رمان شاه پری حجله(پایانی)
«شاه پری گویا فراموش کرده ای هر دو نفر ان ها پیر هستند و از پس کارها به خوبی یک جوان مثل غلام بر نمی ایند. در واقع اگر غلام پیشنهاد
ما را قبول کند من وقت بیشتری را صرف بیمارانم می کنم.»
پیشنهاد شهرام را پذیرفتم. بنابراین شهرام بعد از مشورت با مادرش از غلام درخواست کرد که مدتی پیش ما بماند و در کارهای مربوطه به مادرش و همچنین من کمک کند. پدر شهرام که فقط گاهی به عنوان سرکشی به منزل ما می آمد با این امر مخالفت کرد و گفت: «صلاح نمی دانم پسر جوانی در خانه تنها بماند.»
حق با پدر شهرام بود. به زودی مادر شوهرم به منزل خودش که ویلای بزرگ در شهر رامسر بود می رفت، اما شهرام به هیچ عنوان زیر بار نمی رفت و اصرار داشت غلام بماند.
و ما مجبور بودیم به خواسته شهرام احترام بگذاریم و حرفش را بپذیریم.
به ایین ترتیب غلام در تک اطاقی که گوشه باغ قرار داشت زندگی مجردی و ساده ای را شروع کرد. مادر شوهرم مقداری وسیله قدیمی از زیرزمین درآورد و به غلام سپرد. یک گلیم کهنه، یک چراغ علاءالدین و سماور نفتی قدیمی که نمونه اش را قبلا در کلبه پدرم دیده بودم.
هر صبح لیست خرید منزل را با مقداری پول به غلام می سپردم. در کار خرید تقریبا وارد بود.
«غلام! این قبضهای آب و برق و تلفن را ببر بانک و پولشان را واریز کن.»
«غلام! امشب مهمان داریم، باید سنگهای کف سالن شسته شود، در ضمن میوه و شیرینی هم باید بخری. سر راه هم یک سر برو به مطب به آقا بگو سفارش شام به رستوران حوض طلا بدهد. در ضمن فراموش نکن موقع برگشتن کت و شلوار خردلی آقا را از اتوشویی بگیر.»
صبح دیگر غلام را صدا می زدم: «غلام امشب، جشن سالگرد ازدواج من و آقا است. برو قنادی بید سرخ بگو خانم رادمنش کیک قلب طلایی را سفارش داد. بگو غروب باید کیک حاضر باشد. بیعانه لازم نیست. با آقا حساب کتاب لازم دارد. بعد برو خیاطی شیک، این فاکتور را که نشان بدهی خودش می داند کدام لباسم را باید بدهد. بگو همان لباسی که از جنس اطلس بود، رنگش شیری است. مراقب باش اشتباهی نیاوری. در ضمن یادآوری کن شب عید نزدیک است و لباسهای دیگرم را حاضر کند.»
«غلام!»
«بله خانم.»
سر راه که می روی سری به جواهری آقای الماس نشان بزن و بگو خانم دکتر گفت: «امانتی مرا توسط شاگردت به منزل بفرست.»
«خودم بگیرم خانم؟»
«نه غلام، شاگردش می آورد، تو باید زود برگردی خانه، غروب مهمانها سر می رسند من دست تنها هستم. باید همه چیز مرتب باشد.»
غلام می رفت و می آمد. در باز می کرد و در می بست. پیغام می آورد و می برد، کار منزل را به تنهایی انجام می داد، انبوهی ظرف می شست و کف آشپزخانه را خشک می کرد. میوه ها را می شست و در اختیار من می گذاشت تا در ظرفهای گران قیمت چینی بچینم.
شهرام غرغر می کرد: «مگر نگفتم لازم نیست تو کار کنی. چرا هنوز نرفتی آرایشگاه؟»
«غلام تنها است شهرام.»
«خودم کمکش می کنم. تو نگران نباش. پس این مشهدی حسن کجا رفته؟»
«بیچاره پیرمرد هم از پا در آمد. باید یک خدمتکار دیگر هم بگیریم.»
شهرام هر دو دستم را در دستهایش گرفت. چشم در چشمم زمزمه کرد: «برای اینکه این دستها همیشه سفید و ظریف بماند حاظرم خودم هم به خدمتکاری در بیایم. چشم عزیزم یک خدمتکار دیگر هم برایت می گیرم.»
نه ماه از مدت حاملگی ام می گذشت. شهرام هول بود. می خندیدم: «من می خواهم زایمان کنم، تو چرا دست و پایت را گم کرده ای؟ در ثانی فعلا وقت دارم. باید چند روز دیگر هم صبر کنیم.»
به اطاق بچه می رفت و دور خودش می چرخید: «من دیگر طاقتم تمام شده شاه پری! از حسرت شنیدن گریه نوزادی که مال تو باشد، که سینه تو را مک بزند و شیره وجود تو را بخورد چندین شب است که خواب به چشمم راه نداده ام.»
وسایل مورد نیازم را در یک ساک دستی گذاشتم. چند دست لباس خواب به رنگهای مختلف، مسواک و حوله، پوشک و لباس زیر به اندازه کافی، آینه و لوازم آرایشم را که هرگز فراموش نمی کردم.
مادر شوهرم فورا به تهران آمد. پدر شوهرم چند گوسفند از قبل سفارش داده شده را به دست غلام سپرد تا کاه و یونجه بدهد. خواهر شهرام از لحظه ای که قدمم را از منزل بیرون گذاشتم فیلمبردای کرد تا دقیقه ای که وارد اطاق عمل شدم. شهرام سیگار می کشید و همراه با نگاه پر اشکش خواهش کرد اجازه بدهیم وارد اطاق عمل بشود.
«غیر ممکن است خانم دکتر! ما نمی توانیم روی مقررات پا بگذاریم.»
بعد رئیس بیمارستان که احترام خاصی برای من قائل بود شهرام را قانع کرد نه تنها حضورش ضروری نیست بلکه دیدن لحظه عمل جراحی برای روحیه اش مضر هم می تواند باشد.
قدم به راهروی اطاق عمل گذاشتم.
«شاه پری!»
نگاهم را دریغ نکردم: «جانم شهرام.»
هیچ نگفت. ولی ای کاش گفته بود به خدا می سپارمت.
به راستی ثروت و عشق مکمل یکدیگر بودند تا من و شهرام روز به روز فاصله بیشتری با پروردگارمان بگیریم. پروردگار، پروردگاری که لطفش تمامی آرزوهای ما را برآورده کرده بود. همان پروردگاری که شبهای نیاز دست به سویش دراز می کردیم و ملتمسانه خواسته هایمان را طلب می کردیم. همان پروردگاری که در آخرین لحظات طناب دار را از گردن من جدا کرد. همان که عاشقش بودم. همان که یادش زندگی را برایم بی ارزش می کرد.
آه ... که انسان ... کافی است به خواسته هایش برسد ... آن گاه ...
****************
صدای شهرام را شنیدم که آهسته صدایم زد: «شاه پری!شاه پری جان!»
فقط تلاشم باعث شد که بتوانم لای چشمانم را باز نگه دارم. شهرام را دیدم که بالای سرم ایستاده بود.
«شهرام! شهرام!»
«بله عزیزم! جانم.»
اما باز نگفت خدا را شکر که خوب هستی. در عوض گفت: «بیش از آنچه که فکرش را بکنی نگران حالت بودم عزیزم.»
