به من نرفتی ولی چه میشه کرد دیگه خواهر زادمی باید کمکت کنم.....
از این همه پروییش قرمز شدم اونم که فهمید اوضاع بدجور قرمز سریع از زیر دستم رد و شدو به سمت در دویید. منم نامردی نکردم دمپاییمو در آوردم و به طرفش پرت کردم ولی درو بستو دمپایی به در خورد و چون محکم پرت کرده بودم و نزدیک در بودم دمپایی برگشت و خورد تو ساق پام و جیغم رفت هوا.
-آیییییییییییییی.... بهزااااد الهی خدا بگم چی کارت نکنه پام داغون شد.
تا یه ربع همین جور وسط حیاط نشسته بودمو آه و ناله میکردم. اما دریغ از یه نفر که بیاد حال مارو بپرسه ببینه مردم یا زندم. البته حقم داشتن چون دیگه به این کارای منو بهزاد عادت کرده بودن. آخرم خودم لی لی کنون رفتم دمپایی و برداشتم و آروم آروم به سمت خونه رفتم. خونمون یه خونه ویلایی با یه حیاط بزرگ بود.از در ورودی که وارد میشدی یه راه سنگ فرش بود که آخرش میخورد به پارکینگ و کنارشم پله میخورد میرفت بالا و میرسد به در ورودی خونمون که قهوای سوخته بود . کنار ه های این راه پر بود از بوته های گل سرخ و درخت بید مجنون که یه منظره خیلی خیلی خوشگلو درست کرده بود. این خونه مال آقاجونم بودکه بهد از مرگش رسید به تنها فرزندش یعنی بابام. بابامم که مدیر یه شرکت معماری بزرگه این خونه رو دوباره درستش کرد تا بشه توش زندگی کرد آخه تا قبل از اون خیلی درب و داغون بود. این درختای بید مجنونم از همون زمان تو این خونه بود و بابام از اونجا که خیلی به گل و گیاه علاقه داشت درختا رو قطع نکرد.
مامان-یسنااااااا...... کجایی گلوم پاره شد بس که صدات کردم زود باش آیلین کارت داره.
تا اسم آیلین اومد باقی راه و دوییدم رفتم تو خونه و خودم و به تلفن رسوندم.
-الو. سلام. خوفی؟
آیلین در حالی که هق هق میکرد گفت
آیلین- سلام. خوبم. وای یسنا بگو نتیجت چی شد؟
تازه یاد نتیجم افتادم و با آبو تاب براش گفتم
-وای آیلی من پزشکی تهران قبول شدم اونم با رتبه ... تو چی؟
قبل از این جواب بده دوباره گفتم
-البته تو با این گریه هات معلومه چی شده دیگه. ولی عیب نداره عزیزم ایشا... سال دیگه دوباره کنکور میدی و با رتبه خیلی بهتر قبول میشی. یه وقت غصه نخوری ها من خودم از جون و دل کمکت میکنم .....
همینطور داشتم براش سخرانی میکردم و مثلا دلداریش میدادم که ناراحت نباشه. یهویی جیغ زد
آیلین-وااااای سرم رفت. بسه دیگه چقدر حرف میزنی. اتفاقا قبول شدم اونم پزشکی دانشگاه تهران با رتبه.... .
حالا این دفعه نوبت من بود که جیغ بکشم و بگم
-آیلی یعنی من تو باهم تو یه دانشگاهیم. مثل این که خدا نمیخواد ما از هم جداشیم. حالاچیزی شده که داشتی گریه میکردی؟
آیلین-جدی؟طفلک من که باید تو پرحرف و دوباره تحمل کنم.ااااااه.... . بعدشم نخیر هیچی نشده گریه خوشحالی بود.
-ایششششش خیلیم دلت بخواد حتی من افتخار بدم یه کلوم باهات صحبت کنم.
آیلین-فعلا که دلم نمیخواد. ببین مهری جونت(مامانش) داره صدام میکنه.فعلا
-Ok. فعلا.
