نگاهی نو به شعر نو(2): احمد کریمی حکاک

نگاهی نو به شعر نو(2)

66am3t3fmix02vgwtj1o.jpg

احمد کریمی حکاک

حرف در اين است که شعر شاملو و اخوان و فرخزاد – و مي شود گفت بسياراني ازهمزمان هاي اينان ، نسل جوانتري از نيما مثل تندر کيا و هوشنگ ايراني ، منوچهر شيباني و گلچين گيلاني ( که در شهرشما زندگي کرد و مرد )، نيز بايد حضور خود را در جامعه تثبيت کند . شعر نه تنها بايد باشد بلکه بايد حضور خود را به گروه معتنابهي از يک جامعه و اهل زبان بقبولاند ، تا زماني که نقبولانده به عرصه نرسيده و خودش را تثبيت نکرده است ، همچنانکه يک نظام سياسي نمي تواند دوام آورد اگر دستِ کم پنج ، ده ، پانزده در صد از جمعيت را با خودش نداشته باشد ( غلط يا درست ، خوب يا بد ) و آنها حاضر نباشند در راهِ خدمت به آن نظام انواع و اقسام کارها را بکنند يا به اصطلاح امروز ما بشوند عمله اکره ي يک نظام سياسي . تفاوتِ بين زورشخصي و قدرتِ سياسي در همين است : قدرتِ سياسي يک نيروي شخصي نيست بلکه به توافق يا دستِ کم تحمل گروه هائي از مردم بستگي دارد . تا زماني که اين تحمل يا مدارا يا مماشات باشد ، آن نظام سياسي پابرجاست . هنگامي که اين تحمل و مدارا و مماشات به عکس خودش بدل گرديد ، آن گروه سياسي از صحنه ي جامعه به درمي رود . درشعرهم همينطوراست : روشي که هوشنگ ايراني عرضه مي کرد براي نوجوئي ، قبوليتِ اجتماعي پيدا نکرد ، در حاليکه روش شاملو کرد ، روش اخوان کرد ، روش فرخزاد کرد . چرا چنين شد ؟ زيرا هرکدام از اين ها خوشه چينان زيرکِ ميراثِ قديمي شعر فارسي بودند : اخوان که اصلأ مي شود گفت در مقال شعر قديم هست و کاري که از زير دستِ او مي آيد بيرون آدم را به شگفتي وا مي دارد که اين شاعر چگونه ، مثلأ در« خوان هشتم» از سنت نقل و نقال و نقالي تميثلي مي سازد از شايعه قتل تختي : « اين گليم تيره بختي هاست / روکش تابوت تختي هاست»
شاملو مورد مشکل تري است ، اين خوشه چيني شاملو از هنر و شعر قديم .نمونه موفقش را در " پريا " مي بينيم و نمونه هاي ظريف تر و نيمه پنهان آن را در شعرهاي آخر او که وزن هم دارند مي بينيم : « بي آنکه ديده بيند در باغ / احساس مي توان کرد / ياس موقرانه برگي که بي شتاب / بر خاک مي نشيند/ بر شيشه هاي پنجره آشوب شبنم است / ره بر نگاه نيست / تا با درون در آيي و درخويش بنگري / اين فصل ديگريست / که سرمايش از درون / درک صريح زيبائي را پيچيده مي کند / يادش بخير پاييز با آن طوفان رنگ و رنگ که بر پا / در ديده مي کند ».
وزن ، وزن فاخري است . کاملا تقطيع پذير است . يا : « هنوز در فکر آن کلاغم » که يکي از زيباترين شعرهاي تصويري شاملوست : « هنوز در فکر آن کلاغم / در دره هاي يوش / با قيچي دو بال سياهش / از آسمان کاغذي مات / قوسي بريد کج / و رو به کوههاي نزديک چيزي گفت / کاين عابدين خسته ي خواب آلود / تا دير گاهي آنرا / د ر کله هاي سنگي شان تکرار مي کنند / گاهي سؤال مي کنم از خود که يک کلاغ / با رنگ سوگوارمصرش/ با آن حضور قاطع بي تخفيف / وقتي صلوة طهر / برگرمي برشته گندمزاري بال مي کشد / تا از فراز چند سپيداربگذرد / مگر چه دارد بگويد به کوهها / کاين عابدان خسته ي خواب آلود / آنرا در کله هاي سنگي شان تکرار مي کنند .» اواز " صلوة ظهر" " گرمي برشته گندمزار " و همه تصاويري که زبان را تا درزهاي خودش کش مي دهند استفاده مي کند، تصاوير زيبايي مثل " قيچي دو بال سياه " ، " آسمان کاغذي مات " ، دره هاي يوش " . و من همچنان تعبيرم اين است که اين شعر در باره نيما يوشيج است ، تعبيري که شاملو با آن کاملا مخالف بود و اصلا قبول نداشت . بعد از فرويد مي دانيم که ديگر به شعور آگاه نمي توان چندان اعتماد کرد ، چرا که همه ي آدميان شعور اگاهي دارند و شعور نيا گاهي و شعور نيا گاه ، خيلي وقتها بيشتر موثر است . در بيان معنا جايي که خود شاعر هم به آن آگاهي ندارد و به همين دليل هيچگونه مالکيتي بر شعر خودش ندارد .