«بچه، بچه من کجاست.» و منتظر جواب لحظه ای ساکت چشمانم را روی هم گذاشتم. لحظه ای بعد ... نوزادی را در آغوشم احساس کردم که با صدای بسیار ضعیفی گریه می کرد. با عجله چشمانم را گشودم. نوزادی کنارم بود و دهان را به دنبال سینه ام می چرخاند. چه قدر زیبا بود. شهرام کمک کرد تا دکمه های لباس خوابم را باز کنم.
نامش را آذرخش گذاشتیم.
بار دیگر نیز آرزوی شهرام برآورده شد. آذرخش را به منزل آوردیم. گوسفندها را جلوی پای من و آذرخش قربانی کردند. اسپند در آتش دود می شد و به هوا می رفت. جعبه های انباشته شده شیرینی خبر از مهمانی بزرگی می دادند. میوه ها به طرز مرتبی و با سلیقه مادر شوهرم همچون تپه ای کوچک گوشه سالن چیده شده بودند. روی موزها و سیب ها را اکلیل پاشیده بودند تا زیر نور لوستر ها برق بزند. منقل ها پر از زغال آماده کبابها بودند. سیخهای جگر و گوشت های قنجه بود که وارد اطاق خواب من می شد. به اصرار شهرام مجبور بودم مرتب بجوم و ببلعم.
«نمی توانم شهرام خواهش می کنم.»
«فقط همین یکی. باید فورا به حالت اولیه برگردی. می خواهم مادر قوی باشی تا عزیزم را به بهترین نحو بزرگ کنی.»
آذرخش را در تخت خودش که برای مدت کوتاهی کنار تخت من قرار گرفته بود خواباندیم. شهرام هر چند یک بار نوزاد را در بغل می گرفت و صورت ظریفش را می بوسید: «پودر زیر گردنش از بین رفته شاه پری، باید دوباره پودر بزنیم.» بار دیگر مادرش را صدا می کرد: «این بچه بیقراری می کند. فکر می کنم گوش درد داشته باشد. باید تلفن بزنیم دکتر پرنیان بیاید معاینه اش کند.»
«دست بردار شهرام جان، این بچه فقط گرسنه است.»
اما شهرام بیش از اندازه نگران مراقبت از آذرخش بود و بلاخره هم به این نتیجه رسید که باید برای آذرخش پرستار بگیرد .
پرستار جوانی بر اساس آگهی که داده بودیم زنگ در منزل را فشار داد. غلام در را گشود و پرستار برای اولین بار قدم به اطاق آذرخش گذاشت. او دختری بود حدود بیست چهار یا پنج سال که قبلا در مهد کودک مشغول به کار بود. قد نسبتا بلندی داشت. صورتش لاغر و دارای پوست تیره ای بود. با سوالهای که شهرام می پرسید و پرستار جواب می داد متوجه شدم حرفه بچه داری را می داند و باور کردم که قبلا هم کار پرستاری بچه را به عهده داشته و با این حرفه آشنایی کامل دارد. آذرخش را به رعنا سپردیم. شهرام مرتب سفارش می کرد:
«کهنه هایش باید اتو شود تا باقیمانده میکروبهایش نیز کشته شود. رعنا لباسهای آذرخش را فقط باید با صابون جانسون شستشو بدهی. موقع حمام حتما به مادرش اطلاع بده. در ضمن آذرخش باید سر ساعت شیر بخورد. به هنگام شیر خوردن مادر و بچه را لطفا به حال خود بگذار.
رعنا! هرگز نمی خواهم زیر گردن و کناره های پاهای آذرخش را خالی از پودر ببینم، همین طور پستانکش را در جایی که میکروب داشته باشد. متوجه هستی؟»
رعنا در حالی که سعی می کرد آذرخش را ساکت کند جواب می داد: «بله آقای رادمنش. نگران نباشید سعی می کنم تمام کارهای مربوطه را به نحو احسنت اجرا کنم.»
روزها و هفته ها پشت سر هم سپری می شدند. علاقه شهرام روز به روز به دخترمان بیشتر می شد.
«بیا شاه پری! وقت شیر آذرخش است.»
تازه از خواب بیدار شده بودم. شهرام آذرخش را در آغوشم جا داد. چشمهای آبی آذرخش و صورت گرد و تپل و سفیدش، مژه های بلندش و مشکی اش و لبهای قلوه ای به رنگ خون...
در سینه فشردمش و قربان صدقه اش رفتم. در حالی که تمام حواسش به مکیدن سینه ام بود، چشمهای زیبایش که درست به حالت چشم پدرش بود را بلند کرد و در چشمهای من نگاه کرد. لحظه ای سینه ام را رها کرد و لبخندی شیرین زد. قطره شیری که گوشه لبش جا مانده بود را با یک برگ دستمال کاغذی پاک کردم و دوباره سینه را در دهانش گذاشتم. هنوز نگاهم می کرد. قلبهایمان هم زمان می کوبیدند.
هر دو در کنار هم به خواب راحتی فرو رفتیم.
با صدای کشیده شدن پرده از خواب پریدم. آذرخش در خواب لبخند می زد و لای چشمهایش باز بود. کاش می دانستم چه خوابی می بیند.
شهرام با یک لیوان شیر عسل بالای سرم ایستاد و به کودکش خیره شد: «نگاه کن شاه پری درست مثل خودت خوابیده.»
«اما من هرگز خوابیدن خودم را ندیده ام.»
«حتی در فیلمهایی که گرفتم متوجه این حالت خوابیدنت نشدی عزیزم؟» لیوان شیر را از دستش گرفتم و سر کشیدم. لباس خوابم در اثر قطرات شیر لک شده بود. با احتیاط از کنار آذرخش بلند شدم و به سمت کمد لباسهایم رفتم. رعنا آهسته چند ضربه به در اطاق خواب زد: «می توانم آذرخش را به اطاق خودش ببرم.»
شهرام در حالی که قصد داشت از اطاق خارج شود خطاب به رعنا جواب داد: «هر زمان که آذرخش بیدار شود بهترین لباسش را تنش کن، می خواهم او را به پارک ببرم. کودک عزیزم دو روز است که هوای آزاد استشناق نکرده.»
رعنا با بکار بردن جمله کوتاه «چشم آقای رادمنش» به سمت اطاق آذرخش رفت. مشغول لباس عوض کردن بودم که ناگهان چشمم به غلام افتاد. روی درخت چه می کند، حتما مرا عریان دیده؟ حالا چه باید بکنم. فورا لباس را تنم کردم و پرده را به جای اولیه قرار دادم: «نه نباید به شهرام حرفی بزنم. شاید حرفم را باور نکند و پیش خودش فکرهای باطل کند. نه، نه نباید حرفی بزنم.»
از غلام شرم کرده بودم. نمی توانستم در چشمهایش نگاه کنم. هر بار که او را می دیدم خاطره آن روز که لباسم عوض می کردم مغزم را آزار می داد و عصبی می شدم.
آذرخش شش ماهه شد. دکتر پرنیان غذای کمکی برای آذرخش تجویز کرد. شهرام هر آنچه را که لازم بود تهیه کرد و در انبار گذاشت. چندین کارتن بلدین و شیر خشک. به اعتراض گفتم: «مگر قرار است قحطی شیر خشک بیاید که این همه خریده ای.» گفت: «اگر از اعتباز تاریخش نمی ترسیدم بیشتر از اینها برای دخترک عزیزم می خریدم.»
