اشعار در وصف حضرت محمد (ص)
باردگر، ياد تو زد آتش به جانم
جا دارد از اندوه، در سوگ وفاتت
گر جاي اشک، ازديدگانم، خون چکانم
اي سوره عشق
اي آيه مهر
اي چشمه نور
اي اختر تابنده، اي ياد معطر
اي برترين و آخرين پيغام آور
اي پانهاده بر بلنداهاي افلاک
اي همنشين بينوا بر بستر خاک
رفتي ولي ما را به دست غم سپردي
اي چشمه مهر و وفا
اي خوب،... اي پاک!
در روزهاي تيره و شبرنگ " بطحا"
در ظلمت کور کوير جاهليت
مشعل به کف، درد آشنا، ره مي سپردي
در اوج خشم و کينه ديرين" يثرب"
در سنيه ها بذر محبت مي فشاندي
پاک و مبرا بودي از هر لغزش و عيب،
اي شاهد غيب!
سيماي تو آئينه ايزد نما بود
چشم خدا بين تو هم، چشم خدا بود
اي وارث خط شفقگون رسالت
دردا...دريغا!
اي امي گويا!... از آن روزي که رفتي
ما همچنان در انتظاري تلخ مانديم
زآندم که ما غمنامه سوگ تو خوانديم
از ديدگان، بر مزرع دل، خون فشانديم
بعد از تو، اي محمود احمد، اي محمد(ص)
ديگر بلال، " الله اکبر" برنياورد
جبريل، از سوي خدا ديگر نيامد
خوش روزگاري داشتيم اندر کنارت
اما دريغ، آن روزها ديري نپائيد
رفتي... ولي از ياد ما هرگز نرفتي.
بعد از تو اشک ديده مان هرگز نخشکيد
بعد از تو خاطرهايمان هرگز نياسود
بعد از تو، امت در غمت صاحب عزا بود
بعد از تو، اي يار ضعيفان، قصه ما
غم بود و حرمان بود و درد تازيانه
يا کنج زندان، يا اسارت، يا شهادت
آزارها و حمله هاي وحشيانه
بعد از تو، اولاد علي، آواره گشتند
بر خون سجود آورده و در خون نشستند
بعد از تو، ما مانديم و غوغاي سقيفه
بعد از تو، ما مانديم، با زهراي مظلوم
آن چهره اي که بارها بوسيده بودي
آزرده و سيلي خور دست ستم شد
در کوفه محراب علي گرديد گلگون
صحراي سرخ کربلا رنگين شد از خون
بعد از تو فرزندان زهرا کشته گشتند
لب هاي قرآن خوان و حقگوي" حسين" ات
آماج ضربت هاي چوب خيزران گشت
يار وفادارت، " ابوذر"
چون عاشقان، در غربت تبعيد، جان داد
" عمارياسر" کشته گرديد
فريادهاي " مالک اشتر" فروخفت
بيدارهامان بر فراز دار رفتند،
اي بنده خوب خداوند!...
بعد از تو ما مانديم و ميراث شهيدان
بعد از تو ما بوديم و خيل سوگواران
رفتي تو، اي تنديس اخلاق و فضائل
از عقل کامل!