يکي از مشکلات نقد سنتي ، خانم رساپور ، اين است که هنوز در دست يافتن به معناي شعر به سراغ شاعر مي رويم . همچنان که به سراغ شاه مي رفتيم . همچنان که به سراغ پدر يا معلم مي رويم . بعد هم مي گوييم ، مثلا " المعني في بطن الشاعر! " به نظر من ، و به نظر بساري از کساني که با نقد ادبي غربي آشنايي دارند ، بي ترديد بخشي از معناي شعر ، در بطن خواننده است؛ در ذهن او زيست مي کند و ماييم آن شعر. حافظ کيست و چه مالکيتي بر شعر خودش دارد ؟ ماييم که حافظ را مي شناسيم و مي شناسانيم . حقيقت اين است که يکي از کارهايي که ما بايد بکنيم برگرداندن فاعليت و عامليت است به امروزيان در برابر قديميان
يکي از مشکلات بر خورد ما به کل مسئله ي تجدد اين است که ما همچنان که گفتم به ويرانه ها نگاه مي کنيم .
همين مسئله ي تقليد را فرض کنيد آنچيزي که در معناي متداول امروز تقليد است . تقليد در مفهوم اصلي اين نبوده است . تقليد از همان ماده ي عربي مي آيد که اصلش " قلده " است و قلاده هم از همان ماده مي آيد .
تقليد از شاعري کرده قلاده اي به گردنش افکندن است و اورا به شعر خود کشاندن ، يا دست کم حلقه گلي به گردنش افکندن . استقبال و تضمين و اينها هم همه همينطور. اين حرکت هاي معکوس است که ما بايد انجام بدهيم تا عامليت و فاعليت را به خودمان برگردانيم . تا ما اختيار دار ميراث ادبي مان نشويم ، همچنان برده وار مطيع و منقاد آن ميراث خواهيم بود .
در شعرهاي آخرش احمد شاملو که گرايشي مي کند به نوعي موسيقي بجاي وزن ، و کلام را به گونه اي آرايش مي دهد که تخلف از دستور زبان فارسي تبديل به يک حرکت شاعرانه مي شود . در شعري که در مرثيه ي فروغ فرخزاد گفته است مي گويد :« و ما همچنان دوره مي کنيم / شب را و روز را / هنوز را. . . » هنوز را دوره کردن يعني چه؟ دوره کردن مال چيزي است که يکبار خوانده ايم ، هنوز را که دوره نمي کنند . اين تخلف از دستور زبان فارسي اما نوعي حس شاعرانگي پديد مي آورد که جا را باز مي کند براي تفسيروتعبيرو تأويل شعر . اخوان شکل ديگري از اين کاررا مي کند . به پايانه هاي شعر اخوان توجه کنيد، ببينيد چقدر ابهام و ايهام در اين پايانه ها هست . شعر قدمائي پايانه هاي محکمي دارند ، و اين در شعر کلاسيک انگليسي و آمريکائي هم صادق است . در خصوص شعر فارسي هم که خيلي از آن ها قديمي تر است ، وضع به همين صورت است. سعدي در مثنوي معروف اش، «شبي ياد دارم که چشمم نخفت / شنيدم که پروانه با شمع گفت / که من عاشقم گر بسوزم رواست / ترا گريه و سوز و زاري چراست ؟ / بگفت اي هوادار مسکين من / برفت انگبين جان شيرين من / چو شيريني از من به در مي رود / چو فرهادم آتش زسر مي رود / تو بگريزي از پيش يک شعله خام / من استاده ام تا بسوزم تمام / ترا آتش عشق اگر پر بسوخت / مرا بين که از پاي تا سربسوخت /
... / همي گفت و مي رفت دودش زسر/ که اين است پايان عشق اي پسر». تکليف عشق معلوم شد ! استاد سخن مي گويد که اين است پايان عشق اي پسر ، يعني سوختن و جان دادن و آب شدن .
