آرزویی که برآورده شد
من همیشه دوست داشتم با يه زوجي عين خودمون كه باهاشون راحت باشيم و اخلاقامون به هم بخوره، رفت و آمد و شبنشيني و گردش و تفريح و سفر و ... داشته باشیم. خب من خودم دوستانی دارم که خیلی هاشون رو دوست دارم و از بودن باهاشون لذت میبرم اما به خیلی دلایل جزو این دسته قرار نمیگرفتن. مثلا خیلی هاشون مجردن یا احیانا اگه ازدواج کردن اونقدري كه همسرانشون رو ميشناختم ميدونستم خيلي با من و لوك جور نميشن. عده معدودي هم بودن مثل تينا و سالار عزيز كه خيلي هم باهاشون خوش ميگذشت اما مشغله كاري و دوري و شايد هم تنبلي (!) اين اجازه رو نميداد.
به غير از اين من قبل از ازدواجمون فكر ميكردم با نادر و آني هم خيلي match ميشيم. سر نظر از روابط دوستي و فاميلي و رابطه خيلي عميق لوك و نادر، خب چون همكار هم بوديم تقريبا از اين قضيه مطمئن بودم و تو دوران دوستي هم با هم زياد بيرون ميرفتيم و خونهشون هم ميرفتم (اكثرا سالي هم بود !) اما بعد از ازدواج ديدم خيلي نميشه. قضيه اينه كه آني خيلي خوب و دوستداشتني و خوش مشربه اما هميشه اخلاقش يه جور نيست ! يعني بعضي وقتها رو مد گير دادنه ! و گير ميده يا غر ميزنه ! يا بعضي وقتها حوصله و وقت بعضي تفريحها رو نداره (الان هم كه بچهدار شدن و ديگه واقعا شرايطش رو هم ندارن زياد) و بعد كلا يه جوريه كه من خيلي خواستم باهاش خيلي خودموني بشم اما اون هميشه يه جوريه كه حس ميكنم بايد يه حريمي رو نگه دارم. البته در ظاهر اگه ببينين خيلي هم با هم صميمي هستيم اما مثلا اينطوري نيست كه من وقتي ميرم خونه خيلي راحت برم از تو يخچالش يه چيزي در بيارم و مثلا غذا درست كنم !! اما با فرشته (جاري بزرگه و زن نيما) اينطوري نيستم. در ظاهر رابطهام با هر دوشون يه جوره اما در واقع با اينكه فقط يك ساله كه فرشته رو خوب ميشناسم (قبلش فقط در جلسه خواستگاري و بله برون ديده بودمش و يكي دو بار تو شركت) و آني رو 5 سال، اما انقدر با فرشته راحتم كه برم خونشون در يخچال رو باز كنم هر چي بخوام بردارم يا مثلا وقت و بيوقت سر زده ميريم خونشون و احساس نميكنم الان اومدم مزاحم شدم يا تو زحمت انداختمش. با اينكه خونه آني ممكنه بيشتر رفته باشم اما اونجا بيشتر رعايت ميكنم و سعي ميكنم زياد تو زحمت نندازمش. با خواهر شوهر هم كه خيلي راحتم و اصلا اين حرفها رو باهاش ندارم.
نه اينكه فكر كنين آني فقط با من اينطوريه، كلا يه جوريه كه همه با اينكه باهاش راحتن و خيلي دوستش دارن اما هميشه يه حدي رو نگه ميدارن. خلاصه كه با اونها هم نشد اونطور كه ميخوام باشيم. البته همين الانش هم رابطه ما از رباطه دو تا جاري معمولي خيلي خيلي بيشتره اما خب نشد اون زوج مورد نظرم اونها باشن.
اما من اصلا نااميد نبودم. ميدونستم زوج مورد نظر من همين دور و برها هستن. در واقعا يكيشون همين بغل دست خودم بود ! سالي ! اما خب نفر دوم رو هنوز خودش هم پيدا نكرده بود چه برسه به من !
