داستان از وفای به عهد
رییس شهربانى دولت مأمون میگوید: روزى
وارد بر مأمون شدم، مردى را نزد او بسته به زنجیرهاى گران دیدم، مأمون به
من گفت این مرد را ببر و از او کاملا مواظبت کن. مبادا از دستت بگریزد.
آنچه در توان دارى در حفظ او به کار بند. با اینکه به چند نفر سفارش کردم
او را ببرند، اما در دل با خود گفتم با این همه سفارش مأمون، جز اینکه او
را در اتاق خود زندانى کنم، چاره دیگری ندارم. به همین خاطر دستور دادم او
را در اتاق خودم زندانى کنند.
هنگامى که به خانه بازگشتم، از وضع او و علت گرفتاریاش جویا شدم، گفتم:
از کدام شهرى؟ گفت: از دمشق. گفتم: فلان کس را میشناسى؟ پرسید شما از کجا
او را میشناسید؟ گفتم: من با او داستانى دارم، گفت: من حکایت خود را
نمیگویم، مگر اینکه تو داستانت را با آن مرد بگویى.
توضیح دادم: چند سال پیش در شهر شام با یکى از حاکمان همکارى میکردم. مردم شام بر آن مرد شوریدند تا جایى که به وسیله زنبیلى از قصر حکومت پایین آمد و با یارانش فرار کرد. من هم با گروهى گریختم. در حالى که در میان کوچه میدویدم، مردم مرا تعقیب میکردند. به کوچهاى رسیدم مردى را بر در خانه نشسته دیدم. گفتم: اذن میدهى وارد خانه شوم و با این کار جان مرا نجات دهى؟ گفت: وارد شو. مرا داخل خانه نمود و در یکى از اتاقها جاى داد و به همسرش گفت: اجازه بده این مرد وارد اتاق شخصى من شود. از شدت ترس یاراى نشستن به روى زمین را نداشتم. مردم وارد خانه شدند و مرا از او خواستند. گفت: وارد هر جاى خانه خواستید شوید و همه جا را بگردید.رسیدند به اتاقى که من در آن بودم. همسر صاحبخانه بر آنان نهیب سختى زد و گفت: حیا نمیکنید، شرم نمینمایید که میخواهید وارد اتاق خصوصى من شوید؟ مردم به خاطر آن نهیب، خانه را ترک کرده و رفتند. زن گفت: نترس همه رفتند. پس از ساعتى خود آن مرد آمد و گفت: از این پس مطمئن باش. سپس در میان منزل اتاقى ویژه من قرار داد و در آنجا از من به بهترین صورت پذیرایى میشد.
روزى به او گفتم اجازه دارم از منزل خارج شوم و از حال غلامان خود خبرى بگیرم، ببینم آیا کسى از آنان هست؟ اجازه داد، ولى از من تعهد گرفت که باز به خانه برگردم!
بیرون رفتم، ولى هیچیک از غلامان را پیدا نکردم. باز به همان منزل بازگشتم. پس از مدتى، یک روز از من پرسید چه خیال دارى؟ گفتم: میخواهم عازم بغداد شوم. گفت قافله بغداد سه روز دیگر حرکت میکند. اگر خیال دارى به تنهایى به بغداد بروى، من راضى نیستم. این سه روز را هم توقف کن، سپس با آن کاروان روانه بغداد شو.
من از او بسیار عذرخواهى کردم به خاطر اینکه در این مدت نسبت به من نهایت اکرام و پذیرایى را کردهاى، ولى با خداى خویش عهد میکنم که شما را فراموش نکنم و بالاخره این خوبیها را پاداش دهم.
روز حرکت کاروان رسید. هنگام سحر نزد من آمد و گفت: قافله در حال حرکت است. من با خود گفتم این راه طولانى را چگونه بدون مرکب و غذا به پایان برسانم؟! در این هنگام، زوجهاش آمد و یک دست لباس با کفش در میان پارچهاى پیچید و به من داد. شمشیر و کمربندى را نیز به دست خودشان بر کمرم بستند. اسبى با یک قاطر برایم آورد و صندوقى که محتوى پنجهزار درهم بود با یک غلام به عطایاى خود افزودند تا آن غلام به قاطر و اسب رسیدگى کرده و براى سایر نیازمندیها آماده باشد.
هسمرش بسیار عذرخواهى کرد. مقدارى از مسافت را از من مشایعت کردند تا به کاروان رسیدم. وقتى به بغداد وارد شدم، به این منصبى که اکنون در اختیار من است، مشغول شدم. دیگر مجال نیافتم که از او خبر بگیرم یا کسى را بفرستم از حالش جویا شود و به من خبر دهد. بسیار دوست دارم او را دیدار کنم تا اندکى از خدماتش را پاداش دهم و زحماتش را جبران نمایم.
زندانى گفت: خداوند بدون زحمت شخصى را که جستوجو مینمودى در کنارت قرار داده. من همان صاحبخانه هستم. سپس شروع به تشریح واقعه نمود و جزئیات آن را توضیح داد؛ به طورى که به یقین رسیدم راست میگوید. آنگه با لحنى حزین گفت: اگر بخواهى به عهدت که جبران خدمات من است وفا کنید، من وقتى از خانوادهام جدا شدم، وصیت نکردم. غلامى به همراهم آمده و در فلان محل است. فقط او را نزد من آر تا وصیت کنم.