مدرنيته اساسأ با ترديد شروع مي شود ، تجدد آنجا رخ مي دهد که من بگويم دقيقأ نمي دانم جهان به چه صورتي است ته اينکه : « جهان و کارجهان جمله هيچ درهيچ است / هزار بار من اين نکته کرده ام تحقيق». کلام زيبائي آفريده است ، حافظ . اما آيا براستي ما چنين مي انديشيم ؟ حقيقت اين است که چون نيک بنگريد مي بينيد که اين نگرش است که مي تواند ما را از چنبره ي قيادت سنتِ گذشته رها کند و در عين حال ما را به بهترين نقطه هايش متصل نگهدارد .
بهرحال اخوان پايانه هايش خيلي جالب است مثلأ همين پايانه اي که خواندم از شعر پيوند ها و باغ : « اي درختان عقيم ريشه تان در خاک هاي هرزگي مستور( اين شعر را سئوالي هم مي توانيد بخوانيد ) اي گروهي برگ چرکين تار چرکين پود / يادگار خشکسالي هاي گرد آلود / هيچ باراني شما را شست نتواند ؟ » نتواند ؟ يا به پايانه هاي شهزاده ي سنگستان نگاه کنيم . يادتان هست شعر را چقدر زيبا تصوير کرده . اخوان درام پرداز چيره دستي است وقتي که شاهزاده ي سنگستان سرش را در چاه مي کند مي گويد : « بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟ » خوب ، شما در اينجا يک مورد زيبا از شعريتي را مي بينيد که از راه تخلف از قواعد دستورزبان به دست مي آيد . وقتي صدا پاسخ مي دهد: «...آري نيست» اين جمله غير دستوري است.در فارسي مي توانيم بگوئيم «آري هست» يا« نه نيست ، » ولي نمي توانيم بگوئيم « آري نيست !» همين سه هجا که هجاي آخر کلماتِ «رستگاري نيست » است ، اما ، و پس پژواک آخرين هجاهاي پرسش شاهزاده ، ايهامي را ايجاد مي کند که شعر را تا ابديتِ تفسير مي گستراند . اين مفهوم در ايهام عبارتِ « . . . آري نيست» تا ابد تفسير پذير مي شود ، و پس شاعرانه مي شود .
فرخزاد در تفسير پردازي استاد است . شعر « دلم براي باغچه مي سوزد » کلأ يک تمثيل است . باغچه يعني جامعه ي ايران ، کشور ايران . پدر يک گروه اجتماعي است ، برادر يک گروه اجتماعي است ، اين ها همه يک گروه اند . و آن بيماري که کاملأ معلوم است چيست ، چرا ماهي ها دارند مي ميرند ، چرا شب ها صداي سرفه مي آيد ، چرا بچه هاي مدرسه کيف هاشان را پر از بمب کرده اند ، چرا "من" فکر مي کنم باغچه را مي شود به بيمارستان برد . و اين همه تا آنجا که شاعر در قالب يک خانواده حرف اش را مي زند . " عروسک کوکي " هم همينطور است . يکي از زيرکانه ترين شگردهائي که فرخزاد به کار مي برد ، معشوق کشي است در شعر خودش . در اينجاست که عامليت را به زن مي دهد . اگر بُعد زنانه اي دارد شعر فرخزاد ، بايد از اينجا شروع کرد به شتاختنش . در شعر " گناه " که از شعرهاي جواني اش هم هست ، معشوق اول بازوان آهنين دارد ولي در آخر پيکري لرزان و مغشوش . و اين مرد افکني اين زن را نشان مي دهد و هم او ، پيکر پر صلابت را تبديل مي کند به پيکر لرزان و مغشوش " معشوق من " « معشوق من با آن تن برهنه ي بي شرم / بر ساق هاي نيرومند اش چون مرگ ايستاد .» ديگر از اين پر صلابت ترهم هيئتي مي شود تصور کرد ؟ آخرش چيست؟ « معشوق من انسان ساده اي است / که من اورا چون آخرين نشانه هاي يک مذهبِ شگفت / در لابلاي بته ي پستان هايم پنهان نموده ام » اين مادري کردن ! مادر طفلي شدن که معشوق پر صلابتِ قبلي بود . اين قرائت هاي جديدي که دارم با شما در ميان مي گذارم،اين ها همانقدر زاده ي فاصله گرفتن از شعر است که زاده ي شيفتگي به شعر هم هست.ما به عنوان جماعت شعرخوان ، خيلي شيفته ي شعر شده ايم . ذليل شعر شده ايم .
شعر شده است براي ما يک متن مقدس و به اندازه ي کافي با آن کشتي نگرفته ايم يا ازش فاصله نگرفته ايم ، اگر اين کاررا بکنيم تازه يک نقد ادبي تأسيس خواهيم کرد که مي تواند به گونه اي آبژکتيو، به گونه اي کاملأ بي طرفانه ، بحثِ علمي پيش بکشد . چرا ما نبايد بحثِ علمي در باره ي شعر داشته باشيم ؟