آنگاه آذرخش را درآغوش فشرد و مرتب صورتش را بویید و بوسید: «بوی تو را می دهد شاه پری. شاید به همین علت هر روز وابستگی ام به این بچه بیشتر می شود. غلام! زنگ می زنند. برو در را باز کن، فکر می کنم سفارشها رسیده باشد.»
«سفارشها؟ کدام سفارش. ما که سفارشی نداریم.»
«اوه فراموش کرده بودم بگویم، برای آذرخش یک کره اسب از نژاد عالی سفارش داده ام، فردا می فرستمش ویلای پدر، فکر می کنم هر دو دختر با هم بزرگ شوند بهتر باشد. تو این طور فکر نمی کنی عزیزم؟»
شانه هایم را بالا انداختم: «نمی دانم. میل تو برای من طعم شیرینی دارد. پس با کمال میل هر چه که باشد می پذیرم.»
باز آسمان پیراهن سیاه خال دارش را پوشید. شش ماه دیگر گذشته بود. آذرخش با تلاش من و پدرش راه رفتن را آموخته بود.
آذرخش راه می رفت و شهرام قربان صدقه اش می رفت. لذت می بردم. دخترکم روز به روز شیرین تر و زیباتر می شد.
«غلام! برو دوربین فیلمبرداری را بیاور. می خواهم امشب در مهمانی که می رویم لحظه لحظه از دخترک شیرینم فیلمبرداری کنم. رعنا پیراهن قرمزش را که کلاه دارد تن آذرخش کن. خودت هم لباس مناسبی بپوش که با لباس آذرخش هماهنگی داشته باشد. در ضمن کفشهای پاشنه کوتاه بپوش، آذرخش نوپا است و مرتب راه می رود. ممکن است پاشنه های بلند مزاحم را رفتنت بشوند.»
«چشم خانم. الساعه حاضر می شوم.»
«شهرام لباس دکولته ام چه طور است؟»
«مثل همیشه زیبا.»
غلام با دوربین وارد اطاق شد و خیره به اندام من گفت: «بفرمایید خانم، این هم دوربین، امر دیگر نیست؟»
با جمله «مراقب منزل باش»، نگاهش را از روی بدنم شکافتم.
گفت: «خیالتان راحت باشد» و رفت.
مدتی بود که چشمان غلام را پر از خون می دیدم یا شاید اگر بگویم هرزه، کلمه درست تری به کار برده ام. در هر حال از روزی که غلام لحظه ای مرا عریان دید رفتارش به کلی تغییر کرد. دلم می خواست موضوع را بتوانم به شهرام بگویم اما ... اما
ای خاک بر سر من که از خدا بیم نداشتم و از شهرام که بنده خدا بود می هراسیدم. بار دیگر غلام کفشهایم را که تازه واکس زده بود، بهانه کرد تا دوباره آنچه را که می خواهد ببیند. نه تنها از چشم غلام بلکه خودم را از چشم هیچ نامحرمی نمی پوشاندم و این موضوعی بود که در خانواده شهرام و مهمانیهایشان جا افتاده بود و اگر کسی غیر از رفتار امثال من رفتار می کرد او را امل خطاب کرده و به قول مادر شوهرم تحویلش نمی گرفتند. شاید به همین دلیل بود که من اصالت خودم را فراموش کرده بودم. لحظه ای که کفشهایم را می پوشیدم و بندهایشان را می بستم با خودم کمی فکر کردم: «تو کی هستی شاه پری؟ و کی بودی. آیا فراموش کرده ای دختر یک باغبان بودی، باغبانی زحمتکش که هر ظهر و مغرب و سحر با شنیدن صدای اذان به سوی چاه آب می رفت و وضو می گرفت. آیا صدای قرائت قرآن مادرت را فراموش کرده ای؟ صدای ناله هایش را در سحرهای ماه رمضان.
حالا کی هستی شاه پری؟»
اما آنقدر مست و غرق پول و خوشی و عشق بودم که افکارم را به تمسخر گرفتم و همه را به باد فراموشی سپردم.
صدای بوق اتومبیل شهرام و نور چراغهایش حرکت دستم را تندتر کرد با عجله در سالن را پشت سر خودم بستم و به سمت پله ها رفتم.
«خانم؟»
صدای غلام را می شناختم برگشتم و دیدم پشت سرم ایستاده است. «چرا این قدر عرق کرده ای غلام، صورتت چرا سرخ شده، چرا دستهایت می لرزد؟ بگو چه می خواهی؟»
شهرام دوباره بوق زد. عجله داشتم و منتظر نشدم غلام حرفش را بزند و برای بار دوم سفارش منزل را کردم. رعنا روی صندلی عقب نشسته و آذرخش را روی زانوها و میان دو دستش حفظ می کرد. غلام دوید و در اتومبیل را برایم باز کرد.
سوار شدم. شهرام به درب باغ اشاره کرد. غلام دوید و در را باز کرد. صدای موزیک شادیمان را بیشتر کرد. هیچ غصه ای در این دنیا نداشتم. فارغ از هر گونه غم و اندوه فقط به خوشی ها فکر می کردیم. به این که لحظات را چگونه می توانیم خوش تر بگذرانیم. به ضیافت و شکوه مهمانی فلان دوست یا همکار فکر می کردیم و اینکه هفته دیگر نوبت دوره مهمانی ما است چگونه و تحت چه شرایطی می توانیم شکوه و عظمت مهمانی را بالاتر ببریم.
چشم و هم چشمی نبود اما مهمانیها شباهت زیادی به سالن مد داشت. هر بار سعی می کردم جواهرات جدیدتری بیاویزم و لباس شیک تری بپوشم. مدل موهایم راتغییر داده و آرایشم را...
جیغ رعنا با صدای جیغ ترمز و ساییده شدن لاستیکهای اتومبیل درهم محو شد و تنها من فرصت یک لحظه بسیار کوتاه نگاه کردن پیدا کردم.
اتومبیلی با سرعت از یک فرعی پیچید و ... جیغ کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
تصادف کردیم. تازه به هوش آمده بودم. می نالیدم. شهرام را می خواستم، آذرخش را صدا می زدم. فقط یک پرستار بالای سرم بود.
«حالت چطوره؟»
«من کجا هستم؟ این جا کجاست؟ شوهرم؟ دخترم؟ شهرام و آذرخش کجا هستند؟» هیچ جوابی نشنیدم. دوباره چشمانم رابستم.
بار دیگر چشم گشودم. نمی دانم چه وقت از روز بود. نمی دانم چند روز گذشته بود. دکتر بالای سرم حاضر شد. حالم بهتر بود. با صدایی لرزان گفتم: «ما تصادف کردیم آقای دکتر،حال شوهرم و دخترم چه طور است؟»
دکتر لحظه ای مکث کرد.
«خدای من! چه اتفاقی برای شهرام و دخترم افتاده؟ نکند ... ؟ وای نکند دکتر بگوید آذرخش و شهرام ... آه نه.»
اما دکتر در حالی که ضربان قلبم را کنترل می کرد گفت: «نگران نباشید، به شکر خدا همگی جان سالم به در برده اید.»
مدتها بود که کلمه شکر را از دهان کسی نشنیده بودم.