مستحضر هستيد كه من و سالي تو دانشگاه همكلاسي و دوست صميمي بوديم و با اينكه همخونه نبوديم اما دو سال آخر دانشگاه تقريبا هر روز از صبح تا شب و از شب تا صبح با هم بوديم و بلكه هم بيشتر ! و همه كارهامون رو با هم ميكرديم. بعد از تموم شدن دانشگاه هم كه با هم بوديم و با هم رفتيم سر كار و ...
از اونجايي كه هم من سالي رو خيلي دوست دارم و خيلي خيلي برام عزيزه و كلا سري از هم سوا هستيم و عين خواهرم ميمونه، و هم لوك خيلي خيلي دوستش داره و واقعا سالي براش عزيزه، (اگه يادتون باشه هم تو دوران دوستي من و لوك خيلي جاها كه ميرفتيم سالي رو هم با خودمون ميبرديم) و اين دختر كلا هم خيلي ماه و دوستداشتنيه و هر كسي كه ميشناستش واقعا عاشقشه، از همه اين جهتها من خيلي منتظر بودم تا سالي عروسي كنه و تقريبا مطمئن بودم زوج مورد نظرم سالي و همسر احتمالياش هستن!
اينها گذشت و سالي ما هم بالاخره عروس شد ! قبل از ازدواجشون من يكي دو بار جاويد رو ديده بودم خيلي كوتاه ! اما ميدونستم پسر خيلي خيلي خوبيه و تو دوران آشناييشون من يكي از مشوقهاي سالي بودم كه به پيشنهادش پاسخ مثبت بده ! در عين حال با توجه به اينكه پسر خيلي محجوبيه، حدس ميزدم خجالتي هم باشه و خيلي زود خودموني نشه با آدم.
دو هفته برام اس ام اس يه تور دقيقه نود كيش اومد كه همون عصرش پرواز بود ! من و سالي هم تصميم گرفتيم چهارتايي با هم بريم اما جاويد گوشياش رو جا گذاشته بود و سالي نتونست پيداش كنه و حتي به يكي از دوستاش هم زنگ زد اما چون جاويد رفته بود ماموريت تازه ساعت 2 تونست باهاش صحبت كنه كه ديگه خيلي دير بود و به پرواز نميرسيديم و خلاصه نشد !
بعد چند روز قبل حرف سينما شد و من و سالي تصميم گرفتيم سهشنبه با همسريها بريم سينما. هر چي هم به اين شادي بيتربيت ميگفتيم قبول نميكرد با ما بياد ! بعد ما كلا جاويد رو زياد نديديم. يه بار تو دوران آشناييشون من ديدمش در حد سلام و عليك. يه بار هم براي يه كاري قرار گذاشته بودم با سالي، تو اون دوراني كه به خاطر كارهاي عروسي شركت نمياومد، و بيرون ديديمشون در حد ده دقيقه يه ربع. بعد هم كه روز عروسي ! البته بعدا يه مختصر در مورد عروسي سالي مينويسم اما خب اين تيكه بامزه رو اينجا بگم كه شب عروسيشون موقع رفتن كه عروس و داماد تو باغ سوار ماشين شدن تا برن و همه ميرفتن دم ماشينشون خداحافظي، من داشتم از پنجره با سالي شوخي ميكردم كه لوك رفت سمت جاويد و بهش گفت خب ديگه ما الان سالي رو با خودمون ميبريم !! جاويد هم طفلي ميگفت نهههههههه تو رو خدا بذاريد چند روز پيش من بمونه و سر كار نياد !!! لوك هم هي بهش ميگفت ما اصلا همين الان ميخوايم ببريمش ! اين طرف هم من و سالي و بقيه مرده بوديم از خنده !
خلاصه ديشب قرار شد بريم سينما و فيلم سعادتآباد رو ببينيم. به خاطر طرح ترافيك هم جاويد ديگه ماشين نياورد و با مترو اومد دم شركت و از اينجا چهار تايي با هم رفتيم. از همون اولش ديدم جاويد با وجود محجوب بودنش خيلي هم خوشمشرب و شوخه و خلاصه خيلي زود خودموني شديم. تو همون يه ذره راه تو ماشين انقدر شوخي كرديم و خنديديم كه حد نداشت.
