خرید سال نو به سبک رزمندگان
خرید سال نو به سبک رزمندگان
سر شب سید جواد ویرش گرفت که مجلس دعای توسل راه بیندازد. هر چه گفتم: «سید جان! قربان جدت! آخر کجا دیدی شب عید بیایند و گریه کنند و دعای توسل بخوانند؟» که بهم براق شد و گفت: «دعای توسل و مناجات که شب عید نداره.» دیدم حرف حق میزند. بچههای دیگر هم قبول کردند.
مراسم شروع شد. حمید لطفی و حسن اکبری هم وردست جناب سید جوادخان نشستند و دعا شروع شد. من هم کنار حمید نشستم. حمید در حال خواندن دعا بود و من چشم به مفاتیح داشتم. نور باریک سبز رنگ چراغ قوه کوچک سید جواد روی صفحههای مفاتیح پخش شده بود. دعا رسید به امام جواد(ع) که دیدم ای دل غافل از بقیه دعا خبری نیست! حمید سوزناک گفت: «قربان مظلومیتت آقاجان!» یعنی سید جواد شروع کن، سید جواد هم روضه حضرت جواد(ع) را شروع کرد. سر تیر پوتینهایم را پاشنه بخواب پا کردم و رفتم سراغ اتاقهای دیگر بلکه مفاتیح پیدا کنم. هر جا میروم خبری نیست که نیست. تو بیشتر اتاقها مراسم زیارت عاشورا و دعای توسل بپا است. در یکی از اتاقها مفاتیح پیدا میکنم و تیز برمیگردم پایین. مفاتیح را به حمید میدهم. حمید شروع میکند، اما با رسیدن به امام حسن عسکری(ع) دوباره میبینم که خبری از باقی دعا نیست! عجب اوضاعی شده؟!
حمید باز میگوید: «قربان مظلومیتت آقاجان!» سید جواد مستأصل نیم نگاهی بهم میاندازد و روضه امام حسن عسکری را شروع میکند. دوباره با پوتین های پاشنه بخواب میروم پی یافتن مفاتیح. این بار هم دست پر برمیگردم. گلوی سید جواد گرفته است و با آخرین توان در حال روضه خواندن است. مفاتیح را که میبیند میزند زیر گریه. خلاصه دعای توسل به خوبی به پایان میرسد.
نمیدانم چه خوابی میدیدم که داشتم تکان میخوردم. چشم باز میکنم. حمید بیات بالای سرم نشسته است:
- بلند شو که لنگ ظهر شد. هی ! بلند شو!
دهن درهای میکنم و چند مشت بر سینه میزنم، حمید بر و بر نگاهم میکند.
- باز چی شده؟
- میخواستی چه شود؟ چقدر پول و پله داری؟
دستهایم را ستون میکنم و مینشینم. هنوز گیج خواب هستم. نگاهش میکنم؛ تازه پشت لبهایش سبز شده و تک و توک، کرکهای نرم بر گونه و چانهاش روییدهاند. پانزده سال بیشتر ندارد. بچه محل هستیم. وقتی من کلاس دوم راهنمایی بودم او کلاس اول راهنمایی بود. چهار برادرند که هر چهار نفر جبههاند و فقط مادرشان در تهران مانده. پدرش سالها پیش به رحمت خدا رفته است.سرم را پایین میاندازم و از جیب پیراهنم یک اسکناس پنجاه تومانی بیرون میکشم و به طرفش دراز میکنم. سر میچرخانم به سویی دیگر که خجالت نکشد.
- چیه؟ برای چی قیافه گرفتی؟
وقتی ازم جوابی نمیشنود، میزند زیر خنده و میگوید:
«هان؟ حتما فکر کردی ازت پول قرض میخوام آره؟ تو آن پولهایی که ازم قرض کردی بده، باقی پیشکش. این پول را برای خرید عید جمع میکنم. بچهها دارند میروند کرمانشاه. حالا پاشو برو دست و صورتت را بشور که پدر خواب را درآوردی!
حالم گرفته میشود.دست میاندازم که پول را پس بگیرم:
- بخشکی شانس! اگر میدانستم...
که دستش را میکشد و میرود. بلند میشوم و پتوها را مرتب میکنم، اورکتم را روی شانه میاندازم و پوتینها را پاشنه بخواب میپوشم. پتوی ورودی اتاق را کنار میزنم و بیرون میروم. باد خنکی به صورتم میخورد. میلرزم. مور مورم میشود. روی ستون رو به رویی اتاق نوشتهاند: برای شادی روح شهدای آینده صلوات! تبسم میکنم.
آن سوی ستون، دشت سرسبزی است که تا پای تپهها و کوههای سر به فلک کشیده و در ابرها فرو رفته، ادامه دارد. آدم دلش میخواهد روی این چمنهای خیس شبنم، غلت بزند و بعد زیر گرمای خورشید آخر زمستان دراز بکشد و بخوابد. وای خواب!