دستم را به روپوش سپید دکتر گرفتم و تکانی آهسته دادم: «دخترم را ... می خواهم دخترم را ببینم.»
«عجله نکنید خانم. شما فردا صبح مرخص هستید.»
سرم را به سمت پنچره چرخاندم. هوا روشن بود. وقت را از پرستار پرسیدم. هنوز جوابی نداده بود که غلام وارد اطاق شد. هراسان بود. «سلام خانم دکتر چه اتفاقی افتاده؟» پرستار با لحنی نه چندان خوشایند رو کرد به غلام و گفت: «لطفا سیگارتان را خاموش کنید آقا، اینجا محیط بیمارستان است.» بعد رو کرد به من و افزود: «ساعت چهر بعد از ظهر است.» و دوباره به سمت غلام که پایین تخت من ایستاده بود چرخید و ادامه داد: «چه کسی به شما اجازه ملاقات داده؟»
دکتر در حالی که پرونده ام را مطالعه می کرد لحظه کوتاهی به غلام، سپس به من نگاه کرد و پرسید: «گویا ایشان شما را خانم دکتر خطاب کردند.»
«بله آقای دکتر، من پزشک هستم. متخصص مامایی.»
دکتر رو کرد به پرستار و گفت: «اشکالی ندارد، موقعیت بیمار مناسب است. می تواند ملاقات کننده داشته باشد. اما فقط ... »حرفش را خورد و از اطاق خارج شد. پرستار که مشخص بود هنوز عصبانیتش فروکش نکرده، جمله دکتر را کامل کرد: «اما فقط چند دقیقه.»
غلام که هنوز بوی سیگار می داد دستی به آستین کوتاه کتش کشید و گفت: «چشم فقط دو دقیقه صحبت می کنم و می روم.»
پرستار رفت. نمیدانم چرا از غلام و تنها ماندن با او وحشت داشتم. احساس می کردم نگاههایش خالی از احساس مردانه اش نیست. از چشمهای دریده و نگاه وحشی اش وحشت داشتم. پرسیدم: «چرا نفس نفس می زنی غلام؟»
با صدایی که گویی از ته چاه در می آمد گفت: «نگران حال شما هستم.»
به یاد صدای جعفر افتادم. با همین لحن تنم را به لرزه می انداخت. با همین لحن از زندگی و زنده ماندن بیزارم کرده بود.
غلام جلوتر آمد.
«چرا چشمهایت سرخ شده غلام؟»
پوزخندی گوشه لبش نشست و گفت: «این را باید از شما پرسید.»
کل منظورش را فهمیدم. یکباره از خودم بی خود شدم. با صدای بلندی گفتم: «این سرم که تمام شده پرستار، یکی بیاید این سرم را ...»
غلام وحشت زده از صدای ناگهانی من چند قدم به عقب گذاشت. پرستار هراسان وارد اطاقم شد: «چی شده خانم؟ چرا داد و فریاد راه انداختید؟ مگر نمیدانید بیمارهای دیگر احتیاج به استراحت دارند. در ثانی این سرم هنوز که تمام نشده. آقا وقت ملاقات شما هم تمام شده. بهتر است با رفتن خود بیمار را ...»
«بله خانم پرستار، من واقعا به استراحت نیاز دارم. تو هم بهتر است بروی غلام.»
غلام هرچند ناخواسته اما رفت و من لحظه ای آرامش را به دست آوردم. آن شب ساعتها در فکر رفتار مرموزانه غلام بودم و تا صبح چندین نقشه کشیدم که به چه صورت می توانم موافقت شهرام را برای اخراج غلام از منزل کسب کنم. صبح روز بعد پس از اینکه پانسمان سرم عوض شد مرخصم کردند. یکراست به بخشی که شهرام بسنری بود، رفتم. بخش سی سی یو
دستهایم روی شیشه که اطاق سسی سی یو و راهرو را از هم جدا می نمود کشیده می شد و اشک می ریختم. مدتها بود چشمانم طعم اشک را فراموش کرده بودند. به سمت اطاقی دویدو که آذرخش بستری بود. دست راست و سرش پانسمان شده بود. یک پرستار کمک می کرد تا بتواند شیرش را بخورد. دست خودم نبود، فریادی در دل کشیدم که صدایش در وجودم پیچید: «عزیزز مادر! چه بر سرت آمده؟»
باز دست به دامن خدا شدم. باز بنده محتاجی شدم و دست به دعا برداشتم.
پروردگارا! درهای رحمت تو در آخرین نفس حیات به روی بندگان تو گشوده است ولی به توبه و استغفار مجالی نیست. چنان کن که تا به خاطر استغفار مجالی داشته باشیم و سر عجز و تضرع بر خاک ساییم و عذر گذشته بخواهیم.
پروردگارا! به آن کسان که تو را خوانند با نگاه رحمت بنگر.
امروز من بنده عاجزی هستم که دوباره دست التماس و استدعا به درگاه تو گشوده ام نومیدم نساز. آمین.
دخترم نفس نفس می زد شهرام حالش وخیم تر شده بود. خودم حال خوشی نداشتم. روی پا بند نبودم. نیاز مبرمی به استراحت داشتم.
ناتوان و نالان به خانه برگشتم و یکراست به اطاق خوابم رفتم. غروب بود با اینکه سرگیجه داشتم اما صدای اذان قدرتی خاص به درونم بخشید تا بتوانم نماز مغرب و عشا را در مسجد بخوانم.
«کجا می روید خانم دکتر؟»
غلام بود که سوال کرد. لحنش دریده به نظر می رسید. گفتم: «باید به تو بگویم کجا می خواهم بروم؟»
یکه ای خورد و گفت: «نه.»
«لازم نیست بایستی و بر و بر مرا نگاه کنی. مگر نمی شنوی زنگ می زنند؟»
بی آنکه جوابی بدهد به سوی آیفون رفت و گوشی را برداشت: «بله.» و رو کرد به من و ادامه داد: «رعنا آمده، چه بگویم.»
«سوال ندارد غلام، چرا مثل انسانهای منگ رفتار می کنی؟ در را باز کن.»
«چشم خانم دکتر.»
هر بار لحن غلام پر احساس تر می شد. خشونت اما رفتار عجیبی در رفتارش پنهان بود که هر دفعه وحشت مرا از تنها ماندن با او بیشتر می ساخت.
در سالن باز شد و همین که چهره رعنا را دیدم نفس راحتی کشیدم. سلام کرد و جواب گرفت. نیازی به احوال پرسی نبود. دستها و سر پانسمان شده اش نشانگر حالش بود اما خودش ادعا می کرد چندان آسیبی ندیده و فقط نگران حال آذرخش است.
«چرا لنگان راه می روی رعنا؟»
«مهم نیست خانم،زانوی راستم ضرب دیدگی پیدا کرده. البته بیشتر به دلیل درد کمرم است.»
تواضع و فروتنی رعنا مرا به یاد لیلا می انداخت. آه کشیدم و به غلام نگاه کردم. به هیچ عنوان نمی توانستم خودم را قانع کنم این جوان ... آن لحظه نمیدانستم چه لقبی می توانم به غلام بدهم اما حالا که می نویسم با جرأت کامل می توانم لقب حیوان درنده و ناپاک را به او بدهم.