خيلي صحبت کردم،مي خواهم حرف را تمام کنم . مسئله ي نفي و اثبات و سلب و ايجاب، نقطه هاي قطبي کنش و واکنشي هستند که نو با کهنه داشته است ، قديم با جديد داشته است. من يک مفهوم را فقط گرفته ام و خواستم آن مفهوم را در اين سه شاعر براي شما باز کنم ونشان بدهم . شعر "قاصدک" اخوان يادتان هست ؟ « قاصدک هان چه خبر آوردي / از کجا وز که خبر آوردي / قاصدک! قاصد تجربه هاي همه تلخ/ با دلم مي گويد که دروغي تو دروغ / که فريبي تو فريب .» شما تا به حال درباره ي همجواري کلمه ي " قاصدک" باکلمه ي " قاصد" فکر کرده ايد ؟ قاصدک يا قاصد ، کدام مهم تر اند ؟ آن هم « قاصد تجربه هاي همه تلخ » قاصدک سبکبال سبک پروازي که هيچ اتفاقي را نمي تواند باعث شود به محض اينکه در معرض رويتِ شاعر قرار مي گيرد ناگهان هجوم : « قاصد تجربه هاي همه تلخ / با دلم مي گويد / که دروغي تو دروغ که فريبي تو فريب ».