نزديك شروع فيلم رسيديم سينما. نكته خيلي جالب هم اين بود كه تو سينما ازمون پذيرايي كردن !! يعني به همراه بليط به تعداد نفرات ژتون ميدادن و بعد به هر نفر (يعني در ازاي هر ژتون) يه ليوان نسكافه و يه بسته كوچيك ذرت بو داده و يه دونه از اين شيرينعسلها (اسمش يادم نيست شما فرض كن كيك !!) يعني ملت همه تعجب كرده بودن و بعضيها با خنده ميگفتن نكنه ا ن ق ل ا ب شده ؟!!!!!!
فيلم به نظرم قشنگ بود. يعني من كلا اين مدل فيلمها رو دوست دارم. مثل جدايي نادر از سيمين، چهارشنبه سوري، درباره الي ... بازي همهشون رو هم دوست داشتم و همه توش نقش خودشون به نظر خودم خيلي خوب بودن. حامد بهداد هم كه تركوند و با اينكه فيلم درام بود اما با هر حركتش سالن از خنده ميرفت رو هوا.
خلاصه فيلم هم تموم شد و وقتي اومديم بيرون چون خيلي خوراكي خورده بوديم (با خودمون چيپس و پفك و كرانچي و تخمه مزمز و دلستر هم برده بوديم !!!) سير سير بوديم و ميل به شام نداشتيم. تصميم گرفتيم بريم خونههامون. قبلش هم هر چي به سالي گفته بودم بريم خونه ما اون گير داده بود شما بياين خونه ما !
در ضمن بعد از عروسي هنوز خونه سالي نرفته بوديم چون قرار بود با بچههاي شركت همه با هم بريم و هديهها رو هم همونجا بهش بديم. خلاصه قرار شد ما تا خيابون اصلي برسونيمشون اما با چشمك لوك فهميدم تصميم گرفته تا خونهشون ببريمشون.
بعدش ديگه تو ماشين از اونها اصرار كه ما رو همين جاها پياده كنين و راحت ماشين ميگيريم و ميريم و مسير شلوغه و ... ، از ما هم انكار كه نه اصلا امكان نداره و بعد هم گير داديم بهشون كه ميخوايم بيايم خونهتون ! لوك كه گفت اصلا ميخوايم بيايم يه هفته بمونيم ! راستش اولش فكر نميكردم بريم خونهشون آخه دوست نداشتم دست خالي برم خونه تازه عروس و داماد، حالا كادو كه قرار بود بعدا ببرم براشون، اما دوست داشتم لااقل با يه دسته گل و شيريني برم. اما نزديك خونهشون كه رسيديم لوك گفت نه مثل اينكه جدي جدي بايد بيايم خونهتون !! بله آقا دستشويي لازم شده بود !!
توي كوچهشون جا پارك نبود و دو تا كوچه اون طرفتر پارك كرديم. موقع پياده شدن يه خرده دست دست كردم تا اونها پيده شن و يواشي به لوك گفتم : من دوست ندارم دست خالي بريم خونهشون، ناسلامتي تازه عروس و دامادن.
لوك گفت : شرمنده جودي جان من الان شرايطم بحرانيه !! ما كه باهاشون تعارف نداريم الان هم پيش اومد ديگه !
اما خب من دوست داشتم براي اولين بار كه ميرم خونه دوست جونم دست خالي نرم. ديگه چارهاي نداشتم و تنها فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه از يه سوپر ماركتي چيزي يه شكلاتي چيزي بخرم لااقل.
از سالي پرسيدم سوپر هست سر راه ؟ اونم انگار دست منو خونده بود گفت سوپر ميخواي چي كار ؟ گفتم كار دارم بابا. بعد يهو چشممون افتاد به لوك كه داشت اين پا اون پا ميكرد !! جاويد و لوك رو فرستاديم سريعتر برن و خودمون آروم آروم پشتشون راه افتاديم. حالا هي من ميپرسيدم سوپر هست اين دور و برا ؟ اون ميگفت : ميخواي چي كار ؟! آخرش يه جوري اشاره كردم كه مثلا ميخوام اون دو تا نشنون و سالي آروم پرسيد وجدانا ن و ا ر ميخواي ؟ منم گفتم آره بابا ! اول گفت باشه اما دوباره گير داد به من كه تو كه تازه پ شدي !!!!
