خلاصه داستانی نمایشنامه مرگ فروشنده

ویلی دست‌فروش دوره‌گرد نیویورکی، پس از سال‌ها خدمت به مؤسسه واگنر به ناگهان درمی‌یابد، دیگر چون گذشته توان سفرهای پیاپی ندارد و همه‌ی لحظه‌هایی که پشت استودی بیکر نشسته و چشمانش مناظر اطراف جاده را می‌کاود، در رویاهای خویش غوطه‌ور است.

به یاد می‌آورد زمانی که بهترین فروشنده‌ی شمال بود و هفته‌ای 250$ درآمد داشت، واگنر پیر به او قول داده بود که روزی متصدی نیویورک خواهد شد و اکنون در 60 سالگی هنوز فروشنده‌ی دوره‌گردی بود که به‌سختی روزگار می‌گذراند.

یکی از صبح‌های بهاری، ویلیام لومان مثل همه‌‌ی 34 سال گذشته که با فروشندگی سپری کرده بود، چمدان نمونه‌ها را که اکنون برایش به سبکی روزهای قدیم نبود، بلند کرد و تا کنار ماشین کشاند. ساعدهایش را به فرمان تکیه داد و لبخند همیشگی را روی لب ها کاشت و دل به جاده داد. ولی این‌بار  وقتی به خود آمد، در دل تاریکی، روبروی درب خانه‌اش با دو چمدان سنگین ایستاده بود، بی‌آنکه در طول روز حتی در آنها را گشوده باشد.

خانه رویاهای ویلی، چون کشتی به گل نشسته‌ای میان ساختمان‌های بلند نیویورک فرو رفته بود. ویلی به عادت روزگاران گذشته که سراسر شهر دشت پهناوری بود و تک و توک خانه‌ها از میان مزارع سیب‌زمینی و گوجه‌فرنگی سر برآورده بودند، از در آشپزخانه وارد شد. هر چند دیگر نه تنها در شهر که در حیاط تاریک خانه‌ی ویلی که میان سایه‌ی وسیع آپارتمان‌ها خفته بود هم، گِلی وجود نداشت که کفش‌های خسته ویلی به خانه بیاورد.

دقایقی بعد، ویلی کنار تختخواب لیندا همسرش، که بازگشت زود هنگام او، رنگ اضطراب به چهره بشاشش پاشیده بود، نشسته بود و خودش هم نمی دانست چه نیرویی او را که اکنون باید در هتل بوستون می‌بود، به خانه بازگردانده و چرا برخلاف میلش با تندی میان دلداری‌های ساده لیندا، که با محبت کفش‌هایش را از پایش در می‌آورد، می‌پرد و با او که تمام ثانیه‌های بازگشت برای دیدن و آرام گرفتن در آغوشش بی‌تابی می کرد، بدخلقی می‌کند.

ویلی سرگردان میان رویاهایی که روحش را احاطه کرده، به سختی در حالی که درد قوزک پا خطوط گوشه‌ی چشمانش را عمیق‌تر ‌می‌کرد، از پله‌ها پایین می‌رود و تن خسته‌اش را روی صندلی راحتی آشپزخانه و ذهن درمانده‌اش را در روزی آفتابی در گذشته‌های دور رها می‌کند. زمانی که بیف و هپی پسران کوچکی بودند که بزرگترین آرزویشان حمل چمدان‌های پدر در سفری تابستانی بود.

به‌زمانی که شاید بتواند میان رنگ‌های تند و شادش، فراموش کند بیف، پسر بزرگش، در 30 سالگی هنوز بلاتکلیف است. جایی که بتوان نادیده گرفت قهرمان دیروز دبیرستان، میان امروز و فردایش معلق است و نشانی از موفقیت‌های گذشته ندارد.

انگار ویلی پیر در رویاهایش همان پسرک خوش قد و بالای دوست داشتنی را که دختر‌های مدرسه برایش هورا می‌کشیدند و پسر‌ها برای آوردن کلاهش صف می‌کشیدند را باز می‌یافت، بیف نوجوان را درست قبل از آن صبح گرم تابستان که صدای خنده‌ی زنی در اتاق هتل بوستن پیچید.