آن " ک " تصغير يا تحقير را که مي دانيم در زبان فارسي وظيفه اش چيست . اين شگرد مختص شعر نو هم نيست ، فردوسي اين کار را مي کند آخر شاهنامه را دو باره بخوانيد ببينيد به چه صورتي از همجواري هاي کوچک کلامي مفاهيم بزرگ مي سازد . چند خط بعد از اينکه رستم فرخزاد در نامه اش به برادر مي گويد : « چو برتخمه اي بگذرد روزگار / دگر رنج و کوشش نيايد به کار ،» فردوسي مي گويد : « نميرم از اين پس که من زنده ام / که تخم سخن را پراکنده ام .» در مجاورتِ اين دو بيت من يک همنشيني را مي بينم که تا الاغيرالنهايه براي هويت ايراني مهم است . رستم فرخزاد در سيستمي زيست مي کند که اصالت را به نژاد مي دهد " تخمه " يا به زبان علم امروزي بگوئيم " ژن" چو بر تخمه اي بگذرد روزگار ،. ايرانيان باستان هم مثل آفريقاي جنوبي دوره ي آپارتهيد معتقد بودند به خلوص و نابي نژاد و پالودگي نژاد و آلوده شدن نژاد برايشان يک ضدِ ارزش بود . رستم فرخزاد هم همينطور ، هر ازدواجي با يک غير ايراني اندکي از خون ايراني را مي گيرد ، منطق شاهان شاهنامه هم همينطور است به همين دليل است که فردوسي در آغازمي گويد : « که گيتي از آغاز چون داشتند / که ايدون به ما خوار بگذاشتند .» منطق حرکت شاهنامه همين است هرداستاني گواهي است در همين امر، که گيتي از آغاز اينگونه داشتند که ايدون به ما خوار بگذاشتند . بسياري از قهرمانان شاهنامه با زنان غير ايراني ازدواج مي کنند و در نتيجه نژاد آلوده مي شود و بسياري از آن ها در عين حال که در روياروئي با دشمن از عهده بر مي آيند ، اما خودشان را نمي شناسند ، رستم سهراب را مي کشد براي اينکه نمي شناسدش که خودش است . فردوسي برعکس مي گويد من رستم فرخزاد نيستم ، من مي خواهم زبان را پايه ي هويتِ اين مردم بکنم . تخم سخن را پراکنده ام ، تو اين زبان را بفهم ، از ترکستان باش ، از عربستان باش . حال تفاوت در چيست ؟ الگوي نژآدي ، يک سيستم بسته است با هر تخلفي آلوده تر مي شود، الگوي زباني ، يک سيستم باز است شايد در اينجا باشند کساني که در ايران به دنيا نيامده اند ولي اگر اين بده بستان ها را مي فهمند ، مال آنهاست . خودي و بيگانه در اين نيست که در کدام کشور به دنيا آمده باشي و چه گذرنامه اي را با خودت حمل کني ، خودي يعني آشنا و بيگانه يعني ناآشنا . چه داعيه ي واهي است اين که مي گوئيم ايراني ها همه حافظ را دوست دارند . باور کنيد دو درصد ايراني ها هم حافظ را نمي شناسند
و اما ، « قاصد تجربه هاي همه تلخ / با دلم مي گويد / که دروغي تو دروغ / که فريبي تو فريب » و باز مي گويد : « راستي آيا رفتي با باد؟ » يا « در اجاقي- طمع شعله نمي بندم- / خردک شرري هست هنوز ؟»
اخوان به خودش مي گفت "ميم اميدي" ، نيم نوميد ، حتمأ خوانده ايد در جائي . و اين حالت نيم نااميدي در اشعار او هست در همين شعر هم . و فروغ فرخزاد باز اين تجربه را به شکلي ديگر مطرح مي کند در " به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد " مي گويد : مي آيم ، مي آيم ، مي آيم / با گيسويم ادامه ي بو هاي زير خاک / با چشم هام / تجربه هاي غليظ تاريکي . . .» تجربه ي تاريکي اين فضاي فراسوي ، اين فضاي فراسوي را شما در هرسه اين شاعران مي بينيد . اخوان در شعري خطاب به خدا مي گويد : « هستم و دانم که هستم / اي همه هستي زتو/ آياتو هم هستي ؟ » اينجا وارد همان فضاي فراسوئي مي شود که خود به پرسش مي گيرد . يا شاملو آنجا که مي گويد : « يله بر نازکاي چمن رها شده باشي / پا در خنکاي شوخ چشمه اي / و زنجره ، زنجیره ي بلورين صدايش را ببافد .» در وجه التزامي که اين شعر به خودش گرفته است دقت کنيد : « شده باشي » نشده اي ، ولي اگر شده باشي . اين کار ابديتي به شعر مي بخشد و سياليتي که براي هميشه معتبر بالقوه است ولي هرگز اتفاق نيفتاده است» يله برنازکاي چمن رها شده باشي » . شاملو شعري هم دارد به نام " نامه" که قصيده است و قصيده ي خوبي هم هست ، شايد تنها قصيده اي باشد که شاملو دارد . ( شاملو يک قصيده دارد يک غزل ، فروغ دوتا مثنوي دارد و يک غزل و شايد بيشتر و چهارپاره که البته فراوان ، اخوان خوب شعرسنتي بسيار فراوان دارد ) . باري در اين قصيده که خطاب به پدرش است . ( درنوجواني به زندان افتاده بود و پدرش هم سرهنگ ژاندارمري بوده ، کارهائي مي کند و تمهيداتي مي بيند بلکه آزادش کنند، مي گويد توبه نامه بنويس و بيا بيرون. اين شعر را در جوابش مي نويسد ) مي گويد : « بدان زمان که شود تيره روزگار پدر / سراب و هستو او روشن شود به پيش نظر/ مرا به جان تو از ديرباز مي ديدم / که روز تجربه از ياد مي بري يکسر/ سلاح مردمي از دست مي گذاري باز/ نماند هيچت ز رادمردي اثر / مرا به کام عدو مانده اي به دام عدو/ که توبه نامه نويسم به کام دشمن بر» و الاآخر. . . قصدم همين است : که روز تجربه از ياد مي بري يکسر.