بین این جوان ناپاک و پلید و آن دخترک معصوم هیچ وجه تشابهی دیده نمی شد. گویی از یک خون نبودند. حرف مادرم هنوز در خاطرم است.
آن شب تا سحر بیدار نشستم و قرآن خواندم. دعا کردم. دستها را به جانب آفریدگار بخشنده ام به التماس دراز کردم.
به راستی آیا به بخشایش پروردگار شکی هست؟
«خداوندا یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر گناهانم را ببخشای و آرزویم را برآورده کن.»
باز شیطان را از خودم راندم و به خدا نزدیک شدم. خداوند آرزویم را برآورده کرد. شهرام برخلاف نظر دکتر روشنایی صبح را دید.
دخترم بهبود پیدا کرد.
سر بر سجاده نهادم. خدایا؛ چه بسیار پیشانی شرمسار و چهره شرمگین، که در پیشگاه تو بر خاک استغفار عرق توبه ریخته اند و بلاخره خشنود و خرسند سر از این خاک پاک برداشته اند.
پدر و مادر شهرام سر رسیدند. گوسفند قربانی کردیم. تمام باغ را ریسه کشیدیم، مادر شوهرم ترتیب جشن بزرگی را داد.
«آهای غلام! شماره تلفن عمه خانم را بگیر، باید تمام فامیل را دعوت کنم.»
خانم رادمنش و گاهی همسرش، مرتب فیلمبردای می کردند. از شهرام، از آذرخش.
«شاه پری! پس چرا نمی روی لباست را عوض کنی، کم کم مهمانها سر می رسند.»
نگاهی به لباسم کردم. تنها عیب و ضعفش استینهای بلند و یقه مناسبش بود به جورابهای ضخیمی که به پا داشتم نکاه کوتاهی انداختم و سپس متوجه منظور نگاه خواهر شوهرم شدم.
«این چه وضعی است شاه پری جان! مگر نمی دانی عمه خانم فقط منتظر یک ضعف است تا هزار حرف پشت سرت بزند.»
راست می گفت. حق با خواهر شوهرم بود. از نیش زبان عمه خانم وحشت برم داشت. به سوی کمدم رفتم لباس کوتاهی که دامن پلیسه داشت پوشیدم. جلیقه مشکی ام را روی بلوز اتو کشیده سفید پوشیدم. جورابهایم را با جورابهای شیشه ای عوض کردم. کفشهای ورنی سپیدم را که روی پاشنه هایش فلز کوتاهی از طلا داشت به پا کردم. دست بردم گره روسری ام را شل کردم. یاد زخم زبانهای عمه خانم افتادم. با حرص روسری را از سرم کشیدم. موهایم از دندانهای سنجاق رهایی یافتند و پریشانی را ترجیح دادند.
بپوش شاه پری! باز شیطان در جلدت فرو رفت. فراموش کرده ای غضب الهی چگونه محتاجت کرد. بپوش.
اما نه، با عمه خانم چه کنم. با نگاه های تحقیرآمیز فلانی و اطوارهای خانم سرهنگ چه کنم.
موهایم را سشوار کشیدم و آرایش صورتم را تکمیل کردم. سپس ادکلن زده به جمع میهمانان پیوستم. آذرخش دست به دست بین میهمانان می چرخید. عمه جان قربان صدقه اش می رفت و به غلام دستور می دادبرایش اسپند در آتش بریزد.
میزهای شام چیده شدند. بوقلمون های سرخ شده، انواع سالاد گرم و سرد، چند نوع غذای فرنگی و ...
لوسترهای مخصوص میز غذا خوری روشن شدند. انعکاس نور بر روی ظروف سیلور و شعمدانهای آب طلا جلوه میز را بیشتر کرد.
رعنا، آذرخش را به اطاق خوابش برد. چند لحظه از مدعوین اجازه خواستم تا مجلس را ترک کنم. باید آذرخش را شیر می دادم.
شهرام عصا زنان و بی طاقت گام به گام پشت سرم آمد.
«خوبیت ندارد شهرام جان، بهتر است شما در بین میهمانان حضور داشته باشی.» صدایش بین تق تق عصا پنهان شد: «دلم برای دخترکم تنگ شده شاه پری!» خنده کنان از پله ها بالا رفتیم. آذرخش نق نق می کرد. شهرام روی صندلی نشست و عصا را رها کرد. آذرخش را درآغوش کشید و بوسید.
صدای غش غش خنده های کودکانه آذرخش دلم را به ضعف می انداخت. شهرام زیر گردن آذرخش را می بوسید و دخترک برای پدر خودشیرینی می کرد و گاهی با لحن شیرینش که تازه زبان باز کرده بود کلمه بابا را تکرار می کرد.
دگمه هایم را باز می کردم که آذرخش نگاهش را به سمت سینهی من چرخاند و ذوق شیرینش دنیا را به رنگ دیگری برایم درآورد. یک خنده، صدای ذوق، رقص نگاهش بر روی سینه هایم. دیگر از این دنیا چه می خواستم.
او را در آغوش گرفتم. دست های تپل وسفیدش سینه ام را در خودش حفظ کرد. آنگاه شروع به مکیدن کرد.
شهرام نفس عمیقی کشید و گفت:« چه لذتی بالاتر از اینکه فرزند شیرینم را در آغوش همسر مهربانم می بینم. چه لذتی بالاتر از اینکه همسرم، کودکم را از وجودش سیراب می کند. عشق مادرانه ی تو واقعا دیوانه کننده است شاه پری. به تو افتخار می کنم عزیزم.» آذرخش چشم در چشمم دوخته بود. تیر نگاه مادر و فرزندی در هم گره می خورد و از آن عشقی به سمت وجود پدر باریده می شد.
و این جا بود که زانوهای من و شهرام التماس می کردند تا آنها را روی زمین بگذاریم. پیشانی محتاج سجده بود. لبهایمان آماده شکرگذاریبودند. قلب هایمان آماه پرواز به سوی آن که هیچ محبتی را از ما دریغ نکرده بود.
اما... اما افسوس که ... زرق و برق، صدای پایکوبی و موسیقی گویا تسلط بیشتری بر مغز و افکار من و شهرام داشتند.
به جای سجده شکرگذاری مستو مخمور به جمع میهمانان پیوستیم.غرق در شادی و مسرت واجبات را به دست فراموشی سپردیم.
ای لعنت... ای لعنت به فریب های دنیوی، ای لعنت به شیطان و شیطان صفتان، ای لعنت به زرق و برق که به آتش دوزخ ختم شده بود.
***
روز و شب برایمان مفهومی نداشت. دنیای خوشی، دنیای لذت، بهشت ما پول بود، تفریح و مهمانی بود، شب های ضیافت، مسافرت های خارج از کشور، زندگی ام قرین سعادت و خوشی بود.
سپیده دم یک روز بهاری بود.طراوت و لطافت گل های عطرآگین، نسیم فرح بخش زندگی، عظمت رویایی آسمان و ستاره های بی شمار بر فراز آن، جای شهرام کنار بالینم خالی بود.
« آه شهرام جان! برای برگشتنت لحظه شماری می کنم.»
مادرش در بستر بیماری بهانه ی شهرام را گرفته بود. نتوانستم همراهش به رامسر بروم. آذرخش اندکی تب داشت.
رعنا در زد:« خانم شدت تب آذرخش بیشتر شده.»
