رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)
انقدر ناز و شیرین حرف میزد که حس میکردم صداش مثل صدای ادم
بزرگاس....ولی جابه جا گفتن حروف توی ادا کردن کلمات میشد فهمید که یه
بچه جلو روم وایستاده....دستاشو گرفتم و اطرافمو نگاه کردم....
-مامانت چه رنگی پوشیده بود؟
-سبز چمنی....
از تشبیهش خندم گرفت....هرچقدر دور و برمو نگاه کردم ادمی با این مشخصات
پیدا نکردم....خودمم نگران شدم....نکنه مامانش و پیدا نکنه....اون منطقه رو
خیلی خوب میشناختم... سریع دست پسره رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش....
-کوچولو اگه دوست داری مامانتو پیدا کنی تند تند بیا....
کمی قیافش اروم تر شده بود....رسیدیم جلو در کلانتری....
-خب عزیزم اسمت چیه؟
-ارسلان....
-فامیلیتم میدونی؟
-آره میدونم؛شاهدی....
لبخندی اروم بخش بهش زدم....ناخوداگاه ذهنم جرقه ای زد....خدایا اگه بسپرمش
دست پلیس چی میشه؟نتونن مامانشو پیدا کنن چی؟اونوقت میره پیش بچه های بی
سرپرست توپرورشگاه....نه فضاش قشنگ نیست...نمیتونم پسر بچه به این نازیو
ول کنم به امون خدا...این بچه همینجوری الکی و سر بی دقتی نمیتونست گم شده
باشه....مخصوصاً اینکه کسی با اون مشخصات دنبالش نمیگشت اون نزدیکی...پس
ازش پرسیدم:
-یکم درمورد مامان و بابات بهم اطلاعات میدی؟
کمی نگاهم کرد و با همون صدای نازک و خوشگلش که سعی داشت کلفتش کنه گفت:
-بابام مُرده...یعنی اصلاً من بابامو ندیدم....مامانم پیش داییم میشه...همش
زنداییم به داییم غر میزنه که ما کی میریم خونه خودمون...ولی ما خونه
نداریم...همیشه هم داییم با زنداییم سر ما دعوا دارن...دوست ندارم اونجا
باشم...خیلی جای بدیه...داییمم عصبانیتشو سر مامانم خورد میکنه و بهش میگه
چرا با بابام ازدواج کرده...ولی بابام خیلی خوشگل بود....چشماش همرنگ
چشمای خودم بود....مامانمم همیشه ناراحته...دوست ندارم برم اونجا....
دلم گرفت....به چشمای لبالب از اشکش خیره شدم که کم مونده بود اشکش بریزه....لبخندمو غلیظ تر کردم و گفتم:
-دوست داری بیای پیش من؟دوست داری با من باشی؟
کمی لباشو غنچه کرد و گفت:
-توام قول میدی مثل مامانم برام قصه بگی؟باهام بازی کنی؟قول میدی مثل
مامانم گریه نکنی؟من از گریه بدم میاد....تازه چندروز پیشم مامان داشت زیر
لب میگفت کاش میشد از این زندگی خلاص شم....اخه میدونی چیه؟داییم پولاش
هرروز داره کمتر میشه....
سرمو خم کردم و روبه روش زانو زدم.....
از پیشونیش بوسیدم و بغلش کردم....دربستی گرفتم و ادرس خونمونو بهش دادم....
-خانوم اسمتون چیه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-از این به بعد پرستش صدام کن....چون تویی میگم پرستش صدام کنیا وگرنه همه بهم میگن پرستش خانوم....
دوباره ساکت نشست....متوجه پلاستیک طرح داری تو دستش شدم....
-میتونم اون پلاستیک توی دستتو ببینم؟
سری تکون داد و گرفت طرفم....با دیدن شناسنامه و یه کاغذ کنار شناسنامه اش حالم بد شد....کاغذو برداشتم...مشغول خوندنش شدم:
-ارسلان شاهدی فرزند مهدی شاهدی....سلام....نمیدونم چطوری ازتون
بخوام...ولی خواهش میکنم نذارین ارسلان تو پرورشگاه بزرگ بشه....ازتون
ممنونم....من سارا مادر ارسلانم....امشب راس ساعت نه دیگه توی این دنیا
نیستم....ازتون عاجزانه خواهش میکنم نذارین ارسلان طوریش بشه....