رفتي ولي ما را به دست غم سپردي
يادت گرامي باد، اي ياد معطر
اي نامت احمد،
نامت بلند و جاودان باد،
اي« محمد» جواد محدثی
جاهليت راچو نور حق رسيد
از خدا يك جلوه مطلق رسيد
آمد آن مولاى عرش و عرشيان
تا نمايد رهنمايى فرشيان
هر زمان بانك رهايى سربداد
جان خود را بر سر راهش نهاد
عاقبت خورشيد در بستر فتاد
ساقى دلها ز پا ديگر فتاد
روز زيبا رفت و شام غم رسيد
از عزايش بر جهان ماتم رسيد
ساقى كوثر كنارش دل غمين
گشته از اندوه دلدارش حزين
در كنار بستر مولاى عشق
دخترى مى ميرد از غمهاى عشق
شمع سوزانى شده در راه دوست
سوزد و خون دلش بر او وضوست
چون نبى آواى هجرت مى سرود
كوثر از هجران او طغيان نمود
او كه چون جان است و جانان نبى
اشك او شد آتش جان نبى
بعد من اى دخترم از رنج وغم
شام تيره آيد و روز ستم
آتشى افتد ميان باغ من
بشكند بال و پرت از داغ من
همنشينت بعد من اشك است و آه
بى پناهى، بى پناهِ بى پناه
بعد من اشكت دگر جارى شود
قامتت محتاج ديوارى شود
مى خورد سيلى زدستى بى حيا
راه راگم مى كنى در كوچه ها
مى نشيند جاى دستى روى تو
بشكند با ضرب در پهلوى تو
آتشِ در سوز جانت مى شود
زخم سينه ارمغانت مى شود
همسرت را چون كه دلدارى كنى
در ميان كوچه ها يارى كنى
آيد از ره يك غلاف بى حيا
مى زند بر جسمت اى گل از جفا
چادرت خاكى شود از كينه ها
مى شود داغ تو سوز سينه ها
سالها من خون دل خوردم ولى
اجر خود را گفته ام، حب على
حب زهرا و على اجرمن است
اذيت و آزارش زجر من است
اجر من بودى و خود خونين شوى
از جفاى امتم غمگين شوى
من ز زهرايم حمايت مى كنم
با خداى خود شكايت مى كنم
بارالها دشمنان فاطمه
تا ابد سوزند در آتش همه
--> آيات توحيد در مصحف غم |
گشته تلاوت با اشك ماتم
عزم سفر سوى جنان دارد پيمبر
گويى به بستر نيمه جان دارد پيمبر
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
محراب و منبر در اضطرابند
گريان براى ختمى مآبند
بوى يتيمى ميدهد ياس ولايت
روح نبوت مى رود از جسم امت
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
ديده گشوده بر روى زهرا
بر اهلبيتش دهد تسلاّ
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
يك آسمان اندوه وغم داد به سينه
تنهابمانداهلبيتش در مدينه
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
كرده سفارش در حق مولا
در حق مولا در حق زهرا
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
اى واى اگر اُمت كند هتك حريمش
آتش زند بر جان زهراى يتيمش
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
برهم گذارد چون چشم معصوم
آغازغمهاست بر آن دو مظلوم
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
ظلم سقيفه آيد و دلها بسوزد
جان ولايت كوثرش زهرا بسوزد
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
پيغمبر نور سرى نهفته
در گوش زهرا آهسته گفته
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
بعدازمن اى خوشبوترين ياس بهارم
پيش از همه تو دربهشت آيى كنارم
عالم عزا شد ، ماتم سرا شد
برخيز شتر بانا، بر بند كجاوه
كز چرخ همي گشت عيان رايت كاوه
در شاح شَجَر برخاست آوايِ چكاوه
و ز طول سفر، حسرت من گشت علاوه
بگذر بشتاب اندر از رود سماوه