« فورا به دکتر پرنیان تلفن بزن»
با عجله به اتاق آذرخش رفتم. نفس نفس می زد.برایش درجه گذاشتم. تب شدیدی داشت. نگرانی و پریشانی اراده را از تمام اعضای بدنم گرفته بود.
« آب بیاور رعنا، نمک در آب بریز. دکتر پرنیان... با دکتر پرنیان تماس گرفتی؟ چه گفت؟»
« تا نیم ساعت دیگر خودش را می رساند.»
ناله های آذرخش دیوانه ام کرده بود. زیر لب شهرام را صدا می زدم. گویی تنها او فرشته ی نجات روح خسته ام بود.
اگر یک دکتر برای درمان روح و جسم من و آذرخش وجود داشت تنها شهرام بود و بس.
« زنگ می زنند خانم، فکر می کنم دکتر پرنیان تشریف آوردند.»
از طبقه ی بالا غلام را صدا زدم:« سریعتر در را باز کن غلام.»
صدای خواب آلود غلام در سالن پیچید:« چشم خانم.چشم»
دکتر پرنیان با عجله از پله ها بالا آمد. عذرخواهی کردم و آذرخش را روی تختش قرار دادم.
رنگ آسمان هر لحظه روشن تر می شد. دکتر پرنیان آذرخش را معاینه کرد و سپس لبخند محزونی بر لبش نقش بست.
« وضع دخترم چطور است دکتر.» وقبل از اینکه جوابی از دکتر بشنوم آذرخش را از تخت جدا و در بغل گرفتم. به سینه چسباندم تا صدای قلبم صدای قلبش را بشنود.
آذرخش سرش را روی شانه ام گذاشت و صدای ناله اش ضعیف تر شد.
« اصلا جای نگرانی نیست خانم رادمنش. تعجب می کنم. در واقع از شما که خودتان پزشک هستید توقع این همه نگرانی بیهوده را نداشتم. دختر شما...»
« دختر من چی آقای دکتر؟»
دکتر پرنیان در حالی که وشایلش را درون کیفش جا می داد گفت:« احتمالا با بیماری سرخک آشنایی دارید.»
« اما آذرخش تمام واکسن هایش را زده جناب دکتر.»
« بله متوجه هستم، به همین دلیل جای نگرانی نیست. عرض می کنم، سرخک آذرخش کاملا خفیف است. از داروی تب بر استفاده کنید.»
رعنا که تا آن لحظه به لبهای دکتر خیره شده بود نفس راحتی کشید و زیر لب گفت:« خدا را شکر»
لحظه ای احساس عجیبی به من دست دا. روحم به پرواز در آمده بود. اما به کجا، آه ... به هر کجا جز به سوی خدا، بله احساس می کردن فرسنگها از خدا فاصله گرفته ام. خدایی که بارها راه نجاتم را به برآورده ی آرزوهایم ختم کرده بود.
آذرخش با مصرف دارو به خواب سنگینی فرو رفت. خخسته و کسل بودم. به اطاقم برگشتم. لباس خوابم را پوشیدم. پرده را کشیدم تا طلوع خورشید مزاحم خواب صبحگاهیم نشود. یقین داشتم خواب سنگینی در انتظار چشم هایم به کمین نشسته است.
روی تخت دراز کشیدم. صدای نم نم باران بهاری برایم حکم لالایی را داشت. چند بار خمیازه کشیدم و آهسته چشمانم را روی هم سوار کردم.
تنها در فکر شهرام بسر می بردم. خدا می داند تا چه اندازه دلم برایش تنگ شده بود. این دل بود که برای دلش پر می کشید. کاش از حالش باخبر بودم.
مطمئن هستم او هم برای من و دخترکش بیقراری می کند.
نمی دانم چه وقت به خواب فرو رفتم.
خواب آذرخش را دیدم. خواب شهرام را، در یک ویلا کنار دریاصدای موج و پرندگان دریایی آرامشم را بیشتر می کرد. در ژرفای نگاه شهرام اخطاری می دیدم. ناگهان طوفان مهیبی برپا شد. آذرخش را دیدم که به سمت دریا می رفت. جیغ کشیدم. شهرام نبود. کمک خواستم و به سمت کودکم دوید. التماس و نیاز در جانم موج می زدو به صورت گریز ناپذیری بر سراسر وجودم استیلا یافت. چه سخت و جانفرسا خودم را به آذرخش رساندم. موجها بر صورتم زدند و آذرخش را وحشیانه از دست های من قپیدند. فریاد کشیدم:« آذرخش!»
و از خواب پریدم.
نفس نفس زنان و عرق ریزان از رختخواب جدا شدم:« غلام؟ غلام تو این جا چه کار می کنی؟ در اطاق خواب من!»
غلام به سمت من حمله کرد. وحشت سراپای وجودم را در برگرفت.همه چیز به سرعت اتفاق افتاد. گویی چرخش زمین از حرکت بازماند.ثانیه ها به تماشا ایستادند. من جیغ زدم و بلافاصله دست های غلام با یک حرکت سریع لبهای مرا به هم دوخت و صدا در گلویم خفه شد.
دست دیگرش گلویم را با شدت فشار می داد. برای رهایی تلاش می کردم. دست و پا می زدم، چشمان غلام پر از خون شده بود. رگهای گردن ویک رگ در وسط پیشانیش متورم و به رنگ کبود در آمده بود. قبضه روح شدم. روح از کالبدم فرار می کرد. چشمانم به التماسش نشستند. نفس های آخر را می کشیدم که دست غلام گلویم را رها کرد. و به یقه ی لباس خوابم گره خورد.
خدایا چه سرنوشتی انتظار مرا می کشید.
احساس خفگی قدرت را از اعضای بدنم خارج ساخته بود. دیگر در آن لحظه هر اندیشه ی وهم آلودی بی اثر بود.
پنداشتم که غلام خود شیطان است و قصد بی حیثیت کردن مرا دارد هیچ فرصتی نداستم. ناتوانی بودم که دفاع برایم غیر ممکن بود.
دست دیگر غلام در آخرین لحظات که بیهوش می شدم لبهایم را نیز رها ساخت. برای نفس کشیدن تقلا می کردم. قلبم می کوبید.
نای فریاد زدن نداشتم. تمامی علائم سکته ی قلبی صدای زنگ خطر را برایم به صدا در آورده بود. بی حس نقش زمین شدم. مرگ را بر چشم خود می دیدم.
ناله ی دردآلودی کردم و چشم گشودم:« کجا هستم؟»
شکست و اضمحلال و فروپاشی درونم را به باور سپردم. در بیمارستان بودم. یأس و نومیدی بی پایان را با چشمان بی رمقم در چشمان همسرم مشاهده نمودم. شهرام گویی هنوز در گرداب هولناک دست و پا میزد.
صدای قدم های کوتاه تندش در عرض اطاق بیمارستان دلیل رنج جانکاه درونش بود. با صدای ناله ی من به سرعت مسیرش را به سمت تخت من تغییر داد.
« به هوش آمدی شاه پری؟ آره؟ به هوش آمدی؟ حرف بزن، فقط
حرف بزن بگو چه اتفاقی افتاد. بگو شاه پری. بگو که دیوانه شدم. حرف بزن"
مشت گره بسته شهرام محکم با میز کنار تختم برخورد کرد و من تازه به خودم آمدم. با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:" غلام، غلام..."