ویلی غرق در رویای روزهای گذشته شیر می‌نوشد، بی‌آنکه بداند همین حالا بالای سرش، پسرها با اینکه روی تخت‌های کوچک گذشتشان دراز کشیده‌اند، دغدغه‌های بزرگی دارند و دنیایشان عوض شده. بی‌آنکه بداند صدای خیال‌پردازی‌هایش نه تنها در دل لیندا و دو پسر جوان بذر نگرانی می‌کارد، بلکه از دیوار‌های نازک خانه چارلی عبور کرده و او را که درد قلب بی‌خوابش کرده به آشپزخانه می‌کشاند. چارلی، دوست قدیمی‌ای که گذر زمان گرد محبت ویلی را از دلش نزوزده و هنوز گاهی بی‌خوابی را بهانه می‌کند تا ساعتی را با محبتی آغشته به دلسوزی با ویلی بگذراند.

چارلی تازه ورق‌ها را چیده و گرم بازی شده، غافل از این‌که ویلی، در دنیای خیال خود، مشغول‌تر از آنست که دل به بازی شبانه دهد. هر چند خودش نیز به‌سادگی اعتراف می‌کند که در چشمان چارلی برادر بزرگش بن را دیده است. برادری که در 17 سالگی به جنگل های آفریقا وارد شد و هنگامی که از آنجا بیرون آمد، 21 ساله بود و ثروتمند.

ویلی هنوز در کشمکش با بن، میان رفتن و نرفتن به آلاسکا دودل است که چارلی دل‌چرکین بازی را به هم می‌زند، غرغرکنان از در آشپزخانه بیرون می رود و ویلی را با اوهامش تنها می‌گذارد.

اندکی بعد صدای نجوای آرام لیندا که سعی می‌کند ویلی را به رختخوابش بازگرداند، پسرها را پایین می‌کشد و نگاهشان را با نگرانی چشمان لیندا که بیرون رفتن ویلی را دنبال می‌کند، در می‌آمیزد. همه‌ی مدتی که لیندا با دلواپسی برای پسرها از درد از کار افتادگی پدر می‌گفت و وحشتش را از تلاش ویلی برای خودکشی به دامانشان می‌ریخت، ویلی در حیاط تاریکی که مدتها بود جوانه‌ای از باغچه‌اش سرنزده بود، با رویای بن در جدل بود و چه بسا اگر صدای جر و بحث هپی و بیف، ویلی را از دنیای خود بیرون نکشیده بود تا خود را میان دعوا بیاندازد، شب را گوشه‌ی حیاط با شبح بن صبح می‌کرد. ویلی چون همیشه بدون شنیدن کلامی از بچه‌ها، حرف‌هایش را زد و عزم رفتن کرد ولی هنوز پا روی اولین پله نگذاشته که جمله‌‌‌‌‌‌ی هپی میخکوبش کرد.

-        بیف می‌خواد بره پیش الیور.

الیور، صاحب‌ فروشگاه لوازم ورزشی‌ای که بیف نوجوانی‌اش را آنجا کار کرده. هرچند الیور او را برای دزدین یک سبد توپ بسکت اخراج کرده، ولی بیف مطمئن است روزی الیور به او گفته هر زمان خواست کاری را شروع کند، می‌تواند روی کمک او حساب کند.

بیف برای ویلی شرح می دهد که قصد دارد از اولیور پول قرض کند و کار جدیدی راه بیاندازد. هپ هیجان‌زده، رشته سخن را از  بیف می‌قاپد و رویایش‌، یا به قول ویلی فکر یک ملیون دلاری‌اش، درباره لاین‌های ورزشی برادران لومان را با آرزوهای ویلی در می‌آمیزد. افکار بلندپروازانه‌ی بیف و هپی روح تازه‌ای در تن ویلی می‌دمد و چشمانش پس از سال‌ها دوباره می‌درخشد. و با افتخار آینده‌ی پسرانش را ترسیم می ‌کند. 