در ديده من بنگر (درياچه ساوه)
وز سينه ام (آتشكدۀ پارس) نمودار
از رود سماوه زرهِ نجد و يمامه
بشتاب و گذر كن بسوي أرض تهامه
بردار پس آنگه گهر افشان سرِ خامه
اين واقعه را زود نما نقش به نامه
در مُلكِ عجم بفرست با پرّ حمامه
تا جمله ز سر گيرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن كبك به كهسار
بنويس يكي نامه به شاپور (ذوالأكتاف)
كز اين عربان دست مبر، نايژه مشكاف
هشدار كه سلطان عرب، داور انصاف
گسترده به پهناي زمين دامن ألطاف
بگرفته همه دهر ز قاف اندر تا قاف
اينك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را كه دَرْدْ نامهاش از عُجب و ز پندار
با (ابرهه) گو خير بتعجيل نيايد
کاري كه تو ميخواهي از فيل نيايد
رو تا به سرت جيش ابابيل نيايد
بر فرق تو و قوم تو سجّيل نيايد
تا دشمن تو مَهْبط جبريل نيايد
تا كيد تو در مورد تضليل نيايد
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضبِ صاحب خانه
بسپار بزودي شتر سبط (كنانه)
برگَرد از اين راه و مجو عذر و بهانه
بنويس به (نجاشي) اوضاع نشانه
آگاه كُنشْ از بدِ أطْوارِ زمانه
و ز طيرِ (ابابيل) يكي بر به نشانه
كانجا شَوَدَش صدقِ كلامِ تو پديدار
(بوقحف) چرا چوب زند بر سرِاشتر
كاشتر بسجود آمده با ناز و تَبَخْتُرْ
افواج ملك را نگر، اي خواجه بهادر
كز بال همي لعل فشانند وز لب دُر
وز عدّتشان سطح زمين يكسره شده پر
چيزي كه عيانست چه حاجت به تفكّر
آنرا كه خبر نيست فگار است ز افکار
زي كشور (قسطنطين) يك راه بپوييد
وز طاق (أيا صوفيه) آثار بجوييد
با (پطرك) و مطران و به قسيس بگوييد
كز نامه (انگليون) اوراق بشوييد
مانند گيا بر سر هر خاك مروييد
و ز باغ نبوّت گل توحيد ببوييد
چونان كه ببوييد (مسيحا) به سرِدار
اين است كه ساسان به (دساتير) خبر داد
(جاماسب) به روز سوم تير خبر داد
بر (بابك) برنا، پدرِ پير، خبر داد
(بودا) به صنم خانة (كشمير) خبر داد
(مخدوم سرائيل) به ساعير خبر داد
و آن كودك ناشسته لب از شير) خبر داد
ربيون گفتند و نيوشيدند أحبار
از شق سطيح اين سخنان پرس زماني
تا بر تو بيان سازند أسرارِ نهاني
گر خواب انوشيروان تعبير نداني
از كنگرة كاخش تفسير تواني
بر عيد مسيح اين سخنان گر برساني
آرد به مداين درت از شام نشاني
بر آيتِ ميلاد نبي سيِّد مختار
فخر دو جهان خواجة فرّخ رخِ اسعد
مولاي زمان مهتر صاحبدلِ أمْجَد
آن سيِّدِ مسعود و خداوندِ مؤيَّد
پيغمبرِ محمود ابوالقاسم احمد(ص)
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّد
اين بس كه خدا گويد (ما كان محمّد)
بر منزلت و قَدْرَش، يزدان كند اقرار
اندر كفِ او باشد از غيب مفاتيح
و اندر رُخ او تابد از نور مصابيح
خاك كف پايش به فلك دارد ترجيح
نوش لب لعلش به روان سازد تفريح
قدرش ملك العرش به ما ساخته تصريح
وين معجزه اش بس كه هميخواند تسبيج
سنگي كه ببوسد كفِ آن دستِ گهربار
اي لعل لبت كرده سَبُك، سنگ گهر را
وي ساخته شيرين، كلماتِ تو شكر را
شيروي به أمرِ تو دَرَدْ نافِ پدر را
انگشتِ تو فرسوده كند، قرص قمر را
تقدير به ميدانِ تو افكنده سپر را
و آهوي ختن نافه كند خونِ جگر را
تالايقِ بزمِ تو شود نغز و بهنجار
موسي زظهورِ تو خبر داده به يوشع
ادريس بيان كرده به اخنوخ و هميلع