ابرهای سفید و خاکستری تنگ هم مثل پنبههای حلاجی شده روی کوهها جا خوش کردهاند و منتظر تلنگر رعد هستند تا ببارند. آن هم روز اول سال نو.
چند شب پیش که به راهپیمایی رفتیم، موقع برگشتن آسمان روشن شد. وقت نماز صبح در حال قضا بود. حمید بیات گفت که همین جا وضو بگیریم و نماز بخوانیم. از یک حوضچه کوچک وضو گرفتیم. اورکتها را پهن کردیم و دو نفری مشغول نماز شدیم. رکعت دوم بودیم که باران گرفت؛ چه بارانی! چانهمان شد ناودانی و باریکه آب روی سینهمان میریخت. سلام نماز را که دادیم فقط کافی بود نیت غسل شهادت بکنیم!
از پلهها پایین میروم. پلههای یکی از ساختمان های شهرک آناهیتا که حالا شهرک شهید باهنر نام گرفته است؛ در پنج شش کیلومتری کرمانشاه.
بچهها فوتبال بازی میکنند. طرفداران دو تیم هم با هیجان مشغول رجزخوانی و تشویق هستند. یکی از بچههای کوچک اندام میرود تا یکی دیگر را که درشت هیکل و قد بلند است دریبل کند که بسیجی درشت اندام دست میاندازد و او را مثل کودکی بلند میکند و میاندازد روی دوشش و خودش در همان حال میدود و گل میزند. صدای خنده و سوت و صلوات یکی میشود. بوی خوش بهار را میشود از ورای بوی عرق تن آنها استشمام کرد. دست و صورتم را آبی میزنم و برمیگردم.
بعد از چند روز برای اولین بار است که میبینم بچهها میخندند و به جنب و جوش افتادهاند و سرخی به لبها و لپهایشان افتاده است. دو - سه روز پیش که بلندگوها به آواز درآمدند و خبر شروع عملیات «والفجر 10» را آن هم در منطقه غرب کشور دادند، حال همه گرفته شد؛ حتی خبر فتح «حلبچه» هم آمد، بچهها بیشتر پکر شدند. این درست که هنوز دو ماه از عملیات بیتالمقدس 2 در کوههای پربرف و یخ زده «الاغ لو» نمیگذرد و حتی هنوز بچههایی هستند که دست و پایشان آنجا یخ زد و بعضی انگشتانشان از سوز سرما سیاه شد و مجبور شدند آنها را به تیغ جراحی بسپارند، اما باز هم هر گلی بویی دارد و هر عملیاتی صفایی دارد. در شهادت باز است و وقت مغتنم. حال هم خبر رسیده که تا یکی - دو روز دیگر جا کن میشویم و به منطقه عملیاتی میرویم.بچهها سرگرم خانه تکانی هستند: پتوها در فضای آزاد تکانده میشود. لباسها شسته میشود، در و دیوار، دستمال کشیده میشود و موها کوتاه میشود. عید است، عید!
حمید میگوید که بچههای گروهان هجرت تمام گردان را به ناهار دعوت کردهاند و قرار است هنگام سال تحویل دور هم باشیم. بچههایی که برای خرید رفته بودند، برگشتهاند و با جدیت و سرسختی مانع از پاتک زدن، به پاکتها و جعبههای میوه و شیرینی میشوند. قند تو دلمان آب میشود که کی به این جعبهها و پاکتها میرسیم! توی یکی از پاکتها حنا است؛حنا برای روز عملیات.
نزدیک ظهر است که میرویم طبقه بالا، بچههای گردان در ایوان تنگ هم در دو ردیف نشستهاند و گرم صحبت و بگو بخندند راهرو دراز است و جا دار و همه در آن جا شدهایم. ظرفهای شیرینی و میوه، آن وسط، برایمان ابراز ارادت میکنند و ما با چشم و لبخند به آنها میفهمانیم که حسابتان را میرسیم!
از رادیوی کوچک و سیاهی که بالای ایوان گذاشتهاند، صدای تیک تاک ساعت شنیده میشود. هر چند لحظه گوینده میگوید که تا تحویل سال فلان دقیقه و ثانیه مانده است.
سید جواد میگوید: «رفته بودم پیش بچههای تخریب. برای خودشان سفره هفت سین درست کردهاند که منحصر بفرد است. 1- مین سوسکی2- سرنیزه 3- سمبه اسلحه 4- سیم خاردار 5- سی - چهار (4- C نوعی ماده انفجاری)6- سیمینوف 7- سوزن»
- آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و هفت هجری شمسی!