اشک تو چشمام جمع شد....زنیکه رذل...چطور میتونی؟چطوری میتونی پسر به این
نازیو توی خیابون ول کنی به امید اینکه یکی پیداش کنه و طوریش نشه...بی
شعور....
-خانوم گریه میکنید....
دوباره صدای ناز ارسلان منو به خودم اورد...سرمو بالا گرفتم و گفتم:
-مامانتو خیلی دوست داشتی؟
-آره اون همیشه گریه میکرد ولی من ازش میپرسیدم میگفت خاک رفته تو چشمش....ولی دروغ میگفت....
دلم سوخت،گرفت،لعنت فرستاد به هرچی فقره....کمی بعد جلوی در خونمون
بودیم....بعداز حساب کردن کرایه دست ارسلانو گرفتم و دم در
وایستادم....کلیدمو از تو کیفم دراوردم هردو باهم رفتیم داخل حیاط....ساعت
2بود....از گشنگی ضعف کرده بودم....
-گشنته؟
ارسلان با چشمای ابیش بهم خیره شد و گفت:
-اره چون تو رستوران مامانم پول نداشت غذا بخریم....
چشمامو باز و بسته کردم و گفت:
-مامان من دست پختش عالیه....شرط میبندم خوشت میاد....
-اینجا خونه توئه؟
-خونه بابامه منم اینجا زندگی میکنم....17سالمه...
-شوهر کردی؟
خندم گرفت....با خنده گفتم:
-نه من هنوز خیلی کوچیکم....
هردو با لبخند وارد شدیم....انگار مامان خونه نبود...با یاد اوری اینکه مامان تا عصر خونه نیست اخمی کردم و گفتم:
-بخشکی شانس....مامانم خونه نیست....
با دیدن بابا که روی کاناپه نشسته رفتیم کنارش....بدون اینکه نگاهشو از تی وی بگیره گفت:
-سلام دخترم....
-سلام بابا....
شاید سنگینی نگاه ارسلانو حس کرد که با تعجب برگشت به سمت من و ارسلان و گفت:
-این کیه؟
اخمی کردم و گفتم:
-براتون توضیح میدم...مهمون کوچولوی منه....
بابا همچنان تعجب زده داشت نگاه میکرد....از تو یخچال ساندویچ سردی خارج
کردم و با یه لیوان اب گذاشتم داخل سینی.....ارسلانو بردم بالا تو اتاقمو
ازش خواستم ساندویچشو بخوره....جای سرویسو هم بهش نشون دادم و گفتم:
-من برم پیش بابام الان میام....غذاتو خوب بخور....
با یه چشمک درو به هم زدم و رفتم پایین...بابا پایین پله ها داشت با نگرانی
قدم میزد و تو فکر بود...همین که صدای پاهامو شنید برگشت سمتمو گفت:
-این کی بود؟پرستش داری نگرانم میکنیا....
به مبلا اشاره کردم و گفتم:
-میشه بشینیم؟
هردو نشستیم و من خیلی اروم شمرده برای بابا ماجرارو تعریف کردم....
-یعنی چی پرستش؟میدونی اگه پلیس بفهمه چی میشه؟
مطالب مشابه :
رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )
کافی بود تا بسوزم در آتش عشق نگاهت! شدم؛ اونا داد و بیداد رمان سرنوشتم را گم
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)
رمان پرستش نگاهت خودمم نگران شدم این بچه همینجوری الکی و سر بی دقتی نمیتونست گم
رمان ادم و حوا قسمت ششم
خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم نگاهت رو بهم رمان سرنوشتم را گم
رمان عشق و خرافات 2
پشت بر در نمودم تا نگاهت به خارج شدم گفتم شش روز در بستر رمان سرنوشتم را گم
رمان با نگاهت ارامم کن 12 قسمت اخررررررررررررررررررررررررررررر
رمان با نگاهت ارامم کن 12 -اناهید می گم از حرفش بی نهایت خوشحال شدم اصلا در
رمان عشق و خرافات 6
دیگر اشکی باقی نمانده گفتم بمن نگاه کن!در بحر نگاهت شدم و در شیشه ای رمان سرنوشتم را
برچسب :
رمان در نگاهت گم شدم