آن‌شب پس از به خواب رفتن پسرها، لیندا چون همیشه صبور و با دریایی آرامش در چشمانش کنار ویلی نشست و به او اطمینان داد، هوارد واگنر، پس از سالها زحمت در موسسه‌ی واگنر به او کاری شایسته در نیویورک خواهد داد و او دیگر مجبور نخواهد بود در 60 سالگی همه‌ی هفته را پشت ماشین بگذراند. پلک‌های ویلی با آرامش بر روی هم می نشینند، بی‌آنکه بدانند فرادا چه روز طاقت‌فرسایی پیش رو خواهد داشت.

صبح، ویلی بالاخره دل به دریا می‌زند و به دفتر هوارد می‌رود و با احتیاط، چون دستمال تاخورده‌ای از لای در خود را به درون می‌کشد و آرام گوشه‌ی اتاق می‌ایستد. همان اتاقی که در گذشته در کنار واگنر پیر نشسته بود و برای پسر کوچکی که امروز بوی ادکلنش بینی لومان را انباشته بود، اسم می‌گذاشتند.

حواس هوارد جوان را ضبط صوت کوچکی که بیشتر وقت دیشب او با آن گذشته بود، به خود مشغول کرده، و جایی برای ویلی خمیده که آرام به روی صندلی می‌نشست، نگذاشته بود. ویلی پیر در میان صدای صوت دختربچه‌ی هوارد که از باندهای کوچک ضبط بیرون می‌پاشید، سرگردان رها شده بود و سعی می‌کرد و با ادب و آرامش هوارد را متوجه خود کند. ویلی با صدایی که شک داشت هوارد آن را می‌شنود یا نه دوباره اسم او را صدا می‌زند، مکثی کرده و بی مقدمه می‌گوید:

-        آمدم ازت بخوام یه لطف در حق من بکنی.

هوارد همچنان سرگرم، بی‌توجه به خواسته‌ی ویلی او را دعوت می‌کند به شنیدن صدای پسر 5 ساله‌اش، که یک نفس پایتخت کشورهای بزرگی را، که در تصور ویلی مستأصل نمی‌گنجد، دیکته می‌کند. تلاش ویلی برای حرف زدن با هوارد تا قبل از خاموش شدن ضبط بی‌نتیجه است. هرچند پس از آن نیز هیچ چیز تغییر نمی‌کند و هوارد در مقابل نگاه درمانده ویلی، بدون آنکه به خود زحمت تقدیر از زحمات این سال‌ها را بدهد او را اخراج می‌کند و به‌سادگی ویلی را با هجوم خاطرات برادرش بن تنها ‌می‌گذارد. خاطرات آن روز صبح که با اطمینان به بن گفته بود کار خوبی دارد و می‌داند که همین‌جا در نیویورک می‌تواند ثروتمند شود. حتی به یاد آورد که ماجرای دستفروش دوره‌گرد 84 ساله‌ای را، که خرج زندگی‌اش را با یک تلفن از اتاق هتلش درمی‌آورد، برایش تعریف کرده بود.

ذهنش پر کشید به صبح مسابقه‌ی لعنتی بیف. همان مسابقه‌ای که پس از آن قرار بود بیف قهرمان دبیرستان‌های نیویورک شود و سالی 25000$ درآمد داشته باد. همان مسابقه‌ای که هرگز برگزار نشد و پس از آن هیچ‌کس هرگز برق پیروزی را در چشمان بیف ندید.

ویلی غرق در رویا به سمت دفتر چارلی، تنها رفیق باقی‌مانده‌اش می‌رود تا شاید بتواند از رفیق جوانی‌اش پول بیمه را علاوه بر 50 $ که هر هفته برای خرج خانه می‌گیرد، قرض کند.

پشت میز اتاق انتظار چارلی، پسرش برنارد نشسته، برنارد جوانی که اثری از نوجوان مضطرب و کم‌روی سال‌های گذشته که برای آوردن شانه بند بیف چشمانش سراسر خواهش می‌شد، نیست. وکیل جوانی که از تمام حرکاتش عطر اعتماد‌ به‌ نفس و افتخار به مشام می‌رسد.