تلفنو گذاشتم سرجاش و رفتم آشپزخونه پیش مامان.
مامان- چی شد آیلین کجا قبول شده؟
-من و آیلین باهم یکجا و یه رشته قبول شدیم.
مامان- ا چه جالب.....
احساس کردم مامان زیاد خوشحال نیست برای همین ازش پرسیدم
-چیزی شده احساس میکنم زیاد خوشحال نیستین؟
مامان که داشت ظرف میشست شیر آبو بست و به طرفم برگشت.
مامان- راستش فکر کنم بابات با رفتنت مخالف باشه. آخه میدونی که بابات روی این مسائل یه ذره تعصب داره.
-یعنی چی؟ یعنی میخوایین از یه موقعیت به این خوبی دست بکشم؟
مامان-وا... من که زیاد مخالف نیستم. ولی شاید بابات مخالفت کنه.
با ناراحتی گفتم
-ولی من باید راضیش کنم.
مامان سری تکون داد و دوباره مشغول کارش شد. منم یه صندلی بیرون کشیدم و نشستم. اگه بابا مخالف باشه پس بابای آیلین هم صد در صد مخالفه.من و آیلی از دبستان باهم بودیم. خانواده هامون باهم رفت وآمد داشتن و باباهامونم مثل برادر بودن برای هم. از بچگی هر کاری که من و آیلین باهم میخواستیم انجام بدیم باید یکشونو رازی میکردیم چون اگه یکشون رازی میشد یکی دیگم رازی بود . پس فکر کنم الانم باید همین کارو میکردیم. ولی چه جوری؟ با وقت نسبتا کمی که ما داریم باید یه نقشه حساب شده بکشیم.
مامان- میگم چطوره امشب به مناسبت قبول شدنتون خانواده آقای مهر آذین (خانواده آیلین) و دعوت کنیم؟
-فکر خوبیه...
مامان- باشه پس برو به آیلین خبر بده. راستی به بابات خبر قبول شدنتو دادی؟
-نه. با این چیزایی که شما گفتی ترجیح میدم رو در رو بهش بگم تا عکس و العملش و ببینم.
مامان- باشه. هر جور راحتی.
از جام بلند شدمو آروم آروم رفتم سمت پله ها. طبقه بالا اتاق منو بهزاد و الیاس بود. بهزاد با ما زندگی میکنه چون مامان بزرگم تو سن پیری باردار شده بود و یه ذرم قلبش ناراحت بود برای همین سر زایمان مرد. البته مامانم خیلی بهش گفته بود که خطرناک و بچه رو بندازه ولی مامان بزرگم میگفت این هدیه خداست. آقاجونم که عاشق مامان بزرگ بوده 6 ماه بعد از اون مرد.مامانم چون دختر بزرگ بوده مجبور شد بهزادو بیاد پیش خودش نگه داره. دوسال بعدشم که من به دنیا اومدم. در اتاقمو باز کردمو رفتم سمت موبایلم. یه اس به آیلین دادم و گفتم شب بیان خونه ما. بعد از ده دقیقه جواب داد و گفت
آیلین- به مهری گفتم میگه باعث زحمت میشه.
نوشتم
-چه زحمتی بابا. شب منتظرتونیم
آیلین- ok .فعلا
گوشیمو گذاشتم سرجاش و از اتاقم اومدم بیرون. درو که بستم یه نگاه به در اتاق الیاس که سمت چپم بود انداختم و به طرف اتاقش رفتم. اتاق من دقیقا وسط اتاق الیاس و بهزاد قرار داشت.محکم درو باز کردم و وارد شدم. الیاس پشت میزش نشسته بود داشت یه چیزایی رو تو برگه مینوشت. الیاس وکالت خونده بود و تازگیا فارغ و التحصیل شده بود و یه دفتر کوچیک برای خودش باز کرده بود.