اتفاقاتي مي افتد در فراگذشتن سنت شعر نو از نيما و پيش از آن به افرادي که در باره ي سه نفرشان امشب صحبت مي کنيم . شاملو – اخوان – فروغ . يکي اين است که اجتماعيت شعر پذيرفته مي شود . از آغاز پديد آمدن اهتمام براي نو کردن شعر . يکي از حرف هائي که نو گرايان مي زنند که البته درست نبود ولي مؤثر افتاد اين بود که شعر قديم اجتمائي نبود . شاملو مي گويد : « موضوع شعر شاعر پيشين از زندگي نبود » ( معلوم نيست پس از چي بوده ؟! ) اگر حافظ از زندگي نمي گويد پس از چه مي گويد ؟ اين جنگ لفظي بين نو و کهنه است ، براي پا گرفتن نو . عصيان فرزندان است در برابر پدران و نياکان .
عصيان شاملو در برابر پدرش عصيان شعري محض نيست ، عصيان زمانه اي هم هست . و همينطور اخوان ، و همينطور فروغ فرخزاد ، تا آنجائي که شعر نو وقتي تثبيت مي شود بعد از آن ديگر لازم نيست ، همچناني که جواني که از هجده ، بيست سالگي گذشته مي خواهد با پدرش آشتي کند . آنجاست که شعرنو به شکوفائي و زيبائي خود مي رسد و عرصه هاي فلسفي را در مي نوردد که باز در اين زمينه به نظر من فرخزاد برجسته است حتا در ميان اين سه نفر . در شعر" ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد" ، سخن او در نهايت يک سخن عرفاني است ، منتها به دور از "عجبِ خانقاهي" از آن نوع که حافظ مي گويد : « ساقي بيار آبي از چشمه ي خرابات / تا خرقه ها بشوئيم ازعجب خانقاهي .» يعني بدون دم و دستگاه و مقام و منصب ، صرفأ شخصي ، صرفأ فردي : « من عريانم عريانم عريانم / مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم .» اينگونه وصل کردن به سرچشمه هائي که از دسترس عيني و علمي همگان خارج است، ولي بايد باشد ، بايد در فراسوي ديد ما قراربگيرد ، اين کاري است که اين سه عزيز و بسياراني ديگر کرده اند .
امشب از سپهري مثلأ سخن نگفتيم . او هم دربسياري اشعارش مي رسد به آنجا ، به همان عرصه ها بخصوص در اشعاري که نوعي رازآلودگي در آن هست مثل " خانه ي دوست کجاست" يا " صداکن مرا" و پايانه ي آن شعر ، آنجا که مي گويد :« و من مثل ايماني از تابش استوا گرم / ترا در سرآغاز يک باغ خواهم نشانيد .» اين ميراث به ديگراني هم مي رسد و من مي خواهم اين سخن را با ذکرمختصري از اين نسل ، نه نسل يعدي ، يا حتا بعضي ازمعاصران شاملو – اخوان – فروغ هستند که شکوفائي بزرگ شعرشان اندکي بعد اتفاق افتاده است . قصدم اين است که توجه تان را جلب کنم که اين کوشش درراهِ نو کردن ادامه دارد . نو چيزي نيست که آدمي آنرا در تاقچه بگذارد و نگاهش کند . نو هميشه دارد اتفاق مي افتد مثل همان تبديل روز به شب هم که کاهش و افزايش نور است . اتفاق نوي که در شعر نو مي افتد به دليل اجتماعيت شعر، نوعي افتراق ميان ايده و تصوير است . به دليل اين افتراق ايده و تصوير نوعي الگوي تمثيلي به شعر نو حاکم مي شود يعني هرچيز وجه کوچکي مي شود از چيزي که ناگفته مي ماند . در " دلم براي باغچه مي سوزد " فروغ نمي گويد که اين مملکت وضعش خراب است و دارد انقلاب مي شود و هيچ چيز سر جاي خودش نيست . ولي شعردلالت مي کند به چنين موضوعي . اين افتراق لاجرم اتفاق مي افتد ، ناگزير بايد اتفاق بيفتد براي اينکه اجتماعيتِ شعر ثابت بشود . در دوران ديگري که حالا اين تثبيت شدگي اتفاق افتاده است و لازم نيست شعرنو از خودش دفاع کند شاعراني کوشش هائي مي کنند براي باز گرداندن شعر به اصالتِ ذاتي خودش که به صورتي مي شود تعبير دورشدن آن را از صحنه ي سياسي کرد . يا اقلأ نزديک شدن به گوهر شعري بالاتري .
شعري دارد منوچهر آتشي ، شعر کوتاهي است اسمش هست " زني از حافظه" : « از حافظه بيرون مي آيد زن / پناه بيشه به برکه / تا شانه فرو مي رود در آب / و ماه را به خلسه مي برد / پناه بيشه زني و ماهي يگانه مي شوند در آب / زلفي شلال و خيس بر آب مي رود / ستاره ي سرخ کوچک به منقار ماهي مي گردد / آواز شباني از دره در شب مي پيچد/ و رودخانه کامل به حافظه بر مي گردد.» ِ