شامول به يثرب شده از جانب تبع
تا بر تو دهد نامة آن شاه سميدع
اي از رخ دادار بر انداخته بُرقَع
بر فرق تو بنهاده خدا تاجِ مرصّع
در دستِ تو بسپرده قضا صارم تبّار
تا كاخِ صمد ساختي ايوان صنم را
پرداختي از هر چه بجز دوست، حَرَم را
برداشتي از روي زمين رسم ستم را
سهمِ تو دريده، دلِ ديوانِ دژم را
كرده تهي از أهْرمنان، كشورِ جم را
تأييدِ تو بنشانده شهنشاهِ عجم را
بر تخت چو بر چرخ برين ماه ده و چار
اي پاكتر از دانش و پاكيزهتر از هوش
ديديم ترا كرديم اين هر دو فراموش
دانش ز غلاميت كَشَد حلقه فرا گوش
هوش از اثرِ رأيِ تو بنشيند خاموش
از آن لب پر لَعل و از آن بادة پر نوش
جمعي شده مخمور و گروهي شده مدهوش
خلقي شده ديوانه و شهري شده هشيار
برخيز و صبوحي زن بر زُمرة مستان
كاينان ز تو مستند در اين نغز شبستان
بشتاب و تلافي كن تاراج ز مستان
گو سوخته سر و چمن و لالة بُستان
دادِ دلِ بُستان زدي و بهمن بِستان
بين كودك گهواره جدا گشته ز پستان
مادرش به بستر شده بيمار و نگو نسار
ماهت به محاق اندر وشاهت به غري شد
وز باغ تو ريحان و سپر غم سپري شد
اندُه ز سفر آمد و شادي سفري شد
ديوانه به ديوانِ تو گستاخ و جري شد
و آن اهرمن شوم به خرگاهِ پري شد
پيراهنِ نسرين تنِ گلبرگِ طري شد
آلوده به خون دل و چاك از ستم خار
مرغان بساتين را منقار بريدند
اوراق رياحين را طومار دريدند
گاوانِ شكم خواره به گلزار چريدند
گرگان، ز پي يوسف، بسيار دويدند
تا عاقبت او را سوي بازار كشيدند
ياران بفرختندش و أغيار خريدند
آوخ ز فروشنده، دريغا ز خريدار!
ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم
زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم
اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم
وز پيكرشان ديبه ديباج گرفتيم
ماييم كه از دريا امواج گرفتيم
و انديشه نكرديم ز طوفان و زتيار
در چين و ختن، ولوله از هيبتِ ما بود
در مصر و عدن، غلغله از شوكتِ ما بود
در اندلس و روم، عيان، قدرت ما بود
غرناطه و اشبيليه، در طاعتِ ما بود
صقليه نهان در كنفِ رايتِ ما بود
فرمانِ همايونِ قضا، آيتِ ما بود
جاري به زمين و فلك و ثابت و سيّار
خاك عرب از مشرق أقصي گذرانديم
و ز ناحية غرب به افريقيه رانديم
درياي شمالي را بر شرق نشانديم
و ز بحر جنوبي به فلك گَرْدْ فشانديم
هند از كف هندو، ختن از ترك ستانديم
ماييم كه از خاك بر افلاك رسانديم
نامِ هنر و رسمِ كرم به سزاوار
امروز گرفتارِ غم و محنت و رنجيم
درد او فره باخته اندر شش و پنجيم
با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم
چون زلف عروسان همه در چين وشكنجيم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجيم
ماييم كه در سوك و طرب قافيه سنجيم
جغديم به ويرانه، هزاريم به گلزار
اي مقصدِ ايجاد سر از خاك، بدر كن
وز مزرعِ دين اين خس و خاشاك بدر كن
زين پاك زمين مردمِ ناپاك، بدر كن
از كشور جم لشكر ضحّاك بدر كن
از مغز خود، نشأة ترياك بدر كن
اين جوق شغالان را از تاك بدر كن
و ز گلّه أغنام بران گرگِ ستمكار
افسوس كه اين مرزعه را آب گرفته
دهقان مصيبت زده را خواب گرفته
خونِ دلِ ما رنگِ ميِ ناب گرفته
وز سوزشِ تب پيكرمان تاب گرفته
رخسارِ هنر، گونة مهتاب گرفته