خلاصه تا دم در سوپر با هم كل كل كرديم ما !! حالا خوبه خودش هم قارچ و دلستر ميخواست بخره. ديگه اون جا به زور شكلات تلخ گرفتم و در جواب اون كه هي ميگفت بيشعور (!) ما با هم از اين حرفها داريم ؟ ميگفتم اي بابا دوست دارم خب !!
واي از در كه وارد شدم كيف كردم. قبلش عكس خونهشون رو آورده بود ديده بوديم اما خب شنيدن كي بود مانند ديدن ؟ دوست جون خوش سليقهام انقدر وسايلش خوشگل بود و خوشگلتر چيده بود كه كيف كردم. كلي ذوق كردم و همش اين طرف اون طرفتر ميرفتم براي خودم و به همهههههههه جا سرك كشيدم. انقدررررر ذوق داشتم و خوشحال بودم كه نگو. دوست جونم (كه اينجا رو نميخوني) مباركت باشه همه چيات خيليييييييي خوشگل و با سليقه بود.
خلاصه كه هي زندگيشونو من زير و رو كردم و هي كيف كردم. همه جا حتي كشوهاي لباس ز ي ر شون رو هم ديدم !!! و خودم غش كرده بودم از خنده و در گوش سالي ميگفتم شدم عين اين فاميل شوهرهاي پررو !!!
بعد از يه وارسي كامل و خوردن شربتي كه سالي جونم درست كرده بود رفتم تو آشپزخونه پيشش و با هم شروع كرديم به شام پختن. بعد اومدم آشغالها رو بريزم توي سطل و در كابينت زير ظرفشويي رو باز كردم كه يهو يه صحنه خيلي بامزه ديدم و زدم زير خنده !!! ماجرا از اون جا شروع شد كه توي ماشين وقتي بهشون گفتيم ميخوايم بيايم خونهتون،
جاويد به سالي ميگفت : واي سالي حالا چي كار كنيم خونه به هم ريخته است !
سالي : جاويد جان مگه ظرفهاي نهارت رو نشستي ؟ (جاويد اون روز از طرف محل كارش تعطيل بود) خونه هم كه صبح من مياومدم تميز بود !
جاويد (با خجالت !) : چرا خب ولي داشتم مياومدم عجله داشتم كه به موقع برسم و لباسهامو همينجوري ول كردم !
و مكالمات به اينجا كه رسيد من و لوك منفجر شديم از خنده و به جاويد گفتيم اي بابا پس هنوز نميدوني خونه به هم ريخته يعني چي !
خب برميگرديم به صحنه توي آشپزخونه و من كه در كابينت زير ظرفشويي رو باز كرده بودم. خب من چي ديدم ؟! ظرفهاي نهار جاويد رو كه نشسته بود و اونجا قايم كرده بود تا بعدا سر فرصت بشوره !!!!!
كلي خنديدم اما به روي خودم نياوردم و صداش رو در نياوردم. نيم ساعت بعدش كه خود سالي در اون كابينت رو باز كرد يهو گفت : هي واي پس جودي تو به اينا ميخنديدي ؟! جاويد اينا چيه ؟!
جاويد هم خيلي بامزه گفت قايمشون كرده بودم تا قاطي ظرفهاي شام بشوريمشون !!
خلاصه من و سالي تند و تند شروع كرديم غذا درست كردن. سالي گوشت همبرگري گذاشت تا سرخ كنيم و سوسيس و قارچ و سيبزميني حلقه حلقه كرد و منم سرخشون ميكردم.