گفتم چگونه شد که به این بلا دچار شدى؟ گفت: فتنهاى در شام مانند شورش زمان تو به وقوع پیوست. خلیفه لشگرى فرستاد تا امنیت به شهر بازگشت. مرا همراه دیگران گرفتند و به اندازهاى زدند که تا نزدیک مردن رفتم! سپس بدون اینکه فرصت دیدن خانوادهام دست دهد، مرا به بغداد آوردند.
رییس شهربانى میگوید: شبانه فرستادم آهنگرى آوردند و زنجیرهایش را باز کردم. همراه خود او را به حمام برده و لباسهایش را عوض کردم. کسى را فرستادم غلامش را آورد. همینکه غلام را دید، به گریه افتاد و شروع به وصیت کردن نمود. من معاونم را خواستم. فرمان دادم ده اسب و ده قاطر و ده غلام و ده صندوق و ده دست لباس و به همین مقدار غذا برایش آماده نموده و او را از بغداد خارج کند.
زندانی گفت: این کار را مکن؛ زیرا گناهم نزد خلیفه بسیار بزرگ است و مرا خواهد کشت. اگر خیال چنین کارى دارى، مرا به محل مورد اطمینانى بفرست که در همین شهر باشد تا فردا اگر حضورم نزد خلیفه لازم شد، مرا حاضر کنى. هر چه اصرار کردم که خود را نجات ده، نپذیرفت.
ناچار او را به محل امنى فرستادم و به معاونم گفتم اگر من سالم ماندم، بیتردید وسیله رفتن او را به شام فراهم میکنم و اگر خلیفه مرا به جاى او به قتل رسانید، تو او را نجات بده و راه رفتن به شام را براى او هموار ساز.
فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم که گروهى آمدند و فرمان خلیفه را دائر بر بردن زندانیام نزد خلیفه به من اعلام کردند. نزد خلیفه رفتم. چون چشمش به من افتاد، گفت: به خدا سوگند اگر بگویى اسیر فرار کرده، تو را میکشم! گفتم: فرار نکرده، اذن بده داستانش را بگویم. گفت: بگو. تمام گرفتاریام را در دمشق و جریان شب گذشته را براى خلیفه شرح دادم و اعلام کردم میخواهم به عهدى که با او کردم، وفا کنم و یا اینکه خلیفه مرا به جاى او میکشد. اینک کفنم را پوشیده و آماده مرگم. یا مرا میبخشید که در این صورت منتى بر غلام خود نهادهاید یا میکشیام.
مأمون وقتى داستانم و داستان آن مرد را شنید، گفت خداوند خیرت ندهد. این کار را درباره آن مرد میکنى در صورتى که او را میشناسى. ولى آنچه او نسبت به تو در دمشق انجام داد، بیآنکه تو را بشناسد، چنین کرد! چرا پیش از این حکایتش را به من نگفتى تا پاداش خوبى به او دهم.گفتم: خلیفه او هنوز اینجاست. من هر چه از او خواستم خود را نجات دهد، نپذیرفت. سوگند یاد کرد تا از حال من آگاه نشود، از بغداد بیرون نرود!
مأمون گفت این هم منتى بزرگتر از کار اول اوست که بر تو نهاده. اکنون برو و او را نزد من بیاور.
رفتم و به او اطمینان دادم که خلیفه بدون شک از تو گذشته و به من دستور داده تا تو را نزد او برم. چون این خبر را شنید، دو رکعت نماز شکر خواند و با هم نزد خلیفه آمدیم. مأمون از گناهش گذشت و از او دلجویی کرد.
مطالب مشابه :
وفای به عهد
آیه المنافق ثلاثٌ إذا حدیث كذب و إذا یا بدكار، و وفای به عهد درباره هر كس خواه
چهل حدیث وفای به عهد
درباره ما. سلام بر بانوی آسمانی امروز اگر آسمان دل ما ابری است و اگر هوای چشمان ما بارانی است
حدیث در مورد وفای عهد
حدیث در مورد وفای عهد هيچ يك از فرائض الهى همانند وفاى به عهد نيست كه مردم با همه خواسته
وفای به عهد
آورده شده است و این اهمیت وفای به عهد را در باتقوا حدیث است که لا درباره وبلاگ. شعر
وفای به عهد
به هر حال، قرآن مجید درباره وفای به عهد زیاد سفارش كرده در حدیث دیگری رسول خدا ـ صلی الله
داستان از وفای به عهد
داستان از وفای به عهد ; این کار را درباره آن مرد میکنى در صورتى که او را میشناسى.
صبر، وفاي به عهد و عجله نشانه و علامت چيستند؟
صبر، وفاي به عهد و عجله خطبه ی بسیار زیبای حضرت ابوالفضل درباره شهیدی که حدیث
خوش قولی و وفای به عهد
مگر وفای به عهد مورد تاکید دین نیست؟ این جاست که می فهمیم، چرا در این آیه درباره وبلاگ
اهمیت وفای به عهد در قرآن و گفتار معصومین
از مجموع این آیات فهمیده میشود كه وفای به عهد در در اینجا چند حدیث را در درباره وبلاگ
برچسب :
حدیث درباره وفای به عهد