" حرف بزن... غلام چی؟ چطور غلام... خدای من نمی توانم... نمی توانم حرف بزنم..."
بعد سعی کرد لحظه ای خودش را کنترل کند و دوباره پرسید:" چه طور غلام به اطاق خواب تو آمد"
" شهرام! غلام..." نتوانستم ادامه بدهم و زدم زیر گریه.
در اطاق باز شد و دو مامور با دستبند وارد اطاق شدند.
یکباره مهر سکوت بر زبانم کوبیده شد. شاید هم لال شده بودم. می دیدم که دستبند به دستهای شهرام زده شد اما نتوانستم حتی کلمه ای بپرسم یا...
" حرف بزن شاه پری، بگو چه اتفاقی افتاد. تو باید حرف بزنی"
اما من حتی کلمه ای لب به سخن باز نکردم و شهرام را دستبند به دست از اطاق من بیرون بردند.
منگ بودم. مستاصل و مثل دیوانه ها به در و دیوار نگاه می کردم. به پنجره و محوطه بیمارستان. شهرام را دیدم که سوار اتومبیل گشت آگاهی شد. آژیر اتومبیل به صدا درآمد. در آن لحظه هیچ نمی فهمیدم. تنها مرگ را به زیستن ترجیح می دادم.
شاید دوباره چشمانم را بستم و به خواب رفتم. شاید هم بیهوش شدم. نمی دانم. اما وقتی برای بار دوم چشم گشودم و محسن و حاجی آقا را بالای سرم دیدم. بغض کردم:" شهرام را کجا بردند"
محسن سلام کرد و پرسید:" خانم دکتر چه اتفاقی برایتان افتاده؟ آزادی شهرام تنها بستگی به حرف زدن شما دارد"
به حاجی آقا نگاه کردم. شرم داشتم. در تمام مدت زمانی که من غرق ثروت و خوشی خدا را فراموش کرده بودم حاجی آقا هرگز نامی از من نبرده و سراغم را نگرفته بود. اما امروز اورا می دیدم. امروز که گرفتار بودم؛ مثل روزهای زندان. روزهای...
" آه حاجی آقا می بینید بالاخره چه بر سرم آمد. من نابود شدم حاجی آقا"
حاجی آقا سرش را پایین انداخت و به حالت تاسف سرش را تکان داد. تاسفش هزاران مفهوم برای نافرمانی های من از پروردگارم به همراه داشت.
رو به محسن کردم و ملتمسانه گفتم:" به من بگو شهرام را کجا بردند. مگر شهرام چه کار کرده؟"
محسن نگاهش را ازچشمان من جدا کرد و در حالی که سعی می کرد لحنش را کنترل کند گفت:" راستش قانون هنوز نمی داند غلام در اطاق شما چکار داشته؟" حاجی آقا در ادامه حرف محسن آهسته افزود:
" واقعیتش را بگو محسن، شاه پری حق دارد بداند"
" کدام واقعیت حاجی آقا"
محسن به جای پدرش جواب داد:" شهرام غلام را به طرز شدیدی زخمی کرده، در واقع غلام نفسهای آخر را می کشد. در همین بیمارستان بستری شده. ممکن است عمرش دوام نیاورد حرف بزند"
" چه حرفی بزند؟"
محسن با لحنی که توام با شرمندگی بود جواب داد:" این که در اطاق خواب شما چه کار داشته"
" منظور شما این است که من با غلام..."
" من هیچ منظوری ندارم خانم دکتر. اما شما باید حرف بزنید. همه ما به شما اطمینان داریم. اما قانون شما را نمی شناسد و حتی اگر بشناسد هم به مدرک نیاز دارد. از قانون هم بگذریم شما نمی خواهید به همسر خودتان ثابت کنید که بی گناه هستید؟ همسری که به محض برگشتن از سفر با دهشتناکترین صحنه مواجه شده است؟ می دانید شهرام شما را در چه وضعی دیده؟ می دانید چه برسر غلام آورده؟ می دانید..."
حاجی آقا میان حرف محسن پرید و گفت:" بهتر است برویم. فکر می کنم این حرفها را از زبان همسرش بشنود بهتر باشد."
" صبر کنید حاجی آقا. چند لحظه صبر کنید آقا محــ..."
رفتند و در را پشت سر خودشان بستند.
سقف آسمان یکباره برسرم فرود آمد. غوغای دقیقه های پیشین که در افکارم برپا شده بود یکباره به خاموشی گرایید و سکوت محض فرمانروایی مطلق را بر جسم و جانم حاکم ساخت.
خاموش و افسرده و آرام به پرستاری خیره شدم که آماده تزریق آمپول تجویز شده ام می شد." چه بر سرت آمده شاه پری؟"
خودم زیرلب سوال می کردم و جواب می دادم:" چگونه از آن اوج عظمت و فراز به بی نهایت سقوط کردی؟ این سقوط جواب خداوند است که تمامی فرصتهای ملکوتی را به لحظه ای تحسین و تمجید دیگران ترجیح دادی."
" خانم پرستار من می خواهم یک تلفن بزنم"
" به کجا؟"
" باید به شما بگویم با کجا قرار است تماس بگیرم؟"
در حالی که سرنگ را در عضله ام فرو می کرد گفت:" البته به من نه، اما فکر می کنم باید از ماموری که مراقب شماست اجازه دریافت کنید"
سرنگ را از بدنم بیرون کشید و پنبه را بر جایش فشار داد و افزود:" شما تحت کنترل هستید می دانستید؟"
قبل از اینکه جوابی بدهم در اطاق باز شد و ماموری را دیدم که در حین انجام وظیفه قدم می زد.
همه چیز برایم روشن شدو مسأله شکل کاملا پیچیده و غامضی به خود گرفته بود. لحظات و ساعاتی بس طولانی احساس پوچی و سردرگمی عدم تعادل و توازن روحی در حالت عدم تمرکز و رکورد فکری باقی ماندم.
آسمان بهاری گریه می کرد و از اشکهایش سیلابی بر صحن محوطه بیمارستان راه افتاده بود. چمنها سردر هم فرو برده بودند تا شاید امانی بیابند. افرادی را می دیدم که به سمت آمبولانس می دویدند. چند لحظه بعد پیکر خونین بچه ای را از آمبولانس خارج کردند و روی برانکارد قرار دادند.
رعنا را دیدم. بر سر و کله خودش می کوبید. جیغ کشیدم و دخترکم را شناختم. آذرخش بود. هراسان از اطاق خارج شدم. مامور فورا راهم را بست و اسلحه اش را جلویم گرفت. دیوانه بودم که از هیچ اتفاقی هراس نداشتم. محکم دستم را زیر اسلحه اش کوبیدم و گفتم:" برو کنار، بچه ام را خونین آورده اند"
به سمت انتهای راهرو دویدم. مامور هم پا به پایم می آمد. پرستار ها هرکدام از سویی به طرفم می دویدند.
" چه اتفاقی افتاده؟ چه خبر شده؟"
پله ها را دوتا یکی پایین رفتم. آذرخش من روی برانکارد غرق خون دراز کشیده بود. تنها صدای فریاد من بود که هراس تجمع را بیشتر را می ساخت.