و اين حافظه ، يک حافظه شخصي نيست بلکه داستان ديدن خسرو ، شيرين را در آب چشمه هم در بر دارد و برآن پشتوانه استوار است . يا محمد علي سپانلو شعري دارد به نام " گاو سبز" که بنظر من شعر زيبايي است و به افقي در تاريخ و اسطوره ي ما پيوند مي خورد . اين تصوير طبيعي است که براي من زيباست : « چه گاو سبز قشنگي / از جنس شاخ و برگ درختان شکفته است / بر شاخک خيالي زلفان کوته اش / پروانه هاي صورتي آينه بسته اند / و گاو تا مي ايد پروانه را ببيند / ناگه تمام ترکيبش در لابلاي شاخه بهم مي خورد / اکنون چقدر بايد که باد و افتاب بپيچند / تا بالدار سبزطلايي رنگي را از شاخه ها بسازند / که آشکارا آن اولي نخواهد شد / گاوي که بعد آفرينش کوتاهش / لختي نفس کشيدن در شکل ها ي گوناگون / اکنون در مرغزارهاي عدن مي چرد / و چون بر سر ستون هاي کاخ هخامنش نگاه مي کند / انرا تصوير خود در اينه مي پندارد / آذين ببند اي باد / اين ترکه هاي مرتعش سيب را».
وصل کردن اين گاو موهومي که از ميان شاخ و برگ ها سر در مي آورد ، به گاو نشسته تخت جمشيد به نظر من حرکتي مي آيد حاکي از تلاشي براي يگانه کردن تصوير و ايده در شعر . اين حرکت را به صورت ديگري عباس کيا رستمي انجام مي دهد . در کتابِ شعري که دوسال پيش در تهران منتشر شد به نام " همراه با باد " و سال پيش دانشگاه هاروارد از من خواست که ترجمه اش کنم و من و پارتنر ترجمه ام به انگليسي " مايکل بيرد " استاد دانشگاه نورث داکوتا ، اين کار را کرديم
کاملا متفاوت است با هر آن چه از شعر سراغ داريم . باز از آن حرکت هايي که بايد برايش جا باز کنيم . سروده هاي اين کتاب بنظر مي رسد شعر نيست و خيلي ها معتقدند که کيارستمي از شهرتش در فيلم سازي بهره مي گيرد تا خودش را به عنوان شاعر تثبيت کند. من آماده نيستم چنين قضاوتي را بکنم . انگيزه هر چه باشد يک سري متن در اختيار ما قرار گرفته است که از نظر شکل و شمايل به هايکوهاي ژاپني مي ماند و شخصيت هاي اين هايکوها کاملا جهاني هستند . راهبه هست ، عنکبوت هست ، خورشيد هست ، توت و گيلاس هستند . اين شعر هيچ ربطي به ايران ندارد . شعر فارسي در راه جهاني شدن است، در راه پيوستن به اقيانوس بزرگي از شعر. حال در اين راه عناصر بومي شعر ايران دارد کم رنگ مي شود و عناصر جهاني اش دارد افزايش پيدا مي کند. توصيه ام اين است که اين کتاب فارسي را نگاهي بکنيد . اولين واکنشي که مي تواند در بسياري ايجاد کند ، نوع واکنشي است که شعر نيما يوشيج در کساني که شعر قدمائي را مي پسنديدند ايجاد کرد . شايد هم به سرنوشتِ شعر تندر کيا و هوشنگ ايراني و " جيغ بنفش " بپيوندند . گو اينکه جيغ بنفش تصوير خوبي است و نميدانم چرا مسخره ي شعر فارسي شده است . من در جايي اين حکايت را گفته ام . چهارده ساله بودم در دبيرستان و بحث نو و کهنه مطرح بود و ما هم نوگرا بوديم و معلم ما چيزي گفت که واقعا مرا منقلب کرد... مثل لحظه اي که به آدم چيزي مي گويند که آدم ناگهان به چيزي که از پيش ازآن باور نداشته باور مي کند . مثل يک گروش مذهبي . او گفت جيغ بنفش بسيار تصوير خوبي است . مجسم کنيد کسي چنان جيغي بکشد که تمام صورتش بنفش شود . اين روش جالبي است براي برخورد کردن باآن چيزي که نمي توان در ظاهر از آن معنا ساخت ولي حرکت است به جانب چيزي که پيش از آن سبقه ي معنايي ندارد
باري بحث ناتمام ماند . و اين گونه بحث هاالبته تمامي ندارد . همانطور که گفتم يک فرآيند است و ما به برشي از آن نيز نگاهي کرديم . مسلم اين است که شعر فارسي در ايران قرن بيستم تاريخ بسيار درخشاني دارد ، تاريخي دارد که طي آن يک سنت هزار ساله به گونه اي منقلب گرديد که پديده جديدي در خور يک قرن و هزاره ي جديد پديد آورد . و افراد بسياري به اين پيدايش پديده کمک کردند حتي آن کساني که صدايشان بعدا محو شد در صلابت صداهاي ديگران . آن ها هم راهگشا بودند ، منتها راه گشاياني که مرزهايي را ترسيم کردند که خودشان در بيرونش قرار گرفتند . من فکر مي کنم در تحليل نهائي بايد گفت شعر نو تاريخي پر حادثه دارد و افرادي را بر کشيده که آن افراد صداهاي گوياي بسياران ديگري بوده اند . اما چون ما بر اساس تاريخ فرد محوري که گفتم به فرآورده ها نگاه مي کنيم ، بيشتر دوست داريم در باره ي شاعران مختلف سخن بگوييم و آنها را در مرکز و محل توجه خودمان قرار دهيم . حقيقت اين است اما ، که اين جريان بر شانه ي غول بزرگ شعر کهن فارسي استوار بود و امروز هم بر همان شانه پيش مي رود . اي کاش بتوانيم سنتي از نقد در برابر اين شعر شگفت بسازيم که کار ابلاغ پيام آن را ، پيام مهم آن را به جهانيان رساند ، به آن کساني که متاسفانه زبان ما را نمي دانند و محرميت بي واسطه با اين شعر ندارند .
Normal021falsefalsefalseMicrosoftInternetExplorer4 Normal021falsefalsefalseMicrosoftInternetExplorer4