سوال‌های برنارد درباره‌ی شکست بیف، پس از مسابقه و تجدید شدن در ریاضی، ویل را می‌‌کشاند به اتاقش در هتل بوستن. همان روز که بیف پس از تجدیدی در ریاضی به او پناه می‌آورد تا از او بخواهد برایش کاری بکند و او را با منشی شرکت سیمونر در اتاق تنها می‌یابد. همان روز که می‌بیند ویلی جوراب‌های ابریشمی‌ای که مادرش آنقدر دوست داشت را به او می‌دهد و بت پدر برای بیف می‌شکند و برای همیشه به روحی سرگردان و بی‌هدف تبدیل می‌شود.

ویلی سخت متأثر می‌شود و خودش را تنها عامل ناکامی خانواده‌اش می‌بیند. تکه‌های خرد شده‌اش را از دفتر چارلی جمع می‌کند و مغموم و شکست‌خورده به سمت آخرین بند اتصالش با زندگی می‌رود، رستورانی که قرار است موفقیت بیف را در آنجا جشن بگیرند.

هپی که چون همیشه با زنی سرگرم است، بیف را با خود همراه می‌کند و از او می‌خواهد با دروغ و وعدهای کوچک پدر را از باتلاقی که در آن دست و پا می‌زند، بیرون بکشد ولی بیف که از زندگی سراسر شکست و دروغش به تنگ آمده نمی‌پذیرد و برای ویلی پیر که با ته مانده رمقش به آنجا آمده تا در شعله‌ی آخرین امیدش خود را گرم کند، تعریف می‌کند که نتوانسته با الیور صحبت کند و به جای همه‌ی کارهایی که به خاطرشان به دفتر الیور رفته بود و ساعت‌ها منتظر مانده بود، خودنویس الیور را دزدیده و فرار کرده بود.

 ویلی به هم می‌ریزد و کنترلش را از دست می‌دهد، ولی بیف و هپی او را با هجوم خاطرات دردآور گوشه‌ی رستوران رها می‌کنند و با دو فاحشه به خوش‌گذرانی می‌روند و بیف شکست خورده و ناتوان به خانه باز می‌گردد و تصمیم می‌گیرد با مرگ خود آینده‌ای نو برای خانواده‌اش رقم بزند و با 20000$ حق بیمه‌اش سرمایه‌ای برای همسر و پسرانش فراهم کند.

ویلی سوار بر استودی بیکر به سمت مرگی می‌شتابد که آن را تنها راه نجات خانواده‌اش می‌بیند. مرگ ویلی پایان این تراژدیست. تراژدی که تنها ویلی پایان خوش در آن دیده بود.   

مریم خدیوی


مطالب مشابه :


نمایشنامه

به چه نوشته ای نمایشنامه و تقویت پایه های اصلی متن و مدرسه و




متن نمايشنامه//كلاس هوشمند//ويژه دانش آموزان

{این نمایشنامه به صورتی نوشته باشی.کلاس های مدرسه رژه می رن.مثل ای کاش های




كوتاه درباره آبزورديسم

· در نمایشنامه های پوچی به جای های تازه ای متن نمایشی یا نمایشنامه می




متن نمایشنامه برای سن دبستان

متن نمایشنامه بچه های عزیز ماجرا از اونجایی اینکه پیامبر جمله ای رو گفتند که




نگاهی به نمایشنامه“ازدواج‌های مرده“ اثر آزیاسرنچ تودوروویچ

نگاهی به نمایشنامه“ازدواج‌های مرده“ اثر در این نمایشنامه مرگ و زندگی در هم آمیخته




نمایشنامه های موجود در نمایشگاه بین المللی کتاب

به خواندن متنهای مجموعه‌ای از نمایشنامههای کودک مدرسه منتشر می




خلاصه داستانی نمایشنامه مرگ فروشنده

خلاصه داستانی نمایشنامه ای میان ساختمان‌های که دختر‌های مدرسه برایش




بدرود آقای نمایشنامه نویس

اكبر رادیی كه میان اهالی مطبوعات و ادبیات رسانه ای با نمایشنامه های خود متن ها ، تصاویر




نمایشنامه نویسی

به چه نوشته ای نمایشنامه باشد.نمایشنامه های تک پرسوناژ و مدرسه و




نمایشنامه چیست؟ چگونه نمايشنامه بنويسيم؟

به چه نوشته ای نمایشنامه تئاتر مدرسه »، « تئاتر تقویت پایه های اصلی متن




برچسب :