چشمان خرد پردة ز خوناب گرفته
ثروت شده بيمايه و صحّت شده بيمار
ابري شده بالا و گرفته است فضا را
از دود و شرر تيره نموده است هوا را
آتش زده سُكّان زمين را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاك، گيا را
اي واسطة رحمت حق بهر خدا را
زين خاك بگردان رهِ طوفانِ بلا را
بشكاف ز هم سينة اين ابر شرر بار
چون برّه بيچاره به چوپانش نپيوست
از بيم به صحرا در نه خفت و نه بنشست
خرسي بشكار آمده، بازوش فرو بست
با ناخن و دندان ستخوانش همه بشكست
شده بر ما طعمة آن خرس زبردست
افسوس از آن بره نوزادة سر مست
فرياد از آن خرسِ كهنسالِ شكمخوار
چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن
خادم پي خوردن شد و بانو پي خفتن
جاسوس، پس پرده پي راز نهفتن
قاضي همه جا در طلب رشوه گرفتن
واعظ، به فسون گفتن و افسانه شنفتن
نه وقت شنفتن ماند نه موقع گفتن
و آمد سرِ همسايه برون از پسِ ديوار
اي قاضي مطلق كه تو سالار قضايي
وي قايم بر حق كه در اين خانه خدايي
تو حافظِ أرضي و نگهدار سمايي
بر لوح مه و مهر فروغي و ضيايي
در كشور تجريد، مهين راهنمايي
بر لشكر توحيد امير الأُمرايي
حق را تو ظهيرستي و دين را تو نگه دار
در پرده نگويم سخن خويش عَليَ الله
تا چند در اين كوه ودر آن دشت ودر آن چَه
برخيز كه شد روز شب و موقع، بيگه
بشتاب كه دزدان بگرفتند سرِ رَه
آن پرده زرتار كه بودي به درِ شه
تاراجِ حوادث شد با خيمه و خرگه
دردار نمانده است ز يارانِ تو ديّار
با فرِّ خداوند تعالي و تَقَدَّس
ز لوثِ زَلَل پاك كن اين خاك مقدَّس
در دولتِ شاهي كه در ين كاخ مسدّس
با تاج مرصّع شد و با تخت مقرنس
پرداخت صف باغ ز هر خار و ز هر خس
بر او دو جهان اندك و او بر دو جهان بس
بسيار برش اندك و زو اندك بسيار . . .
خويَشْ به رخ ما، دَرِ فردوس گشوده است
عدلش همه گيتي را فردوس نموده است
كِلكش همه جا غاليه و عنبر سوده است
دين دركنفش رخت كشيده است وغنوده است
قهرش سر بيدينان با تيغ درو ده است
تا تيرگي از آينه مُلك زدوده است
وز صارم دين شسته و پرداخته زنگار اديب الممالك فراهاني
تصاویر دیدنی و پاییز گالری تصاویر زیبا و جذاب اللهم اعجل الولیک الفرج
مطالب مشابه :
اشعار : در وصف مقام پدر
مرا آرامش دل از پدر بود .مرا ازنام او نامی بسربود مرا در کوره راه زندگانی چراغ و راهنما
اشعار در مورد غم از دست دادن پدر شعر مصیبت از دست دادن پدر، شعر ترحیم و اعلامیه
اشعار در مورد غم از در دفتر عشق آيه و سرمايه پدر بود در گلشن هستي چو خدا دانه ي ما كاشت
اشعار زیبا در وصف ایران
اشعار زیبا در وصف چو پوری سرای پدر دوست دُر لفـــظ دری را
اشعار در وصف شهدا
اشعار در وصف گردآوری و تهیه بانک اشعار مذهبی در فضای مجازی می باشد لذا پدر (ص) اشعار
اشعار در وصف حضرت محمد (ص)
اشعار در وصف حضرت محمد (ص) شيروي به أمرِ تو دَرَدْ نافِ پدر را
شعری در مورد پدر
خوش به حالت ،خوش به حالت ای پدر. موضوعات شعر مناسبتی (ص) در اشعار شاعران فارسی
اشعار در وصف امام خامنه ای(مدضله)
اشعار در وصف امام خامنه ای(مدضله) همچون تو پدر که فاطمی خوست
در سوگ پدر
و پدر را در روز15/3/1389 درقبري كه خودش در كنار قبر مادر خريداري كرده بود ديوان اشعار سهراب
برچسب :
اشعار در وصف پدر