واي بچهها نميدونين چه كيفي داشت. يعني حالا ميفهمم آدم خونه خواهرش كه ميره چه احساسي داره. نميتونم براتون وصف كنم چقدر عالي بود و چقدر بهم خوش ميگذشت. انگار خونه خودم بود. نه تعارفي داشتم نه چيزي. و كنار آدمهايي بودم كه خيلي دوستشون داشتم.
شام خوشمزه اون شب يكي از بهترين شامهايي بود كه تو عمرم خوردم. ميز خوشگلي كه دوست جونم چيد يا غذاهاي تزئين شده و خوشمزه و يه سالاد خوشگل و مني كه دويدم دوربينش رو آوردم و نذاشتم تا قبل از اينكه چند تا عكس بگيرم هيچ كس دست به غذاها بزنه. يه ميز كه دورش چهار تا آدم خوشحال و خوشبخت نشسته بودن و از بودن با همديگه لذت ميبردن.
اون شب يكي از بهترين شبهاي زندگي من بود. به جاويد و لوك هم خيلي خيلي خوش گذشت. همون اولي كه رسيده بوديم جاويد دويد و يكي از فيلمهاش رو كه حدس ميزد سالي زياد دوست نداشته باشه گذاشت تا با لوك ببينن و با ذوق و جديت دوتايي با هم فيلم ميديدن و در مورد فيلم با هم بحث ميكردن و هر از گاهي توي كار ما فضولي ميكردن و شوخي و خنده و ... جاويد نازنين هم همونطور كه ميدونستم پسر خيلي خيلي ماهيه و واقعا برازنده دوست يكي يه دونه و محشر منه. اون شب از ديدن خندههاشون، شاديشون، عشقشون و نگاههاي پر از مهرشون به هم غرق لذت شدم و از ته ته دلم خدا رو براي خوشبختيشون شكر كردم.
علاوه بر همه اينها جاويد اونقدر خوش مشرب و شوخ و بذلهگو بود كه فكرش رو هم نميكردم. ساعت 11 كه بالاخره تصميم گرفتيم زحمت رو كم كنيم !، رو لبهاي هر چهارتاييمون يه لبخند عميق از ته دل بود. و من در دلم واقعا از داشتن چنين دوستاي نازنيني و اين جمع چهار نفره عالي خوشحال بودم. بالاخره به این آرزوم رسيده بودم. حسن ختام شبمون هم موقع رفتن توي راهپلهها بود ! جاويد ميخواست تا دم ماشينمون بياد و تازه تا يه مسيري هم بياد تا راه برگشت رو بهمون نشون بده، اما ما به زور جلوش رو ميگرفتيم و آخرش من كيسه آشغالها رو كه سالي داده بود دستش تا بذاره دم در رو به زور از دستاش ميكشيدم و اون هم ول نميكرد ! من بكش اون بكش !!! هر دو تا مون هم زوري داشتيم كه نگو !! لوك و سالي كه ديگه دلشون رو گرفته بودن و از خنده ولو بودن رو زمين !! نزديك بود كيسه ديگه پاره پوره بشه كه بالاخره جودي قوي پيروز شد و كيسه رو از چنگ جاويد در آورد ! اون شب تا لحظه خوابيدن به اين روز قشنگ فكر ميكردم و غرق ميشدم تو خوشي.
مطالب مشابه :
راههایی برای درست کردن جاي حلقه نامزدی در خانه+عکس
چنانچه جاي حلقه را براي انگشتر نشان بلهبرون در نظر سپس سيني را روي ميز و روي آن تزئين
يك عروسي رويايي با برنامهريزي ايدهآل
به اين ترتيب لالهها ميتوانند روي ميز براي تزئين و چيدن سفره نامزدي و بله برون.
راهنماي برگزاري جشن عروسي از ابتدا تا انتها
به اين ترتيب لالهها ميتوانند روي ميز عقدي كه تزئين ميكنند 5 و بله برون.
آرزویی که برآورده شد
(قبلش فقط در جلسه خواستگاري و بله برون ديده تزئين شده و ميز كه دورش
رمان پر پرواز قسمت اول
گنجینه ی رمان های من. وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی!
برچسب :
تزئين ميز بله برون