بالای سر کودکم رسیدم. شاه رگش پاره شده بود. صورتش، صورت سفیدش کبود شده بود. لبهایش مثل گچ؛موهایش، موهای طلایی اش روی گوشها و پیشانیش به خون آغشته شده بود. جیغ می زدم. فریاد می کشیدم. به سمت رعنا حمله کردم. یقه اش را چسبیدم. محکم تکانش می دادم. اما او فقط اشک می ریخت و می گفت:" کشتند. آذرخش مرا کشتند"
مامورها دورم را گرفتند. روی زمین افتادم. زمین را به چنگ می کشیدم و با ضربه سرم را به زمین می کوبیدم. چندین پرستار نمی توانستند کنترلم کنند.
نمی توانم، نمی توانم حالتم را بیان کنم. دنیا تیره شد. تار شد. در و دیوارش خون گریه می کرد. به حال من مادر. به حال پدری همچون شهرام.
" شهرام کجاست؟"
" در زندان."
" برای چه؟"
" قتل غلام"
" مگر غلام مرد؟"
" هنوز نه، اما دکترها امیدی ندارند"
" غلام کجاست؟"
" اطاق شماره شانزده"
زوزه می کشیدم. ناله می کردم. پیرو جوان، به حال زارم می گریستند.
اشکهایم سیلاب خون بود. بر سرو صورتم چنگ می انداختم. اگر به حال خودم رهایم می کردند قسم می خورم که همان لحظه خودم را به عزیزم آذرخش می رساندم.
اما نگذاشتند. کنترلم کردند. مراقبم بودند. داد زدم:" چه از جانم می خواهید؟ بعد از آذرخش زندگی و زنده ماندن را برای چه می خواهم؟"
اما تنها با یک جواب قانع شدم که باید زنده بمانم.
همراه بیماری که پا به پای من اشک می ریخت گفت:" زنده بمان تا انتقام بگیری. انتقام خون دخترت را"
چند بار این جمله را تکرار کردم. خون دخترم، خون دخترم. آذرخش مرا کشتند. اورا کشتند.
التماس کردم:" مرا به غلام برسانید. او می داند چه کسی دختر مرا کشته است"
به اطاقی رفتم که غلام بستری بود. از پانسمان سرو صورتش تنها چشمها و لبهایش بیرون بود. مرا می دید. اما حرف نمی زد.
پرستارها واهمه داشتند که من غلام را تکه تکه کنم. اما من، آتشفشانی آماده فوران خود را ابتدا آرام نشان دادم.
" غلام حرف بزن. تو می دانی؟ می دانی که آذرخش را کشته اند"
سرش را منفی تکان داد.
دوباره سوال کردم. چند باره سوال کردم. اما او فقط سرش را آهسته تکان می داد. تف بر رویش انداختم.
به اطاقم برگشتم. زار می زدم و اشک می ریختم. زلزله غضب خدا بود که زندگی ام را یکباره از هم پاشید.
توسط تزریق یک آرام بخش کمی آرام شدم اما هنوز چشمه اشکم جاری بود. دیگر داد و فریادی نبود. آهسته و مظلومانه اشک می ریختم.
دل سنگ کباب می شد. نه به حال زار مادری داغ دیده که همه چیزش را حتی حیثیتش را از دست داده بود، بلکه به حال آذرخش کوچولوی من که بی گناه فدایی گناهان ما شد.
همراه مامورین به زندان برای ملاقات شهرام رفتم.
چقدر لاغر و زرد شده بود. چشمانش گود رفته و زیرش به سیاهی می گرایید. لبهایش خشک و صدایش لرزان.
" شاه پری آمدی؟ آذرخش چطور است؟"
اشکم سرازیر شد. نباید حرفی می زدم. باید به زبانم قفل می زدم. گفتم:" خوب است" پرسید:" چرا گریه می کنی؟"
" برای تو عزیزم"
پوزخند زد:" عزیز تو هستم؟ نه فکر نمی کنم. اگر عزیزت بودم که خیا..."
" نه شهرام. هرگز. قسم می خورم"
آه کشید و سرش را پایین انداخت تا اشکش را نبینم. با دمپایی روی زمین می کشید. گفتم:" شهرام؟" گفت:" بگو" گفتم:" نباید شک به دلت راه بدهی" گفت:" فایده ای هم دارد؟"
" چطور ندارد"
" روزهای زندگی من به اتمام رسیده شاه پری. بگذار با افکار خودم دنیا را ترک بگویم"
پرسیدم:" مگر تو چه کردی؟ غلام هنوز زنده است. هنوز امیدی هست. غلام حرف می زند. اعتراف می کند. اثر زخم هایی که روی گردن و بدن من بجا مانده در پرونده ذکر شده، غلام متهم است. تو آزاد می شوی"
آه شهرام خنجری بود که بر دل من کشیده شد.
" نه شاه پری، دیگر زندگی هیچ مفهومی ندارد. حداقل برای من"
حق با شهرام بود. با این که هنوز تنها امیدش آذرخش را در ذهن داشت اما تمام مفهوم زندگی را در ناموس و حیثیت می دید. تصمیم گرفتم به محض اینکه از زندان خارج شدم به زندگی خودم خاتمه بدهم."
" شاه پری! آذرخش را بیاور ببینم، شاید دیگر فرصتی نباشد"
" گفتم که شهرام، غلام هنوز زنده است"
" مگر تو... مگر تو نمی دانی من چه کردم؟"
" نه نمی دانم. مگر غیر از زخمی کردن غلام..."
میان حرفم گفت:" بله، من... من نیما را کشتم"
متعجب و با حالتی ناباور پرسیدم:" تو چه کار کردی؟"
" نیما را کشتم. پسر جمشید، می شناسی که، غلام برادر لیلا نبود شاه پری، غلام فرستاده جمشید بود. او برای نابودی زندگی من و تو آمده بود"
" باور نمی کنم شهرام. مگر جمشید در زندان نبود. مگر محکوم به اعدام..."
شهرام نگذاشت جمله ام کامل شود و گفت:" جمشید از زندان گریخته بود. جمشید در فکر انتقام غلام را به منزل ما فرستاده بود تا خودش را برادر لیلا معرفی کند"
" تو ناخوشی شهرام. عرق کرده ای، می لرزی، باشد برای دفعه دیگر..."
در حقیقت فکر می کردم شهرام دچار اوهام شده، دیوانه یا شاید هم...
" شاه پری! آذرخش را می آوری؟"
نتوانستم اشکم را پنهان کنم و گفتم:" تو از جمشید انتقام گرفتی و پسرش را کشتی. جمشید هم از ما انتقام دوباره گرفت"
" انتقام دوباره؟ شاه پری حرف بزن. حال آذرخش چطور است؟"
سکوت کردم. شهرا
مطالب مشابه :
رمان دوراهی عشق و نفرت
دراین وبلاگ رمان به اون سمت رفتم ،ارمان درحال گذاشتن ظرف بزرگ میوه ای دانلود مجله pdf;
رمان شاه پری حجله(پایانی)
امشب مهمان داریم، باید سنگهای کف سالن شسته شود، در ضمن میوه و هدف منحوس و دانلود رمان
رمان عشقم باران 4
عوض کنم از این بیمارستان منحوس داشتم اب میوه میخوردم که اومد دانلود مجله pdf;
رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام)
رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام) دوشنبه ۷
رمان بهار زندگی17
اما اونقدر لرزان و گریان بودم که نصف آب میوه لباس منحوس پرهام و دانلود رمان
برچسب :
دانلود رمان میوه منحوس pdf