الیاس- بدون در زدن که میای تو اتاق انگار نه انگار که این جا هم کسی هست الانم که زل زدی به من داری با اون چشات قورتم میدی.
اینا رو در حالی که پشتش به من بود داشت میگفت. رفتم رو تختش نشستم و با بیخیالی گفتم
-اتاق دادشم. به توچه؟
خودکارشو گذاشت رو میزو برگشت و زل زد تو چشام.
-چیه خوشگل ندیدی؟
از جاش بلند شدو اومد کنار من روی تخت نشست. هنوزم تو چشمام زل زده بود.
الیاس- هیچ وقت فکر نمیکردم آجی کوچولوم یه روز اینقد بزرگ بشه.
یهو منو کشید تو بغلش و موهامو ناز کرد.
الیاس- نکنه بری تهران دادشتو فراموش بکنی ها؟
-نه بابا. کی جرئت داره عصا قورت داده رو فراموش کنه؟
خندیدو یه نیشگون کوچولو از بازوم گرفت. منو از بغلش آورد بیرون و موهامو بهم ریخت.
الیاس-شیطون...
-الیاس؟
الیاس- جانم؟
-مامان میگه شاید بابا با رفتنم مخالف باشه.
الیاس- اتفاقا منم میگم شاید مخالف باشه. چون بابا رو که میشناسی اخلاقای خاصی داره؟
-خب من چی کار کنم؟من نمیتونم این موقعیت و از دست بدم؟خودت که میدونی من چقدر عاشق پزشکیم. تازه آیلینم مثل من پزشکی تهران قبول شده اگه بابا مخالفت کنه پس بابای اونم مخالفه.
الیاس- حالا من تا اونجا که در توانمه سعی میکنم بابا رو رازی کنم.
-مرسی داداشی
پریدم و از لپش یه بوس محکم کردم.
بهزاد- به به به خوشم باشه خوشم باشه باز چشم منو دور دیدین ورپریده ها... برگشتمو به بهزاد نگاه کردمو گفتم
-تو هیچی نگو که هنوز دلم از صبح پره ها.
بهزاد- به من چه. خودت خودتو میزنی من باید تاوان پس بدم؟
بلند شدمو افتادم دنبالش
بهزاد یه جیغ زنونه کشید و گفت
بهزاد- وای دد باز رم کرد.
و پا گذاشت به فرار. سریع رفت تو اتاقش درو بست.
-عیب نداره. بلاخره که میای بیرون برای ناهار.
بهزاد- نه کی گفته؟
-من تو شکمو رو میشناسم.
بهزاد-راست گفتیا. جون بهزاد این دفعه رو بیخیال شو قول میدم دیگه زیاد اذیتت نکنم.
-تو از این قولا زیاد دادی. من کوتاه بیا نیستم.
بهزاد- ببین من که قدقد میکنم برات تخم طلا میذارم برات بزارم برم؟
-نه عزیزم چرا تو بری خودم میفرستم بیرون.
دیگه حوصله کل کل باهاشو نداشتم برای همین راهمو گرفتمو رفتم پایین کمک مامان چون الانا دیگه بابا هم میومد.
ادامه دارد.....
مطالب مشابه :
دانلود رمان عشق وسنگ-جلد اول
نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی
عشق وسنگ 1
عشق وسنگ 1. به نام خداوندی که در لابه لای اوراق زندگی ام کلوم زیبای دوست داشتن رمان عشق و
عشق وسنگ 27
بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 27 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان عشق وسنگ{جلد اول}9
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق وسنگ دانلود رمان های بسیارزیبا
عشق وسنگ 2-67
بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-67 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان عشق وسنگ 2-64
بـــاغ رمــــــان - رمان عشق وسنگ 2-64 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان عشق وسنگ{جلد اول}24
رمان عشق وسنگ{جلد اول}24 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات دانلود رمان های بسیارزیبا
عشق وسنگ 2-50
بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-50 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
برچسب :
دانلود رمان عشق وسنگ