مطالب مشابه :


افتخارات آقای صدا ابی

-پرفروش ترين آلبوم تاريخ موسيقي ايران ستاره هاي سربي با صداي مايکل جکسون و تقليد مي




مرد حنجره طلایی (استاد اکبر گلپا)

بهره مي گيرد ولي به هيچ وجه کوششي به عمل نمي آورد که از آنها تقليد صداي استاد مايکل




کانون هواداران ابی

نام برد از جمله بزرگاني که به صداي ابي علاقه پاوراتي ، مايکل خودشون تقليد مي




نگاهی نو به شعر نو(2): احمد کریمی حکاک

تقليد از شاعري کرده مي ميرند ، چرا شب ها صداي سرفه مي آيد ام به انگليسي " مايکل




تأثير بازيهاي رايانه اي بر کودکان ( آقاي عليرضا عيسي پور)

كودك با استفاده از حواس، از تقليد پا فراتر مايکل کارنيل (يک خفه کردن با صداي شکستن مهره




عکس-photo-pic-picture عکس داغ - عکس جدید - عکس تازه - عکس - والپیپر - عکس روز

Avril Lavigne[4] . Ft[4] . بازي موبايل[4] . با صداي[4 پاشايي[2] . مرجع تقليد[2 مرگ مايکل جکسون و




برچسب :