آهنگ نوروزی پخش میشود و بعد دعای: «یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال» و دیده بوسی آغاز میشود. ارجحیت با پدران و برادران شهداست و سادات و فرماندهان. بدنم میلرزد. حالی عجیب دارم. پیام امام خمینی پخش میشود. تا فرمانده تعارف میکند که میوه و شیرینی بخوریم در یک آن ظرفهای شیرینی و میوه مثل دل مومن پاک میشود! فرمانده از کسانی که صدای خوبی دارند دعوت میکند تا برای بچهها شعری با صدای خوش بخوانند. تا سید جواد میآید به خود بجنبد، یک نفر دیگر شروع میکند به خواندن. فکر کنم خروسک گرفته! اگر صدای خوش این است، من با صدای کلفتم از او بهتر میخوانم.
بچهها هر چند چیزی نمیگویند اما لب میگزند و بعضا کرکر میخندند. آن بنده خدا هم از رو نمیرود و سرمان را درد آورده است. دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدایی بیرون میدهد که مرا یاد سیراب شیردان فروشهای سیار در کوچه پس کوچههای جوادیه میاندازد.یکی از ته راهرو میگوید: «بچهها کسی روغن گریس سراغ ندارد!» همه میزنند زیر خنده. اما آقای خوش صدا هنوز در حال لرزندان پیکر نازنین حافظ شیرازی در قبر است! چند شکلات به سر این خوش صدا میخورد. محل نمیگذارد. به یکباره، باران قند و شکلات و سنگریزه به سوی آقای خوش صدا باریدن میگیرد. یک تکه قند به حلق آقای خوش صدا میخورد و به سرفه میافتد و ما از صدای گوش خراشش راحت میشویم. همه میخندند حتی فرمانده گردان.
سفره ناهار پهن میشود و مشغول خوردن ناهار میشویم. یاد یکی از بچهها میافتم که در گردان حمزه مسئول دسته بود. او تعریف میکرد: «یادش بخیر! عید بعد از عملیات کربلای پنج بود. یعنی پارسال. روز سیزدهم فروردین بود و تازه از صبحگاه برگشته بودیم که بچهها دورهام کردند که برویم سیزده بدر! هر چه گفتم: چه سیزده بدری؟ این حرفها چیه؟ ول کنید بابا! که اصرار و التماس کردند که الا و بالله باید برویم. از تدارکات ناهار گرفتیم و رفتیم لب رود کرخه. جای باصفایی پیدا کردیم. بچهها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دستهایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب میخورم و میخندم. ناهار را میان گل و چمن، لا بهلای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچهها به شوخی سبزه گره میزدند و آه میکشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه. یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند.
با سر و صدای بچهها به خودم میآیم. بچههای تبلیغات در حال پخش عیدی هستند. اسکناسها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست میچرخند و چشمها را به نمی اشک مهمان میکند. بچهها دم میگیرند که :
فصل گل و صنوبره
عیدی ما یادت نره!
فرمانده میخندد و با تکان دادن دست، بچهها را ساکت می کند و میگوید: «باشد، باشد، اما عیدی شما این است که دو تا سه روز دیگر میرویم عملیات» بچهها صلوات میفرستند و چند نفر سوت بلبلی میزنند. همه میخندیم. صلوات پشت صلوات.
میروم وضو بگیریم که باز چشمم میافتد به ستون رو به رو که رویش نوشته: «برای شادی روح شهدای آینده صلوات.»
راوی: داود امیریان
مطالب مشابه :
فروش چراغ قوه شارژی
خرید و فروش لامپ فروش چراغ قوه شارژی - خرید و فروش لامپ کم مصرف لامپ ال ای دی 3 وات گردان
تعيين سقف تنخواه گردان در اختيار مامور خريد
نظارت مالی همدان - تعيين سقف تنخواه گردان در اختيار مامور خريد چت | خرید چراغ خواب
خرید سال نو به سبک رزمندگان
«« موقعیت : گردان کمیل »» - خرید سال نو به سبک رزمندگان - یادواره شهدای گردان کمیل ل 27 و مسجد
چراغ گردان با 10 LED
منبع مقالات دانشجویی برق و الكترونيك - چراغ گردان با 10 led - - منبع مقالات دانشجویی برق و
فروش ویژه لامپ کم مصرف
خرید و فروش لامپ کم مصرف چراغ قوه فروش لامپ ال ای دی led گردان سه وات
حاج مسعود سرور
گردان ابوذر - حاج مسعود سرور - حماسه های رزمندگان گردان خرید اینترنتی چراغ
دستوالعمل تنخواه گردان
دانش چراغ خرد و تنخواه گردان عبارتست از مبلغ ثابت را به مأموران خرید میدهد تا پس از
دانلود اهنگ فوق العاده زیبا و شاد و خاطره انگیز امیر شاملو به نام من و تو
حال ما گردان تو خرید عینک دید در خرید چراغ خواب
برچسب :
خرید چراغ گردان